حكايتهاى گلستان سعدى به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى

- ۵ -


61. كرامت آوازه خوان ناخوش آواز و نازيبا
(سعدى مدتى در مدرسه مستنصريه بغداد در نزد شيخ اجل ، ابوالفرج بن جوزى (وفات يافته در سال 636 ه . ق ) درس خوانده بود و از موعظه هاى او بهره مند شده بود. در اين رابطه سعدى مى گويد:)
هر قدر كه مرشد بزرگ ابوالفرج بن جوزى ، در پند و اندرز خود مرا از رفتن به بزمهاى آواز و رقص و شنيدن ترانه و غزل باز مى داشت و به گوشه گيرى و خلوت نشينى دستور مى داد باز حالت و غرور نوجوانى بر من چيره مى شد و خواهش دل و آرزويم مرا به شنيدن ساز و آواز مى كشانيد. ناگزير بر خلاف موعظه استادم (ابوالفرج بن جوزى ) به مجلس ساز و طرب مى رفتم و از شنيدن آواز خوش و معاشرت با ياران سرمست از آواز خوش ، لذت مى بردم . وقتى كه پند و اندرز استاد به خاطرم مى آمد مى گفتم : اگر خود او نيز با ما همنشين بود به رقص و دست افشانى و پايكوبى مى پرداخت ، زيرا اگر نهى از منكر كننده خودش شراب بنوشد، عذر مستان را مى پذيرد و آنها زا به خاطر گناه شرابخوارى ، بازخواست نمى كند.
قاضى ار با ما نشيند بر فشاند دست را
محتسب گر مى خورد معذور دارد مست را
تا اينكه يك شب به مجلسى وارد شدم . گروهى در آن نشسته بودند. آوازه خوانى در ميانشان آواز مى خواند، ولى به قدرى صداى ناهنجار داشت كه :
گويى رگ جان مى گسلد زخمه ناسازش
ناخوشتر از آوازه مرگ پدر، آوازش (184)
گاهى همكارانش ، انگشت در گوش خود مى نهادند تا آواز او را نشنوند، و گاهى انگشت خود را بر لب مى گذاشتند تا او را به سكوت فرا خوانند.
نبيند كسى در سماعت خوشى
مگر وقت مردن كه دم در كشى (185)
چو در آواز آمد آن بربط سراى
كد خدا را گفتم از بهر خداى
زيبقم در گوش كن تا نشنوم
يا درم بگشاى تا بيرون روم (186)
خلاصه اينكه به پاس احترام ياران ، با رنج فراوان آن شب را به صبح آوردم . به قدرى شب سختى بود كه گفته اند:
موذن بانگ بى هنگام برداشت
نمى داند كه چند از شب گذشته است
درازى شب مژگان من پرس
كه يكدم خواب در چشمم نگشته است
صبحگاه به عنوان تبرك ، شال سرم را و سكه طلايى را از هميانى كه در كمرم بسته بودم ، گشودم و به آن آوازه خوان برآواز دادم و او را به بغل گرفتم و بسيار از او تشكر كردم .
ياران وقتى كه اين رفتار نامناسب مرا ديدند آن را برخلاف شيوه مرسوم من يافتند و مرا كم عقل خواندند. يكى از آنها زبان اعتراض گشود و مرا سرزنش ‍ كرد كه : اين رفتار تو بر خلاف رفتار خردمندان است ، چرا چنين كردى ؟! خرقه مشايخ (شال سرت )را به چنان آوازه خوان ناهنجارى دادى ، كه در همه عمرش درهمى در دست نداشت و ريزه نقره و طلايى در دارائيش ‍ نبوده است .
مطربى (187) دور از اين خجسته سراى
كس دوبارش نديده در يكجاى
راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موى بر بدن برخاست
مرغ ايوان زهول او بپريد (188)
مغز ما بر دو حلق او بدريد
به اعتراض كننده گفتم : مصلحت آن است كه زبان اعتراضت را كوتاه كنى ، زيرا من از اين آوازه خوان ، كرامتى (189) ديدم ، از اين رو به او جايزه دادم و او را در آغوش گرفتم .
اعتراض كننده گفت : آن كرامت چه بود، بيان كن تا من نيز به خاطر آن به او تقرب جويم و از شوخى و گفتار بيهوده اى كه در مورد او گفتم توبه نمايم .
به اعتراض كننده گفتم : شيخ و مرشد (ابوالفرج بن جوزى ) بارها مرا به ترك مجلس بزم آوازه خوانان نصيحت و موعظه رسا مى كرد و من نصيحت او را نمى پذيرفتم ، ولى امشب دست صالح سعادت مرا به اين مجلس آورد، تا با ديدن اين آوازه خوان ناهنجار (از هر گونه آوازه خوانى متنفر گردم و) از رفتن به مجلس آنها توبه كنم ، امشب به اين توبه توفيق يافتم و ديگر بقيه عمرم به مجلس آنها نروم . (به اين ترتيب ادب را از بى ادب آموختم و به خواست خدا، عدو سبب خير گرديد كه گفته اند: عدو شود سبب خير گر خدا خواهد.)
آواز خوش از كام و دهان و لب شيرين
گر نغمه كند ور نكند دل بفريبد
ور پرده عشاق و خراسان و حجاز است
از حنجره مطرب مكروه نزيبد(190)

62. ادب را از بى ادبان آموختم

از لقمان حكيم پرسيدند: ادب را از چه كسى آموختى ؟
در پاسخ گفت : از بى ادبان . هرچه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از انجام آن پرهيز كردم .
نگويند از سر بازيچه حرفى
كزان پندى نگيرد صاحب هوش
و گر صد باب حكمت پيش نادان
بخوانند آيدش بازيچه در گوش
(آرى از سخنى هم كه به شوخى و طنز گفته شود هوشمند اندرزى مى آموزد، ولى اگر صد فصل از كتاب حكمت را براى نادان بخوانى ، همه را بيهوده مى پندارد.)
63. نور معرفت در دل كم خور
گويند: عابدى يك شب ده من غذا خورد و تا سحر يك ختم قرآن (191) در نماز قرائت نمود.
صاحبدلى اين حكايت را شنيد و گفت : ((اگر آن عابد نصف نانى مى خورد و مى خوابيد، مقامش در نزد خدا برتر بود. (زيرا كيفيت قرائت مهم است نه كميت آن . ))
اندرون از طعام خالى دار
تا در او نور معرفت بينى
تهى از حكمتى به علت آن
كه پرى از طعام تا بينى

64. گله از عيبجويى مردم
لطف و كرم الهى باعث شد كه گم گشته و گمراه شده اى در پرتو چراغ توفيق به راه راست هدايت شد و به مجلس حق پرستان راه يافت و به بركت وجود پارسايان پاك نهاد و باصفا، صفات زشت اخلاقى او به ارزشهاى عالى اخلاقى تبديل گرديد و دست از هوا و هوس كوتاه نمود، ولى عيبجوها در غياب او همچنان بد مى گفتند و اظهار مى كردند كه فلانى به همان حال سابق است ، نمى توان به زهد و اطاعت او اعتماد كرد.
به عذر و توبه توان رستن از عذاب خداى
وليك مى نتوان از زبان مردم رست
او طاقت زخم زبان مردم نياورد و نزد يكى از فرزانگان عليقدر رفت و از زبان دراز و بدگويى مردم گله كرد.
آن فرزانه عاليقدر به او گفت : ((شكر اين نعمت چگونه مى گزارى كه تو بهتر از آن هستى كه مردم مى پندارند.))
چند گويى كه بدانديش و حسود
عيب جويان من مسكينند؟
كه به خون ريختنم برخيزند
گه به بد خواستنم بنشينند
نيك باشى و بدت گويد خلق
به كه بد باشى و نيكت بينند
لكن در مورد خودم همه مردم كمال حسن ظن را نسبت به من دارند و بنده سراپا تقصير مى باشم . سزاوار است كه من بينديشم و اندوهگين شوم ، تو چرا؟
در بسته به روى خود ز مردم
تا عيب نگسترند ما را
در بسته چه سود و عالم الغيب
داناى نهان و آشكار

65. با نيكى كردنت عيبجو را شرمنده ساز


پيش يكى از خردمندان بزرگ گله كردم كه فلان كس گواهى داده كه من فاسق هستم . او در پاسخ گفت : تو با نيكى كردن به او، او را شرمنده ساز.
تو نيكو روش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نيابد مجال
چو آهنگ بربط بود مستقيم
كى از دست مطرب خورد گوشمال (192)

66. نعره شوريده دل
يك شب از آغاز تا انجام ، همراه كاروانى حركت مى كردم . سحرگاه كنار جنگلى رسيديم و در آنجا خوابيديم . در اين سفر، شوريده دلى (193) همراه ما بود، نعره از دل بركشيد و سر به بيابان زد، و يك نفس به راز و نياز پرداخت . هنگامى كه روز شد، به او گفتم : ((اين چه حالتى بود كه ديشب پيدا كردى ؟ ))
در پاسخ گفت : بلبلان را بر روى درخت و كبكها را بر روى كوه ، غورباغه ها را در ميان آب ، و حيوانات مختلف را در ميان جنگل ديدم ، همه مى ناليدند، فكر كردم كه از جوانمردى دور است كه همه در تسبيح باشند و من در خواب غفلت .
دوش مرغى به صبح مى ناليد
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
يكى از دوستان مخلص را
مگر (194) آواز من رسيد بگوش
گفت : باور نداشتم كه تو را
بانك مرغى چنين كند مد هوش
گفتم : اين شرط آدميت نيست
مرغ تسبيح گوى و من خاموش

67. اعتراض به عابد بى خبر از عشق
در يكى از سفرهاى مكه ، گروهى از جوانان باصفا و پاكدل ، همدم و همراه من بودند و زمزمه عارفانه مى نمودند و شعرى مناسب اهل تحقيق مى خواندند و با حضور قلبى خاص به عبادت مى پرداختند.
در مسير راه ، عابدى خشك دل با ما همراه شد. چنين حالتى عرفانى را نمى پسنديد و چون از سوز دل آن جوانان شوريده بى خبر بود، روش آنها را تخطئه مى نمود. به همين ترتيب حركت مى كرديم تا به منزلگاه منسوب به ((بنى هلال )) رسيديم . در آنجا كودكى سياه چهره از نسل عرب به پيش ‍ آمد و آنچنان آواز گيرا خوان كه كشش آواز او پرنده هوا را فرود آورد. شتر عابد به رقص در آمد، به طورى كه عابد را بر زمين افكند و ديوانه وار سر به بيابان نهاد.
به عابد گفتم : اى عابد پير! ديدى كه سروش دلنشين در حيوان اين گونه اثر كرد، ولى تو همچنان بى تفاوت هستى (و تحت تاثير سروشهاى معنوى قرار نمى گيرى و همچون پارسايان باصفا دل به خدا نمى دهى و عشق و صفا نمى يابى .)
دانى چه گفت مرا آن بلبل سحرى
تو خرد چه آدمييى كز عشق بى خبرى
اشترى به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نيست تو را كژ طبع جانورى (195)
به ذكرش هر چه بينى در خروش است
دلى داند در اين معنى كه گوش است
نه بلبل بر گلش تسبيح خوانى است
كه هر خارى به تسبيحش زبانى است

68. آرامش در سايه قناعت
عمر يكى از شاهان ، به پايان رسيد. چون جانشين نداشت چنين وصيت كرد: ((صبح ، نخستين شخصى كه از دروازه شهر وارد گرديد، تاج پادشاهى را بر سرش بگذاريد و كشور را در اختيارش قرار دهيد.))
رجال مملكت در انتظار صبح به سر بردند. از قضاى روزگار نخستين كسى كه از دروازه شهر وارد شد، يك نفر گدا بود كه تمام داراييش يك لقمه نان و يك لباس پروصله ، بيش نبود.
اركان دولت و شخصيتهاى برجسته كشور، مطابق وصيت شاه ، تاج شاهى بر سر گدا نهادند كليدهاى قلعه ها و خزانه ها را به او سپردند. او مدتى به كشوردارى پرداخت . طولى نكشيد كه فرماندهان از اطاعت او سرباز زدند و دشمنان در كمين و شاهان اطراف بناى مخالفت با او را گذاشتند. قسمتى از كشورش را تصرف نمودند و از كشور جدا ساختند.
گداى تازه به دوران رسيده خسته شد و خاطرش بسيار پريشان گشت . يكى از دوستان قديمش از سفر باز گشت . ديد دوستش به مقام شاهى رسيده ، نزد او آمد و گفت :
((شكر و سپاس خداوندى را كه گل را از خار بيرون آورد و خار را از پاى خارج ساخت و بخت بلند تو را به پادشاهى رسانيد و در سايه اقبال سعادت به اين مقام ارجمند نايل شدى . ان مع العسر يسرا : (196)
((همانا با هر رنجى ، آسايشى وجود دارد.))
شكوفه گاه شكفته است و گاه خوشيده (197)
درخت ، وقت برهنه است و وقت پوشيده
شاه جديد، كه از پريشانى دلى نا آرام داشت به دوست قديمش رو كرد و گفت : ((اى يار عزيز! به من تسليت بگو كه جاى تبريك نيست . آنگه كه تو ديدى ، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى !))
(در آن زمان كه گدا بودم تنها براى نان غمگين بودم ، ولى اكنون براى جهان ، غمگين و پريشانم .)
اگر دنيا نباشد دردمنديم
وگر باشد به مهرش پايبنديم
حجابى ، زين درون آشوبتر نيست
كه رنج خاطر است ، ار هست و گر نيست (198)
مطلب گر توانگرى خواهى
جز قناعت كه دولتى است هنى (199)
گر غنى زر به دامن افشاند
تا نظر در ثواب او نكنى (200)
كز بزرگان شنيده ام بسيار
صبر درويش به كه بذل غنى
اگر بريان كند بهرام ، گورى
نه چون پاى ملخ باشد ز مورى ؟ (201)

69. ديدار به اندازه موجب محبت بيشتر است
ابوهريره (يكى از اصحاب پيامبر اسلام ) هر روز به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود:
يا ابا هريرة زرنى غبا، تزدد حبا:
اى ابو هريره ! يك روز در ميان به ديدار من بيا، تا بر دستى تو بيفزايد.
هر روز ميا تا محبت زياد گردد.
از صاحبدلى پرسيدند: ((خورشيد با اينكه آن همه خوب است ، نشنيده ام كه كسى او را به دوستى گرفته باشد و عاشق و شيفته او گردد، چرا؟
صاحبدل در پاسخ گفت : براى اينكه خورشيد را هر روز مى توان ديد مگر در زمستان كه بر اثر غيبت در پشت ابرها محبوب است .
به ديدار مردم شدن عيب نيست
وليكن نه چندان كه گويند: بس
اگر خويشتن را ملامت كنى
ملامت نبايد شنيدن ز كس (202)

70. گله از همسر ناسازگار
با كاروان ياران به سوى دمشق رهسپار شديم . به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم . تنها سر به بيابان بيت المقدس نهادم و با حيوانات بيابان ماءنوس شدم . سرانجام در آنجا به دست فرنگيان (203)
اسير گشتم .آنها مرا به طرابلس (يكى از شهرهاى شام ) بردند و در آنجا در خندقى همراه يهوديان به كار كردن با گل گماشتند. تا اينكه روزى يكى از رؤ ساى عرب كه با من سابقه اى داشت از آنجا گذر كرد، مرا ديد و شناخت . پرسيد: ((اى فلان كس ! چرا به اينجا آمده اى ؟ اين چه حال پريشانى است كه در تو مى نگرم . ))
گفتم : چه گويم كه گفتنى نيست !
همى گريختم از مردمان به كوه و به دشت
كه از خداى نبودم به آدمى پرداخت (204)
قياس كن كه چه حالم بود در اين ساعت
كه در طويله نامردمم ببايد ساخت
پاى در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان
دل آن سردار عرب به حالم سوخت و به من رحم كرد و ده دينار داد و مرا از اسارت فرنگيان نجات بخشيد و همراه خود به شهر حلب آورد و دخترش ‍ را به همسرى من درآورد و مهريه اش را صد دينار قرار داد. پس از مدتى آن دختر بدخوى با من بناى ناسازگارى گذاشت ، زبان دراز كرد و با رفتار ناهنجارش زندگى مرا بر هم زد.
زن بد در سراى مرد كنو
هم در اين عالمست دوزخ او
زينهار از قرين بد، زنهار!
وقنا ربنا عذاب النار(205)
خلاصه اينكه : آن زن زبان سرزنش و عيبجويى گشود و همچنان مى گفت : مگر تو آن كس نيستى كه پدرم تو را از فرنگيان خريد و آزاد ساخت ؟ گفتم : آرى . من آنم كه پدرت مرا با ده دينار از فرنگيان خريد و آزاد نمود، ولى به صد دينار مهريه ، گرفتار تو ساخت .
شنيدم گوسفندى را بزرگى
رهانيد از دهان و دست گرگى
شبانگه كارد بر حلق بماليد روان گوسفند از وى بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودى
چو ديدم عاقبت ، خود گرگ بودى

71. غم نان و عيال ، عامل بازدارى از سير در عالم معنى
يكى از شاهان ، از عابدى عيالمند پرسيد: ((ساعات شبانه روز خود را چگونه مى گذرانى ؟ ))
عابد جواب داد: ((همه شب را با مناجات و سحر را با دعاى روا شدن حاجتها مى گذرانم و همه روز در فكر مخارج زندگى و تاءمين معاش اهل و عيال هستم . ))
شاه از اشاره هاى عابد فهميد كه او تهيدست است . دستور داد مبلغى به اندازه كفاف زندگى تعيين كنند تا او بار مخارج عيال خود را بردارد.
اى گرفتار پاى بند عيال
ديگر آسودگى مبند خيال
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سير در ملكوت (206)
همه روز اتفاق مى سازم
كه به شب با خداى پردازم (207)
شب چو عقد نماز مى بندم
چه خورد بامداد فرزندم ؟ (208)

72. تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا
عبدى در جنگلى ، دور از مردم زندگى مى كرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت . پادشاه آن عصر به ديدار او رفت و به او گفت : ((اگر صلاح بدانى به شهر بيا كه در آنجا براى تو خانه اى مى سازم كه هم در آن عبادت كنى و هم مردم به بركت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نيك تو را سرمشق خود سازند.
عابد پيشنهاد شاه را نپذيرفت ، يكى از وزيران به عابد گفت : ((به پاس ‍ احترام شاه ، شايسته است كه چند روزى وارد شهر گردى و در مورد ماندگارى در شهر، آنگاه تصميم بگيرى . اختيار با تو است ، اگر خواستى در شهر مى مانى و اگر نخواستى به جنگل باز مى گردى . ))
عابد سخن وزير را پذيرفت و وارد شهر شد. به دستور شاه او را در باغ دلگشا و مخصوص شاه جاى دادند.
گل سرخش عارض (209) خوبان
سنبلش همچو زلف محبوبان
همچنان از نهيب برد عجوز
شير ناخورده طفل دايه هنوز(210)
شاه در همان وقت كينزكى زيبا چهره به عابد بخشيد و نزدش فرستاد.
از اين پاره اى ، عابد فريبى
ملايك صورتى ، طاووس زيبى
كه بعد از ديدنش صورت نبندد
وجود پارسايان را شكيبى (211)
به علاوه ، پسرى زيبا چهره را (براى نوازش و خدمت ) نزد عابد فرستاد كه :
ديده از ديدنش نگشتى سير
همچنان كز فرات مستسقى (212)
عابد از غذاهاى لذيذ خورد و از لباسهاى نرم پوشيد و از ميوه هاى گوناگون بهره مند گرديد و از جمال كنيز و غلام لذت برد كه خردمندان گفته اند: ((زلف خوبان ، زنجير پاى عقل است و دام مرغ زيرك .
در سر كار تو كردم دل و دين با همه دانش
مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامى
(آرى به اين ترتيب عابد بيچاره در مرداب هوسهاى نفسانى غرق شد و به دام زرق و برق دنيا افتاد و همه دين و دانش و دلش را در اين راه بر باد داد.) و حالت ملكوتى او كه همواره آسودگى دل و پرداختن به حق است رو به زوال رفت .
هر كه هست از فقير و پير و مريد
وز زبان آوران پاك نفس
چون به دنياى دون فرود آيد
به عسل در، بماند پاى مگس (213)
اين بار شاه مشتاق ديدار عابد شد. براى ديدار عابد نزد او رفت ، ديد رنگ و چهره عابد عوض شده ، چاق و چله گشته و بر بالش زيباى حرير تكيه داده و پسرى زيباچهره در بالين سرش با بادبزن طاووسى ، او را باد مى زند. شاه شادى كرد و با عابد به گفتگو پرداخت و از هر درى سخن گفتند، تا اينكه شاه در پايان سخنش گفت : ((آن گونه كه من دو گروه را دوست دارم هيچكس ديگر را دوست ندارم ؛ يكى دانشمندان و ديگرى پارسايان .))
وزير هوشمند و حكيم و جهان ديده شاه در آنجا حضور داشت ، به شاه گفت : ((اعليحضرتا! شرط دوستى با آن دو گروه آن است كه به هر دو گروه نيكى كنى ، به گروه عالمان پول بدهى تا به تحصيلات و تدريس ادامه دهند و به پارسايان چيزى ندهى كه در حال پارسايى باقى مانند.))
خاتون خوب صورت پاكيزه روى را
نقش و نگار و خاتم پيروزه گو مباش
درويش نيك سيرت پاكيزه خوى را
نان رباط و لقمه دريوزه گو مباش (214)
تا مرا هست و ديگرم بايد
گر نخوانند زاهدم شايد(215)

73. پارسا يعنى وارسته از دلبستگى به دنيا
پادشاهى دچار حادثه خطيرى شد. نذر كرد كه اگر در آن حادثه پيروز و موفق گردد. مبلغى پول به پارسايان بدهد. او به مراد رسيد و كام دلش بر آمد. وقت آن رسيد كه به نذرش وفا كند، كيسه پولى را به يكى از غلامان داد تا آن را در تامين مخارج زندگى پارسايان به مصرف برساند. آن غلام كه خردمندى هوشيار بود هر روز به جستجو براى يافتن زاهد مى پرداخت و شب نزد شاه آمده و كيسه پول را نزدش مى نهاد و مى گفت : ((هرچه جستجو كردم زاهد و پارسايى نيافتم .))
شاه گفت : ((اين چه حرفى است كه مى زنى ، طبق اطاعى كه دارم چهارصد زاهد و پارسا در كشور وجود دارد.))
غلام هوشيار گفت : ((اعليحضرتا! آنكه پارسا است ، پول ما را نمى پذيرد، و آن كس كه مى پذيرد پارسا نيست . ))
شاه خنديد و به همنشينانش گفت : ((به همان اندازه كه من به پارسايان حق پرست ارادت دارم ، اين غلام گستاخ با آنها دشمنى دارد، ولى حق با غلام است .))
(كه آن كس كه در بند پول است زاهد نيست .)

زاهد كه درم گرفت و دينار
زاهدتر از او يكى به دست آر(216)

74. گرسنه را نان تهى ، كوفته است
مسافر فقيرى خسته و گرسنه به سرايى رسيد، ديد مجلس باشكوهى است ، گروهى به گرد هم آمده اند و ميزبان بزرگوار از ميهانان پذيرايى مى كند و مهمانان هر كدام با لطيفه و طنز گويى مجلس را شاد و بانشاط نموده اند.
يكى از حاضران به مسافر فقير گفت : ((تو نيز بايد لطيفه اى بگويى .))
مسافر فقير گفت : ((من مانند ديگران دارى فضل و هنر نيستم و بى سواد مى باشم . تنها به ذكر يك شعر قناعت مى نمايم . همه حاضران گفتند: بگو،
او گفت : من گرسنه و در برابرم سفره نان
همچون عزم بر در حمام زنان
حاضران فهميدند كه او بى نهايت فقير و نادار و بينواست . سفره غذا را به نزد او كشيدند ميزبان به او گفت : ((اندكى صبر كن تا خدمتكاران كوفته برشته بياورند.))
مسافر فقير گفت :
كوفته بر سفره من گو مباش
گرسنه را نان تهى ، كوفته است

75. دستور براى رفع مزاحمت مردم
يكى از مريدان نزد پير مرشد خود آمد و گفت : ((چه كنم كه از دست مردم در رنج مى باشم ؟! آنها زياد نزد من مى آيند و وقت عزيز مرا مى گيرند ))
پير مرشد به او گفت : ((به اين دستور عمل كن تا از دور تو پراكنده گردند و آن اينكه : به فقيران آنها قرض بده و از ثروتمندان آنها چيزى را بخواه )) (در اين صورت فقيران بر اثر نداشتن پول براى اداى قرض و ثروتمندان از ترس پول دادن ، نزد تو نيايند و اطرافيان خلوت گردد.)
گر گدا پيشرو لشگر اسلام بود
كافر از بيم توقع برود تا در چين (217)

76. پند گرفتن از گفتار واعظان

دانشمندى به پدرش گفت : هيچ يك از گفتار به ظاهر آراسته اين واعظان در من اثر نمى كند، از اين رو كه گفتارشان با رفتارشان هماهنگ نيست . (واعظ بى عمل هستند)
ترك دنيا به مردم آموزند
خويشتن سيم و غله اندوزند(218)
عالمى را كه گفت باشد و بس
هر چه گويد نگيرد اندر كس (219)
عالم آنكس بود كه بد نكند
نه بگويد به خلق و خود نكند
چنانكه قرآن مى فرمايد:
اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم :
آيا مردم را به نيكى امر مى كنيد و خود را فراموش مى نماييد؟!
عالم كه كامرانى و تن پرورى كند
او خويشتن گم است كرا رهبرى كند؟
پدر در پاسخ پسرش گفت : ((اى پسر! به محض تصور باطل ، شايسته نيست كه انسان از سخن ناصحان ، روى گرداند و نسبت گمراهى به علما دادن ، و محروميت از فوايد علم ، به خاطر جستجوى عالم معصوم ، همانند مثال آن كورى است كه شبى در ميان گل افتاده بود و مى گفت : يك نفر مسلمان ، چراغى بياورد و جلو راه مرا روشن كند.)) زنى شوخ طبع اين سخن را شنيد و به كور گفت : ((تو كه چراغ به چه درد تو مى خورد؟ ))
همچنين مجلس وعظ مانند دكان بزاز (پارچه فروش ) است . در دكان بزاز اگر پول ندهى ، كالا به تو ندهند. در مجلس و وعظ نيز اگر اخلاصى نشان ندهى ، نتيجه نمى گيرى . (220)
گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند به گفتنش كردار(221)
باطل است آنچه مدعى گويد
خفته را خفته كى كند بيدار
مرد بايد كه گيرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر ديوار(222)
صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه
بشكست عهد صحبت اهل طريق را
گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختيار كردى از آن اين فريق را
گفت آن گليم خويش برون مى كشد ز آب
وين جهد مى كند كه بگيرد غرق ر

77. صبر و تحمل در برابر نااهلان
گروهى از افراد بى پروا و بى بند و بار، به سراغ عارف وارسته اى آمدند و به او ناسزا گفتند و او را كتك زدند و رنجاندند، او نزد مرشد راه شناس خود رفت و از وضع نابسامان روزگار، گله كرد.
مرشد راه شناس به او گفت : اى فرزند! لباس عارفان ، لباس تحمل و صبر است ، حوصله داشته باش و ناگواريها را با عفو و بزرگوارى و مقاومت ، بر خود هموار ساز:
درياى فراوان نشود تيره به سنگ
عارف كه برنجد، تنك آب است هنوز
گر گزندت رسد تحمل كن
كه به عفو از گناه پاك شوى
اى برادر چو خاك خواهى شد
خاك شو پيش از آنكه خاك شوى

78. سزاى گردنفرازى و نتيجه فروتنى
در شهر بغداد، بين پرچم و پرده (آويزان در درگاه كاخ شاه ، يا روپوش او هنگام خواب )دشمنى و كشمكش لفظى در گرفت ، پرچم به پرده گفت : من و تو هر دو غلام و چاكر شاه هستيم ، من لحظه اى از خدمت شاه نياسوده ام ، همواره در سفر و حضر، رنجها مى بينم ، ولى تو نه رنج ديده اى و نه در محاصره دشمن قرار گرفته اى و نه بيابان و باد و گرد و غبار ديده اى ، به علاوه من همواره در سعى و تلاش ، پيشقدمتر هستم ، پس چرا عزت و احترام تو نزد شاه بيشتر است ؟ !
تو بر بندگان مه رويى
با غلامان ياسمن بويى
من فتاده به دست شاگردان
به سفر پايبند و سر گردان
پرده در پاسخ پرچم گفت : علت اين است كه تو بلندپرواز هستى ولى من فروتن .
گفت : من سر بر آستان دارم
نه تو چو سر به آسمان دارم
هر كه بيهوده گردن افرازد
خويشتن را به گردن اندازد(223)

next page

fehrest page

back page