داستانهاى عارفانه
در آثار استاد علامه آية الله حسن زاده آملى
 جلد ۲

عباس عزيزى

- ۲ -


51- داستان اسلام آوردن عمرو

پيغمبر صلى الله عليه و آله سريه اى فرستاد و فرمود: فلان ساعت از شب راه را گم مى كنيد، دست چپ را بگيريد، به مردى مى رسيد راه مى پرسيد، نشان نمى دهد تا از غذايش نخوريد، آن وقت گوسفندى كشته به شما طعام مى دهد و راه را به شما مى گويد، از من به او سلام برسانيد و بگوييد: من در مدينه ظاهر شده ام !
رفتند همان طور شد و پيغام پيغمبر را فراموش كردند، مرد پرسيد: پيغمبر در مدينه ظاهر شده ؟
گفتند: بلى !
مرد عمرو بن حمق خزاعى بود، به طرف مدينه رفت و مدتى بود تا پيغمبر امرش فرمود كه : به محل خود برگردد تا وقتى امير المومنين خليفه شود نزد او برو!
عمرو در كوفه خدمتش رسيد، وقتى به او فرمود: خانه ات را بفروش و در ازد خانه بخر كه وقتى من از ميان شما بروم تو را طلب مى كنند و ازد ممانعت خواهند كرد. (44)

52- شادى حضرت مريم از بشارت جبرئيل

در ابتداى فص عيسوى از فصوص الحكم مى گويد:
وقتى روح الامين ؛ يعنى جبرئيل عليه السلام براى حضرت مريم عليها و عليه السلام به صورت بشرى كامل متمثل شد، حضرت مريم خيال كرد كه بشرى است كه قصد مواقعه با او را دارد و به همين سبب به خدا پناه برد تا خداوند او را از اين عمل بد، نجات دهد؛ چون مى دانست كه اين عمل ممنوع است ، و در اين هنگام بود كه حضور كاملى براى او حاصل شد و آن چيزى نبود جز روح معنوى ، و اگر در آن وقت و حالت در حضرت مى دميد حضرت عيسى عليه السلام خارج مى شد؛ ولى ديگر كسى نمى توانست حضرت را تحمل كند، به خاطر آنكه به سبب ناراحتى مادرش در آن حال ، خلق او نيز تنگ مى بود. اما وقتى جبرئيل به مريم گفت : من رسول خداى توام ، آمده ام كه پسر پاكى به تو بخشم . ، او شادمان شد و از آن گرفتگى به در آمد و در اين هنگام بود كه جبرئيل حضرت عيسى عليه السلام را در او دميد. (45)

53- گفتگوى خدا به حضرت موسى

از اربعين ها اربعين كليمى است . مراد ايشان آن است كه خداى عز من قائل در كتاب كريم خود به اجمال فرمود: و اذ واعدنا موسى اربعين ليلة (46)؛ با موسى ؛ چهل شب وعده گذاشتيم .
و به تفصيل فرمود:
و با موسى سى شب وعده و قرار نهاديم ، چون پايان يافت ده شب ديگر بر آن افزوديم تا آنكه زمان وعده به چهل شب تكميل شد، به برادر خود هارون گفت : تو اكنون پيشواى قوم و جانشين من باش و راه اصلاح پيش گير و پيرو اهل فساد مباش .
و چون موسى با هفتاد تن از بزرگان قومش كه انتخاب شده بودند وقت معين به وعده گاه ما آمد و خدا با وى سخن گفت ، موسى عرض كرد كه : خدايا! خود را به من آشكار بنما كه تو را مشاهده كنم .

خدا در پاسخ او فرمود كه : مرا تا ابد نخواهى ديد، وليكن در كوه بنگر اگر كوه به جاى برقرار تواند ماند تو نيز مرا خواهى ديد.
پس آنگاه كه نور تجلى بر كوه تابش كرده كوه را مندك و متلاشى ساخت و موسى بيهوش افتاد و سپس كه به هوش آمد عرض كرد: خدايا!تو منزه و برترى ، به درگاه تو توبه كردم و من (از قوم خود) اول كسى هستم كه ايمان دارم .
خدا فرمود: اى موسى !من تو را براى اين كه پيغام هاى مرا به خلق برسانى برگزيدم و به كلام انتخاب كردم ، پس آنچه را كه بر تو فرستادم كاملا فراگير و شكر و سپاس الهى را به جا آور.
(47)(48)

54- بنى اميه ، شجره ملعونه

در ابتداى صحيفه كامله سجاديه به اسناد از اميرالمومنين على عليه السلام است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را در منبر پينكى گرفت ، در خوابش ديد كه مردمى بر منبر وى بسان جهيدن بوزينگان مى جهند، و مردم را به قهقرى بر مى گردانند، آنگاه درست نشست و در حالى كه غم از روى آن حضرت خوانده مى شد، جبرئيل عليه السلام اين آيه را آورد: و ما جعلنا الرويا التى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن و نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا يعنى و رويايى كه به تو نشان داديم جز آزمايشى براى مردم و شجره ملعونه در قرآن نبود، ما ايشان را مى ترسانيم ، پس ايشان را جز طغيان نيفزايد. مراد وى بنى اميه است . (49)

55- با آل على هر كه در افتاد ورافتاد

يكى از ثقات نقل كرده كه : چندى قبل از اين در كاشان مردى بود آقا محمد على نام مباشر صنف عطار و متوجه امور ديوانى ايشان ، و قدغن كرده كه ديگرى به هيچ وجه اجناس عطارى خريد و فروش ‍ نكند.
شخصى سيد فقيرى به قدر يك من سريشم تحصل كرده بود و اين را به شخصى فروخت آن مرد ظالم مطلع شد در بازار به او برخورد و دشنام بسيارى به او داد چند سيلى بر روى او زد آن بيچاره روانه شد گفت : جدم سزاى تو را بدهد آن ظالم كه اين را شنيد اعراضى شده ملازم خود را گفت :
آن سيد را بر گردانيد و چند پشت گردنى به شدت به او زده و گفت : برو و جدت را بگو كتف مرا بيرون آورد!
روز ديگر آن ظالم تب كرده و در شب كتف هاى او درد آمد و روز دوم ورم شديد كرده ، ماده به كتف هاى او ريخت و روز چهارم جراحان مجموع گوشت هاى او را تراشيده به نحوى كه سرهاى كتف او بيرون آمد و در روز هفتم بمرد، با آل على هر كه در افتاد ورافتاد.(50)

56- نتيجه ادب و تواضع

خاطره اى دارم ، هرچند ممكن است خداى ناكرده حمل بر خودستايى يا چيز ديگر بشود، ولى براى روشن شدن موضوع ، عرض مى كنم . وقتى ، در محضر مبارك جناب آقاى الهى قمشه اى بودم . ايشان فرمودند: آقا شما خير مى بينيد!
من عرض كردم : الهى آمين اما آقا شما از چه جهت اين فرمايش را مى فرماييد؟ و روى چه لحاظى اين بشارت را به من داديد كه من خير مى بينم ؟
ايشان فرمودند: چون شما را خيلى خوب نسبت به اساتيدت متواضع مى بينم . خيلى مراعات ادب با اساتيد مى كنى و آنها را در نام بردن ، نيك نام مى برى . اى ادب و تواضع ، سبب مى شود كه شما به جايى مى رسيد و خير مى بينيد.
بنده حريم اساتيد را بسيار بسيار حفظ مى كردم و سعى مى كردم در حضور استاد تكيه به ديوار ندهم ، سعى مى كردم چهار زانو ننشينم . حرف را مواظب بودم زياد تكرار نكنم ، چون و چرا نمى كردم كه مبادا سبب رنجش ‍ استاد بشود.
مثلا من وقتى ، محضر همين آقاى قمشه اى بودم ، ايشان در حالت چهار زانو نشسته بود. پاى راستشان بيرون بود. من پهلوى ايشان نشسته بودم . خم شدم و كف پاى ايشان را بوسيدم . ايشان برگشتند و به من فرمودند: چرا اين كار را كردى ؟
گفتم : من لياقت ندارم كه دست شما را ببوسم ، همين كه پاى شما را بوسيدم ، براى بنده خيلى مايه مباهات است . خوب ! چرا من اين كار را نكنم ؟!من قريب دوازده سال در محضر ايشان بودم . در اين ساليان ، درس هاى ما شب ها بود بعد از نماز مغرب و عشا تمام منظومه به غير از منطق منظومه ، و از اول الهيات اسفار تا آخر آن ، و از اول نمط چهارم اشارت تا آخر آن را در خدمت جناب آقاى قمشه اى خواندم . هر چند نزد اساتيد ديگر هم براى خوشه چينى رفتم . مثلا سه نمط آخر اشارات را هم خدمت آقاى قمشه اى خواندم و هم خدمت آقاى شعرانى ، اسفار را هم خدمت هر سه بزرگوار آقايان قمشه اى و قزوينى و شعرانى .

57- حفظ مرتبه صبر

رب انى مسنى الضر و انت ارحم الراحمين ؛ حضرت ايوب در اين دعا ادب را از دو جهت نگاه داشته است ؛ اول اين كه نگفته است : خدايا! تو مرا به بلا انداخته اى ، بلكه مى گويد: مرا بيمارى و سختى رسيده است . و ديگر اين كه نگفته است : تو از همه مهربانان عالم برترى . او چنين گويد، تا مرتبه صبر را حفظ نمايد. (51)

58- ان مع الدنيا آخرة

صدوق در حديث چهارم مجلس اول امالى به استادش روايت كرده است كه : قيس بن عاصم گفت : با جماعتى از بنى تميم به حضور رسول الله صلى الله عليه و آله رسيديم ، پس گفتم اى پيغمبر خدا!به ما اندرزى بقرما تا از آن بهره ببريم كه ما گروهى هستيم در بيابان به سر مى بريم
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: يا قيس !ان مع العز ذلا، و مع الحيوة موتا، و ان مع الدنيا آخرة ، و ان لكل شى ء رقيبا، و على كل شى ء حسيبا، و ان لكل اجل كتابا، و انه لا بدلك من قرين يدفن معك و هو حى ، و تدفن معه و انت ميت ، فان كان كريما اكرمك ، و ان كان لئيما اسلمك ، ثم لا يحشر الا معك ، و لا تحشر الا معه ، و لا تسئل الا عنه ، فلا تجعله الا صالحا، فانه ان صلح آنست به ، و ان فسد لا تستوحش الا منه ، و هو فعلك .
اين حديث شريف ، اگر چه همه آن نور است ، و هر جمله آن بابى از حقيقت را به روى انسان مى گشايد، و براى اهل سر به سرى اشارت مى كند، مع ذلك بايد در اين چند جمله دقت و تامل بسزا كرد كه فرمود: با دنيا آخرت است . ، نفرمود بعد دنيا آخرت است تا آخرت در اصول زمانى دنيا قرار گيرد. و فرمود: قرينى كه با تو دفن مى شود، حى است و محشور نمى شوى مگر با او، و وحشت نمى كنى مگر از وى . به خصوص كه در آخر فرمود: آن قرين فعل تو است . (52)

59- دلى را نشكن !

پس از نماز كه به منزل آمدم ، پس از صرف ناهار آماده استراحت شدم ، ولى بچه ها با سر و صدا و بازى نگذاشتند. من كه خسته بودم ، با بچه ها و مادرشان دعوا كردم ، در حالى كه نبايد دعوا مى كردم ، بالاخره در محيط خانواده پدر بايد با عطوفت رفتار كند( اين لباس كه در تن ماست آرم است . آرم ادب ، آرم تقوا، آرم معارف و آرم حقايق قرآن است . مردم از اين لباس كه آرم انبياء و اولياست ، توقع دارند.)
پس از لحظاتى ناراحت شدم ، به حدى كه اشكم جارى شد. از خانه بيرون رفتم و مقدارى ميوه و شيرينى براى بچه ها خريدم تا شايد دلشان را به دست آورم و از ناراحتى ام كاسته شود.
(جناب رسول الله صلى الله عليه و آله فرمود: دلى را نشكن كه اگر شكسته شود قابل التيام نيست ، چنانچه اگر ظرف سنگينى شكست با لحيم اصلاح نمى شود.)
زمين و آسمان بر من تنگ شد و احساس كردم كه نمى توانم در آمل بمانم . از آمل بيرون آمده ، به قصد عزيمت به تبريز و محضر آقا سيد محمد حسن الهى ، به تهران آمدم . پاسى از شب گذشته بود، پس ازتهيه بليط عازم تبريز شدم .

60- تربيت على عليه السلام در آغوش پيامبر

در كافى از على عليه السلام آمده است : و در هر روز و هر شب ، يك بار بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مى شدم و ايشان با من خلوت مى كرد و هر چه مى كرد من نيز بودم . و اصحاب رسول صلى الله عليه و آله مى دانند كه بيش از آن كه من به خانه حضرت روم ، او به خانه من مى آمد و بعضى اوقات كه بر او وارد مى شدم در خانه با من خلوت مى كرد، و زنان خود را از اتاق بيرون مى ساخت ، و چون به خانه من مى آمد و با من خلوت مى نمود، نه فاطمه و نه احدى از فرزندانم را بيرون نمى كرد. و چون پرسش ‍ مى كردم جواب مى داد و چون سكوت مى كردم و مسايلم پايان مى يافت ، ايشان شروع به سخن مى كرد، و هيچ آيه اى بر رسول خدا نازل نشد جز آن كه آن را بر من قرائت مى كرد و بر من املا مى فرمود و من با خط مى نوشتم و تاويل و تفسير و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خاص و عامش را به من مى آموخت .
برايم از خداوند درخواست نمود كه در فهم و حفظ آن موفق شوم ، لذا هيچ آيه اى را از كتاب خدا و هيچ علمى را كه بر من املا فرمود و من نوشتم ، از زمانى كه برايم دعا فرمود فراموش نكرده ام و او(در آموختن من )هيچ چيزى را كه خداوند بدو آموخته بود، از حلال و حرام و امر و نهى ، كان او يكون ، و هيچ كتابى كه پيش از او نازل شده ، از طاعت و معصيت ، ترك نكرد جز آن كه آن را به من آموخت و من حفظش كردم ؛ پس حتى يك حرف از آن را نيز فراموش نكردم . دستش را بر سينه ام نهاد و از خداوند درخواست نمود كه قلبم مملو از علم و حكمت و نور شود.

من خطاب به ايشان عرض كردم : اى رسول خدا! پدر و مادرم به فدايت !از زمانى كه مرا دعا فرموده ايد، چيزى را فراموش نكرده و چيزى بر من فوت نشده است . آيا به نظر شما از اين پس من چيزى را فراموش خواهم كرد؟
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خير!نه بر تو بيم فراموشى خواهم داشت و نه جهل . (53)

61- اين همان على است كه ...

در روح الجنان آمده است : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در روز قيامت ، آنگاه كه موازين قسط برپا شود، كردار مرد بر ميزان نهاده شده ، سپس چيزى چون ابر را بدان جا آورند و او را گويند: آيا مى دانى كه اين چيست ؟
مرد گويد: خير!
بدو گويند: اين همان علمى است كه به مردم مى آموختى و آنها پس از تو بدان عملى مى كردند.
(54)(55)

62- مقام حاج ميرزا جواد آقا ملكى

حكايت كرد براى ما جناب حجة الاسلام حاج سيد جعفر شاهرودى كه از علماى عصر حاضر تهران است دو مكاشفه را كه مفصل است ، مجمل آن را براى يافتن مقام و منزلت صاحب ترجمه مى نگارم ، فرمود:
شبى در شاهرود خواب ديدم كه در صحرايى حضرت صاحب الامر(عج الله تعالى له الفرج )با جماعتى تشريف دارند و گويا به نماز جماعت ايستاده اند، جلو رفتم كه جمالش را زيارت و دستش را بوسه دهم ، چون نزديك شدم ، شيخ بزرگوارى را ديدم كه متصل به آن حضرت ايستاده و آثار جمال و وقار و بزرگوارى از سيمايش پيداست ، چون بيدار شدم در اطراف آن شيخ فكر كردم كه كيست تا اين حد نزديك مربوط به مولاى ما امام زمان است ، از پى يافتن او به مشهد رفتم نيافتم ، در تهران آمدم نديدم ، به قم مشرف شدم ، او را در حجره اى از حجرات مدرسه فيضيه مشغول به تدريس ديدم ، پرسيدم : كيست ؟
گفتند: عالم ربانى آقاى حاج ميرزا آقاى تبريزى است ؛ خدمتش مشرف شدم تفقد زيادى كردند و فرمودند: كى آمدى ؟ گويا مرا ديده و شناخته از قضيه آگاهند پس ملازمتش را اختيار نمودم و چنان يافتم كه او را ديده بودم و مى خواستم .
تا شبى كه نزديك سحر در بين خواب و بيدارى ديدم درهاى آسمان به روى من گشوده و حجاب ها مرتفع گشته تا زير عرش عظيم الهى را مى بينم ، پس ‍ مرحوم استاد حاج ميرزا جواد آقا را ديدم كه ايستاده و دست به قنوت گرفته و مشغول تضرع و مناجات است به او مى نگريستم و تعجب از مقام او مى نمودم كه صداى كوبيدن در خانه را شنيده و متنبه گشته ، برخاستم در خانه رفتم ، يكى از ملازمين ايشان را ديدم كه گفت : بيا منزل آقا!
گفتم : چه خبر است ؟
گفت : سرت سلامت خدا صبرت دهد، آقا از دنيا رفت !(56)

63- اولين كتاب احاديث

يكى از صحابه رسول الله صلى الله عليه و آله بدان حضرت صلى الله عليه و آله عرض كرد كه : يا رسول الله !انا نسمع منك احاديث لا نحفظها، افلا نكتبها؟
قال : بلى ، فاكتبوها.
گفت : اى رسول خدا!از تو احاديث مى شنويم كه در حافظه ما نمى ماند، آيا آنها را ننويسيم ؟
فرمود: بنويسيد. (57)(58)

64- قضاوت امام على عليه السلام

هنگامى كه در زمان خلافت عمر، اسيرانى از فارس به مدينه آوردند، در ميان آنان سه تن وجود داشتند كه دختران يزدگرد بودند. اسيران را فروختند و عمر دستور داد تا دختران يزدگرد را نيز بفروشند.
على عليه السلام فرمود، دختران پادشاهان را نبايد چون كنيزان در بازار فروخت .
عمر گفت : پس با آنها چه بايد كرد؟
على بن ابى طالب عليه السلام پاسخ داد: بايد بهايى برايشان معين نمود و سپس هر كس بيشترين مبلغ را پرداخت ، آنها را به او فروخت .
پس ، على عليه السلام خود آنها را خريد و يكى را به عبدالله بن عمر و يكى را به فرزندش حسين و آخرى را به محمد بن ابى بكر داد. اولى كه متعلق به عبدالله شد فرزندش ، سالم را به دنيا آورد و دومى از حسين عليه السلام ، باردار شد و زين العابدين عليه السلام متولد شد و سومى نيز از محمد باردار شده ، قاسم را به دنيا آورد. لذا اين سه نفر كه پسر خاله بودند، مادران شان ، دختران يزدگرد بودند.
(59)

65- من خدا و رسولش را دوست دارم !

در باب سيزدهم مجلد ششم بحار از علل الشرايع به اسنادش از انس ‍ روايت كرده كه گفت :
مردى از اهل باديه آمد و ما خوشمان مى آمد كه مردم باديه نشين بيايند و از پيامبر صلى الله عليه و آله سوال كند.
اعرابى پرسيد: اى رسول خدا!قيامت كى است ؟
در اين هنگام وقت اقامه نماز رسيد، آن حضرت نمازش را به پايان برد، فرمود: پرسنده از قيامت كجاست ؟
مرد باديه نشين گفت : اى رسول خدا!منم .
فرمود: براى قيامت چه آماده كردى ؟
پاسخ داد: خدا را!عمل فراوان از نماز و روزه براى قيامت نياندوختم ، جز اين كه خدا و رسولش را دوست مى دارم
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مرد با دوست خود محشور است .
انس گفت : نديدم مسلمانان به چيزى بعد از اسلام ، بيش از اين خوشحال شده باشند.(60)

66- الفضل ما شهدت به الاعداء

ابن حجر در صواعق مى گويد:
احمد آورده است كه مردى مساله اى از معاويه پرسيد، معاويه به او گفت :
از على بپرس كه او اعلم است !
مرد گفت : جواب تو براى من ، بهتر از جواب على است !
معاويه به او گفت : چه سخن زشتى گفتى !تو از مردى كراهت دارى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را با علم خود به خوبى پرورش داد و بدو گفت : تو براى من ، چون هارونى براى موسى ؛ جز آن كه بعد از من پيامبرى نيست . و عمر، چون مشكلى برايش پيش مى آمد، جوابش را از او مى ستاند...
. (61)

67- درود كاينات بر معلمين

ترمذى از ابى امامه نقل كند كه : رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: فضل عالم بر عابد، مثل فضل من بر پايين ترين فرد شماست . و سپس ‍ فرمود: خدا و ملائكه و اهل آسمان ها و زمين ، حتى مورچه در خانه خود و ماهى در آب ، بر معلمان مردم درود مى فرستند... (62)

68- آيات تقوى و ديندارى

خاطره اى از مرحوم شعرانى دارم كه ايشان روزى از استاد خود، مرحوم ميرزا محمود رضوان قمى صحبت به ميان آوردند.(آقاى شعرانى اساتيد بسيار ديده بودند. هم در تهران ، هم در قم و هم در نجف . در هر سه حوزه اساتيد بسيار بزرگى داشتند و يكى از اساتيد ايشان ، مرحوم محمود رضوان قمى بوده است كه تربتشان در ايوان طلا در جوار حضرت معصومه عليه السلام فرمودند: روزى استاد رضوان قمى در درس ‍ اسفار، يك مقدار درنگ كرد، براى به دست آوردن مطلب تامل كرد، با وجد اين كه ايشان استاد در صناعت بود، بعد كه مطلب را فرمود، براى تاملش ‍ عذر خواهى كرد و فرمود: اگر شما در شرايط من باشيد، همين چهار كلمه اى را كه من بلدم و مى گويم به كلى از ياد مى بريد و فراموش مى كنيد.
اساتيد ما، نقل مى كردند كه مرحوم رضوان قمى ، عجيب به فقر مبتلا بوده است و بسيار زندگى سختى داشته ، در عين حال درس و بحث و شاگرد پرورى را تعطيل نكردند. اينان مردانى بودند آيت تقوى و دين دارى ، و اينها براى ديگران حجتند.

69- ازدواج با هم كفو

در كافى از ابوالحسن امام موسى بن جعفر عليه السلام روايت شده كه فرمود: در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بود فرشته اى با بيست و چهار صورت داخل شد، عرضه داشت : اى محمد!خداى عزوجل مرا فرستاد تا نور را با نور تزويج كنم .
فرمود: چه كسى را با چه كسى ؟
عرضه داشت : فاطمه را با على ...
ازدواج بايد با كفو انجام شود، غير معصوم نمى تواند بر زن معصوم استيلا داشته باشد. پس بفهم .(63)

70- وظايف زمان بدعت

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هر گاه در امت من بدعتى پديدار گردد، بايد دانشمند، دانش خويش را آشكار سازد، پس هر كس ‍ چنين نكند، لعنت خداوند بر او باد، از شهريار چيره (خداوند) و اينكه آنان را در خانه آخرت برند ترسناك بودند.(64) ***

71- نزول ملائكه بر محراب زهرا(س )

در علل الشرايع به اسنادش از عيسى بن زيد بن على عليه السلام روايت كرده است كه گفت : از ابو عبد الله امام صادق عليه السلام شنيدم كه : فاطمه عليه السلام بدين علت محدثه ناميده شده است كه ملائكه از آسمان فرود مى آمدند و او زا ندا مى كردند، چنانكه مريم فرزند عمران را ندا مى كردند، پس مى گفتند: اى فاطمه ! خداوند تو را برگزيد و پاكت گردانيد و تو را بر همه زنان عالميان برترى داد. اى فاطمه ! پروردگارت را فرمان بردار باش ، و سجده كن و با ركوع كنندگان ركوع كن . ، و ملائكه را حديث مى كرد و ملائكه او را حديث مى كردند. با ملائكه سخن مى گفت و ملائكه با او سخن مى گفتند پس در شبى به ملائكه گفت : آيا مريم دختر عمران برتر از همه زنان عالميان نيست ؟
ملائكه گفتند: همانا كه مريم سيده زنان عالم خودش بوده است ، و خداوند عزوجل تو را سيده نساء عالم خودت و عالم مريم و سيده نساء اولين و آخرين گردانيده است .(65) ***

72- خواندن نهج البلاغه در بهشت

آقا حاج ميرزا مهدى الهى قمشه اى رضوان الله تعالى عليه بارها در مجالس درس اظهار مى فرمود:
من آرزويم اين است نهج البلاغه را در بهشت از آقا اميرالمومنين درس ‍ بگيرم .
وگاهى كه سخن از مردن پيش مى آمد مى فرمود: برويم در بهشت نهج البلاغه را پيش امير المومنين بخوانيم . (66)

73- همچو نمرود قصد چرخ مكن

پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در شان پسر عمش جعفر بن ابى طالب عليه السلام كه در جنگ موته شهيد شده است و دو دستش را از بدنش جدا كردند و انداختند، فرمود:
خدا به عوض آن دست ها، او را دو بال از زمرد سبز داد كه اكنون با ملايكه در بهشت به هر جا كه خواهد پرواز كند.
همچو نمرود قصد چرخ مكن با دو تا كركس و دوتا مردار
كز دو بال سريش كرده نشد هيچ طرار جعفر طيار (67)

74- جشن ميلاد زهرا(س )

مرحوم اديب كرمانى در قريب به آخر قصيده گفته است :
لمنير السلطنة يطول بقاؤ ها... ، در همان كتاب نامه فرهنگيان آمده است : منير السلطنة لقب مادر حضرت والا كامران ميرزاى نائب السلطنة وزير جنگ ايران ، فرزند ناصر الدين شاه است . اين خانم محترمه از بانوان بزرگ بود، در روز ولادت فاطمه زهرا عليه السلام زنان وزراء و امراء و شاهزادگان ، و مخصوصا بنات فاطمى و سادات را دعوت به ناهار مى كرد، و پس از صرف چاى و شربت و شيرينى و ناهار مديحه سرايان چكامه ها مى خواندند؛ و به هر يك از دعوت شده گان به فراخور حال صلت مى داد، و بنات فاطمى را كه دعوت بدان جشن كرده بودند به هر يك از زر و سيم بى بهره نمى گذاشت و خيلى بزرگوارى مى كرد؛ از دو هزار تومان بيشتر در آن روز صرف ناهار و شربت و شيرينى و چاى و غليان و انعامات مى شد؛ خداوند رحمتش كند... (68)

75- به اسير كن مدارا

در نهج البلاغه و در بسيارى از جوامع و مصادر روايتى فريقين در ذيل وصيت حضرت امام اميرالمومنين على عليه السلام به فرزندانش امام حسن و امام حسين عليهما السلام پس از ضربت خوردنش از ابن ملجم ، آمده است كه :
الا لايقتلن بى الا قاتلى ! انظروا اذا انا مت من ضربته هذه فاضربوه ضربة بضربة . و لا يمثل بالرجل فانى سمعت رسول الله صلى الله عليه و سلم يقول : اياكم و المثلة و لو كان بالكلب العقور! (69)
آگاه باشيد كه به كشته شدن من نبايد كسى جز كشنده من كشته شود! پس ‍ بزنيد او را(قاتل مرا) يك بار زدن در ازاى يك بار زدنش (يك ضربت شمشير در مقابل يك ضربت شمشير). و آن مرد(يعنى ابن ملجم ) نبايد مثله بشود؛ زيرا كه رسول الله صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: از مثله كردن حذر كنيد؛ اگر چه به سگ گزنده باشد. (70)

76- تسليت جبرئيل به زهرا(س )

در كافى به اسنادش از امام ابى عبدالله صادق عليه السلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: جناب فاطمه عليها السلام بعد از رحلت رسول الله صلى الله عليه و آله هفتاد و پنج روز زيست كرده است ، و اندوه سخت از ارتحال پدر به او روى آورده بود، و جبرئيل بر او نازل مى شد و او را دلجويى و آرامش و تسلى مى داد و از مكانت و منزلت آن جناب به او اخبار مى فرمود، و از آنچه كه بعد از او به ذريه او روى مى آورد خبر مى دادكه بعد از او در حق ذريه او چه ها مى كنند و على عليه السلام آنها را مى نوشت . (71)

77- به اين سوره ها پناه جو!

روايت شده است كه : پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بر عثمان بن مظعون وارد شد، و او را به اين سوره قل هو الله احد و دو سوره بعد از آن تعويذ فرمود، و بدو گفت : به اين سوره ها پناه جو!كه پناهى بهتر از اين ها نخواهى يافت ! (72)

78- دريغ و درد كه نيلى ز ضرب سيلى شد

روزى اينجانب خدمت استاد حسن زاده آملى رسيدم ، ايشان براى لحظه اى جريان غضب فدك از حضرت زهرا عليه السلام را به خاطر آورده و آهى كشيدند، سپس فرمودند: نكته اى كه مى گويم مبالغه نيست و جريانى كه در كوچه اتفاق افتاد حقيقت دارد.
ايشان در ادامه فرمايشاتشان واقعه و جريان برخورد حضرت زهرا عليه السلام با عمر را در كوچه بيان كرده و فرمودند، بماند كه در كوچه چه گذشت ، اما زمانى كه فاطمه زهرا رحلت فرمودند: امام حسن بيشتر از امام حسين عليه السلام و حضرت زينب عليه السلام جزع و فزع مى كردند، عده اى خدمت امام رسيدند و گفتند: آقا برخيزيد و اين همه گريه و بى تابى نكنيد، شما فرزند بزرگ هستيد و اين گريه شديد شما باعث بى تابى بيشتر امام حسين عليه السلام و زينب كه كوچك تر از شما هستند مى شود.
امام حسن عليه السلام فرمودند: اگر برادرم حسين نيز مانند من مى دانست كه در كوچه چه گذشت و آن صحنه دلخراش و جگرسوز را مى ديد، او هم مانند من بلكه بيشتر بى تابى مى كرد. چگونه براى مادرم نگريم در حالى كه عمر چنان سيلى محكمى به صورت مادرم نواخت كه بر زمين افتاد، سپس برخاسته و با هم به خانه آمديم .

79- شبيه بارى تعالى

افلاطون مى گويد: اما آن كس كه هدفش در دنيا، تنها لذت طلبى به وسيله خوردنى ها نوشيدنى ها و... است كه ثمره و نهايت آنها چيزى جز بوى بد نيست و نيز جماع و لذت جنسى ، پس نفس عقليه او توان و مجال تشبه به بارى تعالى را نمى يابد .
سپس افلاطون قوه شهوانيه انسان را به خوك و قوه غضبيه اش را به سگ و قوه عقليه او را به فرشته تشبيه كرده ، مى گويد: كسى كه شهوت بر او غلبه كند و هدفش ارضاى آن باشد، مانند خوك است ، و آن كه قوه غضبيه بر او چيره شود، چون سگ ، و كسى كه قوه نفس عقليه بر او غالب باشد و بيشتر اوقاتش به فكر و شناخت حقايق اشيا سپرى شود، مسايل سخت علمى را از ذهن بگذراند، انسان فاضلى است كه شبيه بارى تعالى است ؛ چون آنچه در بارى تعالى يافت مى شود عبارت است از: حكمت و قدرت و عدالت و نيكى و زيبايى و حقيقت . (73)

80- اولوالامر كيانند؟

از جابر بن عبدالله روايت است كه مى گويد:
چون اين آيه نازل شد:
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم
به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كردم : اى رسول خدا! براى ما خدا و رسول را شناساندى ؛ ولى اولوالامر كه خداوند اطاعت شان را قرين اطاعت تو كرده است ، كيان اند؟
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى جابر! آنان جانشينان من و امام مسلمين ، پس از من مى باشند كه اول شان على بن ابى طالب عليه السلام و سپس حسين عليه السلام و سپس نه نفر از فرزندان حسين عليه السلام .

81- گفتارت را كم كن !

تا دهن بسته نشد دل باز نمى شود. از سيد كائنات صلى الله عليه و آله روايت است كه : چون فرزندان و نبيره هاى آدم عليه السلام بسيار شدند در نزد وى سخن مى گفتند و وى ساكت بود، گفتند: اى پدر! چه شد شما را كه سخن نمى گويى ؟
گفت : اى فرزندان من !چون خدا جل و جلاله مرا از جوارش به بيرون فرستاد با من عهد كرد و گفت گفتارت را كم كن تا به جوار من برگردى .(74)***

82-او خود رافضى است !

نقل است كه : يكى از اماميه كه گفت با فضل بن حسن همراه بوديم به حوالى آن مكان رسيديم كه ابو حنيفه در آنجا درس مى گفت .
فضل گفت : من از اينجا نروم تا وى را ملزم نكنم ، وى را گفتند او از علماء زمان است ، مبادا تو را ملزم كند.
گفت : هرگز حجت كسى بر حجت مومنان غالب نشود.
پس نزد ابوحنيفه رفت و گفت : اى خليفه ! مرا برادرى هست از من به سال بزرگ تر و رافضى است ، هر چند به او گويم كه بعد از رسول صلى الله عليه و آله فاضل ترين مردم ابوبكر است مى گويد على است به چه طريق او را ملزم كنم .
گفت : با برادرت بگو كه ابوبكر و عمر در جهاد نزد رسول صلى الله عليه و آله مى نشستند و على در دور جهاد مى كرد و اين دلالت بر افضليت آنها مى كند.
فضل گفت : اين سخن با برادرم گفتم ، او گفت : پروردگار عالم مى فرمايد: فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما پس به موجب اين آيه على افضل است .
گفت با برادرت بگو كه چون على را ترجيح مى دهى بر ايشان ؟ و حال آنكه ايشان در جنب حضرت رسول صلى الله عليه و آله مدفونند و على دور است .
فضل گفت : من اين سخن گفتم برادرم اين آيه را خواند: يا ايها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النبى الا ان يوذن لكم و قبر شريف آن حضرت در خانه خودش بود و آن حضرت اذن نداد كه ايشان را در آنجا دفن كنند.
ابوحنيفه گفت : به او بگو كه عايشه و حفصه اذن دادند كه به عوض صداق آنها ايشان را در آنجا دفن كنند.
فضل گفت : اين سخن را نيز به او گفتم ، او در جواب اين آيه را خواند: يا ايها النبى انا احللنا لك ازواجك اللاتى آتيت اجورهن پس از اين آيه معلوم مى شود كه صداق ايشان در ذمه آن حضرت نبود.
ابوحنيفه گفت : به بگو كه ايشان به علت ميراث در آن تصرف نمودند.
فضل گفت : اين سخن را نيز گفتم ، برادرم گفت : در مذهب شما، رسول را ميراث نباشد و فدك را از فاطمه به اين علت انتزاع نمودند كه حضرت رسول فرمود: نحن معاشر الانبياء لا نورث فما تركناه صدقة . پس در حالتى كه دختر رسول صلى الله عليه و آله ميراث ببرند حصه نه زن ثمن مى شود و از ثمن حق عائشه و حفصه دو مقدار بيضه از زمين نمى شود، پس ‍ چگونه مقدار دو قبر تصرف ايشان جائز باشد؟
ابو حنيفه اعراض كرده گفت : اخرجوه فهو رافضى و ليس اخ له ؛ بيرون كنيد اين مرد را كه خود رافضى است و هيچ برادرى ندارد!(75)***

83- مهجورى از آن است كه من از او دورم !

روزى ماهيان نزد بزرگشان گرد آمدند و گفتند: اى فلانى !ما قصد داريم به دريايى كه از آن موجوديم و بدون آن معدوم هستيم ، برويم .
پس ابتدا بايد به ما بياموزى كه دريا كدام جهت است و راهش از كدام سوى است . تا آن را دريابيم ؛ به سويش روان شويم ؛ زيرا مدت هاست كه نام آن را مى شنويم ، ولى بدان علمى نداريم و نه مكان آن را دانيم و نه جهتش را.

بزرگ ماهيان گفت : اى دوستان و اى برادران ! اين سخن در شان شما و امثال شما نيست ، چه دريا بزرگ تر از آن است كه كسى بتواند به آن رسد و اين كار نه از عهده شما ممكن و نه در مقام شماست و او از شما غايب نيست و شما نيز از او پنهان نيستيد. او از خودتان به شما نزديك تر است .
چون سخن او شنيدند برخاستند كه او را بكشند. او گفت : به چه گناهى مرا مستحق مرگ مى دانيد؟
گفتند: تو مى گويى آن دريايى كه در جستجوى آنيم ، چيزى است كه ما در آن هستيم ؛ در حالى كه ما فقط در آييم ، آب كجا و دريا كجا! تو بر آنى كه با سخنانت ما را گمراه سازى .
بزرگ ماهيان گفت : به خدا سوگند، اين گونه نيست كه مى پنداريد، من جز به حقيقت سخن نگفتم ، چه دريا و آب در حقيقت يك چيز هستند و اصلا ميانشان فرقى نيست . به آن ، به حسب حقيقت و وجودش آب گويند و به حسب كمالات و خصوصيات و انبساط و انتشار تمام بر مظاهر، و دريا به جهت آب . در اين هنگام بعضى از ماهيان حقيقت را دريافتند و ساكت شدند و بعضى ديگر انكار كرده ، از او رويگردان شدند و تنهايش ‍ گذاشتند.(76)

84- شنيدن صداى ناله شيطان

حضرت وصى عليه السلام در خطبه قاصعه نهج البلاغه فرمود: نور وحى و رسالت را مى بينم و بوى نبوت را استشمام مى كنم ، و من ناله شيطان را به هنگامى كه وحى بر آن حضرت صلى الله عليه و آله نازل شده بود شنيدم ، پس عرضه داشتم : اى رسول خدا! اين نفير چيست ؟
فرمود: اين شيطان است كه از عبادت خويش نا اميد گرديد. تو مى شنوى آنچه را من مى شنوم و مى بينى آنچه را من مى بينم ، جز اين كه تو پيامبر نيستى ، وليكن وزيرى و تو بر خيزى .

85- حضور خدا در همه

نقل نموده اند كه : عالمى بوده است كه يكى از شاگردانش را بيشتر از ساير شاگردانش قدر و ارزش مى نهاده است .
شاگردان ديگر او را سرزنش مى كرده اند كه چرا او را بر ديگران ترجيح مى دهد.
پس ، روزى به هر يك از آنان مرغى داد و گفت : اين مرغان را ببريد و در جايى سر ببريد كه هيچ كس نبيند. همه بردند و در جاى خلوتى مرغانشان را سر بريدند و آمدند. ولى آن جوان ، مرغش را بدون آن كه سرش را بريده باشد، بازگرداند. استاد از او پرسيد: چرا مرغ را سر نبريدى ؟
گفت : چون مرا امر نمودى كه در جايى ذبح كنم كه كس نبيند؛ ولى من مكانى نيافتم كه در آن ، خداى واحد و فرد و صمد مرا نبيند.
استاد گفت : احسنت !
پس به شاگردانش گفت : بدين سبب او را به شما برترى مى دهم و از شما جدا مى شمارم .(77)

86- من از مفصل اين نكته مجملى گفتم

خطبه اى منسوب به امير المومنين امام على عليه السلام است كه چند صفحه است و از اول تا آخر آن يك حرف الف به كار برده نشده است :
قيل اجتمع اصحاب محمد صلى الله عليه و آله فتذاكروا اى الحروف ادخل فى الكلام ؟ و اجمعوا ان الالف اكثر دخولا من سائر الحروف ، فقام اميرالمومنين عليه السلام و خطب بديهة هذه الخطبة المونقة وهى : حمدت من عظمت منته ، و سبغت نعمته ، و سبقت غصبه رحمته ؛
يعنى : گويند تنى چند از ياران پيامبر گرد آمده بودند و سخن به ميان آمد كه كدام حرف در گفتار بيشتر به كار مى رود؟
همگى گفتند: حرف الف .
پس امام على عليه السلام برخاست و اين خطبه شگفت بى الف را بى انديشه بگفت .

پس امام على عليه السلام برخاست و اين خطبه شگفت بى الف را بى انديشه بگفت .
من از مفصل اين نكته مجملى گفتم تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل (78)

87- تبعيت از امام

بين دو تن از مردم صدر اسلام مشاجره علمى در اصول عقائد به ميان آمد يكى از آن دو شيعى امامى اثنى عشرى بود، آن ديگرى به او گفت با هم مباحثه مى كنيم هر يك از ما بر ديگرى غالب شد آن ديگرى به دين وى در آيد و از مذهب خود دست بكشد، آن شخص امامى كه ديندار عاقل بود در جوابش گفت :
اگر من غالب شدم تو بايد از من متابعت نمائى و مرا اطاعت كنى ، اما اگر تو بر من غالب شدى من حق ندارم از تو اطاعت كنم ، من بايد بروم از امامم بپرسم كه منطق حق و لسان وحى است و اصل و خزانه است ، اگر من نتوانستم جوابت بگويم جوابگو دارم . اين شخص به حق اليقين حق را از باطل تميز داده است و فهميد كه حق با كيست از لفاظى و حرافى باكى و هراسى ندارد.(79)

88- دعا در امور بزرگ

براء بن عازب گويد: بر اميرالمومنين عليه السلام وارد شدم و آن جناب را به خدا سوگند دادم كه مرا به اعظم اسمايى كه خداوند رحمان جبرئيل را به ارسال آن مخصوص داشت و وى رسول الله صلى الله عليه و آله را و آن حضرت شما را؛ مخصوص گردان .
فرمود: اگر سوال تو نمى بود من اراده داشتم كه آن را تا در لحدم نهاده شوم پوشيده بدارم .
هر گاه خواهى خدا را به اسم اعظم وى بخوانى ، ششى آيه اول حديد (بعد از بسم الله الرحمن الرحيم تا و هو عليم بذات الصدور) و (آخر حشر از هو الله الذى لا اله الا هو تا آخر سوره ) را بخوان ، و پس از آن بگو اى كسى كه چنانى با من چنين كن (يعنى حاجت خود را بخواه ) كه سوگند به خداوند، اگر بر شقى بخوانى سعيد مى گردد.

براء گفت : قسم به خدا، من آن را براى دنيا نمى خوانم .
امام عليه السلام فرمود: همين صواب است ، رسول الله صلى الله عليه و آله مرا هم اين چنين وصيت فرمود جز اينكه مرا امر كرد كه خدا را بدان در كارهاى بزرگ و دشوار روزگار بخوانم . و بدانكه هيچ حاجتى براى انسان شريف تر و عزيزتر از قرب الى الله نيست كه لقاء الله است .

89- بگيريد كه او دزد است !

مردى نزد حضرت سليمان عليه السلام آمد و شكايت كرد كه همسايه ها مرغابى مرا مى دزدند و نمى دانم كيست . سليمان عليه السلام وقتى مردم در مسجد بودند خطبه خواند و گفت : يكى از شما مرغ همسايه را مى دزد و داخل مسجد مى شود در حالتى كه پر او بر سرش است ، مردى دست به سر كشيد. گفت : بگيريد كه دزد اوست ! (80)

90- شوخى با على

حضرت امير عليه السلام روزى در مسجد نماز مى گزاردند، يكى از صحابه كه بسيار بلند بالا بود در آمد به مطايبه نعلين حضرت را برداشته بر طاق بلند گذاشت در پاى ستونى به نماز مشغول شد، چون به تشهد نشست ، حضرت امير ستون مسجد را برداشته دامن جبه او را به زير ستون نهاد و دست مبارك را دراز كرده نعلين خود را برداشت و قصد رفتن كرد، آن مرد از نماز فارغ شده اضطراب كرد و التماس نمود تا آن حضرت او را خلاص كرد. (81)

91- ارزش انسان

بز نر بسيار غيور است ، وقتى كه گله راه مى رود بز نر پيشاپيش همه گوسفندها راه مى رود نمى گذارد گوسفندى بر او پيشى بگيرد. و اين به جهت آن است كه چون سايه خود را در آفتاب مى بيند، خود را به جهت شاخ ‌هاى بلند و ريش درازى كه دارد بهتر از ديگران مى پندارد و نمى گذارد گوسفندان ديگر بر او تقدم بجويند و آنها را شاخ مى زند. مكتوب فى التوارة لا يغر نك طول اللحى فان التيس له لحية . يعنى فريب ريش ‍ بلند نخوريد و گمان نكنيد كه هر كه ريش بلندى دارد از ساير مردم بهتر است ، به جهت آن كه تكه و بز نر هم ريش بلند دارد و حال آن كه با گوسفندان ديگر فرقى ندارد. شريح قاضى اطلس بود، مرد يهودى همسايه اش بود ريش بلندى داشت ، شريح مى گفت : اگر ريش بيع و شرى مى شد، من به ده هزار درهم چنين ريشى مى خريدم . (82)

92- كوه و دريا و درختان همه در تسبيح اند

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله سنگريزه هايى را بر كف دستش گذاشت و همه گفتند: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر.(83)(84)***

93 - فحاشى ممنوع

نصر بن مزاحم مى گويد كه : جناب امير المومنين عليه السلام كه داشت صف آرايى مى كرد، ديد يكى از سربازانش دشنام مى دهد، بدگويى مى كند، به او فرمود: به كى فحش مى دهى بد مى گويى ؟
گفت : به معاويه و به سربازانش .
ايشان فرمود: چرا فحش مى دهى به اينها؟
عرض كرد: مگر اينها باطل نيستند؟
فرمود: مگر فحش دادن حق است ؟ بلى ! اگر اينها باطلند، فحش دادن هم باطل است . به فحش دادن كه نمى شود مردم را به راه آورد.
حق نداريد كه فحاشى كنيد، بد گويى كنيد.

94 - فضيلت سوره توحيد

جابر گويد: شخصى نماز گزار، سوره قل هو الله احد را خواند؛پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: اين بنده اى است كه خدايش را شناخته است . از اين رو سوره ، معرفت ناميده شد. (85)

95 - شوخى پيامبر

فخر الدين على صفى در لطائف الطوائف آورده است كه :
مروى است صفيه بنت عبدالمطلب كه عمه آن حضرت است (يعنى حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله ) روزى نزد حضرت آمد در حالى كه پير شده بود گفت : يا رسول الله ! دعا كن تا من به بهشت روم .
حضرت بر سبيل طيبت فرمود كه : زنان پير به بهشت نخواهند رفت !
صفيه از مجلس حضرت برگشت و مى گريست .
حضرت تبسم فرمود و گفت : او را خبر دهيد كه اول پير زنان جوان شوند، آنگاه به بهشت روند.
و اين آيت بخواند: انا انشاناهن انشاء فجعلناهن ابكارا . (86) يعنى به درستى كه ما بيافريديم زنان را در دنيا آفريدنى پس خواهيم گردانيد ايشان را دختران بكر و دوشيزه در آخرت كه ايشان را به بهشت در آريم . (87)

96 - على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را

حضرت وصى عليه السلام در آن خطبه حديده محماة نهج البلاغه مى فرمود كه : سوگند به خدا، اگر هفت اقليم را به على بدهند كه پوست جوى را از دهن مورى به در آرم ، چنين كارى نخواهم كرد. (88)
با خلق خدا مهربان و دلسوز است ، خواهان سعادت مردم است ، شما در مواقع حساس تاريخ ، سيره انسان هاى كامل را ببينيد؛مثلا از جناب وصى عليه السلام ، نصر بن مزاحم منقرى كوفى ، در كتاب صفين نقل مى كند، (كتاب صفين نصر بن مزاحم خيلى ارزشمند است . اولين كتاب صفينى است كه در صدر اسلام نوشته شده ، به طورى كه ابن ابى الحديد، در شرح نهج البلاغه مى گويد: بعد از نصر بن مزاحم ، هر كسى كه كتاب در صفين نوشت ، عيال صفين ايشان است ) وقتى در جنگ صفين ، معاويه آب را بر روى امام و لشكريانش بستند، شريعه را بستند، كه اصحاب حضرت اميرالمومنين عليه السلام ، را از تشنگى از پا در آورند. فرياد اصحاب امام بلند شد كه حيوانات ما تشنه اند، خودمان تشنه ايم .
فرمودند كه : چرا آب نمى دهيد به اينها؟
عرض كردند كه : شريعه را به روى ما بستند.
آقا فرمود كه : برويد شريعه را بگشاييد.
آنها رفتند و نبردى كردند خيلى سنگين ، شكست دادند و آب را فتح كردند و حيوانات را آب دادند و آب آوردند و شريعه را گرفتند.
حضرت ديدند خيلى از سربازانشان نيامدند، از آنها خبر گرفتند، عرض ‍ كردند كه : اينهارا آن جا موكل شريعه قرار داديم كه همان طور كه معاويه و سربازانش آب را به روى ما بستند، حالا كه ما آب را فتح كرديم ، ما هم تلافى كنيم و شريعه را به رويشان ببنديم .
آقا فرمود: برگرديد به آنها بگوييد: هر چه زودتر شريعه را به حال خود بگذارند كه الناس فيها شرح واحد. معاويه بد كرده ، ما بد نكنيم ، حق نداريم كه آب را به روى مردم ببنديم ، اين سيره يك انسان كامل است كه با دشمن اين طور رفتار مى كند.

 

next page

fehrest page

back page