داستانهاى عارفانه
در آثار استاد علامه آية الله حسن زاده آملى
 جلد ۱

عباس عزيزى

- ۶ -


O آخوند ملا حسين قلى همدانى
تاءثير حرف استاد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جناب استاد علامه طباطبايى قدس سره اين مطلب را از استادش جناب قاضى نقل كرد كه :
مرحوم قاضى فرمود: من كه به نجف تشرف حاصل كردم ، روزى در معبرى آخوندى را ديدم شبيه آدمى كه اختلال حواس دارد و مشاعر او درست كار نمى كند راه مى رود.
از يكى پرسيدم كه اين آقا اختلال فكر و حواس دارد؟
گفت : نه ، الآن از جلسه درس اخلاق آخوند ملا حسين قلى همدانى به در آمده و هر وقت آخوند صحبت مى فرمايد در حضار اثرى مى گذارد كه بدين صورت از كثرت تاءثير كلام و تصرف روحى آن جناب ، از محضر او بيرون مى آيند.(242)

همت عالى در سير و سلوك
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جناب آخوند ملا حسينقلى بعد از بيست و دو سال سير و سلوك نتيجه گرفت و به مقصود رسيد و خود آن جناب گفت : در عدم وصول به مراد سخت گرفته بودم تا روزى در نجف در جايى (گويا در گوشه ايوانى ) نشسته بودم ، ديدم كبوترى بر زمين نشست و پاره نانى بسيار خشكيده را به منقار گرفت و هر چه نوك ميزد خورد نمى شد، پرواز كرد و برفت و نان را ترك گفت . پس از چندى بازگشت به سراغ آن تكه نان آمد. باز چند بار آن را نوك زد و شكسته نشد، باز برگشت و بعد از چندى آمد و بالاخره آن تكه نان را با منقارش خرد كرد و بخورد، از اين عمل كبوتر ملهم شدم كه اراده و همت مى بايد، در ديوان آن كمترين آمده است كه :
قدم اول اين مرحله خوف و رجا
بايد از ترك سرت برگ سفر ساز كنى
همت و خضر ره و بنيت در حد سوا
سان تثليث در انتاج نظر باز كنى (243)

O ملاصدرا
گريه شوق
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در كافى از حضرت امام سجاد عليه السلام روايت شده است كه چون خداوند مى دانست در آخر الزمان اقوامى مدقق خواهند آمد. سوره ((قل هو الله ....)) و اوايل سوره حديد را نازل فرمود: ((ان الله عزوجل علم انه كيون فى آخر الزمان اقوام متعمقون فانزل الله قل هو الله احد و الآيات من سوره الحديد الى قوله و هو عليم بذات الصدور فمن رام وراء ذلك فقد هلك )).(244)
مرحوم آخوند ملا صدرالمتالهين مى فرمايد: وقتى من به اين حديث رسيدم گريه كردم ، اين گريه شوق است ، چون مى بيند كه اين قبيل احاديث ، ناظر به امثال اوست كه اوقام متعمقون اند، گريه شوق مى كند و دست ابتهال و تضرع به سوى حقيقت نظام هستى دراز مى كند، و توفيق فهم مطالب آيات و روايات را كه اسرار اهل ولايت اند مساءلت و مطالبت مى نمايد. و جناب فيض كه از اعاظم تلامذه آن حضرت است مى گويد: ما را احتياج به معجزات فعلى اهل بيت عصمت و طهارت نيست ، بلكه همين معارف مروى از آن بزرگان ، در اثبات امامت يك يك آنان كافى است .(245)

پدر چوپان و فرزند عارف
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عارف بزرگ آخوند ملا حسين قلى همدانى ، پدرش چوپان بود، حالا چه سرّى در اين گوسفند چرانى است كه بسيارى از انبياء و اولياء هم به آن مشغول بوده اند، نمى دانم . خلاصه پدرش يك فرد بيابانى و گوسفندان چران بود! اين آدم ، چندين جلسه براى افراد مختلف از ابتدا تا انتهاى شب داشت و حدود 300 تن از اولياء الله در محضرش تربيت شدند، همين شخص فرزندى داشت كه وقتى آن مرحوم از دنيا رفت ، گفت : من در مدت عمر پدرم بالاخره نفهميدم چه كاره بود؟!. شما ببينيد بين اين فرزند و آن پدر، فردى مثل آخوند ملا حسين قلى همدانى وجود داشته است ، اين نشان مى دهد كه يك عوامل ديگرى در كار است و يك خبرهاى ديگرى هم به هرحال هست . آن مرحوم 24 سال در سير و سلوك بود و عاقبت به جايى رسيد. شما هم خشته نشويد و حوصله كنيد و به دعاى ندبه تان ادامه دهيد.(246)

O استاد شعرانى
پريشانى استاد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
خاطره اى ناگوار از درس شفاى استاد فاضل تونى پس از مدت مديدى كه بسيارى از طبيعيات شفا را در نزد وى خوانده ام ، برايم روى آورده است ، بدين شرح :
در اين درس شفا كسى با من شركت نداشت ، فقط من تنها به محضرش تشرف مى يافتم . يك روز چهارشنبه كه روز آخر درس هفته است ، ديدم آن جناب (رضوان الله تعالى عليه ) درست و موزون مطلب شفا را تقرير نمى فرمايد و پريشان مى گويد، و من چند بار سوال پيش آوردم و جواب مقنعى نفرموده است ؛ چنين انگاشتم كه شايد مانعى پيش آمده است و درس را مطالعه نفرموده است ، و روزهاى پنج شنبه و جمعه و ديگر تعطيلى ها در محضر استاد شعرانى دروس ‍ رياضى فرا مى گرفتم ، لذا فرداى آن روز چهار شنبه ياد شده براى درس رياضى به حضور استاد شرفياب شدم ، و در آن محضر نيز تنها بودم ؛ غرض اين كه بسيار خامى و بى ادبى از من سرزده بود كه به استاد شعرانى عرض كردم : حضرت آقا ديروز جناب استاد فاضل تونى درس شفا را درست تقرير نفرموده است ، و من چند بار سوال پيش آوردم ولكن از ايشان جواب موزون و مطبوع نشنيدم ، لاجرم سكوت كردم و پى گيرى نكردم ، استاد شعرانى در هنگام گفتارم به نوشتن اشتغال داشت ، بدون اين كه سر بلند كند و مرا نگاه كند، به حالت انقباض و گرفتگى چهره با لحنى خاص و اعتراض آميز فرمود: درسها و بحث هايت را كم كن و شفا را مطالعه كن و در آن بيشتر زحمت بكش . من خاموش شدم ، ولى انفعالى شديد به من روى آورد كه شايد استاد شعرانى اين گستاخى را از من درباره خودش نيز احتمال دهد كه در محضر استادان ديگر از ايشان هم چنين بى ادبى از من صادر شود. تا فرداى آن روز كه روز جمعه بود و براى درس رياضى تشرف حاصل كردم در حالى كه آن حالت انفعال بر من حاكم بود، به محضر نشستن رو كرد به من فرمود: آقا آن اعتراض ديروز شما بر آقاى فاضل تونى ، حق با شما است ، زيرا كه ايشان به سكته مغزى دچار شده است و الآن در بيمارستان بسترى است و آن پريشانى گفتارش از رويداد طليعه سكته بود.
پس از درس استاد شعرانى ، به بيمارستان رفتم ، تا چشم آن جناب به من افتاد به شدت گريست و مرا نيز به گريه آورد، دست و پايش را بوسيدم و عرض كردم : آقا جان ما بايد از شما صبر و سكينه وقار بياموزيم (جزاه الله سبحانه عنا احسن جزاء المعلمين .(247) )

كودكى هر كس آينه بزرگيش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
خداوند متعال درجات حضرت استاد علامه شعرانى را متعالى فرمايد كه مى فرمود: ((هر كس از كودكيش معلوم است كه چه كاره است )).
وقتى پيرمردى قزوينى هم سن و سال استاد بزرگوارم جناب آيت الله حاج ميرزا ابوالحسن رفيعى قزوينى (رفع الله درجاته ) حكايت مى كرد كه ما در اوان خردسالى در قزوين همين آقا سيد ابوالحسن رفيعى را صدا مى زديم كه بيا بازى ، ايشان تا ميدان با ما همراهى مى كرد، ولى با ما بازى نمى كرد، در گوشه اى مى ايستاد، يا به نبش ديوارى تكيه مى داد و بازى و بازيگران را تماشا مى كرد، آقا از همان ابتداء اهل بازى نبود.
من از اين حرف شيرين و دل نشين پيرمرد به ياد حضرت يحيى پيامبر عليه السلام افتادم كه خداى سبحان در آيه سيزدهم سوره مريم قرآن فرموده است : يا يحيى خذ الكتاب بقوه و اتيناه الحكم صبيا حكم ، امر حكيم محكم و متين و رصين است كه بر اساس استوار حق و حقيقت قرار گرفته است و ريشه دوانده و پايدار است يس و القرآن الحكيم .
سبحانه الله حضرت يحيى پيامبر عليه السلام را در كودكى و خردساليش تا چه پايه عقل و درايت بوده است كه خداوند فرموده است و آتيناه الحكم صبيا.
در تفسير منهج الصادقين آمده است كه :
از ضحاك منقول است كه در وقت سه سالگى يحيى ، كودكان محله روزى به در خانه زكريا رفتند و او را آواز دادند كه اى يحيى از خانه بيرون آى تا بازى كنيم ، هم از درون خانه آواز داد كه : ما للعب خلقنا يعنى ما براى بازى آفريده نشده ايم .(248)

مشق جناب طلبه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مرحوم شعرانى نقل مى كردند كه من روزى وارد مسجد سپهسالار (مدرسه شهيد مطهرى ) شدم و جلو يكى از حجرات روى سكويى نشستم . چند دقيقه اى گذشت ، صداى شخصى را شنيدم كه گفت : ((سلام عليكم )). با خود گفتم : چه كسى است كه چنين با ما احترام مى گذارد و مؤ دبانه سلام مى كند! هر چه به اطرافم نگريستم كسى را نديدم . دوباره همين سلام تكرار شد، به بالاى سرم نگاه كردم كسى را نديدم ، تعجب كردم كه اين صدا از كيست . بار سوم كه صدا را شنيدم ، برگشتم نگاهى به حجره پشت سرم انداختم . ديدم طلبه اى است كه او را مى شناسم (استاد نام طلبه و پدرش را ذكر نفرمودند) داخل حجره اش آينه اى گذاشته بود، لباس و عمامه اش را هم پوشيده بود و قدم مى زد و هر بار كه از جلو آينه عبور مى كرد، با صداى بلند و با حالت علمايى مى گفت : سلام عليكم !! فهميدم كه دارد مشق مى كند كه در كوچه و بازار، چگونه و با چه حالتى سلام مردم را بدهد و چگونه قيافه بگيرد! بله آقا جناب طلبه ، چنين مشق مى كرد!!
استاد ادامه دادند: مرحوم آسيد حسين قاضى مى فرمود: بدترين تور شكار، همين تور شكارى است كه بعضى از ما آخوندها بر تن داريم !!(249)

O فاضل تونى
اخلاق استاد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
من در همه مدتى كه با آن سالار و سرور و پدر روحانيم علامه فاضل تونى محشور بودم و از محضرش استفاده مى كردم ، يك كلمه حرف تند و درشت ، و يك بار اخم و ترش رويى از او نديدم ، فقط يك روز كه مى بايستى اول طلوع آفتاب سر درس حاضر باشيم ، چند دقيقه دير شد؛ فرمود: چرا دير آمديد؟
عرض كرديم : اختلاف افق از مدرسه مروى تا اين جا موجب اين تفاوت شده است ، تبسم فرمود و شروع به درس نمود.(250)

ساعت درس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آن بزرگوار جناب استاد علامه فاضل تونى (قدس سره ) خيلى خوش محضر بود. اصرار داشت كه درس ما در اول طلوع آفتاب باشد، و به مطايبه مى فرمود: در اين وقت هم استاد مى فهمد كه چه مى گويد، و هم شاگرد مى فهمد كه چه مى شنود؛ و چون آفتاب بالا آمد، استاد مى فهمد كه چه مى گويد اما شاگرد نمى فهمد كه چه مى شنود؛ و در بعد از ظهر نه آن مى فهمد كه چه مى گويد و نه اين مى فهمد كه چه مى شنود.(251)

O استاد حسن زاده آملى
تمجيد علماء
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شب پنج شنبه 28/8/66 در معيت برادر فاضل شيخ جواد ابراهيمى (دامت توفيقانه ) به منزل استاد حسن زاده رفتيم تا - طبق قرار قبلى - ايشان را به مركز تحقيقات باقرالعلوم بياوريم تا در جلسه گروه فلسفه دوستان شركت فرمايند.
درب منزل را زديم ، استاد تشريف آوردند، گفتيم تا شروع جلسه چند دقيقه اى فرصت هست ، استاد فرمودند: پس بفرماييد داخل تا من هم آماده شوم . اتاقى كه وارد شديم پر از كتاب بود، كتابهايى با جلدهاى چرمى قديمى كه همگى روى زمين چيده شده بود، و لذا جاى كمى در اتاق براى نشستن باقى مانده بود. به هر حال به گوشه اى نشستيم . دو تا ميز كوچك در دو طرف اتاق روى زمين گذاشته شده بود و روى هر يك نوشتجاتى ديده مى شد كه بعدا استاد فرمودند: يكى براى نوشت كتاب ((عيون مسائل )) است و ديگرى محل نوشتن درسهاى هيئت .
بنده خدمتشان عرض كردم : اگر مى خواهيد كتاب ها را مرتب كنيد، افتخار مى كنيم كه به شما كمك كنيم و براى اين خدمت حاضريم ، ايشان فرمودند: نه آقا جان ، خيلى ممنونم ، اين ها ترتيب اش همين است كه مى بينيد، من قبلا محل كار و مطالعه ام زير زمين بود، اما خانواده و بچه ها گفتند كه آن جا براى شما ضرر دارد و مريض مى شويد، لذا كتاب هاى لازم را به اين اتاق منتقل كردند.
قدرى ميوه و گز در اتاق بود، استاد فرمودند: نمى دانم آقا چرا كسى از اين ها نمى خورد، چند روز است كه همين جا مانده است ، شماها اقلا بخوريد، سپس ‍ استاد رفتند و چايى آوردند، من سينى را از دست ايشان گرفتم يك چاى هم براى خودشان گذاشتم .
ايشان چند لحظه اى سر را پايين انداخته بودند و در حالت خاصى همراه با تفكر ساكت بودند، سپس فرمودند: آقا اين ها چه بوده اند، اين علما و بزرگان گذشته چه طور موجوداتى بوده اند، چه مقدار اين ها زحمت كشيده اند، چقدر كار كرده اند، نمى دانم ، اين ها فولاد بوده اند، از آهن و كوه هم سخت تر بوده اند، واقعا انسان متحير مى ماند. واقعا عجيب است !
وقتى چايى را خوردند، پس از چند لحظه اى كه در حال سكوت و فكر بودند فرمودند: هان ، اشكال ما همين است ، هر چه را چشم ديد مى خواهيم و انجام مى دهيم . الآن من چايى نمى خواستم ، اما چشمم افتاد كه شما مى خوريد و روى عادت ، من هم خوردم ، همين است كه ماها كودن ايم . اين كه امام صادق عليه السلام فرمودند: چيزى را كه طبع مايل و نيازمند نيست نخوريد كه كودن بار مى آييد، همين است . هر چيزى را به محض عادت و اين كه چشممان افتاد، نبايد بخوريم و بياشاميم ، اين تنبلى ها و كودنى ها مال همين است .
در پايان فرمودند: اصلا اين چايى ها چه اثرى دارند كه ما اين قدر مى خوريم ، سپس با لبخنده شيرين خاصى فرمودند: اين چايى لايزيد الا بولا!!(252)

عنايت استاد به كودكان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امروز جمعه هفتم اسفند ماه 1366 بعد از دعاى ندبه كه در منزل آقاى محمدى برقرار بود، به اتفاق تنى چند از دوستان طلبه به منزل حضرت استاد (مدظله ) رفتيم . برادر محترم حاج آقا حسن مهدوى (دامت توفيقانه ) زنگ درب را زدند، استاد آمدند، برادر مهدوى گفتند: طبق قرار قبلى ، با عده اى از دوستان خدمتتان رسيده ايم . استاد طلب نكنيد! (منظورشان اين بود كه از من موعظه و نصيحت طلب نكنيد).
بنده در ابتداى ورود به اتاق ، خم شدم دست مبارك ايشان را ببوسم ، استاد دستشان را كشيدند و فقط با سر انگشتان ، انگشتان مرا لمس كردند و فرمودند: آقا جان مى خواهى چه كنى ؟ اگر مى خواهى دست ببوسى ، دست اين دو تا بچه را ببوس كه اين ها قريب العهد به مبداءند (اشاره به دو فرزند خردسال دو تا از برادران كه همراه ما بودند) وقتى همه وارد اتاق شدند، ايشان با ظرف ميوه و دو سه تا پيش دستى و كارد وارد شدند و فرمودند: اين پيش دستى ها را پيش همين دو كودك بگذار و از اين ها پذيرايى كن ! (همه اين ها براى ما پند و حكمت و نكته بود).(253)

كلنگ زدن توسط كودك
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى وقتى عده اى آمدند با اصرار فراوان كه ما مى خواهيم مسجدى احداث كنيم ، بايد بيايى و كلنگ ابتدايى آن را تو بزنى . من هر چه كردم كه نروم قبول نكردند تا اين كه بالاخره مرا بردند. وقتى رفتم ديدم بله ، مقدماتى فراهم كرده اند، با سلام و صلوات و عكس و دوربين و كذا و كذا همه زن و مرد را هم جمع كرده بودند و من هر چه كردم ديدم نمى توانم كلنگ شروع مسجد را بزنم . رو به مردم كردم و گفتم : مردم ، آيا شما نمى خواهيد يك آدمى كلنگ شروع مسجد را بزند كه خيال همه راحت باشد و دل همه آرام باشد كه او آدم پاكى است ؟ اهل كلك نيست ، اهل تعلقات دنيا نيست ، حقه و فريب ندارد و خلاصه قريب العهد به مبداء است ؟ مردم گفتند: چرا. من نگاهى به اطراف كردم و يك پسر خردسالى را ديدم در اطراف ايستاده است ، رفتم دستش را گرفته و آوردم كلنگ را به دستش ‍ دادم و گفتم : بسم الله بگو و اين كلنگ را به زمين بزن . پسر بچه اين كار را كرد و من هم دعا كردم كه انشاء الله به آن روستا خير و بركت بدهد و همه را اهل مسجد كند و مسجد آبادى بشود. مردم آمين گفتند و ما هم خداحافظى كرديم و آمديم .(254)

بوسيدن پاى استاد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
وقتى در جلسه درس كف پاى استاد الهى قمشه اى را بوسيدم و خودش در ابتدا توجه نداشت ، بنده در كنارش دو زانو نشسته بودم و ايشان چهار زانو لذا توفيق بوسيدن كف پايش را يافتم ، بعد از بوسيدنم ناراحت شد و با من مواجه شد و فرمود:
آقا چرا اين طور مى كنى ؟ عرض كردم آقا حق شما بر من بسيار عظيم است نمى دانم چه كنم مگر به اين تقبيل دلم تشفى يابد و آرام گيرد، و خودم را لايق نمى بينم كه دست مبارك شما را ببوسم . و چون بدن مباركش را به خاك مى سپرديم پاهايش را اين بنده در بغل گرفته بود و به ياد آن شب افتادم كه كف پايش را بوسيدم خواستم در كنار تربتش تجديد عهد كنم ولى حضور مردم مانعم شد.(255)

خواندن سوره ((ص )) در نماز
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شب جمعه هفتم ماه شعبان 1378 ه‍ ق . در محضر مبارك جناب استاد علامه طباطبايى صاحب الميزان تشرف حاصل كرده ام ، عرض نمودم حضرت آقا امشب شب جمعه و شب عيد است لطفى بفرماييد، فرمودند: سوره مباركه ص و القرآن ذى الذكر را در نمازهاى و تيره بعد از حمد بخوانيد كه در حديث است سوره ص ‍ از ساق عرض نازل شده است .(256)

تاءثير خواندن سوره ((ص )) در نماز
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سپس فرمود: من در مسجد سهله در مقام ادريس نماز مى خواندم در نماز و تيره سوره مباركه ص را قرائت مى كردم كه ناگهان ديدم از جاى خود حركت كردم ولى بدنم در زمين است بقدرى با بدنم فاصله گرفتم كه او را از دورترين نقطه مشاهده مى كردم تا پس از چند به حال اول خود برگشتم . و وقت ديگر نهر آب ديدم كه در روايت آمده است ص نهر فى الجنه
حقير گويد كه چون در مقام ادريس نبى عليه السلام نماز مى خواند و خداى متعال در شاءن وى فرمود و رفعناه مكانا عليا، آن رفعت و صعود روى آورده است . و مناسبات زمانى و مكانى براى حالات و واردات انسان عجيب است .(257)

مشغول ذكر لا اله الا الله
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
و در شب جمعه يازدهم رجب 1388 ه‍ ق . مطابق 12/7/1347 ه‍ ش ، بر اثر مراقبت و حضور، التهاب و اضطراب شديدى داشتم ، و با برنامه عملى جناب استاد علامه طباطبايى - رضوان الله عليه - روزگار مى گذراندم ؛ تا قريب يك ساعت به اذان صبح كه به ذكر كلمه طيبه ((لا اله الا الله )) اشتغال داشتم ، ديدم سر تا سر حقيقت و همه ذرات مملكت وجودم با من در اين ذكر شريف همراهند و سرگرم به گفتن ((لااله الا الله اند))؛ ناگهان به فضل الهى جذبه اى دست داد كه بسيار ابتهاج به من روى آورد. مثل اين كه تندبادى سخت وزيدن گيرد آنچنان صدايى پى درپى هيچ مكث و تراخى بر من احاطه كرد، و سيرى سريع پيش آمد كه هزار بار از سرعت سير جت سريع السير در فضا فزونتر بود، و رنگ عالم را بدان گونه كه ديده ام از تعبير ان ناتوانم . عجب اين كه در آن اثناء گفتم : چه خوش است كه به دنيا برنگردم ، وقت اين معنى در دلم خطور كرده به ياد عائله افتادم كه آنها سرپرست مى خواهند، باز گفتم : آنها خودشان صاحب دارند، به من چه ؛ تا چيزى نگذشت كه از آن حال شيرين باز آمدم و خودم را در آنجا نشسته بودم ديدم . ان الله سبحانه فتاح القلوب و مناح الغيوب .(258)

واقعه بعد از نماز صبح
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در صبح دوشنبه 21 ع 2 سنه 1389 ه‍ ق . بعد از نماز صبح در حال توجه نشسته بودم ، در اين بار واقعه اى بسيار شيرين و شگفت روى آورده است كه به كلى از بدن طبيعى بى خبر بودم . و مى بينم كه خودم را مانند پرنده اى كه در هوا پرواز مى كند، به فرمان و اراده و همت خودم به هر جا كه مى خواهم مى برم . تقريبا به هياءت انسان نشسته قرار گرفته بودم و رويم به سوى آسمان بود و به اين طرف و آن طرف نگاه مى كردم ، گاهى هم به سوى زمين نظر مى كردم ، در اثناى سير مى بينم كه درختى در مسير در پيش روى من است خودم را بالا مى كشيدم يا از كنار آن عبور مى كردم - اعنى خودم را فرمان مى دادم كه اين طرف برو، يا آن طرف برو، يا كمى بالاتر يا پايين تر، بدون اين كه با پايم حركت كنم ، بلكه تا اراده من تعلق به طرفى مى گرفت بدنم در اختيار اراده ام به همان سمت مى رفت . وقتى به سوى مشرق نگاه كردم ديدم آفتاب است كه از دور از لاى درختان پيدا است ، و فضا هم بسيار صاف بود، تا از آن حالت به در آمده ام ، و خيلى از توجه اين بار لذت برده ام .
در اوايل كه با توجه مى نشستم خيلى دير حالت انتقال دست مى داد، و چه بسيار كه در حدود يك ساعت و بيشتر به توجه مى نشستم ، ولكن ارتباط و انتقال و خلع حاصل نمى شد، و در اين اوان به فضل الهى كه به توجه مى نشينيم زود منتقل مى شوم . الحمدلله رب العالمين . پوشيده نماند كه هر چه مراقبت قويتر باشد، اثر حال توجه بيشتر و لذيذتر و اوضاع و احوالى كه پيش مى آيد صافى تر است .(259)

واقعه بعد از نافله شب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در سحر شب يكشنبه 12 ج 1 ه‍ ق .:: 5/5/1348 ه‍ ش ، بعد از اداى نافله شب و نافله و فريضه صبح ، در اربعينى كه ذكر جلاله ((الله )) را هر روز بعد از نماز صبح به عددى خاص داشتم ، بعد از اين ذكر به توجه نشستم كه ناگهان جذبه و حالتى دست داد و بدن به طورى به صدا در آمد و مى لرزيد آنچنان صدايى كه مثلا تراكتور روى سنگهاى درشت و جاده ناهموار مى رود، ديدم كه جانم از بدنم مفارقت كرد و متصاعد شد ولى در بدنى مثال بدن عالم خواب قرار دارد، تا قدرى بالا رفت ديدم در ميان خانه اى هستم كه تيرهاى آن همه چوبى و نجارى شده است ، ولى من در اين خانه مانند پرنده اى كه در خانه اى دربسته گرفتار شده است و به اين طرف و آن طرف پرواز مى كند و راه خروج نمى يابد، تخمينا در مدت يك ربع ساعت گرفتار بودم و اين سو و آن سو مى شتافتم ، ديدم در اين خانه زندانيم ، نمى توانم به در بروم ، سخنى از گوينده اى شنيدم و خود او را نديدم كه به من گفت اين محبوس بودنت بر اثر حرفهاى زايد و بى خود تو است ، چرا حرفها را نمى پايى ؟
من در آن حال چندين بار خداى متعال را به پيغمبر خاتم براى نجاتم قسم داده ام و به تضرع و زارى افتادم كه ناگهان چشمم به طرف شمال خانه افتاد كه ديدم دريچه اى كه يك شخص آدم بتواند به در رود برويم گشوده شد از آنجا در رفتم ، و پس از به در آمدن چندى به سوى مشرق در طيران بودم و دوباره به جانب قبله رهسپار شدم .
و هنگامى كه از آن حبس رهايى يافتم ، يعنى از خانه به در آمدم ، آن خانه را بسيار بزرگ و مجلل ديدم كه در ميان باغى بنا شده است ، و آن باغ را نهايت نبود و آن را درختهاى گوناگون پر از شكوفه سفيد بود كه در عمرم چنان منظره اى نديدم .
و مى بينم كه به اندازه ارتفاع درختها در هوا سير مى كنم به گونه اى كه رويم يعنى مقاديم بدنم همه به سوى آسمان است و پشت به سوى زمين ، و به اراده و همت و فرمان خود نشيب و فراز دارم ، و بسيار خداى متعالى را به پيغمبر خاتم و همه انبياء قسم مى دادم كه كشف حقائقى برايم دست دهد، در همين حال به خودم آمدم .
آن محبوس بودن چند دقيقه بسيار در من اثر بد گذاشت به گونه اى كه بدنم خسته و كوفته شده است و سرم و شانه هايم همه سخت درد گرفت ، و قلبم به شدت مى زد. اى عزيزم اين نكته 320، از كتابم هزار و يك نكته را جدا حلقه گوش ‍ خود قرار ده ، و آن اين كه : ((يكى از اهل ولاء كه با هم موالات داشتيم در مراقبتى به لقاء من رآنى فى المنام فقد رآنى فان لاشيطان لايتمثل بى (260) تشرف حاصل كرده است ، از آن جناب صلى الله عليه و آله و سلم ذكر خواست ، حضرت فرمود: من به شما ذكر سكوت مى دهم .(261)

واقعه بعد از نماز صبح جمعه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بعد از نماز صبح جمعه 15 ج 2 سنه 1389 ه‍ ق . شهريور 1348 ه‍ ق . در حال توجه نشسته بودم ، پس از برهه اى بدنم به ارتعاش آمد ولى خفيف بود، بعد از چند لحظه اى شنيدم شخصى با زبان بسيار شيوا و شيرين اين آيه كريمه را قرائت مى كند: ان الله و ملائكته يصلوت على النبى يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلموا تسليما؛ ولى من آن شخص را نمى ديدم ، و من هم از شنيدن آن آيه صلوات مى فرستادم ، در آن حال يكى به من گفت : بگو يا رسول الله ، و من پى در پى مى گفتم يا رسول الله . و پس از آن با جمعى از مخلوقى خاص محشور شدم كه گفت و شنود بسيارى با هم داشته ايم . بعد از آن كه از آن حال باز آمدم متنبه شدم كه تلاوت آيه فوق براى اين جهت بود كه روز جمعه بود، و ذكر صلوات در اين روز بسيار تاءكيد شده است .(262)

واقعه اثر سجده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اين واقعه را در كلمه شانزدهم هزار و يك كلمه قرار داده ايم ، از آنجا نقل مى كنيم :
در مبارك سحر ليله چهارشنبه هفدهم ربيع المولود 1402 ه‍ ق مطابق 23 دى ماه 1360 ه‍ ق ، شب فرخنده ميلاد خاتم انبياء صلى الله عليه و آله و سلم و وصى او صادق آل محمد - صلوات الله عليهم - كه مصادق با شب شصتم از ارتحال حضرت استادم علامه طباطبايى صاحب تفسير الميزان بود، به ترقيم رساله انّه الحق به عنوان يادنامه آن جناب اشتغال داشتم ، ناگهان مثال مباركش با سيماى نورانى حاكى از سيماهم فى وجوههم من اثر السجود برايم متمثّل شد - فتمثل لها بشرا سويا(263) ؛ و با لهجه اى شيرين و دلنشين از طيب طويت و حسن سيرت و سريرتم بدين عبارت بشارتم داد: ((تو نيكو صورت و نيكو سيرت و نيكو سريرتى ))، تا چند لحظه اى در حضور انورش ‍ مشرف بودم - رضوان الله تعالى عليه ، و افاض علينا من بركات انفاسه النفيسه .(264)

واقعه شنيدن اذان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در بعد از ظهر جمعه هشتم ذوالحجه 1387 ه‍ ق . كه روز ترويه بود، در حالتى بودم كه ديدم صداى اذان به گوشم مى آيد و تنم مى لرزد، و مؤ ذن در پهلوى راست من ايستاده است ، ولكن من به كلى چشم به سوى او نگشودم و جمال مباركش را به نحو كامل زيارت نكردم ، فقط شبح حضرتش گاه گاهى جلوه مى كرد و پنهان مى شد؛ از يكى ديگر از شخص او را ديدم ولى او را نشناختم ، پرسيدم اين مؤ ذن كيست كه بدين شيوايى و دلربايى اذان مى گويد؟ گفت : اين جناب پيغمبر خاتم محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و سلم است ، با شنيدن اين بشارت چنان گريه بر من مستولى شده است كه از آن حال باز آمده ام .(265)

O ساير علما
ترك لهو و لعب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كرامتى از متاءله سبزوارى به زبان استاد علامه ذوالفنون شعرانى براى شما حكايت مى كنم : به صورت جمله معترضه ، يا مقدمه عرض مى شود كه تنى چند از اساتيدم آيات عظام حاج ميرزا ابوالحسن شعرانى ، و حاج ميرزا ابوالحسن رفيعى ، و حاج شيخ محمد تقى آملى از شاگردان حاج شيخ عبدالنبى نورى بودند؛ و آقايان شعرانى و آملى هر دو برايم حكايت فرمودند كه تهران زمان ما بلد علم بود و علماى بزرگ و نامدارى در آن وجود داشتند، مع ذلك جناب حاج شيخ عبدالنبى نورى در معقول و منقول اعلم من فى البلد بود.
مقصود اين كه حضرت آقاى شعرانى در مجلس درسى حكايت فرمود كه حاج شيخ عبدالنبى نورى در جلسه درسى براى ما نقل كرده است كه گفت : من در ايام طلبگى از نور مازندران براى تحصيل به تهران آمدم ، و در مدرسه سپهسالار قديم حجره اى گرفتم و به درس و بحث اشتغال داشتم ، قضا را رساله اى در كيمياگرى به دستم آمد، و من شب ها پس از به خواب رفتن طلاب مدرسه پوشيده و پنهان از آنان ، در پشت بام مدرسه مطابق دستور آن رساله عمل مى كردم ، لذا هيچ كس از كار من آگاه نبود؛ همين سان بدان كار در شب ها اشتغال داشتم تا فصل بهار فرا رسيد و تنى چند از طايفه ما از نور براى تشرف به ارض اقدس رضوى به تهران وارد شدند و در مدرسه سپهسالار قديم به ديدار من آمدند و گفتند: آقا شيخ النبى (اسم نخستين آن جناب به تسميه پدر و مادرش ((نبى )) بود، تا اين كه طلبه شد و درس خواند و به عقل آمد، نامش را تغيير داد و نبى را عبدالنّبى كرد) ما مى خواهيم به زيارت تربت امام هشتم تشرف حاصل كنيم ، اگر مايليد مهمان ما بوده باشيد و در اين سفر با شما باشيم ؛ ما هم از ايشان تقدير كرديم و دعوتشان را اجابت نموديم . و آن اوان زمان شهرت و بحبوحه اوج آوازه متاءله سبزوارى و حوزه درس او در سبزوار بود، و سبزوار آن زمان نيز روز منزل و شب منزل كاروانيان بود كه در آن جا بارگيرى مى كردند و اتراق مى نمودند؛ پس از آن كه كاروان ما در آن جا بارگيرى كردند به همراهان گفتم : من به شهر مى روم و تا بعد از ساعتى بر مى گردم ؛ پرسيدند: در شهر چه كار داريد و براى چه مى رويد؟
گفتم : عالمى بزرگوار در سبزوار تشريف دارد به زيارت ايشان مى روم .
گفتند: سفر ما سفر زيارتى است چه بسيار خوب كه ما هم به حضور اين عالم روحانى تشرف حاصل كنيم ، چند نفر برخاستند و با من به راه افتادند تا به حضور جناب حاجى تشرف يافتيم ، و پس از برهه اى رخصت طلبيديم و برخاستيم ؛ حاجى به من اشاره كرد و گفت : آقا شما باشيد كه من يك دو جمله حرفى با شما دارم ، سپس رو به من كرد و فرمود: آقا مشغول درس و بحث و تحصيلت باش ، آن كار شبانه ات را رها كن و از آن دست بردار كه به جايى نمى رسى و نتيجه اى جز اتلاف وقت ندارد.(266)

سبب كورى زكريا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
محمد زكرياى رازى در سال 320 هجرى پس از آن كه از دو ديده نابينا شده بود وفات كرد. و در سبب كورى آن چنين نوشته اند كه در اثبات صناعت كيميا از براى امير منصوربن امير نصر سامانى كتابى تاءليف نمود، امير منصور فرمان داد آن چه را كه از براى اين ادعا از آلات و ادوات و غيرها لازم است جهت وى مهيا و حاضر كنند تا آن چه ادعا كرده و ضمانت نموده است به عمل بياورد، و چون حكيم - اعنى محمد زكريا رازى - عاجز شد، منصور گفت : گمان نمى كنم كه شخص حكيم به تخليد كذب در كتبى كه آن ها را به حكمت نسبت داده است راضى شود، پس فرمان داد تازيانه بر سر او زدند و نيز همان كتاب را به قدرى بر سرش زدند تا پاره شد؛ و به واسطه اين صدمه چشمش آب آورده و كور گرديد.(267)

رد شبهات توسط حاج ملا هادى سبزوارى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مرحوم ميرزا محمد تنكابنى در قصص العلماء گويد:
در سالى كه به سفر خراسان مى رفتم ، چون به سبزوار رسيدم مسايلى چند از كلام و حكمت و تفسير در رساله اى جمع نمودم ، و آن ها اشكالات عويصه بود، و خدمت حاجى ملا هادى سبزوارى دادم كه از معارف حكماى زمان و از تلامذه آخوند ملا على نورى بوده - تا اين كه گويد -: چون رساله اءسئله را به نزد او فرستادم نگاه كرد و گفت : اولا فلان كس خود جامع است و قادر بر رد اين شبهات است و ثانيا به جهت كثرت سن مرا قدرت بر فكر و تحرير جواب اين مسايل نيست . ثالثا روزها را به تدريس اشتغال دارم ، نوشتن اجويه آن ها موجب تعطيل در درس است . و رابعا اين مسايل در غايت اشكال است ، و فلان كس به تعجيل مى رود و مسافر است ، و به اين تعجيل اين مسايل را به تفضيل فصيل نتوان انجام داد. بعد از اين كه مراجعت از آن سفر كردم . ميرزا محمد حسين مجتهد ساروى ، و جناب حاجى ملا محمد اشرفى از كيفيت سؤ ال و جواب حاجى ملا هادى اطلاع يافتند گفتند كه او ترسيد كه اگر اين مسايل را جواب بنويسد شما او را تكفير خواهيد كرد چه او نيز با ملاصدرا هم مذهب و در فساد عقيده با او شريك است . من گفتم كه اگر امروز پادريان و كشيشان اديان باطله در مذهب اسلام شبهات نمايند به جز حاجى ملاهادى و ملا آقاى دربندى كسى را داريد كه دامن همت بر كمر زند و رد شبهات ايشان نمايد و دين اسلام را مستحكم دارد تا شما اصل برائت و استصحاب جارى داريد؟ ايشان تصديق و تحسين كردند.(268)

زهد علامه طباطبايى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
استاد مختصرى پيرامون مرحوم قزوينى و علامه طباطبايى صحبت كردند و فرمودند كه من از علامه خلافى نديدم ، علامه ، انسانى بود راضى به رضا خدا. اوايل منزل مسكونى شخصى نداشتند، هر روز و هر از چند مدت ، مجبور بودند محلشان را ترك كنند، من يك بار به ايشان عرض كردم ، آقا ما بايد هر 6 ماه يك بار، از شما آدرس جديدى بگيريم ! ايشان با كمال خونسردى از اين مساءله گذشتند و گويى كاملا راضى به رضاى الهى بودند، علامه انسانى بود ((بكاء)) البته ايشان اضطرارا سيگار هم مى كشيدند و من هميشه ناراحت بودم كه چرا ايشان سيگار مى كشند.(269)

ما چه كم داريم !
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يادم هست يك روز طلبه اى آمد خدمت آقاى قزوينى و از بعضى كمبودها و مشكلات ، شكايت داشت مثلا مى گفت : آقا وضع مالى چطور است ، مسكن فلان است ، خرج زندگى مشكل است و....هكذا.
آقاى قزوينى به همه حرفهايش - با كمال خونسردى و آرامش - گوش دادند و بعد فرمودند:
آقا جان ، عزيز من ، ما چه كم داريم ، ميگى خداى خوب و مهربانى نداريم كه داريم ، علاوه بر اين ، ما 124 هزار پيغمبر داريم ، ما 14 معصوم داريم ، ما 12 امام داريم ، تازه دوازدهمى آن ها زنده هم هست ! چه از اين بهتر! پس ما ديگه چه كم داريم ؟!(270)

- ناصر الدين شاه و حكيم جلوه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى جناب استاد شعرانى از آزادگى و بى اعتنايى مرحوم جلوه به اعتبار دنيوى براى ما حكايت فرمود كه آن بزرگوار در مدرسه دارالشفاى تهران حجره داشت ، وقتى مريض شد و ناصرالدين شاه با تنى چند از اركان مملكت به عيادتش رفتند، نخست از اسم جلوه بين شاه و حكيم جلوه سؤ ال و جوابى رد و بدل شد كه از اظهار آن در اين محفل منفعلم .(271)
شاه بعد از شنيدن آن جواب به فكر جبران آن افتاد، چون حكيم جلوه مريض بود به حكم ضرورت شيشه شربتى دارو در كنارش بود، شاه به مطايبت گفت : ((معلوم است كه آقا اهل مشروبات هم هست ))، حكيم جلوه در جوابش گفت : النّاس على دين ملوكهم .
پس از آن جناب جلوه به شاه گفت : من روزى به حكم ضرورت از مدرسه در آمدم و ديدم در خيابان نظاميان جلوى مردم را مى گيرند و پى در پى امر مى كنند كه برويد، دور شويد، من به يكى از آنان گفتم : اين ميهن و مرز و بوم مردم است ، به كجا بروند و چرا دور شوند؟ در جوابم گفت : شاه دارد مى آيد. من به آن نظامى گفتم : از من به شاه بگوييد كه شاه بايد كسى باشد كه به مردم بگويند بياييد و نزديك شويد، مگر شاه چه مى كند كه مردم بايد از او دور شوند؟(272)

نظاره ملكوت اعلى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فيلسوف عرب ، يعقوب بن اسحاق ، كندى در رساله نفس مى نويسد: ((ارسطو نقل كرده است كه در يونان پادشاهى بوده است ، اهل رياضت و مراقبه نفس . اين پادشاه ، براى مدتى طولانى به حالى مى افتد كه گويى نه زنده است و نه مرده . مدتى از خود بى خود مى شده و سپس به خود مى آمده و هشيار مى گشته است . پس چون به خود مى آمد، مردم را از فنون و علومى غيبى خبر مى داده . و آنچه كه در انفس و صور و ملايكه مى ديده ، بيان مى نموده است . مثلا اهل بيت خود را از ميزان عمرشان و اين كه چند سال خواهند بود و چه سالى خواهند مرد، خبر مى داده است . چون زمانى مى گذشت ، پيشگويى اش به حقيقت مى پيوست ، او خسوفى را در اءوس پيشگويى كرد و وقوع آن را در يك سال بعد، حتمى دانست ؛ هم چنين از جارى شدن سيل در محلى ديگر خبر داده ، وقوع آن را دو سال بعد دانست . چون مدت مذكور گذشت ، هر دو پيشگويى اش به وقوع پيوست .
ارسطو، سبب سر زدن اين امور خارق العاده از آن پادشاه را در اين دانسته است كه نفس او در شرف جدايى از جسم بوده و حتى به جدايى و انفصالى جزيى نيز دست يافته بوده است . حال ، اگر نفس ، به طور كامل و حقيقى از بدن جدا شود، چگونه خواهد شد؟! آيا توان نظاره ملكوت اعلا را نخواهد يافت ؟!(273)

مقام علم و استاد
برترى مجلس علم بر تدفين مردگان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از شاگردان حضرت مسيح عليه السلام بدو گفت : اى آقا مرا بار ده كه نخست بروم پدرم را به خاك سپارم ؛ بدو فرمود: پيرو من باش ، مردگان را بگذار مردگانشان به خاك سپارند.
و در شريعت خاتم صلى الله عليه و آله و سلم مردى انصارى از رسول الله پرسيد: هرگاه جنازه و مجلس عالمى پيش آيد كدام يك در نزد تو محبوب تر است تا حاضر شوم ؟ فرمود: اگر براى تجهيز و دفن جنازه كسى هست ، همانا كه حضور مجلس عالم برتر از حضور هزار جنازه است .(274)

علم امام صادق عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت امام صادق عليه السلام از ام جابر پرسيد كه در چه كارى ؟ عرض كرد كه مى خواهم تحقيق كنم كه از چرنده و پرنده كدام بيضه مى نهند و كدام بچه مى آورند؟
فرمود كه : احتياج به اين مقدار فكر نيست بنويس كه گوش هر حيوانى كه مرتفع است بچه مى آورد و هر كدام منخفض است بيضه مى نهد ذلك تقدير العزيز العليم .
باز با آن كه چرنده است و گوش او منخفض و به سر او چسبيده بيضه مى نهد، سلحفاة كه چرنده است چون بدين منوال است بيضه مى نهد و گوش خفاش چون مرتفع است و به سر او چسبيده نيست ، بچه مى آورد.(275)

علم تشريح
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از اساتيد اينجانب (منظور علامه حسن زاده ) جناب حاج ميرزا احمد آشتيانى ، و جناب حاج ميرزا ابوالحسن شعرانى ، و جناب حاج ميرزا مهدى الهى قمشه اى كه از علماى بزرگ و به نام عصر و در تهران ساكن بودند رضوان الله تعالى عليهم قانون تدريس مى فرمودند و استادى و تبحر و تسلط مرحوم آشتيانى در قانون معروف بود. اين كمترين طب را در محضر مبارك مرحوم شعرانى تلمذ كرده است .
روزى در جلسه تدريس تشريح فرمود: آقا! آخوند بايد در تشريح آگاهى داشته باشد كه مثلا وقتى اسم كليه به ميان آمد، لااقل بداند كه كليه در اين جايش ‍ آويزان نيست و با انگشت خود به زير چانه جانب يمين خود اشاره فرمود. و حكايت فرمود كه در زمان ناصرالدين شاه ، ميرزا على صاحب جواهر التشريح مريضى را كه سنگ كليه داشت عمل كرد، و تازه عمل كردن در ايران شروع شده بود و تلفات حين عمل هم بسيار داشت ، غرض اين كه ميرزا على گفت : امروز مريضى را عمل كرديم كه سنگ كليه او بدين درشتى بود و اشاره به ناخن شست دستش كرد، گفتند مريض در چه حال است ؟ گفت آن كه پاى عمل مرد.(276)

علم ادب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در روايت از حضرت امام جواد عليه السلام مرورى است كه فرمود: از ميان دو مرد كه در دين و فضايل برابر باشند برتر نزد خداوند آن است كه در علم ادب ماهرتر باشد.
راوى گفت : فدايت شوم فضل اديب را نزد مردم دانستم كه در مجالس و مجامع او را گرامى دارند، اما نزد خداى تعالى چگونه ؟
فرمود: چون اديب قرآن را چنان كه نازل شده است مى خواند و دعا را هم لحن نمى آورد و غلط نمى خواند و دعاى ملحون سوى خداوند تعالى بالا نرود.(277)

بخوان تا جواب دهى !
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى در راه براى تدريس اسفار كه مى رفتم ، يك آقاى روحانى كه شايد هم سن و سال خود من بود، جلو آمد و چند سؤ ال مهم پيرامون وحى ، عصمت ، هدف بعثت و... مطرح كرد و جواب مى خواست ! گفتم : اين ها احتياج به فرصت بيشترى دارد، گفت : آقا من به روستاها و شهرها مى روم و مردم اين مسايل را از من مى پرسند، من چه جواب بدهم ؟! گفتم : بايد بخوانى تا جواب بدهى !(278)

غفلت از پرسش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شخصى در معيت امام صادق عليه السلام از آن جناب سؤ الاتى مى كرد تا وقتى به بازار مسگرها رسيدند از امام سؤ ال كرد: مس چيست ؟ فرمود: نقره فاسد شده است و دوايى دارد كه چون آن را به مس زنند نقره خالص شود. سايل نپرسيد كه آن دوا چيست ، مترجم آلمانى خيلى به سايل عصبانى شده است كه چرا نپرسيدى دواى آن چيست .(279)

فاعليت استاد و قابليت شاگرد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پرسيديم شما با اين همه تجربه علمى ، آيا معتقديد كه انسان بايستى هر كتابى را پيش استاد درس بگيرد يا معتقديد برخى كتابها را مى توان بدون استاد - البته پس از درس گرفتن چند كتاب مهم - مباحثه و مطالعه كرد؟
استاد فرمودند: البته اين بستگى به دو طرف دارد يعنى استاد و شاگرد. اگر استاد، استادى باشد كه در يك كتاب ، كليدها را به دست شاگرد بدهد و آن شاگرد هم خوب تحويل بگيرد، اين كار ممكن است . پس بايد فاعليت فاعل و قابليت قابل را در نظر گرفت . البته من از ناحيه فاعليت فاعل ها نقصى نداشتم ، اشكال در خودم بود! قابليت قابل تام نبود و لذا خيلى كتاب خواندم ، خيلى استاد ديدم ، خلاصه گفتم كه با ((جان كندن )) درس خوانديم . شما آقا قدر اين اوضاع را بدانيد. آن زمان كه ما در مدرسه مروى تهران بوديم ، يك زيلويى كف مدرسه پهن بود كه با زمين يكى شده بود و مال عهد دقيانوس (لبخند استاد) بود. اما حالا اين حسين ، پسر من آمده مى گويد كه در اين مدرسه علميه ما، به ما حجره مى دهند، شام و ناهار مى دهند، ماهانه شهريه هم مى دهند! من به او گفتم : بابا اينها را نگو، من هم دهنم آب مى افتد، هوس مى كنم كه دوباره بيايم توى حجره و طلبگى را از نو شروع كنم ! (لبخند استاد).(280)

 

next page

fehrest page

back page