حكايت پارسايان

رضا بابايى

- ۶ -


گويند شغالى، چند پر طاوس بر خود بست و سر و روى خويش را آراست و به ميان طاوسان در آمد. طاوس‏ها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم‏ها
زدند .
شغال از ميان آنان گريخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نيز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مى‏گرداندند .
شغالى نرمخوى و جهانديده، نزد شغال خودخواه و فريبكار آمد و گفت: (( اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مى‏كردى، نه منقار طاوسان بر بدنت فرود مى‏آمد و نه نفرت همجنسان خود را بر مى‏انگيختى . آن باش كه هستى و خويشتن را بهتر و زيباتر و مطبوع‏تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود، بايد نمود.)) - ر .ك: بديع الزمان فروزانفر، مآخذ قصص و تمثيلات مثنوى، چاپ اميركبير، چاپ چهارم، ص 92 . ?
گويند در بنى اسرائيل، مردى بود كه مى‏گفت: من در همه عمر، خدا را نافرمانى كرده‏ام و بس گناه و معصيت كه از من سر زده است؛ اما تاكنون زيانى و كيفرى نديده‏ام . اگر گناه، جزا دارد و گناهكار بايد كيفر بيند، پس چرا ما را كيفرى و عذابى نمى‏رسد!؟
در همان روزها، پيامبر قوم بنى اسرائيل، نزد آن مرد آمد و گفت: (( خداوند، مى‏فرمايد كه ما تو را عذاب‏هاى بسيار كرده‏ايم و تو خود نمى‏دانى!آيا تو را از شيرينى عبادت خود، محروم نكرده‏ايم؟ آيا در مناجات را بر روى تو نبسته‏ايم؟ آيا اميد به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته‏ايم؟ عذابى بزرگ‏تر و سهمگين‏تر از اين مى‏خواهى؟ )) -برگرفته از: جامى، نفحات الانس، در ذكر حال عبدالله بن خبيق . ?
نيست در عالم ز هجران تلخ‏تر هر چه خواهى كن و ليكن آن مكن - ديوان شمس . ?

به سرعت وضو ساخت و راهى مسجد شد . اگر امروز به نماز جماعت صبح نرسد، نخستين بار است كه نمازى در مسجد، از او فوت شده است . هميشه پيش از اذان صبح راه مى‏افتاد و چون به مسجد مى‏رسيد، آن قدر نمازهاى مستحبى مى‏خواند تا مردم يك يك حاضر شوند ونماز جماعت برپا گردد . اما امروز، دير كرده است . شتابان از خانه بيرون زد. كوچه‏ها را يكى پس از ديگرى، پشت سر مى‏گذاشت .نمى‏داند آيا به جماعت مى‏رسد يا نه؛ اما سعى خود را مى‏كند و يك لحظه از شتاب و سعى خود نمى‏كاهد.
بالاخره به كوچه مسجد مى‏رسد. از دور مسجد نمايان است؛ اما دريغا كه مردم نه در حال داخل شدن به مسجد، كه در حال بيرون آمدن‏اند . دريغ و حسرت، بر جانش چنگ مى‏زنند و آب در چشمانش جمع مى‏شود. پيش خود مى‏گويد: خوشا به حال اين مردم كه امروز، نماز صبح خود را به پيامبر (ص) اقتدا كردند و واى بر من كه از اين فيض بزرگ محروم شدم . يك لحظه ترديد مى‏كند: شايد اينان براى كارى ديگر بيرون مى‏آيند!شايد هنوز نماز جماعت برقرار است!شايد پيامبر (ص) هنوز سلام نماز را نداده است . پيش‏تر مى‏رود. جلو مردى را كه از مسجد بيرون مى‏آيد، مى‏گيرد و مى‏پرسد: آيا نماز، تمام شده است؟ مرد نمازگزار به علامت تأييد، سر خود را پايين مى‏آورد . آهى سرد از سينه بيرون مى‏دهد . آه او چنان بود كه گويى همه خاندان و دارايى‏اش را يكجا از دست داده است .
در ميان نمازگزارانى كه شاهد اين گفت و گو بودند، مردى قدم به پيش مى‏گذارد و به او كه همچنان در حال تأسف و تحسر بود، مى‏گويد: من از جمله كسانى هستم كه نمازم را پشت سر پيامبر (ص) اقامه كردم و بابت اين توفيق خداى را سپاس گزارم . آيا حاضرى ثواب اين نماز را كه در اين صبح با پيامبر (ص) گزاردم به تو دهم و در عوض، تو پاداش فضيلت اين آهى را كه الان كشيدى به من دهى؟ پذيرفت و به اين معامله تن داد؛ اما همچنان غمگين بود و نمى‏دانست كه بر فوت كدام ثواب، حسرت خورد: حسرت نمازى كه از دست داده است يا آهى كه آن را فروخت و با آن، ثواب نماز جماعت صبح را خريد؟
به خانه برگشت و روز را در همين انديشه گذراند. شب كه تن خويش را به بستر خواب سپرد، در عالم رؤيا ديد كه كسى به او مى‏گويد: نماز را از تو پذيرفتم و آه را از او . -اين حكايت در منابع مختلف به صورت‏هاى گوناگون نقل شده است . در اين جا بيش‏تر نظر داشته‏ايم به نقل مولوى در مثنوى .منابع زير نيز كمابيش حكاياتى شبيه به آنچه گفته شد، نقل كرده‏اند: ثعلبى، قصص الانبياء، ص 36 و ابونعيم اصفهانى، حلية الاولياء، ج 3، ص 335، به نقل از مآخذ قصص مثنوى، نوشته بديع الزمان فروزانفر ?
مورچه‏اى بر صفحه كاغذى مى‏رفت . از نقش‏ها و خطهايى كه بر آن بود، حيرت كرد . آيا اين نقش‏ها را، كاغذ خود آفريده است يا از جايى ديگر است؟ در اين انديشه بود كه ناگاه قلمى بر كاغذ فرود آمد و نقشى ديگر گذاشت . مور دانست كه اين خط و خال از قلم است نه از كاغذ . نزد مورچگان ديگر رفت و گفت: مرا حقيقت آشكار شد . گفتند: كدام حقيقت؟ گفت : بر من كشف شد كه كاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است . ما چون سر به زير داريم، فقط صفحه مى‏بينيم؛ اگر سر برداريم و به بالا بنگريم، قلمى روان خواهيم ديد كه مى‏چرخد و نقش و نگار مى‏آفريند .
در ميان مورچگان، يكى خنديد . سبب را پرسيدند . گفت: اين كشف بزرگ را من نيز كرده بودم؛ ليك پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم كه آن قلم نيز، اسير دستى است كه او را مى‏چرخاند و به هر سوى مى‏گرداند . انصاف بده كه كشف من، عظيم‏تر و شگفت‏تر است .
همگان اقرار دادند به بزرگى كشف وى . او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئيس فيلسوفان خواندند. چه، تاكنون مى‏پنداشتند كه نقش از كاغذ است و اكنون علم يافتند كه آفريدگار نقش‏ها، نه كاغذ و نه قلم است؛ بلكه آن دو خود اسير ديگرى‏اند .
اين بار، مورى ديگر گريست . موران، سبب گريه‏اش را پرسيدند . گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستيم نقش را قلم مى‏زند نه كاغذ . اكنون بر ما معلوم شد كه قلم نيز اسير است، نه امير . ندانم كه آيا آن اميرى كه قلم را مى‏گرداند، به واقع امير است، يا او نيز اسير امير ديگرى است و اين اسيران، كى به اميرى مى‏رسند كه او را امير نيست؟ - برگرفته از: غزالى، احياء العلوم، ج 1، ص 22، ص 175 .مولوى نيز در دفتر چهارم حكايت مورى را كه بر كاغذ مى‏رفت، نقل مى‏كند .حكايت بالا، برگرفته از تمثيل غزالى، با تصرفات بسيار است . ?
شاه شجاع كرمانى از بزرگان اهل معرفت در قرن سوم بود . علت شهرت او به ((شاه )) آن بود كه پدرش از اميران كرمان بود . درگذشت وى به سال 702ه.ق اتفاق افتاد .
نقل است كه چهل سال نخفت . شبى بعد از چهل سال بخفت . خداى جل جلاله را در خواب ديد، گفت: (( بار خدايا، من تو را در بيدارى مى‏جستم، در خواب يافتم .)) فرمود كه ((اى فلان!ما را در خواب به بركت آن بيدارى‏ها يافتى . اگر آن بيدارى‏ها نبود، چنين خوابى نمى‏ديدى .))
بعد از آن هر جا كه مى‏رفت، بالشى مى‏نهاد و مى‏خفت و مى‏گفت: (( اميد است كه يك بار ديگر، چنان خوابى ببينم .)) عاشق خواب شده بود و مى‏گفت: (( يك ذره از آن خواب، به بيدارى همه عالم ندهم .)) - عطار نيشابورى، گزيده تذكرة الاولياء، ص 251 250 با اندكى تغيير . ?
معروف بن فيروز كرخى، مشهور به ((معروف كرخى ))، از زاهدان و صوفيان نامدار قرن دوم هجرى است .ولادتش در محله ((كرخ)) بغداد بود و به دست امام هشتم، على بن موسى الرضا(ع) توبه كرد و به مقامات بالاى عرفانى رسيد .به نيكوكارى و خدمت به مردم مشهور بود . وى در سال 200 هجرى قمرى درگذشت.
نقل است كه روزى با جمعى مى‏رفت. جماعتى از جوانان فاسد و گنه كار را ديدند . وقتى به لب دجله رسيدند، ياران گفتند (( يا شيخ دعا كن تا خداوند اين جوانان را كه در فساد غرق‏اند، در دجله غرق كند و شومى آنان را از سر مردم شهر بردارد .))
معروف كرخى گفت: (( دست‏هاى خود را بالا بريد تا دعا كنم و آمين گوييد .)) ياران دست‏هاى خود را بالا بردند تا دعاى شيخ را عليه آن جوانان تبه كار، آمين گويند . شيخ گفت: ((الهى!چنان كه اين جوانان را در اين جهان، عيش و خوشى دادى، در آن جهان نيز در عيش و خوشى در آر.))
اصحاب حيرت كردند و گفتند: (( يا شيخ!اين چه دعايى است كه مى‏كنى؛ ما سر آن را ندانيم .)) گفت: (( بايستيد تا بر شما آشكار شود.))
چون گذر جوانان بزه كار بر شيخ افتاد، حالتى در آنان رفت . جام‏هاى شراب را شكستند و هر چه از آلات گناه نزد آنان بود بر زمين نهادند . سپس بر جمله آنان گريه غالب آمد و بر دست و پاى معروف افتادند و توبه كردند.
شيخ رو به اصحاب كرد و گفت: (( دعاى من در حق آنان، مستجاب شد . اگر بر همين توبه از دنيا روند، عيش آن جهانى آنان، تأمين است و تضمين. آيا اين بهتر از آن نبود كه شما مى‏خواستيد؟ )) -برگرفته از: گزيده تذكرة الاولياء، استعلامى، ص 216 . شبيه همين حكايت در كتاب اسرار التوحيد، به شيخ ابوسعيد ابوالخير منسوب است و در بالا آن دو حكايت، در هم آميخته شده‏اند . ?
سرى سقطى، صوفى و عارف مشهور بغداد است . نود و هشت سال عمر كرد و در سال 251 ه.ق درگذشت . در طريقت او، محبت و شوق بسيار مهم و كارساز است . جنيد بغدادى، عارف نامدار اسلامى و خواهر زاده او، وصيت كرده بود كه او را در قبر سرى سقطى دفن كنند.
نقل است كه يك بار، يعقوب عليه السلام را به خواب ديد . گفت: ((اى پيغمبر خدا!اين چه شور است كه از بهر يوسف در جهان انداخته‏اى؟ چون تو را محبت به خدا، كامل است، حديث يوسف را از ياد ببر.))
ندايى به درون او رسيد كه (( باش تا بنگرى )) . و جمال يوسف (ع) را به او نماياندند . نعره‏اى زد و بى‏هوش افتاد . سيزده شبانروز بى‏عقل افتاده بود و چون به عقل باز آمد، گفتند: (( اين جزاى آن كس است كه عاشقان را ملامت كند . )) - برگرفته از: گزيده تذكرة الاولياء، ص 222 . ?
گفت: سى سال است كه استغفار مى‏كنم از گناه يك شكر گفتن . گفتند: چرا؟
گفت: روزى مرا خبر دادند كه بازار بغداد سوخت، اما دكان تو در آن بازار، سالم ماند و از آتش، گزندى نديد. همان دم گفتم: ((الحمدلله )) . ناگاه به خود آمدم و خجلت بردم، از شرم آن كه خود را بهتر از برادرانم در بازار بغداد، شمردم و مصيبت آنان را در نظر نگرفتم . اين ((الحمدلله )) در آن وقت، يعنى مرا با سود و زيان برادران دينى‏ام، كارى نيست . همين كه مال من از آسيب آتش، در امان مانده است، كافى است!پس بر آن شكر بى‏جا،
سى سال طلب مغفرت مى‏كنم!- برگرفته از: گزيده تذكرة الاولياء، ص 223 . ?
ابو زكريا يحيى بن معاذ،واعظ و زاهد نامدار، در بلخ زيست و به سال 258 ه.ق در نيشابور درگذشت. بيش‏تر بر مسلك اميد بود تا طريقت بيم . در وعظ و منبر، بيانى مؤثر و نافذ داشت و سخنش، بسيارى از مردم را به راه صواب كشاند. برخى گفته‏اند: (( خداوند، دو يحيى داشت: يكى از انبيا و يكى از اوليا )) .
يحيى، برادرى داشت كه براى عبادت و اعتكاف به مكه رفته بود، از مكه نامه‏اى براى يحيى نوشت؛ بدين شرح:
((برادر!من، سه آرزو داشتم كه از آن‏ها، دو تا اجابت شده و يكى مانده است: نخست اين كه از خداوند، خواسته بودم كه مرگ مرا در مكانى مقدس قرار دهد و اكنون در مكه هستم و مى‏مانم تا بميرم. دوم آن كه هميشه از خدا مى‏خواستم كه كنيزى شايسته نصيب من كند تا وسايل عبادت مرا فراهم سازد و به من در اين راه، خدمت كند . اكنون به چنين كنيزى دست يافته‏ام و او مرا در اين راه، بسيار كمك و خدمت مى‏كنم. آرزوى سوم آن است كه پيش از مرگ، تو را ببينم. اميدم آن است كه به اين آرزو نيز برسم .))
يحيى در پاسخ برادر، نوشت:
((نوشته بودى كه آرزو دارى در بهترين مكان باشى و در همان جا، دعوت حق را لبيك گويى . تو بهترين خلق خدا شو، در هر جا كه مى‏خواهى باش و هر جا كه خواهى، مرگ را به استقبال برو . مكان به انسان عزيز مى‏شود، نه انسان به مكان. نيز گفته بودى كه تو را خادمى است كه آرزوى آن را داشتى . اگر تو را فتوت و جوانمردى بود، خادم حق را خادم خود نمى‏كردى و از خدمت حق باز نمى‏داشتى . جوانمردان، آرزو مى‏كنند كه خادم باشند، نه آن كه ديگران خادم آنان باشند . بنده، بايد بندگى كند، نه رئيسى . اما آرزوى سوم تو اين بود كه مرا ببينى . اگر تو را از خداى عزوجل خبرى بود، از من تو را ياد نمى‏آمد . آن جا كه تو هستى، مقام ابراهيم است؛ يعنى جايى است كه پدر، پسر را به مسلخ برد تا سر ببرد؛ تو آرزوى ((برادر )) مى‏كنى؟!اگر آن جا خدا را يافتى، من به چه كار تو مى‏آيم، و اگر نيافتى، از من تو را چه سود؟ و السلام .)) - برگزيده از: گزيده تذكرة الاولياء، ص 240 . ?