داستانهاى آموزنده از حضرت يوسف عليه السلام

قاسم مير خلف زاده

- ۲ -


31: سخن گفتن گرگ با يعقوب عليه السلام

نوشته اند وقتى كه برادران يوسف به پدر گفتند يوسف را گرگ خورد، يعقوب عليه السلام فرمود:
اگر راست مى گوئيد، گرگى كه او را خورده بگيريد و نزد من آوريد.
آنها رفتند و گرگى را گرفتند و دست و پايش را بستند و نزد پدر آوردند و نفهميدند كه گرگ سخن مى گويد و دروغ آنها آشكار مى شود.
يعقوب عليه السلام گفت :
اى گرگ شرم نكردى كه ميوه دل و روشنائى چشم مرا خوردى ؟
گرگ به زبان فصيح عرض كرد: خداوند گوشت و خون پيامبران را بر من حرام كرده .
اينها دروغ مى گويند و من در اين مكان غريب هستم ، خويشى دارم كه به ديدار آن آمدم و فرزندان شما مرا گرفتند و بستند و حضور شما آوردند.
امام هشتم عليه السلام فرمودند:
چند حيوان وارد بهشت مى شوند:
1- الاغ بلعم 2- سگ اصحاب كهف 3- گرگ يوسف كه برادرانش آن را به خوردن يوسف متهم كردند . (30)

32: برادران به يوسف گفتند سر از بدنت جدا مى كنيم

گفته اند يكى از برادران كه نامش يهودا بود عادت داشت روزى يك بار بر سر چاهى كه يوسف در آن بود بيايد و طعام براى يوسف مى آورد و داخل چاه مى انداخت اما چون نزديك چاه رسيد يوسف را صدا زد اما جوابى نشنيد در پى يوسف به جمعيت كاروان آمد، يوسف را نزد اهل كاروان ديد.
يهودا نزد برادران برگشت و به آنها خبر داد آنها نزد رئيس كاروان آمدند و گفتند اين پسر غلام ما بوده كه از نزد ما فرار كرده ، رئيس كاروان گفت اگر مى خواهيد او را به شما بسپارم و اگر نخواستيد من خريدار او هستم .
برادران گفتند او را به تو مى فروشيم اما باين شرط چون او غلام نافرمان و گريز پائى است و چون او داراى اين عيب است مى فروشيم .
رئيس كاروان گفت با اين عيبى كه دارد به چه مقدار او را مى فروشيد.
برادران گفتند هر چه مى خواهى بده اما بشرط اين كه او را از اين مكان بيرون ببرى او را به غل و زنجير بكش چون فرار مى كند و او را گرسنه و تشنه نگه داريد تا رام شود چون او سركش و خودخواه است .
حضرت يوسف عليه السلام نگاه به برادران مى كرد و سخنان غضبناك آنها را مى شنيد، اما ياراى سخن گفتن نبوده و به زبان عبرى كه زبان خودشان بود به يوسف گفتند: اگر از آنچه گفتيم سرپيچى كنى با شمشير آبدار سر از بدنت جدا مى كنيم .
يوسف مظلوم خاموش شد و چيزى نگفت . (31)

33: يعقوب تا سحرگاهان بى هوش بود

در بعضى روايات مى خوانيم كه حضرت يعقوب عليه السلام پيراهن را گرفت و پشت و رو كرد و صدا زد پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست ؟
در روايت ديگر حضرت يعقوب پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت : اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى به پيراهنش كمترين آسيبى نرسانيده است و سپس بى هوش شد و بسان يك قطعه چوب خشك به روى زمين افتاد.
بعضى از برادران فرياد كشيدند كه اى واى بر ما از دادگاه عدل خدا در ورز قيامت ، برادرمان را از دست داديم و پدرمان را كشتيم و حضرت يعقوب همچنان تا سحرگاه بى هوش بود ولى به هنگام وزش نسيم سرد و سحر گاهى به صورتش ، به هوش آمد با اينكه قلبش آتش گرفته بود و جانش ‍ مى سوخت اما هرگز سخنى كه نشانه نا شكرى و ياءس و نااميدى و جزع و فرزع باشد بر زبان جارى نكرد، بلكه گفت : من صبر خواهم كرد، صبرى جميل و زيبا، شكيبائى تواءم با شكرگزارى و سپاس خداوند.
فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون
و من از خدا در برابر آنچه مى گوئيد يارى مى طلبم .
از او مى خواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان بيشتر دهد تا در برابر اين طوفان عظيم ، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.
او نگفت از خدا مى خواهم در برابر مصيبت مرگ يوسف به من شكيبائى دهد، چرا كه مى دانست يوسف كشته نشده ، بلكه گفت در مقابل آنچه شما توصيف مى كنيد كه نتيجه اش بهر حال جدائى من از فرزندم است صبر مى طلبم . (32)

34: چرا يوسف را به پول كم فروختند

برادران يوسف به رئيس كاروان گفتند او را مى فروشيم .
رئيس كاروان گفت :
من پولى داشتم كه جنس خريدم و چند درهم نزد من باقى نمانده ، برادران گفتند:
تو مى دانى كه ارزش غلام بسيار است اما ما با تو به هر چه دارى مى سازيم ، پس دست يوسف را به دست او گذاشتند و شروه بثمن بخس دراهم معدوده و او را به بهائى بى ارزش و بى اعتبار و كم يعنى چند درهم فروختند عادت اهل آن زمان چنان بود كه كمتر از چهل درهم را مى شمردند و بيشتر از آن را وزن مى كردند.
رئيس كاروان بقول امام صادق عليه السلام هجده درهم داد و يوسف را تحويل گرفت .
و كانوا فيه من الزاهدين و برادران به يوسف بى رغبت بودند، يا آن درهم ها كم بود كه بى رغبت بودند يا اينكه نمى خواستند يوسف با ايشان باشد و يا كاروانيان در خريدن او بى رغبت بودند چون شنيدند او نافرمان و گريز پا است . (33)

35: يوسف را در غل و زنجير كردند

نوشته اند رئيس كاروان يوسف عليه السلام را خريد به ياران خود گفت : كه غل و زنجير حاضر كنيد چون چشم يوسف عليه السلام به زنجير افتاد گريان شد.
او گفت : اى غلام اضطراب مكن كه بندگان گريز پا را جز غل و زنجير چاره اى نيست ؟
يوسف عليه السلام فرمود: من نه از غل و زنجير گريان شدم بلكه از آن روزى ياد كردم كه خداوند به آتش دوزخ فرمان مى دهد كه اين بنده عاصى و نافرمان را بگيريد و غل بر گردن او نهيد كه گردن از طوق خدمت ما پيچيده است و پايش را در زنجير بكشيد كه قدم از دايره فرمان ما بيرون گذاشته است .
رئيس كاروان از گفتار او متحير شد و آهسته به يوسف گفت : اى غلام من تو را در نظر خواجگان تو را در بند كردم ناراحت نباش كه چون آنها بروند و از اين منزل كوچ كنيم بند از پاى و غل از گردن تو بر مى دارم .
يوسف دوباره گريان شد، رئيس كاروان گفت اى غلام چرا گريه مى كنى و اضطراب دارى ؟ يوسف عليه السلام به رئيس كاروان گفت : اى مالك ! تحمل فراق ندارم به من اجازه بده تا بروم و فروشندگان برادران خود را ببينم و ايشان را وداع كنم .
مالك رئيس كاروان گفت اى غلام من از اينها هيچ اثر مهر و محبتى نسبت به تو جز تفرقه و وحشت چيزى نديدم ، اين چه رغبتى است كه از خود نشان مى دهى ؟ يوسف عليه السلام فرمود: اگر اينها نسبت به من بى رغبتند من به ايشان رغبت دارم ، اگر اينها مرا دوست ندارند من ايشان را دوست مى دارم ، اى مالك تو كرمى كن و ايشان را صدا كن تا توقف كنند.
مالك صدا زد كه اى جوانان آهسته برويد كه اين غلام مى خواهد از شما حلاليت طلبد.
يوسف عليه السلام فرمود: اى عزيزان هر چه كرديد تحمل كردم ، توقع من آنست كه در وقت گريه پدر مرا تسلى دهيد و بهر نوعى كه مى توانيد آن پير مبتلاى هجران را مراعات منيد و من غريب را از ياد نبريد.
يكى از برادران كه يهودا نام داشت به گريه در آمد و يوسف را به كنارى كشيد و گفت : اى جان برادر مردانه باش و كار خود را با خدا واگذار كن سپس شترى آوردند و يوسف را با لباس كهنه و غل و زنجير بر بالاى شتر افكندند و غلامى زشت روى و بد اخلاق را بر او گماشتند و كاروان به طرف مصر حركت كرد و يوسف عليه السلام از عقب نگاه مى كرد و مى گفت : اى پدر بدرد غريبى و دل بندگى گرفتارم ، اى خواهر از من فراموش مكن كه شفقت و دل سوزى هاى تو را از ياد نبرم . (34)

36: رئيس كاروان فرزند نداشت به دعاى يوسف داراى دوازده پسر شد

ابو حمزه ثمالى گفته : چون رئيس كاروان يوسف را خريد در تمام سفرهايش انواع خير و خوبى به او مى رسيد و چون او را در مصر فروخت آن خير و بركت از او زايل و مفقود شد، او دانست از بركات يوسف بوده ، پس نزد يوسف عليه السلام آمد و گفت : من اءنت تو كيستى ؟
يوسف عليه السلام گفت : من فرزند يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم هستم . رئيس كاروان او را در بر گرفت و بسيار گريه كرد.
گفته اند: رئيس كاروان مردى عاقر يعنى فرزند دار نمى شده از يوسف درخواست و التماس نمود كه دعا كند تا حق تعالى او را فرزندى دهد. يوسف عليه السلام دعا كرد حق تعالى دوازده پسر به او داد كه هر شكمى كه همسرش حامله مى شده دو قلو بوده اند. (35)

37: يوسف خود را روى قبر مادر انداخت

نوشته اند چون اهل كاروان حركت كردند سحرى بود كه به قبرستان آل اسحاق رسيدند يوسف عليه السلام نگاهش به قبر مادر افتاد بى اختيار خود را از بالاى شتر روى قبر مادر افكند و از مهر و محبت مادر ياد كرد و قطرات اشك چون باران بر صورت جارى نمود و صدا زد اى مادر مهربان ارفعى الى ابنك و نگاه به حال فرزند دلبند خود كن اءنا ابنك المغلول من پسر تو هستم كه غل به گردنش نهاده اند و اسير و لباس كهنه پوشانيده اند و دست و پايم به زنجير بسته اند و به تهمت بندگى مرا فروخته اند، دل پدر پير مرا به آتش هجران سوخته اند.
از قبر راحيل كه مادر يوسف است صدائى بر آمد كه يا ولداه و قرة عيناه اى پسرم و اى نور ديده من اكثرت همى غم و اندوه مرا زياد كردى ، غم مرا بسيار نمودى فاصبر صبر كن ان الله مع الصابرين خدا با صابران است ، چون روز شد و هوا روشن شد غلامى كه موكل يوسف بود نگاه كرد ديد يوسف روى شتر نيست دويد ببيند يوسف كجاست نگاه كرد ديد بر سر قبرى نشسته و گريه و زارى مى كند، آن غلام بى رحم جفا كار از روى غضب سيلى محكمى به صورت يوسف زد كه رخسار نازكش از زخم آن سيلى بشكافت و روى مباركش خراشيده و خون آلود شد و به يوسف گفت : اى غلام خواجگانت راست مى گفتند كه تو گريز پائى .
يوسف هيچ نگفت ، اما چنان بدرد ناليد كه غلغله در صوامع ملكوت و ولوله در جوامع جبروت افتاد در همان وقت تندبادى بر آمد و گرد و غبارى بر خواست و صاعقه در هوا پيدا شد و خروش رعد و سوز برق ظاهر گشت ، كاروانيان گفتند: ما از خود در اين چند روز گناه تازه اى نمى بينيم كه موجب اين عقوبت باشد.
آن غلام سنگدل گفت : اين بخاطر عمل زشت من است چون الان سيلى به روى اين غلام زدم كه دلش شكست و اشكش جارى شد.
مالك رئيس كاروان گفت اى غلام سبب اين ادب كردن چه بود غلام گفت : او خود را از شتر انداخت و داعيه گريختن داشت .
مالك گفت : اى بى عقل چگونه كسى با غل و زنجير مى تواند فرار كند، پس ‍ نزد يوسف آمد و گفت اى جوان قصد فرار دارى .
يوسف گفت : اى مالك من پاى گريز ندارم اما به خاك مادرم رسيدم صبر و تحمل از من گرفته شد و رشته طاقتم بريده گشت مادرم هرگز انديشه نكرده بود كه من با غل و زنجير بر سر خاكش خواهم رسيد يا داغ بندگى بر رخ جگر گوشه او خواهند كشيد چون قبر او را ديدم بى اختيار خود را از بالاى مركب انداختم و غم دل با او مى گفتم و داستان غصه خود را بر او مى خواندم كه اين غلام سيلى به صورتم زد و من نفرين نكردم همين بود كه آهى از دل پر درد بر آوردم .
كاروانيان به گريه در آمدند و آغاز تضرع و زارى كردند.
مالك دستور داد تا غل از گردن و بند از دست و پاى يوسف برداشتند و لباسهاى نيكو به او پوشانيدند و با او مهربانى كردند. (36)

38: عزيز مصر او را خريدارى كرد

نوشته اند چون كاروانى كه يوسف در آن بود به مصر آمد نگهبانان عزيز مصر سر راه كاروان آمدند و يوسف را ديدند از نور جمال يوسف آشفته و حيران باز گشتند و به عزيز مصر گفتند و چون عزيز مصر اوصاف يوسف را از سربازان شنيد براى مالك رئيس كاروان پيغام داد كه غلام يوسف را بياورد، مالك يوسف را به حمام برد و او را شستشو داد و جامه هاى قيمتى به او پوشاند و به آراستگى تمام او را به بازار آورد و به جلوه آن جمال شيرين شور از مصريان بر آمد و خريداران به ميدان مزايده آمدند، هر كس در قيمت و بهاء او چيزى اضافه مى كرد تا آنجا رسيد كه هم وزن او زر و نقره و مشك و ديبا بدهند. و الله اعلم
عزيز مصر پيش قدم شد و او را به آن مبلغ خريد و به خانه برد و به همسرش ‍ زليخا گفت او را گرامى دار شايد به ما سود رساند و يا او را بجاى فرزند گيريم .
قرآن مى فرمايد: و آنكس كه او را از سرزمين مصر خريد به همسرش گفت : مقام وى را گرامى دار، شايد براى ما مفيد باشد و يا او را به عنوان فرزند انتخاب كنيم . سوره يوسف آيه 21. و قال الذى اشتره من مصر لامراءته اءكرمى مثوه عسى اءن ينفعنا او نتخذه ولدا . (37)

39: پيره زن و كلاف ريسمان

حكايت مى كنند وقتى كه حضرت يوسف صديق عليه السلام را به مصر بردند تا در معرض فروش بگذارند، پول هاى زيادى براى خريدارى يوسف عليه السلام حاضر كردند، ناگاه پير زنى كلاف ريسمانى براى خريد حضرت يوسف عليه السلام آورد.
شخصى به آن پير زن گفت : اى نادان با اين همه مالى كه اشراف براى خريد او حاضر كردند، تو را چه مى شود كه به اين كلاف ريسمان طمع دارى ، يوسف را خريدارى كن !
پيره زن گفت : مى دانم به اين مقدار ناقابل يوسف را به من نمى دهند، لكن مقصودم اين است كه وقتى خريداران يوسف تعدادشان را شماره كردند من هم داخل آنها محسوب شوم . (38)

گفت يوسف را چو مى فروختند مصريان از شوق او مى سوختند
زان زن خونى بخون آغشته بود ريسمانى چند بر هم آغشته بود
در ميان جمع آمد با خروش گفت كى دلال كنعانى فروش
اين زمين بستان و با من بيع كن دست در دست منش نه بى سخن
خنده آمد مرد را، گفت اى سليم نيست در خور تو اين در يتيم
ييره زن گفتا كه دانستم يقين كين پسر را كس نى فروشد بدين
ليك اينم بس كه دشمن چه دوست گويد اين زن از خريداران اوست

40: سخنانى كه بين زليخا و يوسف ردوبدل شد

آورده اند: چون يوسف به خانه عزيز مصر آمد متاع صبر و سكون زليخا به يغما رفت و چون هر روز جمال يوسف بيشتر مى شد عشق زليخا مضاعف مى گشت تا آنكه شعله عشق به غايت رسيد قضيه حال دلش را به يوسف در ميان گذاشت .
قرآن مى فرمايد: و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و آن زن كه يوسف در خانه او بود از او تمناى كامجوئى كرد. (39)
نوشته اند حضرت يوسف عليه السلام هنگامى كه به خانه عزيز مصر قدم نهاد، پس از سه سال به سن بلوغ رسيد، زليخا كه محو زيبائى و قيافه جذاب و قد و قامت يوسف شده بود مدت هفت سال او را خدمت كرد و از خدا خواست كه يوسف نگاهى به او كند.
ولى آن نوجوان آراسته و وارسته از آلودگى ها از ترس خدا در اين مدت هفت سال سر به پائين بود و حتى يك بار نيز به زليخا نگاه نكرد.
زليخا گفت : اى يوسف ! سرت را بلند كرده و نگاهى به من كن .
يوسف گفت : مى ترسم هيولاى كورى و نابينائى بر ديدگانم سايه افكند.
زليخا گفت : چه چشمهاى زيبائى دارى ؟!
يوسف عليه السلام فرمود: همين ديدگان من در خانه قبر، نخستين عضوى هستند كه متلاشى شده و روى صورتم مى ريزند.
زليخا گفت : چقدر بوى خوشى دارى ؟!
يوسف فرمود: اگر سه روز بعد از مرگ من ، بوى مرا استشمام نمائى از من فرار مى كنى .
زليخا گفت : چرا نزديك من نمى آيى ؟!
يوسف فرمود: چون مى خواهم به قرب خدا نائل شوم .
زليخا گفت : گام بر روى فرش هاى پر بهاء و حرير من بگذار و بخواسته من اعتنا كن !
يوسف فرمود: مى ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.
زليخا ديد با تقاضا و خواهش و انواع نقشه هاى فريب دهنده نمى تواند يوسف را تسليم هواهاى خود گرداند، خواست او را تهديد كند و بترساند بلكه به هدف خويش برسد، به يوسف گفت : اسلمك الى المعذبين . تو را به شكنجه دهندگان مى سپارم .
يوسف فرمود: اذا يكفينى ربى .
در اين صورت خداى من مرا كافى است . (40)
بى گناهى كم گناهى نيست در ديوان عشق يوسف از دامان پاك خود به زندان مى رود

41: زليخا قبل از ازدواج با عزيز مصر يوسف را در خواب ديده بود

نوشته اند شبى زليخا در خواب صورت و چهره يوسف را به او نشان دادند و گفتند او شوهر تو است .
پرسيد: اين جوان كه مرا نامزد او كرديد كيست ؟
گفتند: اين عزيز مصر است .
چون عزيز مصر او را خواستگارى كرد و زليخا را به مصر بردند، چون وارد مصر شد و عزيز را ديد، آهى كشيد.
دايه اش پرسيد: سبب آهى كه كشيدى چه بود.
گفت : جوانى در خواب به من نشان دادند و گفتند اين عزيز مصر است و شوهر تو است و اين عزيز، غير از آن عزيزى است كه در عالم رؤ يا ديدم .
در اين خيال بود تا وقتى كه شوهرش عزيز مصر يوسف را خريد و به خانه آورد، چشم زليخا كه به جمال يوسف افتاد رنگ از رويش پريد و به دايه اش ‍ گفت : اينست آن صورتى كه در خواب به من نشان دادند و مرا نامزد او كردند.
اين ماجرا چندين سال طول كشيد كه يوسف عزيز مصر شد و زليخا پير و كور و فقير شد.
حق تعالى زليخا را جوان كرد و يوسف به امر خدا او را تزويج نمود. (41)

42: ماءمون راجع به اين آيه از امام هشتم عليه السلام پرسيد

نوشته اند: ماءمون الرشيد خليفه عباسى از امام هشتم على بن موسى الرضا عليه السلام مى پرسد آيا شما نمى گوئيد پيامبران معصومند؟
حضرت فرمودند: آرى .
ماءمون گفت : پس اين آيه قرآن تفسيرش چيست ؟ و لقد همت به و هم بها لو لا اءن راءى برهان ربه .
آن زن قصد او را كرد و او نيز اگر برهان پروردگار را نمى ديد، قصد وى را مى نمود.
امام عليه السلام فرمود:
لقد همت به و لو لا اءن راءى برهان ربه لهم بها كما همت به ، لكنه كان معصوما و المعصوم لا يهم بذنب و لاياتيه ... فقال الماءمون لله درك يا اباالحسن !
حضرت فرمودند: همسر عزيز مصر به كامجوئى از يوسف گرفت ، و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد، همچون همسر عزيز مصر تصميم مى گرفت .
ولى او معصوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمى كند و به سراغ گناه هم نمى رود.
ماءمون از اين پاسخ لذت برد و گفت : آفرين بر تو اى ابوالحسن . (42)

43: در كاخ زليخا بتى بود كه ...

نوشته اند در كاخ زليخا بتى بود، كه معبود همسر عزيز محسوب مى شد، ناگهان چشم آن زن به بت افتاد، گوئى احساس كرد با چشمانش خيره خيره به او نگاه مى كند و حركات خيانت آميزش را با خشم مى نگرد، برخواست و لباسى به روى بت افكند، مشاهده اين منظره طوفانى در دل يوسف پديد آورد، تكانى خورد و گفت : تو كه از يك بت بى عقل و شعور و فاقد حس و تشخيص ، شرم دارى ، چگونه ممكن است من از پروردگارم كه همه چيز را مى داند و از همه خفا و خلوت گاه ها با خبر است ، شرم و حيا نكنم ؟ (43)

44: يوسف از ميدان مبارزه رو سفيد در آمد

حضرت يوسف عليه السلام از ميدان اين مبارزه به سه دليل رو سفيد در آمد:
1- نخست اينكه خود را به خدا سپرد و پناه به لطف او برد قال معاذالله پناه مى برم به خدا.
2- ديگر اينكه توجه به نمك شناسى نسبت به عزيز مصر كه در خانه او زندگى مى كرد و يا توجه به نعمتهاى بى پايان خداوند كه او را از قعر چاه وحشتناك به محيطى اءمن و آرامى رسانيد، وى را بر آن داشت كه به گذشته و آينده خويش بيشتر بينديشد و تسليم طوفانهاى زودگذر نشود.
3- سوم اينكه خودسازى يوسف و بندگى تواءم با اخلاص او كه از جمله انه من عبادنا المخلصين استفاده مى شود به او قوه و قدرت بخشيد كه در اين ميدان بزرگ در برابر وسوسه هاى مضاعفى كه از درون و برون به او حمله ور بود زانو نزند.
و اين درسى است براى همه انسانهاى آزاده اى كه مى خواهند در ميدان جهاد نفس بر اين دشمن خطرناك پيروز شوند.
امير المؤ منين على عليه السلام در دعاى صباح چه زيبا مى فرمايد:
اگر به هنگام مبارزه با نفس و شيطان از يارى تو محروم بمانم اين محروميت مرا به رنج و حرمان مى سپارد و اميدى به نجات من نيست .
و در حديثى مى خوانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گروهى از مسلمانان را به سوى جهاد فرستاد هنگامى كه با بدنهاى خسته و مجروح باز گشتند فرمود: آفرين بر گروهى كه جهاد اصغر را انجام دادند، ولى وظيفه جهاد اكبر بر آنها باقى مانده ، عرض كردند:
اى رسول خدا، جهاد اكبر چيست ؟
حضرت فرمودند: جهاد با نفس . (44)

45: زليخا به حضرت يوسف تهمت زد

گفته اند: چون حضرت يوسف عليه السلام با آن همه اصرار و تحريك زليخا مواجه شد تا شايد به وصال يوسف نائل گردد، يوسف پا به فرار نهاد و خويشتن را از آن خواسته نامشروع زليخا نجات دهد. زليخا نيز به دنبال آن بزرگ مرد شتافت تا او را بگيرد، هنگامى كه نزديك در رسيدند، زليخا كه عقب سر يوسف بود و نتوانست او را باز گرداند به ناچار دست برد و پيراهن يوسف را از عقب پاره كرد، هنگامى كه زليخا پيراهن يوسف را از عقب پاره نمود و هر دو از در خارج شدند، شوهر زليخا را نزد در يافتند والفيا سيدها لدى الباب كه سيد به لغت قبطى به معنى شوهر است .
هنگامى كه زليخا ديد رازش فاش شد و شوهرش با آن شرم آور مصادف شد از موقعيت سوء استفاده كرده ، يوسف را متهم نمود و به شوهر خود گفت : اين يوسف است كه مى خواسته به ناموس شخصيتى مثل تو خيانت كند! و كيفر هر كسى كه بخواهد به ناموس شخصى تو خيانت نمايد، اين است كه حتما بايد زندانى شود و يا اينكه طعم عذاب دردناك را بچشد قالت ما جزاء من اراد باهلك سوء الا اءن يسبحن او عذاب اليم آرى اين تهمتى كه زليخا به يوسف زد گناه ديگرى بود كه مرتكب شد، غافل از اينكه بعدا به اين تهمت خود اقرار مى كند و يوسف را به زبان خويشتن تبرئه مى نمايد چنانكه در آيه 51 همين سوره از زبان زليخا مى گويد: اكنون كه حق پديدار گشت من بودم كه از يوسف طلب وصال نمودم . (45)

46: يوسف از خود دفاع كرد

در داستان قبل گفته شد كه زليخا يوسف را متهم به خيانت كرد با اينكه حضرت يوسف عليه السلام اولا بى گناه بود و ثانيا مى توانست قبل از زليخا از خود دفاع نمايد معذلك براى اينكه پرده درى نكرده باشد و زليخا را رسوا نكند قبل از زليخا چيزى نفرمود، ولى اكنون كه مى بيند: سكوت موجب تضييع حق او مى شود از واجبات شرعى و عقلى و ترك آن از گناهان بزرگ به شمار مى رود، لذا از خود دفاع كرد و فرمود: او يعنى زليخا مى خواست مرا اغفال كند و خود را به وصال من برساند.
از آن طرف چون عزيز مصر منظره مشكوك او با ادعا و تهمت زليخا مواجه شد در صدد اين بر آمد تا صدق كذب طرفين ثابت شود، بچه شير خوارى از بستگان همسر عزيز مصر در آن نزديكى بود، يوسف از عزيز مصر خواست كه داورى را از اين كودك بطلبد، عزيز مصر نخست در تعجب فرو رفت كه مگر چنين چيزى ممكن است ؟! اما هنگامى كه كودك شير خوار همچون مسيح عليه السلام در گهواره به سخن در آمد و اين معيار و مقياس ‍ را براى شناختن گنهكار از بى گناه بدست داد متوجه شد كه يوسف غلام نيست بلكه پيامبرى است يا پيامبر گونه است .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: چهار نفر بودند كه در حال كودكى سخن گفتند:
1- پسر آرايشگر دختر فرعون .
2- بچه اى كه به پاكى يوسف شهادت داد.
3- بچه اى كه به پاكى جريح عابد شهادت داد.
4- عيسى ابن مسيح عليه السلام . (46)

47: شاهد شيرخوار و عزيز مصر به پاكى يوسف اعتراف كردند

مضمون گواهى آن شاهد شيرخوار و بهترين راه براى تشخيص كذب طرفين اين بود كه گفت اگر پيراهن يوسف از طرف جلو پاره شده باشد زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است و ان كان قميضه قد من قبل * فصدقت و هو من الكاذبين (47). چرا كه اين منظره بيانگر اين است كه يوسف قصد تجاوز داشته و زليخا از خود دفاع نموده و پيراهن يوسف را از طرف جلو پاره كرده است ، ولى اگر پيراهن يوسف از سمت عقب سر پاره شده باشد نشانگر اينست كه زليخا دروغ مى گويد، و يوسف از راستگويان خواهد بود، چرا كه اين منظره بيانگر اين معنا است كه يوسف قصد فرار و نجات داشته ولى زليخا در نظر داشته او را به وسيله گرفتن لباسش به دام انداخته و كام دل از وى بگيرد.
و ان كان قمصيه قد من دبر فكذبت و هو من الصادقين .
عزيز مصر كه خواهان حق و واقعيت بود اين گونه گواهى را از هر نظر بى غرض و متين تشخيص داد و متوجه پيراهن مبارك يوسف عليه السلام شد، تا بنگرد: پيراهن يوسف از عقب سر، يا از طرف جلو پاره شده است ، هنگامى كه ديد پيراهن يوسف از پشت سر پاره شده و يقين پيدا كرد كه زليخا خطا كار است ، متوجه زليخا شد و به او گفت : اين صحنه سازى ها از مكر و حيله شما زنان مى باشد زيرا مكر و حيله شما زنان از نظر صحنه سازى و فريبندگى فوق العاده بزرگ است .
هنگامى كه عزيز مصر، همسر خود را محكوم كرد و او را خطا كار شناخت متوجه يوسف شد و با زبان خواهش و تمنا به آن بزرگوار گفت : از اين خطا كارى زليخا در گذر و اين عمل زشت وى را پخش مكن ! بعد متوجه زليخا شد و گفت : و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطئين براى اين گناه و خطاى خود استغفار كن چون به طور مسلم تو از خطاكارانى . (48)

48: اين پيراهن ، پيراهن بود يا مشكل گشا

درس بزرگ ديگرى كه اين بخش از داستان يوسف به ما مى دهد همان حمايت وسيع پروردگار است كه در بحرانى ترين حالات بيارى انسان مى شتابد.
قرآن كريم مى فرمايد: و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لايحتسب .
هر كسى تقوا پيشه كند خداوند راه گشايشى براى او قرار مى دهد و از آنجا كه گمان نمى كرد به او روزى مى دهد.
يعنى از طرفى كه هيچ باور نمى كرد: روزنه اميد براى او پيدا مى شود و شكاف پيراهن سند پاكى و برائت او گردد، همان پيراهن حادثه سازى كه :
1- يك روز برادران يوسف را در پيشگاه پدر به خاطر پاره نبودن رسوا مى كند.
2- روز ديگر همسر هوسران عزيز مصر را به خاطر پاره بودن .
3- و روز ديگر، نور آفرين ديده هاى بى فروغ يعقوب است ، و بوى آشناى آن همراه نسيم صبح گاهى از مصر به كنعان سفر مى كند و پير كنعانى را بشارت به قدوم هيئت بشير مى دهد، به هر حال ، خدا الطاف خفيه اى دارد كه هيچ كس از عمق آن ها آگاه نيست و به هنگامى كه نسيم اين لطف مى وزد، صحنه ها چنان دگرگون مى شود كه براى هيچ كس حتى هوشمندترين افراد قابل پيش بينى نيست پيراهن با تمام كوچكيش كه چيز مهمى نيست گاهى مى شود: چند تار عنكبوت ، مسير زندگى و ملتى را براى هميشه عوض مى كند، آنچنانكه در داستان غار ثور و هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم واقع شد و اين موضوع به مضمون حديثى است كه در ديوانى كه به حضرت على بن ابى طالب منسوب است مى خوانيم :
1- و كم لله من لطف خفى يدق خفاه عن فهم الزكى
2- اذا ضاقت لك الاحوال يوما فثق بالواحد الفرد العلى
3- توسل بالنبى فكل خطب يهون اذا توسل بالنبى
4- و لا تجزع اذا ما ناب خطب فكم لله من لطف خفى

1- يعنى چه بسا لطف پوشيده اى كه براى خدا است ولى پنهان بودن آن از درك شخص زيرك مخفى مى باشد.
2- اگر روزى راه چاره ها بر تو بسته گرديد به خداى واحد فرد بزرگ اعتماد كن .
3- به پيامبر توسل جوى كه هر كار بزرگى سهل شود، هنگامى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسل شود.
4- به هنگامى كه امر بزرگى پيش آيد بى صبرى مكن ! زيرا چه بسا لطف خفى كه براى خدا است . (49)

49: زنها كردار زليخا را فاش كردند

با اينكه عزيز مصر چنانكه در آيه 29 گفته شد سرپوش روى خطاى همسرش زليخا نهاد تا حيثيت و شخصيت سياسى و مقام عزيز مصر بودنش لكه دار نشود مع ذلك كوس خطاى زليخا به وسيله بعضى از زنان درباريان كه عزيز مصر هم از زمره آنان به شمار مى رفت ، زشت و ناپسند بود.
زنان شهر گفتند: زليخا دل باخته غلام زر خريد خود گرديد و اسير عشق و محبت او شده است ، و او را براى كامجوئى دعوت مى كند، ما زليخا را به اين علت زنى گمراه مى بينيم قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبين .
گفته شد: پنج نفر زن بودند كه با زليخا در تماس بودند و على رغم تصميم عزيز مصر به پرده درى پرداختند و راز همسر او را فاش ساختند آن زنان عبارت بودند از:
1- همسر ساقى عزيز مصر
2- زوجه خباز و نانواى او
3- همسر نگهبان مال هاى سوارى او
4- همسر زندانبان او
5- زوجه دربان او
زليخا آن زنان را محرم راز خود مى دانسته ولى از آنجا كه مى بايستى كار زشت درز پيدا كند همان زنان عامل انتشار خطاى زليخا گرديدند. (50)

50: زنها دست هاى خود را بريدند

هنگامى كه زليخا شنيد زنان مصر پشت سر او حرف مى زنند و غيبت مى كنند به سراغ آنان فرستاد و آنها را دعوت كرد و براى آنان تكيه گاهى مهيا كرد و براى پوست كندن و خوردن ميوه به هر يك از آنان چاقوئى داد و در همان هنگام به يوسف گفت : خارج شو و در مجلس زنان بيا و قالت اخرج عليهن هنگامى كه حضرت يوسف در آن مجلس وارد شد و چشم زنان به جمال و كمال يوسف افتاد آن بزرگوار را از هر نظر و هر جهت ، فوق العاده بزرگ و با شخصيت ديدند فلما راءينه اكبرنه شخصيت و برجستگى و شايستگى و جمال و كمال يوسف به قدرى آن زنان را تحت تاءثير قرار داد كه از خود بى خود شدند، و دست هاى خويشتن را بوسيله آن چاقوهائى كه براى خوردن ميوه در دست داشتند قطع كردند؟ و قطعن ايديهن .
آن زنان به نحوى دلباخته مقام و شخصيت و جمال و كمال يوسف شدند كه بشر بودن آن حضرت را انكار كردند و گفتند: اين بشر نيست ، بلكه فرشته اى است بزرگوار و قلن حاش لله ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم (51). كه از آيه بعد بخوبى استفاده مى شود كه زليخا آن دعوت را بدين منظور از آنان به عمل آورد تا ايشان را نيز همدرد خود نمايد و آنان را درباره غيبت و ملامتى كه از او كرده بودند محكوم كند كه در آيه 33 كاملا معلوم مى شود كه آن زنان هم بدرد زليخا مبتلا و محكوم شدند.
در روايت آمده كه زليخا به هر يكى يك ترنجى و كاردى داد و گفت چون يوسف آمد شما هر يك قسمتى از ترنج را ببريد و به او بدهيد، چون يوسف به مجلس زنان وارد شد همه آنها محو جمال او شدند و مدهوش شدند و دستهاى خود را به جاى ترنج بريدند.
بعضى گفته اند: زنان 40 نفر بودند كه 9 زن مردند و بعضى از ايشان دست خود را جدا كردند و چون به خود آمدند دست هاى خود را بريده ديدند. و الله اعلم للّه (52)

51: او همان غلام است كه مرا ملامت كرديد

منظور زليخا از اين دعوت اين بود كه به زنان ثابت كند: اگر شما يك نگاه به معشوق و محبوب من بيندازيد همه به درد من مبتلا خواهيد شد تا چه رسد به من كه شبانه روز با او سر كار دارم ، اكنون كه ديد آن زنان همه از خود بى خود و به يكباره محو جمال و جلال يوسف شدند از آن موقعيت نتيجه گرفت و استفاده كرد و گفت : اين همان جوانى است كه شما مرا به علت عشقى كه به او ورزيدم ملامت كرديد اكنون كه شما هم براى معشوق من دل از دست داده ايد و طبعا نبايد مرا نظير گذشته ها سرزنش نمائيد مى گويم : من بودم كه گوى سبقت را از همگان ربودم و خواستم يوسف را اغفال كنم و كام دل از او بگيرم ولى متاءسفانه او دست از عصمت و پاكدامنى بر نداشت و مراد مرا حاصل نكرد و لقد راودته عن نفسه فاستعصم (53) يقينا اگر آنچه را كه من به غلام كنعانى امر مى كنم و مى گويم : مرا به وصال خود برساند انجام ندهد به دو نوع مجازات مبتلا خواهد شد:
1- اينكه حتما بايد زندانى شود.
2- اينكه قطعا بايد از نظر جاه و مقام از افراد حقير و كوچك به شمار رود.
و لئن لم يفعل ما آمروه ليسجنن و ليكونا من الصاغرين . (54)

52: تمام زنها يوسف را به كامجوئى دعوت كردند

هنگامى كه يوسف با تهديد زليخا مواجه شد كه گفت : اگر يوسف مرا به وصال خود نرساند بايد زندانى شود.
يوسف فرمود: پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از اين عمل نامشروعى كه اين زنان مرا به انجام آن دعوت مى كنند از كلمه يدعونى اين زنان مرا دعوت مى كنند استفاده مى شود: تنها زليخا نبوده كه يوسف را براى كامجوئى خويشتن دعوت مى كرده است بلكه زنان ديگر كه يوسف را ديدند يك چنين دعوتى را از آن بزرگوار به عمل مى آوردند.
امام سجاد عليه السلام مى فرمايند: هنگامى كه زنان از نزد زليخا خارج شدند هر يك از ايشان بدون اينكه زنان ديگر باخبر شوند نزد يوسف فرستادند و آن بزرگوار را از آرزوى زيارت و كامجوئى خويشتن آگاه نمودند.
قول ديگرى است ، هنگامى كه زنان يوسف را ديدند از زليخا اجازه خواستند: هر يك از آنان با يوسف خلوت كند و يوسف را براى كامجوئى زليخا دعوت نمايد ولى زليخا اين اجازه را به هر يك از ايشان مى داد، او مى رفت و يوسف را براى كامجوئى خويشتن دعوت مى كرد و لذا حضرت يوسف مى گويد يدعوننى اين زنان عموما مرا دعوت مى كنند.
چون يوسف عليه السلام اولا بحسب ظاهرا غلام زر خريد عزيز مصر و زليخا و ظاهرا محكوم به حكم آنان بود ثانيا از مكر و حيله و اتهامات زليخا در امان نبود، لذا از خداى توانا استمداد كرد و گفت : پروردگارا! اگر تو نيرنگ اين زنان را از من دور نسازى بيم آن مى رود كه دامن من از خوف غلام زر خريد بودنم و از ترس اتهامات و اجبار آن به اين زنا آلوده گردد و يكى از صدها خطر و عيب اين آلودگى اين است كه در رديف افراد جاهل به شمار آيم و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين . (55)
چرا كه انسان عاقل و عالم هيچ گاه لذت و نعمتهاى دائمى عالم آخرت را حتى به لذت هاى مشروع عالم دنيا نخواهد داد تا چه رسد به لذت هاى نامشروع و فانى دنيا.
به هنگام گرفتارى در چنگال مشكلات در مواقعى كه حوادث پاى انسان را به لب پرتگاه ها مى كشاند تنها بايد به خدا پناه برد و از او استمدا جست .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: هفت گروهند كه خدا آنها را در سايه عرش خود قرار مى دهد آن روزى كه سايه اى جز سايه او نيست .
1- پيشواى عادل
2- جوانى كه از آغاز عمر در بندگى خدا پرورش يافته است .
3- كسى كه قلب او به مسجد و مركز عبادت خدا پيوند دارد، و هنگامى كه از آن خارج مى شود در فكر آن است تا به آن باز گردند.
4- افرادى كه در طريق اطاعت فرمان خدا متحدا كار مى كنند و به هنگام جدا شدن از يكديگر نيز رشته اتحاد معنوى آنها همچنان بر قرار است .
5- كسى كه به هنگام شنيدن نام پروردگار به خاطر احساس مسئوليت يا ترس از گناهان قطره اشك از چشمان او سرازير مى شود.
6- مردى كه زن زيبا و صاحب جمالى او را به سوى خويش دعوت كند او بگويد من از خدا مى ترسم كه شاهد داستان ما است .
7- كسى كه كمك به نيازمندان مى كند و صدقه خود را مخفى مى دهد، آن چنان كه دست چپ از صدقه اى كه با دست راست داده با خبر نشود. (56)

53: تصميم گرفتند يوسف روانه زندان شود

خداوند يوسف را در اين حال تنها نگذاشت و لطف حق بياريش ‍ شتافت ، آنچنان كه مى فرمايد: پروردگارش اين دعاى خالصانه او را اجابت كرد فاستجابت له ربه .
و مكر و نقشه آنها را از او بگردانيد فصرت عنه كيدهن .
چرا كه او شنوا است و دانا است انه هو السميع العليم .
هم نيايشهاى بندگان را مى شنود و هم از اسرار درون آنها آگاه است و هم راه حل مشكل آنها را مى داند.
نوشته اند كه بعد از نااميدى زنان به كامجوئى از يوسف به زليخا گفتند كه صلاح و كار اينست كه يوسف را دو يا سه روزى به زندان بيندازى كه به سبب رياضت و سختى رام شود و قدر راحتى و اين همه نعمت را بداند و سر تسليم به فرمان تو گذارد./font>

چه كوره ساز زندان را بر او گرم بود زانكوره گردد آهنش نرم

زليخا سخنان آنها را قبول كرد و نزد عزيز مصر آمد و گفت از اين غلام بدنام شده ام و طبع من از او نفرت دارد و صلاح آنست كه او را به قيد و بند و زنجير گرفتار كينم و به زندان بيندازى تا مردم گمان كنند كه او گناه كار است و من از ملامت مردم راحت شوم ، عزيز مصر سخن او را قبول كرد و حكم كرد كه او را به زندان اندازند.
كه قرآن در آيه 35 سوره يوسف مى فرمايد بعد از آنكه علائم و نشانه هاى پاكدامنى و بى گناهى يوسف عليه السلام براى عزيز مصر و زليخا و دار و دسته ايشان واضح و آشكار گرديد اينطور تصويب شد كه بايد عزيز مصر حتما يوسف را تا يك مدت معلومى زندانى نمايد. (57)

54: يوسف را در بازارها گرداندند

گفته اند براى به قيد و بند كشيدن يوسف ، زليخا به آهنگرى گفت ، بند گران و سلسله اى محكم بساز تا به دست و پاى اين غلام ببندم و چند روزى او را در زندان گوش مالى دهم .
وقتى كه آهنگر نگاهى به دست و پاى يوسف انداخت گفت : اى ملكه ، اين پسر طاقت بند محكم و قدرت و نيروى زندان ندارد.
زليخا بر سر او فرياد كشيد و گفت : تو بر زندانيان رحم مى كنى .
آهنگر قيد و بند ساخت و به دست و پاى يوسف زدند و زليخا دستور داد كه او را بر شترى سوار كردند و در بازار مصر گردانيدند و منادى صدا زد، هر كس در حرم و بارگاه عزيز اراده خيانت كند سزاى او اينست .
زليخا جامه مندرس پوشيد تا مجهول و نامعلوم باشد و بر سر راه يوسف ايستاد تا ببيند يوسف چه مى كند، دست بر گردن يوسف بستند و زنجير و بند گران بر پاى او نهاده ناگهان يوسف ناله اى زد و گفت : الهى تو از سر كار آگاهى و از غم پدر با ناله و افغانم و از جفاى برادران در غربت سرگردانم و با وجود اين گرفتار به بند و زندانم جز استعانت و يارى به حضرت تو چاره اى نمى بينم .
جبرئيل عليه السلام آمد و گفت : اى يوسف از بند و زنجير غم مخور.
سلسله بندى است شيران را به گردن زيور است
مبادا از تنگ نائى زندان انديشه كنى و از جفاى قيد اندوهگين شوى كه وارد شدن به زواياى زندان براى تو رياض خلد باغ بهشت است .
جبرئيل فرمود: اى يوسف زليخا بر سر راه نشسته تا نگاه كند چگونه جزع خواهى كرد و چه كسى را براى نجات شفيع خواهى آورد، اى يوسف مبادا روى خود ترش كنى و خم به ابرو كنى و سر بالا كن و خندان باش و تبسم كن ، مبادا بدانى كه تو را از گلستان به زندان مى برند تا مكن آن زندان را بر تو گلستان كنم .
چون يوسف را به طرف بازار بردند حدود صد هزار نفر مرد و زن نظاره گر حال يوسف بودند، يكى مى گفت كه مظلوم است و بى چاره ، ديگرى مى گفت محروم است و آواره ، يكى نعره مى زد كه آه از دست اين غريب كنعانى و ديگرى ناله مى كرد كه حيف از اين اسير زندانى ، گاهى كسى فرياد مى زد كه اين چه بى رحمى و دل سنگى است .
بعضى مى گفتند كه حوران زيبا روى براى به آغوش گرفتنش در حسرتند، و هر كس كه چشمش بر جمال يوسف افتاد فى الحال ديوانه و آشفته عشق او مى گشت .
روايت شده كه چون يوسف مقابل زليخا رسيد منادى و جارچى صدا زد اين غلامى است كنعانى كه عزيز مصر بر او غضب كرده .
جبرئيل آمد و گفت : اى يوسف جواب منادى را بده و بگو اين خارى بهتر است از غضب رحمان و اين نافرمانى از معصيت خدا و رسيدن به آتش ‍ سوزان و پوشيدن لباس جهنم بهتر است تا ما با كمال قدرت صداى تو را به گوش زليخا برسانيم و چون زليخا صداى يوسف را شنيد به خود پيچيد و ناراحت به خانه برگشت و به زندانبان دستور داد او را به زندانى تاريك و تنگ جاى دهيد و از آب و نان بر او سختگيرى كنيد، پس يوسف را به زندان بردند. (58)

55: زندان حضرت يوسف كجا بوده و چه دعائى در زندان كرد

در كتاب خطط مقريزى مى گويد: زندان حضرت يوسف در: بوصير بود و بوصير از قريه هاى : جيزه مصر به شمار مى رفت ، آن دسته از مردم مصر كه اهل اطلاع و دانش مى باشند عموما مى گويند:
زندان يوسف عليه السلام در همين مكان بوده است و اثر دو نفر از پيامبران در اين مكان موجود مى باشد.
1- زندان حضرت يوسف عليه السلام كه مدت هفت سال در آنجا زندانى بود.
2- اثر حضرت موسى عليه السلام كه در آنجا مسجدى بنا نهاده شد كه معروف است به مسجد موسى عليه السلام .
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: در آن هنگامى كه حضرت يوسف در زندان بود، جبرئيل عليه السلام نزد آن بزرگوار آمد و به او گفت : بعد از هر نماز اين دعا را بخوان .
اللهم اجعل لى فرجا و مخرجا و ارزقنى من حيث احتسب من حيث لااحتسب .
بار خدايا! يك راه و فرجى براى من قرار بده و مرا از آن جهتى كه مى پندارم و از آن جهتى كه نمى پندارم رزق و روزى عطا كن . (59)