داستان عارفان

كاظم مقدم

- ۶ -


ملك سليمان  

محمد بن كعب گفت : لشگر سليمان عليه السلام صد فرسنگ بود. بيست و پنج فرسنگ آدميان را بودند و بيست و پنج فرسنگ جنيان و بيست و پنج فرسنگ (وحس و بيست و پنج فرسنگ ) مرغان و از براى وى بساطى ساخته بودند از زر و ابريشم يك فرسنگ در يك فرسنگ و او را سريرى بود زرين در ميان بساط نهادندى و سه هزار كرسى سيمين و زرين پيرامن آن بنهادندى . پيغمبران بر كرسيهاى زرين نشستندى عالمان بركرسيهاى سيمين گرد بر گرد ايشان آدميان و در پس ايشان جنيان (در پس جنيان و حوش و) از بالاى سر ايشان مرغان پر زدندى باد را امر كردى تا شادروان (435)برداشتى بامداد يك ماهه راه ببردى و شبانگاه باز آوردى كه : عدوها شهر و رواحها شهر (436) باد را زهره (437) دم زدن نه غبار را ياراى بر خاستن نه ميغ (438) را قوت ترفع (439) و تصاعد (440) نه آفتاب را فرمان گرم تافتن نه جمله طيور بر بالاى شادروان او پر در پر زده و هر يكى را جايى معين كرده . روزى مى گذشت به وادى نمل رسيد. مورچه اى كه رئيس و پيشواى مورچگان بود به بالاى بلندى بر آمد و آواز داد به مورچگان كه در خانه هاى
خود رويد تا سليمان و لشگرش شما را نكشند و در زير پاى نيارند و ايشان را از شما خبر نباشد: قالت نملة يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون (441) باد سخنش را به گوش سليمان رسانيد سليمان از گفتار وى بخنديد كس فرستاد و وى را بخواند و گفت اين سخن چرا گفتى ؟ گفت : من مهترم بر مهتران نصيحت رعايا واجب باشد و من عذر شما بخواستم و گفتم : و هم لا يشعرون و گفته اند كه آن مورچه گفت : كه من حطم (442) نفس نخواستم حطم دل خواستم ترسيدم كه دلهاى ايشان گرفته گردد به نظر در ملك تو و از تسبيحى كه ايشان راست باز مانند. سليمان گفت : عظنى . مرا وعظى گوى . گفت : دانى كه چرا پدرت را دواوود خواندند؟ گفت : بگوى . گفت : لانه داوى جرحه فود. مداومت جراحت خود كرد مودود و دوست داشته شد. گفت : دانى كه چرا باد را در فرمان تو كردند؟ گفت : بگوى . گفت تا بدانى كه ملك تو ملك همه دنيا بر باد است و هر چه بناى او بر باد بود، پايدار نبود. سليمان گفت : بار خدايا! مرا الهام ده تا شكر نعمت تو كنم آن نعمتى كه بر من كرم كردى و بر پدر و مادر من .(443) و تفقد الطير فقال ما لى لا ارى الهدهد (444) روزى سليمان بر تخت تكيه داده بود و شادروان مى گذشت فرجه اى در ميان ظلال اجنحه طيور پديد آمد(445) آفتاب از آن فرجه روشنى فروگذشت سليمان برنگريست جاى هدهد خالى ديد. (هدهد) گفت : يك ساعت به هوا در روم و در طول عرض دنيا نگرم در هوا رفت و از راست و چپ نگريست بوستانى ديد از آن بلقيس به آن بوستان رفت هدهدى ديگر را ديد. آن هدهد از وى پرسيد كه از كجا مى آيى ؟ گفت : از شام با سليمان بودم . گفت سليمان كيست ؟ گفت : پادشاه جن و انس و وحوش و طيور. تو از كجايى كه سليمان را نشناسى ؟ گفت : از اين ولايت گفت : پادشاه اين ولايت كيست ؟ گفت : زنى نام وى بلقيس او را ملكى عظيم است . دوازده هزار قايد (446) دارد و هر قايدى هزار سوار. اگر خواهى بيا و ملك او را بنگر هدهد برفت و ملك و پادشاهى و خدم و حشم بلقيس را بديد و بازگشت . سليمان چون وى را طلب كرد، نيافت . گفت : لاعذبنه عذابا شديدا او لاذبحنه او لياتينى بسلطان مبين (447) عقاب ! وى را طلب كن عقاب هوا گرفت هدهد را ديد كه از جانب يمن يم آيد. عقاب خواست كه چنگال به وى زند. زنهار خواست عقاب گفت : مگر از تهديد وعيد (448) سليمان خبر ندارى و از عقاب (449) او نمى ترسى ؟ گفت : سليمان چه فرمود؟ عقاب گفت كه سليمان فرمود كه عذاب سختش كنم يا بكشم يا حجتى (450) روشن بياورد گفت : باكى نيست حجتى روشن دارم و با وجودى كه روشن حجتى داشت مى ترسيد و مى لرزيد(451)
هدهد را پيش سليمان بردند پر در پاى انداخته به تواضع و مذلت سليمان دست دراز كرد و سرش گرفت و پيش خود كشيد و بانگ بر وى زد كه كجا بودى ؟ من امروز تو را عذابى كنم كه هيچ مرغى را نكرده باشم .
هدهد گفت : يا نبى الله ! عاجزوار پيش تو آمده ام و بر خاك مذلت افتاده خوار ايستاده ام . حكم تو راست . بيت :
باز آمده ام چو عاجزان بر در تو
اينك سر و تيغ هر چه خواهى مى كن
اما بازانديش از آن روزى كه تو را پيش حق تعالى بدارند. سليمان چون اين سخن بشنيد، رويش زرد گشت . دست از وى بداشت گفت : آخر كجا بودى ؟ گفت : يا نبى الله ! به شهر سبا افتادم قطره اى آب ندامت در طبقه حدقه (452)بلقيس بديدم ابليس پر تلبيس (453) مانده تختى دارد كه هيچ كس ‍ ندارد دين آن ماه روى آفتاب پرستيدن است . سليمان گفت : بنگرم كه سخن تو راست است يا دروغ نامه اى بنوشت و مهرى از مشك بر وى نهاد و هدهد را پيش خود خواند و گفت : تو رسول منى و تو را خلعتى (454) داد دست مبارك به تن او فرود آورد. الوان (455) مختلف بر وى پديد آمد. انگشت بر سرش زد تاج بر سر وى پديد آمد نامه را در منقار او نهاد و گفت : اذهب بكتابى هذا(456) هدهد هوا گرفت پيش از آنكه عادتش ‍ بود. برفت هدهد ديگر بنگريست وى را بديد گفت اين چه ترفع (457) و تكبر(458) است ؟ گفت : چرا ترفع و تكبر نكنم كه من رسول رسول خدايم . خلعت او در بر من تاج او بر سر من نامه او بر منقار من پس هدهد بسيار رفت و بر دريچه قصر بلقيس نشست و آن سوراخى بود كه از آنجا در كوشك (459) افتادى هدهد بالها بگشاد و سوراخ را چنان بگرفت كه آفتاب در آنجا نيفتاد. چون آفتاب ديرتر آمد، بلقيس برنگريست . مرغكى را ديد كه راه آفتاب را بگرفته و نامه اى در منقار خود دارد. پس هدهد نامه را بر سينه وى انداخت بلقيس نامه را برگرفت و باز كرد و به مهر نگاه كرد مهر ايمان در دلش بجنبيد بزرگان قوم خود را بخواند و گفت : يا ايها الملوا انى القى الى كتاب كريم (460) اى مهتران و اعيان لشگر! بدانيد كه نامه اى بزرگوار به من انداخته اند.
تا چرا نامه را بزرگوار و كريم گفت ؟ گفته اند: از براى كرم و شرف صاحبش و گفته اند: براى آنكه مهر بر وى نهاده بود. از اينجاست كه خواجه فرمود كه : كرم الكتاب ختمه (461) و گفته اند از آنجا كه در اولش بسم الله الرحمن الرحيم نوشته بود.
گفتند: از كيست اين نامه ؟ گفت : انه من سليمان و انه بسم الله الرحمن الرحيم الا تعلوا على و اتونى مسلمين (462) اين نامه از سليمان است و در آنجا نوشته است كه بسم الله الرحمن الرحيم بايد كه بر من گردن كشى نكنيد و بزرگى نجوييد و همه پيش من آييد گردن نهاده و اسلام آورده .
بلقيس گفت : اى مهتران و اشراف قوم من ! چه فتوا مى دهيد و چه مصلحت مى بينيد؟ گفتند: ما مردان روزگار و شجاعان كارزاريم فرمان توراست هر چه فرمايى آن كنيم بلقيس چون اين سخن بشنيد گفت : راءى شما حرب است و راءى من صلح و صلح بهتر باشد از حرب و شما مى دانيد كه پادشان چون در شهر و دهى روند آن شهر و ده را با غضب و غلبه خراب كنند و عزيزان آن شهر را ذليل و خوار كنند. مصلحت من آن است كه هديه اى راست كنم و بفرستم و احوال بازدانم وهب (463) گفت : پانصد غلام و پانصد كنيزك فرستاد و همه را يك رنگ جامه در پوشيد تا بر سليمان مشتبه (464) شود و اسبهاى تازى (465) با زينهاى مرصع (466) و پانصد خشت (467) سيمين و زرين و تاج مرصع به انواع جواهر و درى يتيم ناسفته (468)
و مهره كج سفته (469) در حقه اى (470) نهاده و نامه اى نوشت كه اگر تو پيغمبرى فرق كن كه غلامان كدامند و كنيزان كدام و بگو در حقه چيست ؟ و رسول را گفت : چون بگويد در حقه چيست بگو تا ناسفته را سوراخ كند و سفته را رشته دركشد هدهد از پيش بپريد و سليمان را خبر داد. سليمان جنيان را بفرمود تا خشتهاى زرين و سيمين راست كردند چندانكه ميدان او بود خشتها در انداختند و بفرمود تا اسبان از دريا بر آورند كه از آن نيكوتر نباشد و همه را زينهاى زرين برنهادند و به دو صف در ميدان بداشتند بفرمود تا چهار هزار كرسى زرين و سيمين بر راست و چپ او نهادند و وزرا و علما بر آنجا نشستند. جنيان در پس آدميان و سباع (471) از پس ايشان و مرغان بر بالاى سر ايشان پر در پر زده . رسولان بلقيس چون برسيدند اسبان ديدند بدان نيكويى بر خشتهاى زرين و سيمين بداشته آنچه داشتند در چشم ايشان حقير آمد. چون به سباع رسيدند بترسيدند ايشان را گفتند: بگذريد كه ايشان جز به فرمان سليمان ضرر به كسى نمى رسانند چون به ديوان (472) رسيدند از نظرهاى هولناك و بيمناك ايشان فروماندند گفتند: بگذريد و مترسيد چون پيش ‍ سليمان رسيدند سليمان ايشان را پرسيد و گشاده روى و خندان در ايشان نگاه كرد. نامه بلقيس را عرضه كردند سليمان گفت : حقه را بياوريد بياوردند جبرئيل سليمان را خبر داد. سليمان گفت : درى ناسفته است و مهره كج سفته . گفتند: راست گفتى . اكنون بفرماى تا ناسفته را سوراخ كنند و سفته را رشته دركشند سليمان گفت : كه (473) اين سفته را رشته در تواند كشيد؟ كرمى سفيد آمد و گفت : من پس ريسمان در دهن گرفت و به يك جانب در رفت و از ديگر جانب بيرون آمد و گفت كيست كه ناسفته را سوراخ كند؟ گفتند: كار لينك است وى را بخواندند بيامد و سوراخ كرد غلامان و كنيزان را بفرمود تا دست و روى بشستند كنيزان آب بر باطن ساعد (474) ريختند و غلامان بر ظاهر(475) ايشان را از يكديگر جدا كرد هديه ها را باز پس فرستاد و رسولان را گفت : بلقيس را بگوييد كه ما را به مال شما حاجت نيست غرض من آن است كه شما به دين و طاعت من در آييد اگر نه لشگرى مى فرستم كه شما را طاقت مقاومت آن نباشد رسولان برفتند و احوال باز گفتند. بلقيس بدانست كه سليمان پيغمبر است و كسى را قوت مقاومت او نباشد بفرمود تا تخت او را در خانه نهادند و نگهبانان را بر آن موكل كرد و با دو هزار امير رو به لشگرگاه سليمان نهاد. چون سليمان از آمدن او خبر يافت ، گفت : كيست كه تخت وى پيش من آورد پيش از آنكه وى بدينجا رسد؟ عفريتى (476) گفت من بيارم پيش از آنكه تو از مقام خود برخيزى گفت : زودتر از اين خواهم يكى نزديك وى بود عالمى از كتاب ود گفت : من بيارم پيش از آنكه چشم بر هم زنى سليمان چون بازنگريست تخت بلقيس را ديد در پيش ‍ خود گفته اند: آن عالم آصف برخيا بود. خداى را بدين دو نام بخواند كه ؛ ياحى ياقيوم .
بعضى روايات آمده است كه دويست ارش (477) قامت و بالاى تخت و هشتاد ارش پهناى آن بود بنگر كه چون بزرگ بوده باشد كه خدا آن را عظيم خوانده است كه : ولها عرش عظيم (478)
روايت است كه چون بلقيس بيامد به قصد آنكه پيش سليمان رود سليمان را سيصد و هفتاد جاثليق (479) بود. در زير دست هر جاثليق هزار سوار و بر قول محمد بن اسحاق دوازده هزار قبول (480) بود و با هر قبولى صد هزار مرد بود ديوان ترسيدند كه سليمان وى را به زنى قبول كند و سركوب ايشان شود و بلقيس زنى بود با خرد و كمال ديوان بر او حسد برند سليمان را گفتند كه وى همچون حيوان سم دارد و پاى او مو دارد و خرد ندارد. او را امتحان كردند كه : نكروا لها عرشها (481) بدان وجه كه بيانش در تفسير است ، وى جواب داد آنگه سليمان را معلوم شد كه دروغ گفته بودند كه وى بى عيب بود و بى شبه (482) پس امتحان كردند پاى وى را به كوشك آبگينه (483) گروهى كه برداشت سليمان ديوان را گفت علاج وى چه باشد؟ ديوان آهك و زرنيخ (484) در هم آميختند و بلقيس در پاى خود ماليد و پاك شد و قول اصح (485) آن است كه مو نداشت .
آورده اند كه سليمان را هفتصد زن بود آزاد و هفتصد كنيز، و گروهى گويند: هزار و چهار صد آزاد و ششصد كنيز در مطبخ (486) سليمان از خداى تعالى درخواست كه مهمانى خلايق بكند ترتيب آن بداد در چهار ماه همه آدميان و ديوان و پريان و ستوران (487) طعام فرا آوردند ديوان از كوه ديگ مى تراشيدند هر يكى چون كوهى زيرش تهى مى كردند آب را فرمود كه خود مى آمد و در ديگها مى شد باد را فرمود تا خلقان را جمع مى كرد كه كس نتوانست كه حساب وى كند تا مدت چهار ماه پس سليمان مناجات كرد كه : يارب ! هيچ خلقى باشد كه اين طعامها بخورد حق تعالى وحى كرد كه من دابه اى آفريده ام در دريا كه اين طعامها يك لقمه بيش نيست وى را بعد از آن سليمان ثناى حق تعالى گفت و خلق را طعام داد.
روايت است كه سليمان يك ماه يا دو ماه به نماز ايستاد چنانكه به هيچ كس نپرداخت .
بدان كه مدت مملكتش سى و دو سال بود و مدت عمرش شصت و يك سال .

در صفت و فضيلت دوستان و خاصان درگاه الهى  

اشك خوف  

(منصور عمار گويد: سالى به حج مى شدم به كوفه فرود آمدم . شبى در كوچه هاى كوفه مى شدم به در خانه اى رسيدم . آوازى از آن خانه بيرون مى آمد كه يكى مى گفت : خداوندا! آن گناه كه كردم مخالفت تو نخواستم و به عذاب تو جاهل نبودم اما شقاوتى (488) روى نمود و بدبختى حاصل شد خداوندا! اگر مرا نيامرزى و بر من رحمت نكنى كه مرا آمرزد؟ كه بر من رحمت كند؟ من دهن بر شكاف در خانه نهادم و اين آيت بر خواندم : فاتقوا النار التى و قودها الناس و الحجارة (489) آن شخص نعره اى بزد و ساعتى اضطراب كرد و ساكت شد در سراى وى نشان كردم . ديگر روز بر در آن سراى شدم پيرزنى را ديدم نشسته و جنازه اى در پيش نهاده . گفتم : اى پيرزن ! اين كيست كه وفات كرده ؟
گفت : جوانى بود خدا ترس از فرزندان رسول خدا دوش در ورد(490) و مناجات خود بود يكى بدين در گذشت و آيتى از قرآن برخواند او ساعتى اضطراب كرد و جان عزيز به حق تسليم كرد. گفتم : طوبى له ! طوبى له (491) چنين باشند اولياى خدا.

شهيد عشق الهى  

هم منصور گويد: روزى به مسجد درشدم جوانى را ديدم نماز مى گزارد با خضوع و خشوع و گريه .
گفتم : از اين جوان بوى آشنايان مى آيد. توقف كردم تا سلام بداد. گفتم : اى جوان ! مى دانى كه خداى را وادى اى است در دوزخ نام او: لظى نزاعة للشوى (492)
وى نعره اى بزد و بيهوش شد چون باهوش آمد گفت : زيادت گردان . گفتم : يا ايها الذين آمنوا قوا انفسكم و اهليكم نارا وقودها الناس ‍ والحجارة (493)
آن جوان نعره اى ديگر بزد و جان به حق تسليم كرد به كار وى قيام نمودم چون جامه از تن وى باز كردم بر سينه وى نوشته اى ديدم به خطى سبز فهو فى عيشة راضيد فى جنة عالية (494)
چون وى را دفن كردم شبانه وى را در خواب ديم كه مى آمد تاجى بر سر نهاده گفتم : ما فعل الله بك ؟ خداى با تو چه كرد؟
گفت : مرا به درج شهدا رسانيد و زياده تر.
گفتم : زيادت چرا؟ گفت : لانهم قتلو بسيوف الكفار قتلت بسيف الملك الجبار..
ايشان به شمشير كفار كشته شدند و من به شمشير ملك جبار.

عزيز ويرانه نشين  

آورده اند كه پادشاه عالم موسى عليه السلام را گفت : دوستى از دوستان من در ويرانه اى وفات كرده برو كار وى بساز موسى عليه السلام بدان ويرانه شد. مردى را ديد وفات كرده و خشتى در زر سر نهاده و پاره اى پلاس (495) در عورت خود پوشيده موسى عليه السلام بگريست و گفت : خداوندا! دوست خود را چنين مى دارى دشمن خود را چون خواهى داشت خطاب عزت رسيد كه اى موسى ! به عزت ما و جلال قدرت ما كه اين دوستى است از دوستان ما فردا در قامت كه بر خيزد نگذارم كه قدم از قدم بردارد تا از عهده آن خشت و پلاس بيرون نيايد موسى عليه السلام برفت و جماعتى از بنى اسرائيل را حاضر كرد تا سنت وى به جاى آوردند چون بدان ويرانه در آمد آن شخص را نديد. گفت : خداوندا! دوست تو كجا شد مگر بر زمين فرو شد يا به آسمان رفت يا سباع (496) وى را بخوردند؟ ندا آمد كه دوستان ما را سباع نخورد و به زمين فرو نشوند دوست كجا باشد جز به نزديك دوست ؟ فى مقعد صدق عند مليك مقتدر(497)

عبادت ميزبان و غفلت ميهمان  

آورده اند كه شبى اميرالمؤمنين عليه السلام را مهمانى رسيد. طعامى در پيش وى نهاد چنين فارغ شد جامه خواب از براى وى حاضر كرد. مرد غافل وار تا به روز در جامه خواب خفته و حضرت شاه مردان در محراب روى به حضرت حق آورده چون روز شد مرد برخاست و گفت : ما كانت لى ليلة مثل ليلتك فى التيفظ و العبادة . يعنى : هرگز مرا شبى نبوده چون شب تو در طاعت و عبادت شاه مردان گفت : مرا نيز هرگز شبى نبوده است چون شب تو در غفلت و بطالت .

ملكزاده خرابه نشين  

يكى از بزرگان راه حق گفت كه مدتى در شهر واسط (498) بودم جوان ترك چهره عمى زبانى را ديم كه در هفته اى يك روز به مزدورگاه آمدى و كار طلبيدى و تا هفته ديگر ديگر نيامدى . در وى نگاه كردم مهابت ابناى ملوك از ناصيه (499) شريف او مى تافت آثار احترام و دلايل احتشام از جبين (500) مبين (501) او لمعان (502) مى زد هفته اى ديگر بگذشت كه او را نديدم .
شوق ديدار او در دل من جاى گرفت . مواضعى كه منازل غريبان بود به قدم طلب پيمودم تا از حدود آن بگذشتم به خرابه اى رسيدم ناله اى به سمع من رسيد بر اثر آن ناله رفتم .
جوان را ديدم بر خاك مذلت خفته ناتوانى بر وى مستولى (503) شده ، چهره ارغوانى زعفرانى گشته قد صنوبرى ، خيزرانى شده ؛ ديده نرگسينش از آب حسرت پر شده لبان لطيفش از باد سرد خشك گشته و غريب و بى مونس و بى يار در آن گوشه خرابه منتظر حكم الهى و مترصد(504) قضاى سماوى (505) گشته .
بر وى سلام كردم جواب سلام داد و تيز در من نگاه كرد خوشدل شدم كه هنوز قفس قالبش از مرغ جان خالى نشده است مگر وصيتى كند تا بجاى آرم و آرزويى خواهند كه بدان قيام نمايم .
گفتم : اى جوان ! هيچ آرزو دارى ؟ گفت : رضاى او گفت : از دنيا مى گويم گفت : من دل از آرزوى دنيا بر داشته ام گفتم ، هيچ وصيت دارى ؟ گفت : آرى مهره اى بر بازوى من بسته نامى بر وى نوشته آن مهره از بازوى من بگشاى و بعد از وفات من به والى ماوراءالنهر به نوح بن منصور برسان و بگو كه خدايت از خداوند اين مزد دهاد(506). ديگر وصيت من آن است كه در پس اين خرابه گودى است كه هر شب مهتر و حوش (507) آنجا طلب قوت (508) مى كند، چون روح از تنم مفارقت كند، پايم بگير و نگونسار در آن گود انداز كه مى ترسم كه خاكم قبول نكند تا به زخم دندان دد (509) و دام متلاشى شوم و از خجلت خاك ايمن شوم . چون وصيتش تمام شد، آفتاب عمرش به مغرب فنا فرو شد و جان عزيز به حضرت حق جل و علا تسليم كرد، به حكم وصيت مهره از بازوى وى باز كردم . ياقوتى بود نام نوح بن منصور بر وى نوشته .
پس وى را برگرفتم و به كنار گود بردم تا وصيت ديگرش بجاى آورم . آوازى آمد كه : دعه اما علمت ان اولياء الله لا يهانون (510). دست از وى بردار.

سجده مرگ  

شيخ ابوالحسن ثورى روزى با ياران خود به صحرا رفته بود. از دور جوان ماه ديدارى پديد آمد، سر و پاى برهنه ، كهنه پوشيده ، شراب محنت نوشيده ، سلام كرد و گفت : اى شيخ ! مرا آبى پاك مى بايد و جايى پاك تا غسلى بيارم و رازى بگويم و جان تسليم كنم كه آرزو از حد در گذشت . ابوالحسن گفت : بر سر آن بالا آب پاكى است و جاى پاك . وى برفت . چون ساعتى بگذشت ، برفتم تا بنگرم كه حالش چيست ؟ غسل آورده بود و نماز گزارده و سر به سجده نهاده و جان به حق تسليم كرده . كار وى بساختم چون وى را دفن كردم ، رويش بر خاك نهادم و گفتم : خداوندا! بى كس و غريب است ، بر وى رحمت كن .
جوان گفت : تو خوارم مى كنى ، وى عزيزم مى دارد. گفتم : اى جوان ! بعد از مرگ سخن مى گويى ؟! ان احباؤ ه لا يموتون بل ينتقلون من دار الى دار.
دوستان وى نمى ميرند وليكن از سرايى به سرايى نقل كنند و در رياض (511) انس و خلوت خانه لحد راز گويند. بيت :
بى عشق مباش تا نباشى مرده
در عشق بمير تا بمانى زنده

خيمه كوى محبت  

آورده اند كه شيخ شبلى (512) اول امير دماوند بود. خليفه ، وى را، و امير رى را خلعت (513) پوشانيد. روزى امير رى را عطسه آمد. آب دهن را به جامه خلعت پاك كرد. به خليفه رسانيدند كه وى خلعت تو استخفاف كرد.(514)
بفرمود تا خلعت را از تنش به دركشيدند و وى را از اميرى رى معزول كردند. خبر به شبلى رسيد.
گفت : كسى كه با خلعت مخلوقى استخفاف مى كند، مستحق عزل مى شود.
بنگر كه چگونه بود حال كسى كه خلعت پادشاه عالم را دستمال حديث شيطان كرده باشد.
در حال خلعت بيرون كرد و به پيش خليفه فرستاد و هر چه داشت همه صرف كرد و روى از دنيا و عقبى بگردانيد و به طلب مولى برخاست و بر سر كوى محبت خميه بزد و روز تا شب و شب تا روز مى گريست و نعره مى زد و مى گفت : الله ، الله ، الله .

پارساى بلند نظر 

آورده اند كه روزى نادانى محاسن ابراهيم ادهم (515) بگرفت و وى را برنجانيد و استخفاف (516) عظيم كرد با وى . ابراهيم تبسم كنان روى به قبله آورد و دعا كرد. جوانمردى گفت : گوش فرا داشتم كه چه مى گويد؟ گفت : خداوندا! اين اگر امتحان است كه بر سر من مى زنند، اگر هفت طبق آسمان را چون سنگ آسيا بر سر من گردانند، هاى هوى كنان به حضرت تو مى آيم و مى گويم : بيت ،
در بيع توام به هر بهايى كه كنى
در حكم توام به هر قضايى كه كنى
فردا به گفت زبانيه به دوزخ نروم تا بى واسطه از تو نشنوم كه راه دوزخ گير و در قعر دوزخ قرار گير.
اگر من به لذات نامت ، هزار بهشت نسازم من پسر ادهم نباشم . بيت :
با ياد تو در سفر، نعيم انگارم
بى ياد تو خلد را جحيم انگارم

سوار بى قرار 

بزرگى گويد: در باديه اى مى رفتم . جوانى را ديدم پشمينه (517) پوشيده و كلاهى بر سر نهاده و با روى زرد و دل پر درد و چشم پر آب و جانى از آتش عشق كباب ، در زير لب چيزى مى گفت و نوحه مى كرد. گفت : گوش بر لب او داشتم ، اين معنى مى گفت ، بيت :
جويان ترا هميشه با غم بينم
خواهان ترا ديده پر مى بينم
آسوده و رسته از غمت كم بينم
در كشتن دوستانت محكم بينم
گفتم : اى جوان ! از كجا (مى آيى )؟ گفت : از رحم مادر. گفتم : كجا مى روى ؟ گفت : به شكم زمين . گفتم : سوارى يا پياده ؟ گفت : سوار بر پنج مركب نشسته و پنج جنيبت (518) در دست گرفته :
اول ، بر مركب بلا نشسته ام و جنيبت رضا در دست گرفته ام ؛
دويم ، بر مركب بلا نشسته ام و جنيبت صبر در دست گرفته ام ؛ چچ ، بر مركب نعمت نشسته ام و جنيبت شكر در دست گرفته ام ؛
چهارم ، بر مركب خوف نشسته ام و جنيبت ترك گناه به دست گرفته ام ؛
پنجم ، بر مركب رجا نشسته ام و جنيبت عبادت و دعا به دست گرفته ام .

نيكى زشتى  

آورده اند كه مردى بس زشت ، ديدار كريه (519) داشت . روزى در آينه نگاه كرد. به تعجب با خود گفت كه حق را چه حكمت بود در آفريدن ديدار زشت من ؟ از ميان آينه آواز آمد كه : حكمتى فى خلقك محبتى فى قلبك . حكمت من در خلقت تو، محبت من است كه در سر تو سرشته است تا ديده غبرى بر او نيفتد.

حجره شهود 

آورده اند كه جمعى كفار قصد زكرياى پيغمبر عليه السلام كردند. زكريا عليه السلام روى آن نديد كه با ايشان مقاومت نمايد: الفرار مما لا يطاق من سنن المرسلين (520)، را كار بست ، (پشت بديشان كرد) به درختى رسيد. اشارت به وى كرد. درخت شكافته شد. زكريا عليه السلام در ميان درخت رفت . چنين گويند كه ابليس لعين گوشه رداى زكريا عليه السلام بگرفت و بيرون درخت نگاه داشت . درخت درهم پيوست . آن ملاعين (521) بدانجا رسيدند. ابليس لعين ايشان را دلالت كرد و بفرمود تا اره بياوردند و بر سر درخت نهادند و باز مى بريدند و هر لحظه از سرادقات (522) غيب ندا به گوش زكريا عليه السلام مى رسيد كه : هان ؛ بنگر تا ننالى و آهى كه اگر بنالى و آهى كنى نامت از جريده (523) صابران محو كنيم و دشمنانت از سراى وجود برون كنند و ما در حجه شهودت (524) نگذاريم . پس چون اره به فرق زكريا عليه السلام رسيد، گفت : شكر تو را كه خون من بر سر كوى تهمت تو مى ريزند. صبر كرد و آهى نكرد تا به دو نيمش باز مى بريدند و در آن وقت كه به دو نيمش باز مى بريدند، اگر از وى سؤال كردند كه چه خواهى ؟ از اجزا و ذرات او نعرات (525) عشق برآمدى كه آن مى خواهم كه تا قيامت اين بريدن از سر مى گرفتند.

ديه الهى  

عزيز مصر، يوسف را بخريد و خواص و اهلش را به خدمت وى مشغول گردانيد. اهلش را گفت : اكرمى مثواه (526) ؛ حق تعالى تو را بخريد و ملايكه ملكوت را فرمود تا بعضى حافظان تو باشند كه : و ان عليكم لحافظين (527)؛ و بعضى دبيران تو باشند: و كراما كاتبين (528)؛ بعضى وكيل داران و عذر خواهان تو باشند: و يستغفرون لمن فى الارض (529) .
زليخا، يوسف را بخريد و دل بدو داد و به منزلت كرامتش فرود آورد، آنگه در زندانش كرد. بعد از آن مملكت و پادشاهى به وى افتاد. حق تعالى تو را خريد و به اعزار (530) و كرامت مخصوص گردانيد: و لقد كرمنا بنى آدم (531). آنگه در زندان دنيايت بازداشت كه : الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر (532). آنكه در زندان از سر ناز با تو راز آغاز نهاد كه : من دعانى اءجبتهو من ساءلنى اءعطيته و من اءطاعنى شكرته و من عصانى سترته و من اءحبنى اءحببته و من اءحببته قتلته و من قتلته على ديته و من على ديته فاءنا ديته (533).
هر كه مرا بخواند اجابتش كنم و هر كه طاعت من دارد، شكرش گويم و هر كه در من عاصى شود بازش پوشانم و هر كه مرا بشناسد، متحيرش ‍ گردانم و هر كه مرا دوست دارد، به بلايش مبتلا كنم . و هر كه را دوست دارم ، وى را بكشم و هر كه را بكشم ، وى را ديت دهم و هر كه وى را ديت كنم ، ديت او من باشم .
با درد بساز چون دواى تو منم
بر كس منگر كه آشناى تو منم
ور كشته شوى بر سر كوى عشقم
شكرانه بده كه خون بهاى تو منم

هواى وصل  

عبدالواحد رازى گويد: سالى با جماعتى به سفر دريا شديم . چون به ميان دريا رسيديم ، بادى بر آمد و كشتى را به جزيره اى انداخت . در آن جزيره غلامى سياه ديدم نشسته بود و صنمى (534) در پيش داشت ، منحوتى (535) را معبود ساخته و معبود را ضايع گذاشته ؛ گفتم : اى غلام ! اين را معبودى نشايد. گفت : پس معبود كدام است ؟ گفتم : خداى آسمان و زمين و عرش و كرسى . گفت : آخر اين معبود را نامى بود؟ گفتم : هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمنين المهيمن العزيز الجبار المتكبر (536)؛ من اين آيت مى خواندم و غلام مى گريست . آنگه اسلام بر وى عرضه كردم . قبول كرد و با ما در كشتى نشست و همه روز به عبادت مشغول بود. چون شب در آمد، و ما هر يك از اداى فرايض فارغ شديم و روى به خابگاه آورديم غلام به تعجب بر ما نگاه كرد و گفت : اى قوم ! مگر خداى شما خسبيد؟ گفتم : كلا و حاشا(537)، لا تاءخذه سنة و لا نوم (538) ؛ گفت : بئس العبيد اءنتم تنامون و موليكم لا ينام . ف .ين اءنتم من خدمة موليكم . . انصاف بده كى روا باشد كه خواجه بيدار باشد و بنده در خواب ؟! همه شب در تضرع و زارى بود. چون صبح صادق سر از دريچه مشرق بر آورد حال بر غلام بگرديد، در تاءى (539) مرگ افتاد، در زعر(540) و النازعات (541) گرفتار شد. زورق (542) حياتش در غرقاب : قل يتوفيكم ملك الموت (543) ؛ غرق شد و جان عزيز به حق تسليم . به كار وى قيام كردم . شبانه وى را در خواب ديدم در بهشت كه در كوشكى (544) از ياقوت سرخ بر تختى از زمرد سبز نشسته و هزار ملايك در پيش وى صف زده و روى سياه غلام چون ماه شب چهارده شده به من نگريست . در وى نگاه كردم ، اين آيت مى خواند: و الملائكة خلون عليهم من كل باب سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبى الدار (545).

نصيب دوستى  

آورده اند كه موسى عليه السلام به كوه طور مى شد. برهنه اى را ديد كه عبادت مى كرد.
گفت : يا كليم الله ! حق تعالى را از من سلام برسان و بگو كه مرا چندان كهنه فرستد كه عورت پوش خود كنم . موسى عليه السلام بعد از مناجات پيغامها برسانيد.
خطاب عزت رسيد كه برهنه را بگوى كه كهنه ات نمى دهم و نخواهم داد. در روز ازل قسمت و نصيب تو دوستى من بوده است . اگر دوستى ما نمى خواهى كهنه ات فرستيم .
موسى عليه السلام باز آمد و پيغام رسانيد. برهنه روى بر خاك نهاد و گفت : الهى لو تقرضتنى بالمقاريض ما ازددت الا حبك .
اگر به مقراض (546) پاره پاره ام كنى جز دوستى تو نيفزايم .

سينه مصفا و باطن مهيا 

آورده اند كه حق تعالى به موسى وحى فرستاد كه در مصر در فلان محله در فلان سراى ، ما را بنده اى است كه با ما بيگانگى مى كند. او را به درگاه ما دعوت كن و هر جور و جفا كه از او بينى ، از براى ما در گذار. موسى عليه السلام رفت بدان در سرا. پيرى بيرون آمد كه دويست سال فرعون را پرستيده بود و متابعت شيطان كرده و ايام جوانى در كفر و عصيان (547) به پيرى رسانيده وى را دعوت كرد. پير! چند سال است كه فرعون را مى پرستى ؟ گفت : دويست سال . گفت : دويست سال وى را خدمت كرده اى ، نه نعمت دنيا دارى و نه دولت عقبى . اگر روى به حضرت خداوند آرى و يك كلمه توحيد بر زبان رانى ، نعمت دنيابت بخشد و دولت عقبايت كرامت كند. پير ساعتى تفكر كرد. دلش را از هوى مصفا گردانيد(548) و سينه اش را به هدى مجلى كرد(549) و باطنش را از براى باطن حق مهيا...
پير سر برآورد و كلمه شهادت بر زبان راند. موسى را خطاب آمد كه پير را بگوى كه گنجى در آستانه درت نهاده است ، بردار. موسى عليه السلام بگفت . پير بفرمود تا زمين را بكاويدند(550) زر پيدا شد. پير گفت : اى موسى ! من هنوز كمر خدمتش بر ميان نبسته ام ، مرا خلعت (551) مى فرستد. دريغ كه عمر ضايع كرده ام . شوق اسلام ، وى را در طرب (552) آوردى ، روى به بازار نهاد و كلمه توحيد بر زبان مى راند. خبر به فرعون رسيد. بفرمود تا ديگ بزرگ بياوردند. گفت : از دين موسى بر گرد و گرنه بفرمايم كه در ديگت اندازند. پير گفت : تنى كه ترا خدمت كرده باشد و ترا پرستيده باشد، به از اين نيرزد. هر چه خواهى كن . ما از براى دوست از جان و جهان برخاستيم . بيت :
چه جاى سركشى باشد به حكم وى كه در رويش
چو شمع آنگاه خوش خندم كه در گردن زدن باشم
خواستند كه وى را در ديگ اندازند. جبرئيل او را در ربود و پيش موسى آورد. پير سر مست ، شراب شوق خورده بود، نعره مى زد كه فرعون و شيطان را مپرستيد، خداوند رحمان و رحيم را پرستيد. گفتند: خاموش ‍ باش كه هلاكت كنند. گفت : غلط كرده ايد: لا يجد المرء حلاوة الايمان حتى ياءتيه البلاء فى كل مكان . حلاوت ايمان و شربت عشق نيابد مرد تا هدف تير بلا نگردد. بيت :
ممكن نبود كه هر زمانى
رنجى نرسد به جان عاشق
عاشق چو بيافت بوى معشوق
گردون نكشد كمان عاشق
ديگر جبرئيل وى را در ربود و پيش موسى آورد. پير همچنان نعره مى زد كه فرعون و شيطان را مپرستيد، خداى رحمان و رحيم را پرستيد. بيت :
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا كرد تهى مرا و پر كرد چ دوست
اجزاى وجود من همه دوست گرفت
نامى است زمن بر من و باقى همه اوست
دگر باره وى را بگرفتند. رو سوى موسى كرد و گفت : يا كليم الله ! باكى نبود. اگر ما جانى دربازيم ما را از براى دوست در ديگ بلا بجوشانند. پس آن عاشق صادق را ديگ انداختند. آهى نكرد و جان به حق تسليم كرد. موسى عليه السلام به گريه درآمد. خطاب عزت به موسى رسيد كه بنگر. موسى بنگريست ، درهاى بهشت ديد گشاده و آن مؤ من به بهشت در رسيده و حورالعين بر كنگره هاى (553) بهشت آمدند و بر وى نثار(554) مى كردند و شادى مى نمودند. موسى عليه السلام چون او را چنان ديد، خوشدل شد. چنين باشد هر كه از سر جان برخيزد، جانان (را) چنان يابد. والله اعلم .

در فضيلت و حال و كمال درويشان  

تيغ اشتياق  

آورده اند كه روز قيامت جماعت غازيان (555) را كه در دار دنيا به تيغ كفار شهيد شده باشند به بهشت فرمايند. ايشان چون به در بهشت رسند، جماعتى را بينند در صدر جنت نشسته . گويند: خداوندا! فرزندان را يتيم كرديم ، زنان را بيوه و جان از براى تو بذل كرديم ، اينها كيستند كه پيش از ما به بهشت رسيده اند؟ خطاب عزت در رسد كه ايشان درويشان امت محمدند. گويند: الهى ! اين فضيلت به چه يافتنه اند؟ گويد: شما به عمرى يك بار به تيغ كفار شهادت يافته ايد و ايشان روزى صد بار به تيغ اشتياق ما كشته شده اند. شهادت شما ديگر بود و شهادت ايشان ديگر. بيت :
عاشق به سيه چاه غم دوست فروست
غازى به غزاى دشمن اندر تك و پوست
چون كشته شوند آن چو اين كى باشد
كان كشته دشمن است و اين كشته دوست

مفلس ثروتمند 

شبلى (556) مجلسى مى داشت . جمعى حاضر بودند. درويشى برخاست و گفت : اى شيخ ! از براى من سوالى بر اين قوم كن . شيخ گفت : اى درويش سوره اخلاص دانى ؟ گفت : دانم . گفت : يك بار برخوان . برخواند. گفت : ثواب اين سوره به ده درهم فروختى ؟ گفت : نه . گفت : به بيت درهم فروختى ؟ گفت : نه ، همچنين زياد مى كرد تا به هزار دينار رسيد. گفت : نه . شبلى گفت : چون چنين مايه داشتى چرا دعوى افلاس ‍ كردى ؟ درويش برخاست و روى به خانه نهاد. در راه ابرى بر آمد و باران نو بهارى باريدن گرفت . درويش از ترس آنكه جامه اش تر شود، در دهليز خانه اى رفت شخصى را ديد جامه سبز پوشيده . گفت : اى درويش ! تو بودى كه ثواب سوره اخلاص به هزار دينار نفروختى ؟ گفت : اى والله . دست در آستين كرد و هزار دينار زر بيرون آورد و گفت : بستان اين هزار دينار زر را و نفقه عيال خود (كن ) و ثواب آخرت باقى است ؛؛ من كان لله كان الله له (557) .

صدق دوستى  

آورده اند كه يكى به عيادت درويش رفت . وى را در سكرات مرگ ديد. گفت : اى درويش ! صبر كن كه هر كه در رنج دوست صبر نكند در دوستى صادق نبود. آن درويش قطرات حسرت در آفاق آماق (558) بگردانيد و گفت : دريغا كه غلط كردى . هر كه از ضربت معشوق لذت نيابد در عشق مدعى و كذاب است . بيت :
هر كه در راه عشق صادق نيست
جز مرائى و جز منافق نيست

فخر درويشى  

آورده اند كه در عهد خلافت عمر، جوانى بود به نماز در مسجد آمدى و چون سلام نماز بدادى در حال برخاستى و برفتى . بارها چنين كردى . روزى سلام نماز بداد و برخاست . عمر بانگ بر وى زد و گفت : چرا ادب نگاه نمى دارى و به تعقيب و دعوات مشغول نمى شوى ؟ جوان چشم پر آب كرد و گفت : اى عمر! بانگ بر شكستگان مزن ، بر بيچارگان ببخشاى . تو چه دانى كه احوال دردمندان و بيچارگان چگونه مى رود؟ تو چه دانى كه بينوايان و بى برگان چگونه به سر مى برند؟ بيت :
تو را شب به عيش و طرب مى رود
چه دانى كه بر ما چه شب مى رود
عمر گفت : اى جوان ! از احوال خود خبر ده . گفت : درويشى ما بدانجا رسيده است كه من و عيال هر دو يك پيراهن داريم . اگر وى پوشد من برهنه مى مانم و اگر من پوشم وى برهنه مى ماند. هر روز بامداد من پيراهن در پوشم و بياييم و نماز بگزارم و زود بروم تا وى در پوشد و نماز بگزارد. پش عمرو صحبابه بگريستند و عمر از بيت المال هشتاد درهم نقره بيرون آورد و گفت : بستان و خرج عيال خود كن . جوان بستد و به خانه آورد و حال و قصه با عيال بگفت . عيالش گفت : اى بى همت راز خود با عمر بگفتى و سر خود آشكارا كردى و درويشى به مال دنيا فروختى ؟! به عزت حق كه اگر اين مال بازندهى يك روز ديگر با تو نباشم . من محنت دنيا از آن اختيار كردم تا از سعادت عقبى بازنمانم . جوان رفت و آن درهم باز داد. چون شب در آمد عيالش برخاست ، ركعتى چند نماز بگزارد و جوان را آواز داد كه اى مرد برخيز و طهارت كن . جوان برخاست و طهارت كرد. زن گفت : اى جوان ! ما را به درويشى خود خوش بود تا به اكنون كه كسى از حال ما آگاه نبود و چون آشكارا شد، من بيش از اين زندگانى دنيا نمى خواهم . از حق تعالى مى خواهم تا روح مرا قبض كند. تو نيز با من موافقت مى كنى ؟ گفت : مى كنم . گفت : سر به سجده نه . هر دو سر به سجده نهادند و ساعتى با حق مناجات كردند و جان را به جان آفرين تسليم كردند.

مزد عبادت  

آورده اند كه درويشى بود صالح صاحب عيال ، به غايت بى برگ و بينوا و پيشه و هنرى نداشت .
روزى عيال با وى خصومت كرد كه تا كى بى برگى و بينوايى ؟ برو و مزدورى كن و مزد بستان .
درويش برفت و طهارت ساخت و در مسجد رفت و تا نماز شام عبادت كرد. نماز شام با خانه رفت . عيالش گفت : چه كردى ؟ گفت : كار عزيزى مى كردم (559)
گفت : فردا مزد دو روزه ات بدهم . ديگر روز پگاه تر(560) برخاست و به مسجد رفت و همه روز عبادت مى كرد. شبانگاه با خانه رفت و گفت : عزيز گفت : فردا مزد سه روزه ات بدهم .
سيم روز به مسجد رفت و عبادت مى كرد. چون وقت نماز پيشين رسيد، پادشاه عالم فرشته (اى ) را فرمود تا گوسفندى و خروارى آرد و سى دينار زر به سراى او برد. عيالش را گفت كه اين را عزيز فرستاده است ، مزد سه روزه . چون شهوهرت باز آيد بگوى كه عزيز مى گويد كه كارت زياده گردان تا ما مزد زياده گردانيم .
مرد (را) از اين حال خبر نبود. چون شب در آمد، مرد تهى دست بر در سراى آمد. شرم مى داشت كه در خانه رود. چون وقت دير شد. زن در سراى باز كرد. شوهر ديد بر در سراى . گفت : چرا در نمى آيى گفت : منتظرم تا عزيز مزد سه روزه من بفرستد. گفت : بيا كه عزيز مزد فرستاده است و بسيار فرستاد. گفت : اى مرد! اين عزيز چه كسى است كه او بر سه روزه كار، چندين مزد مى فرستد؟ گفت : اين عزيز، آن بزرگواى است و پادشاهى است كه ناكرده را مزد مى دهد و كرده را بيشتر دهد. حال و قصه را باز گفت . زن نيز بيدار و هشيار شد و هر دو روى به طاعت حق آوردند تا هر يكى ، يگانه روزگار خود شدند.

تلخى خرما 

آورده اند كه ابراهيم ادهم مدتى در بصره بود. وى را آرزوى خرما بود. آنقدر سيم نداشت كه جندان خرما بخرد كه وايه (561) خود حاصل كند. نعلين از پاى برون كرد و نزد خرما فروش برد و گفت : بگير اين نعلين و خرمايى چند به من ده .
تمار نگاه كرد، نعلين كهنه بود، بينداخت . ابراهيم نعلين بر گرفت و روان شد. يكى آن حال مشاهده كرد. تمار را گفت : مگر وى را نشناختى . او ابراهيم ادهم بود، زاهد زمانه و عابد يگانه . تمار پشيمان شد. طبق خرما برگرفت و در عقب وى دوان شد و مى گريست و مى گفت : اى ابراهيم ! توقف كن تا خرما خورى .
ابراهيم روى باز پس كرد و گفت : باز گرد كه من دين را به خرما و انجير نفروشم . زنهار تا هر فقيرى را گدا نخوانى و هر گدا را فقير.
فقير دگر است و گدا دگر. فقير آن است كه ترك دنيا كرده است و گدا آنكه دنيا ترك او آورده .