حكايت پارسايان

رضا بابايى

- ۳ -


روزى پيغمبر (ص) با لشكريان خويش در محلى فرود آمد . آن حضرت، گروهى از همراهان خود را فرمود تا از چاهى آب برآورند .
مردى از لشكريان باز آمد و گفت: (( يا رسول الله!از چاه، آب سرخ بيرون مى‏آيد!))
رسول (ص) فرمود: (( آن، آب سرخ نيست، خون است .))
گفتند: ((خون در چاه، از كجا آمده است؟ )) پيغمبر خدا (ص) فرمود: ((گويا على با اين چاه، سخن گفته و اسرار خود را در آن ريخته است . )) - عطار نيشابورى، منطق الطير، ديباچه (ص 31) . عطار در اين قسمت از كتاب شريف و مشهور ((منطق الطير)) پاره‏اى از فضايل علوى را بر مى‏شمارد و در همان جا مى‏گويد:
اى پسر تو بى‏نشانى از على ((عين )) و ((لام)) و ((ياء)) بدانى از على
(منطق الطير، بيت 559
?

الياس، امير و سالار سپاه نيشابور بود . در قرن چهارم، نيشابور از بزرگ‏ترين و مهم‏ترين، شهرهاى ايران به شمار مى‏آمد . منصب سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسيار مهم و عالى بود .
روزى الياس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پيش‏-دقاق، يعنى آن كه گندم را آرد مى‏كند. ابوعلى را از آن رو دقاق مى‏گفتند كه پدرش آسيابان بود .وى در ماه ذيقعده سال 405 هجرى قمرى، در نيشابور، از دنيا رفت . ? او دو زانو نشست و او را بسى احترام كرد . سپس از ابوعلى خواست كه او را پندى دهد.
ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمى‏دهم؛ اما از تو سؤالى دارم كه مى‏خواهم آن را پاسخ درست گويى .
الياس گفت: بپرس تا پاسخ گويم .
دقاق، چشم در چشم الياس دوخت و گفت: ((مى خواهم بدانم كه تو زر و مال را بيش‏تر دوست دارى يا دشمنت را؟ ))
الياس از اين سؤال به شگفت آمد . بى‏درنگ گفت: (( سيم و زر را دوست‏تر دارم .))
ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: ((اگر چنين است كه تو مى‏گويى، پس چرا آن را كه دوست‏تر دارى (زر) اين جا مى‏گذارى و با خود نمى‏برى؛ اما آن را كه هيچ دوست ندارى و خصم تو است، با خويشتن مى‏برى؟!))
الياس، از اين سخن تكانى خورد و چشمانش پر از اشك شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت:
((مرا پندى نيكو دادى و از خواب غفلت، بيدار كردى . خداوند به تو خير دهد كه مرا به راه خير راه نمودى . )) - برگرفته از: خواجه نظام الملك، سياست نامه، ص 64 و غزالى، نصيحة الملوك، ص 97 . مراد ابوعلى دقاق از ((زر)) همه امور و امكانات دنيوى است كه انسان به داشتن آن‏ها ميل دارد؛ اما نمى‏تواند از آن‏ها در آخرت سودى ببرد. و منظور وى از ((خصم)) كه دوست داشتنى نيست، ((گناه )) است كه هر چند خصم انسان و دشمن سعادت او است، اما آدمى مجبور است كه او را با خود به همه جا ببرد و تا هميشه همراه او باشد . بدين رو عارف از امير مى‏پرسد كه چرا آن را كه دشمن تو است با خود تا قيامت همراه مى‏كنى؛ اما زر و سيم را كه دوست مى‏دارى، در همين دنيا مى‏گذارى و مى‏روى! ?
بالاخره، سقراط به مرگ، محكوم شد . اكنون او بايد خود را براى مرگ آماده كند. كسانى گرد او جمع شدند و از او خواستند كه از عقايد خود دست بردارد تا حكم دادگاه درباره او اجرا نشود.
سقراط، گفت: هرگز به حقيقت، پشت نمى‏كنم . من آنچه را كه فهميده‏ام، گفته‏ام و از آن، دست بر نخواهم داشت .
گفتند: فقط براى نجات خود، سخنى باب ميل آنان بگو . پس از آن كه آزاد شدى، باز به عقايد و باورهاى خود بازگرد . سقراط گفت: هرگز چنين نخواهم كرد . من مرگ را پذيرايم، ولى دروغ را تن نمى‏دهم.
شاگردانش، گريه مى‏كردند و ضجه مى‏زدند . يكى از آن ميان گفت:اى استاد!اكنون كه دل به مرگ داده‏اى و خود را براى سفر آخرت آماده مى‏كنى، ما را بگوى كه پس از مرگت، تو را در كجا و چگونه، به خاك بسپاريم . سقراط تبسم كرد و گفت: ((پس از مرگ، اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد.))
شاگردان دانستند كه استاد، در آخرين لحظات عمر خويش نيز، به آنان درس معرفت مى‏دهد و دريافتند كه پس از مرگ انسان، آنچه باقى مى‏ماند، خود او نيست؛ بلكه مقدارى گوشت و استخوان است كه اگر به سرعت، آن را در جايى دفن نكنند، فاسد خواهد شد.
سقراط به آنان آموخت كه آدمى، پس از مرگ، به جايى مى‏رود كه زندگان، او را نمى‏يابند و آنچه از او ميان مردم، باقى مى‏ماند، جسمى است كه ديگر، ارتباطى و نسبتى با انسان ندارد. از اين رو به شاگردانش گفت: اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد . يعنى شما مرا نخواهيد يافت تا در اين انديشه باشيد كه كجا و چگونه دفن كنيد.- اين حكايت، با تفاوت‏هايى در منابع زير آمده است:
- قابوسنامه، باب بيست و هشتم، ص 142 .
- تاريخ الحكماء، ص 284 .
- اقبالنامه، ص 277 :
...
تبسم كنان گفت شان اوستاد كه بر رفتگان دل نبايد نهاد
گرم بازيابيد، گيريد پاى به هر جا كه خواهيد، سازيد جاى
شدند آگه آن زيركان در نهفت كه استاد دانا بديشان چه گفت ...
(نظامى، اقبالنامه، ص 277
?

شقيق بلخى از عرفاى قرن دوم هجرى و معاصر هارون الرشيد، خليفه مقتدر عباسى است . از مهم‏ترين تعاليم او به شاگردانش، توكل بود.
نقل است كه چون شقيق بلخى، قصد كعبه كرد و به بغداد رسيد، هارون الرشيد، او را نزد خود خواند. چون شقيق به نزد هارون آمد، هارون گفت: تو شقيق زاهدى؟ گفت: شقيق، منم، اما زاهد نيستم.
- مرا پندى ده!
- اگر در بيابان تشنه شوى، چنانكه به هلاكت نزديك باشى، و آن ساعت، آب بيابى، آن را به چند دينار مى‏خرى؟
- به هر چند كه فروشنده، بخواهد.
- اگر نفروشد مگر به نيمى از سلطنت تو، چه خواهى كرد؟
- نيمى از ملك خود را به او مى‏دهم و آب را از او مى‏گيرم تا در بيابان، بر اثر تشنگى نميرم .
- اگر تو آن آب بخورى، ولى نتوانى آن را دفع كنى، چه خواهى كرد؟
- همه اطبا را از هر گوشه مملكتم، جمع مى‏كنم تا مرا درمان كنند.
- اگر طبيبان نتوانستند، مگر طبيبى كه دستمزدش، نيمى از سلطنت تو باشد، چه خواهى كرد؟
- براى آن كه از مرگ، رهايى يابم، نيمى از ملك خود را به او مى‏دهم تا مرا درمان كند.
-اى هارون!پس چه مى‏نازى به ملكى كه قيمتش يك شربت آب است كه بخورى و از تو بيرون آيد؟
هارون، بگريست و شقيق را گرامى داشت . -برگرفته از: تذكرة الاولياء، ص 235 . ?
حكايت كرده‏اند كه مردى در بازار دمشق، گنجشكى رنگين و لطيف، به يك درهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند. در بين راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فايده‏اى، براى تو نيست . اگر مرا آزاد كنى، تو را سه نصيحت مى‏گويم كه هر يك، همچون گنجى است . دو نصيحت را وقتى در دست تو اسيرم مى‏گويم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‏گويم . مرد با خود انديشيد كه سه نصيحت از پرنده‏اى كه همه جا را ديده و همه را از بالا نگريسته است، به يك درهم مى‏ارزد . پذيرفت و به گنجشك گفت كه پندهايت را بگو.
گنجشك گفت: نصيحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگين مباش؛ زيرا اگر آن نعمت، حقيقتا و دائما از آن تو بود، هيچ گاه زايل نمى‏شد . ديگر آن كه اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هيچ توجه نكن و از آن درگذر .
مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشك را آزاد كرد . پرنده كوچك بركشيد و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها ديد، خنده‏اى كرد . مرد گفت: نصيحت سوم را بگو!گنجشك گفت: نصيحت چيست !؟اى مرد نادان، زيان كردى . در شكم من دو گوهر هست كه هر يك بيست مثقال وزن دارد . تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى‏دانستى كه چه گوهرهايى نزد من است، به هيچ قيمت، مرا رها نمى‏كردى .
مرد، از خشم و حسرت، نمى‏دانست كه چه كند. دست بر دست مى‏ماليد و گنجشك را ناسزا مى‏گفت. ناگهان رو به گنجشك كرد و گفت: حال كه مرا از چنان گوهرهايى محروم كردى، دست كم، آخرين پندت را بگو. گنجشك گفت: مرد ابله!با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اينك تو غمگينى كه چرا مرا از دست داده‏اى . نيز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذير؛ اما تو هم اينك پذيرفتى كه در شكم من گوهرهايى است كه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال، گوهر با خود حمل كنم!؟ پس تو لايق آن دو نصيحت نبودى و پند سوم را نيز با تو نمى‏گويم كه قدر آن نخواهى دانست . اين را گفت و در هوا ناپديد شد .- اين حكايت، در منابع گوناگون به صورت‏هاى مختلف، به نظم و به نثر نقل شده است . در نقل بالا از كتاب ((طوطى نامه )) صفحه 93، استفاده كرده‏ايم؛ البته با تغييرات بسيار در الفاظ و عبارات. ?
پند گفتن با جهول خوابناك - - تخم افكندن بود در شوره خاك

ابراهيم ادهم از نامورترين عرفان اسلامى است كه در قرن دوم هجرى مى‏زيست؛ درباه او نوشته‏اند كه در جوانى، امير بلخ بود و جاه و جلالى داشت . سپس به راه زهد و عرفان گراييد و همه آنچه را كه داشت، رها كرد. علت تغيير حال و دگرگونى ابراهيم ادهم را به درستى، كسى نمى‏داند . عطار نيشابورى در كتاب تذكرة الاولياء، دو حكايت مى‏آورد و هر يك را جداگانه، علت تغيير حال و تحول شگفت ابراهيم ادهم مى‏شمرد . در اين جا هر دو حكايت را با تغييراتى در عبارات و الفاظ مى‏آوريم .
حكايت نخست:

در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابيده بود كه صدايى از سقف كاخ شنيد. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت . ديد كه مردى ساده و ميان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهيم گفت: تو كيستى؟ گفت: شترم را گم كرده‏ام و اين جا، او را مى‏جويم . ابراهيم گفت:اى نادان!شتر بر بام مى‏جويى ؟ آيا شتر، بال دارد كه پرواز كند و به اين جا بيايد!؟ شتر بر بام چه مى‏كند؟!
مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجيب است؛ اما از آن عجيبت‏تر كار تو است كه خدا را بر تخت زرين و جامه اطلس مى‏جويى . اين سخن، چنان در ابراهيم اثر كرد كه يك مرتبه از هر چه داشت، دل كند و سر به بيابان نهاد. در آن جا، يكى از غلامان خود را ديد كه گوسفندان او را چوپانى مى‏كند. همان جا، جامه زيبا و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشيد. - برگرفته از: تذكرة الاولياء، تصحيح استعلامى، ص 102، چاپ نيكلسون، ص 86 . ?
حكايت دوم:

روزى ابراهيم ادهم كه پادشاه بلخ بود، بار عام داده، همه را نزد خود مى‏پذيرفت . همه بزرگان كشورى و لشكرى نزد او ايستاده و غلامان صف كشيده بودند . ناگاه مردى با هيبت از در درآمد و هيچ كس را جرأت و ياراى آن نبود كه گويد: (( تو كيستى؟ و به چه كار مى‏آيى؟ )) آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پيش تخت ابراهيم رسيد . ابراهيم بر سر او فرياد كشيد و گفت: (( اين جا به چه كار آمده‏اى؟ ))
مرد گفت: (( اين جا كاروانسرا است و من مسافر . كاروانسرا، جاى مسافران است و من اين جا فرود آمده‏ام تا لختى بياسايم .)) ابراهيم به خشم آمد و گفت: (( اين جا كاروانسرا نيست؛ قصر من است .))
مرد گفت: (( اين سرا، پيش از تو، خانه كه بود؟ )) ابراهيم گفت: ((فلان كس )) . گفت: (( پيش از او، خانه كدام شخص بود. )) گفت: (( خانه پدر فلان كس .))
گفت: (( آن‏ها كه روزى صاحبان اين خانه بودند، اكنون كجا هستند؟ ))
گفت: (( همه آن‏ها مردند و اين جا به ما رسيد.))
مرد گفت: (( خانه‏اى كه هر روز، سراى كسى است و پيش از تو، كسان ديگرى در آن بودند، و پس از تو كسان ديگرى اين جا خواهند زيست، به حقيقت كاروانسرا است؛ زيرا هر روز و هر ساعت، خانه كسى است . ))
ابراهيم، از اين سخن، در انديشه فرو رفت و دانست كه خداوند، او را براى اين جا و يا هر خانه ديگرى نيافريده است . بايد كه در انديشه سراى آخرت بود، كه آن جا آرام‏گاه ابدى است و در آن جا، هماره خواهيم بود و ماند . -تذكرة الاولياء، تصحيح استعلامى، ص 103 . ?
پيش صاحب نظران، ملك سليمان باد است - - بلكه آن است سليمان كه ز ملك آزاد است - خواجوى كرمانى . ?