داستانهايی از انوار آسمانی

ر- یوسفی

- ۳ -


(36) تكلم ذوالجناح با امام حسين عليه السلام درچند جا

اول : تكلم ذوالجناح در وقت سوارى آن در خيمه گاه كه عرض كرد: (( اسئلك ان اكون مركوبك الى يوم القيامه ))
دوم : وقتى كه آن حضرت به شريعه فرات داخل شده عطش ذوالجناح را ملاحظه فرمود، خطاب به آن حيوان تشنه كام فرمود: (( انت عطشان و انا عطشان و الله لاذقت الماء حتى تشرب )) آن حيوان سرش را بالا گرفته گفت : يا سيدى انت اشد عطشا منى لوجوه ، اول كثرت جراحات دوم طول محاربه ، سوم شدت حرارت آفتاب ، چهارم بسيارى حركت ، پنجم سوختگى قلب از شهادت على اكبر و قاسم و عباس ، ششم جارى شدن خون بسيار از جراحات هفتم سوزش غصه اهل بيت جگر سوخته ، هشتم سوزش ديدن بدنهاى پاره پاره شهدا، در روى زمين و خاك گرم كربلا.
اما تكلم سوم : ذوالجناح در وقت خبر آوردن شهادت به خيمه گاه كه مى گفت : الظليمة الظليمة .
چهارم : وقتى كه جناب سكينه سوال كرد كه : اى حيوان (( هل سقى ابى ام قتل عطشانا قال ذوالجناح بل قتل عطشانا)) (39).

(37) احوال كنيز سيدالشهداء عليه السلام در غارت خيمه ها

در مجالس المتقين فاضل برغانى (اعلى الله مقامه ) روايت كرده است :
كه جناب سيدالشهداء كنيزى داشت ، و در هنگام غارت خيمه ها مشغول گريه و زارى براى آقاين خود بود، قيس بن ظفر ملعون داخل خيمه اش شد، هر چه كه در خيمه بود، برداشت بعد نظرش به آن كنيز افتاد، خواست كه لباس و گوشواره و خلخال آن بيچاره را بگيرد.
گريان و لرزان گفت :
اى لعين همين درد كشته شدن آقايان من به من بس است ديگر بيشتر از اين مرا عذاب مده ، و از خدا و رسول حيا كن ، اما آن حرام زاده بى حيايى نموده و با كنيز در آويخت تا گوشواره و مقنعه اش را بردارد آن ضعيفه با دو دست از مقنعه و گوشوارشه محكم گرفت و رها نكرد، آن معلون هر چه كشيد، رها نكرد.
پس آن شقى با تازيانه آن قدر به دست وبازوهاى آن مظلومه زد كه بازوهيش ‍ شكست بعد از آن همه اش را غارت كرد.
الا لعنة الله على القوم الظالمين (40).

(38) احوالات دفن زن زانيه و تاءثيرات تربت سيدالشهداء

علامه حلى (اعلى الله مقامه ) در كتاب منتهى المطالب روايت كرده ، كه زنى زانيه بود، و خيانت آن زن در مرتبه اى بود كه اولاد خود را كه از زنا متولد مى نمود، با آتش مى سوزانيد!! تا كسى از اقرباى او به عملش مطلع نگردد، و هيچ كس از اقوام او به عمل قبيح او مطلع نبود، غير از مادرش و روزى خود را با اين عمل شنيع مى گذارنيدند، تا وقتى كه مرگ او را دريافت وقتى كه آن زن را دفن نمودند، زمين جسد او را قبول نكرد، و او را از خاك بيرون مى انداخت .
پس قبر ديگرى درست كرده ، و دفن نمودند، باز زمين او را قبول نكرد، و جسدش را بيرون انداخت ، دفعه سوم در جاى ديگر قبر كندند، همين كه دفن نمودند، قبر او را بيرون انداخت ، پس اقوام و اهل او متحير ماندند، و به خدمت حضرت صادق عليه السلام آمدند احوالات او را عرض كردند، حضرت صادق عليه السلام متوجه مادر آن زن گشته فرمود:
كه عمل آن زن چه بوده مادرش عرض كرد: عمل دخترش بسيار بد بوده است ، حضرت فرمود: سب قبول نكردن زمين ، جسد اين زن را، اين است كه آن زن فرزندان خود را كه مخلوق خالق حكيم بودند، به عذاب خداوند قهار كه آتش است معذب نموده است ، چاره او اين است كه قدرى از تربت طاهره سيدالشهداء عليه السلام را با او دفن كنيد، چون اقوام آن زن چنان كردند، زمين او را قبول كرد.
اين روايت در اكثر استدلاليه فقه در باب دفن اموات نقل شده است (41).

(39) نسوختن دست يك نفر از اهل جهنم به جهت اشك چشم باكيان سيدالشهداء عليه السلام

در كتاب مفتاح الجنة روايت است كه در روز قيامت جبرئيل امين از درگاه رب العالمين استدعا مى نمايد، كه يا رب مى خواهم مرا اذن شفاعت مرحمت فرمايى ، كه يك نفر از امت خاتم الانبياء عليه السلام را شفاعت كنم .
حق تعالى مى فرمايد: اى جبرئيل در فلان مكان جهنم ، يك نفر گناهكار باقى مانده است او را به تو بخشيدم ، چون جبرئيل بيايد او را دريابد كه مثل زغال سوخته و سياه شده ، اما يك دست او نسوخته .
عرض مى كند الهى سبب چيست ؟
كه همه اعضاى اين عاصى سوخته وسياه شده مگر يك دستش كه اصلا نسوخته است ؟
خطاب مستطاب مى رسد كه يا جبرئيل آن شخص روزى به ماتم خانه پيغمبرم محمد المصطفى ، صلى الله عليه و آله حسين مظلوم مى گذشت ، و اشك يكى از عزاداران امام حسين عليه السلام بردست او چكيده به سبب احترام آن اشك حسينى او را با آتش نسوزانيديم (42).

(40) خبر دادن امام حسين عليه السلام از خواب عربى و تعبير آن حضرت و اسلام آوردن عرب

در كتاب مفتاح الجنة مرويست كه روزى عربى داخل مسجد حضرت رسول صلى الله عليه و آله شده و از خليفه آن حضرت سوال نمود، ابوبكر را نشان دادند، پيش آمد، و گفت : اى خليفه ، شب گذشته خواب عجيبى ديدم ، فراموش كرده ام ، مى خواهم كه خواب مرا با تعبيرش بيان كنى .
ابوبكر گفت : اى عرب خواب تو را مغيبات است ما از علم غيب بى بهره ايم او را نزد عمر فرستادند، مثل ابوبكر جواب داد او را پيش عثمان فرستادند، مانند اولى ، و دومى جواب شنيد، پس ابوذر (ره ) به او رسيد، بعد از درك مطلب گفت : اى عرب بيا برويم نزد وصى و خليفه بر حق جناب رسول صلى الله عليه و آله .
حضرت به او فرمود: اى عرب چه مطلب دارى ؟ عرض كرد: خوابى ديده ام كه از يادم فراموش شده است ، مى خواهم خوابم را با تعبيرش بيان فرمايى ، آن حضرت روى مبارك را به مظلوم كربلا كرده ، و فرمود: اى نور ديده ! خواب اين مرد را با تعبيرش بيان كن ، عرب تعجب كرد و عرض كرد:
اى مولى يك ساعت پيش از اين مرا نزد سه نفر از اصحاب پيغمبر كه ادعاى علم و خبردارى مى نمودند، بردند، هيچ يك نتوانستند جواب دهند، اكنون مرا به طفلى رجوع مى فرمائى حضرت فرمود:
اين فرزند پيغمبر است از هر چه كه مى خواهى سوال كن ! امام حسين عليه السلام فرمود: اى عرب در خواب ديدى كه در كنار شط فرات ايستاده اى چند ستاره درخشان از آسمان پيدا شد، و بعد يك ، به يك زمين كربلا افتاده پنهان شده و در همان جا غروب كردند، بعد از آن ديدى يك ماه درخشان مثل طشت پر از خون پيدا شد او نيز در آن جا غروب كرد.
عرض كرد، بلى !يابن رسول الله خوابم چنين است ، حالا تعبيرش را بفرما حضرت امير عليه السلام فرمود: اى عرب از تعبيرش در گذر! عرب اصرار و تاءكيد بسيار كرده و دست بردامان امام حسين عليه السلام زده التماس تعبير نمود آن جناب فرمود: اى عرب خوب ديده اى آن زمين ، محل دفن و قبر من است و آن ستاره ها جوانان من هستند، و آن ماه مانند طشت طلا پر از خون ، من هستم كه مرا كوفيان بى وفا مهمان خواسته و در همان كنار فرات مرا با جوانان و برادران و اصحابم با لب تشنه و شكم گرسنه و بدن مجروح شهيد خواهند كرد، آن عرب گريسته و مسلمان شد(43).

(41) اشك چشم عزاداران مرحم جراحات سيدالشهداء عليه السلام

مرويست كه شخصى به نام عبدالله مى گويد: در شب يازدهم محرم الحرام ، در خواب ديدم كه امام حسين عليه السلام در صحراى كربلا در ميان خاك و خون افتاده ، و يك هزار و نهصد و پنجاه زخم تير و نيزه و شمشير در بدن مبارك او ظاهر بود وسيلاب خون از زخمهاى بدن شريفش جارى بود.
چون آن حالت را در آن بزرگوار ديدم ، خوف عظيم بر دلم افتاد و از هول بيدار شدم ، و بسيار گريه نمودم ، و چون شب دوازدهم خوابيدم باز آن جناب را در خواب ديدم ليكن زخمهاى پيكر انورش صحيح و سالم شده بود پيش رفته عرض كردم :
پدر ومادرم فداى تو باد! يابن رسول الله ديشب شما را در خواب ديدم كه زخمهاى بسيارى بر شما وارد شده بود و امشب اثرى از آن زخمها نيست ، آن حضرت فرمود: بدان كه آب ديده گريه كنندگان مرحم جراحتهاى من مى باشد، اى عبدالله ! شب گذشته چون مرا در خواب ديدى و بر حال من گريستى !آب ديده تو مرحم زخمهاى من شد(44).

(42) به بركت گرد وغبار خاك كربلا روى تابوت مرد عاصى

از كتاب تحفة المجالس نقل شده است ، كه در بغداد مردى بود، كه بسيار گنهكار و اهل معصيت بود، ومال بسيارى داشت ، چون وقت مردنش ‍ رسيد، وصيت كرد: كه چون از دنيا رفتم ، جسد مرا به نجف اشرف ببريد، و در آنجا دفن كنيد شايد كه از بركت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام حق تعالى از گناهكاران من درگذرد، و مرا به آن حضرت ببخشد اين را بگفت ، و جانش را تسليم كرد.
خويشان و اقرباى او به وصيت او عمل نموده ، و نعش او را برداشته و روانه نجف اشرف شدند، و خدمه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در همان شب خواب ديدند، كه آن حضرت در صحن حرم مطهرش ظاهر شد، و جميع خدمه خود را طلبيد و فرمود: كه فردا صبح فاسقى را در تابوت نهاده با اين نشان به اينجا خواهند مى آورند، مانع شويد، و نگذاريد، كه او را در اينجا دفن ، كنند كه گناه او از ريگ بيابان بيشتر است اين را گفته و ناپديد شد.
چون صبح شد جميع خدمه حاضر شده و خواب را به يكديگر تعريف كردند، همگى در جلوى دروازه به انتظار او نشستند بسيار طويل كشيد ولى كسى نيامد، برگشتند و متفكر ماندند، كه چرا اين واقعه به عمل نيامد، از قضا آن جماعتى كه تابوت همراه ايشان بود، در آن شب راه را گم كردند و گذرشان به صحراى كربلا افتاد.
چون روز شد راه نجف الاشرف را در پيش گرفتند، چون شب دوم شد خدمه آن حضرت را در خواب ديدند كه همه ايشان را طلبيده فرمود: چون صبح شد همه بيرون رويد تابوت را كه شب سابق شما را امر به منع آن كرده بودم ، با اعزاز و اكرام بياوريد و ساعتى در روضه من بگذاريد، بعد در بهترين جاى دفن كنيد خدام كه از شنيدن اين كلام تعجب نمودند، عرض ‍ كردند: اين چه سر است ، فرمود: كه شب گذشته آن جماعت راه را گم كرده و به صحراى كربلا افتادند و باد خاك كربلا را به تابوت آن مرد گنهكار انداخت ، و افشانده از بركت خاك كربلا به خاطر فرزندم حسين عليه السلام حق تعالى از جميع تقصيرات او در گذشته و او را عفو فرموده است پس ‍ خدمه جملگى بيدار شده و چون صبح شد همه از شهر بيرون رفتند، بعد از ساعتى آن تابوت را با اعزاز و اكرام تمام به روضه مباركه آن حضرت برده و در بهترين مكان دفن كردند، و صورت واقعه را به همراهان آن تابوت نقل كردند (45)

(43) نقل شيخ جمال الدين در قصد به كشتن

در كتاب تحفة المجالس نوشته شده كه ، شيخ جمال الدين موصلى مى گويد: كه پدرم دشمن خاندان رسول صلى الله عليه و آله بود و حام بصره و بسيار صاحب بغض و عناد بود و زن ناصبيه ، كه من از او متولد شدم ، در حباله خود داشت و هيچ پسرى نداشت ، پس پدرم به مقتضاى عقيده فاسد خود نذر كرد كه اگر خداوند عالم پسرى به من كرامت فرمايد، به شكرانه آن موهبت آن پسر را بدان وادارد كه مادام العمر زائران سيدالشهداء عليه السلام راكه عبورشان به موصل افتد، بكشد و تلف سازد. چونكه مشيت الهى به هدايت يافتن او تعلق گرفته بود، بعد از اندك مدتى جمال الدين متولد شد، چون به حد رجال و مرتبه كمال رسيد، پدرش ‍ وفات كرده بود، پس مادرش از كيفيت نذر پدر او را با خبر كرد، آن پسر به موجب نذر پدر از عقب جماعتى كه زوار كربلا بودند، رفت چون به مسيرى كه در نزديكى كربلا است رسيد، غبار آن سرزمين به مشام او در آمد، ديد كه زوار عبور كرده و رفته اند، در آن جا توقف نمود، تا وقتيكه زوار مراجت نمايند، ايشان را بكشد از بركت آن سرزمين ، و يمن وصول غباران تربت طاهره به مشامش ، خواب بر او غالب شد. در خواب ديد كه قيامت برپا شده و خلق را ديد كه وانفسا مى گويند: و او را نيز گرفته به دوزخ مى برند، چون او را به جهنم انداختند، آتش در سوختنش توقف كرد، مالك دوزخ به آتش خطاب كرد كه چرا در سوختن او توقف مى كنى ؟ آتش گفت : چگونه بسوزام ، و حال آن كه غبار زوار و تربت حسينى بر او نشسته و در بدن او جاى گرفته است ، تا او را نشويند تصرف سوختن من او را غيرممكن است !
چون خواستند كه او را بشويند، جمال الدين از خوف عتاب مالك دوزخ بيدار شد، و توفيق يارى كرده و او را از عقيده فاسده خود و عداوت اهل يبت برگشت و رفت و مجاور آستانه سيدالشهداء عليه السلام گرديد، و چون طبع موزون ، داشت لهذا به مداحى و مرثيه خوانى جناب سيدالشهداء عليه السلام وساير ائمه عليه السلام تا حيات داشت ، مشغول گشته و به شيخ جمال الدين اشتهار يافت (46).

(44) فروختن تعزيه دار دختر خود را

در كتاب مفتاح الجنة منقولست كه در زمان سلف شيخ صالح ديندارى از دوستان اهل بيت عليهم السلام بود كه هر سال در دهه محرم مشغول تعزيه دارى سيدالشهداء عليه السلام شده ومال بسيارى صرف طعام فقراء و مساكين و عزاداران مى كرد.
از گردنش روزگار كج رفتار صدمه به مال و دولتش رسيده و بسيار فقير و پريشان حال شد، و با نهايت عسرت مى گذرانيد تا اين كه ما محرم داخل شد و دو روز گذشت آن مرد بيچاره هرچه كوشيد و به هر جانب دويد دستش به جايى نرسيد با، حسرت و اندامت دلگير و غمگين به خانه خود داخل شد و سر به زانو متفكر بود.
زنش او را بسيار پريشان ديد و در مقام تسلى گفت : اى شوهر چه حادثه رو داده و به چه مصيبت گرفتارى كه حال گفتگو ندارى ؟ گفت : اى مونس ‍ روزهاى غمگينى من ، خودت مى دانى كه هرسال در دهه محرم با چه اوضاع و جلال مشغول تعزيه دارى خامس آل عباس مى شدم ، و امسال دو ماه از ماه محرم مى گذرد و من از فيض تعزيه دارى محروم و دلگير و لاعلاج مانده ام .
آن غيوره زن گفت : غم مخور اگر مال نداريم الحمدلله كه ، جان داريم در هر سال صرف مال مى كردى امسال صرف جان كن گفت چگونه ؟ گفت : طلاق مرا بده ، و مرا در بازار برده بفروش ، وقيمت مرا صرف عزادارى مظلوم كربلا كن !و اين قدر غصه و اندوه مخور پس آن مرد قدرى متفكر شد و آه سوزناكى كشيدو گفت : اى همدم ايام محمنت و شادى من اين از غيرت و حيمت دور مى ماند، لكن ، تو اگر به مفارقت اين دختر ما راضى و دلگير نباشى و بر بى دختر ماندنت صبر توانى كرد، من آن وقت از تو راضى و ممنون مى شوم ، آن زن شير دل به شنيدن اين سخن از جاى برخاسته دختر را به هر زبانى راضى نمودن و خود هم باميل و رضامندى تمام ، دختر را تسليم آن مرد نمود، و گفت : اين دختر ما را ببر و در بازار اسيران بفروش ، كه جان اولاد من فداى تعزيه داران و گريه كنندگان سيدالشهداء عليه السلام است .
آن مرد دخترش را آورد، به يك نفر عربى به مبلغ معينى فروخته برگشت و مشغول تهيه و تداركات مجلس عزا گشت و آن عرب دختر را به خانه خود برد، آن زن عرب به محض ديدن دختر واله حسن و جمال و شيفته گفتار و كمال او شد و مانند مادر مهربان برخاست و نوازشها كرده اراده نمود كه گيسوهاى او را شانه زده و ببافد، كه دختر ممانعت كرده و راضى نشد، و گفت : اين زلفها و گيسوان مرا مادرم شانه زده و بافته است هر وقت كه به آنها نگاه مى كنم ، مادرم به خاطر مى آيد، و امشب بافته مادرم را بر هم نزن .
بعد از نماز و طعام اراده خواب كردند ليكن آن دختر را به خيال در نزد مادر بود، و به خيال خوابش برد، پس آن عرب در خواب ديد كه حضرت خاتم الانبياء، صلى الله عليه و آله تشريف آورده و به عرب فرمود: كه اين مشت طلا را از من بگير و فردا اين دختر را به مادرش برسان ، آن عرب قبول كرده و با وحشت از خواب بيدار شد.
و دختر نيز در خواب ديد كه يك نفر زن نوارنى آمد و او را به آغوش كشيد و مهربانيهاى بسيار و نوازشهاى بى شمار كرده در آغوش كشيد، و مهربانتر از مادر گيسوهاى او را شانه كرد و تسلى و آرام داده و گفت : اى دختر غم مخور كه به زودى به مادرت مى رسى و دختر هم از خواب بيدار گرديد.
پس عرب با هزار مهربانى دختر را به آغوش كشيد و به پدر و مادرش رسانيد و عذرها خواست و خوابش را بيان نمود آن مرد و آن زن بسيار دلشاد شد، با اخلاص تمام مشغول تعزيه دارى شدند بعد از آن مادر دختر خواست كه گيسوانش را شانه بزند ديد كه گيسوان دختر را به نحوى شانه كرده و بافته اند كه در قوت بشر نيست ، گفت : نور ديده گيسوان تو را چه كسى شانه زده و بافته كه مثلش در دنيا بافت نميشود؟ و بوى مشك و عنبر مى دهد؟ گفت : اى مادر غم كشيده گيسوان مرا در عالم رؤ يا مادر مظلوم كربلا فاطمه زهرا عليها السلام اين چنين بافته است و اين بوى مشك و عنبر از تاءثير دستهاى مبارك آن خاتون است (47).

(45) مكالمه بين امام رضا عليه السلام و شيران درنده ماءمور ملعون

در كتاب بحارالانوار، روايت نموده ، كه ماءمون چند شير درنده داشت ، و هر كس را كه مى خواست ، شكنجه كند، به قفس آن شيرها مى انداخت ، او را ديده و مى خوردند، روزى به خدمت جناب امام رضا عليه السلام عرض ‍ نمود: كه يا اباالحسن مى خواهم به قفسهاى شيران بروى و با آنها مكالمه نمايى ! آن سرور قبول نموده و به قفس شيرها رفت ، وقتى چشم شيران به آن ركن زمين و آسمان افتاد به قدرت كامله الهى و اعجاز آن بزرگوار شيران به تكلم درآمدند، و اظهار اعزاز و احترام نمودند و عرض كردند: يابن رسول الله به چه جهت خود را به دست دشمن داده اى ؟ ما را ماءذون و مرخص ‍ فرمات كه دشمنان تو را از صفحه دين براندازيم آن سرور فرمود: كه پدران بزرگوارم به من خبر داده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مرا ماءمون شهيد خواهد كرد، و ما تسليم امر خدا ورسول هستيم ، و از ظلمهايى كه از دشمنان به ما مى رسد راضى وشاكريم .
پس از ميان شيران ، شير لاغر و ضعيفى برخاست و عرض كرد: يا سيدى ماءمون هر روز براى خوراك شيران ، گاو و گوسفند مى آورد، و اين شيرهاى جوان و پر قدرت و قوى هستند و من پير و لاغر هستم ، اين شيرها به من ظلم و ستم مى كنند، و چيزى به من نمى دهند همه را خودشان مى خورند.
آن سرور به آن شيران حكم فرمود، كه اول بگذاريد، آن شير ضعيف طعمه خود را بردارد، بعد از آن شما شروع به خوردن كنيد، همه شيران عرض ‍ كردند سمعا و طاعتا.
ماءمون چون از احوالات تكلم شير ضعيف پير مطلع شد، براى امتحان عرض نمود، كه چند گاو براى طعمه آن شيران آورند، و چنانكه آن حضرت مقرر فرموده بود، آن شيران جوان به جا آوردند، ماءمون از مشاهده اين معجزه چون مار به خود پيچيد و عرض كرد: يا اباالحسن ، اين شيران چه مى گويند، فرمود: آنچه كه شنيدى و فهميدى (48).

(46) كرامت امام رضا عليه السلام

در كتاب تحفه رضويه ، روايت كرده است كه شخصى به مرض برص مبتلا شده بود، خدمت يكى از ائمه عليه السلام شكايت كرد، آن حضرت به او فرمود: كه حنا را با نوره ممزوج نموده و به محل بهق و برص بمال .
مير محمد على نقى نام خادم امام رضا عليه السلام مى گويد: وقتى كه علامت برص در من پيدا شد، به اطباء مراجعت كردم ، معالجه نشد، احوال خود را به شخصى گفتم ، آن شخص گفت : اگر تو مرد خوبى بودى مبروص ‍ نمى شدى ! اين سخن به من دشوار آمد، به زيارت امام رضا (ع ) رفته و بسيار ناليدم ، و استغاثه كردم و عرض نمودم : فدايت شوم جماعت مرا سيد مى دانند اگر سيدم مرا دوا كن و اگر نا سيدم برص من زيادتر شود پس از گريه زارى به خانه رفتم كتابى برداشته مطالعه مى كردم از معالجه مرقومه اى كه مذكور شد در آن كتاب ديدم ، دانستم كه از معجزه آن حضرت است .
همان ساعت رفتم حنا و نوره تحصيل نموده و بر محل بهق و برص ماليدم ، دو ساعت فاصله نشد، كه آن مرض از من به كل دفع شد، الحمدلله الذى هدينا لهذا(49).

(47) مسخ شدن مامون ملعون

ايضا در كتاب تحفه رضويه در واقعه پنجاه ويكم آن روايت كرده كه سيّد فاضل عالم و عامل محقق و موقّق سيّد ابوالفتح سيّد نصر اللّه بن سيّد حسين موسوى مدرّس كربلاى معلى در كتاب مسمى بروضات الدهرات از شيخ محمد باقر مكّى بن ملا محمد حسين مشافهة شنيدم ، كه او مى گفت :
يكى از فضلاى اماميه براى من نقل كرد، كه در قرن حادى العشر در كشتى نشسته بوديم ، كشتى ما شكست من در تخته پاره اى به جزيره اى افتادم ، در آن جزيره ميمونى را ديدم ، كه از چاهى كه در آنجا بود، آب مى كشيد و به حوضى كه در نزديك آن چاه بود مى ريخت ، بعد از زمانى ديدم كه فيلى آمد، و آن ميمون را تكه تكه كرد، تا آنكه ميمون را كشت و بدنش را ماليد، و نرم نمود، و آب آن حوض را خورد و رفت ، بعد از آن ديدم ، آن ميمون زنده گشت ، و به قرار سابق از آن چاه آب كشيد و به آن حوض ريخت ، تا پر كرد روز ديگر ديدم ، كه به همان نحو فيل آمد و ميمون را كشت ، و آب حوض را خورد، و رفت و باز ميمون زنده شد و شروع به آب كشيدن نمود، تا اينكه ميمون متوجه من شد، و به تكلم در آمده و گفت : آيا مرا مى شناسى ؟ گفتم : نه .
بعد از آن همان ميمون گفت : لعنت خدا بر دشمنان محمّد وآل محمّد صلى الله عليه و آله .
آيا ماءمون عباسى را مى شناسى ؟ گفتم : بلى ! گفت : من همان ماءمون عباسى مى باشم ، از وقتى كه مرده ام ، تا به حالا خداوند عالم مرا به اين عذاب معذّب ساخته است ، به سبب آن ظلمى كه به امام رضا عليه السلام كرده ام .(50).

(48) گواهى دادن اسب امام رضا عليه السلام در امامت ايشان

در كتاب وسيلة الرضوان جارى مى گردد:
معجزات بسيارى براى امام رضا عليه السلام روايت كرده است ، از آن جمله اين است ، كه شيخ محمد حرّ در كتاب خصوص المعجزات و در كتاب بهجة روايت كرده اند، از شيخ ابوالفضل محمد بن على شادان قزوينى كه او به اسناد خود از سعيد سلاام روايت كرده ، كه گفت :
در خدمت حضرت امام رضا عليه السلام بودم و مردمان در خدمت آن حضرت خضوع مى كردند: بعضى مى گفت : كه او صلاحيت امامت ندارد كه پدرش ‍ تصريح و وصيت نكرده و او را وليعهد خود نساخته است ، در آن وقت ما پيش ‍ آن حضرت رفتيم و سخن گفتيم :
پس شنيديم از مركبى كه آن حضرت سوارش بود، به كلام فصيح گفت :
كه او امام من و امام جميع خلايق است ، و به درستى كه آن بزرگوار به مسجد مدينه تشريف برد، شنيدم كه ديوارهاى مسجد و چوبهاى آن ، به آن حضرت سلام كردند، و سخن گفتند.(51).

(49) گواهى برّه آهو در امامت على بن موسى الرّضا عليه السلام

در كتاب بصائرالدرجات و كفاية المؤمنين از عبداللّه بن سمره روايت ميكند، كه روزى حضرت امام رضا عليه السلام بر ما گذشت ، و من با يتم بن يعقوب در مخالفت و مخاصمت آن حضرت مبالغه مى كردم ، پس آن بزرگوار رو به صحرا روان شد، و ما از عقب او مى رفتيم ، و سخنان بى ادبانه نسبت به او مى گفتيم ، در اثناى آن حال چند آهو ديديم ، كه در ركن صحرا چرا مى كردند، پس آن حضرت به برّه آهو اشاره كرد، و به نزد آن حضرت آمد، و حضرت دست مرحمت بر سر آن برّه آهو كشيد و برّه آهو را به غلام خود سپرد، و برّه آهو به جهت جدا شدن از پدر و مادرش اضطراب مى كرد، پس آن بزرگوار او را به نزد خود طلبيد، دوباره دست بر سرش كشيد، و سخنى به او گفت ! كه ما نفهميديم ، ديديم كه برّه آهو آرام گرفت ، بعد از آن متوجه ما گرديد، و فرمود: كه يا عبداللّه دانستى كه ما اهلبيتِ رسالت هستيم ، و وحوش و طيور و جميع اهل عالم امر و حكم ما را مطيع و منقادند،گفتم : بلى يا سيّدى تو حجّت خدا بر اهل عالم و جميع خلق خدا هستى ، پس من توبه كردم ، از آنچه كه مى گفتم و مى كردم ، پس آن حضرت به غلام خود فرمود: كه اين برّه آهو را آزاد و رها كن ، غلام ، آهو را رها كرد، و آهو به جانب صحرا مى رفت ، و اشك چشم خود را مى ريخت ، باز حضرت براى تسلّى آن برّه آهو دست مرحمت بر سرش كشيد، و آن آهو با زبان خود كلماتى به آن حضرت ، عرض كرد، و رو به صحرا روان گرديد.
حضرت به من فرمود: اى عبداللّه دانستى ؟ كه اين آهو چه مى گفت ، عرض ‍ كردم : نه ، فرمود: اين آهو مى گفت : وقتيكه مرا به حضور خويش طلبيدى ، من به اين اميدوار بودم كه تو مرا ذبح كرده ، چيزى از گوشت بدنم غذاى بدن شريف تو گردد، پس مرا نااميد رها كردى ، من او را دلجويى و نوازش كردم ، تا به چراگاه خود رجوع نمود. ، كه او مى گفت :(52).

(50) غيرت امام رضا عليه السلام

در بيان غارت لباسهاى اهلبيت عليهم السلام در مدينه منوّره در زمان جناب امام رضا عليه السلام ، در كتاب تحفه رضويه از كتاب غيور روايت كرده كه در زمان خلافت هارون الرشيد (عليه اللعنة والعذاب ) بعد از شهادت حضرت امام موسى كاظم عليه السلام شهزاده محمّد بن جعفر صادق عليه السلام خروج كرده ، هارون ملعون ، سردارى بنام عيسى جلودى را به همراه لشكر بسيار به عزم دفع شهزاده محمّد به مدينه منوره فرستاد، كه اگر مدينه را به تصرف خود آورد، شهزاده محمّد را گرفته و به قتل رساند، و خاندان اهلبيت رسالت و زنان و دختران سلسله ابوطالب را غارت و نالان و عريان نمايد.
چون جلودى نابكار وارد مدينه شد و با شهزاده محمّد قتال و محاربه شديد نمود، شهزاده را مغلوب و مدينه را متصرّف شد، و شهزاده را به قتل رسانيد، چون از قتل شهزاده فارغ شد، به لشكريان خود فرمان داد، به خاندان حضرت امام رضا عليه السلام هجوم آورده شد، و احاطه نمود جلودى ملعون بنا به حكم هارون پاى جسارت پيش گذاشته خواست ، كه با لشكريان خود داخل دولت خانه حضرت امام رضا عليه السلام شده ، زنان و عيال و اطفال آل رسول صلى الله عليه و آله را به خانه اى جمع نمود، خود آن بزرگوار در همان خانه ايستاد، مانع شد، جلودى فرياد زد كه يا اباالحسن من اين كار را با حكم اميرالمؤمنين هارون مى كنم ، تو نمى توانى كه مانع من و لشكر هارون شوى و من ماءمورم كه داخل اين خانه شوم ، و جميع دختران و زنان آل رسول صلى الله عليه و آله را غارت و عريان نمايم ، امام رضا عليه السلام به آن شقى فرمود: اگر مقصود تو گرفتن لباس و زينت ايشان است من خودم لباسها و زيورهاى ايشان را مى گيرم و به تو تسليم مى نمايم ، ليكن نمى گذارم كه تو داخل حرمخانه ما شوى ! آن شقىِ رو سياه قبول نكرد، تا اينكه آن حضرت قسم ياد كرد، كه من از لباس و زيور ايشان چيزى باقى نمى گذارم همه را گرفته به تو مى دهم آن شقى رو سياه باز قبول نكرد، تا اينكه آن حضرت با سعى و كوشش بسيار آن سنگدل را راضى نمود، و خود آن برگوار داخل حرمخانه شد و جميع لباسها و زيورهاى اهلبيت را حتى گوشواره و خلخال و دكمه هاى پيراهن ايشان را گرفته به جلودى لعين داد، و نگذاشت كه جلودى لعين يا يكى از لشكريانش به حرمخانه اهلبيت داخل شوند.
مؤلف دلسوخته عرض مى كند پدر و مادر و مال و اولادم فداى غيرت تو باد يا امام رضا عليه السلام غيرت تو قبول نكرد كه شخض نامحرم داخل حرمخانه ات شود، پس فدايت شوم جدّ بيمار تو حضرت امام زين العابدين عليه السلام را چه حالت روى داد، كه چون اهل كوفه و شام با بى حيائى تمام رو به خيام و اسيرى و غارت آل رسول آمدند.(53).

(51) احوالات دو برادر كه زوّار امام رضا عليه السلام بودند

در كتاب عيون الذكاء و تحفه رضويه منقول است ، كه دو برادر بودند، يكى طالب علم و ديگرى ، نوكر حاكم ولايت بود، در سالى آن طالب علم ، عازم زيارت حضرت امام رضا عليه السلام گرديد، و مرد بسيار عابد و زاهد و صاحب تقوى بود، و در وقت سفر به خراسان به خانه برادرش رفت ، تا با او وداع كند، از قضا برادرش در خانه نبود با اهل و عيال برادرش وداع كرد، و عازم خراسان گرديد، و بعد از زمانى برادرى كه نوكر حاكم بود به خانه اش آمد و از رفتن بردارش مطلع گرديد، سوار اسبش شد و عقب برادر به عزم وداع بيرون آمد.
در اثناى راه به برادرش رسيده وداع نمود، خواست كه به خانه اش مراجعت كند، ناگاه قلب او نيز مايل زيارت حضرت امام رضا عليه السلام شد، با برادر خود و رفقاى ديگر عازم زيارت شد چند منزل كه طى كردند از بس كه اين برادر نوكر خدمت حاكم به اذيّت و آزار مردم عادت كرده بود، در طى منازل با رفقاء و زوّار بناى اذيّت و آزار گذاشت ، و برادر صالح و متّقى او هر چند به او موعظه و نصيحت مى كرد، تاءثير نمى كرد، و هميشه برادر مؤمن و صالح به جهت آزار برادرش از زوّار و همراهان خود شرمنده مى شد، و اعترض ها مى كرد.
تا اينكه بعد از طى چند منزل همان برادر موذى و ناهموار، ناخوش گرديد، و مدتى گذشت در نزديكى مشهد مقدّس وفات نمود، برادرش او را غسل و كفن نمود، و بعد از نماز جنازه اش را به تابوت گذاشت ، با خود برد تا وارد مشهد مقدس شد، و در صحن مقدس منزل گرفت ، و نعش برادر خود را به حرم شريف برد و طواف داد، در همان مكان مقدس دفن نمود، چون شب شد آن برادر صالح بعد از زيارت و نماز به منزل خود آمد، تا اينكه خوابيد در خواب ديد كه به زيارت آن حضرت مشرّف شد و بيرون آمد.
در جوار صحن مقدس باغى ديد، كه نهايت صفا و انهار و اشجار و ثمرات و عمارات عاليه در آن باغ هست و خدّام بسيار در آنجا ايستاده اند، و شخصى در غايت عزّت و اقتدار در آن عمارت نشسته و خدمتكاران بسيار در يمين و يسار او صف بسته اند، اين مرد صالح مى گويد: من در اين خيال بودم كه خدايا اين عمارت و خدّام از كيست ؟ ناگاه ديدم آن شخص كه در عمارت نشسته بود از جاى خود برخاست با سرعت آمد، و خود را به دست و پاى من انداخت خوب ملاحظه كردم ديدم برادرم است كه او را خودم در روز گذشته دفن كرده بودم ، از روى تعجب گفتم : اى برادر تو نوكر حاكم بودى و به مردم و زوّار چه قدر آزار و اذيّت مى رساندى ! به چه وسيله به اين درجه و مقام رسيدى ؟ گفت : اين درجه و مقام كه مى بينى همه از بركت تو به من رسيده است ، حالا احوال خود را از اوّل به تو بيان مى كنم ، بدان كه چون محتضر شدم در نهايت شدت و سختى جان مرا قبض كردند و چون مرا به تابوت گذاشته بر اسب بستى ، تابوت و اسب براى من آتش شد و دو نفر آمدند، كه در نهايت بد منظرى و كريه الصورة و حربهاى آتشين در دست ايشان بود، و مرا عذاب مى كردند.
هر چند به شما و ساير زوّار التماس نمودم ، فايده نبخشيد و هر شب و روز در آتش و عذاب بودم تا داخل مشهد مقدس شديم ديدم آن دو نفر قدرى از من دور شدند، ليكن در مقابل من ايستادند، باز احوال من مشوّش شد هر چند التماس نمودم كه مرا از دست اين دو نفر خلاص كنيد، مفيد نشد.
تا اينكه عصر كه شما آمديد و تابوت مرا به روضه مقدسه برده و طواف داديد، ديدم مرد پيرى در روضه نزديك جناب امام رضا عليه السلام نشسته و حضرت امام رضا عليه السلام در بالاى ضريح مبارك قرار گرفته ، سلامش كردم آن بزرگوار روى مبارك خود را از من برگردانيد، پس آن پير مرد گفت : التماس كن حضرت تو را ببخشند، من التماس كردم فايده نشد و حضرت به من التفاتى فرمود، تا اينكه شما نوبت ديگر مرا به ضريح مبارك طواف داديد چون به قرب آن پير رسيدم باز به من فرمود: التماس كن باز التماس كن كه حضرت تو را ببخشد و اين حضرت را به جدّ بزرگوارش قسم بده و الّا همينكه تو را از روضه اش بيرون ببرند همان عذابها كه ديدى براى تو خواهد شد، من عرض كردم : يا حضرت امام رضا عليه السلام تو را به حق جدّ بزرگوارت قسم مى دهم ! كه ديگر تاب آن عذابها را ندارم كه روى مبارك خود را به آن پير مرد كرد و گفت : اينها نمى گذارند كه ما روى شفاعت داشته باشيم ، پس كاغذى با دو انگشت مبارك خود باز فرموده و به من داد، همينكه مرا از روضه مقدسه اش بيرون كرديد، ديدم اين خدمتكاران در پيش روى من هستند، و فرياد كردند، كه اين شخص آزاد كرده حضرت امام رضا عليه السلام است و مرا به اين باغ و عمارت كه مى بينى آوردند و ديگر روى آن دو نفر را كه مرا عذاب مى كردند، نديدم .
حالا در اين استراحت و نعمت مى باشم و اينها همه از شفقّت و مهربانى تو است كه به من كردى كه اگر تو مرا به اين روضه مباركه نمى آوردى و سه مرتبه طواف نمى دادى من هميشه در آن عذاب بلكه بدتر از آن گرفتار مى بودم ، پس آن مرد طالب العلم مى گويد:
چون از خواب بيدار شدم ميل و محبت من به زيارت آن حضرت خيلى زياد گرديد، و اميدوارى من به شفاعت آن بزرگوار و ساير ائمه عليه السلام بالمضاعف قوى شد. (54).

(52) اذن ندادن امام رضا عليه السلام به چند نفر كه ادّعا مى كردند كه ما شيعه على هستيم

در كتاب احتجاج در بيان احتجاجات امام رضا عليه السلام روايت كرده است ، كه قومى بر درِ منزل آن بزرگوار آمده اذن حضور به خدمت جناب امام رضا عليه السلام كرده و به ملازم آن حضرت گفتند: كه به مولاى خود بگوئيد، كه ما از شيعه هاى على بن ابيطالب عليه السلام هستيم ، ما را ماءذون فرمايد، به خدمتش ‍ برسيم .
ملازم احوالات را به آن حضرت معروض داشتند، حضرت فرمود: به آنهابگو كه من مشغول كارى هستم و بروند، فردا بيايند فردا نيز آمدند استيذان كردند، همان جواب را شنيدند، تا مدت دو ماه به اين منوال ماءذون شدند، و از شرف وصول محضر سامى آن بزرگوار ماءيوس شدند، آخرين روز به ملازم گفتند: به مولاى خود بگو كه ما از شيعيان پدرش على بن ابيطالب عليه السلام هستيم ، به تحقيق دشمنان به ما شماتت مى كنند، در اذن ندادن آن جناب اگر اين دفعه هم ماءذون نفرمايند، بايد از اين شهر و از خوف شماتت دشمنان بگريزيم ، پس ملازم عرض ايشان را به حضرت رسانيد، و آن بزرگوار ايشان را اذن مرحمت فرمود.
چون داخل شدند ايشان را به نشستن اذن نداد، و سر پا ايستادند و عرض كردند: يابن رسول اللّه اين چه جفاست كه بر ما روا داشتى مدّت دو ماه است ، اذن دخول نداده و حالا كه ماءذون فرموده ايد،اذن جلوس ارزانى نمى فرماييد؟ حضرت فرمود: اين آيه را بخوانيد *((* و ما اصابكم من مصيبته فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير*))* يعنى آنچه كه از مصيبت به شما رسيده است ، سببش آن است كه كسب كرد دو دست شما و خدا از بسيارى عفو كند.
فرمود: كه من دراين باب به پروردگار خودم و به رسول او و جدّم اميرالمؤمنين عليه السلام و به پدران بزرگوار خودم اقتدا نمودم ، كه ايشان عتاب فرمودند، به شما نيز عتاب نموده ،و ماءذون نكردم عرض كردند: به چه سبب مستحق اين عتاب شده ايم ؟ فرمود:
به سبب آنكه شما ادّعا نموديد كه شيعه على عليه السلام ، امام حسن عليه السلام ، امام حسين عليه السلام ، سلمان ، ابوذر، مقداد، عمّار و محمّد بن ابى بكر است آن چنان شيعيانى كه به چيزى از فرموده هاى على عليه السلام مخالفت نكردند، و امّا شما با امام على عليه السلام مخالفت مى كنيد، و در بسيارى از واجبات تقصير مى كنيد، و سهل انگارى به عمل مى آوريد در حقوق عظيمه برادران دينى خودتان و تقيّه مى كنيد، در جايى كه تقيّه نبايد بكنيد، در آن جايى كه تقيّه بايد كرد، تقيّه نمى كنيد، و اگر بگوئيد *((* انكم مواليه و محبّوه و الموالوان لاوليائه و المعادون لاءعدائه لم انكره من قولكم *))* يعنى به درستيكه ما از موالين و دوستداران على عليه السلام و دوستداران دوستان على عليه السلام مى باشيم ، به اين سخن شما انكار نمى كنم وليكن اين شيعه على عليه السلام بودن مرتبه شريفه است كه شما ادّعا مى كنيد هر گاه تصديق نكند ادّعاى شما را كرد و عمل شما چنانكه لازمه عمل شيعه است هلاك خواهيد شد مگر اينكه شما را رحمت پروردگار دريابد عرض كردند:
يابن رسول اللّه پس ما به پروردگار خودمان توبه و استغفار مى كنيم از آن ادّعاى شيعه كه كرديم و قائل مى شويم چنانكه فرموديد و اقرار مى كنيم بر اينكه مادوستدار شمائيم و دشمنِ دشمنان شما هستيم چون اين نوع توبه و اقرار به دوستى كردند پس آن بزرگوار نظر مرحمت به سوى ايشان افكنده فرمود مرحبا به شمااى برادران مؤمن من واى اهل دوستى من به بالا بيائيد و آنقدر آنها را به طرف خود بالا كرد تا اينكه ايشان را بر نفس گرامى خود چسبانيد بعد از آن به ملازم خود فرمود چند مرتبه ايشان را از من برگردانيدى عرض كرد شصت مرتبه ، پس فرمود شصت مرتبه بيرون شو و بيا و از جانب من به ايشان سلام مرا ربسان پس به تحقيق گناهان خود را به سبب توبه و استغفار محو كردند و به احترام و اكرام سزاوار شدند از براى دوست داشتن ايشان ما را.پس ملازم چنانكه ماءمور شد به عمل آورد و بعد از آن به كار ايشان وارسى فرمود و امور عيال و نفقه ايشان را وسعت مرحمت فرمود و انعامها و صله ها براى ايشان مقرّر داشت و حاجات ايشان را كفايت داده ، مرخص فرمود. (55).