حكايتهاى گلستان سعدى به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى

- ۱۱ -


166.دو شعر روى سنگ قبر
پسر يكى از پيشوايان بزرگ وفات كرد، او را به خاك سپردند، سپس از او پرسيدند: ((بر صندوق گورش (در سنگ قبرش ) چه بنويسم ؟ ))
پيشوا فرمود: آيات قرآن مجيد، داراى قداست و احترام شايان است . از اين رو روا نيست كه آن را بر سنگ قبر نوشت ، زيرا با گذشت زمان فرسوده شده و خلايق (از انسان و حيوان ) بر روى آن پا بگذارند و سگها بر روى آن ادرار كنند و بى احترامى خواهد شد. حال ناچار مى خواهيد چيزى بنويسيد اين دو شعر را (كه از زبان پسرم در درون قبر است ) بنويسد:
وه ! كه هر گه كه سبزه در بستان
بدميدى چو خوش شدى دل من
بگذار اى دوست تا به وقت بهار
سبزه بينى دميده از گل من (414)

167. نصيحت پارسا به مولاى ستمگر
پارسايى از كنار يكى از ثروتمندان گذر كرد، ديد دست و پاى يكى از غلامانش را استوار بسته و مجازات مى كند. پارسا به ثروتمند گفت : ((اى جوان ! خداوند بزرگ غلامى همانند او را ذليل فرمان تو كرد و تو را بر او چيره نمود، بنابراين در برابر نعمت خدا سپاسگزارى كن و آنقدر بر آن غلام ستم مكن ، مبادا در روز قيامت مقام او برتر از تو در نزد او شرمسار گردى . ))
بر بنده مگير خشم بسيار
جورش مكن و دلش ميازار
او را توبه ده درم خريدى
آخر نه به قدرت آفريدى (415)
اين حكم و غرور و خشم تا چند؟
هست از تو بزرگتر خداوند
اى خواجه ارسلان و آغوش (416)
فرمانده خود (417) مكن فراموش
در روايت آمده : رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: (( بزرگترين حسرت روز قيامت آن است كه غلام صالحى را به بهشت ببرند و مولاى بدكاران او را به دوزخ افكنند. (آن مولا، بسيار حسرت خواهد برد و غصه خواهد خورد. )
بر غلامى كه طوع (418) خدمت تو است
خشم بى حد مران و طيره (419) مگير
كه فضيحت بود كه به شمار (420)
بنده آزاد و خواجه در زنجير

168. همسفر دلاور و جنگديده بجوى
يك سال از ((بلخ بامى )) (421) به سفر مى رفتم . راه سفر امن نبود، زيرا رهزنان خونخوار در كمين مسافران و كاروانها بودند. جوانى به عنوان راهنما و نگهبان به همراه من حركت كرد. اين جوان انسانى نيرومند و درشت هيكل بود. براى دفاع با سپر، ورزيده بود. در تيراندازى و به كار بردن اسلحه مهارت داشت .زور و نيرويش در كمان كشى به اندازه پهلوان بود و ده پهلوان اگر هم زور مى شدند نمى توانستند پشتش را بر زمين آورند. ولى يك عيب داشت و آن اينكه با ناز و نعمت و خوشگذرانى بزرگ شده بود، جهان ديده و سفركرده نبود، بلكه سايه پرورده بود، با صداى غرش طبل دلاوران آشنا نبود و برق شمشير سواركاران را نديده بود.
نيفتاده بر دست دشمن اسير
به گردش نباريده باران تير(422)
اتفاقا من و اين جوان پشت سر هم حركت مى كرديم ، هر ديوار كهن و استوارى كه سر راه ما قرار مى گرفت او با نيروى بازو، آن ديوار را بر زمين مى افكند و هر درخت تنومند و بزرگى كه مى ديد با زور سرپنجه خود، آن را ريشه كن مى نمود و با ناز و افتخار نمايى مى گفت :
پيل كو؟ تا كتف و بازوى گردان بيند
شير كو؟ تا كف و سر پنجه مردان بيند(423)
ما همچنان به راه ادامه مى داديم ، ناگاه دو نفر رهزن از پشت سنگى سر برآوردند و قصد جنگ با ما نمودند، در دست يكى از آنها چوبى و در بغل ديگرى كلوخ كوبى (424) بود.
به جوان گفتم : چرا درنگ مى كنى ؟ (اكنون هنگام زورآزمايى و دفاع است ).
بيار آنچه دارى ز مردى و زور
كه دشمن به پاى خود آمد به گور
ولى ديدم تير و كمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است .
نه هر كه موى شكافد به تير جوشن خاى
بروز حمله جنگ آوران بدارد پاى (425)
كار به جايى رسيد كه چاره اى جر تسليم نبود، همه باروبنه و اسلحه و لباسها را در اختيار آن دو رهزن قرار داديم و با جان سالم از دست آنها رها شديم .
به كارهاى گران مرد كارديده فرست
كه شير شرزه در آرد به زير خم كمند
جوان اگر چه قوى يال و پيلتن باشد
بجنگ دشمنش از هول بگسلد پيوند
نبرد پيش مصاف آزموده معلوم است
چنانكه مساءله شرع پيش دانشمند (426)
(بنابراين بى گدار به آب نزن . در سفرهاى خطير، قد بلند و هيكل به ظاهر تنومند تو را نفريبد، آن كس را همراه و نگهبان خود بگير كه جنگ ديده و كارآزموده است ، دل شير و زهره نهنگ دارد. )
169. دشمنترين دشمنان
از دانشمند بزرگى پرسيدم معنى اين سخن (رسول خدا صلى الله عليه و آله )چيست ؟ مى فرمايد
اعدا عدوك نفسك التى بين جنيك
دشمنترين دشمنان تو، نفس بدفرماى تو است كه در ميان دو پهلوى تو (در درون تو ) قرار دارد.
در پاسخ گفت : از آنجا كه به هر دشمنى نيكى كنى ، دوست تو گردد، مگر نفس اماره كه هر چه او را بيشتر مدارا كنى ، مخالفتش زياد مى شود. بنابراين دشمنترين دشمنان خواهد بود.
فرشته خوى شود آدمى به كم خوردن
وگر خورد چو بهائم (427) بيوفتد چو جماد
مراد هركه برآرى مريد امر تو گشت
خلاف نفس كه فرمان دهد چو يافت مراد

170. گفتگو ثروتمندزاده و فقيرزاده در كنار گور پدرشان
ثروتمندزاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت : ((صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است . مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است ، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك ، درست شده ، اين كجا و آن كجا؟ ))
فقيرزاده در پاسخ گفت : ((تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!))
خر كه كمتر نهند بروى بار
بى شك آسوده تر كند رفتار
مرد درويش كه بار ستم فاقه كشيد
به در مرگ همانا كه سبكبار آيد
و آنكه در نعمت و آسايش و آسانى زيست
مردنش زين همه ، شك نيست كه دشوار آيد
به همه حال اسيرى كه ز بندى برهد
بهتر از حال اميرى كه گرفتار آيد (428)

171. داورى صحيح قاضى
بين سعدى و شخصى (مثلا به نام زيد ) درباره ثروتمندان و تهيدستان مناظره سختى در گرفت . زيد به طور مكرر و آشكار از ثروتمندان انتقاد مى كرد و تهيدستان را مى ستود، ولى سعدى كارهاى مثبت ثروتمندان را بر مى شمرد و از آنها تمجيد مى كرد، ولى از تهيدستان گستاخ و ناشكر انتقاد مى نمود، زيد گفت :
كريمان را به دست اندر درم نيست
خداوندان نعمت (429) را كرم نيست
سعدى گفت :
توانگران را وقف است و نذر و مهمانى
زكات و فطره و اعتاق (430) و هدى (431)و قربانى
خداوند مكنت به حق مشتغل
پراكنده روزى ، پراكنده دل (432)
در حديثى آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
الفقر سواد الوجه فى الدارين
فقر و تهيدستى ، روسياهى در دو جهان است . (433)
زيد مى گفت :، بلكه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
الفقر فخرى .
فقر، مايه افتخار من است .
سعدى گفت : باش كه منظور رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين سخن اين است كه : فقر آن گروهى كه راضى به رضاى خدا هستند موجب فخر است ، نه فقر آنانكه لباس پارسايى بپوشند و از نان سفره ديگران پاره اى بخورند. فقيرى كه بى معرفت است ، بر اثر حرص و آز كارش به جايى مى رسد كه :
كاد الفقر ان يكون كفرا
راه فقر به كفر، بسيار نزديك است (434)
اى طبل بلند بانگ در باطن هيچ
بى توشته چه تدبير كنى دقت بسيج (435)
روى طمع از خلق بپيچ از مردى
تسبيح هزار دانه ، بر دست مپيچ
زيد گفت : تو آنچنان از وصف ثروتمندان گزافه گويى نمودى كه پندارى آنها ترياك ضد زهر هستند، يا كليد خزانه رزق و روزى مى باشند، نه ، بلكه آنها مشتى متكبر، مغرور، خودخواه ، گريزان از خلق ، سرگرم انباشتن و شيفته مقام و مالند.سخنشان از روى ابلهى و نظرشان از روى اكراه و تندى است . نسبت گدايى به علما مى دهند و تهيدستان را بى سروپا خوانند. به خاطر ثروتى كه دارند در جايگاه بزرگان نشينند و خود را از ديگران برتر دانند. بى خبر از سخن حكيمان فرزانه ؟ گويند: ((هر كس در اطاعت خدا كم دارد، ولى ثروتش افزون است . در صورت توانگر است و در معنى فقير مى باشد .))
گر بى هنر به مال كند كبر بر حكيم
كون خرش شمار، و گرگا و عنبرست (436)
گفتگو سعدى و زيد ادامه يافت به طورى كه سعدى گويند:
او در من و من در او فتاده
خلق از پى ما دوان و خندان
انگشت تعجب جهانى
از گفت و شنيد ما به دندان
با هم نزد قاضى رفتيم تا او بين ما داورى كند. وقتى كه قاضى از گفتگو و بحث ما آگاه شد، خطاب به من گفت : در يك باغ ، هم بيدمشك وجود دارد و هم چوب خشك . همچنين در ميان ثروتمندان هم شاكر هست و هم كفور (ناسپاس ). در ميان تهيدستان نيز هم صابر وجود دارد و هم نالان و بى قرار.(خوب و بد در هر گروهى وجود دارد، با مقايسه خوب و بد، خوبان و بدان را مى توان شناخت . )
اگر ژاله هر قطره اى در شدى
چو خر مهره (437) بازار از او پر شدى
مقربان درگاه خداوند متعال ، توانگران درويش سير تند و درويشان توانگر همت مى باشند. ثروتمندان ارجمند آنانند كه در انديشه تهيدستان باشند، و تهيدستان ارجمند كسانى هستند كه در برابر ثروتمندان ، دست سؤ ال دراز نكنند و به خدا توكل نمايند.
ثروتمند فرومايه كسى است كه تنها در فكر شكم خود است و گويد:
گر از نيستى ديگرى شد هلاك
مرا هست ، بط را ز طوفان چه باك ؟ (438)
دو نان چو گليم خويش بيرون بردند
گويند: غم گر همه عالم مردند
ولى ثرتمندانى هم هستند كه همواره سفره احسانشان براى تهيدستان گسترده است و سرايشان به روى آنان باز است ....
پس از داورى قاضى ، من و زيد به داورى او خشنود شديم . گفتار او را پسنديديم و با هم روبوسى و آشتى نموديم و گفتگوى ما به پايان رسيد. چكيده سخن قاضى اين بود:
مكن ز گردش گيتى شكايت ، اى درويش
كه تيره بختى ! اگر هم برين نسق (439) مردى
توانگرا! چو دل و دست كامرانت هست
بخور ببخش كه دنيا و آخرت بردى (440)
(پايان باب هفتم )
باب هشتم : در آداب صحبت و همنشنى
172. نيكبخت و بدبخت كيست ؟


از عاقلى پرسيدند: نيكبخت كيست و بدبختى كدام است ؟ در پاسخ گفت : ((نيكبخت آن است كه خورد و كشت كرد. بدبخت آن كسى است كه مرد و گذاشت . ))
مكن نماز بر آن هيچ كس كه هيچ نكرد(441)
كه عمر در سر تحصيل مال كرد و نخورد

173. كيفر ثروتمند دست تنگ و پاداش ثروتمند بخشنده
حضرت موسى عليه السلام به قارون (سرمايه دار مغرور عصرش )چنين نصيحت كرد: نيكويى و احسان كن ، همانگونه كه خداوند به تو نيكى و احسان نموده است . ))
قارون نصيحت موسى عليه السلام را نشنيد و فرجام كارش را شنيدى كه به عذاب الهى گرفتار شد، (كه زمين ، كاخ و ثروتش را بلعيد.)
آنكس كه دينار و درم خير نيندوخت
سر عاقبت اندر سر دينار و درم كرد
خواهى كه ممتع شوى (442) از دين و عقبى
با خلق ، كرم كن چو خدا با تو كرم كرد
عرب مى گويد:
جد ولا تمنن فان الفائدة اليك عائدة
بخشش و منت نگذار كه نگذار كه نفع آن به تو باز مى گردد.
درخت كرم هر كجا بيخ كرد
گذشت از فلك شاخ و بالاى او
گر اميدوارى كز او برخورى
به منت منه اره بر پاى او
شكر خداى كن كه موفق شدى به خير
ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت
كنت منه كه خدمت سلطان كنى همى
منت شناس از او كه به خدمت بداشتت

174. دعواى خنده آور يهودى و مسلمان
هر كس عقل و خرد خود را نزد خود كامل و تمام فرض مى كند و فرزندش ‍ را زيبا تصور مى نمايد. يك نفر يهودى با مسلمانى نزاع مى كرد. از گفتگوى آنها خنده ام گرفت و مسلمان خشمگينانه به يهودى مى گفت : ((الهى اگر اين سند من درست نيست مرا به آيين يهود از دنيا ببر!))
يهودى مى گفت : سوگند به تورات ، اگر سخنم نادرست باشد مانند تو پيرو اسلام گردم .
يكى يهود و مسلمان نزاع مى كردند
چنانكه خنده گرفت از حديث ايشانم
به طيره گفت مسلمان : گرين قباله من
درست نيست خدايا يهود ميرانم
يهود گفت : به تورات مى خورم سوگند
وگر خلاف كنم ، همچو تو مسلمانم
آرى ، اگر عقل و خرد از پهنه خاك نابود شود، هيچ كس خود را جاهل نپندارد.
گر از بسط زمين ، عقل منعدم گردد به خود گمان نبرد هيچكس كه نادانم
175. اعتدال در نيكى
چوپانى پدر خردمندى داشت . روزى به پدر گفت : ((اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز!))
پدر خردمند چوپان گفت : ((به مردم نيكى كن ، ولى به اندازه ، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.))
شبانى با پدر گفت اى خردمند
مرا تعليم ده پيرانه (443) يك چند
بگفتا: نيك مردى كن نه چندان
كه گردد خيره ، گرگ تيزدندان

176. آموختن خاموشى از حيوانات
نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
حكيمى او را ديد و به او گفت : ((اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن ، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى . ))
حكيمى گفتش اى نادان چه كوشى
در اين سودا بترس از لولائم (444)
نياموزد بهايم (445) از تو گفتار
تو خاموشى بياموز از بهائم
هر كه تاءمل نكند در جواب
بيشتر آيد سخنش ناصواب
يا سخن آراى چو مردم بهوش
يا بنشين همچو بائم خموش

177. صبر و حوصله لقمان در سؤ ال نكردن
لقمان ديد آهنى در دست حضرت داوود عليه السلام است و همچون موم در نزد او نرم مى شود و او هرگونه بخواهد آن را مى سازد، چون مى دانست كه بدون پرسيدن ، معلوم مى شود كه داوود عليه السلام چه مى خواهد بسازد. از او سؤ ال نكرد، بلكه صبر كرد تا اينكه فهميد داوود عليه السلام به وسيله آن آهن ، زره ساخت .
چو لقمان ديد كاندر دست داوود
همى آهن به معجز موم گردد
نپرسيدش چه مى سازى كه دانست
كه بى پرسيدنش معلوم گردد

178. نيكى به بدان ، براى هدايت آنها
پارسايى در مناجات خود مى گفت : ((خدايا! بر بدان رحمت بفرست ، اما نيكان خود رحمتند و آنها را نيك آفريده اى . ))
از اين رو مى گويند: فريدون (شاه باستانى كه بر ضحاك ستمگر پيروز شد و خود به جاى او نشست ) دستور داد خيمه بزرگ شاهى براى او در زمينى وسيع ساختند. پس از آنكه آن سراپرده زيبا و عالى تكميل شد، به نقاشان چنين دستور داد تا اين را در اطراف آن خيمه با خط زيبا و درشت بنويسند و رنگ آميزى كنند:
((اى خردمند! با بدكاران به نيكى رفتار كن ، تا به پيروزى از تو راه نيكان را برگزينند.))
فريدون گفت : نقاشان چين را
كه پيرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نيك دار، اى مرد هشيار!
كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند

179. محروميت اهل كمال از زينتهاى دنيا
از يكى از بزرگان پرسيدند: ((با اينكه دست راست داراى چندين فضيلت و كمال است ، چرا بعضى انگشتر را در دست چپ مى كنند؟))
او در پاسخ گفت : ((مگر نمى دانى كه هميشه اهل كمال و صاحبان فضل ، از نعمتهاى دنيا محروم هستند؟!))
آنكه حظ آفريد و روزى داد
يا فضيلت همى دهد يا بخت (446)

180. يا بخشنده باش يا آزادمرد
از حكيم فرزانه اى پرسيدند: با اينكه خداوند چندين درخت مشهور و بارور آفريده است ، مردم هيچ كدام از آنها را به عنوان ((آزاد)) ياد نكنند، مگر درخت ((سرو)) را با اينكه اين درخت ميوه ندارد، حكمت چيست كه تنها اين درخت را آزاده خوانند و از او به نيكى ياد نمايند؟!(447)
به آنچه مى گذرد دل منه كه دجله بسى
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآيد، چو نخل باش كريم
ورت ز دست نيايد، چو سرو باش آزاد
پايان اين كتاب را با قسمت پايانى گلستان سعدى ، تغيير در عبارت پردازى ، زينب مى دهيم كه گويد:
((غالب گفتار سعدى ، طرب انگيز است و طيبت آميز...بر راءى روشن صاحبدلان كه روى سخن در ايشان است ، پوشيده نماند كه در موعظه هاى شافى را در سلك عبارت كشيده است و داروى تلخ نصيحت ، به شهد ظرافت برآميخته تا طبع ملول ايشان ، از دولت قبول ، محروم نماند.))
الحمد لله رب العالمين
ما نصيحت به جاى خود كرديم
روزگارى در اين به سر برديم
گر نيايد به گوش رغبت كس
بر رسولان پيام باشد و بس
به اميد بهروزى و پيروزى و سرانجام نيك

fehrest page back page