داستان دوستان
جلد دوم

محمد محمدى اشتهاردى

- ۸ -


176 موعظه پيامبر (ص )

ابوعبيده جراح از بازرگانان مسلمان بود. (وضع مالى مردم مدينه نيز خوب نبود) ابوعبيده طبق معمول به مسافرتهاى تجارتى مى رفت و خواربار مورد نياز اهل مدينه را تا آنجا كه مقدورش بود از سفر مى آورد.
وقت نماز صبح بود، خبر ورود ابوعبيده به مردم رسيد، و كم كم همه مسلمين مطلع شدند، با شتابزدگى در نماز جماعت صبح پيامبر (ص ) شركت نمودند و پس از نماز بى درنگ برخاستند تا به سوى ابوعبيده بروند.
پيامبر (ص ) لبخندى زد و سپس به آنها فرمود:
آيا گمان داريد كه ابوعبيده از سفر آمده و خواربار آورده ؟ گفتند: آرى .
فرمود: ... سوگند به خدا در مورد فقر و تهيدستى ، ترسى درباره شما ندارم ، بلكه ترس من از آن جهت است كه : وسعت شئون دنيا شما را فرا گيرد و فريب آن را بخوريد چنانكه قبل از شما عده اى فريفته آن شدند، و شما را به هلاكت برساند چنانكه قبل از شما عده اى را به هلاكت رساند.

177 خواب الهام بخش

يكى از اساتيد بزرگ نقل مى كرد، در مجلس يكى از هيئتهاى مهم تهران ، براى سيل زدگان فارس ، پول جمع مى كرديم ، مبلغ هنگفتى جمع آورى شد، ولى من خودم غفلت كردم كه در آن مجلس ، در پول دادن شركت كنم .
شب بعد، سحر در عالم خواب ديدم ، چند اتوبوس از كنار همان مجلس ‍ هيئت ، ايستاده و مسافران سوار بر آن مى شوند و قصد زيارت مرقد شريف حضرت معصومه (ع ) در قم را دارند.
من به پيش رفتم ، تا سوار شوم و با آنها به زيارت بروم ، ولى كنار چند اتوبوس رفتم ، گفتند اتوبوس ، پر است و جا نيست .
پس از آنكه بيدار شدم ، دريافتم كه چون در آن جلسه ، در كمك مالى به سيل زدگان شركت نكردم ، در عالم خواب به من گفته شد كه جا براى تو نيست ، چرا كه شركت نكردم ، آنها نيز مرا در رفتن به زيارت ، شركت ندادند!
اين نوع خوابها از انواع الهامهائى است كه از اسرار خبر مى دهد، و موجب بيدارى انسان مى گردد.

178 راهنمائى براى سركوبى شيطان

مردى باديه نشين به حضور پيامبر (ص ) شرفياب شد و عرض كرد: مرا به امورى كه موجب بهره مندى از بهشت مى شود راهنمائى فرما!
پيامبر (ص ) پنج دستور اخلاقى زير را به او آموخت ، فرمود:
1- گرسنه را سير كن . 2- تشنه را سيراب كن 3- امر به معروف كن 4- نهى از منكر نما 5- اگر توانائى در اين كارها ندارى ، زبانت را كنترل كن كه جز به خير و نيكى ، حركت نكند، در اين صورت ، شيطان را سركوب كرده اى و بر او پيروز خواهى شد.

179 مژدگان ازدواج على عليه السّلام با زهراى اطهر عليه السّلام

انس بن مالك گويد: در محضر رسولخدا (ص ) نشسته بودم ، ناگهان على عليه السّلام وارد شد، پيامبر(ص ) به آنحضرت فرمود: چه موجب شده يادى از ما كردى ؟.
على عليه السّلام عرض كرد: آمده ام بر شما سلام كنم .
پيامبر (ص ) فرمود: جبرئيل همينجا است ، به من خبر داد: خداوند بزرگ فاطمه عليه السّلام را به عقد ازدواج تو در آورد و در مورد اين ازدواج از هزار هزار (يك ميليون ) فرشته گواهى گرفت ، و خداوند متعال به درخت طوبى (بزرگترين درخت بهشت ) فرمان داد تا بر روى آن فرشتگان در و ياقوت نثار كند، و آن درخت از اين فرمان ، اطاعت كرد.
حوريان بهشتى از آن در و ياقوتها، برگرفتند و آنها تا روز قيامت ، اين (جواهرات ذيقيمت و گرانمايه ) را بين خود به همديگر هديه مى دهند.

180 حدود دم فرمانفرما!

شهيد قهرمان آيت اللّه سيد حسن مدرسى به يكى از طاغوتچه هاى زمانش ‍ كه عنوان فرمانفرم داشت ، مطالبى گفته بود و انتقاد سختى به او نموده بود.
فرمانفرما به وسيله يكى از دوستان مدرس چنين پيام فرستاد:
خواهش مى كنم ، حضرت آيت اللّه اين قدر، پا روى دم ما نگذار.
مدرس به پيام رسان گفت : به فرمانفرما در پاسخ بگوئيد: حدود دم حضرت والا بايد معلوم شود، زيرا من هر كجا پا مى گذارم ، دم حضرت والا است .

181 خشم امام صادق عليه السّلام چرا؟

اسحاق بن عمّار گويد: به محضر امام صادق عليه السّلام رفتم ، با چهره گرفته و خشم آلود به من نگريست ، عرض كردم : چه باعث شده كه نسبت به من خشمگين هستى ؟
فرمود: بخاطر آنكه نسبت به مستضعفين پيروان ما، بى توجه و ترش رو هستى ، به من خبر رسيده است كه تو، در خانه خود، دربانانى قرار داده اى كه آنان مستمندان شيعه را از آنجا دور مى كنند.
عرض كردم : آيا از عذاب ، ترس ندارى ؟ آيا نمى دانى كه هرگاه مؤمنين باهم ملاقات كنند و دست در دست هم بدهند خداوند رحمتش را بر آنها وارد مى سازد، و 99 قسم از اين رحمت ، شامل آن كسى است كه محبت بيشتر نسبت به مؤمن ديگرى دارد؟، و وقتى كه دو مؤمن ، باهم متفق و متحد شوند، رحمت خدا آنها را فرا مى گيرد، هرگاه دو نفر مؤمن باهم به صحبت بپردازند، بعضى از فرشتگان مراقب اعمال ، به بعضى ديگر مى گويند كنار برويم شايد اين دو مؤمن ، سخن سرّى باهم داشته باشند و خداوند آن را پوشانده است .
عرض كردم : آيا خداوند در قرآن (آيه 18 سوره ق ) نمى فرمايد:
ما يلفظ من قول الّا لديه رقيب عتيد: انسان ، هيچ سخنى به زبان نياورد مگر اينكه نگاهبانى آماده در نزد او است (و آن را مى نويسد).
امام فرمود: اى اسحاق ! اگر فرشتگان مراقب ، نشوند، خداوند آگاه به پنهانيها، مى شنود و مى بيند.

182 خاطره اى شگرف از جنگ

در جنگ تحميلى ايران و عراق ، يكى از رزمندگان دلاور نيروى جمهورى اسلامى ايران نقل مى كرد: در عمليات رمضان (كه در 22/4/1361 شمسى در جنوب كشور با رمز يا صاحب الزمان ادركنى ) شروع شد و به پيروزى سپاه اسلام يافت ، تير ماه بود و هوا بسيار گرم بود من با جمعى از رزمندگان عزيز، كنار يك كانال ماهيگيرى ، آماده براى پدافند و حفظ و حراست بوديم ، عده اى از ارتشيان اسلام در ده مترى پشت سر ما سايه تانك قرار داشتند.
خط مقدم جبهه بود و هر لحظه احساس خطر مى شد، ناگهان خمياره اى از سوى دشمن آمد و به آن تانك خورد، تانك آتش گرفت ولى مهمات درون آن ، منفجر نشدند، ارتشيانى كه در آنجا بودند سريع به كنار رفتند و آسيبى به آنها نرسيد.
در اين بين ديدم ، يك سرباز ارتشى بر اثر موج گرفتگى ، در كنار تانك مانده است ، و هر لحظه خطر انفجار تانك ، او را تهديد مى كند، و هر چه فرياد مى زديم ، از تانك درو بشو، او نمى فهميد، ما براى نجات او دعا مى كرديم ...
سرانجام من ، با فرياد اللّه اكبر يا مهدى ادركنى به سوى سرباز موج گرفته ، پريديم و او را به كنار كشيدم ، بعدا رزمندگان ديگر آمدند و كمك نموده و آن سرباز را به ده مترى تانك برديم .
در اين لحظه مهمات تانك شروع به انفجار كرد، ناگهان آخرين انفجار آن با صداى مهيب انجام شد، تركشهاى آن انفجار، از بالاى سر ما رد مى شدند و در تنگاتنگ هدف آن تركشها قرار گرفته بوديم ، ولى به خواست خدا و امدادهاى غيبى او، هيچگونه آسيبى به ما (كه جمعى بويدم ) وارد نگرديد.
آرى خداوند بزرگ در جبهه هاى نور، با امدادهايش ، بسيار شده كه رزمندگان را يارى و حفظ نموده است . و اينها نشانه پيروزى سريع و نهائى نيروهاى اسلام خواهد بود.

183 آرزوى دو طاغوت

در اينجا به آرزوى دو طاغوت جبار و ستمگر، هنگام مرگ ، توجه كنيد:
1- معاويه هنگام مرگ ، به حاضران گفت : مرا بنشانيد، وقتى كه به كمك حاضران نشست ، به خود گفت : اى معاويه اكنون كه دم مرگ است به ياد پروردگارت افتاده اى ؟، آيا سزاوار نبود كه هنگام جوانى كه داراى نيرو و نشاط بودى ، در انديشه چنين روزى باشى ؟
و در آخرين خطبه اش گفت : اى مردم من زراعتى هستم كه لحظه درو آن فرا رسيده ، من بر شما رياست كردم ، و به من احدى رئيس شما نمى شود جز اينكه بدتر از من است ، چنانكه رؤ ساى قبل از من بهتر از من بودند، اى كاش ‍ من مردى از قريش بودم و كارى به امور حكومت بر مردم نداشتم .
2- عبدالملك بن مروان (پنجمين خليفه جنايتكار اموى ) هنگام مرگ ، نگاهش به مرد لباس شوئى (كه در يكى از نواحى دمشق ، لباس و فرش مردم را مى شست ) افتاد و گفت : سوگند به خدا كاش من شوينده لباس مردم بودم و از اين راه امرار معاش روزمره مى نمودم ولى زمام امور حكومت مردم را از روى غضب بدست نمى گرفتم .
اين خبر به ابوحازم (لباس شوى معروف ) رسيد، گفت : خداى را سپاس ‍ مى گويم كه آنان (طاغوتيان ) را آن گونه كرد كه هنگام مرگ آرزوى شغل ما را داشتند.
شخصى در هنگام مرگ عبدالمطلب ، به او گفت : حالت چطور است ؟ در پاسخ گفت : حالم آن گونه است كه خداوند ( در سوره انعام آيه 94) مى فرمايد: و لقد جئتمونا فرادى كما خلقنا كم اول مرة وتركتم ما خولنا كم وراء ظهوركم ...: همه شما به صورت تنها به سوى ما بازگشت نموديد، همانگونه كه روز اول شما را (تنها) آفريديم ، و آنچه را به شما بخشيده بوديم ، پشت سر گذاشتيد و شفيعانى را كه شريك در شفاعت خويش ‍ مى پنداشتيد با شما نمى بينم ، پيوندهاى شما بريده شد و تمام آنچه را تكيه گاه خود تصور مى كرديد از شما دور و گم شدند.
آرى طاغوتيان و هر كس كه مغرور به اين دنيا است بايد از خواب غفلت بيدار شود، و بداند كه روزى شتر مرگ در خانه او نيز خواهد نشست .

184 كرامتى از ميرزاى شيرازى

مرحوم آيت الله العظمى ميرزا محمد حسن شيرازى سيدى فقيه و مرجعى بزرگ بود، وى را به عنوان ميرزاى بزرگ مى خوانند، فرمان معروف او در مورد تحريم استعمال تنباكو در زمان ناصرالدين شاه كه منجر به لغو امتياز استعمارى كمپانى انگليسى و لغو انحصار تنباكو به آن شركت گرديد معروف است .
اين مرد بزرگ در سال 1312 قمرى در سامرا وفات كرد، جنازه اش را به نجف برده و دفن كردند.
يكى از علماى مورد وثوق از مرحوم آقا ميرزا عبدالنبى كه از علماى بزرگ تهران بود، چنين نقل مى كرد:
هنگامى كه در سامرا بودم ، هر سال مبلغى در حدود يكصدتومان (به ارزش ‍ آن زمان ) از مازندران براى من فرستاده مى شد و به اعتبار همين موضوع ، قبلا كه نياز پيدا مى كردم ، قرضهائى مى نمودم و به هنگام وصول آن وجه ، تمام بدهى هاى خود را مى پرداختم .
يكسال به من خبر دادند كه امسال وضع محصولات ، بسيار بد است و بنابراين ، وجهى فرستاده نمى شود، بسيار ناراحت شدم و با همين فكر خوابيدم ، ناگهان در خواب ، پيامبر اسلام (ص ) را ديدم كه مرا صدا زد و فرمود: فلانكس برخيز، در آن دولاب را باز كن (اشاره به دولابى كرد) و يك ، صد تومانى ، در آن هست بردار.
از خواب بيدار شدم ، خوابم را فراموش كردم ، چيزى نگذشت ، در خانه را زدند، بعد از ظهر بود، در را باز كردم ديدم فرستاده ميرزاى شيرازى است ، گفت : ميرزا شما را مى خواهد من تعجب كردم كه در اين وقت براى چه آن مرد بزرگ مرا مى خواهد، به محضرش رفتم ، ديدم در اطاق خود نشسته ، ناگاه ميرزا به من فرمود: ميرزا عبدالنبى ! در آن دولاب را باز كن ، يكصد تومان در آنجا هست بردار.
بى درنگ به ياد خوابى كه ديده بودم افتادم ، سخت در تعجب فرو رفتم خواستم چيزى بگويم ، احساس كردم كه ميرزا مايل نيست سخنى در اين زمينه گفته شود، در دولاب را باز كرده و وجه را برداشتم و از محضر آن بزرگوار بيرون آمدم .

185 حكايت عجيبى از علامه طبرسى

امين الدين فضل بن حسن طبرسى مؤ لف تفسير معروف مجمع البيان در سبزوار مى زيست و در قرن ششم بسال 548 يا 542 ه -.ق از دنيا رفت و قبر شريفش در مشهد مقدس در روبروى خيابان طبرسى در كنار ميدان ، معروف و مشهور است .
و معروف است كه در تخريب اطراف حرم مطهر حضرت رضا عليه السّلام كه در چند سال قبل صورت گرفت ، قبر علامه طبرسى ، ويران شد، شاهدان عينى ديدند كه پيكر مقدس او تر و تازه مانده است با اينكه حدود هشت قرن و نيم از رحلت او مى گذشت .
از حكايتهاى مشهورى كه به مرحوم طبرسى نسبت مى دهند اينكه :
سكته سنگين بر او عارض شد به گونه اى كه بى حركت به زمين افتاد، بستگان و حاضران تصور كردند كه از دنيا رفته است (با توجه به اينكه وسائل طبّى در آن زمان ، بخصوص در قريه اى مثل سبزوار نبود، بدن او را برداشته و بردند غسل دادند و كفن نمودند و دفن كردند و طبق معمول به خانه هايشان باز گشتند.
ناگهان او در درون تاريك قبر، به هوش آمد ولى خود را در قبر يافت ، متوجّه خداى مهربان شد و نذر كرد هرگاه از آن تنگناى قبر نجات پيدا كند و سلامتى خود را باز يابد، كتابى در تفسير قرآن ، تاءليف نمايد.
اتفاقا بعضى از كفن دزدها در كمين قبر او بود، و تصميم گرفته بود قبر او را نبش كرده ، و كفن او را بدزدد.
كفن دزد در بيابان خلوت ، مشغول خراب كردن قبر او شد، خشتهاى لحد را برداشت ، و بند كفن را گشود، و همينكه خواست كفن را از بدن علامه طبرسى بيرون آورد، علامه دست او را گرفت .
كفن دزد، سخت ترسيد، سپس علامه با او سخن گفت ، او بيشتر ترسيد، ولى علامه جريان را به او بازگو نمود و به او گفت مترس ، سپس كفن دزد علامه طبرسى را به دوش گرفت و او را به منزلش برد.
خمير مايه استاد شيشه گر، سنگ است
عدو شود سبب خير گر خدا خواهد
علامه ، كفنهاى خود را به كفن دزد داد و اموال بسيار به او بخشيد، و او بدست علامه طبرسى ، توبه كرد.
سپس علامه به نذر خود وفا كرد و تفسير گرانقدر مجمع البيان را كه در ده جلد است به عربى است به عربى نوشت .

186 سخنى عميق از امام خمينى و تصحيح شعر

يكى از دانشمندان و پيشكاران حضرت امام خمينى (مدعظه العالى ) نقل مى كند: من در نجف اشرف ، به متناسب درس اخلاقى امام كه در ضمن آن فرمودند: بسيارى هستند كه دنيا را در همان ديد محدود خود مى نگرند، و دنيايشان همان دنياى مادّى است ، و بينش آنها، پرواز در فضاى بى كران معنويت ندارد يك شعر به همين مناسب سروده و در پاورقى نوشتم و آن شعر اين بود:
چو كرمى كه ميان سيب نهان است
زمين و آسمان او همان است
نوشته را قبل از چاپ به امام دادم ، آن را مطالعه كرده ، در مورد اين شعر نوشته بودند: شعر از نظر قافيه ، جور نيست ، مگر آنكه آن را به اين صورت در آوريد:
چو كرمى كو ميان به نهان است
زمين و آسمان او همان است
آرى ايشان تا اين حدّ دقيق بودند كه كتابها و نوشته ها، در جهت ظاهر و باطن ، سالم و شايسته باشد و آنگاه در دسترس مردم قرار گيرد.

187 نقش نيك يك دستور اخلاقى

خشم و غضب ، آتشى استكه در قلب انسان وارد مى شود كه اگر به آن توجه برافروخته مى گردد، بلكه بايد در اوّلين فرصت آن را خاموش كرد.
شخصى به حضور رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد به من درس بياموز.
پيامبر (ص ) فرمود: برو ولى مراقب باش كه خشم و غضب نكنى .
آن شخصى گفت : همين موعظه ، مرا كه كافى است .
به سوى خانه خود رهسپار شد، ناگهان ديد جمعى از بستگان او از خانه بيرون آمده اند و بر سر موضوعى با قوم ديگرى مى خواهند بجنگيد. وقتى ديد خويشانش مسلّح شده اند، از نيز اسلحه خود را برداشت و به خويشانش پيوست . در اين وقت حساس ، سخن پيامبر (ص ) بيادش آمد كه فرمود: غضب نكن فورا اسلحه اش را به كنارى انداخت ، سپس آرام آرام نزد قوم طرف مقابل آمد و به آنها گفت : شما از قتل و مجروح كردن و نزاع چه فايده اى ديده ايد، شما نزد من آئيد هر چقدر مال و ثروت خواستيد من ضامن مى شوم به شما بدهم .
اين سخن آرام ، در آنها آنچنان اثر نيك گذاشت كه بى درنگ گفتند: ما سزاوارتر هستيم كه اين كار را بكنيم و پيشقدم در نابودى نزاع شويم ، به اين ترتيب خشم و غضب رفت و جاى خود را به صلح و صفا داد.
از سخنان امام صادق عليه السّلام است شيطان لشگرى همچون غضب و زنان (هرزه ) ندارد.

188 پاداش نيكوكار

امام باقر عليه السّلام فرمود: هنگامى كه روز قيامت برپا مى شود (و محاكمه و باز خواست انسانها شروع مى گردد) انسانى را مى آورند و به او گفته مى شود: احتجّ (براى نجات خود، احتجاج كن و دليل بياور).
او در پاسخ گويد: خداوندا مرا آفريدى و هدايت كردى و رزق و روزى و امكانات مرا گسترده و وسيع نمودى ، و من نيز از اين امكانات (حسن استفاده كردم ) و نسبت به انسانها برخورد نيك نمودم ، به آنها بخشيدم ، و بر آنها آسان گرفتم و به آنها كمك كردم ، به اميد اينكه امروز (كه روز قيامت است ) مرا مشمول رحمت خود قرار دهى و بر من آسان گيرى و به زندگى من وسعت بخشى .
خداوند (به فرشتگان رحمت ) خطاب مى كند: صدق عبدى ادخلوه الجنة : بنده من راست مى گويد، او را وارد بهشت كنيد به قول سعدى :
به دختر چه خوش گفت بانوى ده
كه روز نوا، برگ سختى بنه
همه وقت ، پر دار مشك و سبوى
كه پيوسته در ده روان نيست جوى
به دنيا توان آخرت يافتن
بزر پنجه شير برتافتن

189 توجه پيامبر (ص ) به بيماران دور افتاده

در روايت آمده : رسول خدا(ص ) با جمعى از اصحاب خود، در خانه اش ‍ غذا مى خوردند، سائلى معول و فلج به در خانه آنحضرت آمد، پيامبر (ص ) به او اجازه ورود داد، وقتى وارد شد چون نمى توانست بنشيند، پيامبر (ص ) او را روى زانوى خود نشاند و نگهداشت و سپس به او فرمود: از غذا بخور.
مردى از قريش كه در مجلس حاضر بود، از ديدن اين بيمار مفلوك ، اظهار تنفّر و انزجار كرد، مدتى نگذشت كه همين قريشى مغرور به همين درد، مبتلا شد و جان سپرد.
نيز نقل شده : پيامبر (ص ) غذا مى خورد، در اين هنگام ، سياه چهره اى كه بيمارى آبله گرفته بود، و پوست زخمهاى آبله بدنش جدا شده بود، به حضور رسول اكرم (ص ) آمد، او نزد هر شخصى مى نشست ، آن شخص از نزد او برمى خواست و به كنار مى رفت .
پيامبر (ص ) برخاست و او را در بغل دست خود نشاند و احترام شايانى به او نمود بهتر آن است كه اين داستان را با شعر ذيل پايان دهم :
من روى نديدم بهمه كشور خوبى
كه خوبتر از طلعت زيباى تو باشد

190 پاسخ به قلدر

سرهنگ مولوى (كه در همان زمان رژيم شاهنشاهى بر اثر حادثه هليكوپتر، معدوم شد) رئيس ساواك تهران بود، وى بسيار هتاك و بى رحم و قلدر بود، دژخيمان همين سرهنگ مولوى ، آن جنايت فراموش نشدنى مدرسه فيضيه قم را در نوروز سال 42 پديد آورند، حضرت امام در 13 خرداد همان سال در مدرسه فيضيه ، سخنرانى تاريخى و مهمى را ايراد فرمود، و درباره جناياتى كه رژيم در مدرسه فيضيه انجام داد پرده برداشت ، در اين سخنرانى وقتى كه مى خواستند از سرهنگ مولوى ، نام ببرند فرمود: آن مردك ، كه حال اسم او را نمى برم ، آنگاه كه دستور دادم گوش او را ببرند، نام او را مى برم .
دو روز بعد يعنى 15 خرداد 42 امام را دستگير كردند و در سلولى در پادگان عشرت آباد تهران زندانى نمودند.
مرحوم شهيد حاج آقا مصطفى از حضرت امام نقل مى كردند: در اين هنگام سرهنگ مولوى وارد شد و با همان ژست قلدر مآبانه خود و بطور مسخره آميز گفت : آقا! تازگى دستور نداده ايد كه گوش كسى را ببرند؟!.
او با اين سخن مى خواست نيش زهرى بزند و بخيالش ، روحيه امام را تضعيف نمايد.
ولى امام پس از چند لحظه سكوت ، سرشان را بلند كرده و با حالتى آرام و مطمئن در پاسخ مى فرمايند هنوز دير نشده است .

191 اسير قهرمان و طاغوتچه خونخوار

عبيدالله بن زياد را همه مى شناسيد كه دژخيم خون آشام يزيد، در كوفه بود و ماجراى كربلاى خونين به دستور مستقيم او به وجود آمد، او از بى رحم ترين افراد تاريخ است .
هنگامى كه حضرت مسلم عليه السّلام نماينده امام حسين عليه السّلام در يك جنگ نابرابر، در كوفه قهرمانانه جنگيد تا سرانجام در حالى كه سخت مجروح شده بود، توسط دژخيمان ابن زياد اسير شد، او را به فرمان ابن زياد به فرماندارى نزد ابن زياد آوردند، اينك حماسه اين اسير قهرمان را بنگريد: مسلم عليه السّلام هنگام ورود به مجلس ابن زياد، سلام نكرد.
يكى از نگهبانان به او گفت : به فرماندار سلام كن .
مسلم - ساكت باش واى بر تو، سوگند به خدا كه او فرماندار من نيست .
ابن زياد - اشكالى ندارد خواه سلام كنى و خواه سلام نكنى ، كشته خواهى شد.
مسلم - اگر تو مرا بكشى ، تازه گى ندارد، بدتر از تو، بهتر از مرا كشته است ، از اين گذشته تو در شكنجه و زجركشى و رذالت و پستى از همگان پيشى گرفته اى .
ابن زياد - اى مخالف سركش ، تو بر پيشوايت (يزيد) خروج كرده اى وصف وحدت مسلمانان را در هم شكستى ، و فتنه و آشوب برانگيختى .
مسلم - اى پسر زياد، صف وحدت مسلمين را، معاويه و پسرش يزيد درهم شكست ، و فتنه و آشوب را تو و پدرت زياد برپا كرديد (آيا مرا تهديد به مرگ مى كنى ؟) من اميدوارم كه خداوند مقام شهادت را به دست بدترين افراد خلق به من عنايت فرمايد.
ابن زياد - تو در آرزوى چيزى (رهبرى ) بودى كه به آن نرسيدى و خداوند آن را به اهلش سپرد.
مسلم - اى فرزند مرجانه ، چه كسى شايستگى آن را دارد.
ابن زياد - يزيد بن معاويه .
مسلم - سپاس خداوندى را كه خودش بين ما و شما حكم فرمايد.
ابن زياد - تو گمان كرده اى كه تو را در اين امور (رهبرى ) بهره اى است ؟!
مسلم - سوگند به خدا نه اينكه گمان دارم بلكه يقين دارم .
ابن زياد - بگو بدانم چرا به اين شهر آمدى و محيط آرام كوفه را بهم زدى و آشوب و جنگ و خونريزى بپا كردى ؟
مسلم - منظور من از آمدن به اينجا، اين امور نبود، و باعث اين امور شما بوديد، چرا كه منكرات و زشتيها را رواج داديد و نيكيها را دفن نموده و از بين برديد، و بدون رضاى مردم بر آنان حكومت كرديد، و امور ضد دستورات الهى را بر آنها تحميل نموديد و رفتارتان همچون رفتار كسرى و قيصر (شاهان ايران و روم ) بود، فاتيناهم لناء مرفيهم بالمعروف و نهى عن المنكر و ندعوهم الى حكم الكتاب والسنة و كنّا اهل ذلك : ما به ميان اين مردم آمديم تا آنها را امر به معروف و نهى از منكر كرده و به سوى فرمان قرآن و سنّت دعوت كنيم ، كه شايسته اين كار مى باشيم .
ابن زياد در برابر گفتار استوار و خلل ناپذير اين اسير قهرمان ، حضرت مسلم (ع ) ديگر ياراى سخن پراكنى نداشت ، ناچار به فحاشى و ناسزاگوئى پرداخت و به ساحت مقدس على (ع ) و حسن و حسين (ع ) جسارت كرد.
اما حضرت مسلم (ع ) فرياد زد: اين تو و پدر تواند كه به اين ناسزاها سزاوارند نه ما و على (ع ) و فرزندانش ، اى دشمن خدا هر كار مى كنى بكن .
ابن زياد كه در آتش خشم و كينه ، شعله ور شده بود، به يكى از دژخيمانش ‍ بنام بكر بن حمران ، دستور داد، حضرت مسلم (ع ) را به بالاى قصر ببرد و گردنش را بزند، او نيز همين فرمان را اجرا كرد.

192 عمر بن سعد را بهتر بشناسيد

در ماجراى حضرت مسلم بن عقيل و دستگيرى آنحضرت در درگيرى جنگ ، او را اسير كرده نزد ابن زياد آوردند.
پس از آنكه حضرت مسلم (ع ) يقين كرد كه او را خواهند كشت ، خواست وصيت كند، در آنجا عمر بن سعد را ديد، به او فرموود: بين من و تو خويشاوندى هست ، اكنون احتياج به تو پيدا كرده ام ، لازم است كه نيازم را برآورى ولى اين نياز، سرّى است كه تنها بايد تو بدانى .
عمر سعد دنياپرست كه تنها به دنياى خود فكر مى كرد، حاضر نبود كه با مسلم (ع ) بطور سرّى صحبت كند مبادا ابن زياد به او ظنين گردد.
اما خود ابن زياد به عمر سعد گفت : در مورد حاجت پسر عمويت ، خوددارى مكن .
در اين هنگام عمر سعد برخاست و با حضرت مسلم (ع ) به كنارى رفت ولى ابن زياد آنها را مى ديد.
حضرت مسلم عليه السّلام به او چنين وصيت كرد:
1- شمشير و زره مرا بفروش و با پول آن قرض مرا ادا كن چرا كه از آن وقتى كه به كوفه آمده ام تا حال ، ششصد درهم (و به قولى فرمود: هزار درهم ) قرض گرفته ام .
2- پيكرم را پس از قتل ، از ابن زياد بگير و دفن كن .
3- و براى امام حسين (ع ) نامه بنويس و در آن نامه جريان قتل مرا گزارش ‍ كن .
عمر سعد بلند شد و نزد ابن زياد آمد و همه اين اسرار را فاش نمود، كه ابن زياد با آن خباثتش عمر سعد را خائن خواند.
در اينكه به وصيت حضرت مسلم (ع ) عمل نشد، فعلا كارى نداريم ، آنچه در اينجا مطرح است ، اوج خباثت و پستى عمر سعد است ، كه اسرار نماينده امام حسين (ع ) را فاش نمود، با اينكه كتمان سرّ از دستورات مؤ كد اسلامى و اخلاقى انسانى است .
ولى در اين اسرار، نكته مهمى جلب توجه مى كند و آن اينكه حضرت مسلم (ع ) وقتى وارد كوفه شد، حدود 20 هزار نفر با او بيعت كردند و اموال بسيار در اختيار او گذاشتند ولى او از بيت المال مسلمين برنداشت به گونه اى كه هنگام شهادت ششصد يا هزار درهم مقروض با اينكه 64 روز در كوفه صاحب اختيار، و والى و فرماندار از طرف امام برحق بود.
نمايندگان و واليان و سرپرستان امور بايد اين درس بزرگ را از حضرت مسلم (ع ) شهيد آغازگر كربلا بياموزند.

193 ورود دوازده فرشته به محضر پيامبر (ص )

سيد بن طاووس گويد: راويان حديث گويند: هنگامى كه يكسال از عمر مبارك امام حسين (ع ) گذشت ، دوازده فرشته به صورتهاى گوناگون به محضر رسول خدا (ص ) آمدند، يكى به صورت شير، دومى به صورت گاو، سومى به صورت اژدها و چهارمى به صورت انسان و هشت فرشته ديگر به صورت ديگر كه با چهره هاى برافروخته و چشماى گريان و بالهاى گسترده بودند و عرض كردند: اى محمد (ص ) به فرزندت حسين (ع ) پسر فاطمه آن خواهد آمد كه از ناحيه قابيل (يكى از فرزندان آدم ) به هابيل رسيد، و مانند پاداش هابيل به حسين (ع ) داده خواهد شد، و برعهده قاتل او همان بار گناهى است كه بر قاتل هابيل هست .
و در همه آسمانها فرشته مقرّبى نبود، مگر اينكه به محضر حسين (ع ) رسيده و همه پس از عرض سلام ، مراتب تسليت خود را عرض كرده و از پاداش عظيمى كه به آنحضرت داده مى شود، خبر دادند، و خاك قبرش را به رسول خدا (ص ) نشان مى دادند، و آن بزرگوار عرض مى كرد: خداوندا خوار كن كسى را كه حسين (ع ) را خوار كند و بكش آن را كه حسين (ع ) را بكشد و قاتلش را به آرزويش نرسان .

194 اعتراض شديد امام صادق به طاغوت

معلّى بن خنيس از ياران و شاگردان مخلص و مبارز و عالم امام صادق (ع ) بود، داود بن على فرماندار مدينه از طرف خلفاى جور بود، به دستور او معلّى را به شهادت رساندند و اموالش را غارت نمودند.
روزى داود به حضور امام صادق (ع ) آمد در حالى كه عبايش در زمين كشيده مى شد، امام صادق (ع ) به او شديدا اعتراض كرده و فرمود: مولا و دوستم معلّى را كشتى و اموالش را به يغما بردى ، آيا نمى دانى كه انسان هنگامى كه عزيزى را از دست بدهد، خوابش مى برد، ولى در جنگ خوابش نمى برد، سوگند به خدا حتما كه تو را نفرين مى كنم !.
داود با طعنه و مسخره گفت : باشيم و نفرين تو را ببينيم .
امام صادق (ع ) به خانه اش بازگشت ، آن شب تا صبح نخوابيد، همواره به نماز و مناجات پرداخت و در مناجات خود مى گفت : ياذاالقوّة و يا ذالمحال الشّديد و يا ذاالعزّة الّتى كلّ خلقك لها ذليل ، اكفنى هذا الطّاغية و انتقم لى منه : اى خداوند كه صاحب قدرت و نيروى استوار هستى ، اى خدائى كه داراى عذاب شديد مى باشى ، و اى صاحب شوكتى كه تمام خلق تو در برابر آن خوار و ذليل اند، مرا از (گزند) اين طاغوت (داود بن عبدالله ) كفايت كن و انتقام مرا از او بگير.
ساعتى نگذشت كه در مدينه صداها بلند شد كه داود بن على از دنيا رفت .
به اين ترتيب امام صادق (ع ) در ان جوّ خفقان و وحشت ، به طاغوتيان اعتراض شديد مى كرد و براى آنها نفرين مى نمود، و به شاگردان و ياران مخلص خود، توجّه خاص داشت .

195 اعتراض پيامبر (ص ) از نامگذارى بد

امّسلمه يكى از همسران نيك پيامبر (ص ) بود، خداوند به برادر مادريش ، پسرى داد، نام او را وليد گذاشتند.
پيامبر (ص ) به آنها اعتراض كرد و فرمود: آيا فرزند خود را همنام فرعونهاى خود مى كنيد، اين نام را تغيير دهيد و نامش را عبدالله بگذاريد، بدانيد كه بزودى در آينده شخصى از اين امت خواهد آمد، كه به او وليد مى گويند كه بدترين افراد امّت من است و بدى او از فرعون نسبت به قومش بيشتر مى باشد.
روايت كننده گويد: بعدها مردم معتقد بودند كه او وليد بن عبدالملك (ششمين خليفه اموى ) است ، و عقيده ما اين بود كه او وليد بن يزيد بن عبدالملك (يازدهمين خليفه اموى ) است .

196 دعاى على (ع ) در مورد دوست مخلص خود

عمرو بن حمق يكى از ياران مخلص و دوستان صميمى اميرمؤمنان على (ع ) است ، در جنگ صفّين كه جنگ سختى بين سپاه على (ع ) با لشكر معاويه بود، به على (ع ) عرض كرد: ما به خاطر تحصيل مال و يا خويشاوندى ، با تو بيعت نكرده ايم ، بلكه بيعت ما با تو براساس پنج چيز است :
1- تو پسر عموى رسول خدا (ص ) هستى 2- تو داماد آنحضرت و همسر حضرت زهرا (ع ) هستى 3- تو پدر دو فرزند رسول خدا مى باشى 4- تو نخستين فردى هستى كه به پيامبر (ص ) ايمان آوردى 5- تو بزرگترين مرد از مجاهدان اسلام بوده و سهم تو در جهاد با كفار، از همه بيشتر است .
بنابراين اگر فرمان دهى تا كوه را از جاى بركنيم ، و دريا را از آب تهى سازيم تا جان بر تن داريم سر از فرمان تو برنتابيم و دوستانت را يارى نموده و با دشمنانت ، دشمن مى باشيم .
امير مؤمنان (ع ) براى اين دوست مخلص خود چنين دعا كرد:
اللهمّ نوّر قليه بالتّقّوى واهده الى صراط مستقيم :
خداوندا! قلب او را به تقوى و پاكى منوّر گردان و به راه راست هدايتش ‍ كن .
سپس فرمود: اى عمرو! كاش صد تن در لشكر من مانند تو وجود داشت
عمرو بن حمق سرانجام بدستور معاويه به شهادت رسيد و سرش را از بدنش جدا كردند و به نيزه زدند و براى همسرش آمنه كه در زندان بود فرستادند.
امير مؤمنان على (ع ) روزى به او فرمود: تو را بعد از من مى كشند، و سرت را از تن جدا كرده و مى گردانند و اين سر، نخستين سرى است كه در تاريخ اسلام ، از جائى به جاى ديگر منتقل مى شود، واى بر قاتل تو.
همانگونه كه على (ع ) خبر داده بود، واقع شد، و عمرو با اينكه مى دانست به دشواريهاى بسيار سختى گرفتار مى شود، با كمال قدرت و صلابت به راه خود ادامه داد و لحظه اى از خط على (ع ) خارج نشد، و دعاى على (ع ) در وجود او ديده مى شد، او هم دلى پاك و نورانى داشت و هم تا دم مرگ ، در راه راست گام برداشت .

197 پاسخ امام به سؤال عروس

در اوائل سالهاى پيروزى انقلاب ، اتفاق مى افتد كه بعضى تقاضا مى كردند تا حضرت امام خمينى (مدظله ) عقد ازدواج آنها را بخواند، در يكى از اين مراسم ، دختر خانمى كه براى مجلس عقد آمده بود، امام به او فرمود: شما مرا وكيل كنيد تا شما را به ازدواج اين مرد درآورم .
دختر در جواب امام عرض كرد: من شما را در دنيا وكيل مى كنم به شرط اينكه شما در آخرت از من شفاعت كنيد.
امام پس از اندكى درنگ ، فرمود: معلوم نيست كه من در آخرت شفاعت كنم ولى اگر خدا اجازه شفاعت داد از تو شفاعت مى كنم !.

198 پاداش صبر و شكر كسى كه فرزندش مرده

به نقل مشهور، پيامبر (ص ) از همسرانش ، تنها از خديجه شش فرزند داشت و يك فرزند هم از ماريه قبطيه (يكى ديگر از همسرانش ) فرزندان خديجه به ترتيب ذيل بودند.
1- قاسم 2- عبدالله (طاهر) 3- رقيه 4- ام كلثوم 5- زينب 6- فاطمه زهرا (ع ).
و از ماريه قبطيه يك فرزند به نام ابراهيم داشت كه يكسال و دوماه و 8 روز و يا يكسال و ششماه و چند روز بيشتر عمر نكرد.
آنچه در اينجا مورد تذكر است ، جريان فوت طاهر دومين پسر رسول خدا (ص ) است .
وقتى كه طاهر از دنيا رفت ، خديجه كبرى (س ) گريه مى كرد، پيامبر (ص ) او را از گريه كردن نهى فرمود:
خديجه عرض كرد: درست مى فرمائيد نبايد گريه كنم ، ولى چه كنم از فقدان او دلم آتش گرفته (جگرم مى سوزد) از اين رو مى گريم .
پيامبر (ص ) فرمود: آيا نمى خواهى كه در روز قيامت ، پسرت طاهر كنار بهشت بايستد وقتى تو را ديد، دستت را بگيرد و تو را به بهشت ببرد، كه پاكترين و خوشبوترين مكان است .
خديجه عرض كرد: براستى همين گونه است ؟!.
پيامبر (ص ) فرمود: خداوند متعال عزيزترين و بزرگ مقامتر از آن است كه ميوه دل بنده اش را بگيرد و آن بنده براى خدا صبر و شكر كند ولى خداوند او را عذاب نمايد.

199 اسلام فيروز ديلمى

هنگامى كه رسول اكرم (ص ) براى شاهان و رؤ ساى كشورها نامه نوشت و آنها را دعوت به اسلام كرد يكى از آن نامه ها را براى كسرى (خسروپرويز) پادشاه ايران نوشت كه طبق نقل مشهور، وقتى نامه به او رسيد، گفت او (پيامبر) نامش را بر نام من مقدم داشته است ، از روى غرور نامه رسول خدا (ص ) را پاره كرد.
جالب اينكه روايت شده : خسروپرويز نامه اى براى فيروز ديلمى (كه از بقيه اصحاب سيف بن ذى يزن در گيلان بود) به اين مضمون نوشت : به مدينه برو و اين بنده اى كه نامش را بر نام من مقدم داشته است و با كمال گستاخى مرا به غير دين خودم دعوت مى كند دستگير كن و به سوى من بياور.
وقتى كه نامه او بدست فيروز ديلمى رسيد، فورا براى اجراى فرمان شاه ، به سوى مدينه رفت و به حضور پيامبر(ص ) رسيد و گفت : صاحب من (شاه ايران ) به من فرمان داده كه تو را به نزد او ببرم .
پيامبر (ص ) فرمود: اما پروردگار من به من خبر داد كه شب گذشته ، صاحب تو كشته شده است .
بعدا خبر رسيد كه شيرويه پسر خسرو پرويز، پدرش (خسرو) را در همان شب كشته است .
فيروز و همراهان از اين جريان و غيب گوئى ، به حقانيت اسلام ، پى بردند و قبول اسلام كردند.

200 امام صادق (ع ) در برابر طاغوت

در روايت مشهور آمده : منصور دوانيقى (دومين طاغوت عباسى ) به ربيع (وزير دربارش ) فرمان داد و گفت : امام صادق (ع ) را هم اكنون به اينجا حاضر كن .
ربيع فرمان منصور را اجرا كرد و امام صادق (ع ) را احضار نمود، وقتى كه منصور آنحضرت را ديد، با خشم و تندى گفت : خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم ، آيا در مورد سلطنت من اشكال تراشى مى كنى و مى خواهى غائله بر پا كنى ؟!.
امام فرمود: نه ، چنين كارى نكرده ام و كسى كه چنين به تو خبر داده ، دروغگو است ...
منصور گفت : فلانى به من خبر داده است .
امام فرمود: او را به اينجا بياور، تا رخ به رخ گرديم و موضوع روشن شود.
منصور دستور داد، آن مرد را حاضر كردند، به او گفت : تو شنيدى اين امور (مخالت با مرا) از اين آقا (اشاره به امام صادق عليه السلام ).
او گفت : آرى .
امام صادق (ع ) به منصور فرمود: او را سوگند بده ، منصور به آن مرد خبرچين و دروغگو گفت : سوگند مى خورى .
او گفت : آرى .
امام صادق (ع ) به منصور فرمود: او را به من واگذار تا من او را سوگند دهم ، منصور اجازه داد.
امام صادق (ع ) به او فرمود: بگو: برئت الله وقوّته والتجاءت الى حولى وقوّتى ، لقد فعل كذ او كذا جعفر: از خدا و قدرت خدا بيزار شدم و به قدرت و نيروى خود متكى گشتم كه جعفر (امام صادق ) چنين گفت .
سعايت كننده دروغگو از اين گونه سوگند امتناع ورزيد و پس از چند لحظه همين سوگند را ياد كرد، هماندم پاهايش به لرزه افتاد، منصور فهميد كه او به مجازات سوگند دروغ گرفتار شده ، گفت : اين مرد ملعون را از اينجا بكشيد و بيرونش بيندازيد.
ربيع (وزير دربار منصور) گويد: منصور نسبت به امام صادق (ع ) بسيار خشمگين بود، هنگامى كه ديدم امام صادق (ع ) وارد بر منصور شد لبهايش ‍ حركت مى كرد، وقتى در كنار منصور نشست ، مى ديدم هر وقت لبهاى آنحضرت حركت مى كند، از خشم منصور كاسته مى شود، بطورى كه سرانجام منصور از امام خشنود شد و خود را به محضر امام نزديك مى نمود.
وقتى كه امام صادق (ع ) از نزد منصور، بيرون آمد، پشت سرش رفتم و به حضورش رسيدم و گفتم : قبل از آمدن شما، اين مرد (اشاره به منصور) خشمگين ترين افراد نسبت به شما بود، ولى وقتى كه به نزد او رفتى و لبهايت را حركت دادى ، خشم او فرو نشست ، به من بگو لبهايت را به چه چيز حركت مى دادى ؟ امام صادق (ع ) فرمود: لبهايم را به دعاى جدم امام حسين (ع ) حركت مى دادم .
گفتم : فدايت گردم ، آن دعا چيست ؟
فرمود: آن دعا اين است :
يا عدّتى عند شدّتى ، و يا غوثى كربتى ، احرسنى بعينك التى لاتنام ، واكنفنى بركنك الذى لايرام .
اى نيروبخش من هنگام دشواريهايم ، و اى پناه من هنگام اندوهم ، به چشمت كه نخوابد مرا حفظ كن ، و مرا در سايه ركن استوار و خلل ناپذيرت قرار بده .
ربيع مى افزايد: به امام صادق (ع ) عرض كردم چرا آن دروغگو خبرچين را به ذات پاك خداى يكتا، سوگند ندادى (بلكه به بيزارى از حول و قوه خدا دعوت كردى ).
امام فرمود: اين جهت ، از اين رو بود كه در آن صورت خداوند مى ديد: او به وحدانيتش سوگند مى خورد و خدا را ستايش مى نمايد، در نتيجه نسبت به او حلم مى ورزيد و مجازات او را تاءخير مى انداخت ، لذا او را آنگونه كه شنيدى سوگند دادم و خداوند او را مشمول عذاب افزون قرار داد.
به اين ترتيب ، به جوّ خفقان زمان امام صادق (ع ) پى مى بريم ، و در مى يابيم كه آن اما بزرگوار چگونه از گزند طاغوت وقت ، رهائى مى يافت ، در اين شرائط، به تاءسيس حوزه بزرگ علمى پرداخت ، و چهار هزار دانشمند برجسته تربيت كرد كه هر كدام شخصيتى بزرگ بودند، يكى از شاگردان او (حسن بن على وشّاد) كه از استادان حديث است گويد: من در مسجد كوفه ، نهصد استاد حديث را ديدم كه هر كدام از جعفر بن محمد (ع ) نقل حديث مى كردند (ارشاد مفيد ص 389- رجال كشى - حسن بن على وشّاد).
آمين يا ربّ العالمين .