داستانهائى از علماء

عليرضا خاتمى

- ۳ -


جنازه حاكم ستمگر
آية اللّه حاج ميرزا جواد آقاى انصارى همدانى (اعلى اللّه تعالى مقامه الشريف ) نقل مى فرمود:
من در يكى از خيابانهاى همدان عبور مى كردم . ديدم جنازه اى را عدّه اى بر دوش گرفته و به سوى قبرستان مى برند.
ولى از جنبه ملكوتيّه او را به سمت يك تاريكى مبهم و عميقى مى بردند و روح مثالى اين مرد متوفّى در بالاى جنازه مى رفت و پيوسته مى خواست فرياد كند كه :
اى خدا! مرا نجات بده . مرا اينجا نبريد!
ولى بر زبانش نام خدا جارى نمى شد.
آن وقت رو كرد به مردم و مى گفت :
اى مردم ! مرا نجات دهيد. نگذاريد مرا ببرند!
ولى صدايش به گوش كسى نمى رسيد.
من صاحب جنازه را شناختم . او اهل همدان بود و حاكم ستمگر و ظالمى بود.(60)
ناراحتى و بيمارى بخاطر غيبت
حضرت آية اللّه حاج شيخ حسين مظاهرى چنين مى گويد:
بيش از دوازده سال در دروس عاليه امام خمينى رحمه الله عليه شركت داشته ام . در اين مدّت يك عمل مكروه از ايشان نديدم . بلكه اگر شبهه غيبت و دروغى پيش مى آمد حالت نگرانى به خوبى از ايشان نمايان مى شد.
يادم نمى رود روزى امام در درس تشريف آوردند و بقدرى ناراحت بودند كه نفس ايشان به شماره افتاده بود.
درس نگفتند و به جاى درس نصيحت تندى نمودند و رفتند و تب مالتى كه داشتند عود نمود و سه روز درس نيامدند.
چرا؟ چون شنيده بودند يكى از شاگردان ايشان درباره يكى از مراجع غيبتى كرده بود.(61)
خدا تو را رحمت كند
شخصى خدمت آية اللّه شيخ مرتضى انصارى (ره ) رسيد و به ايشان گفت : فلان طلبه چاى مى خورد. (گويا در آنزمان چاى به صورت كنونى مرسوم نبوده و جزء تشريفات به حساب مى آمده است ) و با اين سخن خواست سعى و تلاش كرده باشد كه مرحوم شيخ شهريّه آن طلبه را كم كند.
ولى شيخ رو به آن شخص كرده و فرمود:
خدا تو را رحمت كند كه اين موضوع را به من گفتى .
بعد شيخ دستور دادند تا اضافه بر شهريّه ماهانه آن طلبه ، مخارج چاى را هم به وى بپردازند تا با راحتى و طيب خاطر بيشتر به تحصيل خود ادامه دهد.(62)
توسّل به آقا امام زمان (عج )
حضرت آية اللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى خود از قول يكى از اعاظم نجف نقل مى فرمايد: ما از نجف اشرف عيال اختيار كرديم و سپس در فصل تابستان براى زيارت وملاقات ارحام عازم ايران شديم و پس از زيارت حضرت ثامن الائمه عليه السلام عازم وطن خود كه شهرى است در نزديكيهاى مشهد گرديديم .
آب و هواى آنجا به عيال ما نساخت و مريض شدو روزبروز مرضش شدّت پيدا كرد و هر چه معالجه كرديم سودمند واقع نشد و در آستانه مرگ قرار گرفت .
من در بالين او بودم و بسيار پريشان شدم و ديدم عيالم در اين وقت فوت مى كند و من بايد تنها به نجف برگردم و در نزد پدر و مادرش خجل و شرمنده گردم و آنها بگويند: دختر نوعروس ما را برد و در آنجا دفن كرد و خودش برگشت .
حال اضطراب و تشويش عجيبى در من پيدا شد.
فوراً آمدم در اطاق مجاور ايستادم و دو ركعت نماز خواندم و توسّل به حضرت امام زمان (عج ) پيدا كردم و عرض كردم :
يا ولى اللّه ! همسر من را شفا دهيد كه اين امر از دست شما ساخته است . و با نهايت تضرّع و التجاء متوسّل شدم .
سپس به اطاق عيالم آمدم . ديدم نشسته و مشغول گريه كردن است . تا چشمش به من افتاد گفت : چرا مانع شدى ؟ چرا نگذاشتى ؟
من متوجّه نشدم چه مى گويد و تصوّر كردم كه حالش بد است .
بعد كه قدرى آب به او داديم و غذا به دهانش گذارديم قضيّه خود را براى من نقل كرد و گفت :
عزرائيل براى قبض روح من با لباسى سفيد آمد و بسيار زيبا و آراسته بود. به من لبخندى زد و گفت : حاضر به آمدن هستى ؟ گفتم : آرى !
بعداً اميرالمؤ منين عليه السلام تشريف آوردند و با من بسيار ملاطفت و مهربانى نمودند و به من فرمودند:
من مى خواهم بروم نجف . مى خواهى با هم به نجف برويم ؟
گفتم : بلى ! خيلى دوست دارم با شما به نجف بيايم .
من برخاستم . لباس خود را پوشيدم و آماده شدم كه با آن حضرت به نجف اشرف برويم . همينكه خواستم با آن حضرت از اطاق خارج شوم ديدم كه آقا امام زمان (عج ) آمدند و تو هم دامان امام زمان (عج ) را گرفته اى .
حضرت امام زمان (عج ) به آقا اميرالمؤ منان عليه السلام فرمودند: اين بنده به ما متوسّل شده ، حاجتش را برآوريد!
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام سر مبارك را پايين انداخته و به عزرائيل فرمودند: به تقاضاى مرد مؤ من كه متوسّل به فرزند ما شده است برو تا موقع معيّن ! و آنگاه اميرالمؤ منين عليه السلام از من خداحافظى كردند و رفتند.
چرا نگذاشتى بروم ؟(63)
جهانى بنشسته در گوشه اى
يكى از شاگردان علاّمه طباطبايى درباره شخصيّت ايشان گفته است :
استاد جهانى از فلسفه و علوم اخلاق و تفسير بودند و در همه زمينه ها انقلابى را در حوزه هاى علميّه بوجود آوردند. امّا در خانه محقّرى با دو اتاق زندگى مى كردند و منزلشان به حدّى كوچك بود كه امكان پذيرايى از دوستان و ارادتمندان را در آن نداشتند.
اوايل آشنايى با استاد كه از كمى وسعت منزل مسكونى ايشان آگاه نبودم از رفتارشان خيلى تعجّب مى كردم .
چون گاهى كه مجبور مى شدم براى جواب گرفتن درباره سؤ الاتى كه پيش مى آمد به منزل ايشان بروم ، استاد به درِ منزل آمده و در حالى كه دو دست خود را بر دو طرف در گذاشته و سرشان را بيرون مى آوردند به سؤ ال من گوش مى داده و پاسخ مى گفتند.
از اين رفتار متعجّب مى شدم و اين سؤ ال برايم پيش مى آمد كه :
چرا استاد مرا به داخل منزلشان تعارف نمى كنند؟!
بعدها كه آشنايى من با آن بزرگوار بيشتر شد دريافتم كه خانه ايشان ظرفيّت پذيرش مهمان ندارد.
علاوه بر اين سالها مبلغ هنگفتى مقروض بودند و نزديكان ايشان حتى دامادشان مرحوم شهيد آية اللّه قدّوسى از اين موضوع اطّلاع نداشتند.(64)
لاتها از منافقين بهترند
شهيد حجة الاسلام و المسلمين عبداللّه ميثمى بخاطر مبارزه با حكومت ستمگر شاهنشاهى بارها مورد تعقيب ، زندان و شكنجه قرار گرفت .
در داخل زندان از ناحيّه منافقين آزارها ديد. آزارها و زخم زبانهايى كه از شكنجه هاى ساواك هم وحشتناك تر بود.
جوّ زندان در دست منافقين بود و هر كس با آنها كنار نمى آمد با مارك ((ارتجاعى )) و غير مبارز و هزاران افتراء ديگر با او به مبارزه برمى خاستند و او را بايكوت مى كردند.
آنچه در زندان مهم بود ثبات و استقامت در عقيده بود كه ميثمى والاترين مظهر آن بود، با اين حال شيخ عبداللّه كه مى ديد منافقين به هيچ وجه به ضوابط شرع پايبند نيستند مظلوميّت و حفظ عقيده را برگزيد.
ايشان خود تعريف مى كرد:
دو عاشورا را در زندان بودم . سال اوّل را با منافقين و در زندان سياسى بودم . شب عاشورا از ترس سرم را به زير پتو بردم و تا صبح در عزاى آقا اباعبداللّه الحسين عليه السلام اشك ريختم .
سال بعد من را به زندان عادّى و به جمع لاتها منتقل نمودند.
شب عاشورا همان لاتها آنچنان نوحه خوانى كردند و سينه زدند كه جگر مرا حال آوردند.
من لاتها را از منافقين بهتر مى دانم .(65)
كرامت مولا
سلالة السّادات آقا سيّد محمّدعلى نقل كرد:
سفرى به عنوان زيارت به نجف اشرف رفتم و مبلغى پول كه با خود برداشته بودم تمام شد و هيچ وسيله نداشتم . حتّى شخص آشنايى نبود كه از او پولى بعنوان قرض بگيرم . مناعت طبع هم مانع بود كه به يكى از علماء اظهار كنم .
شب به حرم رفتم و حاجت خود را خدمت حضرت مولا على بن ابيطالب عليه السلام به عرض رساندم و به آقا گفتم :
اگر حاجتم روا نشد هر طور شده مقدارى از طلاهاى تو را برداشته و به مصرف مى رسانم !
سپس به منزل برگشتم و شب را گرسنه گذراندم .
صبح ديدم كسى مرا صدا مى كند. گفت : من ملاّ رحمت اللّه خادم شيخ انصارى مى باشم و او تو را مى خواهد و فرموده است در اين كاروانسرا و در اين اتاق تو را پيدا كنم .
با او به خدمت شيخ رفتم . آن بزرگوار كيسه اى به من داد و فرمود: اينها سى تومان ايرانى است كه جدّت براى مخارج به تو داده است .
من كيسه را برداشتم . چون چند قدمى از او دور شدم صدايم زد و آهسته فرمود:
ديگر كارى يه طلاهاى ضريح حضرت نداشته باش و به آنها دست نزن !
از اين مطلب بسيار متعجّب شدم . زيرا اين قضيّه فقط از خاطرم گذشته بود و اصلاً قصد انجام چنين كارى را نداشتم از شدّت ناراحتى آن معضلى كه برايم پيش آمده بود اين مطلب را به مولا گفتم .(66)
زيارت عاشورا در هنگام مرگ
اللّه العظمى آقاى حاج شيخ محمّدتقى بهجت (ادام اللّه ظلّه الشّريف ) مى فرمايند: آية اللّه العظمى آقاى حاج شيخ محمّدحسين اصفهانى (مشهور به كمپانى ) كه صاحب آثار و تاءليفات و ديوان و نيز از اساتيد محترم ما بودند از درگاه خدا خواسته بودند كه لحظه آخر عمرشان زيارت عاشورا را بخوانند و بعد قبض روح بشوند.
دعاى ايشان مستجاب شد.
بعد از اتمام زيارت عاشورا از اين عالم درگذشتند.(67)
عصبانيّت بخاطر تعريف و تمجيد
حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ عبدالعلى قرهى از دوستان و ياران ديرين امام (رض ) مى گويد: حضرت امام خمينى (ره ) تحريرالوسيله را زمانى كه در تركيه بودند حاشيه زده بودند.
اين كتاب ارزنده و اعلايى است .
وقتى مى خواستند اين كتاب را چاپ كنند يك جلدش را آوردند. من خدمت امام بودم . تابستان بود، امام نشسته بودند. وقتى كتاب را خدمتشان بردم و به ايشان نشان دادم تا چشم امام به پشت جلد اين كتاب افتاد آن قدر ناراحت شدند كه كتاب را به زمين زدند و فرمودند:
چرا قبل از انجام اين كارها به من نمى گويند؟ بايد اين نوشته از بين برود.
پشت جلد اين كتاب از امام خمينى تعريف و تجليل شده بود.
من كه جراءت نكردم حرفى بزنم . بيرون آمدم و به آن شخص كه پيشنهاد و چاپ آن عبارات را داده بود گفتم :
بايد اين نوشته از بين برود.
اين كتاب را به چاپخانه بردند و و همان شخصى كه متصدّى چاپخانه بود تعجّب كرده بود چون او تا بحال چنين جريانى را نه ديده بود و نه شنيده بود.
به زبان عربى گفت : هذا سيّدى .(68)
مهر نماز در جيب يهودى !
آقا شيخ هادى نجم آبادى (ره ) در زمان خود از افراد عوامفريب كه با تكفير و توهين به مردم ، رعب و و حشت ايجاد مى كردند سخت نفرت داشت و معتقد بود كه آنها بزرگترين ضربات را به اسلام مى زنند.
در همين زمينه مى گويند:
چند تن از اوباش تهران مى خواستند شرابخانه مردى يهودى را به يغما ببرند. آنان به نام تكفير، مرد بيچاره را كشان كشان مى بردند.
از قضا به آقا شيخ هادى برخوردند. شيخ جريان را پرسيد. يكى از اوباش كه دستارى سبز بسته بود گفت : آقا! اين مرد توهين به مقدّسات مذهبى مى كند. مى خواهيم مجازاتش كنيم .
شيخ كه معركه عوام را ديد به زيركى دريافت كه دعوا بر سر لحاف ملاّ نصرالدّين است . و الّا در شهر، كافر و يهود و گبر بسيارند. لذا در آن غوغا آهسته به يكى از اصحابش گفت :
آيا مهر نماز در جيب دارى ؟
او گفت : بله اقا. دارم .
شيخ گفت : مهر را جورى در جيب يهودى بگذار كه هيچ كس متوجّه نشود.
مهر در جيب يهودى سرگردان گذشته شد. آنگاه شيخ گفت :
حالا معلوم مى كنم كه اين بينوا مسلمان است يا يهودى .
شيخ از يكى از حاضران خواست كه دست در جيب آن مرد كند.
مرد دست در جيبش كرد و مهر نمازى يافت .
شيخ خطاب به آن سيّد هوچى و بى سواد كه سر دسته اشرار بود كرد و گفت :
گوارت به كافران مى فرمود: بگوييد ((لا اله الا اللّه تُفلِحوا...))، يعنى كلمه توحيد را بر زبان جارى كنيد، رستگار مى شويد. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله گروه كافران را به صرف گفتن شهادت در جرگه مسلمانان وارد ساختند. امّا تو بر خلاف جدّت مى خواهى دستاربندى عمل كنى ؟
سيّد فرياد زد: آقا چه مى فرماييد؟ اين بدبخت لامذهب است .
يهودى سرگردان از ترس خود را باخت . زبانش بند آمده بود و نمى دانست چه بگويد.
همه گوش به فرمان آقا شيخ هادى شدند كه بشنوند چه حكمى مى فرمايد.
شيخ گفت : اين مرد مى گويد مسلمانم . مهر نماز هم در جيب دارد. برويد پى كار خود و دست از سرش برداريد!
همه سرافكنده و پراكنده شدند.
آن يهودى هم كه حسن سلوك و رفتار شيخ را مشاهده كرد بسيار تحت تاءثير قرار گرفت و علاقمند به دين اسلام شد. شهادتين گفت و بوسيله شيخ مسلمان شد!(69)
شير دادن با وضو
مرحوم حجة الاسلام دكتر هادى امينى فرزند علاّمه امينى مى گويد: مادربزرگم (مادر علاّمه امينى ) يك روز آمده بودند منزل مادر نجف .
من مطالبى درباره زندگى علاّمه از ايشان پرسيدم . مادربزرگم به يكى از نكات عجيبى كه اشاره كردند اين بود كه مى گفت :
من بعد از اينكه ايشان متولّد شد تا دو سال تمام هيچ وقت بدون وضو به ايشان شير نمى دادم و هر وقت موقع شير دادن ايشان مى شد مثل اينكه به من القاء مى شد و من مى رفتم وضو مى گرفتم و بعد به ايشان شير مى دادم و من به ياد ندارم بدون وضو به ايشان شير داده باشم و بركات زيادى در اين وضو گرفتن و شير دادن نصيبم شد.(70)
طريق نهى از منكر
از قول مرحوم آية اللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى (رض ) مؤ سس حوزه مقدّسه علميّه قم نقل شده كه فرمودند:
پيرمردى بود كه به نماز جماعت حاضر مى شد و آدم خوبى بود ولى صورتش را مى تراشيد. من دنبال فرصتى مى گشتم تا او را از اين منكر نهى كنم .
روزى كنار درب حرم مطهّر حضرت معصومه عليها السلام با يكديگر روبرو شديم . به او گفتم : من دوست دارم صورت شما را ببوسم ! آن مرد صورت خود را نزديك آورد. صورتش را بوسيدم و در همين حال آهسته در گوشش گفتم :
جاى بوسه من پيرمرد را نتراش !
گفت : چشم . از آن پس ديگر محاسنش را نتراشيد.(71)
بهترين عيد
خانم طباطبايى فرزند علاّمه سيّد محمّدحسين طباطبايى صاحب تفسير الميزان نقل مى كند:
وقتى ما از تبريز به تهران آمديم و از آنجا ساكن قم شديم . من شش سالم بودم و دو برادر بزرگتر و يك خواهر كوچكتر هم داشتم .
زمستان بود و با مختصرترين وسائل كه فراهم شد در منزلى اجاره اى زندگى در قم را شروع كرديم .
نزديك عيد شد. آن زمانها هم در قم رسم بود كه هنگام عيد بالاخره سوهانى تهيّه كنند و شيرينى و ...
عيد بود كه در منزل جمع بوديم . پدرم منتظر بود كه ببيند مادرم چه مى گويد.
مادر گفت : بچّه ها امسال براى شما بهترين عيد است . عيد امسال براى شما نمونه است .
برادرم گفت : براى چى ؟
مادرم پاسخ داد: براى اينكه امسال در كنار حرم حضرت معصومه عليها السلام هستيم . بلند شويد به حرم برويم و خدمت آن حضرت سلامى عرض كنيم .
پدرم وقتى متوجّه شد كه مادرم چنين برخوردى با روز عيد كرد خيلى خوشحال شد و به مادرم گفت : جزاكَ اللّهُ خيرا (خدا به تو پاداش خير دهد) انشاءاللّه عاقبتت را پروردگار ختم به خير كند.(72)
تغزّل در نيايش
آية اللّه حاج سيّد محمّد سجّادى مى فرمايد:
در شبى از شبها در نجف اشرف كه واقعاً هر شبى از آن ، ليلة القدر است در كنار مزار شريف مولى الموحّدين حضرت على عليه السلام مشاهده شد كه استاد محقّق آية اللّه سيّد مصطفى خمينى بعد از زيارت در كنار حرم نشسته بودند و اشعارى را زمزمه مى كنند.
بعد از دقّت معلوم شد اين اشعار را مى خواندند:

در آن نفس كه بميرم در آرزوى تو باشم
به گفتگوى تو خيزم به جستجوى تو باشم
به وقت صبح قيامت كه سر ز خاك برآرم
به گفتگوى تو خيزم به جستجوى تو باشم
به مرجعى كه درايند شاهدان دو عالم
نظر به سوى تو دارم غلام روى تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخوابم
ز خواب عاقبت آگاه به بوى موى تو باشم
حديث روضه نگويم گل بهشت نبويم
جمال حور نجويم دوان به سوى تو باشم
مى بهشت ننوشم ز دست ساقى رضوان
مرا به باده چه حاجت كه مست روى تو باشم (73)
صحنه اى كه كوه را آب مى كرد
شب اوّل دفن مرحوم حاج آقا مصطفى ، امام رحمه الله عليه به منزل او مى رود تا به عروسش تسليّت بگويد.
وقتى از درى وارد شدند كه هميشه آقا مصطفى از آن در به استقبال و پيشواز امام مى آمد عروسشان (دختر مرحوم آية اللّه حاج شيخ مرتضى حائرى يزدى ) خود را به دامان ايشان انداخت و گفت : چكار كنم ؟ كجاست مصطفى ؟
اين صحنه كوه را آب مى كرد امّا امام بااستقامت ويژه خود اشكى نريختند و با حالتى استوار خطاب به عروس و نوه هايشان فرمودند: صبر كنيد! به خاطر خدا صبر كنيد! مصطفى امانتى بود و از دستمان رفت .(74)
اقتداء ملائكه به اذان گويان و اقامه گويان در نماز
آية اللّه اقا شيخ جواد انصارى همدانى (ره ) مى فرمودند:
روزى وارد درِ مسجد شدم . ديدم پيرمردى عامى و عادّى مشغول خواندن نماز است و دو صف از ملائكه ، در پشت سر او صف بسته و به او اقتدا نموده اند و اين پيرمرد، خود ابداً از اين صفوف فرشتگان اطّلاعى نداشت .
من مى دانستم كه اين پيرمرد براى نماز خود اذان و اقامه گفته است ؛ چون در روايت داريم : كسى كه در نمازهاى واجب يوميّه خود، اذان و اقامه هر نمازى را بگويد دو وصف از ملائكه و اگر يكى از آنها را بگويد يك صف از ملائكه به او اقتدا مى كنند كه در ازاى آن فيمابين مشرق و مغرب عالم است .
آرى ! اين از آثار ملكوتى اذان و اقامه است . اگر چه اذان گويان و اقامه گويان خود مطّلع نباشند.(75)
عقاب عرصه فقاهت
حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا سيّد رضا برقعى (ره ) گويد:
وقتى من درس كفايه را در سطح خواندم دنبال اين بودم كه در درس خارج يكى از علما و اساتيد شركت كنم . برخى استادان كهن را معرّفى مى كردند. برخى هم جوانترها را.
وقتى با حاج آقا مجتبى تهرانى كه يكى از دوستان و هم دوره هايم بود و با حاج آقا مصطفى خمينى (ره ) هم مباحثه بود و من نيز يكى از دروس را نزد او مى خواندم مشورت كردم ايشان گفت : حتماً به درس حاج آقا مصطفى برو!
ايشان در مورد آقا مصطفى مى گفت : ((او مثل عقاب مى پرد)) و دستشان را به علامت پرواز تكان مى داد و مى گفت : او از پدرش اوجش بيشتر است !(76)
شفاعت امامان در دنيا
حضرت آية اللّه العظمى حاج آقا سيّد جمالدّين گلپايگانى (اعلى اللّه مقامه الشّريف ) براى آية اللّه سيّد محمّد حسينى تهرانى نقل مى كرد: در مرحله اى از مراحل سير و سلوك حال عجيبى پيدا كردم . به اين كيفيّت كه نفس خود را افاضه كننده علم و قدرت و رزق و حيات به جميع موجودات مى ديدم به اين صورت كه هر موجودى از موجودات از من امداد مى گيرد و من عطاكننده و مبداء فيض هستم .
اين حال من بود و از طرفى مى دانستم كه اين حال خوبى نيست ، چون پروردگار متعال منشاء همه خيرات است و افاضه كننده رحمت .
چند شبانه روز اينحال در من وجود داشت و هر چه به حرم مطهّر حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مشرّف شدم و در دل تقاضاى برطرف شدن اين حالت را نمودم سودى نبخشيد تا بالاخره تصميم گرفتم به كاظمين مشرّف شوم و باب الحوائج حضرت موسى بن جعفر عليه السلام را شفيع قرار دهم تا پروردگار متعال مرا از اين ورطه نجات دهد.
هوا سرد بود. به قصد زيارت مرقد مطهّر امام هفتم عليه السلام از نجف عازم كاظمين شدم و چون وارد شدم يكسره به حرم مشرّف شدم . فرشهاى جلوى ضريح را برداشته بودند. سرِ خود را در مقابل ضريح ، روى سنگهاى مرمر گذاشتم و آنقدر گريه كردم كه آب اشك چشمم بر روى سنگها جارى شد.
هنوز سر از زمين برنداشته بودم كه حضرت شفاعت نمودند و حال من عوض شد و فهميدم كه من كيستم . من ذرّه اى هم نيستم . من به قدر پرِ كاهى هم قدرت ندارم . اينها همه مال خداست و بس . اوست منبع فيض مطلق و زنده و زنده كننده و مالك و علم بخشنده و قادر و قدرت دهنده و رازق و روزى رساننده و نفس من آيتى از ظهور آن نور مطلق است .
در اينحال برخاستم و زيارت و نماز را بجا آوردم و به نجف اشرف مراجعت نمودم و چند شبانه روز باز پروردگار را آنگونه كه هست در تمام عوالم مى ديدم تا اينكه يكبار به حرم مطهّر آقا اميرالمؤ منين عليه السلام مشرّف شدم و در وقت مراجعت به منزل در ميان كوچه حالتى به من دست داد كه از توصيف خارج است . قريب ده دقيقه سر به ديوار گذاردم و قدرت بر حركت نداشتم .
اين حالى بود كه اميرالمؤ منان عليه السلام مرحمت نمودند و از حال بدست آمده در حرم آقا موسى بن جعفر عليه السلام عالى تر بود و آن حال مقدّمه حصول اين حال بود.
آرى ! اين شاهد زنده اى است از شفاعت آن امامان وسروران .(77)
چاره بلا به زيارت عاشورا
علاّمه بزرگوار حضرت آقاى شيخ حسن فريد گلپايگانى از علماى تهران نقل فرمود از استاد خود مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى (اعلى اللّه مقامه ) كه فرمودند:
اوقاتيكه در سامرّاء مشغول تحصيل علوم دينى بودم وقتى اهالى سامرّا به بيماريهاى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عدّه اى مى مردند روزى در منزل استادم مرحوم سيّد محمّد فشاركى (رض ) جمعى از اهل علم بودند. ناگاه مرحوم آقاى ميرزا محمدتقى شيرازى كه در مقام علمى مانند مرحوم آقاى فشاركى بود تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمى بكنم آيا لازم است انجام شود يا خير؟
همه اهل مجلس تصديق نمودند كه : بلى !
سپس فرمود: من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامرّاء تا ده روز همگى مشغول خواندن زيارت عاشوار شوند و ثواب آنرا هديه روح شريف نرجس خاتون ، والده ماجده حضرت آقا حجة ابن الحسن (روحى و ارواحنا لتراب مقدمه الفداء) بنمايند تا اين بلا از آنان دور شود.
اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شدند. از فردا مرگ و مير شيعيان متوقّف شد و هر روز عدّه اى از غير شيعيان مى مردند بطوريكه اين موضوع بر همگان آشكار گرديد.
برخى از غير شيعيان از آشنايان شيعه خود مى پرسيدند:
علّت اينكه ديگر از شما كسى تلف نمى شود چيست ؟
پاسخ شنيدند: راز اين موضوع در خواندن زيارت عاشورا توسّط ما مى باشد.
با اين جواب آنان نيز مشغول خواندن زيارت عاشورا شدند بلا از آنها نيز برطرف گرديد!
جناب آقاى فريد فرمودند:وقتى گرفتارى سختى برايم پيش آمد فرمايش آن مرحوم بيادم آمد. از روز اوّل ماه محرّم سرگرم زيارت عاشورا شدم . روز هشتم بطور خارق العاده برايم فرج حاصل شد.
شكّى نيست كه مقام ميرزاى شيرازى از اين بالاتر است كه پيش خود چيزى بگويد و چون اين توسّل يعنى خواندن زيارت عاشورا تا ده روز در روايتى از معصومين عليها السلام نرسيده است شايد آن بزرگوار به وسيله رؤ ياى صادقه يا مكاشفه يا مشاهده امام (عج ) چنين دستورى داده بود كه مؤ ثر هم واقع شد.
مرحوم حاج شيخ محمّدباقر شيخ ‌الاسلام نقل نمود كه : مرحوم ميرزاى شيرازى در كربلا و در ايّام عاشورا در خانه اش روضه خوانى بود و در روز عاشورا به اتّفاق طلاّب و علماء به حرم حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى رفتند و عزادارى مى نمودند.
عادت ميرزا اين بود كه هر روز در حجره خود زيارت عاشورا مى خواند. سپس پائين مى آمد و در مجلس عزا شركت مى كرد.
روزى خودم حاضر بودم كه ناگاه ديدم ميرزا در زمانى زودتر از موقعى كه بايد مى آمدند با حالتى غير عادّى و پريشان و نالان از پلّه هاى حجره بزير آمد و داخل مجلس شد در حالى كه مى فرمود:
امروز بايد از مصيبت عطش حضرت سيّدالشهداء عليه السلام بگوييد و عزادارى كنيد.
تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضى از خود بى خود شدند.
آنگاه با همان حالت به اتّفاق ميرزا به صحن شريف و حرم مقدّس امام حسين عليه السلام مشرّف شديم .
گويا ماءمور به اين تذكّر شده بود.
خلاصه هر كس زيارت عاشوار را يك روز يا ده روز يا چهل روز به قصد توسّل به آقا امام حسين عليه السلام (نه به قصد ورود از معصوم ) بخواند حتماً صحيح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بيشمارى به اين وسيله به مقاصد مهم خود رسيده اند.
مرحوم ميرا محمدتقى شيرازى در سال يكهزار و سيصد و سى و هشت در كربلا وفات يافت و در جنوب شرقى صحن شريف مولا و اربابش مدفون گرديد.(78)
حكايت مرحوم كوه كمرى و شيخ ژوليده
مى گويند: مرحوم آية اللّه سيّد حسين كوه كمرى كه از شاگردان صاحب جواهر و شيخ انصارى و مجتهدى مشهور بود و حوزه درس معتبرى داشت هر روز طبق معمول در ساعت معيّن به يكى از مساجد نجف مى رفت و تدريس مى كرد. چنانكه مى دانيم حوزه تدريس خارج فقه و اصول زمينه مرجعيّت است و مرجعيّت براى يك طلبه به معناى اين است كه يك مرتبه از صفر به بى نهايت برسد...
بنابراين طلبه اى كه شانس مرجعيّت دارد مرحله حسّاسى را طى مى كند.
مرحوم سيّد حسين كوه كمرى در چنين مرحله اى بود. يك روز از جايى برمى گشت و نيم ساعت بيشتر به وقت درس باقى نمانده بود. فكر كرد در اين وقت كم اگر بخواهد به خانه برود به كارى نمى رسد پس بهتر است به محلّ موعود برود و به انتظار شاگردان بنشيند.
رفت ، امّا هنوز كسى نيامده بود ولى ديد در گوشه اى از مسجد كه محلّ تدريس بود شيخ ژوليده اى با چند شاگرد نشسته و تدريس مى كند. مرحوم كوه كمرى به سخنان او گوش كرده با كمال تعجّب احساس كرد آن شيخ ژوليده بسيار محقّقانه بحث مى كند.
روز ديگر علاقمند شد زودتر بيايد و به سخنان او گوش كند. آمد و گوش كرد و بر اعتقاد روز پيشش افزوده گشت . اين كار چند روز تكرار شد و براى سيد حسين يقين حاصل شد كه اين شيخ از خودش فاضل تر است و او از درس اين شيخ استفاده مى كند و اگر شاگردان خودش به جاى درس او به درس اين شخص حاضر شوند بهره بيشترى خواهند برد.
اينجا بود كه خود را ميان تسليم و عناد، ايمان و كفر، آخرت و دنيا ديد.
روز ديگر شاگردان شيخ آمدند و جمع شدند گفت : امروز مى خواهم مطلب تازه اى به شما بگويم . اين شيخ كه در آن گوشه با چند شاگرد نشسته براى تدريس از من شايسته تر است وخود من هم از او استفاده مى كنم . همه با هم مى رويم به درس او!
و به اين ترتيب سيّد حسين از آنروز در حلقه شاگردان آن شيخ ژوليده كه چشمهايش اندكى تَراخُم داشت و آثار فقر از او ديده مى شد درآمد.
اين شيخ ژوليده همان است كه بعدها به نام حضرت آية اللّه العظمى حاج شيخ مرتضى انصارى معروف شد.
شيخ در آن زمان تازه از سفر چند ساله خود به مشهد و اصفهان و كاشان برگشته و از اين سفر توشه فراوانى برگرفته بود مخصوصاً از محضر مرحوم حاج ملاّ هادى نراقى در كاشان .
جالب است بدانيم پس از شيخ انصارى شيعيان تُرك زبان مقلّد مرحوم كوه كمرى شدند!(79)
ارتباط با عالم ارواح در خواب
سال يكهزار و سيصد و شصت و چهار هجرى قمرى مرحوم شيخ ‌الفقها و المحدّثين آية اللّه آقا ميرزا محمّدتهرانى (اعلى اللّه مقامه ) كه دايى پدر ما بود و از علماء مقيم سامرّا و صاحب تاءليفات گرانقدرى چون ((مستدرك الوسائل )) با خانواده خود براى زيارت حضرت ثامن الائمه عليه السلام به ايران مسافرت كردند. به مناسبت قرابت و خويشاوندى در منزل مرحوم پدر ما آية اللّه آقا سيّد محمّد صادق تهرانى وارد شدند و هر روزجماعتى از علماء اعلام و محترمين از تجّار و اصناف به ديدن ايشان مى آمدند و منزل ، مملو از جمعيّت و رفت و امد بود. چند نفر هم از جمله عموهاى ما آيات اللّه :
حاج سيّد محمّدتقى ، حاج سيّد كاظم و حاج سيّد محمّدرضا از اوّل صبح براى پذيرايى از مهمانان مى آمدند و تا پاسى از شب در آنجا بودند و بعد به منازل خود مراجعت مى كردند.
چند روز كه گذشت يك روز آقازاده بزرگ مرحوم آقا دايى يعنى ميرزا محمّد كه او نيز از علماء و داراى تاءليفاتى بود رو كرد به حاج سيّد محمّدرضا و گفت :
من ديشب عمّه ام را در خواب ديده ام (يعنى مادر حاج سيّد محمّدرضا) و در عالم رؤ يا به من گفت : به محمّدرضا بگو: چرا چند شب است غذاى ما را نفرستاده اى ؟
عموى ما هر چه فكر كرد چيزى به نظرش نرسيد تا اينكه فرداى آن روز كه در منزل ما آمد گفت :
معنى خواب را پيدا كردم . من سى سال عادتم اين است كه بعد از نماز مغرب و عشاء دو ركعت نماز والدين مى خوانم و ثوابش را به روح پدر و مادرم هديه مى كنم . چند شب است كه بخاطر پذيرايى از مهمانان نتوانستم بخوانم و حالا مادرم به خواب آمده است و از من گلايه نفرستادن غذاى ملكوتى خود را مى كند!(80)
مرگى بدون ترس
دوستى داشتم صاحب ضمير و روشن دل ، متّقى و دلسوخته و بسيار بافهم به نام حاج هادى خانصمنى ابهرى . هشتاد و دو سال عمر كرد. او مى گفت :
در يك سفر كه به عتبات عاليات مشرّف شدم ، چند روزى كه در نجف اشرف زيارت مى كردم كسى را نيافتم كه با او بنشينم و درد دل كنم تا براى دلِ سوخته من تسكينى حاصل گردد.
روزى به حرم مطهّر مشرّف شده ، زيارت كردم و مدّتى هم در حرم نشستم . خبرى نشد. به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام عرض كردم :
مولا جان ! ما مهمان شماييم . چند روز است من در نجف مى گردم و كسى را نيافتم . حاشا به كرم شما! از حرم بيرون آمده و بدون اختيار در بازار ((حُويش )) وارد شدم و به مدرسه مرحوم آية اللّه سيّد محمّد كاظم يزدى درآمدم و در صحن مدرسه روى سكّويى كه در مقابل حجره اى بود نشستم .
ظهر شد، ديدم از مقابل من از طبقه فوقانى شيخى كه بسيار زيبا و باطراوت و زنده دل بود خارج شد و به بام مدرسه رفت و اذان گفت و برگشت همينكه خواست داخل حجره اش برود چشمم به صورتش افتاد ديدم در اثر اذان گونه هايش مانند نور مى درخشد.
درون حجره رفت و در را بست . من شروع كردم گريه كردن و عرض كردم :
يا اميرالمؤ منين ! پس از چند روز يك مرد يافتم ، او هم به من اعتنايى نكرد.
در همين حال بودم كه فوراً شيخ در را باز كرد و رو به من نمود و اشاره كرد: بيا بالا!
از جا برخاستم و به طبقه فوقانى رفته و به حجره اش وارد شدم . هر دو يكديگر را در آغوش گرفتيم و مدّتى گريه كرديم و سپس به حال سكوت نشسته و به يكديگر نگاه كرديم . آنگاه از هم جدا شديم .
اين شيخ روشن ضمير مرحوم شيخ مرتضى طالقانى (اعلى اللّه مقامه الشّريف ) بود كه داراى ملكات فاضله نفسانى بود و تا آخر دوران زندگى در مدرسه زندگى كرد و مانند حكيم هيدجى به تدريس اشتغال داشت و هر طلبه اى هر درسى كه مى خواست به او تعليم مى داد.
طلاّب مدرسه سيّد مى گويند:
مرحوم شيخ مرتضى در شب رحلتش همه را جمع كرد در حجره اش و از شب تا صبح خوش و خرّم بود و با همه مزاح مى نمود و شوخى هاى بامزّه اى مى كرد و هر چه طلاّب مدرسه اجازه رفتن مى خواستند مى گفت :
يك شب است غنيمت است !
هيچ كدام از طلبه ها خبر از مرگش نداشتند. هنگام طلوع صبح شيخ بر بام مدرسه رفت و اذان گفت و پائين آمد و به حجره خود رفت . هنوز آفتاب طلوع نكرده بود كه ديدند شيخ در حجره رو به قبله خوابيده و پارچه اى روى خود كشيده و جان به جان آفرين تسليم كرده است .
خادم مدرسه سيّد مى گويد:
در عصر همان روزى كه شيخ فردا صبحش رحلت نمود، شيخ با من در صحن مدرسه در حين عبور برخورد كرد و گفت :
امشب مى خوابى و صبح از خواب برمى خيزى و كنار حوض مى روى تا وضو بگيرى ، مى گويند: شيخ مرتضى مرده است !
من اصلاً مقصود او را نفهميدم و اين جملات را يك كلام ساده و شبيه مزاح و فُكاهى تلقّى كردم ، صبح كه از خواب برخاستم و در كنار حوض مشغول وضو گرفتن بودم ديدم طلاّب مدرسه مى گويند:
شيخ مرتضى مرده است !(81)
طلبكار
جناب سيّد حسين آقا فرزند حضرت سيّد على آقاى اصفهانى نقل كرده است :
هنگام فوت پدرم در نجف اشرف مشغول تحصيل بودم و كارهاى پدرم بوسيله بعضى از برادرانم انجام شده بود و مرا هيچ اطّلاعى از گزارشهاى آنها نبود.
هفت ماه بعد از فوت پدرم مادرم نيز در اصفهان درگذشت و جنازه اش را به نجف حمل نمودند، در آن زمان شبى پدرم را در خواب ديدم و گفتم : شما در اصفهان فوت كرديد و در نجف اشرف هستيد؟ فرمود: بلى ، پس از فوت ، مرا اينجا جاى دادند. پرسيدم : مادرم نزد شماست ؟
فرمود: در نجف است ، لكن در مكان ديگرى است .
دانستم كه هم درجه پدرم نيست .
پس گفتم : حال شما چگونه است ؟
فرمود: در شدّت و سختى بودم و الآن الحمدللّه راحتم .
تعجّب كردم و گفتم : سبب گرفتاريتان چه بود؟
فرمود: حاج رضا پسر آقا بابا مشهور به نعلبه طلبى از من داشت و مطالبه مى كرد و لذا حالم بد بود ولى بعد...
از خواب بيدار شدم و به برادرم كه وصى بود صورت خواب خود را نوشتم و اينكه تحقيق كند آيا چنين شخصى طلبى از پدرم داشته است ؟
پس در جوابم نوشت : دفترها را تفتيش كردم و اسم حاج رضا جزء طلبكاران نيست .
دوباره مكتوبى نوشتم مبنى بر اينكه : آن شخص را پيدا كن و از خودش سؤ ال نما آيا پدرم طلبى داشته يا خير؟
پس در جوابم نوشت كه : آن شخص را پيدا كردم و از او پرسيدم ، گفت : بلى . مبلغ هجده تومان طلب داشتم و جز پروردگار كسى از آن اطّلاع نداشت . پس از فوت آن مرحوم از شما سؤ ال كردم كه آيا اسم من جزءطلبكاران آن مرحوم هست ؟ شما گفتيد: نيست . و من هم چون سندى نداشتم و راهى براى اثبات طلب خود نداشتم خيلى دلتنگ شدم كه چرا آن مرحوم طلب مرا در دفتر خود ثبت ننموده ؟
برادرم در ادامه نامه نوشت : خواستم آن مبلغ را به او بدهم امّا قبول نكرد و گفت : او را حلال كردم .(82)
روح اللّه
معروف است حضرت امام خمينى رحمه الله عليه در دوران طلبگى بطور منظّم و به موقع در جلسات درس اساتيد خود حاضر مى شده است .
مرحوم حضرت آية الحقّ شاه آبادى بزرگ كه امام رحمه الله عليه در توصيف ميزان ارادت خود به ايشان فرموده بود:
((با دست و زبان از عهده قدردانى او برنمى آيم ))، در رابطه با بُعد نظم و حضور مرتّب امام در كلاسهاى درس فرموده بودند:
روح اللّه واقعاً روح اللّه است . نشد يك روز ببينم كه ايشان بعد از بسم اللّه در درس حاضر شود. هميشه پيش از آنكه بسم اللّه درس را بگويم حاضر بوده است .(83)
حاضر جوابى
در كتاب قصص العلماء نقل شده است :
وقتى مادر هلاكوخان مغول از دنيا رفت عالمى از آخوندهاى دربار روى رشك و حسد به هلاكوخان گفت :
در قبر، نكير و منكر از اعتقادات و اعمال سؤ ال مى كنند و مادر شما بى سواد است و سررشته اى از جواب دادن ندارد. خوب است كه خواجه نصيرالدّين طوسى را در قبر همراه او كنى كه بجاى مادرت جواب نكير و منكر را بگويد!
جه نصير كه حيله و ترفند آن عالم دربار را يافته بود فوراً به هلاكوخان گفت : ايشان راست مى گويد: امّا سؤ ال نكير و منكر براى همه است و از شما هم سؤ ال مى شود. خوب است مرا براى قبر خود نگه داريد و اين عالم را همراه مادر خود در قبر كنيد تا به سؤ الات جواب گويد! پس ‍ هلاكوخان مغول آن عالم را همراه مادر در قبر كرد!!!(84)
يك عمر با فقر
بازرگانان و تجّار بغداد مبلغ فراوانى از اموال حلال خود را به شيخ انصارى (ره ) اختصاص دادند و كسى را به خدمت ايشان به نجف فرستادند.
طريق او پيغام دادند: اين مبلغ از وجوه ، خمس و زكات و مظالم عباد و ... نيست تا شما اشكال كنيد و در صرف آن براى خود امساك و پرهيز نماييد، بلكه از حلال اموال خود ما مى باشد. مى خواهيم به شما اين مبلغ را هديه كنيم تا در اين سنّ پيرى در وسعت باشيد و به عسرت و سختى روزگار نگذرانيد.
ولى على رغم اصرار آنان ، مرحوم شيخ انصارى ، آن اموال را قبول نكرد و فرمود: آيا حيف نيست براى من كه عمرى را با فقر گذرانده ام در اين آخر عمر خود را غنى و ثروتمند كنم و نامم از طومار فقرا محو گردد و روز قيامت ازاجر و پاداش آنان محروم شوم ؟(85)
مبارزه با هواى نفس
در حالات آية اللّه محمّد فشاركى مى نويسند:
له از مجتهدين بزرگ زمان خودش بود. بعد از فوت مرجع عاليقدر آية اللّه محمّدتقى شيرازى مردم را به ايشان مراجعه كردند تا در مسجدى كه هر شب آية اللّه شيرازى در آن نماز جماعت مى خواند اقامه نماز كنند و مرجعيّت تقليد را هم بپذيرند. آية اللّه فشاركى مى گويند: ديدم در چيزى در من است كه مرا خوشحال كرده و بعد فهميدم كه ماجراى مرجعيّت است و شيطان در من نفوذ كرده . با خود گفتم : مى دانم با تو چه كنم . فرداى آن شب مى آيند و هر چه به آية اللّه فشاركى اصرار مى كنند بيا و نماز را بخوان قبول نمى كنند و از همينجا بود كه معظم له حتّى تا آخر عمر رساله هم ننوشتند و فقط شاگرد تربيت كردند.(86)
احترام به ولايت و مرجعيّت
مرحوم شيخ عبدالحسين لاهيجى از قول مرحوم شيخ مجتبى قزوينى نقل مى كند:
مرحوم آية اللّه حاج شيخ على اكبر الهيان قزوينى از شاگردان حضرات آيات : آخوند خراسانى و سيّد محمّدكاظم يزدى به زيارت ثامن الحجج عليه السلام مشرّف گرديد و به منزل من وارد شد. موقع خواب برايش رختخواب گذاشته و از اطاق خارج شدم .
پس از چند ساعت جهت انجام كارى به آن اطاق رفتم . مرحوم الهيان زانو را در بغل گرفته و نشسته بود.
گفتم : آقا دايى ! چرا نمى خوابيد؟
فرمود: پا را كه براى خواب دراز كردم متوجّه شدم به طرف حرم حضرت است .
به اين طرف گرداندم ديدم به سوى عكس آقاى بروجردى رحمه الله عليه است كه يك مرتبه شمايلش مقابلم مجسّم شد، لذا به احترام حضرت رضا عليه السلام و آقاى بروجردى رحمه الله عليه كه سيّد جليل القدرى است اينطورى استراحت مى كنم .
من بناچار فوراً جاى عكس را تغيير دادم . آنگاه به خواب رفت .(87)
نقشه اى شيطانى
حضرت آية اللّه ملاّمحمّدتقى از مراجع تقليد بود و در قزوين سكونت داشت . او عموى زنى بنام قرّة العين بود. اين زن كه زرّين تاج نام داشت و محمّد عبى باب سركرده فرقه ضالّه بابيّت لقب قرّة العين (نور چشم ) به او داده بود مورد اعتراض شديد پدر و عمويش قرار مى گيرد و اين به جهت ارتباط او با محمد على باب و يارانش بود. سرانجام از طرف باب و يارانش و قرة العين نقشه قتل ملاّ محمّدتقى كشيده مى شود. هر چند عدّه اى از نويسندگان و مورّخين معتقدند طرّاح اصلى نقشه ، شخص قرّة العين بوده است .
شبى ، بعد از نيمه هاى آن مرحوم ملاّمحمّدتقى از منزل بيرون آمد و براى اداء نماز شب به مسجد رفت . در مسجد كسى نبود. او در محراب عبادت در حال سجده به مناجات پرداخت كه ناگهان چند نفر بابى به مسجد ريختند.
نخستين بار نيزه اى به پشت گردن او فرو بردند و سپس هشت زخم ديگر به بدنش وارد آوردند و فرار كردند.
ملاّ براى رعايت نجس نشدن مسجد، كشان كشان خود را به بيرون از مسجد رساند و كنار در مسجد بيهوش شد.
مردم باخبر شدند و او را به خانه اش بردند.
ملاّ بعد از چند روز به شهادت رسيد.
مقبره او در كنار بارگاه مقدّس امامزاده حسين عليه السلام در شهرستان قزوين واقع شده و زيارتگاه مؤ منين است . از او بعنوان شهيد ثالث نام برده مى شود.(88)
غريب نوازى ثامن الحجج
مرحوم نورى نقل مى كند كه شيخ على نامى كه از مردان شايسته و پارسا بود در معيّت حاج شيخ مهدى نجفى عازم زيارت آقا على بن موسى الرضا عليه السلام مى شود. شيخ على كه كفيل خدمت و امين خرج شيخ مهدى و از ملازمان او بود مى گويد:
ما از شهر بغداد خارج شديم . من بيش از نيم درهم با خود نداشتم . وقتى وارد مشهد شديم و مدّت زمانى در آنجا مانديم چيزى براى خرجى ما باقى نماند و كسى را هم نمى شناختيم كه از او پولى بعنوان قرض بگيريم . به همراهانى كه مهمان شيخ مهدى بودند گفتم : امشب چيزى براى خوردن نيست . آنها هم هر كدام از پى كار خود رفتند.
ما وارد روضه مطهّر امام هشتم عليه السلام شديم و نماز خوانديم و زيارت كرديم . ديدم يك نفر پهلوى شيخ مهدى ايستاده و شيخ هم دست به دعا برداشته است . آن مرد كيسه اى در ميان دست شيخ گذاشت . شيخ اشاره كرد كه شايد اشتباهى كيسه را در دست وى گذاشته است .
امّا آن مرد رو به شيخ نمود و گفت :
اَما عَلِمتَ اِنَّ لِكُلِّ اِمامَ مَظهَر و اِنَّ الاِمام عَلىِّ بنِ موسَى الرّضا عليه السلام مُتَكَفِّل لِاَحوالِ الغُرباء:
مگر نمى دانى براى هر امامى مظهرى است ؟ و براستى امام رضا عليه السلام كفيل حال غريبان است ! آنگاه اشاره به كيسه نمود وگفت : اين از جانب امام رضا عليه السلام است . بعد هم رفت .
مهدى شگفت زده شد. آنگاه به من نگاهى كرد وگفت : بيا كيسه را بگير. من كيسه را از دست شيخ گرفتم ، به بازار رفتم براى مهمانان ، غذا و ميوه خريدارى كردم . مهمانان وقتى طعامها را ديدند گفتند: تو كه سر شب ما را نااميد كردى . اكنون مى بينيم غذاى ما از هز شب بهتر و بيشتر است . داستان شيخ و مردى كه كيسه اهدايى را داده بود را براى آنها بازگو نمودم . در ميان كيسه سيصد اشرفى بود.(89)
به ياد آتش جهنّم
در حالات حضرت آية اللّه مرحوم علاّمه حاج شيخ مهدى مازندرانى (قدّس سرّه الشّريف ) آمده است : آن عالم بزرگوار گاهى كه در خودشان احساس غفلت مى نمودند همراه با پسر و خادمش به خارج از محيط شهر و در بيابان مى رفته است .
مرحوم مازندرانى به اين دو نفر مى گفته است : آيا اجراء دستور من لازم است يا خير؟ آنها جواب مى دادند: بلى ، البته كه لازم است .
آنگاه آن مرحوم مى گفت : من مقدارى هيزم جمع آورى مى كنم . شما هم نيز مقدارى هيزم جمع كنيد. آنگاه علاّمه مازندارنى هيزمها را آتش زد. در همان وقت كه شعله هاى آتش هيزم برافروخته اى مى شد دستورى داد: مرا به سوى آتش ببريد. پسر و خادم ، مرحوم مازندارنى را كشان كشان به نزديكى آتش مى بردند.
معظم له به آن دو مى فرمود: در اين حال به من بگوييد:
اى پيرمرد گناهكار! خيال كن روز قيامت برپاشده است وعجيب تر از همه آنكه آن عالم ربّانى دستور مى داد: باتوسرى من را به سوى آتش ببريد بلكه سوزش آتش مرا بيدار كند!!!(90)