داستانها و پندها (جلد دوم)
- ۴ -

گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى


خود پسندى با لشكر اسلام چه كرد؟

موقعى يكه حضرت رسول (ص ) مكه را فتح كرد خبر به هوازن رسيد كه پيغمبر(ص ) خيال جنگ با شما را دارد روساء هوازن پيش مالك بن عوف آمده او را رئيس خود قرار دادند اموال زنان و بچه هاى خويش را همراه آوردند تا دل از همه چيز بشويند و با تمام نيرو جنگ كنند اين لشكر حركت كرد تا به اوطاس (65) رسيد خبر به پيغمبر دادند كه هوازن در اوطاس جمع شده اند آن حضرت مردم را ترغيب به جهاد نموده . وعده نصرت و غنيمت داد.
مردم با ميل به پيغمبر(ص ) پيوستند پرچم بزرگ را بدست اميرالمومنين (ع ) داده با دوازده هزار نفر به جنگ هوازن آماده شد، ده هزار نفر از لشكريان خود آنحضرت بودند كه در ركابش مكه را فتح كردند دو هزار نفر از مكه و اطراف . لشكر پيغمبر نزديك هوازن رسيد در اين موفع مسلمين جمعيت انبوه و لشكر فراوان خود را كه مشاهده كردند، برخود باليدند كه ما ديگر مغلوب نخواهيم شد.
ابوبكر از اين كثرت چنان باليده و عجب بر او مستولى شد كه گفت (لن نغلب اليوم ) هرگز ما مغلوب نمى شويم . مالك بن عوف به سپاه خود گفت هر كسى خانواده اى خود را پشت سرش جاى دهد. در ميان شكافهاى اين دره پنهان شويد غلاف شمشير خود را بشكنيد همينكه سفيدى صيح نمايان شد بصورت يك مرد متحد حمله كنيد محمد(ص ) با كسى كه نيكو جنگ نمايد روبرو نشده هنگاميكه پيغمبر نماز صبح را خواند از دره اوطاس ‍ سرازير شدند. دره گود بود و سراشيبى زياد داشت بنوسليم در مقدمه و طلايه لشكر بودند، در اين موقع دسته هاى هوازن از هر طرف دره يك مرتبه به آنها كردند و بنوسليم فرار نمودند ديگران هم از پى آنها فرارى شدند بطورى كه با پيغمبر بيش از ده نفر نمايد. حضرت صدا زد اى انصار كجا فرار مى كنيد؟ بسوى من آئيد. نسيبه دختر كعب مازنيه برصورت فرايها خاك مى پاشيد مى گفت كجا فرار مى كنيد؟ عمر بر او گذشت ، نسيبه گفت واى بر تو كجا فرار مى كنى اين چه كاريست از تو؟ پاسخ داد (هذا امر الله ) اين فرار را خدا خواسته ! آن ده نفر باقى ماند نه نفر از بنى هاشم و يك نفر ايمن بن ام ايمن بود كه شهيد شد.
امير المومنين على عليه السلام در مقابل پيغمبر شمشير ميزد، همين كه پيغمبر عليه السلام فرار و هزيمت لشكر را مشاهده فرمود قاطر خود را بطرف على عليه السلام رانده ديد شمشير بردست گرفته چون سربازى جانباز مشغول مدافعه است حضرت رسول (ص ) به عباس كه صدائى بس ‍ غرا و بلند داشت فرمود صدا بزن يا اصحاب سوره البقره و يا اصحاب بيعه الشجره كجا فرار مى كنيد، بياد آوريد پيمانيكه بستيد با پيغامبر(ص ).
در آن هنگام ار اطراف دره چنان مشركين حمله كرده بودند و كار را بر پيغمبر (ص ) و اصحابش دشوار نمودند كه حضرت دست ها را بسوى آسمان بلند كرده گفت :
اللهم لك الحمد واليك المشتكى و انت المستعان اللهم ان تهلك هذه العصابه لم تعبد و ان شئت ان لاتعبد
خدايا تو پشتيبان و كمك مائى اگر اين جمعيت را هلاك كنى پرستش ‍ نمى شود اگر بخواهى پرستش نشوى خواسته تو است .
صداى عباس در ميان دره پيچيده ؛ تمام مسلمين فهميده اند، غلافهاى شمشير خود را شكسته صدا زدند لبيك و بازگشتند ولى خجالت مى كشند گرد پيغمبر بيايند لذا اطراف پرچم جمع شده شروع به مبارزه كردند. حضرت رسول (ص ) به عباس فرمود اينها كيستند؟ عرض كرد اينها انصارند پيغمبر(ص ) پا در ركاب نمودند بلند گرديد تا از دور آنها را مشاهده كرد.
فرمود (الان حمى الوطيس ) اكنون جنگ شدت يافت اين رجز را نيز خواند:
انا النبى لاكذب انا ابن عبد المطلب
چيزى نگذاشت كه هوازن فرار كردند، خداوند غنائم بى شمارى نصيب مسلمين كرد زنان و فرزندان آنها را اسير نمودند اين آيه درباره جنگ حنين نازل شد.
لقد نصر كم الله فى مواطن كثيره و يوم حنين اذا اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين .
خداوند يارى كرد شما را در موارد زيادى و در روز حنين كه از كثرت و انبوه جمعيت نخويش باليدند آن زيادى لشكر شما را بى نياز نكرد، در تنگناى زمين واقع شديد با آن وسعتش آنگاه پشت كرده فرار نمودند. در جنگ حنين شش هزار نفر زن و مرد اسير شدند چهل هزار گوسفند بدست آمد، معادل بيست و چهار هزار شتر و چهار هزار اوقيه (66) طلا حضرت رسول (ص ) بين مهاجرين و انصار تقسيم كرد. قريش چون تازه اسلام اختيار كرده بودند بواسطه دلخوشى و تشويق به آنها مقدار زيادى بخشيد. در خبرى است كه غنائم حنين را به قريش و بنى اميه و اهل مكه داد براى انصار مقدار كمى گذاشت بعضى از انصار خشمگين شدند اين خبر به پيغمبر(ص ) رسيد ميان ايشان فرياد كرد جمع شويد، فرمود بنشستند و غير از انصار كس ‍ ديگرى اينجا نباشد همينكه نشستند حضرت تشريف آورد امير المومنين (ع ) نيز در پشت سر آنجناب بود هر دو وسط انصار نشستند فرمود من چيزى از شما مى پرسم جواب دهيد گفتند بديده منت ، فرمود شما قليل بودند خداوند بواسطه من شما را زياد كرد، عرض كردند بلى ، فرمود با يكديگر دشمن نبودند بواسطه من خداوند بين شما محبت انداخته ؟ گفتند آرى منت خدا و پيغمبر(ص ) بر گردن ما است .
آنگاه حضرت ساكت شد، پس از مختصر سكوت فرموند شما چرا جوابهائيكه داريد نمى گوييد گفتند چه جواب بگوئيم پدر و مادرمان فدايت باد عرض كرديم فضل و منت و نعمت از طرف خدا و شما بر گردان ما است ، فرمود:
اما لوشتم لقلتم و انت قد جئتنا طريدا فا و يناك و جئتنا خائفا فامناك و جئتنا مكذبا فصد قناك ، فارتفعت اصواتهم بالبكاء.
اگر بخواهيد شما هم مى گوئيد؟ تو هم موقعى آمدى كه مطرود قومت بودى ما بتو پناه داديم ، هنگامى آمدى كه از قوم و خويشانت ترسان بودى ما ترا تاءمين داديم ، زمانى آمدى كه ترا تكذيب كرده بودند ما تصديقت نموديم . در اين موقع صداى انصار به گريه بلند شد.
عده اى از بزرگان آنها حركت كردند دست و پاى پيغمبر(ص ) را بوسيدند، عرض كردند كردند از خدا و پيغمبرش راضى شديم اينك اموال ما را هم ميان آنها تقسيم فرما، بخدا قسم اگر بعضى سخنى گفته باشند نه از باب دشمنى و غيظ بوده لكن خيال كرده بودند مورد غضب شما واقع شده اند و يا كوتاهى از آنها سر زده ، از گناه خود توبه نمودند و استغفار كردند يا رسول الله شما هم براى آنها طلب مغفرت فرما.
پيغمبر(ص ) گفت :
اللهم اغفر للانصار و لا بناء الانصار ولابنا ابناء الانصار يا معشر الانصار اما ترضون ان يرجع غير كم با لشاه و النعم )) ترجعون انتم و فى سهمكم رسول الله قالوا بلى رضينا).
خداوندا انصار و فرزندان آنها و فرزندان فرزندانشان را ببخش اى گروه انصار آيا راضى نيستند ديگران بوطن برگرند با گوسفند و امتعه دنيا ولى شما بر گرديد اما در سهم و نصيبتان پيغمبر(ص ) باشد عرض كردند چرا راضى شديم .(67)


چرا فرزندان يوسف (ع ) پيامبر نشدند

هنگاميكه حضرت يوسف پيراهن خود را بوسيله برادران براى پدرش ‍ فرستاد يعقوب پس از بينا شدن بوسيله آن پيراهن ، دستور داد همان روز براى حركت به طرف مصر آماده شوند. از شادى و انبساطيكه اين كاروان داشتند با سرعت بطرف مصر آمدند. اين مسافرت نه روز طول كشيد پدر رنج كشيده بريدار فرزند مى رود.
يوسف (ع ) با شوكت و جلال سلطنت از مصر خارج شد، هزاران نفر از مصريها به همراهى سپاه سلطنتى با او بودند. همين كه يعقوب چشمش به يوسف با اين وضع افتاد به پسرش يهودا گفت : اين شخص فرعون مصر است ؟ عرض كرد نه پدر جان او يوسف فرزند شما است .
حضرت صادق عليه السلام (68) فرمود: وقتى يوسف پدر را ديد خواست به احترام او پياده شود ولى توجهى به حشمت و جلال خود نموده منصرف شد. پس از اسلام به پدر (و تمام شدن مراسم ملاقات ) جبرئيل بر او نازل گرديد، گفت : يوسف خداوند مى فرمايد چه باعث شد كه براى بنده صالح ما پياده نشدى اينك دست خود را بگشا. ناگاه نورى از بين انگشتانش خارج شد، پرسيد اين چه بود؟ چبرئيل پاسخ داد اين نور نبوت بود كه از صلب تو خارج گرديد به كيفر پياده نشدنت براى پدرت يعقوب .
خداوند نبوت را در فرزندان لاوى برادر يوسف قرارداد زيرا هنگاميكه برادران خواستند يوسف را بكشند، او گفت : (لا تقتلوا يوسف والقوه فى غيابت الجب ) نكشيد او را بياندازيد در قعر چاه و نيز موقعى كه يوسف برادر مادرى خود ابن يامين را نگه داشت ، هنگام بازگشت برادران به مصر لاوى چون خود را پيش پدر شرمنده مى ديد بواسطه از دست دادن برادر دوم گفت : (لن اءبرح الارض حتى ياءذن لى اءبى اءو يحكم الله و هو خير الحاكمين ) من از اين زمين (مصر) حركت نمى كنم مرگ اينكه پدرم اجازه بازگشت دهد يا خداوند حكمى (برجوع يا مرگ ) بنمايد او بهترين حكم كنندگان است .
خداوند به پاس اين دو عمل لاوى پيغمبرى را در صلب او قرار داد، حضرت موسى عليه السلام با سه واسطه از فرزندان اوست (69).
گويند روزى يوسف (70) آينه اى بدست گرفته جمال خود را در آن مشاهده كرد، زيبائى بى مانند، ديدگان خود يوسف را خيره نمود با خود گفت : اگر من غلام و بنده بودم چه قيمت گزافى داشتم ! به مال بسيار زيادى معامله مى شدم ، از اين رو كارش به جائى رسيد كه برادران او را به بيست و دو درهم ناقص و بى ارزش فروختند (و شروه بثمن بخس دراهم معدودة ) هنوز چنانچه قرآن گواه است خيرداران ميل زيادى به اين معامله نداشتند (و كانوا فيه من الزاهدين ) درباره خريدش بى ميل بودند.


كبر خسروپرويز

در ميان سلاطين و زمامدارانى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به آنها نامه نوشت و ايشان را دعوت به اسلام نمود يكى خسرو پرويز پادشاه ايران بود نامه ى او را بوسيله عبدالله بن حذاقه فرستاد. هنگامى كه عبدالله نامه را به بارگاه خسرو رسانيد پادشاه ايران دستور داد ترجمه نمايند چون ترجمه شد، خسرو پرويز ديد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نام خود را بر نام او مقدم داشته (من محمد رسول الله الى كسرى عظيم فارس ) اين موضوع بر او گران آمد نامه را پاره كرد و به عبدالله هيچ توجهى ننمود، از جواب دادن نيز خوددارى كرد، وقتى خبر به پيغمبر رسيد كه نامه اش را خسروپرويز از كبر و خودخواهى پاره كرده گفت : (اللهم مزق ملكه ) خدايا تو نيز پادشاهى او را قطع فرما.
خسروپرويز نامه اى به باذان پادشاه يمن نوشت كه شنيده ام در حجاز شخصى دعوى نبوت كرده دو نفر از مردان دلير خود را بفرست تا او را بسته به خدمت ما آورند. باذان دو نفر از ميان مردان خود بنام بابويه و خرخسره انتخاب نمود، نامه ايكه متضمن دستور خسروپرويز بود نوشته بوسيله آنها فرستاد.
فرستادگان باذان شرفياب خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله شدند و نامه او را تقديم نمودند.
پپيغمبر صلى الله عليه و آله از روبرو شدن با آنها كراهت داشت زيرا بازوبندهاى طلا بر بازو بسته كمربندهاى سيمين بر كمر داشتند ريشهاى خود را تراشيده و سبيل گذاشته بوند به آنها فرمود (و يلكما من امر كما بهذا) واى بر شما كه دستور داده ريش بتراشيد و سبيل بگذاريد؟ عرض ‍ كردند پروردگار ما كسرى آن جناب فرمود ولى پروردگار من امر كرده شارب را بزنيم و ريش بگذاريم .
فرمود اينك استراحت كنيد تا فردا جواب شما را بدهم روز ديگر كه شرفياب شدند فرمود به بازان بگوئيد ديشب هفت ساعت از شب گذشته پروردگار من رب او خسروپرويز را بوسيله فرزندش شيرويه به قتل رسانيد و ما بر مملكت آنها مسلط خواهيم گشت ، اگر تو نيز بخواهى بر محل حكومت خويش مستقر باشى ايمان بياور.
اين پيش آمد در شب سه شنبه دهم جمادى الاول سال هفتم هجرى واقع شد. فرستادگان با ضبط اين تاريخ مراجعت كردند. پس از چندى نامه اى از شيرويه به باذان رسيد مضمون نامه حاكى بود كه در همان تاريخ خسروپرويز را بواسطه جرايمى كه داشت من به قتل رسانيدم اينك با مردى كه در حجاز دعوى نبوت مى كند كارى نداشته باش تا به تو دستور دهم . شرح مشاهدات بابويه و خرخسره از تواضع پيغمبر و در عين حال عظمت و ابهت زايدالوصف آن جناب و برابر شدن تاريخ قتل خسروپرويز با آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرموده بود باعث شد كه باذان و بسيارى از مردم يمن ايمان آوردند(71).
پس از شكست يزدجرد دو دختر از او اسير كرده به مدينه آوردند زنان مدينه به تماشاى آنها مى آمدند ايشان را وارد مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله كردند عمر خواست صورت شهربانو را باز كند تا مشتريان تماشا كنند شهربانو زيردست او زده گفت : ((بپارسى )): صورت پرويز سياه باد، اگر نامه رسول خدا را پاره نمى كرد دخترش به چنين وضعى دچار نمى شد. عمر چون زبان او را نمى فهميد خيال كرد دشنام مى دهد تازيانه از كمر كشيد تا او را بزند، گفت : اين دخترك مجوس مرا دشنام مى دهد.
اميرالمؤ منين عليه السلام پيش آمده فرمود آرام باش او به تو كارى ندارد جد خود را دشنام مى دهد گفته شهربانو را برايش ترجمه كرد، عمر آرام گرفت .
به نقل ديگر عمر خواست آنها را در معرض فروش قرار دهد حضرت امير عليه السلام فرمود: (ان بنات الملوك لا تباع ولو كانوا كفارا) دختران پادشاهان به فروش نمى رسند اگر چه كافر باشند لكن ايشان را اجازه دهيد هر كس را كه خواستند از مسلمين انتخاب نمايند آنگاه به ازدواج آن شخص ‍ درآورده و مهريه او را از بيت المال از سهم همان مرد محسوب كنيد. شهربانو را كه به اختيار خود گذاشتند از پشت سر دست بر شانه امام حسين عليه السلام گذارد گفت : اگر به اختيار من است اين پرتو درخشان و اين مهر تابان را انتخاب كردم ، با سيدالشهداء ازدواج كرد از آن بانوى محترمه حضرت زين العابدين عليه السلام متولد شد(72).


نويسنده خودپسند رسوا مى شود

قاضى ابوالحسن على بن محمد ماوردى فقيه شافعى مذهب كه معاصر با شيخ ابى جعفر طوسى رحمة الله عليه بوده مى گويد: من در اقسام بيع و مسائل مختلف اين باب كتابى نوشتم . آنچه توانستم از نوشته هاى ديگران تكاپو نموده جمع آورى كردم در اين راه زحمات فوق العاده اى كشيدم به اندازه ايكه مطالب كتاب در خاطرم ثبت شد و به جزئيات مسائل آن وارد شدم با خود خيال كردم از هر كسى در موضوع بيع وارد ترم و عجب و خودپسندى مرا فراگرفت ، اتفاقا روزى دو نفر عرب باديه نشين به مجلسم آمدند مسئله اى راجع به معامله ايكه در باديه انجام شده بود سئوال كردند. اين معامله بستگى به چند شرط داشت كه چهار مسئله از آن استخراج مى شد من هيچ كدام از آن مسائل را وارد نبودم سر بزير انداخته مدتى در فكر شدم و از وضع خود عبرت گرفتم كه تو خيال مى كردى به تما قسمتهاى بيع واردى اينك به بين در مقابل دو عرب باديه نشين چگونه فروماندى سكوت من به طول انجاميد باديه نشينان گفتند به جواب اين مسئله وارد نيستى با اينكه خود را پيشواى اين مردم مى دانى ؟! گفتم نه ، گفتند هنوز بايد زحمت بكشى و بيشتر كار كنى تا وارد شوى از جا حركت كرده رفتند پيش ‍ شخصيكه عده از شاگردانم بر او ترجيح و تقدم داشتند مسئله را از او سئوال كردند، بدون درنگ جواب كافى به آنها داد با خشنودى تمام برگشتند، در بين راه از علم و دانش او با خود تعريفها مى كردند. اين پيش ‍ آمد اندرز بسيار با ارزشى بود، كه بعد از اين مهار نفس را در اختيار داشته باشم تا ديگر به خود پسندى و خودستائى ميل نكند


مدارا و بردبارى حضرت باقر عليه السلام

شيخ طوسى از محمد بن سليمان و او از پدر خود نقل مى كند كه مردى از اهل شام خدمت حضرت باقر عليه السلام رفت و آمد داشت . مركزش در مدينه بود به مجلس امام عليه السلام نيز فراوان مى آمد. مى گفت : محبت و دوستى با شما مرا به اين مجلس نمى آورد، در روى زمين كسى نيست كه پپيش من ناپسندتر و دشمن تر از شما خانواده باشد. مى دانم فرمان بردارى خدا و رسول و اطاعت اميرالمؤ منين به دشمنى كردن با شما است ولى چون ترا مردى فصيح زبان و داراى فنون و فضائل و آداب پسنديده مى بينم ازينرو به مجلست مى آيم . با اين طرز سخن گفتن باز حضرت باقر عليه السلام به خوشروئى و گرمى با او صحبت مى كرد مى فرمود (لن تخفى على الله خافية ) هيچ چيز از خدا پنهان نيست .
پس از چند روز مرد شامى رنجور گرديد، درد و رنجش شدت يافت ، آنگاه كه خيلى سنگين شد يكى از دوستان خود را طلبيد و گفت هنگاميكه من از دنيا رفتم و جامه بر روى من كشيدى برو خدمت محمد بن على عليه السلام از آن جناب درخواست كن بر من نماز بگزارد. عرض كن به ايشان كه اين سفارش را قبل از فوت من خودم كرده ام .
شب از نيمه كه گذشت گمان كردند او از دنيا رفته و رويش را پوشيدند. بامداد رفيقش به مسجد آمد، ايستاد تا حضرت باقر عليه السلام از نماز فارغ گرديد و مشغول تعقيب نماز شد، جلو رفته عرض كرد يا اءبا جعفر عليه السلام فلان مرد شامى هلاك شد از شما خواسته است كه بر او نماز بگزارى فرمود نه ، اينطور نيست . سرزمين شام سرد است ولى منطقه حجاز گرم ، شدت گرماى حجاز زياد است ، برگرد در كار او عجله نكنيد تا من بيايم ، آنگاه حضرت حركت دوباره وضو گرفت دو ركعت نماز خواند دست مبارك را آنقدر كه مى خواست در مقابل صورت گرفت ، دعا كرد پس از آن به سجده رفت تا هنگاميكه آفتاب برآمد در اين موقع برخاسته به منزل مرد شامى آمد وقتى داخل منزل شد شامى را صدا زد، مريض جواد داد ((لبيك يابن رسول الله )) حضرت او را نشانيد و تكيه اش داد شربت سويقى (73) طلب كرد، با دست خويش آن غذا را به او داد، به خانواده اش ‍ فرمود شكم و سينه اش را با غذاى سرد خنك نگه داريد از منزل خارج شد، طولى نكشيد مرد شامى صحت يافته شفا داده شد هماندم خدمت حضرت آمد، عرض كرد مى خواهم در خلوت با شما ملاقات كنم ، ايشان برايش خلوت كردند.
مرد شامى گفت شهادت مى دهم كه تو حجت خدائى بر خلق و تو آن باب و درى هستى كه بايد از آن در داخل شد، هر كس جز اين راه برود نااميد و زيانكار است حضرت فرمود (مابدالك ) ترا چه رسيد شامى گفت هيچ شك و شبهه ندارم كه روح مرا قبض كردند، مرگ را به چشم خود آشكارا ديدم ، در اين هنگام ناگاه صداى كسى را به گوش خود شنيدم كه مى گفت روح او را برگردانيد محمد بن على عليه السلام بازگشت او را از ما خواسته ، حضرت فرمود: (اءما علمت اءن الله يحب العبد و يبغض عمله و يبغض العبد و يحب عمله ) نمى دانى مگر؟ خداوند بعضى از بندگان را دوست دارد ولى عملشان را نمى خواهد. برخى را دوست ندارد ولى عملشان را مى خواهد.
يعنى تو در نزد خدا دشمن بودى اما محبت و دوستى ات با من نزد خدا محبوب بود راوى گفت مرد شامى پس از آن جزء اصحاب حضرت باقر گرديد(74).


بردبارى حضرت موسى جعفر عليه السلام

مردى از اولاد خليفه دوم در مدينه بود كه پيوسته حضرت موسى بن جعفر عليه السلام را آزار مى كرد و دشنام مى داد هر وقت با آن جناب روبرو مى شد به اميرالمؤ منين عليه السلام جسارت مى كرد. روزى بعضى از بستگان حضرت عرض كردند اجازه دهيد تا اين فاجر ار به سزايش برسانيم و از شرش راحت شويم موسى بن جعفر عليه السلام آنها را از اين كار نهى كرد.
محل كار آن مرد را پرسيد. معلوم شد در جائى از اطراف مدينه به زراعت اشتغال دارد حضرت سوار شد از مدينه براى ملاقات او خارج گرديد. هنگامى به آنجا رسيد كه شخص در مزرعه خود كار مى كرد موسى بن جعفر عليه السلام همانطور سواره با الاغ داخل مزرعه شد آن مرد بانگ برداشت كه زراعت ما را پايمال كردى از آنجا نيا. موسى بن جعفر عليه السلام ، همانطور مى رفت تا به او رسيدك با گشاده روئى و خنده شروع به صحبت كرد، سئوال نمود چقدر خرج اين زراعت كرده اى ، گفت صد اشرفى ، پرسيد چه مقدار اميدوارى بهره بردارى كنى ، جواب داد غيب نمى دانم . فرمود گفتم چقدر اميدوارى عايدت شود گفت اميدوارم دويست اشرفى عايد شود.
حضرت كيسه زرى كه سيصد اشرفى داشت به او داد فرمود اين را بگير، زراعتت در جاى خود باقى است خداوند آنچه اميدوار هستى به تو روزى خواهد كرد. مرد برخاسته سر آن حضرت را بوسيد از ايشان درخواست كرد كه از تقصيرش بگذرد و او را عفو فرمايد. حضرت تبسم نموده بازگشت بعد از اين پيش آمد روزى آن مرد را ديدند در مسجد نشسته همينكه چشمش به موسى بن جعفر عليه السلام افتاد گفت (الله اعلم حيث يجعل رسالته ) خدا مى داند رسالتش را در كجا قرار دهد همراهان او گفتند ترا چه شده پيش از اين رفتارت اين طور نبود.
گفت شنيديد آنچه گفتم باز بشنويد، شروع كرد به دعا كردن نسبت به آن حضرت همراهانش با او از در ستيز وارد شدند. او نيز با آنها مخاصمه نمود. موسى بن جعفر عليه السلام به كسان خود فرمود كداميك بهتر بود آنچه شما ميل داشتيد يا آنچه من انجام دادم . همانا من اصلاح كردم امر او را به مقدار پولى و شرش را به همان كفايت نمودم (75).


بردبارى حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام

علامه مجلسى در جلد بحار در احوال حضرت امام حسن عليه السلام نقل مى كند كه روزى ايشان از راهى سواره مى گذشتند، مردى شامى با آنجناب مصادف گرديد شروع به لعنت و ناسزا گفتن نسبت به حضرت نمود ايشان هيچ نگفتند تا اينكه شامى هر چه خواست گفت آنگاه پيش رفته با تبسم به او فرمود گمان مى كنم اشتباه كرده اى .
اگر اجازه دهى ترا راضى مى كنم ، چنانچه چيزى بخواهى به تو خواهم داد، اگر راه را گم كرده اى من نشانت دهم ، اگر احتياج ببار بردارى من اسباب و بار ترا بوسيله اى به منزل مى رسانم ، اگر گرسنه اى ترا سير كنم ، اگر احتياج به لباس دارى ترا مى پوشانم ، اگر فقيرى بى نيازت كنم ، اگر فرارى هستى ترا پناه مى دهم ، هر آينه حاجتى داشته باشى برمى آورم چنانچه اسباب و همسفران خود را به خانه ما بياورى برايت بهتر است زيرا ما مهمانخانه اى وسيع و وسائل پذيرائى از هر جهت در اختيار داريم .
مرد شامى از شنيدن اين سخنان در گريه شده گفت ((اشهد انك خليفة الله فى ارضه )) گواهى مى دهم كه تو خليفه خدا در روى زمينى ، تو و پدرت ناپسندترين مردم در نزد من بوديد، اينك محبوبترين خلق در نظرم شديد، آنچه به همراه خويش در مسافرت آورده بود به خانه آن حضرت منتقل كرد، ميهمان ايشان شد تا موقعيكه از آن جا خارج گرديد و اعتقاد به ولايت حضرت پيدا كرد.


ناسزا يا بردبارى

در سفينة البحار جلد اول ص 423 از توحيد مفضل نقل مى كند: كه چون مفضل از ابن ابى العوجاء كلمات كفرآميز شنيد نتوانست خوددارى كند خشمگين شده با تندى گفت : اى دشمن خدا كفر مى گوئى و انكار خدا مى نمائى ابن ابى العوجاء گفت اگر اهل استدلالى با تو صحبت كنيم در صورتيكه غالب شدى پيرو تو مى شويم و اگر اهل مناظره نيستى با تو حرفى نداريم ، از اصحاب حضرت صادق عليه السلام اگر باشى هيچگاه آن آقا با ما اينطور گفتگو نكرده و نه اين چنين مجادله مى كند.
بسا اتفاق افتاده كه بزرگتر از اينكه تو شنيدى از ما شنيده هرگز در جواب ما ناسزا نفرموده (و انه لحليم الرزين العاقل الرصين لا يعتريه خرق و لا طيش و لا نزق ) آن جناب بردبارى با وقار و سنگين . و عاقلى استوار است هيچگاه انديشه از كسى ندارد و نه سبكى از او سر مى زند. گفتار ما را گوش مى دهد و كاملا به استدلال ما توجه دارد تا هر چه دليل داريم مى آوريم . بطورى به سخنانمان متوجه است كه خيال مى كنيم تحت تاءثير دلائل ما واقع شده و بر او پيروز شده ايم ، در آخر با چند جمله ى كوتاه ما را مغلوب مى نمايد و سخن خود را ثابت مى كند جواب دلائل او را هرگز نمى توانيم بدهيم ، اگر تو از اصحاب چنين شخصى هست مانند او با ما سخن بگوى


على عليه السلام براى خدا خشمگين مى شود

سعيد بن قيس همدانى گفت روزى اميرالمؤ منين عليه السلام را در پناه ديوارى ديدم ، عرض كردم يا على در چنين موقعى اينجا ايستاده اى ؟ فرمود آمده ام بيچاره اى را دستگيرى و يا مظلومى را فريادرسى كنم ، در همين موقع زنى با عجله فرا رسيد به اندازه اى آشفته بود كه از خود فراموش كرده راه را تميز نمى داد، چشمش به على عليه السلام كه افتاد با حالتى تضرع آميز، عرض كرد يا على شوهرم به من ستم كرده ، سوگند خورده مرا بزند با من بيا شفاعت فرما. مولى سر بزير انداخت پس از مختصر زمانى سر برداشته گفت نه ، به خدا قسم بايد حق مظلوم را بى درنگ گرفت پرسيد منزلت كجاست ؟ نشانى منزل خود را داد.
با على عليه السلام آمد تا به در خانه رسيد و نشان داد مولى به صاحب منزل سلام كرد جوانى با پيراهنى رنگين بيرون آمد، به او فرمود از خدا بترس زن خود را ترسان كرده اى جوان با درشتى گفت ترا چه با زن من اكنون بواسطه حرف تو او را خواهم سوخت .
على عليه السلام هر گاه از منزل خارج مى شد تازيانه اى در دست داشت و شمشير نيز حمايل مى كرد هر كه مستوجب تازيانه بود تاءديبش مى نمود اگر كسى نيز استحقاق شمشير داشت كيفر مى داد، جوان توجه كرد كه شمشير به حركت آمد. فرمود ترا امر به معروف و نهى از منكر مى كنم سرپيچى مى نمائى و رد مى كنى ، اينك توبه كن و الا ترا مى كشم در اين هنگام مردم در طلب اميرالمؤ منين عليه السلام كوچه به كوچه مى آمدند تا ايشان را پيدا كردند هر يك سلام كرده مى ايستادند، جوان ناگاه متوجه شد با چه شخصى روبرو است عرض كرد مرا ببخش خدا نيز ترا ببخشد. به خدا سوگند مانند زمين آرام مى شوم تا زنم بر من قدم بگذارد دستور داد آن زن وارد خانه شود و برگشت با خود اين آيه تلاوت مى كرد (لا خير فى كثير من نجواهم الا من امر به صدقة او معروف او اصلاح بين الناس ) و گفت سپاس خداى را كه بوسيله ى من بين زن و شوهرى اصلاح نمود هر كه براى رضاى خدا بين مردم اصلاح نمايد بزودى او را خداوند پاداش بزرگى خواهد داد(76).


عمل با گفتار خيلى فرق دارد

ابن ابى مريم گفت حضرت باقر عليه السلام فرمود روزى پدرم با اصحاب خود نشسته بود. رو به آنها كرده فرمود كداميك از شما حاضريد آتش ‍ گداخته را در كف دست بگيريد تا خاموش شود همه خود را از اين عمل عاجز ديدند؛ سر بزير افكنده چيزى نگفتند.
من عرض كردم پدر جان اجازه مى دهى اين كار را بكنم فرمود نه پسر جان تو از منى و من از تو هستم منظورم اينها بودند پس از آن سه مرتبه فرمايش ‍ خود را تكرار كرد. هيچكدام سخن نگفتند آنگاه فرمود چقدر زيادند اهل گفتار و كم يابند اهل عمل ، با اينكه كار آسان و ساده اى بود ما مى شناسيم كسانى را كه اهل عمل و هم گفتارند اين حرف از نظر ندانستن نبود بلكه خواستيم بدانيد و امتحان داده باشيد. حضرت باقر عليه السلام فرمود در اين موقع به خدا سوگند مشاهده كردم چنان غرق در حيا و خجالت شده بودند كه گويا زمين آنها را به سوى خود مى كشيد. بعضى از ايشان را ديدم كه عرق از او جارى بود ولى چشمش را از زمين بلند نمى كرد همين كه پدرم شرمندگى آنها را مشاهده كرد فرمود خداوند شما را بيامرزد من جز نيكى نظرى نداشتم بهشت داراى درجاتى است ، درجه اى متعلق به اهل عمل است كه مربوط به ديگران نيست . آن وقت مشاهده كردم مثل اينكه از زير بار گردان و سنگينى و ريسمانهاى محكم خارج شدند(77).


چند نفر از اين مردان يافت مى شوند؟

ماءمون رقى گفت : روزى خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم ، سهل بن حسن خراسانى وارد شد سلام كرده نشست آنگاه عرض كرد يابن رسول الله شما خانواده اى با راءفت و رحمت هستيد امامت از شما است چه باعث شده براى گرفتن حق خود قيام نمى كنى با اينكه صد هزار از پيروانتان با شمشيرهاى آتشبار از شما دفاع مى كنند حضرت فرمود اكنون بنشين (تا بر تو آشكار شود).
به كنيزى دستور داد تنور را بيافروزد. آتش افروخته شد به طورى كه شعله هاى آن قسمت بالاى تنور را سفيد كرد، به سهل فرمود اينك (اگر مطيع مائى ) برو در ميان تنور بنشين . خراسانى چنان آشفته و ناراحت گرديد كه با التماس شروع به پوزش كرد، يابن رسول مرا به آتش مسوزان از اين ناچيز درگذر و مرا ببخش آن جناب فرمود نگران نباش ترا بخشيدم در همين موقع هارون مكى با پاى برهنه وارد شد، نعلين خود را در دست گرفته بود، سلام كرد، حضرت صادق عليه السلام بدون درنگ فرمود نعلين را بيانداز و در تنور بنشين .
هارون داخل تنور شده نشست . امام عليه السلام با خراسانى شروع به صحبت كرد از اوضاع بازارها و خصوصيات خراسان چنان شرح مى داد كه گويا چندين سال در آنجا به سر برده مدتى به اين سخنان سهل خراسانى را مشغول نمود (شايد از تنور و هرون فراموش كرد) در اين هنگام فرمود سهل حركت كن ببين وضع تنور چگونه است .
سهل گفت : حركت كردم بر سر تنور آمدم آن مرد را در ميان خرمن آتش ‍ آسوده و آرام نشسته ديدم . هارون از جا حركت كرد و از تنور بيرون شد حضرت صادق عليه السلام به خراسانى فرمود در خراسان چند نفر از اينها پيدا مى شود عرض كرد به خدا سوگند يك نفر هم يافت نمى شود آن جناب نيز همين طور تكرار كرد كه يك نفر هم نخواهد بود و اضافه فرمود، ما در زمانيكه پنج نفر همدست و همداستان پيدا نكنيم قيام نخواهيم كرد موقعيت را خودمان بهتر مى دانيم .


اين داستان با مردم امروز چه تناسب دارد؟

شديد برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روى زمين بود، در زمان او نقل كرده اند به طورى مردم به آرامش زندگى مى كردند كه شخصى را براى قضاوت بين آنها تعيين كرده بود از تاريخ تعيين او تا مدت يك سال هيچكس براى رفع خصومت بدارالقضا نيامد روزى به شديد گفت من اجرت قضاوت را نمى گيرم زيرا در اين يك سال حكومتى نكرده ام پادشاه گفت ترا براى اين كار منصوب كرده ايم كسى مراجعه كند يا نكند.
پس از يك سال دو نفر پيش قاضى آمدند يكى گفت من از اين مرد زمينى خريده ام در داخل زمينش گنجى پيدا شده اينك هر چه به او مى گويم گنج را تصرف كن چون زمين تنها از تو خريده ام قبول نمى كند فروشنده گفت من زمين را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مكان بوده متعلق به خريدار است قاضى پس از تجسس فهميد يكى از اين دو نفر دخترى دارد و ديگرى پسرى دختر را به ازدواج پسر در آورد و گنج را به آن دو تسليم كرد بدين وسيله اختلاف بين آنها رفع شد(78).
بهر يك از دو برادر دستور ميانه روى داد
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به عيادت علاء بن زياد حارثى تشريف برد وقتى كه وسعت خانه او را مشاهده نمود. فرمود تو خانه باين وسيعى در دنيا براى چه مى خواهى با آنكه احتياجت در آخرت نيز بخانه وسيعى برسى در اينجا مهمان نوازى كن . صله رحم بجا آور و اداء حقوق بنما.
علاء عرض كرد از برادرم عاصم بن زياد شاكى هستم فرمود چه شكايت دارى عرض كرد از دنيا كناره گيرى نموده آنجناب امر نمود او را بياورند. عاصم شرفياب شد. فرمود اى دشمن نفس خود شيطان گمراهت نموده .
بر خانواده و اولادت رحم نميكنى ؟ خيال مى كنى خداوند طيبات و چيزهاى حلال را كه برايت مباح كرده بدت مى آيد از آنها استفاده كنى در نظر خدا از اين انديشه خوار و پست تر هستى عاصم گفت پس چرا شما لباس خشن مى پوشى و غذاى ساده و غير لذيذ مى خورى و فرمود من مثل تو نيستم . خدا بر پيشوايان حقى لازم نموده خودشان را شبه تنگدستان قرار دهند تا فقر و تنگدستى براى فقراء دشوار نباشد و بدين وسيله تسلى يابند.(79)
بهر يك از دو برادر دستور ميانه روى داد
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به عيادت علاء بن زياد حارثى تشريف برد وقتى كه وسعت خانه او را مشاهده نمود. فرمود تو خانه باين وسيعى در دنيا براى چه مى خواهى با آنكه احتياجت در آخرت نيز بخانه وسيعى برسى در اينجا مهمان نوازى كن . صله رحم بجا آور و اداء حقوق بنما.
علاء عرض كرد از برادرم عاصم بن زياد شاكى هستم فرمود چه شكايت دارى عرض كرد از دنيا كناره گيرى نموده آنجناب امر نمود او را بياورند. عاصم شرفياب شد. فرمود اى دشمن نفس خود شيطان گمراهت نموده .
بر خانواده و اولادت رحم نميكنى ؟ خيال مى كنى خداوند طيبات و چيزهاى حلال را كه برايت مباح كرده بدت مى آيد از آنها استفاده كنى در نظر خدا از اين انديشه خوار و پست تر هستى عاصم گفت پس چرا شما لباس خشن مى پوشى و غذاى ساده و غير لذيذ مى خورى و فرمود من مثل تو نيستم . خدا بر پيشوايان حقى لازم نموده خودشان را شبه تنگدستان قرار دهند تا فقر و تنگدستى براى فقراء دشوار نباشد و بدين وسيله تسلى يابند.(80)


همت نعمان بن بشير

يزيد پس از آنكه تصميم گرفت اهل بيت سيد الشهداء عليه السلام را به مدينه فرستد، نعمان بن بشير را خواسته سى مرد با او همراه نمود. دستوراتى براى حفظ شئون اهل بيت به او داد گفت هميشه خانواده حسين عليه السلام جلو حركت كنند و شما با فاصله از دنبال ، هر جا فرود آمديد به اندازه اى فاصله بگيريد كه اگر يكى از آنها براى احتياج يا وضو بيرون شد شخص او را نبينيد در ضمن چنانچه كارى داشتند صداى ايشان به شما برسد.
نعمان بيش از آنچه يزيد دستور داده بود مراعات اين خانواده را كرد تا به مدينه رسيدند. فاطمه دختر اميرالمؤ منين عليه السلام (ام كلثوم ) به خواهر خود زينب عليه السلام گفت اين مرد بما احسان نمود اگر مايل باشيد در قبال نيكى و احسانش چيزى به او بدهيم .
زينب عليه السلام فرمود چيزى نداريم كه به او بدهيم مگر همين زيورهاى خودمان را. آنگاه دو دستبند و دو بازو بنديكه داشتند بيرون آورده براى نعمان فرستادند و از كمى جايزه پوزش خواستند و افزودند اين مختصر پاداشى است كه ما را ممكن بود نعمان قبول نكرده گفت اگر براى دنيا كرده بودم از اين مقدار كمتر هم كافى بود ولى به خدا سوگند آنچه كردم براى خدا و نسبت شما به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بود(81).


زنى شرافتمند و خوش عقيده

بشار مكارى گفت در كوفه خدمت حضرت صادق عليه السلام مشرف شدم آنجناب مشغول خوردن خرما بود فرمود بشار، بيا جلو بخور. عرض كردم در بين راه كه مى آمدم منظره اى ديدم كه مرا سخت ناراحت كرد، اكنون گريه گلويم را گرفته نمى توانم چيزى بخورم بر شما گوارا باد. فرمود به حقى كه مرا بر تو است سوگند مى دهيم پيش بيا و ميل كن . نزديك رفته شروع به خوردن كردم .
پرسيد در راه چه مشاهده كردى : عرض كردم يكى از ماءموران را ديدم كه با تازيانه بر سر زنى مى زد و او را به سوى زندان و دارالحكومه مى كشانيد. آن زن با حالتى بس تاءثرانگيز فرياد مى كرد (المستغاث بالله و رسوله ) هيچ كس ‍ به فريادش نرسيد پرسيد از چه رو اين طور او را مى زدند؟ عرض كردم من از مردم شنيدم آن زن در بين راه پايش لغزيده و به زمين خورده است در آن حال گفته (لعن الله ظالميك يا فاطمة ) خدا ستمكاران ترا لعنت كند اى فاطمه زهرا (س ) از شنيدن اين موضوع حضرت صادق شروع به گريه كرد، آنقدر اشك ريخت كه دستمال و محاسن مبارك و سينه اش تر شد.
فرمود بشار با هم به مسجد سهله برويم دعا كنيم براى نجات يافتن اين زن ، يكى از اصحاب خود را نيز فرستاد تا بدارالحكومه رود و خبرى از او بياورد. وارد مسجد شديم ، هر يك دو ركعت نماز خوانديم حضرت صادق دستهاى خود را بلند كرده دعائى خواند و به سجده رفت طولى نكشيد سر برداشته فرمود حركت كن برويم او را آزاد كردند در بين راه برخورد كرديم با مردى كه او را براى خبرگيرى فرستاده بودند آن جناب جريان را پرسيد، گفت زن را آزاد كردند، از وضع آزاد شدنش سؤ ال كرد. گفت من در آنجا بودم دربانى او را به داخل برد پرسيد چه كرده اى ؟ گفته بود من به زمين خوردم گفتم (لعن الله ظالميك يا فاطمة ) دويست درهم امير به او داد و تقاضا كرد او را حلال كند و از جرمش بگذرد ولى آن زن قبول نكرد. آنگاه آزادش كردند.
حضرت فرمود از گرفتن دويست درهم امتناع ورزيد؟ عرض كرد آرى با اينكه به خدا سوگند كمال احتياج را دارد. حضرت از داخل كيسه اى هفت دينار خارج نموده فرمود اين هفت دينار را برايش ببر و سلام مرا به او برسان . بشار گفت به در خانه آن زن رفتيم سلام حضرت را به او رسانيديم پرسيد شما را به خدا قسم حضرت صادق عليه السلام مرا سلام رسانيده جواب داديم آرى از شنيدن اين موهبت بيهوش شد ايستاديم تا بهوش آمد دينارها را به او تسليم كرديم گفت (سلوه ان يستوهب امته من الله ) از حضرت بخواهيد آمرزش كنيز خود را از خداوند بخواهد.
پس بازگشت جريان را به عرض امام عليه السلام رسانديم ، آنجناب به گفته ما گوش فرا داده بود و در حاليكه مى گريست برايش دعا مى كرد(82).


عمر محدود و آرزوى نامحدود

روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله به شكل مربع و چهارگوشى خطوطى بر روى زمين كشيد، در وسط آن مربع نقطه اى گذاشت ؛ از اطرافش ‍ خطهاى زيادى به مركز نقطه وسط كشيد يك خط از نقطه داخل مربع به طرف خارج رسم كرد و انتهاى آن خط را نامحدود نمود. فرمود مى دانيد اين چه شكلى است عرض كردند خدا و پيغمبر بهتر مى دانند فرمود اين مربع و چهارگوش محدود، عمر انسان است كه به اندازه معينى محدود است . نقطه وسط نمودار انسان مى باشد اين خطهاى كوچك كه از اطراف به طرف نقطه (انسان ) روى آورده اند امراض و بلاهايى است كه در مدت عمر از چهار طرف به او حمله مى كنند اگر از دست يكى جان بدر برد به دست ديگرى مى افتد. بالاخره از آنها خلاصى نخواهد داشت و به وسيله يكى به عمرش خاتمه داده مى شود.
آن خط كه از مركز نقطه (انسان ) به طور نامحدود خارج مى شود آرزوى اوست كه از مقدار عمرش بسيار تجاوز كرده و انتهايش معلوم نيست (83).


آرزوى يك ماهى را بگور برد

ماءمون به اراده فتح روم لشكر به آن طرف كشيد.
فتوحات بسيار نمود، در بازگشت از چشمه اى به نام بديدون كه معروف به قشره است گذشت . آب و هواى آن محل ، منظره دلگشاى سبزه زار اطراف چنان فرح انگيز بود كه دستور داد همانجا سپاه توقف نمايد تا از هواى آن سرزمين استفاده كنند.
براى ماءمون در روى چشمه جايگاه زيبائى از چوب آماده كردند در آنجا مى ايستاد و صافى آب را تماشا مى كرد. روزى سكه اى در آب انداخت نوشته آن از بالا آشكار خوانده مى شد. از سردى آب كسى دست خود را نمى توانست در ميان آن نگه دارد. در اين هنگام كه ماءمون غرق در تماشاى آب بود يك ماهى بسيار زيبا به اندازه نصف طول دست ، مانند شمش ‍ نقره اى آشكار شد ماءمون گفت هر كس اين ماهى را بگيرد يك شمشير جايزه دارد. يكى از سربازان خود را در آب انداخت ، ماهى را گرفته بيرون آورد. همينكه بالاى تخت و جايگاه ماءمون رسيد، ماهى خود را به شدت تكانى داد، از دست او خارج شده در آب افتاد براثر افتادن ماهى مقدارى از آب بر سر و صورت و گلوگاه ماءمون رسيد، ناگاه لرزش بى سابقه اى او را فراگرفت .
سرباز براى مرتبه دوم در آب رفت و ماهى را گرفت . دستور داد آنرا بريان كنند ولى لرزه بطورى شدت يافت كه هر چه لباس زمستانى و لحاف بر او مى انداختند آرام نمى شد پيوسته فرياد مى كشيد ((البرد البرد)) سرما سرما، در اطرافش آتش زيادى افروختند باز گرم نشد. ماهى بريان را برايش ‍ آوردند آنقدر ناراحتى به او فشار آورده بود كه نتوانست ذره اى از آن بخورد.
معتصم (برادر ماءمون ) پزشكان سلطنتى ابن ماسويه و بختيشوع را حاضر كرده تقاضاى معالجه ماءمون را نمود. آنها نبضش را گرفته گفتند ما از معالجه او عاجزيم اين بحران حال و حركات نبض مرگ او را مسلم مى كند و در طب پيش بينى چنين مرضى نشده . حال ماءمون بسيار آشفته گشت ، از بدنش ‍ عرقى خارج مى شد شبيه روغن زيتون . در اين هنگام گفت مرا بر بلندى ببريد تا يك مرتبه ديگر سپاه و سربازان خود را ببينم .
شب بود ماءمون را به جاى بلندى بردند چشمش به سپاه بيكران در خلال شعاع آتش هائيكه كنار خيمه هاى بسيار زياد و دور افروخته بودند برفت و آمد سربازان افتاد. گفت (يا من لا يزول ملكه ارحم من قد زال ملكه ) اى كسيكه پادشاهى او را زوالى نيست رحم كن بر كسى كه سلطنتش به پايان رسيد. او را به جايگاه خودش برگردانيدند معتصم مردى را گماشت تا شهادت را تلقينش كند. آن مرد با صداى بلند كلمات شهادت را مى گفت ابن ماسويه گفت فرياد نكش الآن ماءمون با اين حاليكه دارد بين پروردگار خود و مانى (نقاش معروف ) فرق نمى گذارد.
در اين موقع چشمهايش باز شد. چنان بزرگ و قرمز شده بود كه انسان از نگاه كردنش وحشت داشت ، خواست ابن ماسويه را با دست خود درهم فشارد ولى قدرت نداشت ، از دنيا رفت و ماهى را نخورد در محلى به نام طرطوس دفن گرديد(84)


تاءثير يك انگشتر

فاطمه زهرا (س ) از پدر بزرگوار خود درخواست انگشترى نمود، آن جناب فرمود بهتر از انگشتر به تو نياموزم ؟ هنگاميكه نماز شب خواندى از خداوند بخواه به آرزوى خود مى رسى . در دل شب پس از اداى نافله دست به درگاه خدا دراز كرد و درخواست انگشترى نمود هاتفى گفت فاطمه (س ) آنچه خواستى در زير مصلى آماده است .
دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله دست بزير جانماز برد انگشترى بى مانند از ياقوت مشاهده كرده آنرا برداشت همان شب در خواب ديد وارد قصرهاى بهشتى گرديده در سومين قصر تختى را ديد كه بر سه پايه ايستاده است فرمود اين قصر متعلق به كيست گفتند از دختر پيغمبر فاطمه زهرا است سؤ ال كرد سبب چيست كه اين تخت داراى سه پايه است . جواب دادند چون صاحبش در دنيا انگشترى خواسته به جاى آن پايه اى از اين سرير كسر گرديده در اين هنگام از خواب بيدار شد فردا صبح خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله شرفياب گرديد. داستان خواب را شرح داد حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود:
معاشر آل عبدالمطلب ليس لكم الدنيا انما لكم الاخرة و ميعادكم الجنة ما تصنعون بالدنيا فانها زائلة .
اى بازماندگان عبدالمطلب براى شما دنيا شايسته نيست شما را بهشت جاويدان سزاوار است وعده گاهتان آنجاست دنياى فانى را چه مى خواهيد؟!
رو به فاطمه (س ) كرده فرمود دخترم انگشتر را به جاى خود برگردان همان شب فاطمه زهرا (س ) انگشتر را زير مصلى نهاد در خواب ديد وارد قصرهاى شب گذشته شد ولى تخت را با چهار پايه مشاهده فرمود پس از سؤ ال . گفتند چون انگشتر را برگردانيدى پايه تخت نيز به جاى خود برگشت (85).


next page

fehrest page

back page