داستانها و پندها (جلد اول)
- ۱ -

گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى


مقدمه

جلد اول از مجموعه داستانها و پندها كه اكنون پيش روى شماست چيزى جز ادامه راه شهيد فرزانه راه علم و فضيلت ، آيت الله مرتضى مطهرى در دو جلد كتاب نفيس و ارزنده داستان راستان نيست ، زيرا همانطور كه آن شهيد عزيز در مقدمه كتاب داستان راستان اشاره كردند تاريخ پرماجراى اسلام و مسلمين چون گنجينه اى گرانبهاست كه به علت غفلت مسلمانان و دسيسه هاى ناجوانمردانه دشمنان اسلام ساليان متمادى در پس پرده فراموشى فرو رفته بود، بويژه در كشور ما كه با وجود رژيم وابسته و فرهنگ سوز شاهنشاهى اين فاجعه ابعاد گسترده ترى بخود گرفت و در دوران حكومت اين نوكران اجنبى ، قلم بدستان و سردمداران ايدئولوژى شرقى و غربى كه عمدتا هدفى جز مقابله با اسلام نداشتند ميدان باز و بدون حريف بدست آوردند و با جامعه و شئون فرهنگى ما آن كردند كه مغول و چنگيز نيز چنين جنايتى مرتكب نشدند، بويژه آنكه اين روشنفكران شرق زده و غرب گرا اعم از توده اى و ليبرال و ملى گرا و سلطنت طلب و فراماسونها مورد محبت و حمايت رژيم سرسپرده ابرقدرتها نيز بودند و بسخن ديگر، هم از توبره مى خوردند و هم از آخور!! بگذاريم اكنون كه با توفيقات حق تعالى ، و تحت رهبرى ولى فقيه ، نايب امام زمان ، حضرت امام خمينى ، ارواحنا فداه دست دشمنان اسلام از كشور ما كوتاه گرديده است و زمينه ترويج و ارائه مكتب حياتبخش اسلام فراهم آمده است لازم است تا نويسندگان و هنرمندان متعهد و مكتبى با استفاده از روشهاى مختلف هنرى و ادبى به ارائه تعاليم انسان ساز اسلام بپردازند.
براى گردآورى داستانها از كتاب پند تاريخ و اخلاق بيشترين استفاده را برده ايم ، در عين حال منبع اصلى هر داستان در پاورقى ها آمده است . والسلام على من اتبع الهدى


درسى از ششمين امام (ع )

عبدالرحمن بن سيابه گفت هنگاميكه پدرم از دنيا رفت يكى از دوستان او بدر خانه ما آمد پس از تسليت گفتن پرسيد آيا پدرت از مال و ثروت چيزى گذاشته ؟ گفتم نه ، كيسه ايكه در آن هزار درهم بود بمن داد. گفت اين پول را بگير و در خريد و فروش سرمايه خود قرار ده برسم امانت در دست تو باشد سود آنرا بمصرف احتياجات زندگى برسان و اصل پول را بمن برمى گردانى . بسيار خرسند شدم ، پيش مادرم آمده و جريان را شرح دادم ، شبانگاه نزد كس ديگرى از دوستان پدرم رفتم ، او سرمايه مرا پارچه هاى مخصوصى خريد و دكانى برايم تهيه كرد، در آنجا بكسب مشغول شدم .
اتفاقا خداوند بهره زيادى از اينكار مرا روزى فرمود؛ تا اينكه ايام و موسم حج رسيد، در دلم افتاد كه امسال بزيارت خانه خدا بروم پيش مادرم رفتم و قصد خود را با او صحبت كردم ؛ گفت اگر چنين خيالى دارى اول امانت آن مرد را رد كن و پول او را بده بعد برو من هزار درهم را فراهم نموده پيش او بردم گفت شايد آنچه من دادم ، كم بوده اگر مايلى زيادتر بدهم گفتم نه ، خيال دارم بمكه مسافرت كنم مايل بودم امانت شما مسترد شود.
پس از آن بمكه رفتم ، در بازگشت با عده اى خدمت حضرت صادق (ع ) در مدينه رسيدم ، چون من جوان و كم سن بودم در آخر مجلس نشستم . هر يك از مردم سؤ الى مى كردند و ايشان جواب مى داد. همينكه مجلس خلوت شد مرا پيش خواند، جلو رفتم فرمود كارى داشتى ؟ عرض كردم فدايت شوم من عبدالرحمن پسر سيابه هستم ، از پدرم پرسيد گفتم او از دنيا رفت ، حضرت افسرده شد و برايش طلب آمرزش نمود آنگاه پرسيد آيا ثروت و مالى گذاشته است ؟ گفتم چيزى بجاى نگذاشته سؤ ال فرمود پس چگونه بحج رفتى ؟ من داستان رفيق پدرم و هزار درهمى كه داده بود بعرض ايشان رساندم ولى آنجناب نگذاشت همه آنرا بگويم ، در بين پرسيد آيا هزار درهم او را دادى ؟ گفتم بلى بصاحبش رد كردم . فرمود احسنت خوب كردى اينك ترا وصيتى بكنم . عرض كردم بفرمائيد (قال عليك بصدق الحديث و اداء الامانة تشرك الناس فى اموالهم هكذا و جمع بين اصابعه ) فرمود بر تو باد براستى و درستى و رد امانت كه اگر حفظ اين سفارش را بكنى در اموال مردم شريك خواهى شد اين سخن را كه گفت انگشتان مبارك خويش ‍ را در هم داخل كرد. فرمود اينچنين شريك آنها مى شوى ، من دستور آنجناب را مراعات نموده و عمل كرده ، وضع ماليم بجائى رسيد كه زكوة يك سالم يكصد هزار درهم شد.(1)


كليد نجات

مردى خدمت حضرت رسول (ص ) آمد و عرض كرد مرا راهنمائى كن به نافعترين كارها حضرت فرمود: اصدق و لا تكذب و اذنب من المعاصى ما شئت راستگوئى را پيشه كن و از دروغ بپرهيز هر گناه ديگرى مى خواهى انجام ده ، از اين سخن مرد در شگفت شد و فرمايش ‍ آنجناب را پذيرفته و مرخص گرديد. با خود گفت پيغمبر(ص ) مرا از غير دروغگوئى نهى نكرده پس اكنون بخانه فلان زن زيبا مى روم و با او زنا مى كنم همينكه بطرف خانه او رفت فكر كرد اگر اين عمل را انجام دهد و كسى از او بپرسد از كجا ميآئى نمى توانم دروغ بگويد و بر فرض راست گفتن به كيفر شديد و بدبختى بزرگى مبتلا مى شود. لذا منصرف شد. باز فكر كرد گناه ديگرى انجام دهد همين انديشه و خيال را نمود در نتيجه از همه گناهان بواسطه ترك و دروغ دورى جست .(2)


عذاب دروغگو

روزى رسول اكرم (ص ) فرمود ديشب در خواب ديدم كه مردى نزد من آمد و گفت برخيز برخاستم . دو مرد را ديدم كه يكى ايستاده و در دست خود چيزى شبيه بعصاى آهنين دارد و آنرا بر گوشه دهان مرد ديگرى كه نشسته است فرو مى برد باندازه اى فشار مى دهد تا ميان دو شانه اش مى رسد آنگاه بيرون آورد و در طرف ديگر دهان او داخل مى كند، طرف اول خوب مى شود اين قسمت ديگر را هم مانند قبلى پاره مى كند بآنشخص كه مرا حركت داد گفتم اين چه كسى است و براى چه اينطور عذاب مى كشد، گفت اين مرد دروغگو است كه در قبر او را تا روز قيامت اينطور كيفر مى دهند.(3)


خداشناسى كودك

چون هنگام آن رسيد كه آفتاب دولت ابراهيم خليل عليه السلام از مشرق سعادت طلوع كند منجمان نمرود را اطلاع دادند كه امسال پسرى بوجود خواهد آمد كه ملت تو بر دست او زايل مى شود نمرود دستور داد هر پسرى كه در عرصه ملك او بوجود آيد او را بكشند تا موقع ولادت ابراهيم رسيد. و ذات مبارك او از حرم رحم بفضاى وجود خراميد. مادر ابراهيم از بيم گماشتگان نمرود فرزند خود را قماطى پيچيد و به غارى برده در آنجا نهاد و در غار را محكم كرده بازگشت روز ديگر فرصت پيدا نموده به غار رفت تا حال فرزند خود را مطالعه كند ابراهيم عليه السلام را در حال سلامتى يافت و ديد انگشت سبابه را بر عادت اطفال در دهن گرفته مى مكد و بوسيله آن تغذى مى نمايد او را شير داد و بازگشت و هر وقت فرصت مى يافت به غار رفته او را شير مى داد و از حالش اطلاع حاصل مى نمود تا هفت سال بر اين وضع گذشت آثار عقل و نشانه هاى فراست از پيشانى مبارك او ظاهر گشت روزى از مادر خود سؤ ال كرد آفريدگار من كيست مادر جواب داد نمرود پرسيد كه آفريدگار نمرود كيست مادر از جواب او فرو ماند و دانست كه اين پسر همانست كه بواسطه وجود مبارك او بناء ملك نمرود خراب خواهد شد.(4)


خداشناسى پيرزن

اميرالمؤ منين عليه السلام با جمعى از پيروان در معبرى عبور مينمود، پيرزنى را ديد كه با چرخ نخ ‌ريسى خود مشغول رشتن پنبه است پرسيد پيرزن (بماذا عرفت ربك ) خداى را بچه چيز شناختى ؟ پيرزن بجاى جواب دست از دسته چرخ برداشت طولى نكشيد پس از چند مرتبه دور زدن چرخ از حركت ايستاد عجوزه گفت يا على عليه السلام چرخى بدين كوچكى براى گردش احتياج بچون منى دارد آيا ممكن است افلاك باين عظمت و كرات باين بزرگى بدون مديرى دانا و حكيم و صانعى توانا و عليم با نظم معينى بگردش افتند و از گردش خود باز نايستند؟
على عليه السلام روى باصحاب خود نموده فرمود (عليكم بدين العجائز) مانند پيرزنان خدا را بشناسيد.


جنايت يك پدر

قيس بن عاصم ، در ايام جاهليت از اشراف و رؤ ساء قبائل بود. پس از ظهور اسلام ايمان آورد. روزى در سنين پيرى بمنظور جستجوى راه مغفرت الهى و جبران خطاهاى گذشته خود شرفياب محضر رسول اكرم (ص ) گرديد و گفت : در گذشته ، جهل و نادانى ، بسيارى از پدران را بر آن داشت كه با دست خويش دختران بى گناه خود را زنده بگور سازند من نيز دوازده دخترم را در فواصل نزديك بهم زنده بگور كردم ، سيزدهمين دخترم را زنم پنهانى بزائيد و چنين وانمود كرد كه نوزاد مرده بدنيا آمده ، اما در خفا او را نزد اقوام خود فرستاد.
سالها گذشت تا روزى هنگاميكه ناگهان از سفرى بازگشتم دخترى خردسال را در سراى خود ديدم و چون شباهتى تام بفرزندانم داشت درباره اش ‍ بترديد افتادم و بالاخره دانستم دختر من است . بيدرنگ دختر را كه زار زار ميگريست كشان كشان به نقطه دورى برده و بناله ها و تضرعهاى او و اينكه بنزد دائيهاى خود باز ميگردم و ديگر بر سر سفره تو نمى نشينم اعتنا نكردم و زنده بگورش نمودم .
قيس پس از نقل ماجراى خود به انتظار جواب ، سكوت كرد در حاليكه از ديده هاى رسول اكرم (ص ) قطرات اشك فرو مى چكيد و با خود زمزمه مى فرمود: (من لايرحم لايرحم ) آنكه رحم نكند بر او رحم نشود، و سپس به قيس خطاب كرده و فرمود: روز بدى در پيش دارى . قيس پرسيد اينك براى تخفيف بار گناهم چه كنم ؟ حضرت پاسخ داد بعدد دخترانى كه كشته اى كنيز آزاد كن .


نامه محبت آميز

على اسكافى ميگويد: من منشى امير بغداد بودم و مدتها در اين سمت انجام وظيفه مى كردم . ناگاه اوضاعم دگرگون شد و روزگارم به تيرگى گرائيد.
امير نسبت بمن بدبين و متغير شد، دستور داد زندانيم كردند و تمام اموال منقول و غير منقولم را ضبط نمودند. چندى در زندان ماندم و پيوسته از ذلت و خوارى و ياءس و نااميدى رنج ميبردم . روزى ماءمورين زندان بمن خبر دادند كه اسحق بن ابراهيم طاهرى رئيس شهربانى بغداد بزندان آمده و تو را احضار كرده است . سخت نگران شدم ، بر جان خود ترسيدم ، و از زندگى دست شستم مرا نزد او بردند، اداى احترام نمودم . اسحق به روى من خنديد و گفت برادرم عبدالله طاهر از خراسان نامه نوشته و درباره تو شفاعت كرده است . امير شفاعت او را پذيرفته و دستور داده است از زندان آزاد شوى و تمام اموال و املاكت مسترد گردد. اينك مى توانى بمنزل بروى . خداى را شكر كردم و از شدت شادى بگريه افتادم . همان ساعت رهسپار منزل شدم ، آنروز را در خانه ماندم و بكارهاى پريشانم سر و صورتى دادم .
روز بعد بحضور اسحق طاهرى رفتم ، از وى تشكر كردم ، درباره اش دعاى نمودم ، و گفتم من هرگز حضور امير عبدالله طاهر شرفياب نشده ام و سعادت زيارت و شناسائى ايشان نصيبم نگرديده است چه باعث شد كه مرا مشمول عنايات خويش ساخته و از من شفاعت كرده است ؟
جواب داد: چند روز قبل نامه اى از برادرم بمن رسيد و در آن نوشته بود: پيش از اين ، مكاتيب امير بغداد مشحون از لطف و دلجوئى و آميخته بمهر و محبت بود و منشى امير با جملات گرم و مؤ دبى كه در خلال نامه بكار مى برد روابط حسنه ما را محكم مى كرد و عواطف و الفت فيمابين را تقويت مى نمود و اينك چندى است كه وضع نگارش تغيير كرده و نامه ها فاقد مضامين گرم و مهرانگيز است . ميگويند اين دگرگونى از آنجهت است كه امير، نويسنده خود را معزول و زندانى نموده و ديگرى را بجاى وى گمارده است .
با توجه باينكه منشى سابق ، شخص وظيفه شناس و خليقى بود و در نامه نگارى ، مراتب ادب و احترام را رعايت ميكرده ، دور از مروت است كه در اينحال او را فرو گذاريم و از وى حمايت ننمائيم . از شما ميخواهم نزد امير بروى و جرم كاتب را مشخص نمائى . اگر گناهش قابل عفو است از طرف من شفاعت كن و اگر طرد او از جهت مالى است پول مورد نظر را در حساب من بپردازى و جدا از امير درخواست نمائى او را ببخشد و بشغل سابقش منصوب نمايد. من اين رسالت را انجام دادم و پيام برادرم را بعرض ‍ رساندم . خوشبختانه شفاعتش نزد امير مقبول افتاد و تمام درخواستهاى او را در مورد شما اجابت فرمود.
اسحق طاهرى پس از شرح جريان ، در همان مجلس ده هزار درهم بمن داد و گفت اين انعام امير است كه بمنظور دلجوئى بشما اعطاء فرموده است . چند روزى بيش نگذشت كه شغل سابقم را نيز بمن محول نمودند و به سمت منشى امير دوباره مشغول كار شدم . آبروى رفته ام بازگشت ، مشكلاتم يكى پس از ديگرى حل شد، و از همه ناراحتيهاى طاقت فرسا و جانكاه رهائى يافتم .(5)


دنياى شگفت انگيز آفريده ها

سيّاحى از جنگلى ميگذشت چشمش بگنجشكى افتاد كه بر روى درختى نشسته و با وضعيكه اضطراب و وحشت از آن آشكار بود صداهاى پى درپى مى داد آشفتگى گنجشك توجّه سياح را بخود جلب نمود و دقت كرده ديد در هر چند ثانيه آن حيوان حركت مينمايد و بر گرد درخت ديگرى ميپرد در اين هنگام مشاهده كرد مار سياهى از همان درخت در حال بالا رفتن است و در آن درخت لانه گنجشك است فهميد اين مار قصد آشيانه و بچه هاى گنجشك را كرده در اين بين ديد گنجشك يك نوع برگ مخصوص با عجله تمام ميچيند و بر گرد لانه خود قرار مى دهد.
همينكه اطراف آشيانه را پر از برگ نمود آنگاه بر روى شاخه اى نشسته منتظر نتيجه بود. مار بالا آمد و بسوى آشيانه رسيد وقتى كه بوى برگها بمشامش خورد با شتاب زياد بازگشت نموده از درخت بزير آمد سيّاح دانست كه آن برگها براى مار سم كشنده اى بوده و خداوند عزيز گنجشك را براى حفظ از دشمن بآنها راهنمائى كرده و مكتبى از مافوق طبيعت متكفل آموزش و پرورش اين جاندارنست .(6)


بهلول و ابوحنيفه

روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش ‍ عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .
ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود.(7)


حسن خلق امام

امام سجاد عليه السلام با جمعى از دوستان گرد هم نشسته بودند. مردى از بستگان آنحضرت آمد در كنار جمعيت ايستاد و با صداى بلند، زبان به ستم و بدگوئى امام گشود و سپس از مجلس خارج شد. زين العابدين عليه السلام حضورا به او حرفى نزد و پس از آنكه رفت ، بحضار محضر فرمود: شما سخنان اين مرد را شنيديد، ميل دارم با من بيائيد و پاسخ مرا نيز بشنويد. همه موافقت كردند. اما گفتند دوست داشتيم كه فى المجلس به او جواب مى داديد و ما هم با شما همصدا مى شديم . آنگاه از جا برخاستند و راه منزل آن مرد جسور را در پيش گرفتند. بين راه متوجه شدند كه حضرت سجاد(ع ) آيه (والكاظمين الغيظ والعافين عن الناس والله يحب المحسنين ) را مى خواند، از فرونشاندن آتش خشم سخن مى گويد و از عفو و اغماض ‍ نام مى برد. دانستند كه آنحضرت در فكر مجازات وى نيست و كلام تندى نخواهد گفت . چون به در خانه اش رسيدند، امام بصداى بلند او را خواند و به همراهان خويش فرمود: بگوئيد اينكه تو را مى خواهد على بن الحسين است . مرد از خانه بيرون آمد و خود را براى مواجه با شرّ و بدى آماده كرده بود. زيرا با سابقه امر و مشاهده اوضاع و احوال ، ترديد نداشت كه امام سجاد براى كيفر او آمده است . ولى برخلاف انتظارش به وى فرمود: برادر تو رودرروى من ايستادى و بدون مقدمه سخنان ناروائى را آغاز نمودى و پى درپى گفتى و گفتى . اگر آنچه بمن نسبت دادى در من هست از پيشگاه الهى براى خويش طلب آمرزش مى كنم و اگر نيست از خدا مى خواهم كه تو را بيامرزد.


بزرگوارى مالك اشتر

مالك اشتر كه از امراء ارتش اسلام و فرمانده سپاه على (ع ) بود روزى از بازار كوفه عبور ميكرد. پيراهن كرباسى در برو عمامه اى از كرباس بر سر داشت . يك فرد عادى و بى ادب كه او را نمى شناخت با مشاهده آن لباس كم ارزش ، مالك را حقير و خوار شمرد و از روى اهانت پاره كلوخى را به وى زد. مالك اشتر اين عمل موهن را ناديده گرفت و بدون خشم و ناراحتى ، راه خود را ادامه داد. بعضى كه ناظر جريان بودند به آن مرد گفتند واى بر تو، آيا دانستى چه كسى را مورد اهانت قرار دادى ؟ جواب داد: نه . گفتند اين مالك اشتر دوست صميمى على عليه السلام است . مرد از شنيدن نام مالك بخود لرزيد و از كرده خويش سخت پشيمان شد، نميدانست چه كند. قدرى فكر كرد، سرانجام تصميم گرفت هر چه زودتر خود را بمالك برساند و از وى عذر بخواهد، شايد بدين وسيله عمل نارواى خويش را جبران كند و از خطر مجازات رهائى يابد. در مسيرى كه مالك رفته بود براه افتاد تا او را در مسجد بحال نماز يافت . صبر كرد تا نمازش تمام شد، خود را روى پاهاى مالك افكند و آنها را مى بوسيد. مالك سؤ ال كرد اين چه كار است كه مى كنى ؟ جواب داد از عمل بدى كه كرده ام پوزش مى خواهم .
فقال لاباءس عليك فوالله مادخلت المسجد الا لاستغفرون لك . (8)
مالك با گشاده روئى و محبت به وى فرمود: خوف و هراسى نداشته باش . بخدا قسم بمسجد نيامدم مگر آنكه از پيشگاه الهى براى تو طلب آمرزش ‍ نمايم .


يتيمان مسلم

هنگاميكه خبر شهادت مسلم بن عقيل بحضرت اباعبدالله عليه السلام رسيد بخيمه مخصوص خود وارد شد و دختر مسلم را پيش خواند، او دخترى سيزده ساله بود كه هميشه با دختران سيدالشهداء عليه السلام مصاحبت ميكرد و با آنها ميزيست .
وقتى آن دختر خدمت حضرت رسيد او را نوازش فرمود و نسبت به او مهربانى اضافه بر آنچه معمولا ميكرد نمود. دختر مسلم بفراست دريافت كه ممكن است پيش آمدى شده باشد. از اينرو گفت يابن رسول الله با من ملاطفت يتيمان و كسانيكه پدر ندارند ميكنى مگر پدرم را شهيد كرده اند؟ اباعبدالله عليه السلام نيروى مقاومت از دست داد و شروع بگريه كرد. فرمود اى دخترك من اندوهگين مباش اگر مسلم نباشد من پدروار از تو پذيرائى ميكنم خواهرم مادر تو است و دختران و پسرانم برادر و خواهر تواند.
دختر مسلم از ته دل شروع بگريه كرد و هاى هاى گريست پسران مسلم سر را برهنه كردند و بزارى پرداختند. اهل بيت عليهم السلام در اين مصيبت با آنها موافقت نموده و بسوگوارى مشغول شدند سيدالشهداء عليه السلام از شهادت مسلم بسيار اندوهگين شد.(9)


پيامبر(ص ) اينگونه بود

پيراهن پيغمبر(ص ) كهنه شده بود شخصى دوازده درهم بايشان هديه كرد، آنجناب پول را به على عليه السلام دادند تا از بازار پيراهنى بخرد، اميرالمؤ منين عليه السلام جامه اى بهمان مبلغ خريد وقتيكه خدمت پيغمبر (ص ) آورد، فرمودند اين جامه پربهاست پيراهنى پست تر از اين مرا بهتر است ، آيا گمان دارى كه صاحب جامه پس بگيرد؟ عرضكرد نميدانم فرمود به او رجوع كن شايد راضى شود.
على عليه السلام پيش آنمرد رفت و گفت پيغمبر(ص ) ميفرمايد اين پيراهن براى من پربها است و جامه اى ارزان تر از اين مى خواهم ، صاحب جامه راضى شد و دوازده درهم را رد كرد. فرمود وقتى پول را آوردم حضرت با من ببازار آمد تا پيراهنى بگيرد. در بين راه بكنيزى برخورد كه در گوشه اى نشسته بود و گريه مى كرد، جلو رفته و سبب گريه اش را پرسيد. گفت يا رسول الله مرا براى خريدارى ببازار فرستادند و چهار درهم همراه داشتم ، آن پول را گم كرده ام . پيغبر(ص ) چهار درهم از پول جامه را به او داد و پيراهنى نيز بچهار درهم خريدارى كرد در بازگشت مرد مستمندى از ايشان تقاضاى لباس كرد همان پيراهن را باو دادند، باز ببازار برگشته و با چهار درهم باقيمانده پيراهن ديگرى خريدند وقتى كه بحمل كنيز رسيد او را هنوز گريان مشاهده كرد، پيش رفته فرمود ديگر براى چه گريه مى كنى ؟ گفت دير شده مى ترسم مرا بيازارند، فرمود تو جلو برو ما را بخانه راهنمائى كن همينكه بدر خانه رسيدند. بصاحب خانه سلام كردند، ولى آنها تا مرتبه سوم جواب ندادند. پيغمبر(ص ) از جواب ندادن سؤ ال نمود صاحب خانه عرضكرد خواستيم سلام شما بر ما زياد شود تا باعث زيادى نعمت و سلامتى گردد، حضرت داستان كنيز را شرح داده و تقاضاى بخشش او را كردند. صاحب كنيز گفت چون شما تشريف آورديد او را آزاد كردم آنگاه پيغمبر(ص ) فرمود دوازده درهمى نديدم كه اينقدر خير و بركت داشته باشد دو نفر برهنه را پوشانيد و كنيزى را آزاد كرد.(10)


بى نيازى از مردم

در صدر اسلام مكرر اتفاق افتاده كه افراد بى بضاعت و احيانا ناقص عضو، حضور رسول اكرم و ائمه طاهرين عليهم السلام شرفياب شده و اوضاع و احوال خود را شرح داده اند ولى اولياء گرامى اسلام بجاى كمكهاى بلاعوض آنانرا بكار و فعاليت تشويق نموده اند.
زراره ميگويد: مردى بحضور امام صادق عليه السلام آمد، عرض كرد دستم ناسالم است و نمى توانم با آن بخوبى كار كنم ، سرمايه ندارم تا با آن تجارت نمايم و فرد محروم و مستمندى هستم .
فقال اعمل و احمل على راءسك واستغن عن الناس . (11)
امام عليه السلام كه مى ديد آن مرد، سر سالمى دارد و مى تواند طبق رسوم محلى با آن كار كند و بار برد راضى نشد عزّ و شخصيتش با ذلت سؤ ال در هم شكسته شود و در زندگى كل بر مردم باشد. به وى فرمود: با سرت باربرى كن و خويشتن را از مردم بى نياز ساز.


غيرت شما كجاست

گزارشى به على عليه السلام رسيد كه سپاهيان معاويه بشهر انبار هجوم آوردند، حسان بن حسان بكرى فرماندار شهر را كشتند و پاسداران شهر را پراكنده ساختند. بعضى از سربازان معاويه بمنزل زنان مسلمان و غيرمسلمان وارد شدند و خلخال ، دست بند، گردنبند، و گوشواره را از برشان بيرون آوردند و آنان براى دفاع از خود وسيله اى جز زارى و استرحام نداشتند. سپس لشكريان معاويه با غنائم فراوان از شهر خارج شدند و در اين جريان ، نه كسى از آنان زخم برداشت و نه خونى از آنها بزمين ريخت . اين گزارش رنج آور و دردناك ، آنحضرت را بسختى ناراحت و متاءلم نمود و ضمن خطابه اى تند و مهيج شرح جريان را به اطلاع مردم رساند و در خلال سخنان خود فرمود:
فلو ان امرء مسلما مات من بعد هذا اسفا ما كان به ملوما بل كان به عندى جديرا.
اگر مرد مسلمانى بر اثر اين قضيه ، از شدت اندوه و تاءسف بميرد ملامت ندارد بلكه در نظر من چنين مرگى شايسته و سزاوار است .


فرماندار بصره در مجلس عروسى

عثمان بن حنيف انصارى در حكومت على عليه السلام فرماندار بصره بود. يكى از خانواده هاى محترم شهر، او را بمجلس عروسى دعوت نمود، فرماندار آن را پذيرفت و در مجلس وليمه شركت كرد. مدعوين همه از ثروتمندان و متمكنين شهر بودند، و از محرومين و تهيدستان كسى در آن مجلس دعوت نداشت .
سفره رنگينى گسترده شد و فرماندار و ساير مهمانها در كنار آن نشستند و صاحبخانه با غذاهاى فراوان و رنگارنگ از فرماندار بگرمى پذيرائى كرد. خبر اين مجلس مجلل ، به على عليه السلام رسيد. نامه تندى به فرماندار نوشت و عمل او را اين چنين مورد انتقاد قرار داد:
وم ظننت انك تجيب االى طعام قوم عائلهم مجفو و غنيهم مدعو. (12)
من گمان نمى كردم كه دعوت مردمى را براى صرف طعام اجابت مى كنى كه فقير و محرومشان را ميرانند و غنى و توانگرشان را ميخوانند.


امام صادق و مشكلات جامعه

معتب كه عهده دار خدمات منزل امام صادق عليه السلام بود ميگويد: بر اثر كميابى مواد غذائى در بازار مدينه قيمت اجناس بالا رفت .
امام عليه السلام بمن فرمود: در منزل چه مقدار خواربار داريم ؟ گفتم بقدر مصارف چندين ماه . فرمود: همه آنها را در بازار براى فروش عرضه كن . معتب از سخن امام بشگفت آمد، عرض كردم اين چه دستورى است كه ميفرمائيد؟ حضرت سخن خود را دوباره تكرار كرد و با تاءكيد فرمود: تمام خواربار موجود منزل را ببر و در بازار بفروش برسان معتب گفت :
فلما بعته قال اشتر مع الناس يوما بيوم و قال : يا معتب اجعل قوت عيالى نصفا شعيرا و نصفا حنطة . (13)
پس از آنكه امر حضرت را اجراء نمودم و خواربار موجود منزل را فروختم بمن فرمود: اينك وظيفه دارى احتياجات غذائى منزل مرا، مانند اكثريت متوسط مردم ، روزبروز خريدارى كنى بعلاوه فرمود: قوت خانواده ام بايد از مخلوطى تهيه شود كه نيمش جو و نيمش گندم باشد.


پيرمرد بهشتى

انس مى گويد: روزى در محضر رسول اكرم (ص ) نشسته بوديم ، حضرت بطرفى اشاره كرد و فرمود: عنقريب مردى از اين راه ميآيد كه اهل بهشت است . طولى نكشيد كه پيرمردى از آن راه رسيد در حاليكه آب وضوى خويش را با دست راست خشك ميكرد و به انگشت دست چپش نعلين خويش را آويخته بود. پيش آمد و سلام كرد. فرداى آنروز و همچنين پس ‍ فردا، رسول اكرم (ص ) همان جمله را تكرار كرد و همچنين پيرمرد از راه آمد.
عبدالله بن عمرو بن عاص كه هر سه روز در مجلس حضور داشت و سخن نبى گرامى را شنيده بود تصميم گرفت با وى تماس بگيرد و از عبادات و اعمال خيرش آگاه گردد و بداند چه چيز او را بهشتى ساخته و باعث رفعت معنويش شده است . از پى او راه افتاد و با وى گفت من از پدرم قهر كرده ام و قسم ياد نموده ام كه سه شبانه روز بملاقاتش نروم اگر موافقت ميكنى بمنزل شما بيايم و اين مدت را نزد تو بگذرانم . پيرمرد قبول كرد. پسر عمرو بن عاص بخانه او رفت و هر شب در آنجا بود. عبدالله مى گويد: در اين سه شب نديدم كه پيرمرد براى عبادت برخيزد و اعمال مخصوص انجام دهد فقط موقعيكه در بستر پهلو به پهلو ميشد ذكر خدا ميگفت . او تمام شب را ميآرميد و چون فجر طلوع ميكرد براى نماز صبح برميخاست ، اما در طول اين مدت از او درباره كسى جز خير و خوبى سخنى نشنيدم .
سه شبانه روز منقضى شد و اعمال پيرمرد آنقدر در نظرم ناچيز آمد كه ميرفت تحقيرش نمايم ولى خود را نگاهداشتم . موقع خداحافظى به او گفتم كه بين من و پدرم تيرگى و كدورتى پديد نيامده بود براى اين نزد تو آمدم كه سه روز متوالى از نبى اكرم (ص ) درباره ات چنين و چنان شنيده بودم ، خواستم تو را بشناسم و از عبادات و اعمالت آگاه گردم . اكنون متوجه شدم عمل بسيارى ندارى ، نميدانم چه چيز مقام تو را آنقدر بالا برده كه پيامبر گرامى درباره ات سخنانى آنچنانى گفته است . پيرمرد پاسخ داد جز آنچه از من ديدى عملى ندارم . پسر عمرو بن عاص از وى جدا شد و چند قدمى بيشتر نرفته بود كه پيرمرد او را صدا زد و گفت : اعمال ظاهر من همان بود كه ديدى اما در دلم نسبت بهيچ مسلمانى كينه و بدخواهى نيست و هرگز به كسيكه خداوند به او نعمتى عطا نموده است حسد نبرده ام . پسر عمرو بن عاص گفت : همين حسن نيّت و خيرخواهى است كه تو را مشمول عنايات و الطاف الهى ساخته و ما نمى توانيم اين چنين پاكدل و دگر دوست باشيم .(14)


مرد طبيعى

روزى على بن ميثم كه بدو واسطه نسبت بميثم تمّار دارد و مردى بسيار دانشمند و با فضيلت است وارد مجلس حسن بن سهل وزير ماءمون گرديد. مشاهده كرد مردى دهرى و طبيعى در صدر مجلس نشسته و حسن ، نسبت باو احترامى شايان ميكند و تمام اعيان و دانشمندان در مقامى پست تر از او نشسته اند و آن مرد با كمال جراءت در مسلك و مرام خود گستاخانه سخن ميگويد و ديگران گوش فرا داده اند اين وضع على بن ميثم را آشفته نمود و پيش رفته گفت اى وزير امروز در خارج منزل شما چيز بسيار عجيبى ديدم . حسن بن سهل جريان را سؤ ال نمود. گفت در كنار دجله ديدم يك كشتى بدون ملاح و ناخدا مردم را سوار كرده از اينطرف رود بطرف ديگر مى برد و از آنطرف بهمين طريق بجانب ما ميآورد مرد طبيعى از موقعيت بخيال خود استفاده كرده گفت اى وزير گويا اين شخص در عقلش نقصى پيدا شده كه سخن ديوانگان را ميگويد و چنين ادعاى محال و غيرقابل وقوعى را ميكند على بن ميثم رو بطبيعى كرده گفت ممكن نيست يك كشتى بدون ناخدا مسافرينى را از رودى بگذراند مرد مادى فاتحانه و با تمسخر گفت هرگز نميشود. على بن ميثم گفت پس چگونه در اين درياى نامتناهى وجود اين موجودات بيشمار در جو لايتناهى اين كرات درخشان و اختران فروزان و ماه و ستارگان هر يك در مدار و مسير معينى بدون خدا و خالقى بسير و گردش خود ادامه ميدهند اى مرد تو براى حركت يك كشتى از رودى بطرف ديگر ناخدائى را لازم ميدانى آيا براى سير موجودات گوناگون در درياى آفرينش خدائى لازم نمى بينى اكنون تاءمل كن و فكر نما بين كداميك از ما ادعاى محال مى كنيم مرد دهرى ديگر جواب نتوانست بگويد و شرمنده سر بزير افكند و دانست على بن ميثم داستان كشتى را وسيله اى قرار داده از براى مجاب كردن و مغلوب نمودن او، حسن بن سهل از اين مناظره شيرين بسيار خرسند گرديد.(15)


بهشت شدّاد

حضرت هود عليه السلام در زمان پادشاهى شداد بود و پيوسته او را دعوت بايمان ميكرد. روزى شداد گفت اگر من ايمان بياورم خداوند بمن چه خواهد داد؟ هود گفت جايگاه ترا در بهشت برين قرار ميدهد و زندگانى جاويد بتو خواهد داد. شداد اوصاف بهشت را از هود پرسيد آنحضرت شمه اى از خصوصيات بهشت برايش بيان نمود شداد گفت اينكه چيزى نيست من خود ميتوانم بهشتى بهتر از آنچه تو گفتى تهيه نمايم .
از اينرو در صدد ساختمان شهرى برآمد كه شبيه بهشت برين باشد. يك نفر پيش ضحاك تازى كه خواهرزاده او بود فرستاد و در آن زمان ضحاك بر مملكت جمشيد (ايران ) حكومت ميكرد و از او خواست هر چه طلا و نقره ميتواند فراهم سازد ضحاك بنا بدستور شداد هر چه توانست زر و زيور تهيه نمود و بشام فرستاد شداد باطراف مملكت خويش نيز اشخاصى فرستاد و در تهيه طلا و نقره و جواهر و مشك و عنبر جديت فراوان نمود و استادان و مهندسين ماهر براى ساختمان شهر بهشتى آماده كرد و در اطراف شام محلى را كه از نظر آب و هوا بى مانند بود انتخاب نمود ديوار آن شهر را دستور داد با بهترين اسلوب بسازند و در ميان آن قصرى از طلا و نقره بوجود آوردند و ديوارهاى آنرا بجواهر و گوهرهاى گران قيمت بيارايند و در كف جويهاى روان آن شهر بجاى ريگ و سنگ ريزه جواهر بريزند و درختهائى از طلا ساختند كه بر شاخه هاى آنها مشك و عنبر آويخته بود و هر وقت باد ميوزيد بوى خوشى از آن درختها منتشر ميشد.
گفته اند دوازده هزار كنگره از طلا كه به ياقوت و گوهرهاى آراسته بود بر گرد قصر او ساختند و پانصد سرهنگ داشت كه براى هر يك فراخور مقامش در اطراف قصر كوشك بلند مناسب با آن قصر تهيه نمودند در بهشت مصنوعى خود جاى داد و از هر نظر وسائل استراحت و عيش را فراهم كرد. در مدت پانصد سال هر چه سيم و زر و قدرت بود براى ايجاد آن شهر بكار برده شد تا اينكه بشداد خبر دادند آن بهشت كه دستور داده بوديد آماده گرديد.
شداد در حضر موت بسر مى برد پس از اطلاع با لشگرى فراوان براى ديدن آن شهر حركت كرد چون بيك منزلى شهر رسيد آهوئى بچشمش خورد كه پاهايش از نقره و شاخهايش از طلا بود از ديدن چنين آهوئى در شگفت شد و اسب از پى او بتاخت تا از لشگر خود جدا گرديد.
ناگاه در ميان بيابان سوارى مهيب و وحشت آور پيش او آمد و گفت اى شداد خيال كردى با اين عمارت كه ساختى از مرگ محفوظ ميمانى ؟ از اين سخن لرزه بر تن شداد افتاد. گفت تو كيستى ؟ جواب داد من ملك الموتم پرسيد بمن چه كار دارى و در اين بيابان چرا مزاحم من شده اى ؟ عزرائيل گفت براى گرفتن جان تو آمده ام شداد التماس كرد كه مهلت بده يك بار باغ و بستان خود را به بينم آنگاه هر چه مى خواهى بكن عزرائيل گفت بمن اين اجازه را نداده اند و در آن حال شداد از اسب در غلطيد و روحش از قالب تن جدا شد و تمام لشگر او با بلائى آسمانى از ميان رفتند و آرزوى ديدار بهشت را به گورستان برد.
و نيز نقل شده كه از عزرائيل پرسيدند اين قدر كه تا كنون قبض روح مردم را كرده اى آيا ترا بر كسى ترحم و شفقت حاصل شده است جواب داد آرى يكى بر بچه اى كه در ميان يك كشتى متولد شد و دريا طوفانى گرديد و من ماءمور قبض روح مادر آن بچه شدم و آن نوزاد بر تخته پاره اى مانده و بجزيره اى افتاد ديگرى ترحّم بر شداد كردم كه بهشتى با آن زحمت در ساليان دراز ساخت و او را اجازه ندادند كه يك مرتبه بهشت خود را ببيند.
در اين موقع بعزرائيل خطاب شد آن نوزادى كه در كشتى متولد شد و در جزيره افتاد همان شداد بود كه در كنف حمايت خود بدون مادر او را پروريديم و آن همه نعمت و قدرت باو عنايت كرديم ولى او از راه دشمنى ما درآمد و با ما در راه ضديت قيام نمود(16) اينك نتيجه دشمنى و كفر خود را فعلا در اين دنيا ديد تا چه رسد بعالم آخرت .


بشر قوى تر است

هنگاميكه نمرود نتوانست با آتشيكه افروخت ابراهيم خليل عليه السلام را بيازارد و خود را در مقابل او عاجز ديد خداوند ملكى را بصورت بشر بسوى او فرستاد كه او را نصيحت كند ملك پيش نمرود آمد و گفت خوبست بعد از اين همه ستم كه بر ابراهيم روا داشتى و او را از وطن آواره كردى و در ميان آتش بدنش را افكندى اكنون ديگر رو بسوى خداى آسمان و زمين آورى و دست از ستم و فساد بردارى زيرا خداوند را لشگرى فراوان است و ميتواند با ضعفترين مخلوقات خود ترا با لشگرت در يك آن هلاك كند.
نمرود گفت در روى زمين كسى را بقدر من لشگر نيست و قدرتش از من فزونتر نباشد. اگر خداى آسمان را لشگرى هست بگو فراهم نمايد تا با آنها جنگ كنيم . فرشته گفت تو لشگر خويش را آماده كن تا لشگر آسمان بيايد. نمرود سه روز مهلت خواست و در روز چهارم آنچه ميتوانست لشگر تهيه كند آماده نمود و در ميان بيابانى وسيع با آن لشگر انبوه جاى گرفت . آن جمعيت فراوان در مقابل حضرت ابراهيم عليه السلام صف كشيدند نمرود به ابراهيم از روى تمسخر گفت لشگر تو كجا است ؟ ابراهيم جوابداد در همين ساعت خداوند خواهد فرستاد.
ناگاه فضاى بيابان را پشه هاى فراوانى فرا گرفتند و بر سر لشگريان نمرود حمله كردند هجوم اين لشگر ضعيف قدرت سپاه قوى نمرود را در هم شكست و آنها را بفرار وادار نمود و مقدارى از آن پشه ها بسر و صورت نمرود حمله كردند. نمرود بسيار نگران شد و بخانه برگشت باز همان ملك آمد و گفت ديدى لشگر آسمان را كه بيك آن لشگر ترا درهم شكستند با اينكه از همه موجودات ضعيفترند اكنون ايمان بياور و از خداوند بترس والا ترا هلاك خواهد كرد.
نمرود باين سخنان گوش نداد. خداوند امر كرد به پشه ايكه از همه كوچكتر بود. روز اول لب پائين او را گزيد و در اثر آن گزش لب او ورم كرد و بزرگ شد و درد بسيارى كشيد. بار ديگر آمد لب بالايش را گزيد بهمان طريق تورم حاصل شد و بسيار ناراحت گرديد عاقبت همان پشه ماءمور شد كه از راه دماغ بمغز سرش وارد شود و او را آزار دهد بعد از ورود پشه نمرود بسر درد شديدى مبتلا شد.
هرگاه با چيز سنگينى بر سر خود ميزد پشه از كار دست ميكشيد و نمرود مختصرى از سر درد راحت ميگرديد. از اينرو كسانيكه در موقع ورود به پيشگاه او برايش سجده ميكردند بهترين عمل آنها بعد از اين پيش آمد آن بود كه با چكش مخصوصى در وقت ورود قبل از هر كار بر سر او بزنند تا پشه دست از آزار او بردارد و مقربترين اشخاص آنكس بود كه از محكم زدن كوبه و چكش هراس نكند بالاخره با همين عذاب رخت از جهان بربست و نتيجه كفر و عناد خويش را مقدار مختصرى دريافت .(17)


چه كسى بينا است

ابوبصير گفت در خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السلام بمسجد رفتم جمعيت بسيارى مى آمدند و ميرفتند حضرت فرمود از مردم بپرس آيا محمد باقر را مى بيند يا نه ؟ بهر كس ميرسيدم از او مى پرسيدم كه ابوجعفر را ديدى ميگفت نه با اينكه آنحضرت در محل سؤ ال من ايستاده بود تا آنكه ابوهرون مكفوف (نابينا) آمد حضرت فرمود از او بپرس گفتم امام محمد باقر را ديدى گفت آرى ايشان همينجا ايستاده اند گفتم تو از كجا فهميدى گفت چگونه ندانم در صورتيكه آنجناب نوريست درخشان و آفتابيست تابان .


خانه مؤ منين در بهشت

هشام بن حكم نقل ميكند كه مردى از كوهستان خدمت حضرت صادق عليه السلام آمده و ده هزار درهم بايشان داد و گفت تقاضاى من اينست كه خانه اى خريدارى فرمائيد تا از حج كه برگشتم با عيال و اطفال خود در آنجا مسكن كنم و بعزم مكه معظمه خارج شد. چون مراجعت نمود حضرت او را در منزل خود جاى داد و طومارى باو لطف كرد.
فرمود خانه اى برايت در بهشت خريدم كه حد اول آن متصل است بخانه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و حد دوم بمنزل على مرتضى عليه السلام و حد سوم بخانه حسن مجتبى و حد چهارم بخانه حسين بن على عليه السلام .
مرد كوهستانى كه اين سخن را شنيد گفت قبول كردم و راضى شدم حضرت مبلغ را ميان تنگدستان از فرزندان امام حسن و امام حسين عليهماالسلام تقسيم كردند و كوهستانى بمحل خود بازگشت .
چون مدتى گذشت آن مرد مريض شد و بستگان خود را احضار نموده گفت من ميدانم آنچه حضرت صادق عليه السلام فرموده راست است و حقيقت دارد خواهش ميكنم اين طومار را با من دفن كنيد. پس از زمان كوتاهى از دنيا رفت ، بنا بوصيتش طومار را با او دفن كردند، روز ديگر كه آمدند ديدند همان طومار بر روى قبر اوست و به خط سبز روى آن نوشته شده خداوند بآنچه ولى او حضرت صادق عليه السلام وعده داده بود وفا كرد.(18)


مادر قهرمان

ام سليم ، از جمله زنان با ايمان در عهد رسول اكرم (ص ) است . شوهرش ابى طلحه نيز از مسلمانان واقعى و از اصحاب صديق و باارزش پيشواى اسلام بود و در جنگهاى بدر، احد، خندق ، و ديگر غزوات حضور داشت و در ركاب آنحضرت صميمانه انجام وظيفه ميكرد. او در اوقاتى كه مسئوليت سربازى بعهده نداشت در مدينه بسر ميبرد، قسمتى از وقت خود در عبادت پروردگار و فراگرفتن معارف اسلامى صرف ميكرد و قسمتى را به كسب معاش اختصاص ميداد و در قطعه زمينى سرگرم كار و فعاليت ميشد.
محصول ازدواج اين زن و شوهر با فضليت فرزند پسر بود كه متاءسفانه در سنين نوجوانى بيمار شد، در منزل بسترى گرديد، و مادر از او پرستارى ميكرد. شب هنگام موقعيكه ابى طلحه از كار برميگشت و بمنزل ميآمد ابتداء بر بالين فرزند بيمار ميرفت و مورد مهر و عطوفتش قرار ميداد و سپس ‍ در اطاق خود بمصرف غذا و استراحت ميپرداخت . چندى بر اين منوال گذشت تا روزى طرف عصر در غياب پدر، نوجوان از دنيا رفت . مادر با ايمان بدون اينكه خود را ببازد و در مرگ فرزند بى تابى و جزع كند جنازه را كنارى كشيد و رويش را پوشاند.
شب فرا رسيد. ام سليم براى آنكه خواب و آسايش شوهر خسته اش در آنشب مختل نشود تصميم گرفت مرگ فرزند را تا صبح از وى پنهان نگاهدارد. ابى طلحه وارد منزل شد و طبق معمول خواست بر بالين فرزند برود، ام سليم منعش نمود و گفت . طفل را بحال خودش بگذار كه امشب با سكون و راحتى آرميده است . اين سخن را طورى ادا كرد كه شوهر آنرا مژده تخفيف بيمارى تلقى نمود و مطمئن شد مرض فرزندش كاهش يافته و هم اكنون بدون التهاب خوابيده است . رفتار ام سليم آنقدر جالب و اطمينان بخش بود كه شوهر در آن شب با وى درآميخت .
صبح شد. ام سليم گفت ابى طلحه ، اگر كسانى ببعضى از همسايگان خود چيزى را بعاريه دهند و آنان مدتى از آن بهره مند باشند اما موقعيكه صاحبان مال ، عاريه خود را طلب كنند، عاريه داران اشك ببارند كه چرا متاع عاريتى را پس ميگيريد بنظر تو حال اين قبيل اشخاص چگونه است ؟ ابى طلحه جواب داد ديوانگانند. ام سليم گفت پس ما نبايد از ديوانگان باشيم ، خداوند امانت خود را پس گرفت و فرزندت از دنيا رفت ، در اين مصيبت صبر كن ، تسليم قضاء الهى باش و براى تجهيز جنازه اقدام نما.
ابى طلحه حضور رسول اكرم (ص ) شرفياب شد و جريان امر را بعرض ‍ رساند. حضرت از كار زن بشگفت آمد و درباره اش دعا كرد و از پيشگاه الهى براى زن و شوهر در آميزش آن شب درخواست خير و بركت نمود.
زن باردار شده بود، فرزند پسرى بدنيا آورد و نامش را عبدالله گذاردند. بر اثر مراقبتهاى والدين با ايمان ، بشايستگى پرورش يافت و از حسن تربيت برخوردار گرديد. پاك زندگى كرد و بپاكى از دنيا رفت . او عبدالله بن ابى طلحه از اصحاب حضرت على بن ابيطالب عليه السلام بود.(19)