داستانهاى صاحبدلان

محمد محمدى اشتهاردى

- ۴ -


78 - نشانه اى از صدق امامت
محمد بن ابى العلاء گويد: با يحيى بن اكثم ملاقات كردم ، به او گفتم از علوم علويان اگر چيزى دارى برايم بگو، گفت : يك مطلب را به تو خبر مى دهم و مشروط بر اينكه تا زنده ام به كسى نگويى من به او قول دادم كه به كسى نمى گويم .
گفت : به مدينه رفتم ، ديدم فرزند امام رضا (عليه السلام ) (امام جواد) كنار قبر پيامبر (صلى الله عليه وآله ) است ، با او پيرامون مسائل مناظره كردم ، همه را پاسخ داد، در دلم مطلبى مانده بودم ، گفتم مى خواهم آن را آشكار نمايم ، امام جواد (عليه السلام ) به من فرمود. من به تو خبر مى دهم كه آن مطلب چيست ؟ تو مى خواهى بپرسى در اين زمان امام كيست ؟
گفتم : سوگند به خدا مى خواستم همين سوال را بپرسم .
فرمود: امام اين زمان ، من هستم ، گفتم : نشانه صدق مى خواهم ، عصايى كه در دستش بود، به اذن خدا به سخن آمد و گفت : مولاى من امام اين زمان است و او است حجت بر مردم . (112)
79 - نيرنگ مامون خنثى شد:
مامون از راههاى گوناگونى وارد مى شود تا بهانه اى بر ضد امام جواد (عليه السلام ) بدست آورد، يكى از نيرنگهاى او اين بود كه دستور داد سالن مخصوص كاخ را با بهترين تشريفات آراستند، به گونه اى كه صد نفر از نديم هاى زيبا رويى كه در دستشان جام طلا بود گردش مى كردند تا به مهمانان شربت بدهند.
از سوى ديگر مامون به نوازنده و آوازه خوان خود به نام (مخارق
دستور داد تا مى تواند بر بزم مجلس بيفزايد، و در اين حال امام جواد (عليه السلام ) را ناگزير كردند كه وارد مجلس گردد.
امام وارد شد، ولى بى آنكه به آن زرق و برقها توجه كند در كنارى كه در ظاهر نامناسب بود نشست .
مخارق كه نوازندگى مى كرد يك مرتبه فريادى كشيد و نقش بر زمين شد، صداى او موجب شد تا همه مردم اطراف او جمع شوند و ببينند چه خبر شده است ؟ وقتى به هوش آمد به نوازندگى و موسيقى خود ادامه داد.
امام جواد (عليه السلام ) سربلند كرد و به او فرمود: از خدا بترس و پرهيزكار باش او اعتنا به موعظه امام نكرد و به ساز و آواز خود ادامه داد، چند لحظه نكشيد كه وسائل نوازندگى از دستش افتاد، و دستش فلج و بى اختيار گرديد، و به همين درد مبتلا بود تا مرد.
روزى مامون از مخارق پرسيد كه چرا چنين شدى ؟
او در پاسخ گفت : وقتى ابوجعفر (امام جواد) فرياد كشيد من به اين حال در افتادم (113)
80 - حسادتى كه موجب كشتن امام شد
امام جواد (عليه السلام ) يگانه فرزند حضرت رضا (عليه السلام )، جوانترين امامان است كه در سن 25 سالگى به شهادت رسيد، جريانات سياسى زمان مامون باعث شد كه امام جواد (عليه السلام ) ناگزير با ام الفضل دختر مامون ازدواج كند، ولى اين دختر، عقيم (نازا)بود، و همين موضوع باعث شد كه امام جواد با كنيزى بنام سمانه (مادر امام دهم ) ازدواج كند.
ام الفضل به ظاهر بر سر اين موضوع (ولى در باطن به علت رموز سياسى ) تصميم گرفت كه امام جواد (عليه السلام ) را مسموم كرده و به شهادت برساند.
به دستور عمويش معتصم عباسى (هشتمين خليفه عباسى ) در ميان غذاى امام زهر ريخت و يا انگورى را مسموم كرد و به او خورد امام جواد (عليه السلام ) داد، چيزى نگذشت كه اثر زهر، آن حضرت را به بستر بيمارى انداخت ، ام الفضل چون حال آن امام را ديد پشيمان شد و گريه مى كرد، امام به او فرمود: اكنون كه مرا شهيد كردى گريه مى كنى ؟ از خداوند مى خواهم تو را به مرضى مبتلا كند كه درمان نداشته باشد سرانجام امام به شهادت رسيد.
مدتى نگذشت كه دعاى امام در مورد ام الفضل مستجاب شد، و دردى او را فرا گرفت كه مداواى پزشكان مؤ ثر واقع نشد، و همان باعث گرديد كه به جهنم واصل شود به سزاى عملش برسد. (114)
از گفتار امام جواد (عليه السلام ) است :
العامل بالظلم و المعين له و الراضى به شركاء.
ظالم و يارى كننده ظالم ، و كسى كه به كار ظالمى راضى است ، هر سه شريكند. (115)
معصوم دوازدهم - امام دهم
نام : امام على (عليه السلام ).
القاب معروف : هادى ، نقى ، ابوالحسن
وقت و محل تولد: 15 ذيحجه سال 212 هجرى در مدينه متولد شد.
دوران امامت : سى و سه سال (از سال 220 تا 254)
طاغوتهاى زمان امامت : معتصم ، واثق ، متوكل ، منتصر، مستعين ، معتز بودند.
وقت و محل شهادت : سوم رجب سال 254 در سن چهل و دو سالگى در شهر سامره بر اثر زهرى كه به دسيسه معتز (سيزدهمين خليفه عباسى ) (توسط معتمد عباسى ) به آن حضرت خوراندند به شهادت رسيد.
مرقد شريفش : در شهر سامره كشور عراق است .
ماجرا زندگى آن حضرت را مى توان در سه بخش مشخص كرد:
1 - دوران قبل از امامت (از سال 212 تا 220 ه‍.ق )
2 - دوران امامت در زمان خلفاى قبل از متوكل .
3 - دوران امامت در سخت ترين شرائط در زمان خلافت چهارده ساله ديكتاتورى متوكل (دهمين خليفه عباسى ) و سپس خلفاى بعدى .
81 - گرايش فرمانده سپاه به امام هادى (عليه السلام )
ابوهاشم جعفرى گويد: در زمانى كه ظلم حكومت (طاغوتى ) واثق (نهمين خليفه عباسى ) به مدينه سرايت كرد و سربازان او در جستجوى باديه نشينان بودند، امام هادى (عليه السلام ) به ما فرمود: برويم تا سپاه اين تركى ( گويا فرمانده سپاه بود) را بنگريم .
همراه امام از منزل بيرون آمديم ، و در كنار سپاه تركى عبور كرديم ، امام هادى (عليه السلام ) با تركى به زبان تركى صحبت كرد، ناگهان ديدم ، تركى از اسبش پياده شد، و پاى اسب امام را بوسيد.
من نزد تركى رفتم و او را سوگند دادم و گفتم اين مرد (امام هادى ) به تو چه گفت ؟ (كه تو شيفته او شدى ).
تركى در جواب گفت : اين مرد (امام هادى ) پيغمبر است ، گفتم : نه او پيامبر نيست .
تركى گفت : او مرا به نامى كه در كودكى در بلاد ترك نشين داشتم ، خواند، كه اين نام را احدى تاكنون نمى دانست (از اين رو شيفته او شدم ). (116)
82 - تبعيد از مدينه به سامرا
امام هادى (عليه السلام ) در مدينه مى زيست ، او در هر فرصت مناسب مردم را از حكومت طاغوتى متوكل بر حذر مى داشت و با رعايت اهم و مهم ، افشاگرى مى كرد.
عبدالله بن محمد (فرماندار مدينه ) جريان را به متوكل (دهمين خليفه خونخوار عباسى ) گزارش داد.
متوكل براى او نامه نوشت كه : امام هادى (عليه السلام ) را به پادگان بيار و از آنجا به سامرا منتقل كن .
فرماندار مدينه آن حضرت را همراه يحيى بن هرثمه به شهر سامرا (كه مقر حكومت متوكل بود) فرستاد و نخست آن حضرت را به اردوگاه فقرا بردند و سپس در خانه انفرادى تحت نظر نگه داشتند. (117)
سرانجام فرزندان متوكل نتوانستند وجود نورانى امام هادى (عليه السلام ) را تحمل كنند لذا آن حضرت را مسموم نموده و شهيد كردند.
83 - شكوه امام هادى (عليه السلام )
محمد بن حسن اشترى گويد: من كودكى بودم ، كنار منزل متوكل (دهمين خليفه عباسى ) همراه جمعى از طالبى و جعفرى و عباسى ، بوديم كه ناگهان امام هادى (عليه السلام ) تشريف آوردند، مردم همه به احترام ايشان پياده راه مى رفتند تا آن حضرت وارد بر متوكل شد (با توجه به اينكه آن حضرت مجبور بود كه نزد متوكل برود).
بعضى از حاضران به بعضى مى گفتند: چرا بايد اين جوان آنهمه احترام قائل شد، او كه از ما شريف تر نيست و سنتش نيز از ما بيشتر نمى باشد، سوگند به خدا هنگامى كه بيرون آمد ديگر هرگز پياده كنارش حركت نمى كنيم .
چند لحظه نگذشت كه امام هادى بيرون آمدند، شكوه امام آنچنان مردم را تحت الشعاع قرار داد كه آنها بى اختيار، به احترام امام (عليه السلام ) برخاستند و پياده بدرقه اش كردند. (118)
84 - مانورى كه درهم شكست
متوكل (دهمين خليفه مقتدر و جنايتكار عباسى ) كه امام هادى (عليه السلام ) را از مدينه به سامرا آورده و در پادگان خود تحت نظر قرار داده بود روزى خواست قدرت خود را به امام هادى (عليه السلام ) نشان دهد و به اصطلاح مانور نظامى بدهد تا امام هادى و طرفدانش از شورش بر ضد حكومت بترسند.
متوكل دستور داد نود هزار از افراد ترك ارتش خود، كه در سامرا بودند، هر كدام توبره علف خورى اسب خود را يك بار پر از خاك كرده و در نقطه اى بريزند.
همه سربازان و افسران اين كار را كردند، در نتيجه كوه بزرگى از خاك پديد آمد كه به تل مخالى (119) ناميده شد.
سپس دستور داد، امام هادى (عليه السلام ) را حاضر كردند و به بالاى آن تل بردند تا سپاه بيكران متوكل را از نزديك ببيند.
امام به اجبار بالاى تل قرار گرفت ، متوكل نيز در حضور امام بود، ارتشيان از اطراف آن تل كوه پيكر، رژه مى رفتند، و در حالى كه غرق در اسلحه بودند و همه امكانات لوژيستيكى ارتش متوكل با آرايش مخصوص به صحنه آمده بودند، در اين هنگام متوكل رو به امام هادى (عليه السلام ) كرد و گفت : لشكرم را مى بينى ؟
امام فرمود: آيا من هم لشكر خود را به نمايش در آورم ؟
متوكل گفت : مانعى ندارد.
امام دعايى كرد و ناگهان متوكل ديد بين زمين و آسمان پر از فرشتگان غرق در اسلحه است ، نتوانست تعادل خود را كنترل كند، افتاد و بيهوش شد (چرا كه ديد لشكريانش در برابر عظمت لشكر امام ، همچون مورچكانى در برابر سپاه بى كران است ).
وقتى متوكل به هوش آمد، امام به او فرمود: هدف ما دنيا نيست بلكه معنويات و آخرت است ، بنابراين آنچه كه تو مى پندارى ، اساسى ندارد(120) يعنى وقتى دنيا، خوب است كه همه اين امكانات در راه خدا و برقرارى نظام اسلامى باشد.
به اين ترتيب مانور عظيم متوكل درهم شكسته شد، اما آن ياغى خيره سر آنهمه مقامات عالى را از امام هادى (عليه السلام ) مى ديد، در عين حال از مركب غرور پايين نمى آمد تا سرانجام بدست اطرافيانش قطعه قطعه شد و به درك واصل گرديد.
85 - داستان عجيب اصفهانى
در عصر امام هادى (عليه السلام ) شخصى بنام عبدالرحمن ساكن اصفهان و پيرو مذهب تشيع بود (با توجه به اينكه در آن زمان ، شيعه در اصفهان كم بود)
از عبدالرحمن پرسيدند چرا تو امامت امام هادى (عليه السلام ) را پذيرفتى نه غير او را.
در پاسخ گفت : من فقير بودم ولى در جرات و سخن گفتن قوى بودم ، در سالى همراه جمعى از اصفهانيها به عنوان اينكه به ما ظلم مى شود براى شكايت به شهر سامره نزد متوكل (دهمين خليفه مقتدر عباسى ) رفتيم ، كنار در قلعه متوكل منتظر اجازه ورود بوديم ، ناگهان شنيدم كه متوكل دستور احضار امام هادى (عليه السلام ) را داده تا او را به قتل برساند.
من به بعضى از حاضران گفتم : اين كيست كه فرمان به احضار او و سپس ‍ اعدام او داده شده است ؟ در جواب گفت : اين كسى است كه رافضى ها (شيعه ها) او را امام خود مى دانند، من تصميم گرفتم در آنجا بمانم تا ببينم كار به كجا مى كشد.
بعد از ساعتى ديدم امام هادى سوار بر اسب آمدند، مردم تا او را ديدند در طرف راست و چپ اسب او براه افتادند، همين كه چشمم به امام هادى خورد محبتش بر دلم جاى گرفت ، دعا كردم كه خداوند وجود نازنين امام هادى (عليه السلام ) را از شر متوكل حفظ كند، همچنان ناراحت و نگران بودم و دعا مى كردم كه امام در ميان جمعيت به من رسيد و فرمود: خداوند دعايت را مستجاب مى كند، و مال و فرزند و عمرت زياد خواهد شد.
من از اينكه امام چنين از نهان خبر داد متحير شدم بطورى كه رنگم تغير كرد حاضران گفتند چه شده ؟ چرا چنين حيرت زده اى ؟ گفتم : خير اسعت ولى اصل ، ماجرا را به كسى نگفتم .
بعدا كه به اصفهان برگشتم كم كم بر مال و فرزندم افزوده شد و غنى شدم ، و اكنون بيش از هفتاد سال دارم اين بود علت تشيع من كه اين گونه به حقيقت رسيدم (121)
ايوب بن نوح گويد:
براى امام هادى (عليه السلام ) نامه نوشتم همسرم حامله است ، برايم دعا كن خداوند پسرى به من بدهد.
در پاسخ نوشت : (تصميم بگير) وقتى كه به دنيا آمد، نامش را محمد بگذار.
سرانجام خدا پسرى به من داد و نامش را محمد گذاشتم . (122)
معصوم سيزدهم - امام يازدهم :
نام : امام حسن (عليه السلام ).
القاب معروف : عسكرى - ابومحمد.
پدر و مادر: امام هادى (عليه السلام ) - سليل .
وقت و محل تولد: هشتم ربيع الثانى يا 24 ربيع الاول سال 232 هجرى قمرى در مدينه متولد شد.
دوران امامت : شش سال (از سال 254 تا 260 ه‍.ق )
طاغوتهاى زمان امامت : المعتدى و المعتمد بالله (چهاردهمين خليفه عباسى ).
وقت و محل شهادت : هشتم ربيع الاول سال 260 ه‍.ق به دسيسه معتمد (چهاردهمين خليفه عباسى ) در شهر سامره در سن 28 سالگى به شهادت رسيد.
مرقد شريفش : در شهر سامره كشور عراق واقع است .
ماجرا زندگى آن حضرت را مى توان در دو بخش زير مشخص كرد:
1 - دوران قبل از امامت (22)
2 - دوران امامت (شش سال )
و آن حضرت بيش از ساير امامان تحت مراقبت طاغوتهاى زمانش بود و اكثرا در زندان بسر مى برد و در بيرون زندان تحت كنترل شديد بود.
86 - پاسخ امام يازدهم به دو سوال مهم
در دورانى كه امام حسن عسگرى (عليه السلام ) زندانى بود، يكسال بر اثر خشكسالى قحطى شد، گرسنگى بيداد مى كرد، علماى اسلام مردم را جمع كرد و براى نماز استسقاء (طلب باران ) به بيابان بردند، نماز خواندند، و حتى چند بار نماز استسقاء خواندند ولى اثرى از باران ديده نشد.
عجيب اينكه علماى نصارى با مسيحيان نماز استسقاء خواندند باران آمد، روز بعد نيز نماز خواندند، باران زيادتر آمد...
و اين موضوع باعث شكست و آبروريزى مسلمين شد، يكى از شيعيان به هر نحوى بود خود را به زندان رسانده و خدمت امام حسن عسگرى (عليه السلام ) رسيد و جريان را عرض نمود و ديد در ميان زندان قبرى كنده شده گريه كرد و عرض نمود اى امام بزرگوار من طاقت ندارم شما را در اين قبر دفن كنند، حضرت فرمود: ناراحت نباش ، خدا نيز چنين مقرر نكرده است .
او عرض كرد: دو مطلب مهم مرا به اينجا آورده است :
1 - از شما بپرسم كه طبق روايات شما بايد با روزگار دشمنى نكرد، منظور چيست ؟
امام فرمود: منظور از روزگار ما اهلبيت هستيم : شنبه متعلق به حضرت رسول (صلى الله عليه وآله ) يكشنبه به على (عليه السلام ) دوشنبه به امام حسن و امام حسين (عليهما السلام )، سه شنبه به امام سجاد و امام باقر (عليهماالسلام ) و امام كاظم و امام رضا (عليهما السلام )، چهارشنبه به امام جواد و پدرم حضرت هادى (عليهما السلام ) و پنج شنبه متعلق است به من و جمعه متعلق است به فرزندم حضرت مهدى (عليه السلام ) كه زمين را پس ‍ از آنكه پر از ظلم و جور شد پر از عدل و داد مى كند.
2 - سوال دو مهم اين است كه علماى شيعه سه روز براى نماز استسقاء به بيابان رفتند و نماز خواندند باران نيامد ولى علماى نصرانى رفتند و نماز خواندند و باران آمد و هر بار رفتند باران باريد و اگر امروز هم به دعاى آنها باران بيايد ترس آن است كه شيعيان در عقيده خود متزلزل شوند و به مسيحيت بگروند.
امام فرمود: اما نصارى روزى به قبر يكى از پيامبران برخوردند و استخوان ريزى از بدن آن پيامبر بدست آوردند و اكنون در نماز آن استخوان را در ميان انگشتان خود گذاشته ظاهر مى كنند و از اين رو باران مى آيد، تو خود را فورا به او برسان و از ميان انگشتان او آن استخوان را بيرون آور تا ابرها متفرق شود و باران قطع گردد.
آن مرد همين دستور را انجام داد و در انجامش موفق گرديد، در نتيجه ابرها رفتند و خورشيد تابيد، و علماى نصارى هر چه دعا كردند باران نباريد و شرمنده شدند، و شيعيان در حفظ ايمان خود استوار گشتند و از شك و ترديد بيرون آمدند. (123)
و به نقل ديگر، خليفه وقت امام حسن عسگرى (عليه السلام ) را از حبس ‍ بيرون آورد و به بيابان برد و جريان را به آن حضرت عرض كرد، امام جريان استخوان را بيان نمود و وقتى كه توسط يكى از خادمان ، استخوان را از دست عالم مسيحى ربود ديگر باران نيامد. (124)
87 - فريادرسى امام عسگرى (عليه السلام ) از دوستان
كافور خادم گويد: يونس نقاش كه از دوستان و خادمان امام حسن عسگرى (عليه السلام ) بود، روزى به حضور امام آمد در حالى كه مضطرب و لرزه بر اندامش بود عرض كرد: اى مولاى من به تو در مورد خانواده ام وصيت مى كنم كه به آنها لطف و خير داشته باشيد.
امام فرمود: چه خبر؟
يونس عرض كرد: مى خواهم از اين دنيا بروم .
امام در حالى كه خنده بر لب داشت فرمود: اى يونس چرا؟ مگر چه شده ؟
يونس عرض كرد: فرزند ظالم (منظورش فرزند خليفه وقت است ) نگين انگشترى برايم فرستاد كه سخنى در آن نقش كنم ، وقتى كه مشغول كار شدم نگين دو نصف شد، فردا هم بايد نگين را تحويل دهم و او ستمگرى است يا دستور هزار تازيانه و يا اعدام مرا خواهد كرد.
امام حسن عسگرى (عليه السلام ) فرمود: به منزلت برو، تا فردا خوشحال مى شوى ، و اين پيش آمد براى تو خير است .
وقتى كه فردا شد، باز يونس خدمت امام رسيد و بسيار ناراحت و نگران بود و عرض كرد رسول خليفه آمد و نگين را مى خواهد.
امام فرمود: برو نزد او كه هرگز جز خير نبينى .
يونس عرض كرد: اى مولاى من به او چه بگويم ؟
امام لبخندى زد و فرمود: برو نزد فرستاده خليفه و پيام او را بشنو كه خير است .
يونس رفت و پس از ساعتى برگشت و به امام عرض كرد: اى مولاى من ، كنيزهاى دربار با هم درباره آن نگين بگو مگو كرده اند، پيام آور آمده به من مى گويد: اگر امكان داد آن نگين را دو نصف كن ، تا هر چه بخواهى تو را بى نياز سازيم .
امام حسن عسگرى متوجه خدا شد و عرض كرد: خدايا حمد و سپاس ‍ مخصوص ذات پاك تو است ، چرا كه ثنا گويت را تصديق نمودى .
سپس به يونس فرمود: در جواب چه گفتى ؟ او عرض كرد: گفتم : به من مهلت بده تا در اين باره فكر كنم ..
امام فرمود: محكم كارى كردى .
88 - دلجويى و محبت امام نسبت به دوستان
شخصى بنام حلبى گويد: با عده اى براى زيارت امام حسن عسگرى (عليه السلام ) (درسامرا كه آن حضرت تحت نظر بود) در روز ملاقاتى ، رفتيم ، از ناحيه آن حضرت نامه مخفيانه به دست ما رسيد كه كسى به من سلام نكند و اشاره ننمايد، چرا كه جان شما در خطر است (زيرا آنان كه با امام تماس داشتند از طرف دستگاه طاغوتى عباسى ، مورد اتهام و خطر قرار مى گرفتند)
حلبى گويد در اين ميان جوانى را ديدم ، گفتم اهل كجا هستى ؟ گفت : اهل مدينه هستم ، گفتم براى چه به اينجا (سامره )آمده اى ؟ گفت : اختلاف و اشتباهى بر سر موضوعى رخ داده آمده ام حل مساله را از امام حسن عسگرى (عليه السلام ) بپرسم ، من از نواده ابوذر غفارى هستم .
دراين هنگام امام (عليه السلام ) با خدمتكار بيرون آمد تا نظرش به آن جوان افتاد فرمود: آيا تو غفارى هستى ؟ او عرض كرد آرى ، فرمود: مادرت حمدويه آن را بجا نياورده ، او بانوى پاك است برگرد به خانه ات .
حلبى گويد: به جوان گفتم : تاكنون امام حسن عسگرى (عليه السلام ) را ديده بودى ؟، گفت : نه . (125)
89 - دگرگونى دشمن سر سخت
به دستور حكومت عباسى ، امام حسن عسگرى را در زندان على بن اوتاش افكندند، او بسيار با آل محمد (صلى الله عليه وآله ) دشمنى داشت و دشمن سر سخت آل على (عليه السلام ) بود و در انحراف و جنايت و ظلم هيچ باكى نداشت .
امام حسن عسگرى (عليه السلام ) يك روز در زندان او بسر برد، در همين يك روز على بن اوتاش آنچنان به امام گرايش پيدا كرد كه به اصطلاح 180 درجه از وضع قبل ، دگرگون گرديد و به احترام امام چشمش را بلند نمى كرد و سرافكنده بود و وقتى از حضور امام (عليه السلام ) خارج شد، ديدند او از نظر شناخت و معرفت و گفتار از همه مردم بهتر است (126)
آرى نور امامت ، اين چنين بر قلب دشمن سرسخت تابيد و او را از تباهيها پاك نموده و به سوى الله كشاند.
90 - تابش نور امامت
هنگامى كه امام حسن عسگرى (عليه السلام ) در زندان بسر مى برد، گروهى از نزديكان دستگاه خلافت نزد رئيس زندان صالح بن رصيف رفتند و به او گفتند: زندگى را در زندان بر ابومحمد ( امام حسن عسگرى ) تنگ و سخت كن ، صالح در پاسخ گفت : دو نفر را مامور مخصوص زندان او كرده ام
تا بر او سخت بگيرند، ولى آن دو نفر آنچنان تحت تاثير معنويت ابو محمد (امام ) قرار گرفته اند كه در عبادت و نماز به مرحله عظيمى رسيده اند، سپس ‍ دستور داد آن دو نفر را احضار كردند و در حضور گروه عباسى به آنها گفت : واى بر شما، درباره اين مرد ( امام حسن عسگرى ) چه مى گوييد؟ و كارتان با او به كجا رسيده است ؟، آن دو نفر در پاسخ گفتند: چه بگوييم در مورد مردى كه شبها را به عبادت و روزها را به روزه مى گذراند، و جز عبادت به چيزى اشتغال ندارد، وقتى به او مى نگريم لرزه بر اندام ما مى افتد و اختيار از ما سلب مى شود (127)
از سخنان امام حسن عسگرى (عليه السلام ) است :
جمله بسم الله الرحمن الرحيم نزديكترين سخن به اسم اعظم الهى است ، كه از سياهى چشم به سفيدى آن نزديكتر مى باشد. (128)
معصوم چهاردهم - امام زمان (عج ):
نام : هم اسم پيامبر اسلام (م - ح - م - د)(صلوات الله عليهما).
القاب : مهدى موعود، امام عصر، صاحب الزمان ، قائم و...
پدر و مادر: امام حسن عسكرى (عليه السلام ) - نرجس (عليهاالسلام ).
وقت و محل تولد: روز 15 شعبان سال 255 يا 256 هجرى قمرى در سامرا متولد شد و حدود پنج سال تحت كفالت پدر بطور مخفى بود و در سال 260 هجرى قمرى كه پدر بزرگوارش شهيد شد، داراى مقام امامت گرديد و به امر خداوند دو غيبت اختيار كرد.
1 - غيبت صغرى : (كه از سال 260 ه‍.ق شروع شد و در سال 329 ه‍. ق خاتمه يافت كه تقريبا 70 سال مى شود اقوال ديگرى نيز گفته شده است .)
2 - غيبت كبرى : كه از سال 329 ه‍.ق شروع شد و تا وقتى كه خدا بخواهد و ظهور كند، ادامه خواهد يافت .
ماجراى زندگى آن حضرت را مى توان در چهار بخش زير مشخص كرد:
1 - دوران پدر (حدود پنج سال )
2 - دوران غيبت صغرى كه با چهار نفر به ترتيب : عثمان بن سعيد، و محمد بن عثمان ، و حسين بن روح ، و على بن محمد سيمرى تماس داشت ، و سپس به على بن محمد سيمرى دستور داد كه جانشينى براى خود تعيين نكند.
3 - غيبت كبرى و انتظار آن حضرت ، و ملاقات بعضى با آن حضرت و... كه آن حضرت در اين زمان زمام امور را به ولى فقيه سپرده است .
4 - دوران درخشان ظهور آن حضرت و حكومت جهانى او.
91 - گوشه اى از ويژگيهاى امام مهدى (عليه السلام ) و يارانش
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم ) در ضمن سخنانى درباره حضرت مهدى (عليه السلام ) به سلمان فرمود: نام او نام من است ، و خوى او خوى من است ، كنيه او اباعبدالله است ، پرچم من در دست او است ، او زمين را پس از آنكه پر از ظلم و جور شده ، پر از عدل و داد مى كند، ساكنان زمين و آسمان از او خشنودند، مردگان آرزوى زنده شدن دارند تا در حكومت او زندگى نمايند، كاخهاى گمراهى را درهم مى شكند و حجابها را از دلها بر مى دارد، به داد مظلومان مى رسد، (هنگام ظهور) به خانه كعبه تكيه كند و گويد: من بقيه (ذخيره ) خدا و حجت و خليفه او بر شما هستم .
ياران (مخصوص ) او به شماره اصحاب بدر و شماره ياران طالوت يعنى 313 نفرند (129) همگى جوان و شجاع ، گوئى شيرانى هستند كه از بيشه بيرون آمده اند، دلهاى آهنين دارند، معتقد به يكتائى خدايند، و شب همچون شخص بچه مرده ناله مى كنند، و شب و روز به عبادت مشغولند، دلهاى آنها نسبت به همديگر مهربان و متفق است ، اگر در جهان ، يك روز هم باقى بماند، حتما ظهور خواهد كرد، او قاتل دجال (طاغوت مزور) و حامى دين من است ، از آسمان منادى حق ، او را با نام قائم بخواند كه صداى او را همه مردم جهان از شرق و غرب بشنوند... قطعه ابرى بالاى سر امام ظاهر مى شود جبرئيل فرياد مى زند اين مهدى خليفه خدا است ، آن امامى كه در انتظارش بوديد همين است از او پيروى كنيد
. (130)
92 - شفاى مرجع نامدار شيعه
شيخ حر عاملى صاحب كتاب با عظمت وسائل شيعه كه از علماى برجسته و مراجع عاليقدر شيعه بود و بسال 1104 ه‍.ق در مشهد رحلت كرد و در مدرسه ميرزا جعفر جنب صحن مقدس حضرت رضا (عليه السلام ) دفن گرديد.
در كتاب اتباة الهداة نقل مى كند: من هنگامى كه ده ساله بودم ، به بيمارى سختى گرفتار شدم ، به گونه اى كه بستگانم يقين كردند كه ديگر خواهم مرد، برايم گريه مى كردند، و خود را براى سوگوارى من مهيا مى نمودند.
در بين خواب و بيدارى بودم كه ناگهان ديدم پيامبر (صلى الله عليه وآله ) و دوازده امام (عليهم السلام ) در كنار بسترم حاضرند، سلام كرده و با يك يك آنها مصافحه نمودم و ميان من و امام صادق (عليه السلام ) سخنى به ميان آمد، ولى فراموش كردم جز آن كه يادم هست ، آن حضرت براى من دعا كرد، تا اينكه بر ولى الله اعظم امام زمان (عج ) سلام كردم و مصافحه نمودم و گريه كردم ، و عرض كردم : اى مولاى من ، مى ترسم در اين بيمارى بميرم ، ولى هدفى كه در علم و عمل دارم بدست نياورم .
به من فرمود: نترس ، خداوند تو را شفا مى بخشد، و عمر طولانى خواهى داشت ، در آنوقت ، كاسه اى كه در دستش بود به من داد، من از آب آن كاسه آشاميدم ، در همان لحظه سلامتى خود را دريافتم ، و بيمارى به طور كلى از من دور شد. (131)
93 - توسل به امام زمان باعث دفع بيمارى وبا شد
مرجع تقليد زمان خود مرحوم آيت الله العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى مؤ سس حوزه علميه قم (132) نقل كرد: مدتى در شهر سامراء نزد مرحوم آيت الله العظمى العظمى ميرزاى شيرازى (متوفى 1312 قمرى ) درس مى خوانديم ، روزى در وسط درس استاد بزرگ ما آيت الله سيد محمد فشاركى (متوفى 1315 قمرى ) وارد شد، در حالى كه بسيار مضطرب و نگران بود، علت نگرانيش اين بود كه بيمارى مسرى وبا در عراق شيوع يافته بود و بسيارى از مردم را كشته بود، آقاى آقا سيد محمد فشاركى فرمود: آيا شما مرا مجتهد مى دانيد؟
گفتيم آرى ، فرمود: آيا مرا عادل مى دانيد؟ گفتيم آرى (منظورم او اين بود كه پس از تاييد، حكمى صادر كند) آنگاه گفت : من به تمام شيعيان سامره از زن و مرد حكمى صادر كند) آنگاه گفت : من به تمام شيعيان سامره از زن و مرد حكم مى كنم كه هر يك از آنها يك بار زيارت عاشورا را به نيابت از مادر امام زمان (عليه السلام ) بخوانند، و آن مادر بزرگوار را در نزد فرزند بزرگوارش شفيع قرار دهند كه امام زمان (عليه السلام ) پيش خداى بزرگ از ما شفاعت نمايد تا خداوند شيعيان سامراء را از بيمارى وبا حفظ گرداند.
مرحوم آيت الله حائرى گويد: وقتى كه اين حكم از مرحوم آيت الله سيد محمد فشاركى صادر شد، چون خطر مرگ در ميان بود، همه شيعيان اطاعت نمودند و در نتيجه ، يك نفر شيعه در سامراه تلف نگرديد، و خداوند متعال شيعيان را از اين بلاى عمومى نجات بخشيد (133)
94 - ملاقات امير اسحاق با امام زمان (عليه السلام )
مرحوم علامه محمد باقر مجلسى در كتاب بحارالانوار نقل مى كند: پدرم (مرحوم علامه محمد تقى مجلسى ) نقل مى كرد، در زمان ما شخصى بود بنام امير اسحاق استرابادى كه چهل بار پياده به مكه براى انجام حج رفته بود، و بين مردم شهرت داشت كه او طى الارض مى كند (يعنى مثلا در يك لحظه چند فرسخ از زمين را در مى نوردد و پشت سر مى گذارد).
يكى از سالها شنيدم او به اصفهان آمده ، محل ورودش را جويا شدم و پيدا كرده به خدمتش رسيدم ، پس از احوالپرسى ، عرض كردم بين عوام شهرت دارد كه تو طى الارض مى كنى ، علت اين شهرت چيست ؟
در پاسخ گفت : در يكى از سالها عازم مكه شدم ، در هفت منزلى يا نه منزلى مكه به عللى از كاروان عقب ماندم ، را را گم كردم و متحير و سرگردان بودم ، از طرفى تشنگى بر من غالب شده بود، خود را در خطر مرگ ديدم ، در اين حال متوسل به امام زمان (عليه السلام ) شده و عرض كردم : يا ابا صالح ارشدونا الى الطريق يرحمكم الله : اى امام زمان ، ما را به راه مكه هدايت كن ، خداوند شما را مشمول رحمتش قرار دهد.
چند لحظه نگذشته بود كه ديدم در آخرهاى بيابان ، شبحى پيدا شد، نگاه به آن مى كردم كه در اندك زمانى به من رسيد، ديدم جوانى گندمگون و زيبا با لباسى پاكيزه ، و با شكل افراد شريف سوار بر شتر در كنارم ايستاده ، همراهش ظرف آبى بود، سلام كردم ، جواب سلام مرا داد آنگاه فرمود: تشنه هستى ؟ عرض كردم آرى ، كاسه آبى به من داد از آن آشاميدم ، سپس ‍ فرمود: مى خواهى به كاروان برسى ؟ عرض كردم : آرى ، فرمود: سوار بر شتر شو، سوار شدم من عادت داشتم كه دعاى حرزيمانى را بخوانم ، مشغول خواندن آن دعا شدم چند دقيقه نگذشته كه به محلى رسيديم ، به من فرمود: اينجا را مى شناسى ؟ عرض كردم آرى ، اينجا ابطح (ريگزار نزديك منى حدود مكه ) است ، فرمود: پياده شو، پياده شدم ، و ديگر كسى را نديدم ، فهميدم كه او امام مهدى (عليه السلام ) بود، بسيار از مفارقت او تاسف خوردم و اندوهگين شدم كه چرا او را نشناختم .
بعد از هفت روز كاروان به مكه رسيد، وقتى كه كاروانيان مرا در مكه ديدند گفتند: ما از زنده ماندن تو (در بيابان سوزان ) مايوس شده بوديم .
و از اينكه هفت روز زودتر از آنها به مكه رسيده بودم ، گفتند تو طى الارض دارى ، از آن زمان اين موضوع در مورد بنده شهرت يافت .
علامه مجلسى در پايان مى گويد: پدرم نقل كرد: دعاى حزريمانى از نزد او خواندم ، و تصحيح كردم و بحمد الله مورد تاييد او قرار گرفت . (134)
95 - سفارش امام در مورد نماز صبح و مغرب
مرحوم كلينى و شيخ طوسى و طبرسى از زهرى نقل كرده اند كه گفت : بسيار و مدتها در طلب حضرت مهدى (عليه السلام ) بودم ، و در اين راه اموال فراوانى (در راه خدا) خرج كردم و به هدف نرسيدم ، تا اينكه به خدمت محمد بن عثمان (دومين نايب خاص امام زمان در عصر غيبت صغرى كه بسال 305 هجرى از دنيا رفت ) رسيدم ، و مدتى در خدمت او بودم تا روزى از او التماس كردم كه مرا به خدمت امام زمان (عليه السلام ) ببرد، او پاسخ منفى داد، بسيار تضرع كردم ، سرانجام به من لطف كرد و فرمود: فردا اول وقت بيا، وقتى فرداى آن روز، اول وقت به خدمت او رفتم ، ديدم همراه جوانى خوش سيما و خوشبو مى آيد، به من اشاره كرد اين است آنكه در طلبش هستى .
به خدمت امام زمان (عليه السلام ) رفتم و آنچه سوال داشتم مطرح كردم و جواب مرا فرمود، تا به خانه اى رسيديم و داخل خانه شد و ديگر او را نديدم .
در اين ملاقات دوبار به من فرمود: از رحمت خدا دور است كسى كه نماز صبح را به تاخير بيندازد تا ستاره ها ديده نشود، و نماز مغرب را تاخير اندازد تا ستاره ديده شوند. (135)
96 - اين ضربت از جنگ صفين است
علامه مجلسى (ره ) در بحارالانوار از بعضى از صالحين نقل كرده كه شخصى بنام محلى الدين اربلى گفت : من نزد پدرم بودم ، مردى همراه پدرم بود، او را چرت (خواب سبك ) برد و عمامه اش از سرش افتاد، و پدرم ديد اثر زخمى سنگينى در سر او پيدا است ، از او علت آن را سوال كرد.
او گفت : اين ضربت از جنگ صفين (كه در زمان خلافت على (عليه السلام ) بين سپاه على (عليه السلام ) و معاويه واقع شد) مى باشد.
پدرم گفت : جنگ صفين در زمان على (عليه السلام ) واقع شد، تو كه در آن زمان نبودى ؟
گفت : من سفرى به سوى مصر كردم ، در راه مردى از قبيله غره با من همسفر شد، روزى هنگام حركت ، سخن از جنگ صفين به ميان آمد، آن همسفر به من رو رد و گفت : اگر من در جنگ صفين بودم شمشيرم را از خون على (عليه السلام ) و يارانش سيراب مى نمودم ، من هم در جواب گفتم : اگر من مى بودم شمشيرم را از خون معاويه و يارانش سيراب مى نمودم اكنون من و تو از اصحاب على و معاويه ايم ، همين بگو مگو باعث شد، كه كارمان به جنگ بكشد، همديگر را زخمى نموديم ،و من از بسيارى زخمهاى كه به بدنم وارد شد افتادم و بيهوش شدم .
ناگاه احساس كردم مردى با سرنيزه مرا بيدار مى كند، وقتى كه چشم به او خورد، از مركب پياده شد و فرمود در اينجا بمان سپس غايب شد، و پس از اندك زمانى برگشت ، و سر بريده آن دشمن على (عليه السلام ) كه با من جنگ كرده بود، با او بود، و مركب او را نيز آورده بود و به من فرمود: اين سر دشمن تو است و تو ما را يارى نمودى ، و هر كه ما را يارى كند خداوند او را يارى مى كند، ما هم تو را يارى كرديم .
گفتم : تو كيستى ؟ خود را امام زمان (عليه السلام ) معرفى نمود، سپس ‍ فرمود: هر كس از تو پرسيد اين ضربت از كجا آمده ؟ بگو از جنگ صفين است (136)
97 - تعليم دعايى كه به اجابت رسيد
محمد بن على علوى گويد: در مصر سكونت داشتم كه از طرف حكومت طاغوتى مصر در خطر عظيمى قرار گرفتم ، رفتم از كربلا و پانزده روز در جوار مرقد پاك امام حسين (عليه السلام ) ماندم و به دعا و تضرع پرداختم ، تا اينكه بين خواب و بيدارى حضرت امام زمان (عج )را ديدم ، فرمود: امام حسين (عليه السلام ) مى فرمايد: چرا دعا نمى كنى ؟ گفتم : چه دعايى بخوانم ؟ آن حضرت دعايى را به من تعليم داد كه شب جمعه بخوانم ، آن دعا را شب جمعه خواندم ، باز شب شنبه به خدمتش رسيدم ، فرمود: اى محمد! دعايت مستجاب شد، وقتى كه از دعا فارغ شدى دشمنت را كشتند.
محمد گويد: پى جويى كردم ، اطلاع يافتم كه احمد بن طولون ، دشمنم را كشته است . (137)
98 - كرامت يكى از نواب خاص امام زمان (عليه السلام )
قاضى نور الله از جمعى از اصحاب روايت نموده كه روزى (در بغداد) در حضور ابولحسن على بن محمد سيمرى (چهارمين نايب خاص امام زمان (عليه السلام ) در غيبت صغرى ) نشسته بوديم ، ناگاه فرمود: رحم الله على بن الحسين بن بابويه : خداوند على بن حسين بايوه را رحمت كند (نظر به اينكه اين جمله معمولا در مورد مردگان گفته مى شود) بعضى از حاضران گفتند: او زنده است .
على بن محمد سيمرى در پاسخ گفت : امروز وفات يافت .
آن جماعت تاريخ آن روز را نوشتند، تا بعد از چند روز خبر رسيد كه على بن حسين بن معاويه در قم وفات يافته است . (138)
به اين ترتيب مى يابيم كه نايب خاص امام زمان (عليه السلام ) خبر فوت ابن بابويهرا كه در قم اتفاق افتاده و در قم دفن گرديد، همان روز در بغداد مى دهد، با توجه بهاينكه در آن زمان تلفن و وسائل خبرى زودرس نبود.
99 - اشعارى از دانشمند معروف اهل تسنن
قاضى فضل الله روزبهان ، از بزرگان و علمانى مشهور و متعصب اهل تسنن است ، كه حتى كتابى بنام ابطال الباطل در رد نهج الحق علامه حلى (كه در اثبات حقانيت تشيع مى باشد) نوشته است ، وى با اين حال ، در ضمن اشعارى كه متضمن سلام بر چهارده معصوم (عليهم االسلام ) است و اشاره اى به بعضى از فضائل آنها دارد، سروده وقتى به امام قائم (عليه السلام ) مى رسد، مى گويد:

سلام على القائم المنتظر
ابى القاسم الغر نور الهدى
سيطلع كالشمس فى غاسق
ينجيه من سيفه المنتضى
ترى يملا الارض من عدله
كماملئت جور اهل الهوى
سلام عليه و آبائه
و انصاره ماتدوم السماء

يعنى : سلام و درود بر قائم منتظر (كه انتظارش را مى كشد) ابوالقاسم ، كه سر سلسله نيكان و چراغ تابان هدايت است .
بزودى همچون خورشيد در شب تاريك طلوع مى كند و با شمشيرش تيز و برانش انسانها را نجات مى بخشد.
و سراسر زمين را همانگونه كه پر از ظلم و جور هواپرستان شده پر از عدل و داد مى كند، سلام بر او و بر پدرانش و بر يارانش ، سلامى هميشگى و جاويد (139)
100 - دعاى هميشگى عصر غيبت
زراره مى گويد: امام صادق (عليه السلام ) فرمود: براى قائم ( عج ) قبل از آن كه خروج و قيام كند، غيبت است ...او منتظر ى است كه مردم در زمان غيبت در وجو او شك مى كنند (بعضى مى گويند هنوز متولد نشده و بعضى مى گويند از دنيا رفته و....)
عرض كردم : فدايت شوم هرگاه اين زمان (غيبت كبرى ) در درك نمودم ، چه كارى انجام دهم .
فرمود: وقتى اين زمان را درك كردى ، ملتزم باش كه اين دعا را همواره بخوانى (با توجه به معنى آن ):
اللهم عرفنى نفسك ، فانك لم تعرفنى نفسك لم اعرف نبيك ، اللهم عرفنى رسولك فانك لم تعرفنى رسوللك لم اعرف نبيك اللهم علفنى نبيك فانك ان لم تعرفتنى نبيك ، لم اعرف حجتك اللهم عرفنى حجتك فانك ان لم تعرفنى حجتك ظللت عن دينى .
خدايا خودت را به من بشناسان ، زيرا اگر خود را به من نشناسانى ، رسول تو را نشناخته ام ، خدايا رسول خود را به من بشناسان ، زيرا اگر رسول خود را به من نشناسانى ، پيامبرت را نشناخته ام ، خدايا پيامبرت را به من بشناسان ، زيرا اگر پيامبرت را به من نشناسانى ، حجت تو را نشناخته ام ، خدايا حجت خود را به من بشناسان ، زيرا اگر حجت خود را به من نشناسانى ، از دين خود گمراه خواهم شد.
به اين ترتيب مى يابيم كه اسلام از توحيد شروع شده و با شناخت رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و حجت الهى ، آميخته است .
امام زمان (عج در ضمن نامه اى به شيخ مفيد (ره ) فرمود: ما به ماجراى زندگى شما (شيعيان و مسلمين ) كاملا اطلاع داريم ، و از آزاد دشمنان به شما آگاهيم ، ولى ما شما را فراموش نمى كنيم و توجه كامل به شما داريم (140)
بخش دوم صد داستان گوناگون
101 - عاشقى از عاشقان الله
اصمعى (141) گويد: از بصره بيرون آمدم در بيابان شخصى شتر سوار را ديدم كه از من پرسيد تو كيستى ؟ گفتم : از دودمان اصمع گفت : از آيات قرآن چيزى مى دانى ؟ گفتم : آرى ، گفت : اندكى از آنها را برايم بخوان من از آغاز سوره ذاريات (تا آيه 22) خواندم كه :
ولذاريات رزوا فالحاملات وقرا فالجاريات يسرا، فالمقسمات امرا، انما توعدون لصادق ، و ان الدين الواقع ... و فى السماء رزقكم و ماتوعدون .

سوگند به بادهاى سخت و زنده ، و به ابرهاى گرانبار و كشتيهاى آسان روان ، و به فرشتگان تقسيم كننده (كارها) آنچه به شما وعده داده شد راست است البته دين (جزاى اعمال ، روزى ) واقع خواهد شد.... و در آن رزق شما است آنچه شما را وعده مى دهند..
گفت : كافى است ، برخاست و شترش را قربانى كرد و گوشت آن را به افراد مسافرى كه از راه مى آمدند مى داد، و شمشير و كمانش را نيز بشكست و به كنارى انداخت و پشت كرده رفت .
در سفرى كه هارون الرشيد به مكه مى رفت ، من نيز بودم به همراه او حركت كرده در مناسك حج شركت نمودم ، هنگامى طواف كعبه ناگهان ديدم كسى آهسته مرا صدا كرد، نگاه كردم ديم همان شتر سوارى است كه شترش را قربانى كرد و رفت ، در حالى كه لاغر بود و رنگش زرد شده بود، به من سلام كرد و گفت : خواهش مى كنم همان آيات آن سوره (ذاريات ) را برايم بخوان ، من از آغاز خواندم تا آيه 21، فريادى كشيد و گفت : آنچه خداوند وعده داده آن را به خوبى يافتم ، سپس گفت ديگر آيه اى بعد از اين هست ؟ من آيه فورب السماء و الارض انه لحق مثل ما انكم تنطقون (142)

سوگند به خداى آسمان و زمين كه آن (خداى روزى بخش ) راست است چنانكه شما سخن مى گوييد را خواندم فرياد جانسوزى كشيد و گفت : يا سبحان الله من ذالدى اغضب الجليل حتى حلف ، الم يصدقوه بقوله حتى الجئوه الى اليمين
براستى عجيب است كه كسى خداى بزرگ را به خشم آورد، كه اين چنين سوگند ياد مى كند، آيا سخن او را باور نكرده اند كه ناگزير سوگند ياد نموده ؟ اين جمله را سه بار تكرار كرد و بر زمين و جان به جان آفرين تسليم نمود (143)

آفتاب عشق عالمتاب شد
عقل آنجا برف بود و آب شد
 

 

next page

fehrest page

back page