داستانهاى جوانمردان

سيد محمد خراسانى

- ۳ -


داستان جوانمردان عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت سوم

روز سوم عمليات حجم اتش طرفين بيشتر بود لكن هيچگونه آثار خستگى و فرسودگى و رزمندگان ديده نميشد ولى بطوريكه شرح دادم حجم آتش ‍ آنها بيشتر از ما بود هر وقت يك تانك ما مانورى ميكرد و گلوله ائى پرتاب مى نمود آنان ده گلوله جواب ميدادند از اين نظر تغير سنگر تانكها گاهى مشكل و خطرناك بود در روز سوم كاملا متوجه بودم برادر رودگى با بى سيم به يكى از تانكها دستور عمليات ميداد و هدفى را نشان و معرفى مى نمود خدمه هاى تانك وحشت داشتند از سنگر اصلى حركت نمايند و تيراندازى كنند و دوباره به سنگر يدكى بروند آن روز چند بار با هم به كنار تانك رفتيم و ضمن دستور نظامى رودكى با آن حسن اخلاقى كه داشت خطاب به خدمه ها مى گفت بگوئيد لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم مانور نمائيد و ما در كنار شما ايستاده ائيم اگر خطرى باشد اول ما شهيد ميشويم با اين خلقيات خدمه ها را جرات و جسارت مى بخشيد و بعضى از تانكها دشمن در مقابل ديد ما در كمره ارتفاعات برغازه در حال حركت بودند و بآسانى هدف تانكها ما قرار ميگرفتند.
آفتاب غروب نكرده بود و در هوا لكه هاى ابر بچشم ميخورد و شب سوم عمليات آفندى ما بود و زود بزود سنگرها و سلاحها را بازيد و رفع نواقص ‍ مى نموديم ناگاه سرباز دلاور و جوانمرد و ايثارگر فتح الهى را ديدم كه در عمليات چذابه دو ماه قبل مجروح شده و در يكى از بيمارستانهاى اصفحان بسترى بوده است كه با چوب دستى و عصاى زير بغل و پانسمان سر و صورت و ساير اعضاى بدن با آن حالت در خط مقدم با يك بسته كتابچه هاى نماز و جزوات ديگر در حال حركت و تلاش ديدم و پس از روبوسى و ديدار مجدد از احوالش جويا شدم گفت ديروز از بيمارستان مرخص شده و چند ماه استراحت پزشكى دارم و بايد به منزل خود در مشهد ميرفتم و به مداوا و استراحت مى پرداختم لكن شنيدم عمليات افندى داريم ترجيح دادم بجاى منزل اينجا باشم و بشما كمك نمايم و با اصرار و تمنا از او خواستم در قرارگاه تيپ يا گرد آنها باشد و بخط مقدم نيايد چون بزحمت حركت ميكرد و اعضاى اندامش مجروح و معذب بود در ظاهر تمنا و اصرار مرا قبول كرد ولى گفت آمدم تلافى چذابه را از دشمن بگيرم شب فرا رسيد و عمليات مثل دو شب قبل ادامه داشت و طرف مقابل قوى بود و دامنه آتش آنها بيشتر در نتيجه نميتوانستيم پيشروى نمائيم ساعت 11 شب بارش باران شروع كرد و هر دقيقه كه از زمان ميگذشت حجم آتش دشمن كمتر و دفع آنان ضعيف تر بنظر ميرسيد و تپه شماره 20 كه در دو شب قبل خيلى هدف مشكل بنظر ميرسيد و نميتوانستيم نزديك شويم درست ساعت 1 نصف شب به سنگرهاى تير بار و سيم خاردار دفاعى شدمن رسيديم و خدمه تير بار دشمن را در چند قدمى ميديدم كه با گريه و فرياد شديد ناله ميكرد و طلب كمك مى نمود و با صداى بلند ميگفت رسيدند و به دادم برسيد رسيدند اما معلوم بود هيچ كس در اطرافش نمانده بود و مخفى شده بودند در آن حالت كه منورها آسمان و زمين را روشن كرده بود باز سرباز فتح الهى و آن جوانمرد دلاور را ديدم با چوبهاى زير بغل و چند نارنجك در حركت است باز از او خواستم فتح الهى برگرديد در قرارگاه بمانيد و به كارهاى كمك رسانى برسيد اكنون براى تو ممكن نيست در اهداف و منطقه عملياتى حركت نمائى باز هم على الظاهر از من پذيرفت اما به حركت و تلاش خود ادامه ميداد و صداى تكبير و تحسين رزمندگان از هر سو بگوش ميرسيد.
تپه شماره 20 ككاملا به تصرف ما مى آمد و من فكر ميكردم اولين نفرات هستيم كه به تپه نمره 20 رسيديم و تصرف كرديم لكن مشاهده كردم يكى از فرماندهان دسته يعنى فرمانده دسته يكم گروهان گردان 163 ستوان دوم وظيفه سليمانى را با پرسنل خويش ديدم قبل از ما انجا را متصرف شده و سنگرهاى دشمن را منهدم و با روحيه سرشار و دلاورى تمام دستور پيشروى به نفرات خود ميدهد جوانى بود با ايمان و پرتلاش يادش بخير در تصرف تپه نمره 30 باز نفرات اول ديدم و دفاع پدافندى دشمن خيلى ضعيف و ناچيز شده بود و باران هم بشدت مى باريد البته باران هميشه رحمت خداوندى است و هر مصداق ايات شريفه (( انا انزلنا من السماء ماءا و انبتنا منه نباتا)) اما آن شب رحمت باران مضاعف و چندين برابر بود نزديكيهاى طولع فجر تپه نمره 40 نيز به تصرف رزمندگان جوانمرد در آمد يعنى در فاصله 40 ساعت كليه هدفهاى تعين شده يكى پس از ديگرى با كمترين آسيب و خسارات به تصرف رزمندگان اسلام و جوانمردان اسلام در آمد و كاملا در پشت سايت ها قرار گرفتيم و هوا روشن شد و بارش باران هم قطع گرديد. قدرت و عضمت الوهيت در پرتو تعاليم دين مبين اسلم بوضوح قابل درك و فهم بود يعنى اعجازى بالاتر و واضح تر از اين هيچگونه قابل انتظار نبايد باشد كه خطوط و محورهاى عقب نشينى و فرار دشمن همه اش از عرض و مسيرهاى جلكه باتلاقى روستاى چنانه بايد انجام ميگرفت و راه ديگر وجود نداشت كه اين جلگه باتلاقى از روستاى چنانه شروع ميشد و بطول حدود دو كيلومتر به بند خاكى در نزديكى رودخانه كرخه منتهى ميگشت و جاده آسفالت كه از پل خضر به سايت ها ميرسيد و از آنجا به روستاى چنانه منتهى و از روستا نيز ميگذشت و از ارتفاعات برغازه عبور و از كنار دهكده ابو غريب به شهر فكه ميرسيد و اين جاده ما هم در اختياردشمن بود و لكن آن شب در اثر فرار و عقب نشينى اضطرارى كليه يكانهاى دشمن نتوانسته بودند از آن جاده استفاده نمايند بلكه با اضطرار و وحشت تمام تانكها و خودروها را به جلگه عريض و طويل روستاى چنانه زده بود كه آنجا هم در اثر باران باتلاق شده بود كه پس ‍ از روشن شدن هوا مشاهده كرديم صدها تانك و ايفاء و توپ كش ها حتى خودروها سبك او از و بلكه صدها نفرات دشمن به گل و باتلاق فرو رفته و از كار افتاده اند كه آيات شريفه قرآن كاملا نشانگر توان و اعجاز يدالهى و نصرت به لشكر اسلام و خذلان و درماندن و عجز دشمن بود (( الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل ))
كار بجائى رسيده بود پرسنل پيراهن هاى خود را در آورده با سلاح خود بعنوان تسليم بلند كرده بودند باز مورد ترحم پرسنل رزمندگان اسلام قرار گرفته بودند باز مورد ترحم پرسنل رزمندگان اسلام قرار گرفته و انان را نكشتند هيچ بلكه مساعدت كرده بيرون اوردند و فوج فوج و گروه به گروه بعنوان اسير كه فرياد ميزدند الدخيل يا خمينى الدخيل والامان يا ايها المسلمون و يا جيش الاسلام كه هر سرباز و يا هر بسيجى به تنهائى چندين اسير را جلو انداخته به خط تحويل و جمع آورى اسراء مى آوردند و عده زيادى از نيروهاى سپاه و ارتش به تانكها و خودروها علامت گذارى و بكسر ميكردند و به غنيمت مى آوردند و در طلوع افتاب سال جديد تمام قرارگاههاى كل و ستادهاى كل عمليات ارتش دشمن در كنار روستاى چنانه بود به تصرف رزمندگان اسلام در آمد و بنابه شعارهاى پوچ فرماندهان رده بالاى ارتش دشمن كه هميشه ميگفتند هيچ قدرتى و هيچ نيروئى هيچوقت نميتواند سايت هاى تصرف شده را (سايت 4 و 5) باز پس بگيرد و عراق تصميم ايجاد تاسيسات ديگر در آن منطقه دارد ولكن بسادگى و با نيروى جوانمردان دلير در يك شب كليه مناطق تحت اختيار دشمن ككه صدها كيلومتر مربع وسعت داشت با غنائمى كه هنوز ادوات و سلاحها و خودروها بى حصر باز پس گرفته شد و دشمن با خفت و زبونى فرار را برقرار ترجيح و خود را به پشت ارتفاعات برغازه و اطراف روستاى ابو غريب و مناطق جلو فكه رسانيد و اول صبح روز پيروزى و موفقيت تمامى يكانهاى شركت كننده در عمليات فتح مبين در روستاى چنانه كه هدف نهائى و تعين شده بود بهم رسيدند و ستادهاى دشمن را جهت ستاد خودى انتخاب نمودند و چند روز متوالى پرسنل يكانها مشغول تخليه غنائم و پاكسازى منطقه بودند و تحكيم مواضع و خطوط جبهه هاى مقدم را در ارتفاعات برغازه بعمل مى آوردند. فراموش نميشود در آن حالت كه هنوز آفتاب طلوع نكرده بود توانستيم نماز صبح را در كنار هم بخوانيم يادشان بخير گروهان يك گردان 163 جوان دلير و ستوان سليمانى جوان رشيد و بنده حقير و ساير پرسنل و رزمندگان همه داستان قرآنى اصحاب فيل و پرندگان ابابيل و سنگ هاى ريز سجيل و خودنمائى و كبر و غرور ابرهه و پهلوان و حكمران يمنى را بازگو مى كرديم كه جهت تصرف و تخريب كعبه بيت خدا در كنار مكه اردو زده و عبدالمطلب جد رسول الله را براى گرفتن شترهاى خود كه بدست قشون ابرهه افتاده بودند به نزد آن پهلوان متكبر رفت و ابرهه خوشحال بود كه عبدالمطلب براى التماس آمده است و لكن عبدالمطلب هيچ سخنى از حمله او و كعبه بميان نياورد و فقط شترهاى خود را خواست كه ابرهه بسيار دل آزرده و پريشان گرديد و بخود فكر كرد اين مرد چرا التماس ننموده ؟ با تمام وقار وعظمت كه داشت فقط شترهايش را خواست و دور از انتظار ابرهه بود كه موقع خداحافظى ابرهه گفت اى عبدالمطلب من انتظار التماس تو را مى كشيدم كه مرا از حمله و تخريب كعبه منصرف نمائى و لكن تنها چيزى كه نخواستى و مطرح نكردى كعبه بود؟ عبدالمطلب با بى اعتنائى كامل گفت يا ابرهه من مالك و صاحب شترهايم بودم كه نفرات تو آنها را آورده اند و آنها را ميخواهم و صاحب و مالك قدرتمند و قادر مطلق دارد و من در اين باره هيچ كاره هستم و صاحب و مالك كعبه خودش نگهدار و حافظ آن است و خودش حفظ ميكند و نه تنها ابرهه بلكه هيچ قدرتى نميتواند به كعبه تجاوز و آن را تخريب نمايد! اين مذاكره على الظاهر به ابرهه بعيد و تمسخر بنظر رسيد ولكن بعد از چند ساعت كاملا لمس و درك كرد كه پرندگان سفيد ابابيل اسمان را فرا گرفته و خود و قشون ابرهه را سنگباران كردند و با زحمت فراوان پس از دادن تلفات سنگين فرار را بر قرار ترجيح و حتى خود ابرهه بزحمت توانست جان سالم بدر برده و به يمن برسد و آنجا فهميد صاحب و مالك كعبه چه قدرت و عظمت و جلالت دارد.


داستان جوانمردان عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت چهارم

پس از اتمام عمليات فتح مبين كه يكى از موفق ترين عمليات در طول هشت سال دفاع مقدس بود تمام لشكرها و تيپ ها و يكانهاى مهندسى و توپخانه و گردآنهازرهى تعين محل دفاع و تحكيم موضع و تقسيم بندى طول جبهه و تجديد سازمان و تعويض سلاحهاى آسيب ديده با جديت وافر مشغول بودند و در عين حال خوشحال و مسرور از توفيق بدست آمده و توجهات حضرت حق بودند واحدهاى ما يك گردان زرهى لشكر 92 اهواز را در تنگه رقابيه تعويض و در انتهاى جاده خاكى كربلا كه منتهى به تنگه رقابيه ميگرديد اسكان و استقرار يافت . تنگه رقابيه قبل از عمليات فتح مبين در اختيار لشكر گارد عراق بوده كه از مجهزترين و پر قدرت ترين و مرفه ترين لشكرهاى عراق بوده است كه در اين محل استحكاماتى بى نظير و محكم ايجاد كرده بودند سنگرهاى بسيار بزرگ و محكم بطوريكه هرگز با اصابت گلوله توپ و خمپاره از بين نميرفتند و اكثر اسرار و توجيهات مناطق در آنجا بعمل مى آمده و سينماهاى بزرگ در زير خاك بصورت سنگر درست كرده بودند كه لااقل دويست صندلى جاى ميگرفت و انبارهاى دپوى تداركاتى در آن محل بوده و از قرار معلوم بقيه لشكرها و تيپ ها دستورات و توجيهات را از آنجا دريافت ميكرده اند كه آن محل بطول چند كيلومتر در اختيار ما قرار گرفت و از همان نقطه كه قرارگاه موسوم گرديد تا خاكريز مقابل دشمن دو كيلومتر فاصله داشت و از روز خاتمه عمليات سه روز مدام ايجاد خاكريز از دامنه كوههاى برغازه بطرف تپه هاى طلائيه كه به منطقه چذابه و بستان و ارتفاعات الله اكبر منتهى ميگشت مشغول بوديم و ضمن استقرار از شهداء و مجروحين و مفقودين خويش بوديم نيز تفحص و جستجو بعمل مى آورديم كه هر روز جهت بررسى به ايستگاههاى جمع آورى اجساد شهداء كه در تاسيسات هنر آموزى انديمشك در كنار جاده اهواز قرار و چند سالن بزرگ و كانتينرهاى آماده داشت سر مى زدم و در جستجوى مفقودين بودم كه غمناكترين اطلاعى بدستم رسيد و بسيار متالم و متاثر گشتم آن خبر شهادت سرباز فتح الهى بود اين سرباز و الگوى ايمان و قداست و اسوه پاك و منزه در نهايت به هدف نهائى خود رسيد و آرزوهاى ملاقات و ديدار حبيب خود را بدست آورد يادش بخير و راهش ‍ مستدام كه با پيكر مجروح و پانسمان از روى تخت بيمارستان با اصرار و التماس خود مرخص بجاى اينكه روانه منزل و ديدار والدين و برادر و خواهر و اقربان و اقوام شود مستقيما به جبهه فتح مبين آمده مثل هميشه در يك دست سلاح انفرادى خود و در دست ديگر جزوات و كتابهاى حاضر ميشد و سنگرى نبود كه فتح الهى بآنجا مهر نماز و جاى نماز و تسبيح و كتابچه دعا و حكام نداده باشد و آواز اذان و دعاهاى كميل و ندبه و عاشوراى او پيوسته در مسامع رزمندگان طنين مى انداخت هميشه در گشتى هاى شبانه پيش تاز و پيش قدم بود هرگز هراس و خوف در وجودش ‍ نبود و توكل بسيارى قوى داشته و رابطه اش با حبيب خويش خيلى نزديك بود.
فقدان فتح الهى براى رزمندگان اثرى غير قابل جبران داشت .
فاصله خاك ريز جديد ما با خاك ريز دشمن كه در كنار دهكده ابو غريب ايجاد كرده بودند حدود 2 الى 3 كيلومتر بود و در فاصله اين دو خاك ريز ارتفاعاتى رملى و شن زار متعدد وجود داشت ولكن منطقه رقابيه بسيار گرم و بى اب و علف بود و آب را تانكرها از كنار رودخانه كرخه از يك روستاى بزرگ مى آوردند كه آن روستا چشمه بزرگ و چاه عميق آب داشت و اكثر يكانها آشپزخانه هاى خود را در آن روستا مستقر كرده بودند و آب آشاميدنى و مصرف تانكرهاى خطوط را از همانجا مى آوردند كه آشپزخانه ما هم در يك منزل بزرگ قرار داشته و يادش بخير يك آشپز مجرب و فعالى داشتيم بنام كوثرى اهل كرمانشاه بود و در امور طبخ و تداركات مهارت داشت .
اولين روز استقرار در تنگه رقابيه چند سنگر بزرگ تداركاتى كشف گرديد كه پر از سيگار بغداد و كنسروهاى خوراكى بود در كارتن هاى منظم از كشورهاى ديگر به عراق هديه شده بود و بدست رزمندگان ما افتاد. از رودخانه كرخه در كنار جاده اهواز كه يك روستاى بزرگ و آبادى نيز داشت و پل شناور مهندسى هم زده شده بود و تنها پل ارتباطى منطقه رقابيه و طلائيه بود تا تنگه رقابيه حدود 7 كيلومتر فاصله داشت بنام جاده كربلا موسوم و رزمندگان تابلو زده بودند و از همان نقطه تا رقابيه و از رقابيه تا خاكريزها لاشه هاى سوخته تانكها و خودروهاى دشمن بيشتر بچشم ميخورد و اغلب نويسندگان جرايد و فيلم برداران و از صدا و سيما يا نهادها و سازمانهاى ديگر بآن منطقه مى آمدند و عكس و فيلم و سوژه تهيه ميكردند روز دوم استقرار دو نفر از ستاد مشترك براى فيلم و عكس و تهيه مقاله آمده بودند كه شخصا من بهمراه آنان به خاك ريز رفتم و توضيحات لازم داده شد و عكس نيز گرفتند جالب توجه در يك جمله بود من بهمراه دو نفر نامبرده فوق بالاى خاك ريز ايستاده بوديم و دقيقا بطرف خاك ريز دشمن نگاه و عكس بر ميداشتند ساعت 5 عصر بود و به فكرمان نميرسيد آنها حركات ما را زير نظر داشته باشند اما باز با توجه و عنايات حضرت حق لحظه ائى از قلب من خطور كرد ممكن است دشمن ما را ببيند دست هر دو نفر را گرفته از خاكريز پائين آمديم و ارتفاع خاكريز بلند بود و حدود 3 الى 4 متر ارتفاع داشت به محض آمدن از بالاى خاك ريز به پائين آن كه تمامى اين حركات 4 ثانيه طول نكشيد دو گلوله تانك پى در پى به همان نقطه ائى كه ايستاده بوديم زدند حتى گلوله ها جاى پاهاى ما را شكافتند و به يك تپه طرف رقابيه اصابت كردند يعنى كاملا محل ايستادن ما سه نفر را هدف گيرى و با گلوله تانك زدند اگر چند ثانيه تاخير ميكرديم هر سه نفر پودر ميشديم . كه سجده تسبيح و شكر بجا آورديم و پس از آنان يكساعت ديدار از رزمندگان و كيفيت سنگرها و روحيه آنان و ايصال هداياى مردمى كه بفور هر روز ميرسيد و ديدن لودرها و بولديزرها كه اين ايثارگران بى وقفه شب و روز در تلاش بودند و خطرناكترين كارها مسئوليت آنان بود چون با هيكل و جثه بزرگ لودر و بولديزر و با صداى بلند در معرض ديد و تير دشمن زمين را مى كندند و خاكريز و سنگر دست مى نمودند واقعا اعمال اين جوانمردان و ايثارگران تحسين انگيز و اجر معنوى داشت . منطقه رقابيه نسبت به مناطق ديگر پر از حشرات موذى مثل مار و عقرب و رطيل بود و رزمندگان در اين خصوص دقت فراوان داشتند.
تا خاتمه عمليات در اين قسمت از يكان فرماندهى با شخصى بنام سرهنگ 2 مفتون آزاد بود كه على الظاهر اهل مسجد سليمان و فردى مظلوم و زحمت كش بود كه پس از عمليات در تنگه رقابيه كسى بنام سروان جلالى او را تعويض و موقتا فرماندهى اين گردان را بعهده داشت .
قرارگاه لشكرها در حوالى هفت تپه بود و قرارگاه تيپ ها در پشت سايت ها در روستاى چنانه بوده و گردآنهاو يكانهاى مامور به ترتيب در طول جبهه ها استقرار داشتند كه گردان 163 در تنگه رقابيه اسكان يافته بود روز چهارم استقرار صبح جهت توضيحات و درخواست نيازمنديهاى لازم و هم آهنگى يكانهاى تابعه تيپ 1 لشكر 77 از نقطه رقابيه حركت و بهمراه يكنفر سرباز راننده كه اهل سارى بود بطرف قرارگاه تيپ عزيمت كرديم از جاده كربلا تا كناره رودخانه كرخه و از روستائى كه اشپزخانه ها در آنجا مستقر بودند عبور و از زير بند خاكى جلگه چنانه گذشتيم درست در مقابل شهر شوش يعنى غرب شهر شوش بداخل سايت ها وارد و از آنجا بقرارگاه تيپ در روستاى چنانه رسيديم در كنار سرهنگ امينى فرمانده تيپ ايستاده بودم و مشغول صحبت بوديم كه سرهنگ امينى هم مشغول گرفتن وضو بود و از خاتمه عمليات چهار روز گذشته بود و چند سنگر دژبان و نگهبانى قرارگاه هم در جوار سنگر فرماندهى بود يك لحظه ديديم دو نفر از داخل سنگر مخروبى كه فرو ريخته و متروك شده بود بيرون آمدند و آرام آرام بطرف ما مى آيند كه امينى بمن گفت نگاه كن اين ها عراقى هستند مرحله نخست باورمان نيامد و تصور كرديم از سربازان خودى هستند چون خيلى آرام و بى تشنج راه ميرفتند و لباس سربازى عراقى به تن داشتند دژبان را صدا زديم بچه ها آنها را بگيريد و بياوريد ببينيم چه كسى هستند؟ دژبانها آنان را آوردند و ديديم فارسى و تركى نميدانند و سرباز عراقى هستند كه چهار روز در گوشه سنگر متروك پشت كيسه هاى سنگر مخفى شده در اثر گرسنگى و تشنگى بناچار بيرون آمده و سرگردان بودند و خود را تسليم نمودند و به نكات تخليه اسراء اعزام شدند و من پس از اتمام مذاكره و انجام امور لازم به تنگه رقابيه بهمراه سرباز راننده و جيب ميول مراجعت نموديم و لكن از آن راهى كه رفته بوديم برنگشتيم بلكه از يك مسير ديگر كه از دامنه ارتفاعات برغازه بود راه را پيش گرفتيم و ساعت حدود يك ظهر وقت ناهار و نماز هم بود كه با يك معجزه و عمل حيرت انگيز مواجه شديم كه به تشريح آن مى پردازم .


داستان جوانمردان عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت پنجم

از روستاى چنانه قرارگاه تيپ ساعت يك ظهر باتفاق سرباز راننده با جيپ كوچك ميول حركت حدود دو كيلومتر روى آسفالت بطرف ارتفاعات برغازه فاصله گرفتيم و پس از رسيدن به دامنه كوهها به سمت چپ انحراف يافته و به حركت خود ادامه داديم لكن راههاى فرعى كه از همديگر انشعاب مى يافتند بيشتر بود و تشخيص داده نميشد كه به كجا منتهى ميشوند؟ و در اثر اينكه تانكهاى دشمن و خودروها عبور و مرور كرده خاك راههاى فرعى بصورت پودر و آرد در آمده كه به محض حركت يك خودرو خاك شديد بلند و به اطراف پخش ميشود و بصورت طوفان و گرد بار هوا را مملو مى نمايد با تمام اين احوال آهسته آهسته به حركت خود ادامه داده و به بالاى ارتفاعات ممتد برغازه رسيديم يعنى كوهها مثل سلسله جبال از غرب به شرق ممتد و كشيده شده و كاملا متصل و بصورت سلسله جبال ميباشد كه عبور وسايل نقليه امكان پذير نيست اما در يك محل يك نقطه شيار مشاهده گرديد راهى كه ما حركت ميكرديم بآنجا ميرسيد و از همان شيار از سلسله كوهها ميگذشت و بطرف روستاى ابو غريب امتداد داشت و راه ماشين رو بوده و يك جاده قابل استفاده است و مشخص است وسايط نقليه از آنجا بيشتر رفت و آمد داشته است و مشخص است وسايط نقليه از آنجا بيشتر رفت و آمد داشته است و در بالاى ارتفاعات پرسنل خودى اعم از پرسنل نظامى و بسيجى را مى ديديم كه مشغول كندن سنگر و استحكامات جديد بودند كه هيچگونه جاى شبهه و ترديد نبود كه افراد خودى بودند و صداها را هم مى شنيديم كه فارسى و تركى صحبت ميكنند و همديگر را صدا مى زنند و شوخى ميكنند و در معبر شيار هيچ كس و هيچ چيز نبود ما به آرامى به آنجا رسيديم و آهسته از شيار گذشته و سرازير شديم و در مقابل خودمان با فاصله حدود پانصد الى هزار متر يكانهاى نظامى ميديديم كه لودر كار ميكند و خاك ريز ايجاد مى نمايد و تانكر آب و خودروها بفاصله پارك كرده اند و پرسنل سنگر مى سازند و هيچگونه از نظرمان خطور نكرد كه اينان يكانهاى دشمن هستند بلكه تصور مى كرديم از واحدهاى خودى هستند و از داخل آنان عبور مى كنيم و به تنگه رقابيه بداخل واحد خودمان ميرسيم .
در نتيجه آرام سرازيرى را پيش ميرفتيم ناگاه صدائى از پشت سر شنيديم كه فرياد ميزد نرويد نرويد آنها دشمن هستند و الان شما را مى گيرند.
سرباز كه مشغول رانندگى بود نميتوانست پشت سرش را نگاه كند و اما من سريعا پشت سر خود را نگاه كردم ديدم دو نفر سپاهى فرياد مى زنند برگرديد برگرديد آنان دشمن هستند الان شما را مى گيرند بى درنگ به سرباز گفتم دنده عقب بگير و سريع عقب تر برو كه اشتباه كرديم رو به طرف دشمن ميرويم سرباز راننده ماهرى بود بلافاصله دنده عقب گرفت گر چه سر بالا بود لكن بسرعت خود را به شيار سلسله كوهها رسانديم و اتومبيل سريعا به پشت ارتفاع كشيده شد و از ديد و از تير دشمن محفوظ شديم اما نفرات مقابل دشمن كه انتظار ما را مى كشيدند و آنان متوجه بوده اند كه ما اشتباه كرده بسوى آنها مى رويم و مثل اينكه از صبح چند خود رو نيز باشتباه رفته و آنها را باسارت گرفته اند اگر اندكى تاخير ميكرديم ما را هم مى گرفتند و خيلى واضح بود كه بيدرنگ به پشت گرفتيم و فرار كرديم بانجا زدند و يك گلوله هم به مدخل شيار زدند كه خوشبختانه ما چند ثانيه زودتر از هدف آنان فرار كرديم و به محض اينكه در پشت ارتفاع رسيديم پياده شده ديديم دو نفر جوان سپاه پاسدار با يك اتومبيل وانت از صورت ما بوسيدند و به ما دعا كردند كه از مرگ حتمى نجات يافتيد و گرنه يا ميگرفتند يا با گلوله ميزدند كما اينكه ديديد محل مراجعتتان را با سه گلوله تانك هدف گيرى كردند النهايه نظر حضرت حق با شما بوده است . چند دقيقه با اين دو نفر پاسدار صحبت كرديم كه داراى مشخصات زيرين بودند اولا بسيار لباس تميز و پاكيزه به تن داشتند و با تمام مقتضياتى كه منطقه و بويژه راههاى فرعى داشت كه كوچكترين حركت خود رو موجب بلند شدن خاك و پخش آن به اطراف ميشد و امكان نداشت كسى پياده يا سواره در آن منطقه حركت نمايد ولى آغشته بخاك نشود در حاليكه اين دو پاسدار با وانت حركت ميكردند لكن پوتين هائى كه در پايشان نبود و لباسشان بسيار تميز و كلاه بسر نداشتند و موى سرشان خيلى تميز و هيچگونه آثار خاك و گرد در سرو صورت و لباس و پوتين نداشتند و مضافا وانت كه در زير پا داشتند خيلى تميز و مثل اينكه اين وانت از آسمان پرواز ميكند و هيچگونه تماسى با خاك جاده هاى فرعى و منطقه نداشته است .
اينان خودشان خطاب به من گفتند به تنگه رقابيه ميرويد؟
و يكانتان آنجا مستقر است ؟ گفتم بلى . گفتند شما راه را نميتوانيد پيدا كنيد ما جلو ميرويم شما پشت سر ما بيائيد تا راهنمائى و ارائه طريق بكنيم . من قدر دانى و سپاسگذارى كردم اينان جلو و ما پشت سرشان حركت كرديم و حدود 3 الى 4 كيلومتر در همان وضعيت و كيفيت حركت را ادامه داده و هيچگونه گرد و خاك از زير اتومبيل آنان بلند نميشود كه ما را در پشت سرشان اذيت و ناراحت كند و مثل اينكه اتومبيل آنان روى آسفالت حركت مى نمايد و اما بر عكس جيپ ما چنان گرد و خاك و غبار بلند و پخش كرده ضمن اينكه خودمان آغشته و آلوده غبار و خاك شديم بلكه پشت سرمان هيچ چيز ديده نميشود حتى كوههاى پشت سر را نمى بينيم حدود 3 الى 4 با اين احوال طى مسافت كرديم و به يك نقطه رسيديم كه اينها اتومبيل خودشان را به سمت چپ جاده كشيده و آهسته توقف كردند و پياده شده رو بطرف من خطاب كردند (اينجا را كه مى شناسى ) و بلافاصله ما هم رسيديم در سمت راست جاده توقف كرده پياده شديم و اين جمله را به من گفتند (اينجا را كه مى شناسى ) البته اين اوضاع و آثار و علائم خارق العاده را در همان لحظات و در همان زمان متوجه نبوده و درك نميكرديم بلكه كليه رفتار و حالات خارق العاده را پس از جدائى از همديگر درك و متوجه شديم چرا جمله (اينجا را كه مى شناسى ) بمن خطاب كردند آنان را از كجا ميدانستند كه من آنجا را مى شناسم .
آرى آنان درست ميگفتند و خطابشان درست بود من آنجا را كه توقف كردند و منطقه روبروئى را دقيقا مى شناختم و لكن اينها از كجا مى دانستند من آنجا را مى شناسم ؟ و چطور شده بود كه آنجا را بشناسم يعنى دليل و موجب شناختم چه بوده است ؟ آرى شب دوم حمله كه من با رودكى در يك سنگر بوديم و واحد خودمان را هدايت ميكرديم و بعضى اوقات كار با تلفن و بى سيم پيش نميرفت خودمان بلند ميشديم و بان محل و بان سنگر مى رفتيم و حضورا و عملا فرامين را تفهيم و ابلاغ مى نموديم . شب دوم حمله يك يكان بسيجى مستقل از نيروى شهر قم در سمت چپ ما مستقر شده بود كه همان نقطه بود و درست سمت چپ بند خاكى جلگه چنانه مستقر شده بودند كه تا همان روستائى كه آشپزخانه ها در آنجا بود ادامه داشت و فرمانده اين نيرو يك شخص روحانى بود كه لباس بسيجى به تن داشت و آن شب در اثر فعاليت و صدا زدن و فرياد كشيدن صدايش كاملا گرفته شده بود و قبلا هم فرصت هماهنگى با واحد سمت راست و چپ نيز نبوده و من آن شب شخصا جهت كمك و همكارى پيش او رفتم و چند ساعت مساعدتهاى لازم بعمل آمد دوباره مراجعت كردم و آن محل در نظرم آشنا بود و ديگر اينكه صبح همين روز از آن راه عبور كرده به قرارگاهها رفتيم و كاملا منطقه را ميشناختم .
يكى از اين دو پاسدار خطاب بمن گفت اكنون ظهر است لابد ناهار نخورديد رفت از داخل وانت يك كيسه نايلون فريزر پر از غذاى مطبوع استانبولى آورد كه در آن دقايق گرم و بخار از غذا بلند ميشد و مثل اينكه از ديگ روى آتش آورد و در عين حال گرم بود مطبوع و داراى عطر و ديگرى خطاب بمن گفت معلوم است تشنه هم هستيد رفت از داخل وانت يك بطرى پلاستيك بزرگ آورد كه پر از آب و ذرات يخ در داخل آن معلق بود و مثل اينكه از داخل يخچال آورد و گرفتيم از ما خداحافظى كرده سوار ماشين خود گشته دوباره همان مسير را برگشتند و من با سرباز خود به داخل جيپ خودمان بر گشتيم و هنوز اتومبيل را روشن نكرده كل مسائل بخاطرم خطور كرد و لحظاتى سكوت كرد و چنين فكرم قضايا را سير نمود اينان چه كسانى بودند كه ما را از چنگال مرگ يا اسارت حتمى نجات دادند؟و چه كسانى بودند راه را راهنمائى كردند؟ و چه كسانى بودند در اين وسط بيابان لم بما غذاى گرم و مطبوع بويژه آب يخدار دادند بلافاصله بسرباز گفتيم تو از اين موضوعات چه چيز درك كردى ؟ سرباز هم مثل من بيدار و متوجه گرديد گفت برگرديم از خودشان سئوال كنيم اتومبيل را روشن و دور زديم اما متاءسفانه نه خودشان و اتومبيلشان بلكه در آن راه مسير كه حدود 2 كيلومتر تا ارتفاعات فاصله داشت و كوچكترين وسيله نقليه حركت ميكرد ديده ميشد و خاك بلند ميشد آثارى از اينان نديدم و حيرت انگيزتر بلند شديم بالاى جيب بهمه جوانب نگاه كرديم هيچگونه سياهى و خاك و اثرى از وانت و سرنشينان آن مشاهده نكرديم با نهايت تاءسف و تاثر از اينكه چرا نتوانستيم اين دو شخصيت مقدس و خارق العاده را كه تمام حركات و راهنمائى و گفتارشان خارق العاده و اعجازانگيز بود و وجود خودشان يك پارچه معجزه بود بشناسيم با اين مقوله ها خود را به همان دهكده كه چشمه و آب فراوان داشت و آشپزخانه هايمان در آنجا مستقر بود رساندم ساعت حدود 3 بعدازظهر بود كوثرى ذيلوئى انداخت و چائى تعارف نمود اول وضو گرفتيم نماز را خواندم سپس نشستيم كه كوثرى خواست براى ما غذا بدهد گفتم خودمان غذا داريم شما فقط بشقاب بدهيد كه بشقاب دادند و غذاى مورد بخت را داخل بشقاب ريختيم كه خود كوثرى و سربازان همراهش همگى بالا تفاق از عطر غذا مدهوش بودند و تمجيد مى كردند اين غذا را از كجا آورده ائيد؟ تمام آن خانه كه آشپزخانه بود مملو از عطر غذاى مزبور گرديد و مقدارى هم شوخى و مزاح كردند كه آرى در قرارگاهها اين چنين غذاها ميخورند و ماها در خطوط جبهه ها آنچنان غذا ميخوريم كه البته شرح داديم اين غذا از قرار گاهها نيست بلكه شرح و مقوله حيرت انگيز دارد. اما بطرى آب را نيز دست ما ميديدند آنرا هم با چنين جمله ائى كه در قرارگاهها هميشه آب يخ و خنك استفاده مى كنند مزاح كردند باز گفتيم اين آب هم شرح و تفضيل دارد و ارتباطى به قرار گاهها هرگز ندارد.
حتى علاوه از اينكه من و سربازم از آن آب خورديم بلكه مقدارى هم آنها خوردند ساعت 4 رو بطرف تنگه رقابيه از جاده كربلا حركت كرديم حدود 6-5 كيلومتر مسافت داشت در وسط اين فاصله به دو نفر سرباز برخورد كرديم كه از يكانهاى خودى به طرف جاده اهواز در حركت بودند اما از دور ما را ديدند با اشاره طلب آب مى كردند به محض اينكه جيپ را نگهداشتيم اين دو رزمنده از تشنگى قادر به تكلم نبودند و چنان زبانشان خشك شده بود در دهانشان حركت نميكرد با اشاره آب ميخواستند بطرى مورد بحث تا نصف از همان آب با ذرات يخ موجود بود به دو رزمنده داديم و هر دو كاملا سيراب شدند و حالشان بجا آمد و دعا كردند و گفتند مرخصى ميرويم و برگهاى مرخصى خودمان را گرفتيم و براه افتاديم و فكر كرديم ماشينى نرسيد و خودمان هم از تشنگى هلاك ميشديم كه آنان را سوار جيپ كرده به جاده اهواز رسانديم و مجددا به تنگه رقابيه مراجعت نموديم .


fehrest page

back page