داستانهاى قرآن و تاريخ انبياء در الميزان

حسين فعّال عراقى

- ۴ -


بنظر نزديك مى آيد كه قصه منزل دادن به آدم و همسرش در بهشت ، و سپس فرود آوردنش بخاطر خوردن از درخت ، بمنزله مثل و نمونه اى باشد، كه خدايتعالى وضع آدميان را قبل از نازل شدن بدنيا، و سعادت و كرامتى كه در منزل قرب و حظيره قدس داشت ، و آن دار نعمت و سرور، و انس و نور، و آن رفقاى پاك ، و دوستان روحانى ، و جوار رب العالمين ، كه داشت ، به آن مثل مجسم ساخته است .
و همچنين اين معنا را (كه انسان كذائى در مقابل آنهمه نعمت كه در اختيار داشته ، و بجاى آنها گرفتارى ، و بدبختى ، و تعب ، و خستگى ، و مكروه ، و آلام ، را اختيار مى كند، بجاى اينكه سعى كند خود را بهمانجا كه از آنجا آمده برساند، و برگرداند، بحيات دنياى فانى ، و جيفه گنديده و پست آن ميل مى كند) مجسم ميسازد.
و نيز در قالب اين مثال اين معنا را بيان مى كند: كه نه تنها آدم را بعد از توبه اش بدار كرامت و سعادت برگردانيد، بلكه هر انسانى كه راه خطا پيموده ، اگر برگردد، و بسوى پروردگار خود رجوع كند، خدايتعالى او را بدار كرامت و سعادتش برمى گرداند، و اگر برنگردد و همچنين دست بدامن زمين بزند، و هواهاى نف س را پيروى كند، چنين كسى بجاى شكر نعمت خدا، كفران ورزيده ، و خود را بدار البوار كشانده ، جهنمى كه خود افروخته ، و چه بد قرارگاهى است .
((فتلقى آدم من ربه كلمات ، فتاب عليه ))
كلمه (تلقى )، بمعناى تلقن است ، و تلقن بمعناى گرفتن كلام است ، اما با فهم و علم ، و اين تلقى درباره آدم ، طريقه اى بوده كه توبه را براى آدم آسان مى كرده .
و اما اينكه اين كلمات چه بوده ؟ چه بسا احتمال داده شود، كه اين همان چيزى بوده كه خدايتعالى از آدم و همسرش در سوره اعراف حكايت كرده ، كه ((قالا: ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفر لنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين )) باشد، كه ترجمه اش گذشت ، و لكن عيبى كه در اين احتمال هست ، اين است كه در سوره اعراف اين كلمات قبل از نقل هبوط آدم واقع شده ، و بعد از نقل اين كلمات فرموده : ((قلنا اهبطوا)) الخ . و در سوره مورد بحث اول آيه ((قلنا اهبطوا)) آمد بعدا آيه (فتلقى )
لكن در اين بين مطلبى هست ، و آن اين است كه اگر بخاطر داشته باشيد، در صدر اين داستان ، وقتى خدايتعالى بملائكه فرموده : ميخواهم در زمين خليفه قرار دهم - ملائكه گفتند: - آيا ميخواهى در آن كسى را قرار دهى كه فساد انگيزد؟ و خونريزى كند؟ با اينكه ما تو را بحمدت تسبيح ميگوئيم ، و تقديست مى كنيم ،- تا آخر، و خدايتعالى اين سخن ملائكه را و اين ادعايشانرا كه درباره خليفه زمينى كردند، و اين نسبتى را كه بوى دادند، رد نكرد، و در پاسخ نفرمود: نه ، خليفه زمينى اينكارها را نمى كند، تنها اسماء را به آدم تعليم كرد.
معلوم ميشود با همين تعليم اسماء اعتراض ملائكه خود بخود باطل ميشود، و گرنه اعتراض ملائكه همچنان بقوت خود باقى ميماند، و حجت عليه آنان تمام نميشد، پس معلوم ميشود، در ميانه اسمائى كه خدا بآدم تعليم داده ، چيزى بوده كه براى معصيت كار بعد از معصيتش بدرد ميخورده ، و چاره گناه او را مى كرده ، پس اى بسا تلقى آدم از پروردگار خود، مربوط بيكى از آن اسماء بوده .
((قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى ))
اين آيه اولين فرمانى است كه در تشريع دين ، براى آدم و ذريه او صادر شده ، دين را در دو جمله خلاصه كرده ، كه تا روز قيامت چيزى بر آن دو جمله اضافه نميشود.
و خواننده عزيز اگر در اين داستان ، يعنى داستان بهشت و مخصوصا در آن شرحى كه در سوره طه آمده ، دقت كند، خواهد ديد كه جريان داستان طورى بوده ، كه ايجاب مى كرده ، خداوند اين قضاء را درباره آدم و ذريه اش ‍ براند، و اين دو جمله را در اولين فرمانش قرار بدهد، خوردن آدم از آن درخت ايجاب كرد، تا قضاء هبوط او، و استقرارش در زمين ، و زندگيش را در آن براند، همان زندگى شقاوت بارى كه آنروز وقتى او را از آن درخت نهى مى كرد، از آن زندگى تحذيرش كرد، و زنهارش داد.
چيزيكه باز در اينجا باقى مانده اين است كه خطيئه و گناه آدم ، چه معنا دارد؟ مگر پيامبر هم گناه مى كند؟ در پاسخ از اين سؤ ال مى گوئيم ، آنچه در بدو نظر از آيات ظاهر ميشود، اين است كه آن جناب رسما گناه كرده ، مانند جمله ((فتكونا من الظالمين ))، (زنهار از اين درخت نخوريد كه از ستمگران ميشويد)، و نيز جمله : ((و عصى آدم ربه فغوى ))، (آدم پروردگار خود را نافرم انى كرد، و در نتيجه گمراه شد)، و نيز مانند اعترافى كه خود آنجناب كرده ، و قرآن آنرا حكايت نموده فرموده : ((ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفر لنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين ))، (پروردگارا بخود ستم كرديم ، و اگر ما را نيامرزى ، و رحم نكنى ، از زيانكاران خواهيم بود)، اين آن مطلبى است كه از نظر خود اين ظواهر، و قطع نظر از رسيدگى به دقت همه آيات داستان ، بنظر مى رسد.
و اما اگر در همه آيات داستان تدبر كنيم ، و نهى از خوردن درخت را مورد دقت قرار دهيم ، يقين پيدا مى كنيم كه نهى نامبرده نهى مولوى نبوده ، تا نافرمانيش معصيت خدا باشد، بلكه تنها راهنمائى و خير خواهى ، و ارشاد بوده ، و خدايتعالى خواسته است مصلحت نخوردن از درخت ، و مفسده خوردن آنرا بيان كند، نه اينكه با اراده مولوى آدم را بعبث ، وادار به نخوردن از آن كند.
دليل اين معنا چند چيز است ، اول اينكه خدايتعالى هم در سوره مورد بحث ، و هم در سوره اعراف ، ظلم را متفرع بر مخالفت نهى كرده ، و فرموده : ((لا تقربا هذه الشجرة ، فتكونا من الظالمين ))، و آنگاه در سوره (طه ) اين ظلم را بشقاوت مبدل نموده ، و فرموده (مواظب باشيد شيطان شما را بيرون نكند، و گرنه بدبخت ميشويد). آنگاه اين بدبختى را در چند جمله كه بمنزله تفسير است ، بيان كرده ، و فرموده : (تو در اين بهشت نه گرسنه ميشوى ، و نه تشنه ، و نه عريان ، و نه گرمازده )، و با اين بيان روشن كرده كه مراد بشقاوت ، شقاوت و تعب دنيوى است ، كه از لوازم جدا ناشدنى زندگى زمينى است ، چون در زمين است كه انسان بگرسنگى ، و تشنگى ، و لختى ، و امثال آن گرفتار ميشود.
پس معلوم شد خدا آدم را نهى كرد تا گرفتار اين گونه عوارض نشود و هيچ علت ديگرى كه باعث نهى مولوى باشد، بيان نكرد، پس باين دليل نهى نامبرده ارشادى بوده ، و مخالفت نهى ارشادى گناه نيست ، و مرتكب آنرا خارج از رسم عبوديت نمى شمارند.
حال كه مسلم شد نهى مزبور ارشادى بوده ، بايد ظلم در آن چند جمله را هم طورى معنا كنيم ، كه به نافرمانى و معصيت سر در نياورد، و آن اين است كه بگوئيم : مراد از آن ، ظلم بنفس ، و خود را گرفتار تعب و هلاكت كردن است ، نه ظلم بحقوق خدا، كه در باب مسئله ربوبيت و عبوديت ، از منافيات شمرده ميشود، و اين خيلى روشن است .
دليل دوم مسئله توبه آدم است ، چون توبه بمعناى رجوع ، و برگشتن بنده بخداست ، كه اگر از ناحيه خدا قبول شود، گناه بكلى محو و نابود مى گردد، و گناه كار تائب ، مثل كسى ميشود كه اصلا گناهى نكرده ، و با چنين كسى معامله بنده مطيع و منقاد را مى كنند، و در خصوص مورد عملى كه كرده ، معامله امتثال و انقياد را مينمايند.
و اگر نهى از خوردن درخت نهى مولوى بود، و توبه آدم هم توبه از گناه عبودى ، و رجوع از مخالفت نهى مولوى مولى بود، بايد بعد از توبه دوباره به بهشت برمى گشت ، چون توبه مخالفت او را از بين برده بود، زيرا صريح قرآن است كه خدا توبه آدم را پذيرفت ، و حال آنكه مى بينيم بعد از توبه هم در زمين باقى ماند، و به بهشتش برنگرداندند.
از اينجا معلوم ميشود كه بيرون شدن از بهشت ، بدنبال خوردن از درخت ، يك اثر ضرورى ، و خاصيت تكوينى آن خوردن بوده ، عينا مانند مردن بدنبال زهر خوردن ، و سوختن بدنبال در آتش افتادن ، همچنانكه در همه موارد تكليف ارشادى ، اثر، اثر تكوينى است ، نه اثر مولوى ، مثلا مجازات ، در مورد تكليف مولوى است ، مانند سوختن در آتش دوزخ ، در برابر ترك نماز، و استحقاق مذمت ، و دورى از خدا در برابر مخالفت هاى عمومى ، و اجتماعى .
سوم اينكه در آنروز كه اين مخالفت سر زد، اصلا دينى تشريع نشده بود، و بعد از هبوط آدم دين خدا نازل شد، بشهادت اينكه در آيات همين داستان فرمود: (همگى از بهشت هبوط كنيد، و فرود شويد، پس هرگاه از ناحيه من دينى ، و هدايتى برايتان آمد، هر كس هدايتم را پيروى كند، ترسى بر آنان نيست ، و دچار اندوهى نيز نميشوند، و كسانيكه پيروى آن نكنند، و كفر ورزيده ، آيات ما را تكذيب نمايند، آنان اصحاب آتش ، و در آن جاودانه اند).
اين دو آيه كلامى است كه تمامى تشريعها و قوانينى را كه خدايتعالى در دنيا از طريق ملائكه ، و كتابهاى آسمانى ، و انبيائش مى فرستد، شامل است ، و خلاصه اين آيه اولين تشريع و قانونى را كه خدايتعالى در دنياى آدم ، و براى بشر مقرر كرده ، حكايت مى كند، و بطوريكه خدا حكايت كرده ، اين قضيه بعد از امر دومى هبوط واقع شده ، و واضح است كه امر به هبوط، امرى تكوينى ، و بعد از زندگى آدم در بهشت ، و ارتكاب آن مخالفت بوده ، پس ‍ معلوم شد كه در آن روز، و در حين مخالفت آن دستور، و خوردن از درخت ، هيچ دينى تشريع نشده بود، و هيچ تكليف مولوى و خطابى مولوى از خدايتعالى صادر نشده بود.
حال اگر بگوئى : وقتى نهى خدا نهى ارشادى باشد، و نه نهى مولوى ، ديگر چه معنا دارد كه خدا عمل آدم را ظلم و عصيان و غوايت بخواند؟ در جواب ميگوئيم : اما ظلم بودن عمل آدم ، كه در گذشته درباره اش سخن رفت ، و گفتيم : معنايش ظلم بنفس خود بوده ، و اما كلمه عصيان ، در لغت بمعناى تحت تاءثير قرار نگرفتن ، و يا به سختى قرار گرفتن است ، مثلا وقتى گفته ميشود: ((كسرته فانكسر، و كسرته فعصى )) معنايش اين است كه من آن چيز را شكستم ، و آن شكست ، و من آنرا شكستم ، ولى نشكست ، يعنى از عمل من متاءثر نشد، پس عصيان بمعناى متاءثر نشدن است ، و عصيان امر و نهى هم بهمين معنا است ، و اين هم در مخالفت تكاليف مولوى صادق است ، و هم در مورد خطابهاى ارشادى .
چيزيكه هست ، در عصر ما و در عرف ما مسلمانان ، اين كلمه تنها متعين در معناى مخالفت اوامر مولوى ، از قبيل (نماز بخوان ، و روزه بگير، و حج بجاى آر) و نيز مخالفت نواهى مولوى ، مانند (شراب مخور، و زنا مكن )، و امثال آن شده است ، پس تعيين كلمه مورد بحث در معناى نامبرده ، تعيين لغوى نيست ، بلكه يا شرعى است ، و يا تعيين در عرف متدينين است ، و اين جور تعين ، ضررى بعموميت معنا، از نظر لغت و عرف عام و جهانى نمى زند.
و اما كلمه غوايت ؟ اين كلمه بمعناى اين است كه كسى قدرت بر حفظ مقصد خود، و تدبير نفس خود، در زندگيش نداشته باشد، و نتواند خود را با هدفش ، آنطور كه مناسب با هدف و سازگار با آن باشد، وفق دهد.
و معلوم است كه اين معنا در موارد مختلف اختلاف پيدا مى كند، در مورد ارشاد، معنائى بخود مى گيرد، و در مورد مولويت معنائى ديگر.
حال اگر بگوئى بسيار خوب ، به بيان شما و اينكه عصمت آدم با كلمه ظلم و عصيان و غوايت منافات دارد از اشكال خود صرفنظر كرديم ، و قانع شديم ، كه منافات ندارد، ولى درباره توبه آدم چه ميگوئى ؟ اگر ظلم و عصيان و غوايت ، همه در مورد نهى ارشادى باشد، ديگر توبه چه معنا دارد، كه آدم بگويد: (و اگر ما را نيامرزى و بما رحم نكنى حتما از خاسران خواهيم شد)؟ در جواب ميگوئيم : توبه همانطور كه قبلا نيز گفتيم ، بمعناى برگشتن است ، و برگشتن نيز مانند آن سه كلمه ديگر، در موارد مختلف معانى مختلفى بخود مى گيرد ، همانطور كه يك بنده سركش و متمرد، از اوامر مولا، و اراده او، ميتواند بسوى مولايش برگردد، و مولايش هم او را، بمقام قربى كه داشت ، و از دست داده بود، برگرداند، همچنين يك مريضى كه طبيبش او را از خوردن چيزى از ميوه ها، و يا خوردنى ديگر نهى كرده ، و بخاطر حفظ سلامتى او نهى كرده ، و بيمار، دستور وى را مخالفت نموده ، و در نتيجه بيماريش شدت يافته ، و خطر مرگ تهديدش نموده ، او هم ميتواند توبه كند، و دوباره بطبيب مراجعه نمايد، تا او به رژيمى دستور دهد، تا دوباره بحال اول برگردد، و عافيت از دست رفته خود را باز يابد، كه در اين مورد طبيب بوى ميگويد: باز يافتن عافيت ، محتاج به تحمل مشقت و دشوارى ، و رياضت در فلان مقدار از زمان است ، بايد در اين مدت اين رژيم دشوار را عملى كنى ، تا سلامتى مزاجت كه داشتى بتو برگردد، و بلكه از اول هم بهتر شوى ، (دقت بفرمائيد).
و اما مسئله طلب مغفرت آدم ، و نيز طلب رحمت ، و همچنين كلمه خسران ، كه در كلامش آورد، پاسخ يك يك آنها از جوابهاى گذشته بدست مى آيد، كه گفتيم : اينگونه كلمات ، در موارد مختلف ، معانى مختلف بخود مى گيرند.
داستان آدم (ع ) در روايات  
در كتاب توحيد از امام صادق عليه السلام روايتى آورده كه در ضمن آن به راوى فرموده : شايد شما گمان كنيد كه خداى عزوجل غير از شما هيچ بشر ديگرى نيافريده نه چنين نيست بلكه هزارهزار آدم آفريده كه شما از نسل آخرين آدم از آن آدمها هستيد.
مؤ لف قدس سره : ابن ميثم نيز در شرح نهج البلاغه خود حديثى به اين معنا از امام باقر عليه السلام نقل كرده و صدوق نيز همان را در كتاب خصال خود آورده .
و در خصال از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمود: خداى عزوجل دوازده هزار عالم آفريده كه هر يك از آن عوالم از هفت آسمان و هفت زمين بزرگتر است و هيچيك از اهالى يك عالم به ذهنش نمى رسد كه خداى تعالى غير عالم او عالمى ديگر نيز آفريده باشد.
و در همان كتاب از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: خداى عزوجل در همين زمين از روزى كه آن را آفريده هفت عالم خلق كرده (و سپس بر چيده ) و هيچيك از آن عوالم از نسل آدم ابوالبشر نبودند و خداى تعالى همه آنها را از پوسته روى زمين آفريد و نسلى را بعد از نسل ديگر ايجاد كرد و براى هر يك عالمى بعد از عالم ديگر پديد آورد تا در آخر آدم ابوالبشر را بيافريد و ذريه اش را از او منشعب ساخت ....
در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: اگر ملائكه موجودات زمينى را قبلا نديده بودند كه خونريزى كردند، از كجا گفتند: ((اتجعل فيها منيفسد فيها و يسفك الدماء؟))
مؤ لف : ممكن است اين فرمايش امام اشاره باشد به دورانى كه قبل از دوران بنى آدم در زمين گذشته ، همچنان كه اخبارى نيز در اين باره رسيده است .
و در كتاب معانى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: خداى عزوجل اسامى حجتهاى خود همگى را به آدم بياموخت . آنگاه آنان را كه در آن روز ارواحى بودند، بر ملائكه عرضه كرد و به ملائكه فرمود: مرا از اسامى اين حجتها خبر دهيد اگر راست مى گوييد، كه به خاطر تسبيح و تقديستان ، از آدم سزاوارتر به خلافت در زمين هستيد. ملائكه گفتند: ((سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم )) (منزهى تو! ما جز آنچه تو به ما تعليم كرده اى ، علمى نداريم ، كه تنها تويى داناى حكيم ). آنگاه خداى تعالى به آدم فرمود: اى آدم ، تو ملائكه را به اسماء آنان خبر ده ((انبئهم باسمائهم )). پس همين كه آنان ملائكه را از اسماء آنان خبر داد ((فلما انبئهم باسمائهم ))، ملائكه به منزلت عظيمى كه حجتهاى خدا نزد خدا دارند، پى بردند و فهميدند كه آنان سزاوارترند به خلفت تا ايشان ، و آن حجتهايند كه مى توانند جانشين خدا در زمين و حجهاى او بر خلق باشند. آنگاه حجتها را از نظر ملائكه پنهان كرد و ايشان را وادار كرد تا با ولايت و محبت آن حجتها، وى را عبادت كنند و به ايشان فرمود: ((الم اقل لكم انى اعلم غيب السموات و الارض و اعلم ما تبدون و كنتم تكتمون ؟))
در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: بعد از آنكه خداى تعالى آدم را آفريد، ملائكه را امر فرمود تا براى او سجده كنند. ملائكه در دل به خود گفتند: ما گمان نمى كنيم خداى خلقى بيافريند كه نزدش گرامى تر از از ما باشد. ما همسايگان او و مقرب ترين خلق نزد اوييم . خداى تعالى فرمود: آيه به شما نگفتم كه من آنچه را اظهار و يا كتمان مى كرديد، مى دانم ؟ يعنى آنچه را درباره جن زادگان (كه قبلا در زمين فساد مى كردند) اظهار مى داشتيد و آنچه را كه (درباره لياقت خود براى خلافت ) پنهان كرديد، مى دانم . و به همين جهت ملائكه به خاطر آنچه گفته بوديد و نيز آنچه پنهان كرده بودند، به عرش خدا پناهنده شدند.
و در مين تفسير نيز از على بن الحسين (عليه السلام ) حديثى به اين معنا آمده و در آن فرموده : وقتى ملائكه به خطاى خود پى بردند، متوسل به عرش شدند. و اين خطا از عده اى از فرشتگان بود نه از همه آنان ، و آن عده ، فرشتگان پيرامون عرش بودند - تا آنجا كه فرمود: - و اين عده تا روز قيامت همچنان پناهنده عرش هستند.
مؤ لف : ممكن است مضمون اين دو روايت را از آيه اى كه حكايت كلام ملائكه است ، استفاده كرد، آنجا كه گفتند: ((و نحن نسبح بحمدك و نقدس ‍ لك (تا جمله ) سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم ))، و لكن روايت نامبرده خالى از اشكال نيست ، براى اينكه در آيه همه ملائكه ماءمور به سجده شدند و بغير از ابليس كسى در امتثال استثناء نشده ، در جاى ديگر هم فرموده ملائكه كلهم اجمعين سجده كردند.
ولى به هر حال در توجيه روايت مى گوييم : بزودى خواهد آمد كه عرش ‍ خدا عبارت است از علم ، و روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نيز همين را مى گويد. پس ملائكه اى كه آن اعتراض را كرده بودند، فرشتگانى بودند كه با علم خدا سر و كار داشته اند و چون به خطاى خود پى بردند، باز به علم او پناهنده شدند و گفتند: تو منزهى از آنچه ما پنداشتيم و ما جز آنچه تو به ما دادى ، علمى نداريم . تنها داناى حكيم تويى .
و نيز در همان تفسير از ابى العباس از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : از آن جناب از آيه ((و علم ادم الاسماء كلها...)) پرسيدم كه آن اسماء چه بوده ؟ فرمود: اسامى دواها و گياهان و درختان و كوههاى زمين بود.
و نيز در همان تفسير از داوود بن سرحان عطار روايت كرده كه گفت : نزد امام صادق (عليه السلام ) بودم ، دستور داد سفره آوردند و ما غذا خورديم ، سپس دستور داد تشت و دست سنان (لگن يا حوله ) را آوردند. عرضه داشتم : فدايت شوم ، منظور از اسماء در آيه ((و علم ادم الاسماء...)) چيست ؟ آيا همين تشت و دست سنان نيز از آن اسماء است ؟ حضرت فرمود: دره ها و تنگه ها و بيابانها از آن است . و با دست خود اشاره به پستيها و بلنديها كرد.
در تفسير قمى آمده كه خدا از آدم نخست مجسمه اش را ساخت و چهل سال به همان حال باقى گذاشت . چون ابليس لعين از او مى گذشت ، به آن مجسمه مى گفت : خدا تو را براى امرى درست كرده . آنگاه عالم آل محمد (عليه و عليهم السلام ) فرمود: ابليس با خود گفت اگر خدا مرا به سجده بر اين موجود امر كند، هرگز زير بار نمى روم . تا آنجا كه عالم فرمود: آنگاه خدا به ملائكه فرمود براى آدم سجده كنيد. ملائكه سجده كردند و ابليس آنچه را در دل پنهان كرده بود، بيرون انداخت و حسد درونى خود را اظهار كرده از سجده براى آدم امتناع ورزيد.
و در بحار از قصص الانبياء از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: ابليس ماءمور شد به سجده بر آدم . در جواب عرضه داشت : پروردگارا، به عزتت سوگند مرا از سجده بر آدم معاف بدار، و من در عوض ‍ تو را عبادتى بكنم كه تاكنون احدى مثل آن عبادتت نكرده باشد. خداى تعالى فرمود: من اطاعت بر طبق اراده و خواست خودم را دوست مى دارم . آنگاه فرمود: ابليس چهار بار ناله كرد. يكى آن روزى كه لعنت شد، و روزى ديگر روزى كه به زمين هبوط نمود، و روزى كه محمد (صلى الله عليه و آله ) مبعوث گرديد بعد از مدتى فترت كه انبيايى مبعوث نشده بودند، و چهارم آن هنگامى كه سوره فاتحه نازل گرديد. و دوبار صداى فرح آميزى درآورد: يكى آن هنگامى كه آدم از درختى كه نهى شده بود بخورد، و يكى هم آن هنگامى كه از بهشت بيرون شد و به زمين هبوط كرد.
قمى در تفسير خود مى گويد: پدرم براى من حديث كرد از امام صادق (عليه السلام ) كه شخصى از آن جناب پرسيد: آيا بهشت آدم از باغهاى دنيا بوده يا از باغهاى آخرت ؟ حضرت در جواب فرمود: از باغهاى دنيا بوده و همين ماه و خورشيدى كه بر ما مى تابد، به آن بهشت مى تابيده . و اگر از باغهاى آخرت مى بود، هرگز از آن اخرج نمى شد، چون آخرت خانه خلود است . و پس از آنكه خداوند آدم را در آن بهشت جاى داد، همه خوردنيها را به جز يك درخت برايش مباح كرد، چون خلقت آدم طورى بود كه بدون امر و نهى و غذا و لباس و مسكن و نكاح نمى توانست بسر ببرد و سود و زيان خود را جز به راهنمايى خداوند تشخيص نمى داد. پس ، ابليس بر او درآمد و گفت : اگر تو و همسرت از اين درخت بخوريد، فرشته خواهيد شد و براى هميشه در بهشت خواهيد زيست و اگر نخوريد، خداوند بيرونتان خواهد كرد. آنگاه قسم خود كه خيرخواه آنان است ، همچنان كه خداى تعالى از وى چنين نقل مى كند: ((ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة الا ان تكونا ملكين او تكونا من الخالدين و قاسمهما انى لكما لمن الناصحين )).
آدم گفته او را پذيرفت و به اتفاق همسرش از آن درخت خورد و كارشان به آنجايى رسيد كه خداى تعالى فرمود: ((فبدت لهما سواتهما)). لباسهاى بهشتى شان از تن آنان فرو ريخت ، ناگزير از برگ درختان بهشتى خود را پوشانيدند و خداوند خطايشان كرد كه : ((الم انهكما عن تلكما الشجرة و اقل لكما ان الشيطان لكما عدو مبين )) (آيا به شما نگفتم كه از اين درخت نخوريد؟...). در جواب چنين عرض كردند: ((ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين )). خداوند در جوابشان چنين فرمود: ((اهبطوا بعضكم لبعض عدو و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين )). يعنى تا روز قيامت .
در كافى از على بن ابراهيم از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: پس از آنكه آدم از بهشت بيرون شد، جبرئيل بر او نازل شد و گفت : مگر اين نبود كه خداوند تو را به دست خود آفريد و از روح خود در تو دميد و ملائكه را به سجده بر تو واداشت و كنيز خود حوا را همسرت كرد و در بهشت جاى داده همه آنها را بر تو مباح نمود و مگر اين نبود كه تو را روبرو خطاب نمود و از خوردن آن درخت نهى كرد؟ با اين حال چرا از آن خوردى و خداى تعالى را نافرمانى كردى ؟ آدم گفت : چه كنم ؟ ابليس فريبم داد و قسم خورد كه من خيرخواه تو هستم ، و من كجا خيال مى كردم كه يكى از مخلوقات خدا به اسم خدا به دروغ سوگند ياد مى كند؟.
در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) حديثى روايت شده كه آن جناب در ضمن آن حديث اين داستان را چنين نقل كرده اند: سپس ابليس گفت : پروردگارا، آيا با اينكه تو خداوند عادلى و هرگز ستم روا نمى دارى ، ثواب اعمال گذشته مرا نمى دهى ؟ فرمود: از مثوبات آخرت نمى دهم و ليكن از لذايذ دنيا هر آنچه بخواهى ، بگو تا در پاداش عبادتهايت به تو بدهم . ابليس ‍ اولين چيزى را كه از خدا درخواست كرد، اين بود كه : خدايا، مرا تا روز قيامت زنده بدار. خداى تعالى نيز درخواستش را پذيرفت . آنگاه درخواست كرد: مرا بر فرزندان آدم مسلط كن . اين را نيز پذيرفت . باز هم درخواست كرد كه : مرا مانند خون در سراسر وجود آنان راه ده . فرمود: راهت دادم . سپس درخواست كرد: براى بشر هيچ فرزندى به وجود نيايد مگر اينكه براى من دو فرزند به وجود آيد، و من آدميان را ببينم و آنان مرا نبينند و من به هر صورتى كه بخواهم ، بتوانم در برابر آنان به آن صورت درآيم . خداى تعالى اينها را نيز پذيرفت . ابليس قانع نشد و گفت : خدايا، بيشتر از اين به من بده . فرمود: من براى تو و ذريه تو در سينه هاى بشر جايى و قرارگاهى دادم . اينجا ابليس قانع شد و گفت : مرا بس است . ((فبعزتك لا غوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين )).
زراره سپس اضافه كرد كه امام صادق (عليه السلام ) هر وقت گفتگو از مساءله آدم به ميان مى آمد، مى فرمود: اين جريان ردى است بر قدريه ، كه منكر قدر هستند، چون مى رساند سرنوشت انسان قبل از هستى اش معين شده . آنگاه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: آدم در آسمان از ميانه فرشتگان رفيقى داشت ، بعد از آنكه از آسمان به زمين هبوط كرد، آن رفيق آسمانيش از فراق وى ناراحت شد و نزد خدا شكايت كرد، اجازه خواست تا به زمين هبوط كند و احوالى از رفيقش بپرسد. خداى تعالى به او اجازه داد. فرشته هبوط كرد و آدم را ديد كه در بيابانى خشك و بدون گياه نشسته ، همين كه رفيق آسمانيش را ديد، (از شدت دلتنگى ) دست به سر گذاشت و فريادى اندوه بار بزد. امام صادق (عليه السلام ) مى فرمود: مى گويند آدم اين فرياد خود را به گوش همه خلق رسانيد (البته (منظور) اين است كه همه فضا را با فرياد خود پر كرد، و خلاصه منظور از ((خلق )) انسانها نيستند، چون آن روز غير از آدم انسانى ديگر نبود). فرشته چون اين اندوه آدم بديد، گفت : اى آدم ، گويا پروردگارت را نافرمانى كردى و خود را دچار بلايى كرده اى كه تاب تحملش را ندارى . هيچ مى دانى كه خداى تعالى درباره تو به ما چه گفت و ما در پاسخ چه گفتيم ؟ آدم گفت : نه ، هيچ اطلاعى ندارم . رفيقش ‍ گفت : خدا فرمود: ((انى جاعل فى الارض خليفة ...))، و ما گفتيم : ((اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء؟)) و معلوم مى شود كه خدا تو را براى اين آفريده كه در زمين باشى . با اين حال آيا توقع دارى كه هنوز در آسمان باشى ؟ آنگاه امام صادق (عليه السلام ) سه بار فرمود: به خدا سوگند آدم با اين مژده تسليت يافت .
مؤ لف : از اين روايت برمى آيد كه بهشت آدم در آنجا خلق شد و از آنجا هبوط كرد، در آسمان بوده ، و بزودى رواياتى ديگر نيز مى آيد كه مؤ يد اين معنا است .
در تفسير عياشى از عبداللّه بن سنان روايت كرده كه گفت : شخصى از امام صادق عليه السلام سؤ الى كرد و من آنجا حاضر بودم و آن ، اين بود كه آدم و همسرش چقدر در بهشت ماندند كه به خاطر خطايى كه كردند، بيرون شدند؟ فرمود: خدا تبارك و تعالى بعد از ظهر روز جمعه بود كه از روح خود در آدم بدميد و آنگاه از پايين دنده هايش همسرش را خلق كرد و بعد فرشتگان را به سجده بر او امر فرمود و بعد در همان روز او را داخل بهشت كرد، و به خدا سوگند كه بيش از شش ساعت از همان روز در بهشت نماند كه دچار نافرمانى خدا شده و خدا او و همسرش را از آنجا بيرون كرد، در حالى كه آفتاب تازه غروب كرده بود. آن شب را تا صبح پشت در بهشت بسر بردند تا صبح شد. ناگهان متوجه عريانى خود شدند. پروردگارشان ندا داد: آيا شما را از آن درخت كه مى دانيد، نهى نكردم ؟ آدم خجالت كشيده سر به زير افكند و گفت : پروردگارا، ما به نفس خود ستم كرديم و اينك به گناهان خود اعتراف مى كنيم ، پروردگارا، ما به نفس خود ستم كرديم و اينك به گناهان خود اعتراف مى كنيم ، پس ما را بيامرز. خداى تعالى در پاسخشان فرمود: بايد كه از آسمانهاى من به زمين هبوط كنيد، چون هيچ نافرمان و سركش در آسمانهاى من همجوار من نمى شود.
و در كتاب عيون اخبار الرضا (ع ) از عبدالسلام هروى روايت آمده كه گفت : به حضرت رضا (عليه السلام ) عرضه داشتم : يا بن رسول اللّه ، از درختى كه آدم و حوا از آن خوردند، برايم بگو تا ببينم چه درختى بود. چون مردم درباره آن اختلاف دارند. بعضى روايت مى كنند كه گندم بوده ، بعضى ديگر روايت مى كنند كه درخت حسد بوده . حضرت فرمود: هر دو درست است . عرضه داشتم : با اينكه دو معناى متفاوت دارد، چگونه ممكن است هر دو درست باشد؟ فرمود: اى ابى صلت ، يك درخت بهشت مى تواند چند نوع باشد، مثلا درخت گندم مى تواند انگور هم بدهد، چون درخت بهشت مانند درختهاى دنيا نيست . و آدم بعد از آنكه خداى تعالى به او احترام كرد و ملائكه را واداشت تا براى او سجده كنند و او را داخل بهشت كرد، در دل با خود گفت آيا خدا بشرى گرامى تر از من خلق كرده است ؟ خداى عزوجل از آنچه در دل او گذشت ، خبردار شد، پس او را ندا داد كه : سر خود را بلند كن و به ساق عرش بنگر، تا چه مى بينى ؟ آدم سر به سوى عرش بلند كرد و به ساق عرش نگريست و در آن ديد كه نوشته : ((لا اله الا اللّه ، و محمد رسول الله ، و على بن ابى طالب اميرالمؤ منين ، و همسرش فاطمه سيّده زنان عالميان ، و حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشت اند)). آدم پرسيد: پروردگارا، اينان چه كسانى اند؟ خداى عزوجل فرمود: اى آدم ، اينان ذريه هاى تواند و از تو بهترند و از همه خلايق من بهترند و اگر اينان نبودند، من تو را و بهشت و دوزخ و آسمان و زمين را خلق نمى كردم . پس ، زنهار مبادا به چشم حسد بر اينان بنگرى ، كه از جوار من بيرون خواهى شد.
پس آدم به چشم حسد بر آنان نظر افكند و آرزوى مقام و منزلت آنان كرد و خداوند شيطان را بر او مسلط ساخت تا سرانجام از آن درخت كه نهى شده بود، بخورد. و بر حوا هم مسلطش كرد، او هم به مقام فاطمه به چشم حسد نگريست تا آنكه از آن درخت بخورد، همچنان كه آدم خورد، و در نتيجه خداى تعالى هر دو را از بهشت بيرون كرده به زمين فرستاد تا در جوار زمين باشند.
و منظور از اينكه در روايت فرمود: ((پس آدم به چشم حسد بر آنان نظر افكند و آرزوى منزلت ايشان نمود...))، بيان اين معناست كه مراد به حسد آدم در حقيقت غبطه و به فارسى رشك بوده ، نه حسدى كه (طغيان اين غريزه و) يكى از اخلاق رذيله است .
داستان آدم (ع ) در تورات  
در فصل دوم از سفر اول كه سفر خلقت است ، ميگويد: خدا آدم ا از خاك خلق كرد، و سپس دم حيات را در بينى او بدميد، پس نفسى ناطق شد، و خدا بهشت هائى در ناحيه شرقى عدن بكاشت ، و آدم را كه خلق كرده بود بدانجا برد، و خدا از زمين همه رقم درخت برويانيد، و منظره هاى آنها را نكو كرد، و ميوه هايش را پاكيزه ساخت ، و درخت حيات را در وسط آن باغها بكاشت ، و درخت معرفت خير و شر را نيز، و نهرى از عدن بسوى آن باغها بكشيد، تا آنها را آبيارى كند، و آن نهر را چهار شقه كرد، اسم يكى از آنها نيل بود، و اين نيل بتمامى شهر ذويله كه طلا در آنجاست ، احاطه داشت ، طلا و همچنين لوءلوء، و سنگ مرمر آن شهر بسيار خوبست ، و نام نهر دومى جيحون بود، كه بسرتاسر شهر حبشه احاطه دارد، و نام نهر سوم دجله است ، كه از ناحيه شرقى موصل مى گذرد، و نام نهر چهارم فرات است .
پس از آن خداوند آدم را گرفت ، و در باغهاى عدن منزل داد، تا رستگارش ‍ كند، و محافظتش نمايد، و خدا آدم را فرمود: كه تمامى درختان اين باغها برايت حلال است ، و ميتوانى از آنها بخورى ، ولى از درخت معرفت خير و شر مخور، چون در همان روزيكه از آن بخورى مستحق مرگ ميشوى .
خداوند بخودش فرمود: (چه چيزى ازبقاء آدم به تنهائى برخاسته است ؟ خوبست كمكى هم برايش درست كنم ، پس خدا تمامى وحشى هاى صحرا و مرغان هوا را محشور كرده ، نزد آدم آورد، تا در پيش روى او آنها را نامگذارى كند، پس هر چه را آدم بر آن جانداران نام نهاد همان تا بامروز نام آن است .
پس آدم اسماء جميع چارپايان ، و مرغان هوا، و وحشيان صحرا را، نام برد، ولى هيچ ياورى در مقابل خود نديد، پس خدا چرتى بر آدم مسلط كرد، تا چيزى احساس نكند، پس يكى از دنده هاى سينه او را كند، در جايش ‍ گوشت گذاشت ، آنگاه خدا از آن يك دنده زنى درست كرد، و او را نزد آدم آورد، آدم گفت : اينبار استخوانى از استخوانهايم ، و گوشتى از گوشتهايم را ديدم ، و جا دارد آنرا امراة بنامم ، چون از امر من اخذ شد، و بهمين جهت است كه مرد، پدر و مادر خود را رها نموده ، زن خود را مى چسبد، بطوريكه يك جسد واحد تشكيل ميدهند، آنروز آدم و همسرش عريان بودند، و از عريانى خود باكى نداشتند.
فصل سوم ، آنروز مار، از ميانه همه حيوانهاى صحرا كه خدا خلق كرده بود، حكيمى شد، و به زن گفت : راستى ، و به يقين خدا گفته از همه اين درختهاى باغ نخوريد؟ زن بمار گفت : نه ، از همه درختان باغ ميخوريم ، تنها فرموده از ميوه آن درخت كه در وسط باغ است نخوريد، و نزديكش نشويد، تا نميريد، مار بآن دو گفت : نمى ميريد، خدا ميدانسته كه شما همان روز كه از آن درخت بخوريد، چشمتان باز ميشود، و چون ملائكه در خير و شر دانا ميشويد، پس وقتى زن ديد كه درخت درخت خوبى ، و ميوه اش خوب ، و شهوت انگيز است ، عقل خود از كف بداد، و از ميوه آن گرفته ، و خورد، و بشوهرش هم داد خورد، پس چشمشان باز شد، و فهميدند كه عريان هستند، پس از برگهاى انجير لباسى چون لنگ براى خود درست كردند.
بعد آواز خدا را كه داشت در باغ قدم مى زد، شنيدند، پس خدا ايستاد، و آدم را صدا زد، و باو گفت : كجا هستى ؟ و اين صدا محققا از او بوده ، آدم گفت : صداى تو را در باغ شنيدم ، ولى چون عريان هستم ، خود را پنهان كرده ام ، خدا پرسيد: چه كسى بتو گفت : عريانى ؟ مگر از آن درخت خوردى ، كه از خوردنش نهيت كردم ؟ آدم گفت : اين زنى كه برايم درست كردى ، از آن بمن داد خوردم ، خدا بزن گفت : چه كار كردى ؟ گفت : مار مرا فريب داد، از آن خوردم ، پس خدا بمار گفت : حال كه دانسته چنين كارى كردى ، از ميانه همه چارپايان ، و همه وحشى هاى صحرا، ملعون شدى ، و بايد كه هميشه با سينه ات راه بروى ، و در تمام عمرت خاك بخورى ، و ميانه تو و زن و ميانه نسل تو و نسل زن دشمنى نهادم ، او سر تو را بكوبد، و تو پاشنه او را بگزى ، و بزن گفت مشقت و حمل تو را بسيار مى كنم ، تا با مشقت فرزندان را بزائى ، و اختيار زندگى تو را بدست شوهرت نهادم ، تا او هميشه بر تو مسلط باشد، و بآدم گفت : از آنجا كه بحرف زنت رفتى ، و از درختى كه نهيت كردم ، و گفتم : از آن مخور، بخوردى ، با اين ملعون زمين بود، باين سبب دچار مشقت شدى ، و در تمام عمر بايد از آن بخورى ، و آن برايت خار بروياند، و از علف صحرا بخورى ، و با عرق رويت طعام بخورى ، تا روزيكه بهمين زمينى كه از آن گرفتى و خوردى برگردى ، چون تو از اصل خاك بودى ، بايد بخاك برگردى .
و آدم همسرش را بدين جهت حوا ناميد، كه او مادر هر زنده ناطقى است ، و خدا براى آدم و همسرش جامه تن پوشى درست كرد، و بآنان پوشانيد، آنگاه خدا گفت : اينك آدم است كه مانند يكى از ما خير و شر را مى شناسد، و الان ديگر واجب شد كه از باغها بيرون رود، تا ديگر بار، دست بدرخت حياة دراز نكند، و از آن نخورد، و گرنه تا ابد زنده ميماند پس خدا او را از باغهاى عدن بيرون راند، تا زمين كه وى را از آن درست كرد، رستگار و آباد شود، و چون آدم را طرد كرد، ملائكه در شرقى باغهاى عدن اسكان داده شدند، و شمشيرى براق بالا و پائين شدن گرفت ، تا راه درخت حياة را محافظت كنند.
اين بود فصل سوم از تورات عربى ، كه در سال 1811 ميلادى بچاپ رسيده . و خواننده عزيز با تطبيق و مقايسه اين دو داستان با هم ، يعنى داستان آدم بنقل قرآن كريم ، و بنقل تورات ، و سپس دقت در رواياتيكه از طرق عامه و شيعه وارد شده ، بحقايق اين قصه پى مى برد.
ادب آدم و حوا در دعاى خود 
يكى ديگر از ادب انبياء كه آنرا در هنگام دعا و توجه به خدا مرعى مى داشته اند، ادبى است كه قرآن در درجه اول آنرا از آدم و همسرش (عليه السلام ) حكايت كرده و فرموده :
((ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين ))
راز و نيازى است كه آن دو بزرگوار بعد از خوردن از درختى كه خداوند از نزديكى به آن نهى شان كرده بود با خداى خود كرده اند، با اينكه آن نهى ، نهى تكليفى تحريمى نبود بلكه نهى ارشادى بود و مخالفت آنها مخالفت نصيحتى بود كه صلاح حالشان و سعادت در زندگى شان در بهشت كه مامن از هر رنج و بدبختى است در رعايت آن بوده . خداى متعال هم وقتى آن دو را از مخالفت تحذير كرد، نفرمود كه اين مخالفت و پيروى شيطان نافرمانى من است بلكه فرمود:
((فلا يخرجنكما من الجنه فتشقى . ان لك الا تجوع فيها و لا تعرى . و انك لا تظما فيها و لا تضحى )).
مع ذلك با اينكه گناهى نكرده بودند وقتى پاى امتحان پيش مى آيد و بلا شامل حالشان مى شود و سعادت زندگى بهشتى براى يك عمر با آنان وداع مى كند مايوس و غمگين نمى شوند، و نوميدى ، رابطه شان را با پروردگارشان قطع نمى كند بلكه به التجاء به خداوند خود - كه امر آنها و هر آرزوئى كه براى خود اميد دارند به دست اوست - مبادرت مى نمايند و به صفت ربوبيتى متوسل مى شوند كه دافع هر شر و جالب هر خيرى است .
آرى صفت ربوبيت ، حق صفت كريمى است كه در هر حال بنده را با خداى سبحان آشتى و ارتباط مى دهد. آنگاه در اين راز و نياز متذكر شرى شدند كه علامتهايش يكى پس از ديگرى ظاهر مى شد و آن عبارت بود از خسران در زندگى . تو گوئى لذت خوردن از درخت را به اطاعت امر ارشادى خدا خريده اند، آنگاه متوجه شده اند كه در اين معامله چه كلاهى به سرشان رفته و چه سعادتى را از كف مى دهند و نيز متوجه شده اند كه احتياج به چيزى دارند كه اين شر را از آنان دفع نمايد، از اين روى مى گويند: ((و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين )) يعنى خسران در زندگى ، ما را تهديد مى كند، و اينك مشرف بر ما شده و چيزى آن را دفع نمى كند مگر مغفرت تو و اينكه بعد از اين ، ما را با رحمت خودت كه يگانه مورد اميد ما است پرده پوشى كنى . آرى انسان ، بلكه هر موجودى كه مصنوع ديگرى است اين معنا را به فطرت و غريزه خود درك مى كند كه يكى از شوون اشياء واقعه در منزل هستى و مسير بقا اين است كه آنچه عيب و نقص در خود مى بيند يا عارضش مى شود از بين برده و خود را تكميل نمايد، و نيز مى داند كه يگانه كسى كه مى تواند اين كمبودها را جبران نمايد خداى سبحان است .
آرى مقتضاى ربوبيت او هم همين است . و در پيشگاه ربوبيش حاجت به درخواست نيست ، بلكه صرف عرض حال و اظهار حاجتى كه براى عبد پيش آمده ، كفايت مى كند بلكه بهتر، فصيح تر و بليغ ‌تر است از درخواست حاجت . از همين جهت آدم و حوا (عليهما السلام ) هم نگفتند: ((فاغفر لنا و ارحمنا - پس ببخش ما را و بر ما رحم كن )).
جهت ديگرى كه عمده همان بوده اين است كه در اثر مخالفتى كه كردند در خود احساس ذلت و مسكنتى نمودند كه با وجود آن آبرو و كرامتى درخود نديدند كه از خداى خود چيزى درخواست نمايند نتيجه اين احساس اين شد كه در برابر هر حكمى كه از ساحت رب العره صادر مى شود تن در داده و تسليم محض باشند. چيزى كه هست با گفتن ((ربنا)) به اين معنا اشاره كردند كه در عين اعتراف به ظلم ، چشم داشت و توقع مغفرت و ترحم را دارند.
بنابراين ، معناى اينكه گفتند: ((ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين )) اين است كه ما بد كرديم و بر نفس خود ظلم روا داشتيم و در نتيجه مشرف به خسرانى شديم كه تمامى سعادتهاى زندگيمان را تهديد مى كند، ذلت و مسكنت بر ما مسلط شده و احتياج ما به رحمت تو و محو لكه اين ظلم مبرم گشته و براى ما آبروئى نگذاشته كه با آن روى به درگاهت آوريم . اينك اى پادشاه عزيز تسليم حكم توئيم ، حكم آنچه تو بنمائى ، امر آنچه تو فرمائى . چيزى كه هست تو رب ما و ما مربوب توئيم از تو آن را اميدواريم كه هر مربوبى از رب خود اميد دارد.
داستان هابيل و قابيل 
وَ اتْلُ عَلَيهِمْ نَبَأَ ابْنىْ ءَادَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الاَخَرِ قَالَ لاَقْتُلَنَّك قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ(27)
لَئن بَسطت إِلىَّ يَدَك لِتَقْتُلَنى مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِى إِلَيْك لاَقْتُلَك إِنى أَخَاف اللَّهَ رَب الْعَلَمِينَ(28)
إِنى أُرِيدُ أَن تَبُوأَ بِإِثْمِى وَ إِثمِك فَتَكُونَ مِنْ أَصحَبِ النَّارِ وَ ذَلِك جَزؤُا الظلِمِينَ(29)
فَطوَّعَت لَهُ نَفْسهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصبَحَ مِنَ الخَْسِرِينَ(30)
فَبَعَث اللَّهُ غُرَاباً يَبْحَث فى الاَرْضِ لِيرِيَهُ كَيْف يُوَرِى سوْءَةَ أَخِيهِ قَالَ يَوَيْلَتى أَ عَجَزْت أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ فَأُوَرِى سوْءَةَ أَخِى فَأَصبَحَ مِنَ النَّدِمِينَ(31)
مِنْ أَجْلِ ذَلِك كتَبْنَا عَلى بَنى إِسرءِيلَ أَنَّهُ مَن قَتَلَ نَفْسا بِغَيرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فى الاَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاس جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاس جَمِيعاً وَ لَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسلُنَا بِالْبَيِّنَتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيراً مِّنْهُم بَعْدَ ذَلِك فى الاَرْضِ لَمُسرِفُونَ(32)
27. اى محمد، داستان دو پسران آدم را كه داستانى است بحق (و خالى از خلاف واقع ) براى مردم بيان كن كه هر دو در راه خدا و به منظور نزديك شدن به او چيزى پيشكش ‍ كردند. از يكى از آن دو قبول شد و از ديگرى قبول نشد. آن كه قربانيش قبول نشد به آن كه از او قبول شد گفت : من تو را خواهم كشت . او گفت : خدا تعالى قربانى را از مردم باتقوا قبول مى كند.
28. و تو اگر دست خود را به سوى من دراز كنى كه مرا بكشى ، من هرگز دست خود را به سويت و براى كشتنت دراز نخواهم كرد، زيرا من از خدا مالك و مدبر همه عالم است ، مى ترسم .
29. من از اين عمل تو كراهتى ندارم ، چون اگر مرا بكشى ، هم وبال گناهان مرا به دوش ‍ مى كشى و هم وبال گناهان خودت را، و در نتيجه از اهل آتش مى شوى و سزاى ستمكاران همين آتش است .
30. پس از وسوسه هاى پى درپى و بتدريج دلش براى كشتن برادرش رام شد و او را كشت و در نتيجه از زيانكاران شد.
31. و در اينكه كشته برادر را چه كند، سرگردان شد. خداى تعالى كلاغى را ماءمور كرد تا با منقار خود زمين را بكند (و چيزى در آن پنهان كند) و به او نشان دهد كه چگونه جثه برادرش را در زمين پنهان كند. (وقتى عمل كلاغ را ديد) گفت : واى بر من كه آن قدر ناتوان بودم كه نتوانستم مثل اين كلاغ باشم و جثه برادرم را در خاك دفن كنم . آن وقت حالتى چون حالت همه پشيمانها به او دست داد.
32. به خاطر همين ماجرا (كه از حسد و تكبر و هواپرستى انسان خبر مى دهد) بود كه ما به بنى اسرائيل اعلام كرديم كه هر كس يك انسان را بكشد بدون اينكه او كسى را كشته باشد و يا فسادى در زمين كرده باشد، مثل اين است كه همه مردم را كشته (چون انسانيت را مورد حمله قرار داده كه در همه يكى است )، و هر كس يك انسان را از مرگ نجات دهد، مثل اين است كه همه را از مرگ نجات داده ، و با اينكه رسولان ما براى بنى اسرائيل معجزاتى روشن آوردند، با اين حال بسيارى از ايشان بعد از آن همه پيامبر (كه برايشان بيامد) در زمين زياده روى مى كنند.
(از سوره مباركه مائده )
اين آيات از داستان پسران آدم خبر مى دهد، و سبب پديد آمدن آنرا حسد دانسته ، مى فرمايد حسد كار آدمى را به جائى مى كشاند كه حتى برادر برادر خود را بنا حق به قتل برساند و آنگاه كه فهميد از زيانكاران شده پشيمان مى گردد، پشيمانى اى كه هيچ سودى ندارد و اين آيات به همين معنا مربوط به گفتار در آيات قبل است كه در باره بنى اسرائيل مى فرمود استنكافشان از ايمان به فرستاده خدا و امتناعشان از قبول دعوت حقه جز به خاطر حسد و ستمگرى نبود، آرى همه اينها آثار شوم حسد است ، حسد است كه آدمى را وادار مى كند برادر خود را بكشد و سپس او را در آتش ندامت و حسرتى مى اندازد كه راه فرار و نجاتى از آن نيست ، پس بايد كه اهل عبرت از اين داستان عبرت گرفته در حس حسادت و سپس در كفرى كه اثر آن حسادت است اصرار نورزند.

 

next page

fehrest page

back page