اين آيه مقول
قول عزيز است ، يعنى عزيز بعد از آنكه به نفع يوسف و عليه همسرش داورى
نمود به يوسف دستور داد كه از اين قضيه اعراض كند، و به همسرش دستور
داد تا از خطا و گناهى كه كرده استغفار نمايد.
پس اينكه گفت : ((يوسف اعرض عن هذا))
اشاره است به پيشامدى كه كرد، و يوسف را زنهار داد كه قضيه را ناديده
گرفته به احدى نگويد و آن را فاش نسازد. و از آيات قرآنى هم بر نمى آيد
كه يوسف به كسى گفته باشد، و جز اين هم از او انتظار نمى رفت ،
همچنانكه مى بينيم در برخورد با عزيز اسمى از داستان مراوده نبرد، تا
آنكه خود زليخا او را متهم كرد و او هم ناچار شد حق مطلب را بيان كند.
ولى آيا داستانى كه از مدتها پيش همچنان ادامه داشته مخفى مى ماند؟ و
آن عشق سوزان زليخا كه خواب و خوراك را از او سلب و طاقتش را طاق نموده
مكتوم مى شود؟ آرى داستانى كه مكرر اتفاق افتاده (و يك بارش را عزيز
ديده ) و گرنه زنان اشرافى مصر بارها نظايرش را ديده اند، همچنانكه از
گفتار آنان كه گفتند: ((امراه العزيز
تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا)) - و
به زودى توضيحش خواهد آمد - استفاده مى شود، و معقول نيست مخفى و مستور
بماند.
و اينكه به همسرش گفت : ((و استغفرى
لذنبك انك كنت من الخاطئين )) گناه را
براى او اثبات نموده و دستور داد كه از خداى خود به خاطر اين گناه طلب
مغفرت كند، چون او با اين عمل از اهل خطا شد، و به همين جهت فرمود از
((خاطئين ))
و نفرمود از ((خاطئات
)).
و بطورى كه از سياق برمى آيد اينها همه كلام عزيز است ، نه كلام شاهد،
چون كار شاهد حكم كردن و داورى نمودن نيست بلكه كار عزيز است .
((و قال نسوه فى المدينه امراه العزيز
تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبين
)).
اين آيه و پنج آيه بعد آن متعرض داستان زنان مصر با يوسف است كه در
خانه عزيز اتفاق افتاد. آنچه كه از دقّت در آيه به دست مى آيد و قرائن
حاليه هم تاييدش مى نمايد و با طبع قضيه هم سازگارى دارد اين است كه
وقتى داستان برخورد يوسف با عزيز و آن گفت و شنودها پايان يافت تدريجا
خبر در شهر انتشار پيدا كرد، و نقل مجالس بانوان شد بطورى كه در مجالس
خود، و هر جا كه مى نشستند اين قضيه را پيش كشيده زليخا را به باد
سرزنش مى گرفتند، كه با اينكه شوهر دارد عاشق برده خود شده ، و در عشق
خود آنچنان عنان از دست داده كه با او به مراوده هم پرداخته و لكه ننگى
بر دامن خود نهاده .
ولى هيچ يك از آنان اين حرفها را از در خيرخواهى نمى زدند، بلكه از در
مكر و حيله بود، چون مى دانيم كه بيشتر زنان دچار حسد و خودپسندى
هستند، و همين دو جهت كافى است كه نگذارد آرام بگيرند. آرى عواطف رقيق
و احساسات لطيف ، در زنان اثرى دارد كه در مردان آنچنان اثر را ندارد.
زنان در برابر هر خلقتى لطيف و طبيعتى زيبا عنان از دست مى دهند، آرايش
و زينت را بيش از مردان دوست مى دارند مثل اينكه دلهايشان با رسوم ناز
و كرشمه بستگى دارد، و همين معنا باعث مى شود كه حس خودپسندى و حسد
را در دلهايشان طغيان دهد.
كوتاه سخن ، گفتگوهايى كه در پيرامون مراوده زليخا و يوسف مى داشتند
بيشتر براى تسكين حسادت و تسلاى دل و فرو نشاندن جوش سينه ها بود، و
گرنه آنها تاكنون يوسف را نديده بودند، و آن چه كه زليخا از يوسف چشيده
بود نچشيده بودند، و چون او ديوانه و شيدايش نشده بودند. آنها پيش خود
خيال مى كردند غلام زليخا مردى معمولى است ، آنگاه يكى پس از ديگرى
قياسهايى مى كردند، غافل از اينكه : شنيدن كى بود مانند ديدن .
خلاصه ، آن قدر اين تهمتها بر سر زبانها گشت تا به گوش خود زليخا هم
رسيد، همان زليخايى كه جز رسيدن به وصال يوسف ، ديگر هيچ هم و غمى
ندارد، و اگر توانگر است ، هر چه را دارد براى يوسف و براى به چنگ
آوردن او مى خواهد، و اگر عزّت دارد، عزّتش را هم براى اين مى خواهد تا
شايد يوسف به خاطر عزّت هم كه شده او را دوست بدارد، و به او و بخواسته
او توجّهى كند، و او را به خواسته اش برساند.
اين گفت و شنودها، او را از خواب بيدار كرد و فهميد كه دشمنان و رقيبان
چگونه به رسوايى او دامن مى زنند، لا جرم كس نزد ايشان فرستاد تا در
موعد معينى همه آنان كه زنان اشرافى و سلطنتى و شوهرانشان از اركان
مملكت بودند در منزل وى حضور بهم رسانند.
آنها هم بر حسب عادتى كه اينگونه خانواده ها براى رفتن به اينگونه
مجالس دارند خود را براى روز موعود آماده نموده بهترين لباسها و
دلنشين ترين آرايشها را تدارك ديده ، به مجلس زليخا درآمدند، اما
((هم )) يك
يك ايشان همه اين بود كه يوسف را ببينند، و آن جوانى كه ملكه مصر عاشقش
شده چگونه جوانى است ، و تا چه حد زيبا است كه توانسته دل زليخا را
صيد و او را رسوا سازد.
زليخا هم جز اين ، همى نداشت كه آن روز همه ميهمانان يوسف را ببينند،
تا حق را به جانب او داده معذورش دارند، و خودشان مانند او به دام عشق
يوسف افتاده ديگر مجال براى بدگويى او را نداشته باشند، و در نتيجه از
شر زبانهايشان راحت و از مكرشان ايمن شود. البته در اين مقام اگر شخص
ديگرى غير زليخا بود، جا داشت از اينكه ديگران رقيب عشقش شوند بترسد و
يوسف را به كسى نشان ندهد، ولى زليخا از اين جهت خيالش راحت بود، چون
يوسف غلام او بود و او خود را مالك و صاحب يوسف مى پنداشت ، چون عزيز
يوسف را براى او خريده بود. از سوى ديگر مى دانست يوسف كسى نيست كه
نسبت به ميهمانان رغبتى پيدا كند، چه رسد به اينكه عاشق يكى از آنان
شود. او تاكنون در برابر زيباييهاى خود زليخا تسليم نشده ، آن وقت
چگونه تسليم ديگران مى شود، او نسبت به اينگونه هواها و اميال عزّت و
عصمت بى نظيرى دارد.
پس از آنكه زنان اشرافى مصر نزد ملكه جمع شدند و هر كس در جاى مخصوص
خود قرار گرفت و به احوالپرسى و انس و گفتگو پرداختند، رفته رفته موقع
خوردن ميوه شد، دستور داد به يك يك آنان كارد تيزى كه قبلا تهيه ديده
بود داده و بلافاصله ميوه ها را تقسيم كردند، در همين موقع كه همه
مشغول پوست كندن ميوه شدند، دستور داد يوسف كه تا آن موقع پنهان بود در
آن مجلس درآيد.
به محضى كه يوسف وارد شد تو گويى آفتابى درخشيدن گرفت . چشم حضار كه به
او افتاد عقل از سرشان پريد، و حيرت زده و مسحور جمال او شدند، در
نتيجه از شدت بهت زدگى و شيدايى با كاردهاى تيز دستهاى خود را به جاى
ميوه پاره كردند. آرى اين ، اثر و خاصيت شيفتگى و دلدادگى است ، چون
وقتى نفس آدمى مجذوب چيزى گردد آن هم بطورى كه علاقه و يا ترسش نسبت به
آن از حد بگذرد، دچار اضطراب مى گردد، و اگر باز از اين هم بيشتر گردد
دچار بهت زدگى و بعد از آن دچار خطر مرگ مى گردد و در صورتيكه بهت زده
شود و مشاعر خود را از دست دهد ديگر نمى تواند تدبير و تنظيم قواى
اعضاى خود را در دست داشته باشد و چه بسا در اين لحظه با سرعت هر چه
تمامتر خود را به سوى همان خطرى كه از آن مبهوت شده بود پرتاب نمايد،
مثلا با پاى خود به دهان شير برود، و چه بسا بر عكس ، حركت را فراموش
كند، و مانند جمادات كه حركتى ندارند بدون حركت بايستد، و چه بسا كارى
كند كه قصد آن را ندارد. و نظاير اين حوادث در صحنه عشق و محبت بسيار و
حكايات عشاق روزگار كه سرانجامشان به چه جنونى انجاميده معروف است .
و همين معنا فرق ميان زليخا و ساير زنان اشرافى مصر بود، چون مستغرق
بودن زليخا در محبت يوسف به تدريج صورت گرفت ، به خلاف زنان اشرافى مصر
كه در مجلس زليخا بطور ناگهانى به يوسف برخوردند، و در نتيجه پرده اى
از جمال يوسف بر روى دلهايشان افكنده شد و از شدت محبت عقلهايشان پريد
و افكار و مشاعرشان را به كلى مختل ساخت ، در نتيجه ميوه را از ياد
برده به جاى آن دستهاى خود را قطع كردند، و نتوانستند كنترل خود را حفظ
نمايند و نتوانستند از برون افتادن آنچه كه از محبت يوسف در دل يافتند
خوددارى كنند، و بى اختيار گفتند: ((حاش
للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم )).
با اينكه مجلس در خانه عزيز و در دربار سلطنتى او منعقد شده بود، و در
چنين مجلسى جا نداشت كه ميهمانان اينطور گستاخى كنند، بلكه جا داشت
نهايت درجه ادب و وقار را رعايت نمايند، و نيز لازم بود حرمت زليخا،
عزيزه مصر را رعايت نموده حشمت موقعيت او را نگهدارند. علاوه ، خود از
اشراف و زنانى جوان و صاحب جمال و صاحب شوهر بودند، چنين زنانى پرده
نشين نمى بايست اين چنين نسبت به يك مرد اجنبى اظهار عشق و محبت كنند.
همه اينها جهاتى بود كه مى بايست مانع گستاخى آنان شود. و مگر همين
زنان نبودند كه دنبال سر زليخا ملامتها نموده او را به باد مذمت مى
گرفتند، با اينكه زليخا سالها با چنين جوان زيبايى همنشين بود، آن وقت
چطور گفته هاى خود را فراموش نموده با يك بار ديدن يوسف به اين حالت
افتادند.
از اينهم كه بگذريم جا داشت از يكديگر رودربايستى كنند، و از عاقبت
فضيحت بارى كه زليخا بدان مبتلا شده بود پرهيز نمايند. علاوه بر همه
اينها، آخر خود يوسف در آن مجلس حضور داشت ، و رفتار و گفتار آنان را
مى ديد، از او چطور شرم نكردند؟
جواب همه اينها يك كلمه است و آن اين است كه ديدن ناگهانى يوسف و
مشاهده آن جمال بى نظير، خط بطلان بر همه اين حرفها كشيد، و آنچه كه
قبلا با خود رشته بودند (كه در مجلس چنين و چنان رعايت ادب كنيم ) همه
را پنبه كرد، و مجلس ادب و احترام را به يك مجلس عيش مبدّل ساخت ، كه
هر كه هر چه در دل دارد با همنشينان در ميان گذاشته و از اينكه درباره
اش چه خواهند گفت پروا نكند، لذا بى پرده گفتند:
((سبحان اللّه ! اين جوان بشر نيست فرشته اى بزرگوار است
)).
آرى ، اين گفتار همان بانوانى است كه در گذشته نه چندان دور درباره
زليخا مى گفتند: ((امراه العزيز تراود
فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنريها فى ضلال مبين
)).
و در حقيقت آن حرفشان بعد از اين گفتارشان ، خود عذرخواهى و پوزشى از
ايشان بود، و مفادش اين بود كه آن بدگوييها كه ما دنبال سر زليخا مى
گفتيم در صورتى كه يوسف بشرى معمولى بود همه حق و بجا بود، ولى اينك
فهميديم كه يوسف بشر نيست ، و انسان وقتى سزاوار ملامت و مذمت است كه
به يك بشر ديگر اجنبى عشق بورزد و با او مراوده كند با اينكه مى تواند
حاجت طبيعى خود را با آنچه كه در اختيار دارد برآورد، و اما در صورتى
كه جمال آن شخص اجنبى جمالى بى مانند باشد به حدى كه از هر بيننده اى
عنان اختيار را بگيرد ديگر سزاوار مذمت و در عشقش مستحق هيچ ملامتى
نيست .
به همين جهت بود كه ناگهان مجلس منقلب شد و قيود و آداب همه كنار رفت ،
نشاط و انبساط وادارشان كرد كه هر يك آنچه از حسن يوسف در ضمير داشتند
بيرون بريزند، خود زليخا هم رودربايستى را كنار گذاشته اسرار خود را بى
پرده فاش ساخت و گفت : ((اينكه مى بينيد
همان بود كه مرا درباره آن ملامت مى كرديد، من او را به سوى خود توجّه
دادم ولى او عصمت گزيد)) آنگاه بار ديگر
عنان از كف داده به عنوان تهديد گفت : ((اگر
آنچه دستورش مى دهم انجام ندهد بطور مسلم به زندان خواهد افتاد، و
يقينا در زمره مردم خوار و ذليل در خواهد آمد)).
اين بگفت تا هم مقام خود را نزد ميهمانان حفظ كند، و هم يوسف را از ترس
زندان به اطاعت و انقياد وادار سازد.
و اما يوسف ، نه كمترين توجهى به آن رخساره هاى زيبا و آن نگاههاى فتان
نمود و نه التفاتى به سخنان لطيف ، و غمزه هاى دلربايشان كرد، و نه
تهديد هول انگيز زليخا كمترين اثرى در دل او گذاشت .
آرى ، دل او همه متوجه جمالى بود فوق همه جمالها، و خاضع در برابر
جلالى بود كه هر عزّت و جلالى در برابرش ذليل است ، و لذا در پاسخشان
يك كلمه حرف نزد و به گفته هاى زليخا كه روى سخنش با او بود هيچ توجهى
ننموده ، بلكه به درگاه پروردگارش روى آورده و گفت :
((بار الها! زندان در نزد من بهتر است از آنچه كه اينان
مرا بدان دعوت مى كنند، و اگر تو كيدشان را از من نگردانى دلم به سوى
آنان متمايل گشته و از جاهلان مى شوم )).
اگر اين كلام را با آن حرفى كه در مجلس مراوده در جواب زليخا گفت كه :
((پناه به خدا، او پروردگار من است كه
منزلگاهم را نيكو ساخت ، و به درستى كه ستمكاران رستگار نمى شوند))
مقايسه كنيم از سياقش مى فهميم كه در اين مجلس به يوسف سخت تر گذشته
تا آن مجلسى كه روز قبل با حركات تحريك آميز زليخا مواجه بود، چون آنجا
او بود و كيد زليخا، ولى امروز در برابر كيد و قصد سوء جمعى قرار گرفته
. بعلاوه ، واقعه روز قبل واقعه اى بود كه در خلوت صورت گرفت ، و خود
زليخا هم در پنهان داشتن آن اصرار داشت ، ولى امروز همه آن پرده پوشى
ها كنار رفته در برابر جمع كثيرى از زنان شهر دارد معاشقه مى كند. آرى
، آنجا تنها زليخا بود، اينجازيادى اظهار عشق و محبت مى كنند، آنجا يك
نفر بود كه مى خواست وى را گمراه كند، اينجا عده اى بر اين معنا تصميم
گرفته اند، آنجا اگر شرايطى زليخا را مساعدت مى كرد اينجا شرايط و
مقتضيات بيشترى عليه او در كار است .
لذا در آنجا تنها به خدا پناه برد ولى در اينجا رسما به درگاه خداى
سبحان تضرع نموده در دفع كيد ايشان از او استمداد نمود، و خدا هم دعايش
را مستجاب نمود. كيد ايشان را از او بگردانيد، آرى خدا شنوا و دانا است
.
در اينجا به بحث درباره آيات برگشته مى گوييم : كلمه
((نسوه )) در آيه مورد بحث
اسم جمع است براى زن ، و از اينكه مقيدش كرد به ((فى
المدينه )) استفاده مى شود كه از نظر عدد
و يا از نظر موقعيت عدّه و يا اشخاصى بوده اند كه گفتگويشان در انتشار
قضيه و رسوايى بيشتر موثر بوده است .
و ((امراه العزيز))
همان زنى بوده كه يوسف در خانه اش زندگى مى كرده ، و با يوسف بناى
مراوده را گذاشته ، و كلمه ((عزيز))
معنايش معلوم است ، و اين لقب همان سيدى بود كه يوسف را از مكاريان
خريدارى نمود، و اين لقب مخصوص كسى بوده كه بر كشور مصر رياست مى كرده
و لذا وقتى يوسف به رياست مصر رسيد او را هم عزيز لقب دادند.
و از اينكه فرمود: ((تراود فتيها))
برمى آيد كه خواسته اند بگويند زليخا بطور استمرار يوسف را دنبال مى
كند، و اين بدترين مراوده است ، و كلمه ((فتى
)) به معناى غلام جوان و((فتاه
)) به معناى كنيز جوان است ، و استعمال
فتى در غلام شايع است ، و شايد به همين اعتبار در اينجا آن را به ضمير
زليخا اضافه نموده و فرموده ((جوانش
)).
و در مفردات گفته : ((شغفها حبا))
يعنى محبت يوسف تا شغاف قلب زليخا، يعنى باطن او راه يافته بود - نقل
از حسن - و گفته شده به معناى وسط آن - نقل از ابى على - و اين دو معنا
نزديك بهمند. و شغاف قلب به معناى غلافى است كه محيط به قلب است .
و معنايش اين است كه : عده اى از زنان شهر كه حرف هايشان در زليخا و در
حق او خالى از اثر نيست گفتند: همسر عزيز بطور مستمر با غلامش مراوده
دارد و مى خواهد او را به سوى خود جلب كند، و اين براى او شايسته نيست
، چون او زن است و اين از وقاحت است كه زن با مردى بيگانه چنين كند، گر
چه طبع مردان چنين اقتضايى دارد، ولى زن خيلى بايد بى شرم باشد كه دست
به چنين كارى بزند، علاوه بر اينكه او همسر عزيز و خودش عزيزه اين
كشور است ، او مى بايست ، و حتما مى بايست ، آبروى خاندان و شرافت شوهر
و مكانت خود را مراعات مى كرد، از اين هم كه بگذريم آن كسى كه وى به او
دلبسته غلام اوست ، ولى مثل چنين شخصيتى چرا بايد به يك غلام عبرانى كه
غلام خود اوست عشق بورزد و اينگونه واله و شيدايش شود، حال اگر صرفا
دوستش مى داشت باز هم قابل تحمّل بود، نه اينكه محبت را تا آنجا بكشاند
كه به مراوده بينجامد، و او هم از اجابت خواهشش سر باز زند، و باز
متنبه نشود، به اصرار و التماس بيفتد. راستى زليخا گمراهى را به حد
قباحت و شناعت رسانده است .
و لذا دنبال اين حرفها اين معنا را اضافه كردند كه :
((انا لنريها فى ضلال مبين )).
((فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهن و اعتدت
لهن متكا و آتت كل واحده منهن سكينا))
در مجمع البيان گفته : ((مكر))
به معناى حيله سازى به منظور رسيدن به مقصود است .
و اگر اين اعتراضات زنان مصر را مكر به زليخا خوانده است ، براى اين
است كه رقبا و حسودان زليخا با اشاعه اين حرفها داشتند او را رسوا مى
كردند و هتك حرمت مى نمودند، و اگر كسى را به نزد ايشان فرستاد و
دعوتشان كرد، براى اين بود كه يوسف را به آنان نشان بدهد، و ايشان را
هم مانند خود به عشق او مبتلا سازد، و در نتيجه دست از بدگويى و ملامت
او بازداشته او را در عشقش معذور بدارند.
بنابراين ، اگر گفته هاى زنان مصر را مكر ناميده و فرموده
((وقتى مكر زنان مصر را شنيد))
بدين خاطر است كه سرزنشهاى ايشان از در حسد و دشمنى بوده ، و آنها مى
خواسته اند وى را در ميان مردم رسوا كنند.
و اينكه فرمود: ((ارسلت اليهن
)) معنايش روشن و كنايه است از اينكه
ايشان را احضار نمود.
كلمه ((اعتدت ))
به معناى تهيه ديدن و آماده كردن است ، يعنى براى هر يك از آن زنان
تكيه گاهى (متكايى ) مهيا كرد.
و اينكه فرمود: ((و آتت كل واحدة منهن
سكينا)) مقصود از دادن كارد به جهت پاره
كردن ميوه از قبيل ترنج و امثال آن بوده . و معناى
((و قالت اخرج عليهن )) اين
است كه به يوسف دستور داد كه بر آن زنان درآيد، و اين نقشه را بدان جهت
ريخت كه يوسف وقتى بر آنان درآيد كه خالى الذهن و مشغول ميوه و سرگرم
پاره كردن آن باشند، و از ظاهر لفظ آيه برمى آيد كه يوسف تا آن ساعت از
نظر زنان مهمان پنهان بوده ، حال يا در گنجه و صندوق خانه بوده و يا در
اطاق ديگرى قرار داشته كه به سالن پذيرايى راه داشته ، چون زليخا به
يوسف مى گويد: ((بيرون آى بر ايشان
)) و اگر غير اين صورت بود مى گفت
((درآى بر ايشان )).
از سياق استفاده مى شود كه اين نقشه از زليخا مكرى بود در مقابل مكر
زنان مصر، تا ايشان را رسوا ساخته زبانشان را از ملامت خود قطع كند، و
بفهمند كه يوسف چه بر سر او آورده .
و اين نقشه بسيار ماهرانه تنظيم شده بود، چون برنامه ملاقات را اينطور
چيده بود كه قبلا براى هر يك متكايى تهيه نموده ، به دست هر يك كاردى
داده در همه اين لحظات يوسف را از نظر آنان پنهان داشته بود، و يك باره
او را به مجلس درآورده و بطور ناگهانى به آنها نشانش داد، تا يك باره
عقلها را از دست داده مدهوش جمال بديع يوسف گردند، در نتيجه كارى كنند
كه آدم عاقل و هوشيار چنين كارى نمى كند. و همين شاهد بى عقلى آنان
شود، و آن اين است كه با ديدن او دستهاى خود را به جاى ميوه قطع كنند،
آنهم نه يك نفر و دو نفرشان ، بلكه همگى آنان دست خود را قطع كنند.
((فلما راينه اكبرنه و قطعن ايديهن و قلن
حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم ))
كلمه ((اكبرنه ))
از ((اكبار))
به معناى اعظام و بزرگداشت است ، و كنايه است از حالت دهشت زدگى آن
زنان ، بطوريكه شعور و ادراك خود را به محض ديدن آن حسن و جمال از دست
دادند، و اين حالتى است طبيعى و خلقتى در عموم مردم ، كه هر كوچكى در
برابر بزرگ و هر حقيرى در برابر عظيم خاضع گردد. پس هر وقت عظيم و
كبيرى به عظمت و كبريايى خود در برابر شعور آدمى جلوه گر شود بر هر چه
كه در شعور آدمى وجود دارد و كوچكتر از آن عظيم است قاهر آمده و آنها
را از يادش مى برد، و در نتيجه آدمى در اعمالش دچار خبط مى گردد.
به همين دليل بود كه وقتى زنان مصر يوسف را بديدند حسن و جمال او بر
شعور و ادراكشان قاهر آمد، در نتيجه به جاى ميوه دستهاى خود را قطع
كردند. و اينكه قطع را به صيغه تفعيل آورده دلالت بر زيادى آن قطع
دارد، همچنانكه وقتى مى گويند ((قتل
القوم تقتيلا)) و يا مى گويند
((موتهم الجدب تمويتا))
معنايش اين است كه : او مردم را بسيار بكشت . و يا: قحطى بسيارى از
مردم را نابود كرد.
و اينكه فرمود: ((و قلن حاش للّه
)) تقديس خداست در امر يوسف ، و اين جمله
نظير آيه ((ما يكون لنا ان نتكلم بهذا
سبحانك هذا بهتان عظيم )) است . تقديس
خداى سبحان ، ادبى است كه معتقدين به خدا در هر امرى كه در آن يك نوع
تنزيه و تبرئه براى كسى اثبات مى كنند به زبان آورده نخست خدا را تنزيه
و سپس به تنزيه شخص مورد نظر مى پردازند. زنان مصر هم وقتى خواستند
يوسف را تنزيه كنند و بگويند: ((ما هذا
بشرا...)) اول خدا را با جمله
((حاش للّه ))
تنزيه نموده و سپس به تنزيه يوسف پرداختند.
و در جمله ((ما هذا بشرا ان هذا الا ملك
كريم )) بشريت را از يوسف نفى و فرشته
بودن را برايش اثبات كردند، البته اين حرف هم ناشى از اعتقادى بود كه
معتقدين به خدا كه يك فرقه آنان بت پرستانند بدان معتقد بودند. و آن
اين بود كه خداوند فرشتگانى دارد كه موجوداتى شريف و مبدء هر خير و
سعادت در عالمند، و زندگى هر موجود زنده و علم و جمال و بهاء و سرور و
ساير كمالات مورد آرزو از ناحيه آنان ترشح مى شود، و در نتيجه خود
ايشان داراى تمامى جمالها و زيباييهاى صورى و معنويند، و اگر فرضا به
صورت بشر مجسم شوند در حسن و جمالى مى آيند كه به هيچ مقياسى قابل
اندازه گيرى نيست و بت پرستان آنها را به صورت انسان تصوّر مى كنند،
البته انسانى در نهايت حسن و بهاء.
و شايد همين اعتقاد سبب بوده كه به جاى توصيف حسن و جمالش و چشم و
ابرويش ، او را به فرشته اى بزرگوار تشبيه كرده اند، با اينكه آتشى كه
در دل ايشان افروخته شده بود، به دست حسن صورت و زيبايى منظر يوسف
افروخته شده بود. مع ذلك مى بينيم از حسن او چيزى نگفتند، بلكه او را
فرشته اى كريم ناميدند، تا هم به حسن صورت او اشاره كرده باشند و هم به
حسن سيرتش ، و هم به جمال ظاهر و خلقتش و هم به جمال باطن و خلقش و خدا
داناتر است .
و از اينكه كلام زنان مصر مقدم بر كلام همسر عزيز ((فذلكن
الذى لمتننى فيه )) ذكر شده فهميده مى
شود كه ايشان اين حرف را به منظور حق دادن به زليخا و معذور دانستن وى
نگفته اند، و نخواسته اند بگويند: تو در عاشق شدنت به يوسف حق داشته اى
، بلكه كلامى بوده كه بى اختيار و بطور قهر در مقام مدح و ثناى يوسف و
مجذوبيت و شيدايى خود زده اند، بدون اينكه توجه داشته باشند كه اين
كلام مايه رسوايى ايشان است ، و همسر عزيز هم هرگز حاضر نبود بدون چنين
مقدمه اى بگويد ((فذلكن الذى لمتننى فيه
)) و ليكن بعد از آنكه ايشان را، هم عملا
به بريدن دست به جاى ميوه ، و هم قولا رسوا و مفتضح كرد آن وقت خودش
اين حرف را زد كه ديگر چاره اى جز تصديقش نداشته باشد.
((قالت فذلكن الذى لمتننى فيه و لقد
راودته عن نفسه فاستعصم ...))
زمينه اين كلام زمينه دفع توهم است ، كانه كسى گفته است : بعد از آنكه
زنان مصر دستهاى خود را بريده و درباره يوسف آن اعتراف را كردند زليخا
چه گفت و شخصى در جواب او گفته : ((قالت
- زليخا گفت ...))
زليخا با آوردن حرف ((فاء))
بر سر ((ذلكن ))
كلام خود را فرع و نتيجه گفتار و كردار زنان مصر كرد، و با آوردن
((ذا))
اشاره به شخصى (يوسف ) كرد كه زنان ، زليخا را به خاطر عشق به آن شخص
ملامت مى كردند، و آن شخص را چنين توصيف كرد كه : اين همان است كه مرا
در عشق به او ملامت مى كرديد. اين كار را كرد كه خود يوسف جوابشان
باشد، و بفهمند كه عشق به چه كسى باعث شد كه او شرافت و آبروى دودمان و
عزّت شوهر خود و عفت خود را به باد دهد. ومعلوم است كه بهترين و قوى
ترين بيان آن بيانى است كه شنونده را به دليل خارجى حواله دهد، چنانكه
در آيه ((اهذا الذى يذكر آلهتكم
)) و آيه ((ربنا
هولاء اضلونا)) نيز همين نكته بكار رفته
.
آنگاه پس از اين اشاره و نشان دادن ، اعتراف كرد به اينكه با يوسف
مراوده داشته و گفت كه من او را دنبال كرده بودم ، اما دست از عفت خود
برنداشت ، و خواستار عصمت و پاكى بود، و اگر چنين بى پروا دل خود را
براى آنان سفره نموده و رازى را كه همواره بر مخفى ماندنش سعى داشته
بيرون ريخته براى اين بود كه ديد دلهاى همه مانند دل او شيداى يوسف است
، و چون همه را همدرد خود يافت شروع كرد به درد دل كردن ، و اين جزئيات
در جمله كوتاه ((و لقد راودته عن نفسه
فاستعصم )) نهفته است .
و در آخر، تصميم خود را براى آنان بگفت كه از يوسف دست بردار نيست و هم
به يوسف فهماند كه او را بر موافقت خود اجبار مى كند، و اگر مخالفت كند
سياستش خواهد كرد، و اين گفتار خود را: ((و
لئن لم يفعل ما آمره ليسجنن و ليكونا من الصاغرين ))
به وجوهى چند از اقسام تاءكيد از قبيل : قسم ، نون تاكيد، و لام و
امثال آن موكد نمود، تا برساند كه بر اين تصميمش جازم است ، و چنين
قدرتى در خود مى بيند كه بتواند او را در برابر خواسته خود تسليم سازد،
و اگر استنكاف كند از همين الان خود را آماده رفتن زندان بسازد آن وقت
است كه اين زندگى آزادانه و مرفهش به سياه چال زندان ، و اين روزگار
عزّتش به خوارى و هوان مبدّل مى شود. اين نحوه گفتار به خوبى نشان مى
دهد كه هم خواسته از در بيچارگى به زنان مصر عزّت و مناعت بفروشد و هم
يوسف را تهديد نمايد.
و اين تهديد از آن صحنه سازى كه در روز مراوده كرد و از شوهرش تقاضا
نمود كه يوسف را به زندان افكند شديدتر و هول انگيزتر است ، چون در آن
روز به شوهر خود گفت : ((نيست جزاى كسى
كه به همسرت قصد سوء كند جز اينكه زندانى شود، و يا عذاب دردناكى بچشد))
و آن تهديد به چند جهت از اين تهديد سبك تر است :
اولا براى اينكه در آنجا كيفر را مردد كرد ميان زندان و عذاب اليم ،
ولى در اينجا جمع كرد ميان هر دو كه عبارت است از زندان و خوارى .
و ثانيا براى اينكه در آنجا از شوهرش تقاضا كرد، ولى در اينجا گفت خودم
اين كار را مى كنم ، و طورى هم گفت كه جاى ترديد نگذاشت ، و رسانيد كه
بر اين تصميم صددرصد جازم است ، و فهمانيد كه آنقدر در دل شوهرش نفوذ
دارد كه بتواند او را به هر چه كه مى خواهد وادار سازد و در امر او به
هر نحوى كه دلش بخواهد تصرف كند.
((قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه
و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين .))
زليخا و زنان مصر بدون هيچ پروايى آنچه در دل داشتند بيرون ريختند. او
فاش نمود، و ايشان فاش نمودند، در حالى كه خود يوسف ايستاده بود. ايشان
به خيال خود توجه او را به سوى خود معطوف مى كردند، و به خيال خود با
او حرف مى زدند، ولى او كمترين توجهى به آنها نكرد، و حتى به يك كلمه
هم زبان نگشود، بلكه توجه خود را به درگاه خداى متعال معطوف داشت و با
قلبى كه جز خدا چيز ديگرى در آن جا نداشت رو به سوى خداى مالك دلها
نمود و گفت : ((رب السجن احب الى مما
يدعوننى اليه ....))
و اين كلامش دعا (نفرين ) به خود نبود كه خدايا! مرا با انداختن در
زندان از شر اين زنان خلاص كن بلكه بيان حال خود در برابر تربيت الهى
بود و مى خواست عرض كند: در جنب محبت تو زندان را با رضاى تو ترجيح مى
دهم بر لذت معصيت و دورى از تو. و اين گفتارش نظير آن حرفى بود كه در
روز خلوت با زليخا گفت : ((معاذ اللّه
انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون )).
پس در هر دوى اين دو كلام افتخار ورزيدن به داشتن چنين خدايى بزرگ و
مهربان است ، و تنها فرق ميان آن دو اين است كه در يكى خدا را خطاب
كرده و در ديگرى زليخا را. و در هيچ يك از آن دو، دعا (نفرين ) نيست .
البته جمله ((رب السجن احب الى ...))
يك نوع مقدمه و زمينه چينى است براى جمله ((و
الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن )) كه در
ظاهر دعا است و در واقع زبان حال است . بنابراين ، معناى آيه چنين است
: پروردگارا! اگر من ميان زندان و آنچه كه اينان مرا بدان مى خوانند
مخير شوم زندان را اختيار مى كنم ، و از تو درخواست دارم كه سوء قصد
اينان را از من بگردانى ، چون اگر تو، كيد ايشان را از من نگردانى از
جاى كنده مى شوم و به سوى آنان ميل نموده در نتيجه از جاهلان مى گردم ،
زيرا اگر من تاكنون شر ايشان را از خود دور داشته ام به وسيله علمى
بوده كه تو به من تعليم فرمودى ، و اگر افاضه خود را از من دريغ فرمايى
من مثل ساير مردم جاهل مى شوم ، و در مهلكه عشق و هوسبازى قرار مى گيرم
.
از خود آيه به كمك سياق ، چند نكته استفاده مى شود:
اول اينكه ، جمله ((رب السجن احب الى ...))
نفرينى نبوده كه يوسف (عليه السّلام ) به جان خود كرده باشد، بلكه بيان
حالى بوده كه از خود براى پروردگارش نموده كه روى دل از زنان گردانيده
و به سوى او بازگشت كرده است . و معناى : ((احب
الى )) اين است كه اگر اختيار به دست
خودم باشد من زندان را بر آنچه كه ايشان مرا بدان مى خوانند اختيار مى
كنم . نه اينكه به مقتضاى افعل التفضيل ((احب
: محبوبتر)) معنايش اين باشد كه پيشنهاد
ايشان هم محبوب است ولى به آن مقدارى كه طبع آدمى و نفس اماره اقتضاى
آن را دارد، به خلاف زندان و رضاى تو كه محبوبيتش بيشتر از آن است .
و اينكه فرمود: ((فاستجاب له ربه
)) اشاره است به استجابت دعايى كه از
زبان حال ((الا تصرف عنى كيدهن ...))
استفاده مى شود، براى اينكه دنبال آن فرموده : ((فصرف
عنه كيدهن ))، و اگر گفتار يوسف دعا
(نفرين ) بود مى بايست استجابتش هم زندان باشد، و حال آنكه تنها فرمود
((كيد ايشان را از وى بگردانيد)).
پس اينكه بعضى توهم كرده اند كه اين جمله استجابت نفرين يوسف است براى
رفتن به زندان ، صحيح نيست .
يكى از ادله اين معنا خود آيات مورد بحث است كه بعد از داستان در قصه
به زندان رفتن يوسف مى فرمايد: ((ثم بدا
لهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين - پس ، بعد از آن آيات كه
ديدند بر آن شدند كه او را براى مدتى زندانى كنند))
و اگر گفتار يوسف بيان حال نبود بلكه رسما دعا (نفرين ) براى به زندان
رفتن خود بود و جمله ((فاستجاب ...))
هم معنايش اين بود كه خداوند دعاى (نفرين ) او را مستجاب كرد و زندان
را برايش مقدر فرمود، ديگر جا نداشت به ((ثم
)) تعبير بفرمايد و جمله را از جملات
سابقش جدا كند - دقّت فرمائيد.
دوم اينكه زنان مصر هم او را دعوت نموده ، و با او مراوده كردند
همانطورى كه زليخا او را به خود دعوت نمود و با او مراوده كرد. و اما
اينكه دعوت زنان مصر به سوى خودشان بوده و يا دعوت يوسف به اين بوده كه
پيشنهاد زليخا را بپذيرد، و يا هر دو كار را كرده اند، هم گفته اند
خواهش او را بپذير و هم خواهش تك تك ما را، آيه شريفه از آن ساكت است ،
و فقط از يك جمله مى توان مختصر استفاده اى كرد و آن اين است كه فرموده
: ((اگر كيد ايشان را از من نگردانى من
متمايل به سوى آنان مى شوم )) زيرا اگر
زنان مصر او را به خويشتن دعوت نكرده بودند عاشق شدنش به ايشان معناى
روشنى نداشت .
ليكن آياتى كه راجع به پيغام يوسف به فرستاده پادشاه است از زندان ، كه
گفت : ((برگرد به سوى خدايت پس از او
بپرس داستان زنانى كه دستهاى خود را بريدند چه بود - تا آنجا كه مى
فرمايد - زنان گفتند: حاش للّه ، ما بر او هيچ گناهى نديديم . همسر
عزيز گفت : الان حق از پرده بيرون شد، من او را به سوى خويشتن خواندم و
او از راستگويان است . يوسف گفت اين را گفتم تا عزيز بداند من در غيابش
به او خيانت نكردم چون خدا كيد خيانت كاران را به نتيجه نمى رساند...))
اشعار به اين معنا دارد كه در آن روز زنان مصر يوسف را به سوى خود دعوت
نكردند، بلكه او را نصيحت كردند كه خواهش زليخا را بپذيرد، قرآن تا اين
اندازه زنان مصر را شريك كرده ، و بعد از آن ، از قول يوسف فرموده :
((من در غياب عزيز به او خيانت نكردم
)) و اگر زنان مصر بيش از اين شركت مى
داشتند، يعنى آنها هم يوسف را به سوى خويش دعوت كرده بودند بايد در
اينجا مى فرمود: ((تا ملك بداند كه من
خيانت نكردم )) و يا از قول وى چنين نقل
كند: ((من به عزيز و به غير او خيانت
نكردم )) - دقّت فرماييد.
ولى از اين اشعار كه بگذريم عادتا محال به نظر مى رسد كه زنان مصر از
يوسف جمالى را ببينند كه از خود بى خود شوند و عقل و شعور خود را از
دست بدهند و دستهاى خود را به جاى ميوه پاره بكنند آنگاه به هيچ وجه
متعرض او نشوند، و تنها خواهش كنند كه دل زليخا را بدست آورد و بعد
برخاسته به خانه هاى خود بروند، چنين چيزى معمولا ممكن نيست . بلكه
عادت حكم مى كند به اينكه از مجلس خارج نشده باشند مگر آنكه همان بلايى
كه بر سر زليخا آمد بر سر ايشان هم آمده باشد، و در علاقه به يوسف به
حد عشق رسيده باشند، همانطور كه زليخا رسيد، و از آن به بعد از خواب و
خوراك افتاده ، صبح و شام بياد وى باشند، و جز او هم و غمى نداشته ،
جان خود را نثار قدمش كنند، و او را به هر زينتى كه در وسع و طاقتشان
باشد به طمع اندازند، و خود را بر سر راهش قرار داده متاع خود را بر او
عرضه دارند و با تمام قدرت و استطاعت سعى كنند تا به وصال او نايل
آيند. آرى ، طبع قضيه اينطور اقتضاء دارد.
از ظاهر كلام يوسف بنا به حكايت قرآن نيز معانى مذكور استفاده مى شود،
آنجا كه عرض كرد: ((پروردگارا! زندان
محبوبتر است نزد من از آنچه كه اينان مرا بدان مى خوانند، و اگر كيد
ايشان را از من نگردانى گرفتارشان مى شوم ، چون اگر زنان مصر تنها با
او حرف زده بودند از حرف زدنشان نزد خدا شكايت نمى كرد. پس اينكه با
پروردگار شنوا و با خبر از حالش مناجات مى كند، قطعا ناشى از ناراحتى
شديدى بوده كه از زنان نامبرده ديده .
سوم اينكه آن نيروى قدسى كه يوسف به وسيله عصمت و پاكى خود را در چنين
موقع خطيرى حفظ كرد، مثل يك امر تدريجى بوده كه خداوند آنا فانا به وى
افاضه مى فرمود، زيرا اگر يك امر دفعى مى بود ديگر معنا نداشت در هر
گرفتارى و خطرى كه عفت او را تهديد مى كرده به خدا مراجعه نموده از خدا
مدد بطلبد. و ديگر اينكه مى بايست در اين گفتار اخيرش مى گفت :
((و ان لم تصرف عنى - و اگر تو (با دادن
نيروى عصمت ) كيد ايشان را از من نگردانيده بودى ))
نه اينكه بگويد ((اگر نگردانى
))، گو اينكه اين جمله شرطيه زمانى نيست
، ولى هر چه باشد در هيئت هاى مختلف اشارات مختلفى هست .
و لذا مى بينيم خداوند در جمله ((فاستجاب
له ربه فصرف ...)) دفع شر از يوسف را به
صرف جديد و استجابتى جديد نسبت داده .
چهارم اينكه اين نيروى قدسى از قبيل علوم و از سنخ معارف بوده ، به
دليل اينكه يوسف مى گويد: ((اگر مرا نگه
ندارى از جاهلان مى شوم )) و اگر غير اين
بود بايد مى گفت : ((از ظالمان مى شوم
)) همچنانكه به همسر عزيز همين را گفت كه
: ((ظالمان رستگار نمى شوند))
و يا بايد مى گفت : ((از خائنان مى شوم
)) همچنانكه به ملك فرمود:
((و خدا كيد خيانتكاران را به نتيجه نمى
رساند)).
حضرت يوسف در نحوه خطاب خود بين آن دو (عزيز و همسرش ) و بين خداى
تعالى فرق قائل شده ، هنگامى كه آن دو را مخاطب قرار داده به خاطر
رعايت مقام و منزلتشان از جهت فهم ، ظاهر امر را رعايت كرده و فرموده :
((اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى
شوند)). ((و
اين كار خيانت است و خدا كيد خائنان را به نتيجه نمى رساند))
اما هنگامى كه خداوند را مخاطب قرار داده حقيقت امر را عرض مى كند، مى
فرمايد: ((اين عمل جهل است
)).
((فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهن انه هو
السميع العليم ))
يعنى خداوند مسالت او را كه گفت : ((اگر
كيد ايشان را از من نگردانى من عنان اختيار از كف مى دهم
)) مستجاب نمود و كيد ايشان را از او
بگردانيد، چون او شنواى گفته هاى بندگان و داناى به احوال ايشان است .
((ثم بدالهم من بعد ما راوا الايات
ليسجننه حتى حين ))
معناى آيه اين است : بعد از مشاهده آن آيات و شواهدى كه بر طهارت و
عصمت يوسف گواهى مى داد براى عزيز و همسرش و درباريان و مشاورينش راى
جديدى پيدا شد، و آن اين بود كه تا مدتى يوسف را زندانى كنند، تا مردم
داستان مراوده زليخا را كه مايه ننگ و رسوايى دربار شده بود فراموش
نمايند.
همسر عزيز خواست تا با زندانى كردن يوسف او را به اصطلاح تاءديب نموده
مجبورش سازد تا او را در آنچه كه مى خواهد اجابت كند، عزيز هم از
زندانى كردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجيفى كه درباره او انتشار
يافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لكه دار ساخته خاموش شود.
يوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نيز وارد زندان
شدند يكى از ايشان به وى گفت : در خواب ديده كه آب انگور مى فشارد و
شراب مى سازد. ديگرى گفت : در خواب ديده كه بالاى سر خود نان حمل مى
كند و مرغها از آن نان مى خورند، و از وى درخواست كردند كه تاءويل
روياى ايشانرا بگويد.
يوسف (عليه السّلام ) روياى اولى را چنين تعبير كرد كه : وى بزودى از
زندان رها شده سمت پياله گردانى دربار را اشغال خواهد كرد، و در تعبير
روياى دومى چنين گفت كه : بزودى به دار آويخته گشته مرغها از سرش مى
خورند، و همينطور هم شد كه آن جناب فرموده بود، در ضمن يوسف به آن كس
كه نجات يافتنى بود در موقع بيرون شدنش از زندان گفت : مرا نزد صاحبت
بياد آر، شيطان اين سفارش را از ياد او برد، در نتيجه يوسف سالى چند در
زندان بماند.
بعد از اين چند سال پادشاه خواب هولناكى ديد و آنرا براى كرسى نشينان
خود بازگو كرد تا شايد تعبيرش كنند، و آن خواب چنين بود كه گفت : در
خواب مى بينم كه هفت گاو چاق ، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله
سبز و سنبله هاى ديگر خشكيده ، هان اى كرسى نشينان نظر خود را در روياى
من بگوئيد، اگر تعبير خواب مى دانيد.
گفتند: اين خواب آشفته است و ما داناى به تعبير خوابهاى آشفته نيستيم .
در اين موقع بود كه ساقى شاه به ياد يوسف و تعبيرى كه او از خواب وى
كرده بود افتاد، و جريان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا
بزندان رفته از يوسف تعبير خواب وى را بپرسد، او نيز اجازه داده به نزد
يوسف روانه اش ساخت .
وقتى ساقى نزد يوسف آمده تعبير خواب شاه را خواست ، و گفت كه همه مردم
منتظرند پرده از اين راز برداشته شود، يوسف در جوابش گفت : هفت سال پى
در پى كشت و زرع نموده آنچه درو مى كنيد در سنبله اش مى گذاريد، مگر
مقدار اندكى كه مى خوريد، آنگاه هفت سال ديگر بعد از آن مى آيد كه آنچه
اندوخته ايد مى خوريد مگر اندكى از آنچه انبار كرده ايد، سپس بعد از
اين هفت سال ، سالى فرا مى رسد كه از قحطى نجات يافته از ميوه ها و
غلات بهره مند مى گرديد.
شاه وقتى اين تعبير را شنيد حالتى آميخته از تعجب و مسرت به وى دست
داد، و دستور آزاديش را صادر نموده گفت : تا احضارش كنند، ليكن وقتى
مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست يوسف را بيرون آورد، او از
بيرون شدن امتناع ورزيد و فرمود: بيرون نمى آيم مگر بعد از آنكه شاه
ماجراى ميان من و زنان مصر را تحقيق نموده ميان من و ايشان حكم كند.
شاه تمامى زنانى كه در جريان يوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او
با ايشان به گفتگو پرداخت ، همگى به برائت ساحت او از جميع آن تهمت ها
متفق گشته به يك صدا گفتند: خدا منزّه است كه ما از او هيچ سابقه سويى
نداريم ، در اينجا همسر عزيز گفت : ديگر حق آشكارا شد، و ناگزيرم بگويم
همه فتنه ها زير سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را
گذاردم ، او از راستگويان است . پادشاه امر او را بسيار عظيم ديد، و
علم و حكمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظيم آمد، دستور آزادى و
احضارش را مجددا صادر كرد و دستور داد تا با كمال عزّت و احترام احضارش
كنند، و گفت : او را برايم بياوريد تا من او را مخصوص خود سازم ،
وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت ، گفت : تو ديگر امروز نزد
ما داراى مكانت و منزلت و امانتى ، زيرا به دقيق ترين وجهى آزمايش ، و
به بهترين وجهى خالص گشته اى .
يوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمين - يعنى سرزمين مصر - بگردان
كه در حفظ آن حافظ و دانايم ، و مى توانم كشتى ملت و مملكت را در چند
سال قحطى به ساحل نجات رسانيده از مرگى كه قحطى بدان تهديدشان مى كند
برهانم ، پادشاه پيشنهاد وى را پذيرفته ، يوسف دست در كار امور مالى
مصر مى شود، و در كشت و زرع بهتر و بيشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى
آن در سيلوهاى مجهز با كمال تدبير سعى مى كند، تا آنكه سالهاى قحطى فرا
مى رسد، و يوسف طعام پس انداز شده را در بين مردم تقسيم مى كند و بدين
وسيله از مخمصه شان مى رهاند.
در همين سنين بود كه يوسف به مقام عزيزى مصر مى رسد و بر اريكه سلطنت
تكيه مى زند. پس مى توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسيد،
در همين زندان بود كه مقدمات اين سرنوشت فراهم مى شد، آرى با اينكه
زنان مصر مى خواستند (براى خاموش كردن آن سر و صداها) اسم يوسف را از
يادها ببرند و ديدگان را از ديدارش محروم و او را از چشمها مخفى
بدارند، و ليكن خدا غير اين را خواست .
در بعضى از همين سالهاى قحطى بود كه برادران يوسف براى گرفتن طعام وارد
مصر و به نزد يوسف آمدند، يوسف به محض ديدن ، ايشان را مى شناسد، ولى
ايشان او را بهيچ وجه نمى شناسند، يوسف از وضع ايشان مى پرسد، در جواب
مى گويند: ما فرزندان يعقوبيم ، و يازده برادريم كه كوچكترين از همه ما
نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.
يوسف چنين وانمود كرد كه چنين ميل دارد او را هم ببيند و بفهمد كه مگر
چه خصوصيتى دارد كه پدرش اختصاص به خودش داده است ، لذا دستور مى دهد
كه اگر بار ديگر به مصر آمدند حتما او را با خود بياورند، آنگاه (براى
اينكه تشويقشان كند) بسيار احترامشان نموده بيش از بهايى كه آورده
بودند طعامشان داد و از ايشان عهد و پيمان گرفت كه برادر را حتما
بياورند، آنگاه محرمانه به كارمندان دستور داد تا بها و پول ايشان را
در خرجين هايشان بگذارند، تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شايد
دوباره برگردند.
چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را كه ميان ايشان و عزيز مصر
اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل كردند و گفتند كه : با اين همه
احترام از ما عهد گرفته كه برادر را برايش ببريم و گفته :
اگر نبريم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنيامين خوددارى مى كند،
در همين بين خرجينها را باز مى كنند تا طعام را جابجا كنند، مى بينند
كه عزيز مصر متاعشان را هم برگردانيده ، مجددا نزد پدر رفته جريان را
به اطلاعش مى رسانند، و در فرستادن بنيامين اصرار مى ورزند، او هم
امتناع مى كند، تا آنكه در آخر بعد از گرفتن عهد و پيمانهايى خدايى كه
در بازگرداندن و محافظت او دريغ نورزند رضايت مى دهد، و در عهد خود اين
نكته را هم اضافه مى كنند كه اگر گرفتارى پيش آمد كه برگرداندن او
مقدور نبود معذور باشند.
آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى كنند در حالى كه بنيامين
را نيز همراه دارند، وقتى بر يوسف وارد مى شوند يوسف برادر مادرى خود
را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى كند و مى گويد: من برادر تو
يوسفم ، ناراحت نباش ، نخواسته ام تو را حبس كنم ، بلكه نقشه اى دارم
(كه تو بايد مرا در پياده كردن آن كمك كنى ) و آن اينست كه مى خواهم تو
را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آن چه مى بينى ناراحت بشوى .
و چون بار ايشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجين بنيامين مى گذارد،
آنگاه جارزنى جار مى زند كه : اى كاروانيان ! شما دزديد، فرزندان يعقوب
برمى گردند و به نزد ايشان مى آيند، كه مگر چه گم كرده ايد؟ گفتند: جام
سلطنتى را، هر كه از شما آنرا بياورد يك بار شتر جايره مى دهيم ، و من
خود ضامن پرداخت آنم ، گفتند: به خدا شما كه خود فهميديد كه ما بدين
سرزمين نيامده ايم تا فساد برانگيزيم ، و ما دزد نبوده ايم ، گفتند:
حال اگر در بار شما پيدا شد كيفرش چيست ؟ خودتان بگوييد، گفتند: (در
مذهب ما) كيفر دزد، خود دزد است ، كه برده و مملوك صاحب مال مى شود، ما
سارق را اينطور كيفر مى كنيم .
پس شروع كردند به بازجويى و جستجو، نخست خرجينهاى ساير برادران را
وارسى كردند، در آنها نيافتند، آنگاه آخر سر از خرجين بنيامين درآورده
، دستور بازداشتش را دادند.
هر چه برادران نزد عزيز آمده و در آزاد ساختن او التماس كردند موثر
نيفتاد، حتى حاضر شدند يكى از ايشان را بجاى او بگيرد و بر پدر پير او
ترحم كند، مفيد نيفتاد، ناگزير ماءيوس شده نزد پدر آمدند، البته غير از
بزرگتر ايشان كه او در مصر ماند و به سايرين گفت : مگر نمى دانيد كه
پدرتان از شما پيمان گرفته ، مگر سابقه ظلمى كه به يوسفش كرديد از
يادتان رفته ؟ من كه از اينجا تكان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد، و يا
خداوند كه احكم الحاكمين است برايم راه چاره اى معين نمايد، لذا او در
مصر ماند و ساير برادران نزد پدر بازگشته جريان را برايش گفتند.
يعقوب (عليه السلام ) وقتى اين جريان را شنيد، گفت : نه ، نفس شما باز
شما را به اشتباه انداخته و گول زده است ، صبرى جميل پيش مى گيرم ،
باشد كه خدا همه آنان را به من برگرداند، در اينجا روى از فرزندان
برتافته ، ناله اى كرد و گفت : آه ، وا اسفاه بر يوسف ، و ديدگانش از
شدت اندوه و غمى كه فرو مى برد سفيد شد، و چون فرزندان ملامتش كردند كه
تو هنوز دست از يوسف و ياد او برنمى دارى ، گفت : (من كه به شما چيزى
نگفته ام ) من حزن و اندوهم را نزد خدا شكايت مى كنم ، و من از خدا
چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد، آنگاه فرمود: اى فرزندان من برويد
و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا ماءيوس نشويد، من
اميدوارم كه شما موفق شده هر دو را پيدا كنيد.
چند تن از فرزندان به دستور يعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در
برابر يوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زارى كردند و التماس نمودند
كه به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم كن ، و گفتند: كه هان
اى عزيز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه كرده ، و قحطى و گرسنگى از
پايمان درآورده ، با بضاعتى اندك آمده ايم ، تو به بضاعت ما نگاه مكن ،
و كيل ما را تمام بده ، و بر ما و بر برادر ما كه اينك برده خود گرفته
اى ترحم فرما، كه خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.
اينجا بود كه كلمه خداى تعالى (كه عبارت بود از عزيز كردن يوسف على رغم
خواسته برادران ، و وعده اينكه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و
حسودان ستمگر را ذليل و خوار بسازد) تحقق يافت و يوسف تصميم گرفت خود
را به برادران معرفى كند، ناگزير چنين آغاز كرد:
هيچ مى دانيد آنروزها كه غرق در جهل بوديد؟ با يوسف و برادرش چه كرديد
(برادران تكانى خورده ) گفتند. آيا راستى تو يوسفى ؟ گفت : من يوسفم ،
و اين برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى كسى كه تقوا پيشه كند و
صبر نمايد خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى سازد.
گفتند: به خدا قسم كه خدا تو را بر ما برترى داد، و ما چه خطاكارانى
بوديم ، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند كه امر در دست
خداست هر كه را او بخواهد عزيز مى كند و هر كه را بخواهد ذليل مى سازد،
و سرانجام نيك ، از آن مردم با تقوا است و خدا با خويشتن داران است ،
در نتيجه يوسف هم در جوابشان شيوه عفو و استغفار را پيش كشيده چنين گفت
: امروز به خرده حساب ها نمى پردازيم ، خداوند شما را بيامرزد، آنگاه
همگى را نزد خود خوانده احترام و اكرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا
به نزد خانواده هاى خود بازگشته ، پيراهن او را هم با خود برده به روى
پدر بيندازند، تا بهمين وسيله بينا شده او را با خود بياورند.
برادران آماده سفر شدند، همينكه كاروان از مصر بيرون شد يعقوب در آنجا
كه بود به كسانى كه در محضرش بودند گفت : من دارم بوى يوسف را مى شنوم
، اگر به سستى راى نسبتم ندهيد، فرزندانى كه در حضورش بودند گفتند: به
خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى .
و همينكه بشير وارد شد و پيراهن يوسف را بصورت يعقوب انداخت يعقوب
ديدگان از دسته رفته خود را بازيافت ، و عجب اينجاست كه خداوند بعين
همان چيزى كه بخاطر ديدن آن ديدگانش را گرفته بود، با همان ، ديدگانش
را شفا داد، آنگاه به فرزندان گفت : به شما نگفتم كه من از خدا چيرهايى
سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟!
گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار كن ، و آمرزش گناهان ما را از خدا
بخواه ما مردمى خطا كار بوديم ، يعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت
شما طلب مغفرت مى كنم كه او غفور و رحيم است .
آنگاه تدارك سفر ديده بسوى يوسف روانه شدند، يوسف ايشان را استقبال
كرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت ، و امنيت قانونى براى زندگى آنان
در مصر صادر كرد و به دربار سلطنتيشان وارد نمود و پدر و مادر را بر
تخت نشانيد، آنگاه يعقوب و همسرش به اتفاق يازده فرزندش در مقابل يوسف
به سجده افتادند.
يوسف گفت : پدر جان اين تعبير همان خوابى است كه من قبلا ديده بودم ،
پروردگارم خوابم را حقيقت كرد، آنگاه به شكرانه خدا پرداخت ، كه چه
رفتار لطيفى در دفع بلاياى بزرگ از وى كرد، و چه سلطنت و علمى به او
ارزانى داشت .
دودمان يعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر يوسف را به خاطر آن
خدمتى كه به ايشان كرده بود و آن منتى كه به گردن ايشان داشت بى نهايت
دوست مى داشتند و يوسف ايشان را به دين توحيد و ملت آبائش ابراهيم و
اسحاق و يعقوب دعوت مى كرد، كه داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره
مؤ من آمده .