قضاوتهاى حضرت على (عليه السلام)
1 - دختر پاكدامن
از عمار ياسر نقل شده كه: روزى در مسجد اعظم
كوفه در كنار منبر على (عليه السلام) نشسته بوديم ناگاه صداى غوغاى زيادى از درب
مسجد بلند شد و خبر آوردند كه جمعى زنى را در هورج گذاشته و با شمشير كشيده به گرد
او صف زدهاند و آن زن صدا مىزد: يا غياث المستغيثين و يا
اميرالمومنين اغثنى و به آنها اجازه ورود داده شد.
آنها با آن زن جلو منبر على (عليه السلام)
نزديك شدند، پير مردى عرض كرد: يا على اين دختر من است يكى از بزرگان عرب خواستگارى
كرده حالا متوجه شدم كه آبستن است و او قسم مىخورد كه خلاف عفت از من صادر نشده و
خون مرا بدون جهت نريزيد، بلكه مرا پيش على (عليه السلام) ببريد او حكم كند، حضرت
دستور دادند قابله آمد او پس از بررسى گفت: آبستن است، پس از اين على (عليه السلام)
فرمود: اى پيرمرد آيا تو از اهل فلان ده شام نيستى؟ گفت: چرا، فرمود: آيا در كوه
شما برف پيدا مىشود؟ عرض كرد: آرى فرمود: كسى است قدرى از آن برف براى من بياورد؟
گفت: كى قدرت دارد از دويست و پنجاه فرسخ راه برف حاضر كند؟ فرمود: من حاضر مىكنم
دست مبارك را بالا برد و مردم ديدند كه دست حضرت از مسجد كوفه گذشت و برگشت در حالى
كه قطعه برفى در دست بود، صداى الله اكبر مردم بلند شد.
حضرت دستور داد طشت پر از لجن آوردند و برف را
روى آن گذاشتند، فرمود: زن را در گوشه مسجد كه نام آن مسجد بيت الطشت معروف است
بردند و خيمه زدند و زن را روى آن نشانيدند بعد از ساعتى صداى تكبير بلند شد،
گفتند: يك كرم بزرگ از دختر بيرون آمد.
حضرت فرمود: اين دختر در سن ده سالگى در جوى آب
رفت و اين كرم در رحم او داخل شد تا اينكه به اين بزرگى گرديده و خيانتى از او سر
نزده، خوب شد كه به من رسانديد، خون او ريخته نشد(323).
2 - سرى بريده در محراب
در كتب شيعه و سنى نقل شده كه: روزى عمر از
براى نماز به مسجد النبى رفت ديد يك جوانى سربريده در ميان محراب گذاشته شده است،
هر چه تفحص از قاتل نمودند چيزى به دست نيامد.
قصه را به على (عليه السلام) تذكر دادند آن
حضرت فرمودند: قاتل فعلا معلوم نمىشود برويد مقتول را دفن نماييد، من بعدا قاتل را
معرفى مىكنم بر حسب امر حضرت جنازه را دفن نمودند و در حدود سه ماه از اين قضيه
گذشت، باز عمر از براى نماز صبح رفت به مسجد ديد بچه نوزاد در ميان قنداق توى محراب
گذاشتهاند هر چه تفحص كردند مادرش معلوم نشد.
قضيه را به على (عليه السلام) تذكر دادند
فرمود: بچه را به دايه بدهيد شير بدهد تا من مادر او را معرفى مىكنم، تا اينكه عيد
فطر رسيد على (عليه السلام) به دايه فرمود: بچه را زينت دهيد، فردا كه عيد فطر است
او را قنداق مىكنى و بر روى دست مىگيرى و در مصلى و در ميان صفوف زنها گردش
مىكنى تا اينكه زنى درشت اندام تا چشمش به اين بچه مىافتند بى اختيار او را از تو
مىگيرد و مىبوسد و اشكش بر جبين بچه جارى مىشود و مىگويد: آه براى تو اى بچه بى
گناه و مظلوم و داد از پدر ظالم تو.
در اين حال آن زن را بياوريد پيش من، دايه بر
حسب دستور حضرت روز عيد فطر بچه را در ميان صفوف زنان گردش مىداد آن زن آمد بچه را
بوسيد و گفت: اى بچه بى گناه و مظلوم و داد از پدر ظالم تو، گرفت بچه را و گريه كرد
در اين هنگام دست او را گرفت و گفت: حضرت على (عليه السلام) تو را خاسته، آن زن
گلوبندى طلا به او داد و گفت: مرا رها كنيد، او را رها كرد و آمد پيش على (عليه
السلام) گفت: من كسى را نديدم.
فرمود دروغ مىگوى، هر چه گفتهام درست است
ولكن تو گلوبند گرفتى و او را رها كردى، خواست او را تاديب كند، از او وساطت كردند،
رها كرد و فرمود: ديگر به آن زن پيدا نمىكنى تا سال آينده و حالا بچه راببريد، سال
ديگر دو روز به عيد فطر مانده بياوريد پيش من، بچه را بردند.
سال آينده روز معين آوردند، على (عليه السلام)
مثل گذشته دستور فرمود: كه در ميان صفها زنى مىآيد از تو بچه را مىگيرد و مىبوسد
و حرفهاى سال گذشته را به زبان جارى مىكند و آن زن را پيش من بياوريد، اگر اين
دفعه نياوريد تو را عقوبت سخت خواهم كرد، دايه طبق فرمان حضرت آن بچه را از دست اين
زن گرفت، بوسه زد زن را آورد پيش حضرت على (عليه السلام) فرمود: به چه جهت اين بچه
را از دست اين زن گرفتى و بوسيدى و گريه كردى؟
گفت: او را زيبا ديدم، فرمود: چرا گريه كردى؟
دلم سوخت بحال او كه پدر و مادر ندارد.
حضرت فرمود: كسى به تو نگفته از كجا مىدانيد،
زن ساكت شد ناچار اقرار كرد كه اين طفل مال من است، چون بعد از يكسال ديدم طاقت
نياوردم.
حضرت فرمود: چرا در مسجد گذاشته بودى تا پدر او
را معرفى نكنى تو را رها نمىكنم و من از اوضاع شما باخبرم لكن خودت بايد داستان
خود را نقل كنى، گت: ناچارم بگويم، من دختر مردى از انصار مىباشم و پدرم در يكى از
جنگهاى اسلامى شهيد شد و مادر هم ندارم، لذا از تنهايى شب و روز گريه مىكردم تا
اينكه يك روزى زن مقدسه وارد منزل من شد و از حال من آگاه شد، خيلى گريه كرد و گفت:
تو را تنها نمىگذارم و من مادر تو هستم.
مدتى شب و روز پيش من بود مثل اين زن در تقوى
نديده بودم، تا روزى مىخواست حمام برود، به من گفت: نور چشم من اگر مىترسى و تنها
هستى من دخترى به سن تو دارم پيش تو مىآورم، من هم قبول كردم وقتى كه آورد درب
حياط را به روى ما بست كه كسى وارد نشود.
چون زن رفت و اين دختر چادر را از سرش برداشت
ديدم يك مرد جوانى است و دست بىعفتى به طرف من دراز كرد و هر چه قسم دادم فايده
نكرد تا اينكه خواسته خود را عملى كرد و بسيار من ناراحت شدم و صبر كردم تا اين
جوان خوابيد سرش را از بدن جدا كردم و جنازه او را در محراب مسجد گذاشتم و اين بچه
از او است، آوردم در محراب گذاشتم كه تلف نشود، پس از يكسال او را ديدم طاقت
نياوردم و لذا او را بغل گرفتم و بوسيدم.
حضرت على (عليه السلام) فرمودند: زن را به من
نشان بدهيد، زن را آوردند حضرت او را تعزير كرد(324).
فضائل حضرت على (عليه السلام)
چون ابوبكر فضائل على (عليه السلام) را به نحوى
كه ذكر شد شنيد اظهار ندامت كرد و گفت: من به اين اندازه متوجه مقام شما نبودم،
بعضى از فضائلى كه نقل نموديد از نظرم رفته بود.
على (عليه السلام) فرمود: اى ابوبكر بالاتر از
آنچه شنيدى بگويم: اگر من پيغمبر را به تو نشان و ارائه دهم و باز درباره خلافت من
توصيه نمايد حق مرا رد مىكنى؟ ابوبكر گفت: بعد از آنكه رسول الله را در ميان خاك
دفن نموديم چطور ممكن است او را ديد؟ حضرت فرمود: براى من آسان است، دست ابوبكر را
گرفت و به مسجد قبا برد كه يك فرسخى مدينه است و اول مسجدى است كه در اسلام به
دستور رسول اكرم صلىالله عليه و آله ساخته شده، آيه شريفه هم اشاره دارد:
لا تقم فيه ابدا لمسجد اسس على التقوى من اول يوم احق ان تقوم
فيه، فيه رجال يحبون ان يتطهروا و الله يحب المطهرين(325)
منافقان مسجدى ساختند كه مسلمانان را گمراه
كنند، بعدا اسم آن مسجد بنام مسجد ضرار ناميده شد، بعد رسول خدا كه از جنگ تبوك
برگشت آمدند خدمت رسول خدا صلىالله عليه و آله گفتند: يا رسول الله تشريف بياوريد
در اين مسجد نماز بخوانيد در اين هنگام وحى رسيد كه هدف اينها طور ديگر است.
پيغمبر هم دستور داد آن مسجد را آتش زدند،
ديوارها را خراب كردند و جاى آنها را محل ريختن زبالههاى شهر قرار داد، بعد حضرت
رسول صلىالله عليه و آله دستور فرمودند: مسجد ديگرى ساخته شد براى عبادت مسلمانان
، آن وقت اين آيه نازل شد.
خلاصه على (عليه السلام) دست ابوبكر را گرفت و
همان مسجدى كه پيغمبر صلىالله عليه و آله دستور فرموده بود بعد از خراب كردن آن
مسجد، مسجدى ساخته شد بنام مسجد قبا، يادگار رسول خدا صلىالله عليه و آله بود، على
(عليه السلام) ابوبكر را توى آن مسجد بردند ديد پيغمبر صلىالله عليه و آله در
محراب نشسته، سلام كرد، حضرت رو برگردانيد، دوباره سلام كرد باز صورت خود را
برگردانيد.
گفت: يا رسول الله از من چه خلافى صادر شده؟
فرمود: آن همه سفارش كه درباره خلافت على (عليه
السلام) نمودم باز حق او را غصب كردى.
گفت: بر مىگردانم، حق او را به او مىدهم.
حضرت از نظر ابوبكر ناپديد شد، ابوبكر به على
(عليه السلام) گفت: الساعه حاضرم بيايم با تو به مسجد پيغمبر (عليه السلام) و در
حضور مردم خلافت را به تو واگذار نمايم.
در بين راه عمر رسيد، ديد رنگ ابوبكر پريده،
عمر سوال كرد: ابوبكر جريان را شرح داد و گفت: اى عمر من پشيمانم و مىخواهم حق على
(عليه السلام) را واگذار كنم.
عمر دست ابوبكر را گرفت و گفت: على (عليه
السلام) مىرود و منتظر مىشود شما تجديد وضو كنيد بعد برويد، ابوبكر را به منزل
برد، تهديد كرد كه اختيار خلافت تا اين اندازه در دست شما نيست كه هر كه را
مىخواهى عزل و نصب نمايى.
خلاصه ابوبكر را از قصد خود منصرف كرد و او را
در منزل نشانيد و به عجله به مسجد آمد، ديد على (عليه السلام) در كنار قبر رسول
الله به انتظار ابوبكر نشسته است، نزديك آمد گفت: يا على منتظر نباش زيرا دست به
شاخه پر خار كشيدن از براى تو آسانتر است كه تو به مقصد خود نائل گرديد(326).
حضرت على (عليه السلام) و
نالههاى او
خواننده محترم وقتى كه به اين نكته مىرسيد با
اولين مظلوم عالم على (عليه السلام) سخن مىگوييد، خوب توجه داشته باشيد كه اين
بزرگوار چقدر رنج و مصيبت كشيده و دلش مملو از غم عالم بوده و چقدر صبر داشته،
مىفرمايد: اما والله تقمصها ابن ابى قحافه و انه ليعلم ان
محلى منها محل القلب من الرحى ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير فسدلت دونها
ثوبا و طويت عنها كشحا و طفقت ارتائى بين ان اصول بيد جذاء او اصبر على طحيه عمياء
يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير
امير المومنين حضرت على (عليه السلام)
مىفرمايد: آگاه باش قسم بخدا كه پسر ابى قحافه خلافت را مانند پيراهنى پوشيد و حال
آنكه مىدانست من براى خلافت از هر جهت مانند قطب وسط آسيا هستم (يعنى: گردش آسيا
قائم به آن ميخ آهنى وسط است و بدون آن خاصيت آسيايى ندارد) كما اينكه خلافت بدون
من و به دست غير من زيان دارد.
علوم و معارف از چشمه من مانند سيل سرازير
مىشود و هيچ پرواز كننده فضاى علم و دانش به من نمىرسد، پس جامه خلافت را رها
نمودم و پهلو از آن تهى نمودم و در كار خود انديشه مىكردم كه آيا بدون دست يعنى:
بدون سپاه حمله كرده يا آنكه بر تاريكى كورى صبر كنم؟ يعنى پيران را فرسوده و
جوانان را پژمرده و پير ساخته.
و يكدح فيها مومن حتى
يلقى ربه فرايت ان الصبر على هاتا احجى فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجا اراى
تراثى نهبا(327)
مومن رنج مىكشد تا بميرد
ديدم صبر كردن خردمندى است، پس صبر كردم در حالتى كه چشمانم را خاشاك و گلويم را
استخوان گرفته بود (تمام هدفها و رنجها ترويج دين و خدمت بر مسلمانها بود
).
خاطرهاى از امام زمان (عليه
السلام)
در خاتمه يك يادى از حضرت امام زمان (عليه
السلام) به عنوان تبرك و ختم اين كتاب بوده باشد متذكر بشويم، حق مطلب اين است:
آقايانى كه در يك منطقه مشغول به تبليغ
مىباشند شبهاى جمعه را اختصاص بدهند به حالات امام عصر (عليه السلام).
يكى از كسانى كه سعادت و توفيق پيدا كرده كه
امام زمان (عليه السلام) مشاهده كرده يك راننده بوده اظهار داشته بود موقعى كه من
بار زده و از مشهد به مقصد يكى از شهرها خارج شدم در بين راه هوا طوفانى شد و برف
زيادى آمد كه راه بسته شد و من در برف ماندم، موتور ماشين هم خاموش و از كار افتاد
هر چه كوشش كردم نتوانستم ماشين را روشن كنم و در اثر شدت سرما مرگ خود را مجسم
ديدم، به فكر فرو رفتم كه خدايا راه چاره چيست؟
يادم آمد سالهاى قبل واعظى كه در منزل ما منبر
مىرفت، بالاى منبر گفت: مردم هر وقت در سختى قرار گرفتيد و از همه جا مايوس شديد،
متوسل به آقا امام زمان (عليه السلام) شويد كه انشاءالله حضرت كمك مىكند.
بىاختيار متوسل به آقا امام زمان (عليه
السلام) شدم و از ماشين پايين آمدم و باز هم موتور را بررسى كردم شايد روشن شود لكن
موفق نشدم و دومرتبه به ماشين برگشته و پشت فرمان نشستم در حالى كه غم و قصه تمام
وجودم را گرفته بود، ناگاه شيطان مرا فريب داده و به گوشم گفت: متوسل به كسى شدى كه
وجود خارجى ندارد؟
ناراحتيم زيادتر شد، فهميدم وسوسه شيطان است كه
لحظات آخر عمر براى فريب من آمده، باز از ماشين پياده شدم و از خداوند مرگ يا نجات
را طلب كردم و با خداوند تعهد كردم كه اگر من از اين مهلكه نجات پيدا كنم و دوباره
زن و فرزندم را ببينم از گناهانى كه تا آن روز آلوده به آن بودم فاصله بگيرم و
نمازهايم را اول وقت بخوانم، چون تا آن زمان من به نماز اهميتى نمىدادم، چون گاهى
مىخواندم و گاهى غذا مىشد و گاه آخر وقت مىخواندم و مرتب نبود.
اين دو عهد را با خدا بستم كه در صورت نجات از
اين مهلكه اين دو برنامه را انجام دهم، يك وقت متوجه شدم ديدم يك نفر داخل برفها
دارد به طرف من مىآيد حس كردم كمك رانندهاى است، چون مقدارى آچار به دست داشت و
به من سلام كرد و فرمود: چرا سرگردانى؟
من شروع كردم ماجراى طوفان و برف و خاموش ماشين
را به طور مفصل براى او نقل كردم و گفتم: حدود سه چهار ساعت است كه من تلاش كردم و
ماشين روشن نمىشود.
آن شخص فرمود من ماشين را راه مىاندازم و به
من فرمود: برو پشت فرمان بنشين و استارت بزن، كاپوت ماشين را بالا زدند و من نديدم
دست ايشان به موتور خورد يا نه، سوئيچ ماشين را زدم موتور روشن شد و فرمودند: حركت
كن برو.
گفتم: الان مىروم جلوتر مىمانم راه بسته است.
فرمود: ماشين شما در راه نمىماند حركت كن.
گفتم: ماشين شما كجاست؟ مىخواهيد من به شما
كمكى كنم؟
فرمود: من به كمك شما احتياجى ندارم.
تصميم گرفتم مقدارى پول كه داشتم به ايشان
بدهم، شيشه پائين بود و من هم پشت فرمان و آقا هم پايين، گفتم: اجازه بده مقدارى
پول به شما بدهم.
فرمود: من به پول شما احتياجى ندارم.
پرسيدم: عيب ماشين من چه بود؟
فرمودند: هر چه بود رفع شد.
گفتم: ممكن است دوباره دچار نقص شود.
فرمودند: نه، اين ماشين شما ديگر در راه
نمىماند.
گفتم: آخر اين كه نشد شما به پول و كمك من
احتياج نداريد و از نظر استادى هم كه مهارت فوق العادهاى نشان داديد، من از اينجا
حركت نمىكنم تا خدمتى به شما بنمايم، چون من راننده جوانمردم كه بايد زحمت شما را
از راهى جبران كنم.
تبسمى فرمود و گفتند: تفاوت راننده جوانمرد و
ناجوانمرد چيست؟
گفتم: شما خودت كمك رانندهاى مىدانى، شوفر
ناجوانمرد اگر از كسى خدمت و نيكويى ببيند ناديده مىگيرد و مىگويد: وظيفهاش را
انجام داده ولى شوفر جوانمرد از كسى كه نيكى و خدمتى ببيند تا پاسخگوى نيكويى او
نباشد وجدانش راحت نمىشود و من نمىگويم جوانمردم ولى ناجوانمرد هم نيستم تا به
شما خدمتى نكنم وجدانم ناراحت است و نمىتوانم حركت كنم.
ايشان فرمودند: خيلى خوب، حالا اگر مىخواهى به
ما خدمت كنى تعهدى را كه با خدا بستى عمل كن كه اين خدمت به ما است.
گفتم: من چه تعهدى بستم؟
فرمود: يكى اينكه از گناه فاصله بگيرى و دوم
اينكه نمازهايت را در اول وقت بخوانى.
وقتى اين مطلب را شنيدم تعجب كردم كه اين مطلبى
است كه من وقتى دست از جان شستم با خدا در دل بيان كردم و اين از كجا فهميده و به
ضمير من آگاه شده؟
درب ماشين را باز كردم و آمدم پايين كه اين شخص
را از نزديك ببينم وقتى خاستم آقا را بغل كنم ديدم، كسى نيست فهميدم همان توسلى كه
به آقا و مولايم صاحب الزمان (عليه السلام) پيدا كردم اثر گذاشت و اين وجود مبارك
آقا بود كه نجاتم داد.
جاى پاى آقا را هم در جاده نديدم و چون با ياد
امام زمان (عليه السلام) سوار شدم ديدم كاميون من بدون هيچ توقفى روى برفها مىرود.
چون به مقصد رسيدم زن و فرزندانم را دور خود
جمع نموده موضوع مسافرت را با آنها در ميان گذاشتم و گفتم: از اين به بعد وضع زندگى
ما كاملا مذهبى است و در اول وقت همگى بايد نماز بخوانيم.
حتى به همسرم گفتم: اگر نمىتوانى اينگونه كه
گفتم رفتار كنى و با خويشانى كه بىبند و بارند و نماز نمىخوانند يا حجاب ندارند
قطع رابطه كنى، مىتوانى طلاق بگيرى.
ايشان گفت: شما اينچنين بودى كه ما عادت كرديم
يعنى: شما نماز نمىخواندى ما هم نمىخوانديم، شما اين افراد ناجور را مىپذيرفتى و
ما تابع شما بوديم، از امروز هم ما مطيع شما هستيم.
يك آقاى روحانى را به منزل دعوت كردم مرتب
بيايد و احكام اسلام را بگويد تا همه به وظايف آشنا باشيم و در مسافرتهايم هم اول
وقت نماز مىخواندم.
روزى در يكى از گاراژها منتظر خالى كردن بار
بودم كه ظهر شد، رانندههاى ديگر گفتند: برويم غذا و با هم باشيم.
گفتم: اول نماز بخوانم بعد غذا.
همگى به من نگاه كردند و گفتند: اين ديوانه
شده، مىخواهد نماز بخواند و مرا شديدا مورد تمسخر قرار دادند.
من تا آن زمان مايل نبودم خاطرات سفر مشهد را
بگويم، لكن چون اينها اينگونه به نماز توهين كرده و مسخره نمودند مجبور شدم سرگذشتم
را براى تمامى آنها بگويم.
چنان بر آنها اثر كرد كه تماما دست مرا بوسيدند
و از من عذر خواهى كردند و حمالها و رانندهها همه به نماز ايستادند و معلوم بود كه
تصميم گرفتند از گناه فاصله بگيرند.
از اموال بعضى در حين بار بردن مالهايى را حيف
و ميل كرده بودم كه به دستور آقاى اهل علم مىبايست رضايت صاحبان آنها را جلب كنم
با شرمندگى نزد اولى رفتم خيلى خوشحال شد و مرا تشويق كرد كه حالا حقيقت را گفتى من
بخشيدم و چيزى از من نگرفت، دومى و سومى نيز همين طور و فقط يك نفر از من طلبش را
گرفت و بحمد الله از اين مظلمه نيز به بركت بقيه الله (عليه السلام) نجات پيدا
كردم.
من اين داستان را كه از آن عالم واعظ در مسجد
گوهر شاد شنيدم بهترين سوغاتى دانستم و براى رفقا تعريف مىكردم لكن مدتها اين
داستان را تكرار كرده بودم.
شبى در عالم رويا ديدم مرا به منزلى دعوت كردند
وارد شدم، پيرمردى در يك طرف كرسى و دو جوان در اطراف كرسى بودند، من هم طرفى نشستم
پير مرد از من خواستند كه خاطره مشهدت را براى من بگو.
گفتم: كدام خاطره را و در كدام سفرهايم؟
فرمودند: خاطرهاى كه در سال سرماى مشهد در
مسجد گوهر شاد شنيدى داستان راننده كاميون كه امام زمان (عليه السلام) را ديده بود
من خواستم فشرده مطلب را تمام كنم كوتاه قصه را بيان كردم لكن پير مرد خوش سيما
بنده را مخاطب قرار داد و فرمود: خاطرهاى را كه مربوط به امام زمان (عليه السلام)
است چرا اين گونه بىتوجه و دست و پا شكسته بيان مىكنى؟ و از بنده خواستند كه
بايستم و جلسه رسمى باشد و من از اول تا آخر داستان را بگويم.
گفتم: من مداح نيستم و بيان ندارم.
گفتند: من مىخواهم كه اين مطلب را رسمى بيان
كنيد.
قبول كردم خطبهاى خواندم خيلى مفصل و من هم در
بيدارى در هيچ كتابى نديده و از هيچ واعظى نشنيده بودم و بعد از خواب هم فراموش
كردم، شروع به گفتن خاطره كردم مقدارى كه گفتم، پير مرد گفتند: صبر كن ضبط صوت
مخصوص كه در بيدارى نديده بودم آوردند و فرمودند: از اول بيان كن كه ضبط كنم و براى
ديگران بفرستم، دو مرتبه گفتم، و ايشان تشكر كرد.
بعد از خاتمه داستان به من فرمود: چرا اين
داستان را ترك كردى؟ مگر نمىدانى جاهايى كه اين مطلب را گفتى افرادى كه شنيدهاند
علاقمند شدند و از گناه فاصله گرفتند، به نماز اهميت دادند، چرا شما از نقل داستان
كوتاهى مىكنى؟
اينجانب وقتى از خواب بيدار شدم تشويق شدم كه
تقاضاى مربوط به امام زمان (عليه السلام) را نه تتاسب براى مردم بگويم مخصوصا اين
خاطره را(328).
اى شمس ولايت كه پس پرده نهانى
|
|
مستور نه اى چون كه به آثار عيانى
|
پوشيده ز خفاش بود چشمه خورشيد
|
|
با اينكه منور ز رخش گشته جهانى
|
ما را به جهان بى گل روى تو صفا نيست
|
|
زيرا كه جهان جسم و تو چون روح
روانى |
يعقوب منم منتظر ديدن رويت |
|
تا كى رسد از يوسف گم گشته نشانى
|
از آتش هجران تو عمرم بسر آمد |
|
ترسم كه نبينم رخت اى احمد ثانى
|
السلام عليك حين تصلى و
تقنت السلام عليك حين تركع و تسجد، السلام عليك حين تهلل و تكبر
به هنگام پيرى مرانم ز پيش |
|
كه صرف تو كردم جوانى خويش |
من از كودكى عاشقت بودهام |
|
قبولم نما گرچه آلودهام |
ز در رانده گانت حسابم مكن |
|
گدايم گدايم جوابم مكن |
بكوى وفا آشيانم بده |
|
در خانتم استخوانم بده |
مبادا برانى مرا از درت |
|
به پهلوى بشكسته مادرت |
خداوندا همه ما را در دنيا و آخرت با حضرت امام
زمان (عليه السلام) محشور بگرداند.
شما خوانندگان محترم با حضرت ولى عصر (عليه
السلام) ارتباط داريد و آبرومند هستيد براى مولف دعا بفرمائيد كه روز قيامت ما را
از جودشان نكنند همانطورى كه ما آنها را دوست داريم متقابلا آنها هم ما را دوست
بدارند، روايت وارد شده از على (عليه السلام):
من احبنا كان معنا يوم
القيامه ولو ان رجلا احب حجرا لحشره الله معه(329)
هر كس ما را دوست بدارد در روز قيامت با ما
خواهد بود و اگر كسى سنگى را دوست بدارد خداوند او را با آن سنگ محشور مىكند، وقتى
كه محبت تا اين اندازه كار ساز است چرا اين گنج را نداشته باشيم.
شد وقت آنكه درد نهان را دوا كنيم
|
|
روى نياز خويش بسوى خدا كنيم |
اى خفتگان بستر راحت سحر رسيد |
|
خيزيد تا كه چاره جرم و خطا كنيم
|
بيگانگى بس است ز درگاه كردگار
|
|
خود را دمى به خالق خود آشنا كنيم
|
تا صبح عمر ما ننموده است رو به شام
|
|
كارى براى خجلت روز جزا كنيم |
بهر نجات آتش دوزخ به صد اميد |
|
دست دعا بلند بسوى خدا كنيم |
تا كاسههاى ديده نگرديده پر ز خاك
|
|
چشم به حال بى كسى خويش وا كنيم
|
شيطان نهاده بند گناهان به پاى ما
|
|
بهر رها نمودن خود دست و پا كنيم
|
اعضاى ما تمام بود شاهد گناه |
|
ديگر گذشته آنكه ز عصيان ابا كنيم
|
تا از پى شفاعت ما چاره جو شود
|
|
روى نياز خويش سوى مصطفى كنيم
|
خاتمه
در خاتمه كتاب روش تبليغ در اسلام سفارش اكيد
مىشود به خوانندگان عزيز هر چه مىتوانيد ارتباط خود را با نماز و نيايش با خداوند
بيشتر كنيد براى اينكه نماز است كه انسان را بخدا نزديك مىكند آيات قرآنى زياد
آمده راجع به نماز در تاريخ وارد شده.
در يكى از روزها جمعى از مسلمانان در يكى از
درهها مشغول نماز بودند، گروهى از مشركين رسيدند و با مشاهده عبادات آنها لب به
سرزنش گشودند و كار آن دو گروه به زد و خورد كشيد در ميان آنان شخصى به نام سعد بن
مالك كه از سخنان مشركين و اهانت به اسلام خشمگين شد، با استخوان شتر سر يكى از
آنها را شكست و خون جارى شد و اين اولين خونى بود كه در اسلام به زمين ريخته شد.
سعد بن مالك مىگويد: من نسبت به مادرم خيلى
مهربان بودم وقتى كه قبول اسلام كردم مادرم آگاه شد روزى به من گفت: فرزندم اين چه
دينى است كه پذيرفتى يا بايد از آن دست بردارى و به بت پرستى برگردى يا من آنقدر از
خوردن و آشاميدن امساك مىكنم تا بميرم.
سعد با كمال مهربانى و ادب گفت: من از اين دينم
دست نمىكشم و از شما درخواست مىكنم كه از خوردن و آشاميدن خوددارى نكنى.
مادر به حرف او اعتنايى نكرد يك شبانه روز غذا
نخورد فرداى آن روز سخت ضعيف و ناتوان شد، مادر تصور مىكرد كه سعد بن مالك با آن
همه علاقه و مهربانى كه نسبت به مادر دارد اگر او را با حال ضعيف ببيند از دين خود
دست مىكشد غافل از اينكه مهر خداوند تبارك و تعالى آنچنان در جانش نفوذ كرد كه مهر
مادرى نمىتواند در برابر آن استقامت نمايد به همين جهت روز دوم وضع سخن گفتن سعد
تغيير كرد او با منطقى خشن و قاطع به مادر گفت:
والله لو كانت لك الف نفس
فخرجت نفسا نفسا ما تركت دينى
قسم بخدا اگر براى تو هزار جان باشد يكى يكى
بيرون آيد من از دينم دست بر نمىدارم، وقتى كه مادر متوجه به اين تصمم شد امساك
خود را شكست و مشغول غذا خوردن شد(330).
هر چند هواى همدان سرد و بد است
|
|
ليكن همدانى بخدا معتقد است |
من از همدان بجاى ديگر نروم |
|
زيرا همدانى و على هم عدد است
|
اميدوارم با لطف و محبت شما عزيزان اينجانب را
دعا بفرماييد كه در روز قيامت در صف شيعيان حضرت على بن ابيطالب (عليه السلام) بوده
باشم.
تقاضاى اينجانب از خوانندگان محترم اين است اگر
در اين كتاب نواقصى به نظر جنابعالى رسيد يا عبارت ادبى غلط باشد حتما تذكر بدهيد
اينجانب متقابلا بشما دعا مىكنم.
قم عش آل محمد صلىالله
عليه و آله حوزه علميه - على گلستانى همدانى
صفر المظفر سال 1420 قمرى
/ مطابق با سال 1378
پايان