داستانهاى جوانمردان

سيد محمد خراسانى

- ۱ -


مقدمه

كتابهاى بيشترى بعنوان داستانها نوشته شده است كه بعضى از آنها طولانى حتى بصورت يك كتاب در يك جلد و گاهى در چند جلد تاليف يافته و بعضى ديگر بسيار مختصر كه خواننده ذوق خواندن چنين داستان را در خود نمى يابد و از طرفى بجهت طولانى بودن آن حوصله را از دست ميدهد بنده داستانهاى اين كتاب را طورى انتخاب كرده ام كه نه طولانى و خسته كننده باشند و نه ذوق خواننده را ضايع نمايند بلكه در حد متوسط و در عين حال متن داستان درباره صفتى و خصلتى بيان شده است كه خواندن آن صفت و يا بودن آن خصلت در وجود انسانى موجب وجد و علاقه خواننده باشد كه همان صفت و خصلت جوانمردى و عيارى و از خودگذشتگى و ايثار بوده باشد كه از نظر انسانى و دينى پيوسته مورد تاكيد و توصيه است و هر خواننده اعم از مرد يا زن يا كوچك يا بزرگ علاقمند ميشود كه شخص جوانمرد و عيار را بشناسد و به هويت او آگاه شده و چگونگى جوانمردى او را بنداند. و نكته قابل اهميت براى تشويق نوشتن اين مجموعه موقعيت خاص زمانى و مكانى بوده كه ايجاب ميكرد اين صفت و خصلت و دارنده آن يعنى جوانمرد و ايثارگر بسيار مشاهده شوند و دارنده آن با ندار آن در كنار همديگر در ميدانهاى جنگ و سنگرها مورد مقايسه قرار بگيرند و اين حالت باعث تصميم و اراده بنده گرديد كه مجموعه ائى مناسب درباره جوانمردان از كتب مختلف و از فعاليتهاى شخص خود و ميدانهاى رزم ديده ام تدوين نمايم كه با اهتمام دوستان صديق و اهل مطالعه و مشوق تاليف بودند بپايان برسانم .


داستان خزيمه و عكرمه

خزيمه ابن بشر مردى توانگر و ثروتمند بود از طايفه بنى اسد كه بسيار بخشنده و صاحب كرامت و در زمان سليمان بن عبدالملك زندگى ميكرد
خزيمه در احسان و نيكى و دستگيرى از فقرا و مستمندان و درماندگان زبانزد همه بوده بطوريكه خودش در نعمت و آسايش زندگى ميكرد دوست ميداشت همه مثل او در رفاه باشند و كسى محتاج و نيازمند نباشد اما روزگار طبق ميل خزيمه رفتار نكرد رفته رفته پشت به وى نمود ثروت و دارائى و امكاناتش همه از دست رفت بحاليكه محتاج كسانى گرديد كه خودش بآنان مساعدت مينمود
دوستان و رفقا و اطرافيان خزيمه كه چندين بار مساعدتهاى جزئى كردند و لكن زود خسته شده رو گردان شدند و خزيمه ديد آنها در مساعدت تغير احوال داده و پشت گوش مياندازند و بجاى كمك خشونت نشان ميدهند و آبروى و شخصيت خزيمه را ميگيرند تا مقدارى كمى مساعدت نمايند وقتى باين حالت رسيد به همسر خودش كه دختر عمويش هم بوده گفت از اين ببعد ميخواهم درب منزل را بسته از خانه خارج نشوم و رويم به روى كسى مواجه نشود و از هيچ كس مساعدتى طلب ننمايم تا دم مرگ در منزل بنشينم و اين رفتار را ادامه داد اما روزگار خيلى سخت ميگذشت هر چه داشت تمام شد و هيچ چيز باقى نماند خزيمه در فكر و انديشه بود كه چه كار بكند؟ و چطور ادامه حيات كند؟ يكى از دوستان خزيمه بنام عكرمه فياض ربعى كه استاندار منطقه جزيره در آن زمان بوده (آذربايجان فعلى )، و مردى بود مثل خزيمه صاحب كرم و احسان روزى در مجلس عكرمه صحبت از خزيمه پيش آمد و عكرمه از احوال وى جويا گرديد و از اطرافيان پرسيد خزيمه كجاست ؟ و چه كار ميكند؟ گفتند يا امير خزيمه تهى دست شده و هيچ مالى و ثروتى برايش باقى نمانده است بطوريكه درب خانه را بسته و با هيچكس تماس ندارد و با عسرت و مشكل زندگيش ميگذرد عكرمه با شنيدن اين احوال بفكر فرو رفت و چيزى نگفت .
نيمه شب غلام خود را خواست مبلغ چهار هزار دينار از بيت المال برداشت داخل كيسه گذاشته مخفى و پنهانى حتى همسرش هم نفهميد با غلام سوار اسب شد تا نزديكى منزل خزيمه آمدند عكرمه كيسه را از غلام گرفت و او را در كنار اسب ها گذاشت و خود تنها به جلو درب منزل خزيمه آمد و درب را زد خود خزيمه به پشت درب آمد و درب را ميخواست باز كند عكرمه نگذاشت درب كاملا باز شود بلكه كنار درب كه باز شد كيسه را بدست خزيمه داد و گفت اى دوست اين پول را بگير و زندگى شرافتمندانه خود را تامين بنما خزيمه كيسه را گرفت ديد پول زيادى است هر چقدر سئوال كرد اى سرور، اى آقا تو كيستى ؟ و نامت چيست ؟ عكرمه خود را معرفى ننمود آخر خزيمه گفت اگر خودت را معرفى نكنى كيسه را نخواهم گرفت .
آن مرد گفت (( انا جبر عثرات الكرام )) من دستگير جوان مردان شكست خورده هستم . همينقدر خود را معرفى كرده فورا خداحافظى نمود و رفت خزيمه بمنزل برگشت و همسرش را از جريان قضيه مطلع كرد تا صبح از فرط نشاط كه مشكلشان حل شده و خداوند فرجى عنايت كرده نخوابيدند و صبح پولها را شمردند ديدند پول بسيار قابل توجهى است و همه گونه زندگيشان را تامين مينمايد.
عكرمه بمنزل برگشت ديد همسرش از غيبت او بسيار مضطرب و نگران است از عكرمه سئوال كرد اين وقت شب كجا رفته بودى ؟ عكرمه گفت دنبال مهمى رفته بودم همسرش باور نكرد و گفت عادت نداشتى اين موقع شب تنها بجائى بروى ؟ بالاخره همسرش بدگمان شد و دل چركين گرديد اما عكرمه گفت اگر قول بدهى راز را پنهان نگهدارى موضوع را خواهم گفت
همسر عكرمه سوگند ياد كرد كه موضوع را پنهان نگهدارد عكرمه قضيهه را اظهار نمود و بخصوص گفت خودم را معرفى نكردم و در مقابل اصرار خزيمه فقط گفتم ((انا جابر عثرات الكرام )) من دستگير جوانمردان شكست خورده هستم . همسرش باور كرد و خيالش راحت گرديد. خزيمه از فردا قرضهايش را اداء كرد و بزندگيش سامان داد و پس از چند روز بديدار ملك در فلسطين عازم گرديد وقتى غلامان به ملك آمدن خزيمه را خبر دادند ملك او را ميشناخت اجازه ورود داد بعد از ورود در كنار ملك نشست و ملك سئوال كرد اى خزيمه دير بديدار ما آمدى ؟ كجا بودى ؟ خزيمه گفت يا ملك وضع ماليم بقدرى بد بود كه نميتوانستم بحضرت برسم .
ملك پرسيد الان چطور آمدى ؟ خزيمه داستان شب را مفصلا و دقيقا به ملك حكايت كرد و گفت يا ملك هر چه اصرار كردم آن مرد بخشنده خود را معرفى كند چيزى نگفت فقط اظهار كرد ((انا جابر عثرات الكرام )) سليمان از شنيدن حكايت در شگفت شد و گفت اى خزيمه چه انسان پاك سرشت و نيكى بوده است اگر او را ميشناختم پاداش بسيار خوبى بر او ميدادم .
بعد كاتب را احضار كرد و حكم استاندارى جزيره را براى خزيمه نوشت و فرمان داد بجاى عكرمه فياض ربعى استاندار جزيره ميشوى و او را ميفرستى تا به شغل ديگر بگمارم خزيمه حركت كرد و به جزيره رسيد عكرمه با اعيان شهر به استقبال استاندار جديد (خزيمه ) آمدند و با هم وارد قصر استاندارى شدند و امور تحويل و تحول يكى پس از ديگرى ميگذشت كه از بيت المال چهار هزار دينار كسر آمد و خزيمه دستور داد استاندار قديم را (عكرمه ) زندانى كنند و زنجير بگردن و دستش بزنند تا كسرى بيت المال واضح شود اما عكرمه در قبال سئوالات فقط ميگفت من هيچ خيانتى نكرده ام و هيچ مال شخصى هم ندارم كه اين چهار هزار دينار را به پردازم
يك ماه عكرمه در زندان ماند و وضع او به همسرش خيلى گران و اندوهناك شد تا اينكه روزى همسر عكرمه كنيزكى داشت باهوش و با زكاوت او را خواست و گفت ميروى به قصر استاندارى و ميگوئى من نصيحتى دارم كه فقط به استاندار بايد بگويم وقتى تو را اجازه دادند وارد اتاق استاندار شدى بگو اين نصيحت را فقط تو بايد بشنوى هنگاميكه تنها شد بگو يا امير اين جمله را گوش كن (( يا جابر عثرات الكرام )) اى دستگير جوان مردان شكست خورده بعد بگو با جوانمردان اينطور نميكنند ديگر اجازه بگير و بيا.
كنيزك طبق گفته همسر عكرمه عمل كرد و جمله را صحيح به استاندار گفت خزيمه از شنيدن اين جمله تكان خورد گفت تو كيستى ؟ گفت من كنيز عكرمه هستم خزيمه گفت واى بر من اين بخشش را عكرمه در حق من كرده بود؟ كنيز گفت بلى يا امير خزيمه فورا بلند شد با تمام اعيان شهر بزندان رفتند دستور داد سريعا زنجيرها را باز كرده عكرمه را بآغوش گرفت و به زندانبان گفت زنجيرها را به گردن و دست من ببند عكرمه گفت چرا اين كار را ميكنى ؟ خزيمه جواب داد من در حق تو كوتاهى كرده ام و ندانسته ام كه ((جابر عثراث الكرام )) تو هستى من بايد بجاى تو در زندان بنشينم كه عكرمه مانع شد و نگذاشت و با هم بخانه آمدند و خزيمه از همسر عكرمه پوزش خواست و پس از رسيدگى باحوال عكرمه با هم بحضور سليمان بن عبدالملك آمدند و وارد حضور شدند.
خزيمه گفت يا امير ميدانى آن (( جابر عثرات الكرام )) چه كسى بوده است ؟ كه قول پاداش نيك باو داده ادئى ؟ يا امير همين عكرمه بوده است پس از كشف ماجرا سليمان كاتب را خواست فرمان داد ده هزار دينار پاداش به عكرمه بدهند و استاندارى كل ولايت ارمنيه و آذربايجان و جزيره را كه خزيمه زير دست عكرمه قرار بگيرد باو سپرد و هر دو از حضور سليمان مرخص گرديدند.


داستان ابى سلمه و خانواده اش و عثمان ابن طلحه

در صدر اسلام مسلمانان پس از نزول آيه هاى 39 سوره حج و آيه 193 سوره بقره كه با كافران جنگ بكنند و فتنه و فساد آنها را بر طرف نمايند فشار رنج و شكنجه بر مسلمين افزونتر گرديد كه مجبور شدند يك دسته از دين دست بردارند و تحملشان ضعيف بوده نتوانستند استقامت نمايند دسته ديگر بناچار از مكه هجرت كردند به حبشه يا مكانهاى ديگر رفتند و از دسترس مشركين دور شدند اما دسته سوم در مكه زير بار سنگين شكنجه و عذاب و درد مشركين تحمل كرده بهر نحوى كه بود بر تن خود هموار ميكردند.
چون رسول الله اوضا زندگى مسلمين را در مكه بسيار مشكل ديد و از طرفى عده انصار كه در مدينه بودند و با پيغمبر اسلام در مكه بيعت كرده و مسلمان شده بودند و تعهد نيز كرده بودند كه بمسلمين مهاجر پناه بدهند زياد شده بود و موقعيت را پيغمبر (ص ) مناسب ديده امر فرمود مسلمانان مكه بمدينه مهاجرت نمايد كه مسلمين دسته دسته بصورت نهانى راه مدينه را پيش مى گرفتند. نخستين كسى كه از امر رسول الله اطاعت كرد و راه مهاجرت مدينه را پيش گرفت مردى از طايفه بنى مخزوم بنام عبدالله معروف به ابى سلمه كه قبل از همين هجرت بدستور پيغمبر (ص ) به حبشه مهاجرت كرده بود و دوباره كه بمكه مراجعت كرد و اوضاع مسلمانان را دشوار ديد بار دوم تصمين گرفت بهمراه همسرش ام سلمه از قبيله بنى مغيره و فرزندش سلمه راهى مدينه شوند براى هجرت ابى سلمه شترى اماده نمود و تدارك سفر را مهيا ساخت و دست فرزند و همسرش را گرفت كه از منزل خارج شوند بنى مغيره طايفه ام سلمه با خبر شدند و دور ابى سلمه را گرفتند و مانع بردن ام سلمه و خود سلمه شدند در نتيجه نزاع بين قبيله بينى مغيره و ابى سلمه در گرفت و اجبارا ام سلمه و سلمه را باز پس ‍ گرفتند و بهمراه خود بردند و ابى سلمه تنها عازم مدينه گرديد و قبيله ابى سلمه اوضاع را چنين ديدند بر آنها گران تمام شد فرزندشان در كنار قبيله بنى مغيره بماند آمدند سلمه را پس گرفتند كه فرزند قبيله ما است نميگذاريم پيش شما بماند در نهايت ام سلمه از همسر و هم از فرزندش ‍ جدا ماند و مدتى بيش از يكسال اين جريان طول كشيد كه ام سلمه كارش ‍ در فراق همسر و فرزند هر روز چنين بوده است در محله خود بنام محله ابطح در گوشه ائى خارج را چنين سپرى مى نموده است كه در يك روز يكى از عموزادگانش از آنجا عبور مى كرد ام سلمه را با آن حال محزون و گريه و آشفته مى بيند و دلسوزى مى كند و به بنى مغيره اخطار ميدهد كه اين چه رفتارى است ؟ كه با اين زن بعمل آورده ائيد؟ و بيناو و همسرش و فرزندش ‍ جدائى انداخته ائيد؟ چرا اين زن بى چاره را آزاد نميكنيد؟ اعتراض اين مرد مورد قبول آنان گرديد و ام سلمه را آزاد كردند و او با خوشحالى پيش ‍ قبيله همسرش آمد و فرزندش را گرفت تا بهمراه فرزند خرد سالم از مكه خارج لكن مسافت بين مكه و مدينه را ميدانستم راه را آشنائى نداشتم و كسى همراه ما نبود تنها يك زن جوان با فرزند خرد سال و دشوارى سفر و وحشت راه و دشمنان براى ما بسيار مشكل بود فقط توكلم بخداى يكتا بوده و از او كمك و يارى ميخواستم و بشوق اطاعت امر خدا و پيغمبر (ص ) و ديدار همسرم هيچ مانعى را پيش پا نميديدم و با اين آزردگى و پريشانى تا محل تنعيم دو فرسنگى مكه پيش رفتم در آنجا عثمان بن طلحه را مشاهده كردم كه جوانى پاك سرشت و با اصالت و دلاور بود از من پرسيد اى دختر ابا اميه به كجا ميروى ؟ گفتم يا عثمان بمدينه نزد شوهرم ميروم .
پرسيد آيا كسى را همراه دارى ؟ گفتم يا عثمان غير از خداى بزرگ و اين بچه كسى همراه ندارم . بى درنگ عثمان جواب داد و الله نميتوان در اين راه تو راه تنها رها كرد. مهار شتر مرا گرفت و براه افتاد خدا را سوگند ميدهم كه تا آن روز مردى جوانمردتر از عثمان بين طلحه نديده بودم زيرا بهر منزلى كه ميرسيديم شتر مرا مرا مى خوابانيد و خود بكنارى ميرفت و از شتر فاصله ميگرفت و پشت بطرف ما مى ايستاد تا من پياده شوم و پياده شدن و سوار شدن مرا بشتر ابدا اين جوان مرد نديد چون زنان هنگام سوار شدن يا پياده شدن از شتر احتمال اينكه لباسهايش بر كنار شود و دست و پايش ديده شود وجود داشت ولكن اين جوانمرد در طول اين سفر هنگام سوار شدن و پياده شدن بى درنگ از شتر كنار ميرفت و پس از پياده شدن يا سوار شدن مى امد و مهار شتر را به درختى مى بست و سپس خودش در زير درختى ديگر باستراحت مى پرداخت تا موقع حركت اعلام ميكرد با اين احوال تا به نزديك قريه قبا رسيديم و عثمان مژده رسيدن را بما داد و گفت شوهرت ابى سلمه در همين قريه است و خدا را سپاسگزارم توانستم شما مادر و فرزند را سالم به شوهر و پدر برسانم تا كنار ديوارهاى آبادى آمد و سپس از ما خداحافظى كرده رو به مكه مراجعت نمود خدا را سوگند كسى مثل ما خانواده در بين مسلمين مصيبت نديده و هيچ هم سفرى را جوانمردتر و كريمتر از عثمان بن طلحه نديده ائيم .


داستان مسلمان شدن عمرو بن جموح

در سال اول رسالت كه رسول الله (ص ) با اهل مدينه از قبيله خزرج ديدار فرمود توانست آنان رابا سلام دعوت نمايد و حقايق قرآن و خداپرستى را بآنان تفهيم نمايد و عده دعوت شدگان به شش نفر رسيدند كه رسول الله در كوه منا نزديكى جمره عقبه آنان را ديدار و ايات قرآن را بآنها تلاوت فرمود و ايات الهى و سخنان حضرت محمد (ص ) به دل اين عده نشست و پيرفتند و به آئين مقدس اسلام رو آورده و بآن گرويدند.
در سال دوم در همان محل تعداد دعوت شدگان به دوازده نفر رسيد و عبارت بودند از - اسعد بن زراره - عوف و معاذ پسران حارث بن رفاعه از قوم بنى النجار - رافع بن مالك - ركوان بنى عبدقيس از قوم بنى رزيق - عبادت بن صامت و ابو عبدالرحمن يزيد بن ثعلبه از قوم عوف - عباس بن عبادت از قوم بنى سالم - قطبت بن عامر از قوم بنى سواد - ابوالهيثم بن تيهان از بنى عمروبن عوف و عويم بن ساعده - عقبه بن عامر از قوم بنى سلمه - و يكى از بزرگان قوم بنى سلمه بنام عمروبن جموح كه در سن بالا زندگى ميكرد بهمان حالت شرك و بت پرستى باقى مانده بود در حاليكه اكثر جوانان اين قوم به اسلام گرويده بودند و آئين اسلام را پذيرفته بودند و عمرو بن جموح در خانه خود بتى از چوب ساخته بود و اسم آن را منات گذاشته بود و بآن پرستش ميكرد و اكثر بزرگان و پيرمردان هم همين كارها را ميكردند.
اما پسر آن پيرمرد كه جوان آگاه و دلاورى بود بنام معاذ مسلمان شده بود و آئين اسلام را قبول كرده بود.
معاذ با جوان ديگر كه مسلمان شده بودند شب ها بت چوبى عمرو را از خانه ميدزديدند و آنرا وارونه در مزبله ائى ميگذاشتند و چون صبح ميشد عمروبن جموح دنبال بت خود ميگشت و آن را در مزبله (مكان آشغال ) پيدا ميكرد كه به روى خود بداخل كثافات افتاده است آنرا بر ميداشت بخانه مى آورد و دقيقا مى شست و تميز ميكرد و از اين قضيه خيلى دلخور و اشفته ميگشت و ميگفت اگر بدانم چه كسى اين جسارت را بر تو روا ميدارد او را سخت تنبيه ميكنم كه خاطرش بماند و بخداى من اهانت نكند دوباره بجاى اوليه اش آويزان ميكرد.
باز هم شب ديگر جوان توسط معاذ بت را بهمان حالت روز قبل ميانداختند دوبار عمرو آن را شسته و تميز ميكرد و بجاى اوليه اش آويزان ميكرد و غضبش بيشتر ميگرديد. تا روزى پس از شستن و تميز كردن اورد يك شمشير از گردن مناف آويزان نمود و آن را در جايش قرار داد و بآن سپرد اكنون هيچ بهانه ائى ندارى كه تو را بدزدند چون دفعات قبل بهانه ات اين بود كه مسلح نبودى و از من اجازه نداشتى الان هم سلاح دارى و هم از من اجازه دارى هر كس اين جسارت را بتو روا داشت با اين شمشير دو شقه اش ‍ بكن و از خودت دفاع بنماى ولى مع الاسف اين دفعه جوانان منات را دزيدند و شمشير را از گردنش باز كرده و بجاى آن يك لاشه سگ مرده از گردنش آويزان كردند و به مزبله گذاشتند طبق معمول عمر و صبح بيدار شد كه به عبادت منات برود ديد مناب سرجايش نيست با عصبانيت دنبالش ‍ گشت تا او را از مزبله پيدا كرد اما بحالت رقت بار و اسفناك كه نه از خودش ‍ توانسته دفاع كند بلكه شمشير را نيز از دست داده و سگ مرده به گردنش ‍ آويزان كرده اند با حالت اضطراب و حيرت به منات نگاه ميكرد عده اى از قبيله بنى سلمه كه مسلمان شده بودند ميگذشتند و عمرو را ديدند و از وى سئوال كردند يا عمرو چرا باين حالت مضطرب و آشفته مينگرى عمرو ماجرا را تشريح كرد همگى او را ملامت و سرزنش كردند و به اسلام دعوت نمودند و او هم بيدرنگ پذيرفت و مسلمان شد و چنان در ديانت خود محكم و استوار گرديد كه اشعارى به بت و بت پرستى سرود و مذمت ميكرد كه مطلع اشعارش چنين است .
و الله لو كنت الها لم تكن انت و كلب وسط بئر فى قرن
بخدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با اين سگ مرده در يك ريسمان نبودى.


داستان سوده دختر عمار همدانى

پس از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام معاويه بن ابى سفيان خود را مرد يكه تاز ميدان ديد و به تمامى كشورهاى اسلامى استيلاء يافت و استانداران و فرمانداران و حكام بر بلاد ميفرستاد و آنان نيز هر طورى ميل داشتند با مردم رفتار كرده و از هيچ گونه ظلم و ستم پروا نميكردند.
يكى از اين استانداران شخصى بنام ارطاه بود كه از پيروان مطيع معاويه بود و در جنگ صفين در قشون معاويه سمت فرماندهى داشت و از جانب معاويه تشويق شد كه بجنگ على عليه السلام بيايد و با على (ع ) در ميدان جنگ روبرو گرديد و حيله ائى را از عمروعاص ياد گرفته بود و از خصايص ‍ جوانمردى على عليه السلام مطلع بود همينكه احساس نمود وزير ضربات كفر شكن على عليه السلام نابود خواهد شد همان حيله را بكار برد يعنى خود را عريان كرده و بدون ستر و لباس خود را نشان داد و مولى با مشاهده وضع نابسامان وى از او روگردان شد و از قتلش منصرف گرديد در نتيجه بسر جان سالم بدر برد و از آن پس ظلم و جور بدوستان و اهلبيت على عليه السلام بيشتر روا ميداشت و هر چه ميتوانست انجام ميداد و قبيله همدان نيز از دوستان و محبان على عليه السلام و اهلبيت او بودند و بسر هم بهمين دليل آنان را كشتار ميكرد و اموالشان را غارت مى نمود و از هيچ ستمى و جفائى مضايقه نمى ورزيد تا اينكه كاسه صبر آنان لبريز گرديد و يكى از آنان بنام سوده دختر عمار همدانى بعنوان شكايت از دست استاندار (والى ) به معاويه خليفه وقت رهسپار شام گرديد و توانست با معاويه ملاقات نمايد.
معاويه با شنيدن سوده و ديدن او شناخت و سئوال كرد تو همان زن نيستى كه در جنگ صفين با سرودن اشعار قشون على عليه السلام را بر من برانگيختى و تهييج كردى ؟ سوده با كمال رشادت گفت آرى من همان هستم و در اثر مهر و محبت كه بر حقانيت على (ع ) و جوانمردى او داشته و دارم آن اشعار را سرودم و دل من پر از عشق آن سرور عالم است و اعتقاد دارم در دوستى و محبت آن امام بزرگوار هر كارى كرده ام و كرده باشم خداوند جل شانه در قبال آن بمن بهشت عطا فرموده و روز رستاخيز سرافرازم خواهد كرد ولى اى معاويه خودت را با على (ع ) مقايسه نكن من تمنائى از تو دارم كه از گذشته ها صحبت نكن و آنها را فراموش بكن و امروز خودت را بر مسلمين مسئول گردانيده ائى كه بايد جوابگوى مسئوليت آنها باشى صحبت بنما و جواب مسئوليتى كه در برابر ما دارى بگو.
شخصى والى (استاندار) كه بنام بسر ابن ارطاه به ديار ما فرستاده ائى كاسه صبر همه را لبريز كرده و ظلم و جور را از حد خارج گردانيده و بزرگان ما را كشته و اموال ما را به يغما برده چنانچه وى را بسزاى اعمالش نرسانى مردم بر تو شوريده و شر او را كم خواهند كرد معاويه پس از شنيدن سخنان سوده گفت يا سوده تصميم دارم تو را سوار بر استر چموش و بى پالان كرده با خوارى و زبونى پيش بسر بفرستم تا طبق دلخواهش با تو رفتار نمايد سوده از شنيدن اين كلام تعجب نكرد چون ميدانست معاويه آدم پست و زبونى است و بخاطر اينكه باطل و ناحق را در برابر حق و حقانيت روشن و آشكار سازد و بخود معاويه بفهماند كه پست و زبون است و مسند خلافت را غصب كرده و سزاوار آن نميباشد، شروع بخواندن اشعار زيرين كرد.
صلى الا له على روح تضمنها
قبر فاصبح فيه العدل مدفونا
قد حالف الحق لا ينبغى به بدلا
فصار بالحق و اليمان مقرونا
رحلت پروردگار بر روحى باد كه قبر او را در برگرفت و صبح كرد در حاليكه عدالت و داد و انصاف با او دفن شد.
در حقيقت او با حق هم پيمان شد و هرگز بدلى بآن و مثلى بآن اختيار نكرد و پيوسته با حق و حقيقت و ايمان عجين و نزديك بوده معاويه گفت اى سوده اين روح چه كسى است ؟ كه اين قدر تمجيد و تحسين مينمائى ؟ سوده جواب داد والله اين روح اميرالمؤ منين على (ع )است كه اى معاويه يك واى (استاندار) از طرف على (ع ) در منطقه ما برگزيده شده بود كه از او ظلم مشاهده كرديم و براى رفع ظلم بشكايت اين والى بحضور امير المومنين رسيدم .
زمانى بود كه مولى ميخواست تكبيره الاحرام گفته و به نماز شروع نمايد كه در اين حال رسيدم و عرض ادب كرده شكايت خود را بازگو نمودم مولى با كمال رافت و عطوفت به گزارش من گوش داد و پس از استماع و توجه كامل حال على (ع )دگرگون گرديد و گريه كرد و رو بآسمان گرفت و عرض كرد پروردگارا خود آگاهى من اينها را نفرستاده ام ستمى و ظلمى به كسى روا بدارند مولى از جيب خود قطعه پوستى در آورد و اول اين آيه را مرقوم فرمود
بسم الله الرحمن الرحيم
((و قد جاء تكم بينه من ربكم فاوفو الكيل و الميزان و لا تبخسوا الناس ‍ اشياء هم و لا تفسدوا فى الارض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤ منين ))(1)، سپس اضافه فرمود (( فاذا قرات كتابى هذا فاحتفظ بما فى يدك من عملنا حتى يقدم عليك من يقبضه منك والسلام .))
ترجمه آيه فوق بشرح زير است :
از طرف خداوند براى شما برهان واضح آمده وزن و پيمان را تمام و كامل بدهيد و از اموال مردم چيزى نكاهيد و كم نكيند و حقوق آنان را پايمال نگردانيد و در روى زمين پس از انكه قوانين آسمانى و دستورات الهى به نظم و اصلاح آن آمد فساد نكنيد و ظلم را در جهان رواج ندهيد البته اين كار براى سعادت و خوشبختى شا در دنيا و آخرت بهتر است اگر بخدا و روز قيامت ايمان داريد - ترجمه مرقومه مولى چنين است وقتيكه اى والى اين نامه مرا خواندى و آنچه كه از بيت المال در دست تو است حفظ و نگهدارى كن تا آن كس كه تعين كرده ام برسد باو تحويل بده و او را از تو تحويل بگيرد و السلام .
سپس اى معاويه اين نامه را بدون اينكه ببندد بمن دادند و آن را به والى رساندم و طبق دستور اميرالمؤ منين (ع ) عمل كرده شد و هيچ حقى از كسى ضايع نگرديد و ظلمى پايه نگرفت اما امروز تعجب دارم در مسند و جاى چنين بزرگوار عادل تو نشسته ائى و مرا تهديد به جور و ستم مى نمائى ! معاويه از شنيدن اين موضوع به فكر فرو رفت و پس از تاملى و درنگى اقرار كرد يا سوده و الله ابوالحسن چنين بود و دستور داد طبق رضاى سوده رفتار شود و طبق حقانيت او نامه نوشته شود.


داستان چذابه شهر بستان : قسمت يكم

هفت تپه بخش كوچكى است در بين راه انديمشك به اهواز كه داراى ايستگاه راه آهن و انشعاب راه به شوشتر و در نزديكى آن بطرف شوشتر كارخانه نيشكر وجود دارد كه اطراف اين بخش از نظر استتار و تسهيلات اردوئى مناسب بود كه بعضى اوقات پس از عمليات آفندى يا پدافندى چند روزبراى استراحت و تجديد قوا و سازمان دهى در آنجا اسكان مى يافتيم كه از تيررس دشمن محفوظ بود و در يكى از اين موقعيت ها اواسط زمستان چندين روز بود در همين منطقه مشغول استراحت بوديم ساعت 8 شب پس از نماز مغرب و عشاء و صرف شام دستور حركت فورى از مقامات بالا دست بصورت تلفنگرام واصل گرديد كه تيپ 2 زنجان در منطقه چذابه نيازمند سريع تعويض مكانى دارد كه از قواى پرقدرت و غير قابل مقايسه دشمن كه به استعداد دو لشكر مكانيزه ضربه خورده و در زير ضربات سنگين و مداوم آتش دشمن قرار گرفته است و بنا باطلاعات واصله صدام حسين شخصا در آن جبهه حاضر و تحكم به تصرف فورى شهر بستان نموده است و على الظاهر فاصله تيپ از يكان اصلى خودش ‍ لشكر 16 زرهى قزوين زياد بوده و نزديكترين واحدهاى كمكى از تيپ هاى 1 و 3 لشكر 77 خراسان در اين منطقه ميباشد كه اين دستور به فرماندهى تيپ 1 سرهنگ امينى صادر و بيدرنگ از گردانهاى تيپ 1 بخصوص گردان 163 كمك بعمل آمده در همان دقايق اوليه با روحيه و تلاش رزمى بسوى بستان حركت شروع گرديد جاده آسفالت ، و عبور و مرور وسائط نقليه جهت مراعات جنگى بودن منطقه كمتر بود، و اقوام عشاير در اطراف جاده ها با اسلوب ايلاتى خويش چادرها و آلاچيق ها زده و با احشام مشغول زندگى و بهره ورى از آب هواى نكات مربوط هستند و بچشم ميخورند و يكان هاى در حال حركت تمامى شب را با حالت استتار و اختفاء و چراغ خاموش يا با روشنائى خيلى كم و سكوت مطلق به مسير خود ادامه ميداديم نصف شب با هماهنگى پليس راه اهواز از حومه راهنمائى آنان گذشته زرهى و خودروهاى نظامى در اطراف مسير بچشم ميخورد تا پس از عبور از روستاى حميد راه باريك و اسفالت سوسنگرد پيش روى ما قرار گرفت و لكن اطراف جاده را تا سوسنگر آب فرا گرفته بود و گاها لاشه هاى تانكها و خودروهاى سوخته دشمن در دور و نزديك مشاهده ميگرديد حركت و سفر در ساعات شب بحالت نظامى و داشتن هدف و نيت رزم و مساعدت به هم رزمان خسته و اسيب ديده بسيار عجيب و تحيرانگيز جلوه مينمود و ممكن بود بعضى از پرسنل از خودشان سئوال ميكردند اينجا كجاست ؟ و كجا ميرويم و تا چه زمان راه خواهيم رفت و چه وقت ميرسيم و چگونه خواهيم رسيد؟ و گاهى ترنم و نغمه آهسته زير لب زمزمه ميكردند و ناگفته و بدون اظهار واضح بود يعنى مرد رزم و جنگم و بسوى ميدان رزم حركت ميكنم و با ماه و ستارها همسفر هم سفر و هم سير هستم و آثار وحشت و خوف و اضطراب را از خود دور مى ساخت و خوشبختانه حركت با آرامش و اطمينان بود بدليل آنكه شب خوف حملات هوائى وجود نداشت و منطقه كلا دردست و تصرف يكانهاى خودى بود و احتمال كمين و حمله نيز نميرفت تا به شهر سوسنگرد رسيديم و اذان صبح و طلوع فجر بود و يكان با تمام توان و آمادگى و رعايت راهپمائى نظامى و جنگى در اطراف نهرى كه از وسط شهر ميگذشت توقف موقت و مختصرى جهت اداى نماز و صرف صبحانه انجام گرفت و شهر مطلقا آسيب ديده و پژمرده احوال و جنگ زده بود و آثار و علائم تخريب و جنگ از تمامى نقاط مشاهده ميگردند حتى خودم در داخل حياطى كه موزائيك فرش بود و ديوارهاى آجرى داشت و كنار نهر متصل به پل نماز ميخواندم پس از اتمام نماز به آجرهاى ديوار خيره گشتم كه بى اغراق ميتوانم بگويم هيچ آجرى سالم نديدم يا مستقيما تير خورده يا تركش و سنگ پاره اصابت كرده بود و پس از دقايقى به حركت ادامه داده از منطقه دهلاويه گذشتيم و آفتاب بالا مى آمد و اكناف و اطراف بويژه تپه هاى لله اكبر جايگاه شهادت سردار بزرگوار دكتر چمران بوضوح ديده ميشد و در سمت راست مسير قرار گرفته و سمت چپ نيز بطرف هويزه آب گرفته و خاكريزها و سنگرهاو ميادين رزمى رزمندگان با زبان بى زبانى حكايت ميگفتند.
ساعت 7 صبح به نهر سابله و پل شريجى رسيديم كه اين نهر در قسمت شمال سوسنگرد از رودخانه كرخه منفك گرديده و ارتفاعات الله اكبر و مناطق طلائيه را از دشت دهلاويه جدا ميشاخت و خود نيز در نزديكيهاى پل شريجى دو قسمت ميشد كه يك قسمت از شمال شهر بستان عبور يعنى منطقه چذابه و تپه هاى نبا را از خود شهر و دشت بستان جدا و شاخه ديگر از زير پل شريجى و پاسگاه ژاندارمرى سابله عبور و هر دو نهر در جنوب شهر بستان در منطقه سعديه به باتلاقهاى سعديه وارد ميشدند كه شهر بستان و دشت بستان با چند روستا در بين اين دو نهر قرار ميگرفتند.
تنها راه ورودى و خروجى بستان از همين راه دهلاويه و از روى پل شريجى و از روى نهر سابله بود و بس كه اگر اين پل آسيب مى ديد و اين راه مسدود ميگشت كلا راه ارتباطى تمام رزمندگان بسته و چذابه قطع و هيچگونه تداركات و باروبنه و كمك رسانى امكان پذير نميگشت مگر اينكه پل از اضطرارى و راه اضطرارى ايجاد مى شد كه آنهم مستلزم زمان و هزينه و ضايعات ميگرديد كه با موقعيت آن روزها وفق نداشت .
ساعت 8 صبح از روى پل شريجى عبور كرديم و لكن اين حركت با حركات ساعات قبل بسيار متفاوت بود. بدليل اينكه از شروع طلوع آفتاب هواپيماهاى جنگى دشمن بلا انقطاع به تناوب حمله ور شده و بمب ريزى ميكردند و راه و منطقه كلا در تيررس سلاحهاى كاليبر بزرگ و دور برد بود.
از پل شريجى تا خود شهر بستان فاصله بيش از پنج كيلومتر نيست لكن طى اين فاطمه كم حدود چندين ساعت طول كشيد.
كلا چشمهاى رزمندگان بويژه راننده هاى خود روها و فرماندهان در آسمان و گوشها متوجه صداهاى انفجار گلوله هاى توپ و تانك و خمپاره و كاتيوشاها بود در هر چند دقيقه 2 يا 3 يا 4 فروند ميراژ ظاهر ميشدند و منطقه را دور زده بمب هاى خوشه ائى و راكت هايشان را مى ريختند و از نظر ناپديد ميشدند بناچار باقتضاى فرامين نظامى پرسنل و ستون فورا از جاده بر كنار و استتار مى كردند پس از ناپديدى خطر هوائى مجددا بجاده آمده ادامه مسير ميداديم ولى بلا فاصله چند فروند ميك ظاهر شده و همان عمليات ميراژها را عملى ميكردند و ما باز هم عمل خويش را تكرار مى نموديم و پس از ناپديدى آنها چند فروند توپولوف و سوخو وارد صحنه هوائى ميشدند و بمب ريزى ميكردند و در اين حالات پدافندهاى ههوائى يكانهاى خودى مستقر در منطقه مستمر و بى وقفه كار ميكردند و لكن ارتفاع پرواز آنها از بالا بود و برد سلاحهاى پدافندى بآنها نميرسيد. تنها فايده ائى و سودى كه داشت مانع از پيكه هواپيماهاى دشمن ميشدند كه نميتوانستند پائين تر بيايند و هدف گيرى نمايند بلكه بى هدف بمب ريزى ميكردند و اكثرا قصد و هدف آنان زدن پل شريجى و انهدام راه مواصله بود كه با عنايت خداى بزرگ و حامى جبهه ها هيچكدام در طول روزنه به پل و نه به راه اصابت نكرد و شدت حملات هوائى و اتش تهيه هاى مداوم دشمن بطوريكه فضاى شهر بستان غرق در دود سياه و انفجارهاى مهيب بود بيشتر باين دليل بود كه آن روز 22 بهمن و روز پيروزى جمهورى اسلامى بود كه رزمندگان منطقه با بى اعتنائى و عدم توجه به حملهاى هوائى و آتش تهيه به مزاح مى گفتند دشمن امروز اين منطقه را آموزشگاه هوائى كرده و هواپيماهاى ميراژ و سلاحهاى سنگين را آزمايش نموده و به خلبانان آموزش ميدهند اما با تمام جرات و مستند ميگويم با تمامى تلاش و گستردگى تهاجم هوائى و زمنين آن روزنه توانستند پل را بزنند و نه راه را و نه آن روز شهيد و مجروح داشتيم . جنان رزمندگان بر تهاجم و تلاش دشمن بى اعتنا بودند حتى مواقع بروز جنگنده هاى دشمن اكثرا استتار هم نميكردند.


داستان چذابه بستان : قسمت دوم

از شهر بستان تنها دو ساختمان نسبتا سالم بنظر ميرسيد يكى مسجد شهر بود كه حياطى و گلدسته هائى سالم بجا مانده بود ديگرى ساختمانى در مدخل بستان بود كه على الظاهر اداره بهداشت و بهدارى استفاده ميشد و هنگام ورود به شهر در داخل همان ساختمان يكى از دوستان سابق هم خدمت خود را ديدم كه افسر بهدارى بود بنام جليل رويين اهل زنجان و شخصيت خوب و خدمتگزار صديقى كه در آن حالت اضطراب و بحرانى با تمام وجود مشغول مداوا و امور بيماران و مجروحين جنگى بود. با ديدن من حيرت زده شد و گفت اينجا چرا آمدى ؟ گفتم شنيدم وضعيت روحى و جسمى تو خسته شده و صدا و نداى هل من ناصر ينصرنى بگوشم رسيد با شتاب بيشتر به يارى و تعويض مكانى شما آمدم كه چندصباحى در جاى شما باشيم و شما مدتى تجديد روحيه وسازمان نمائيد و با مسرت و روحيه رزمى خنديد گفت ناراحت نباش چند روز ديگر خودم مى آيم دوباره جايگزينت ميشوم ديگر با حال و هواى جبهه ها و پشت خاكريز و سنگرها انس و الفت گرفته ائيم .
بيش از چند دقيقه نتوانستم ببينم و چندين راهنمائيها از او سئوال كردم كه بيشتر در شناخت محل و معابر اهميت داشت از او جدا شده بسراغ تعين موضع و مواضع پرسنل و مهمات و خودروها رفتم كه البته اين مواضع بصورت خيلى موقت بود چون همان شب يا شب ديگر بايد به خاكريز جلو منطقه ميرفتيم .
دشمن قبل از اينكه شهر بستان به تصرف رزمندگان اسلام در بيايد يك خاكريز عريض و طويل ريخته بود كه از ناحيه هويزه تا بطرف فكه ادامه مى يافت كه هم خاكريز بود و هم پشت آن جاده ارتباطى محفوظى براى آنان محسوب ميشد و ما توانستيم از وجود همان خاكريز به عليه خودشان استفاده نمود و در پشت آن سنگرهائى بسازيم كه هم متصل به نهر سابله بود و هم تسهيلات استتارى ديوارها و باقيمانده ساختمانهاى بستان براى صرف غذا توقف داشتيم با نهايت تاءسف يك سرباز ما در اثر اصابت تركش ‍ بشهادت رسيد و تا حدودى در روحيه و پرسنل مختصر اثرى ضعف و هراس بعمل آورد كه بيدرنگ در سنگرها و مواضع موقتى اسكان يافتند. منطره شهر همه واردين منطقه را مبهوت و حيرت زده مى كرد تمامى خانه ها مخروب و اثاث منازل از قبيل يخچال و تلويزيون و ديگر لوازم بصورت تكه پاره پراكنده و حيوانات مثل سگ و گربه وحشت زده و هار و نيمه هار و حالات طبيعى نداشتند و حيوانات ديگر از قبيل گاوميش يا گاور در بيابانها و خرابه ها سرگردان و بى سامان و دهان بچه هاى حيوانات را با چوب بسته بودند كه شير مادرانشان را نخورند كه با آن حالت فرار كرده بودند و حيوانات باقيمانده كه بستانهاى مادرانشان پر و ميتركيد از طرفى بچه هاى حيوانات از گرسنگى از بين ميرفتند و نميتوانستند از شير آنان استفاده كنند و همه حيوانات هراسان و حالت طبيعى نداشتند و حتى مرغان و طيور را كه طبق معمول و عادتشان در جايگاههاى بخصوص ‍ نگهداشته بودند و درب آنجاها را بسته و اكثرا يا مرده يا نيمه جان يا پراكنده شده بودند و تمامى مناظر و حالات شهر و روستاهاى اطراف هر بيننده را به ياد اشعار شاعر بلند مقام قرن ششم ابو عبدالله محمد بن عبدالملك مغزى نيشابورى مى انداخت كه ميگفت :
اى ساربان منزل مكن جز در ديار يار من
تا يك زمان زارى كنم بر ربع اطلال دمن
از روى يار خرگهى ايوان همى بينم تهى
وزقد آن سرو سهى خالى همى بينم چمن
ربع از دلم پر خون كنم خاك دمن گلگون كنم
اطلال را جيحون كنم از آب چشم خويشتن
آنجا كه بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مكان شد گوروكركس را وطن
زين سان كه چرخ نيلگون كرد اين سراهار انگون
ديار كى گردد كنون گرد ديار يار من
روز پنجشنبه بود صداى بلند گوى مسجد پخش ميشد و آن شب برادر خوش نوا آهنگران به بستان امده بود و همه رزمندگان جهت شركت در دعاى كميل و نوحه سرائى رو به مسجد آوردند و با علاقه وافر و بى واهمه و با جرات معنوى در مراسم آن شب شركت كرديم و فضاى مسجد و محوطه و محيط حال و هواى معنوى و دلنشين داشت .


داستان چذابه بستان : قسمت سوم

ناحيه غربى شهر بستان بصورت نيم كمربند بوسيله يكى از دو شاخه نهر سابله احاطه شده است و بطرف جنوب شهر ادامه مى يابد كناره شمالى آن قسمت خاكريز بلند و چندين بناى مخروب داشت توانستيم انبارهاى موقت مهمات خود را در آنجا قرار بدهيم كه نسبتا جاى امن و دو از تيررس ‍ دشمن بود از صبح روز جمعه حركت ما از مواضع موقتى پرسنل و انبار مهمات و تداركات بطرف خط چذابه شروع شد اين قسمت نره سابله يك پل ضعيف و كم دوام داشت و عبور ادوات زرهى و مكانيزه مقدور نبود بناچار از داخل نهر كه معبرى مطمئن بود عبور كرديم از همين نقطه جاده آسفالت و باريك فكه شروع ميشد كه قسمت جنوبى آن باتلاقهاى سعديه و قسمت شمالى آن تپه هاى نبا كه ادامه اش تا طلائيه كشيده ميشد پس از يك كيلومتر به يك سه راهى ميرسيديم كه از آن جاده خاكى فرعى بطرف شمال و پشت تپه ها ادامه داشت و موازى آن جاده آبرفتى نسبتا عميق وجود داشت كه آن آبرفت از نظر استتار و تجهيز نيرو و گرفتن آمار و بازديدهاى استعدادى جاى مناسبى بود كه اكثرا كارهاى ادغام نيرو يا تعين خطوط نيرو يا تعويض پرسنل خط از همان آبرفت صورت ميگرفت و تا خاكريز دفاعى و سنگرها دحدود پانصد متر فاصله داشت كه يكان رزمى ما آن روز را پشت تپه هاى نبا استقرار يافت و موضع موقتى ديگر كه كاملا تماس با دشمن داشتيم تشكيل داديم فاصله نيروى خودى با دشمن همان تپه ها بود كه بصورت سلسله بهم متصل بودند در قسمت غربى تپه ها يعنى بين تپه ها و جاده آسفالت فكه كه مماس با باتلاقها بود مواضع دشمن قرار داشت و روى تپه ها و پشت تپه ها نيروى خودى موضع گرفته بودند.
خاكريز و محل تعويض نيروى ما بان تپه ها مربوط نبود بلكه همان قسمت روبروى شهر بستان كه مستقيما به فكه ميرفت و روى جاده آسفالت فكه بود همانجا محل تعويض و موضع رزمى ما بود اما بخاطر اينكه بيست و چهار ساعت در تماس دشمن بوه و شناسائى كامل خطوط و فاصله و تحكيم مواضع دشمن و اطلاع از استعداد و توان رزمى دشمن داشته باشيم بهترين محل براى اين منطور پشت همان تپه ها بود كه لا اقل از ديد و تير مستقيم دشمن محفوظ بود كه همان روز پس از استقرار و تحكيم موضع موضع نسبتا مناسب چندين بار جهت شناسائى از روى تپه هاى مابين عبور كرده و بحالت رويت و ديد بدون سلاح يعنى با چشم غير مسلح تمامى مواضع و سنگرها و ادوات جنگى دشمن را مشاهده ميكرديم بهترين شناسائى صبح زود طلوع فجر روز بعد بود كه هنگام تاريكى از خط الراس ‍ جغرافيائى تپه ها بطرف دشمن سرازير و حدود پنجاه الى صد متر جلوتر در انتها شيارهاى تپه ها چند سنگر انفرادى بسيار كوچك و كاملا استتار يافته كه هر كدام از همديگر ده الى بيست متر فاصله داشتند و مربوط به نفرات شناسائى نيروهاى خودى بودند البته اين قسمت يعنى تپه ها از اول تا به اخر دست بچه هاى پرتوان و غيرتمند سپاه پاسداران بود كه چندين نوبت شناسائى را ما انجام داديم فرماندهان همان قسمت دقيقا همكارى و راهنمائى مى نمودند و آن تعداد شناسائى كننده ها در قسمت مشرف دشمن نيز از پرسنل نيروى سپاه بودند.
صبح اول وقت بكنار آنها رسيديم كه از ديدن ما بسيار خوشحال و مسرور شدند اما از يك نظر نگران و مضطرب بودند كه مبادا حركت شما را ببنند و صداى را بشنوند و اين محل را زير آتش سنگين و مستقيم قرار خواهند داد لكن ما كه شش نفر بوديم با تمام رعايت اختفاء و استتار و سكوت حدود يكساعت كه هوا روشن شد و همه چيز بوضوح مشاهده ميگرديد و همه صداها را كاملا مى شنيديم در كنار ايثارگران و جوانمردان و دليران ميدان رزم به شناسايى خود ادامه داديم .
طورى فاصله نزديك بود كه صداى دو نقر هم سنگر دشمن با هم صحبت مى كردند من كه بزبان عربى كاملا مطلع بودم مذاكره آنان را شنيده مى فهميدم و خاكريز و سنگرها و تانكرهاى آب و ادوات زرهى و فاصله سنگرهاى آنان را يا هر مطلب لازم به يك فرمانده و رزمنده در آنجا دستگير و فراهم بود بويژه اين نكته كه ما داشتيم شناسائى ميكرديم از يك نظر خيلى قابل اهميت بود آن نكته اين است كه يك فرمانده با فرماندهان زير دست و مسئولين ركن 2 بتواند برود جائى كه از آنجا پشت خاكريز دشمن را واضحا ببيند و آنچه كه در پشت خاكريز دشمن است مشاهده نمايد و راهها و قسمت هاى مين گذارى شده جلو خاكريز دشمن را تشخيص بدهد بسيار مهم است و اين شناسائى كه ما انجام داديم چنين حالت را داشت بدليل اينكه امتداد تپه ها كه در اختيار ايثارگران سپاه بود از قسمت شمالى منطقه به طرف پشت مواضع دشمن كشيده ميشد و مواضع دشمن در روبروى شهرستان جلوتر بوده در نتيجه هر كسى مى توانست از ناحيه شمالى منطقه كه همان سلسله تپه هاى نباء بود شناسائى بنمايد درست مثل اينكه به پشت خاكريز دشمن رفته و همه چيز را مى ديديم و بعضى از مذاكرات را مى شنيديم كه شناسائى خيلى مفيد صورت گرفت كه پس از يكساعت مراجعت كرديم اما در آن برهه از زمان صبح اكثرا قريب به اتفاق نيروى دشمن در خواب بودند در طول مدت رزم از اول تا بآخر اين تجربه بسيار خوبى براى ما شده بود كه بهترين اوقات شناسائى همان طلوع فجر و قبل از بالا آمدن آفتاب چون در آن وقت اكثرا 80 بلكه بيشتر نيروى دشمن در خواب بودند.
ما كه از خط الراءس جغرافيائى تپه ها سرازير به سمت پشت شديم ديديم تمامى نيروها و بخصوص فرماندهان مواضع در خط الراءس نظامى با اضطراب منتظر ما هستند و آماده عكس العمل دشمن مى باشند كه در صورت كشف شناسائى جوابگوى آنان شوند كه ما بتوانيم زير آتش راه برگشت داشته باشيم و به چنگال دشمن نيافيتم و ما را با گرمى باغوش ‍ كشيدند و بنام دلاوران قشون اسلام ياد آور شدند يك نكته عجيب و حيرت آور در اين محل حاكم بود البته در تمامى جبهه ها حالت چنين بود لكن در اين محل بيشتر و واضح تر احساس مى گرديد آن نكته اين است از تپه ها آرام به پشت فرود آمديم كه ميرفتيم به داخل يكان خود و تشريح موارد تعويض ‍ در غروب همان روز در پايئن تپه ها در حال حركت چندين پتوى گسترده را ديدم فى البدايه بنظرم رسيد تداركات يا مهمات يا لوازم ديگر هستند كه پتو روى آنها كشيده اند كه يكى از پتوها را بلند كردم ديدم جنازه دو شهيد روبروى همديگر زير پتو آغشته بخون شده و متلاشى در آغشته بخون الوان خويش خفته و آراميده اند و فرماندهان كه همراه ما بوده و راهنمائى ميكردند گفتند از بهترين ياران ما بودند كه ديشب در زير آتش تهيه سنگين دشمن در حالت جابجائى نفرات مقدم شناسائى بشهادت رسيده اند كه اكنون آمبولانس مى آيد و تخليه مى نمايد و لكن با آن همه شهيد روحيه تمامى آن قسمت چنان بالا بود كه هرگز خللى بروحيه شان وارد نگشته است و مى گفتند درست است كه در زير پتو آراميده اند اما به ما مى نگرند و نظاره گر تلاش و اعمال ما هستند و با بى زبانى مى گويند همرزمان ما رفتيم لكن سنگرها را خالى نكنيد و قدمى از خاك مقدس وطن عقب ننشينيد تا پيروزى حق احساس خستگى ننمائيد نام اين جوانمردان و دليران در تاريخ هميشه ثبت و باقى است كه با خون خود طراوت سبزه وطن را آبيارى كرده و ميهن را پيوسته بحالت درخشان نگهداشته اند.


next page

fehrest page