داستانهاى استاد

عليرضا مرتضوى كرونى

- ۴ -


اعلام برائت از مشركين

فتح مكه يك فتح نظامى بود و به موجب آن ، قدرت نظامى و حتى قدرت معنوى اسلام عجيب تثبيت شد. ولى پيغمبر هنوز با كفّار با شرايط صلح زندگى كرد، قرارداد صلح بسته بود و لهذا آنها هم حق داشتند در خانه كعبه طواف كنند و در مكه باشند و نيز حق داشتند كه در حج شركت كنند. يك سال هم مراسم حج به همين صورت بود:
مسلمين شركت مى كردند، آنها هم شركت مى كردند. مسلمين مراسمشان را مطابق اسلام انجام مى دادند آنها هم مطابق رسوم خودشان انجام مى دادند. در سال نهم هجرى سوره برائت نازل شد. بعد كه اين سوره نازل شد قرار شد كه اميرالمؤ منين به ((منى )) برود و اين سوره را در مجمع عمومى بخواند. كه از اين پس ديگر مشركين حق ندارند در مراسم حج شركت كنند و اين مراسم خاص مسلمين است و بس .
داستان معروف است كه حضرت رسول اول ((ابوبكر)) را به عنوان اميرالحاج فرستادند. او رفت ولى هنوز بين راه بود كه آيه نازل شد. اينكه ابوبكر سوره برائت را هم با خود برد يا از اول سوره برائت نبود و او فقط براى امارة الحاج رفته بود، مورد اختلاف مفسرين است ولى به هر حال اين ، مورد اتفاق شيعه و سنى است و آنرا جزء فضائل اميرالمؤ منين (ع ) مى شمارند كه پيغمبر اكرم (ص )، اميرالمؤ منين (ع ) را با مركب مخصوص خودش فرستاد و به او فرمود:
- برو كه بر من وحى نازل شده است كه كسى جز تو اين سوره را بر مردم نبايد بخواند، يا كسى كه از توست .
اميرالمؤ منين رفت و در بين راه به ابوبكر رسيد. داستان را اين طور نقل كرده اند كه : ابوبكر در خيمه اى بود. شتر مخصوص پيغمبر نعره اى كشيد. او اين صدا را مى شناخت . گفت :
- اين صداى شتر پيغمبر است ، چرا اين شتر اينجاست ؟!
- اين صداى شتر پيغمبر است ، چرا اين شتر اينجاست ؟!
ناگاه ديد على (ع ) آمده است . خيلى ناراحت شد فهميد خبر مهمى است ، گفت :
- آيا خبرى شده ؟
فرمود: پيغمبر مرا ماءمور كرده كه سوره برائت را بر مردم بخوانم .
گفت : آيا چيزى عليه من هم نازل شده يا نه ؟
فرمودند: نه .
در اينجا اختلاف است . سنى ها مى گويند: على رفت و سوره برائت را قرائت كرد و ابوبكر به سفر ادامه داد و اين يك پست از او گرفته شد.
ولى عقيده شيعه و بسيارى از اهل تسنن همانطورى كه در ((تفسير الميزان )) نقل شده اينست كه : ابوبكر از آنجا برگشت و تا به پيغبر رسيد گفت :
- يا رسول اللّه ! آيا چيزى عليه من در اين سوره نازل شده است ؟
فرمود: نه .
روز اعلام سوره برائت هم براى مسلمين روز فوق العاده اى بود در آن روز اعلام شد كه از امروز ديگر كفار حق ندارند در مراسم حج شركت كنند و محيط حرم اختصاص به مسلمين دارد، و مشركين فهميدند كه ديگر نمى توانند به وضع شرك زندگى كنند، اسلام شرك را تحمل نمى كند، همزيستى با اديان مثل يهوديت ، نصرانيت و مجوسيت را مى پذيرد ولى همزيستى با شرك را نمى پذيرد.(90)


داستان يوم الانذار

((سيره ابن هشام )) كتابى است كه در قرن دوم نوشته شده است . خود ابن هشام ظاهرا در قرن سوم است ولى اصل سيره از ((ابن سحاق )) است كه در اوايل قرن دوم مى زيسته و اين هشام كتاب او را تلخيص و تهذيب كرده است . از كتبى است كه مورد اعتماد اهل تسنن است . در آنجا دو قضيه را نقل مى كند كه ما در اينجا آن دو را نقل مى كنيم :
در اوائل بعثت پيغمبر (ص ) آيه آمد: انذر عشيرتك الاقر بين .(91) خويشاوندان نزديكت را انذار و اعلام خطر كن .
هنوز پيغمبر اكرم اعلام دعوت عمومى به آن معنا نكرده بودند. در آن هنگام على (ع ) بچه اى در خانه پيغمبر بود. رسول اكرم به على (ع ) فرمود:
- غذايى ترتيب بده و بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را دعوت كن .
على (ع ) هم غذايى از گوشت درست كرد و مقدارى شير نيز تهيه كرد كه آنها بعد از غذا خوردند. پيغمبر اكرم (ص ) اعلام دعوت كرد و فرمود:
- من پيغمبر خدا هستم و از جانب خدا مبعوثم . من ماءمورم كه ابتدا شما را دعوت كنم و اگر سخن مرا بپذيريد سعادت دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد. ابولهب كه عموى پيغمبر بو تا اين جمله را شنيد عصبانى و ناراحت شد و گفت :
- تو ما را دعوت كردى براى اين كه چنين مزخرفى را به ما بگويى ؟!
جار و جنجال راه انداخت و جلسه را به هم زد.
پيغمبر اكرم براى بار دوم به على (ع ) دستور تشكيل جلسه را داد. خود اميرالمؤ منين كه راوى هم هست مى فرمايد كه اينها حدود چهل نفر بودند يا يكى كم يا يكى زياد. در دفعه دوم پيغمبر اكرم (ص ) به آنها فرمود:
- هر كس از شما كه اول دعوت مرا بپذيرد، وصى ، وزير و جانشين من خواهد بود.
غير از على (ع ) احدى جواب مثبت نداد و هر چند بار كه پيغمبر اعلام كرد. على (ع ) از جا بلند شد. در آخر پيغمبر فرمود: بعد از من تو وصى و وزير و خليفه من خواهى بود.(92)


رئيس قبيله و پيامبر اكرم (ص )

قضيه ديگر كه باز در ((سيره ابن هشام )) است ، از اين بالاتر است . در زمانى كه هنوز حضرت رسول (ص ) در مكه بودند و قريش مانع بودند كه ايشان تبليغ كنند و وضع سخت و دشوار بود، در ماههاى حرام (93)، مزاحم پيغمبر نمى شدند يا لااقل زياد مزاحم نمى شدند. يعنى مزاحمت بدنى مثل كتك زدن نبود ولى مزاحمت تبليغاتى وجود داشت .
رسول اكرم (ص )، هميشه از اين فرصت استفاده مى كرد وقتى مردم در بازار ((عكاظ)) در ((عرفات )) جمع مى شدند. - آن موقع هم حج بود ولى با يك سبك مخصوص - مى رفت در ميان قبائل گردش ‍ مى كرد و مردم را دعوت مى نمود. نوشته اند آنجا ((ابولهب )) مثل سايه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد و هر چه پيغمبر مى فرمود، او مى گفت :
- دروغ مى گويد، به حرفش گوش نكنيد.
رئيس يكى از قبايل خيلى با فراست بود. بعد از اين كه مقدارى با پيغمبر صحبت كرد، به قوم خودش گفت :
- اگر اين شخص از من مى بود لا كلت به العرب .
يعنى : من اين قدر در او استعداد مى بينم كه اگر از ما مى بود، به وسيله وى عرب را مى خوردم او به پيغمبر گفت : من و قومم حاضريم به تو ايمان بياوريم - بدون شك ايمان آنها، ايمان واقعى نبود - به شرط اين كه ، تو هم به ما قولى بدهى و آن اينكه براى بعد از خودت من يا يكى از ما را تعيين كنى .
فرمود: اين كه چه كسى بعد از من باشد، با من نيست با خداست .
اين ، مطلبى است كه در كتب تاريخ اهل تسنن آمده است .(94)


سقاى كربلا

او، بسيار رشيد و شجاع و بلند قد و خوشرو بود، از اين رو وى را ماه بى هاشم لقب داده بودند.
رشادت را از مادرش و شجاعت را از پدرش (ع ) به ارث برده بود، و بنابراين آرزوى على (ع ) در ابوالفضل تحقق يافت . زيرا كه ازدواج اميرالمؤ منين (ع ) با ام البنين ، به منظور داشتن فرزندى رشيد و شجاع ، صورت گرفته بود.
روز عاشورا مى شود، ابوالفضل جلو مى آيد، خدمت حسين (ع ) عرض ‍ مى كند.
برادر جان ! به من هم اجازه بفرمائيد به ميدان بروم ، اين سينه من تنگ شده است . ديگر، طاقت نمى آورم ، مى خواهم هر چه زودتر اين جان خودم را فداى شما كنم .
امام (ع ) فرمود:
برادرم حال كه مى خواهى به ميدان بروى ، برو! بلكه بتوانى مقدارى آب ، براى فرزندان من بياورى .
او ((سقاى كربلا)) لقب گرفته است ، چون در طول سه شبانه روز كه آب را براى حسين و اصحابش ، ممنوع كرده بودند، يكى دو بار، از جمله : شب عاشورا آب تهيه نمود. حتى با آن آب غسل كرده و بدنهاى خويش را شستشو داده بودند.
اين بار، نيز ابوالفضل براى آوردن آب ، اعلام آمادگى كرد.
چهار هزار نفر از سپاهيان دشمن دور آب را محاصره كرده بودند، يك تنه خودش را به جمعيت دشمن زد، وارد شريعه فرات شد، اسب را داخل آب برد، اول ، مشكى را كه همراه داشت پر آب كرد و به دوش ‍ گرفت .
هوا گرم است ، جنگيده است ، همانطور كه سوار است و آب تا زير شكم اسب را فرا گرفته ، دست زير آب برد، مقدارى آب ، با دو دستش تا نزديك لبهاى مقدسش آورد.
آنهائى كه از دور، او را نگاه مى كردند، ديدند كه اندكى تاءمل كرد بعد آب را از دست رها كرد و بر روى آب ريخت .
كسى نفهميد كه چرا ابوالفضل در آنجا آب نياشامد؟! اما وقتى از شريعه بيرون آمد، رجزى خواند كه از آن فهميدند، چرا از نوشيدن آب خوددارى كرد.
خود را مخاطب قرار داد و گفت :
اى نفس ابوالفضل ! مى خواهم بعد از حسين ، زنده نمانى ، حسين شربت مرگ بنوشد، و در كنار خيمه ها، با لب تشنه مواسات و همدلى كجا رفت ؟ مگر حسين امام تو نيست ؟ مگر تو ماءموم او نيستى ، مگر تو تابع او نيستى ؟ هيهات ، هرگز دين من ، وفاى من ، به من چنين اجازه اى را نمى دهد.
عزم بازگشت كرد، اما به هنگام برگشتن مسير خود را عوض كرد، اين بار از راه نخلستانها آمد، چون همه همتش اين بود كه آب را به سلامت به خيمه ها برساند.
اما در همين حال شنيدند كه رجز ابوالفضل عوض شد، معلوم بود حادثه اى پيش آمده است ، فرياد زد:
و اللّه ان قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا عن دينى
و عن امام صادق اليقينى
بخدا قسم ، اگر دست راست مرا قطع كنيد، من دست از دامن حسين برنمى دارم .
طولى نكشيد كه رجز تغيير كرد و چنين گفت :
يا نفس الا تخشى من الكفار
وابشرى برحمة الجبار
قدقطعوا ببغيهم يسارى
در اينجا رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است .
نوشته اند با آن هنر و فراستى كه داشت ، بهر زحمت بود، مشك آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت ، كه ناگاه عمود آهنين بر فرقش ‍ فرود آمد...(95)


اسيران آزاديبخش

روز يازدهم محرم ، جلادهاى ابن زياد، مى خواهند اهل بيت حسين (ع ) را از كربلا، به سوى كوفه و شام ، حركت دهند.
شتران بى جهاز را مى آوردند، تا خاندان حسين و عزيزان پيغمبر خدا را، بر آنان سوار كنند.
امام زين العابدين (ع )، در آن روز به شدت مريض بود، مريضى كه حتى به زحمت مى توانست حركت كند و روى پاى خود بايستند، از اينرو با كمك عصا حركت مى كرد.(96)
در آن حال ، امام را به عنوان اسير، حركت دادند و بر شترى كه فقط يك پالان چوبى داشت و حتى بر روى آن يك جل هم نبود، سوار كردند.
آنها احساس كردند كه امام ، چون بيمار و مريض است ، ممكن است نتواند خودش را نگهدارد، لذا پاهاى آن حضرت را محكم بستند، غل به گردنش انداختند، زنان و كودكان را نيز بر شتران بى جهاز سوار كردند.
با اين حال ، اهل بيت حسين (ع ) را وارد شهر كوفه نمودند.
ديگر كوفتگى ، زجر، شكنجه ، به حد اعلا رسيده است ، با چنين وضعى ، بعد از آن همه شكنجه هاى روحى و جسمى آنان را به اينجا رسانده اند.
زينب (س ) را وارد مجلس ابن زياد مى كنند.
((زينب )) زنى است بلند بالا، كنيزانش ، دورش را گرفته اند.(97)
با شكوه خاصى ، وارد مجلس ابن زياد شد، امام سلام نكرد.
ابن زياد، از اين بى اعتنائى ، سخت ناراحت شد، و با اينكه زينب را شناخته بود، ولى در عين حال گفت :
اين زن پرنخوت و تكبر كيست ؟
كسى جواب نداد.
دو مرتبه سئوال كرد، مى خواست كسى از همانها جواب بدهد.
بار دوم و سوم ،
بالاخره زنى جواب داد:
هذه زينب ، بنت على بن ابى طالب .
اين ، زينب دختر على (ع ) است .
ابن زياد، گفت : خدا را شكر مى كنم ، كه شما را رسوا و دروغتان را آشكار كرد.
زينب ، در كمال جرئت و شهامت گفت : الحمداللّه الذى اكرمنا بالشهادة ،
خدا را شكر مى كنيم كه افتخار شهادت را نصيب ما كرد، خدا را شكر مى كنيم كه اين ((تاج افتخار)) را بر سر برادر من گذاشت ، خدا را شكر مى كنيم كه ما را از خاندان نبوت و طهارت قرار داد.
بعد در آخر گفت : رسوائى مال
فاسق ها است ، ما در عمرمان دروغ نگفتيم و حادثه دروغ هم به وجود نياورديم ، دروغ هم مال فاجرهاست ، فاسق و فاجر هم ما نيستيم ، غير ما است .
يعنى : رسوا توئى ، دروغگو هم خودت هستى ، پس از آن ، جمله اى گفت كه جگر ابن زياد آتش گرفت ، فرمود: ((يابن مرجانه ))... پسر مرجانه !... و اين همان چيزى بود كه ابن زياد مى خواست كسى آنرا بگويد، زيرا مرجانه مادر ابن زياد، زن معروفه و بدكاره اى بود.
و اين خطاب زينب (س ) كنايه از آن بود كه تو فرزند آن زن بد كاره هستى و رسوائى بايد از آن پسر مرجانه باشد.
ابن زياد، چنان از اين خطاب برافروخت و مملو از خشم شد، كه دستور داد:
جلاد را بگوئيد بيايد و گردن اين زن را بزند.
در اين هنگام ، يكى از ((خوارج )) كه آنجا حضور داشت ، با آنكه با على (ع ) و اولادش مخالف بود، ولى با اينحال ، به اين سخن ابن زياد اعتراض كرد و گفت :
((امير! هيچ توجه دارى كه با يك زنى دارى حرف مى زنى ، كه چندين داغ ديده است . با يك زنى كه برادرهايش كشته شده ، عزيزانش از دست رفته ، دارى حرف مى زنى ))؟!
ابن زياد، كه موقعيت را نامناسب ديد، از كشتن زينب ، چشم پوشيد.
آنگاه على بن الحسين ، را به او معرفى كردند.
فرعون وار صدا زد: ((من انت ؟)) تو كى هستى ؟
فرمود: ((انا على بن الحسين )) من على بن الحسين هستم .
گفت : مگر على بن الحسين را خدا در كربلا نكشت ؟
فرمود: البته كه قبض روح همه مردم بدست خداست .
ولى كشتن او بدست مردم بود.
گفت : على و على يعنى چه ؟ پدر تو اسم همه فرزندانش را على گذاشته است ، مگر اسم ديگرى نبود؟
فرمود: پدرم ، به پدرش (على بن ابى طالب ) ارادت داشت ، و دوست داشت كه اسم پسرانش را به نام پدرش بگذارد. (يعنى اين تو هستى كه بايد از پدرت زياد، ننگ داشته باشى ).
ابن زياد، كه انتظار نداشت كه يك اسير، اينگونه با جراءت در نزد او حرف بزند، به خشم آمد و گفت : شما هنوز جان داريد، هنوز نفس ‍ داريد؟ اينگونه در مقابل من حرف مى زنيد؟
جلاد! بيا گردن اين را بزن .
در اين وقت ، زينب (س ) از جا بلند شد، على بن الحسين (ع ) را در آغوش گرفت و گفت :
بخدا قسم ، گردن اين را نخواهد زد، مگر اينكه اول گردن زينب را بزنيد.
ابن زياد، مدتى نگاه كرد به اين دو نفر و بعد گفت :
بخدا قسم ، الآن مى بينم ، كه اگر بخواهم اين جوان را بكشيم ، اول بايد اين زن را بكشيم .
پس به ناچار از كشتن امام زين العابدين نيز صرفنظر كرد.(98)


fehrest page

back page