عاقبت و كيفر گناهكاران

سيد جواد رضوى

- ۲ -


از امام صادق (عليه السلام) سؤ ال شد كه شخصى نسبت به ساحت مقدس ‍ رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دشنام داده است ، آن حضرت فرمود: يقتله الادنى فالادنى قبل اءن يرفع الى الامام .
نزديكترين فرد، او را به قتل برساند قبل از آن كه او را نزد قاضى و حاكم شرع ببرند (البته به شرط آن كه قاتل بتواند ثابت كند كه اين شخص دشنام داده و خطرى براى خودش نداشته باشد)(13).
كيفر و مجازات لجاجت
آورده اند كه : بعد از كشته شدن امين ، به دست سربازان ماءمون ؛ روزى ماءمون به ديدار نامادرى خود (زبيده ، مادر امين ) رفت .
هنگام ورود متوجه شد، زبيده زير لب چيزى مى گويد.
ماءمون رو به زبيده كرد و پرسيد: چه مى گفتى ؟
زبيده : مطلب مهمى نبود و ارتباطى به خليفه نداشت .
ماءمون : ناگزيرى بگويى كه چه بر زبان جارى كردى ؟!
زبيده : اكنون كه مرا مجبور مى سازى ناچارم بگويم . آرى ، من به لجوج لعنت مى كردم .
ماءمون : منظورت از لجوج چه كسى است و حقيقت امر را بايد بگويى .
زبيده : راستش اين است كه من با ديدن تو به ياد جوان عزيزم امين افتادم . متوجه شدم به خاطر قضيه اى كه ميان من و پدرت هارون اتفاق افتاد، بر اثر لجاجت من ، فرزندم به دست تو كشته شد. پس من خود عامل اصلى نابودى فرزندم شدم و با گفتن لعن الله اللجوج ؛ خود را لعن مى كردم .
ماءمون : قضيه از چه قرار است ، چگونه تو خود عامل اصلى كشتن فرزند شدى ؟!
زبيده : روزى با پدرت ، هارون الرشيد در كاخ خلافت كه در كنار باغ بزرگى بود وعده زيادى بنا و كارگر، سرگرم ساختن قسمتى از آن بودند، مشغول قمار بوديم و پدرت برنده شد!.
طبق قرار قبلى ، بازنده قمار، بايد هرگونه پيشنهاد برنده را انجام دهد، پدرت ، هارون از من خواست با بدن برهنه ، در مقابل چشم افراد از نردبان قصر بالا بروم .
من از انجام اين عمل امتناع ورزيدم و اصرار كردم كه پدرت خواسته اش را عوض كند، اما او نپذيرفت و مرا به قتل تهديد كرد. ناگزير از ترس جانم با كمال ناراحتى و خجالت به دستور او عمل كرده و براى بار ديگر به قمار پرداختيم .
بار دوم من برنده شدم و پدرت ، طبق قرار قبلى از من خواست ، كه پيشنهاد خود را ارايه كنم .
من به خاطر ناراحتى و احساس شرمندگى از ناحيه پدرت ، درصدد تلافى برآمدم ، در اين هنگام چشمم به يكى از كنيزان آشپزخانه افتاد، كه از قضا در حال ناپاكى بود و بسيار كثيف و زشت روى بود.
به هارون گفتم : هم اكنون بايد با اين كنيز، نزديكى كنى . پدرت از انجام اين پيشنهاد امتناع ورزيد و من نيز اصرار و پافشارى مى كردم ؟ تا آنجا كه پدرت حاضر شد كه نيمى از دارايى خلافت را به من ببخشد. اما من به خاطر عقده قبلى بر پيشنهاد خود پافشارى كردم تا سرانجام ، پدرت مجبور شد به گفته من عمل كند.
نتيجه آن پيشنهاد، انعقاد نطفه تو شد كه امروز به قتل فرزندم امين منتهى گرديد. بدين جهت خود را لعنت مى كردم كه بر اثر لجاجت ، فرزندم را از دست دادم (14).
نتيجه سخن ناسنجيده گفتن
مردى براى تاءمين هزينه زندگى و عائله اش شب و روز كار زربافتى مى كرد او، پيوسته در حال كار، زبان خود را موعظه مى كرد كه : اى زبان !
مبادا مرا به كشتن دهى و آبرويم را بر باد دهى و بچه هايم را يتيم سازى !
از قضا، نيمه شبى ، كه سلطان زمان به طور ناشناس در كوچه هاى شهر گردش مى كرد تا از چگونگى وضع مردم با خبر شود به خانه مرد زرى باف رسيد.
روشنايى داخل كارگاه و زمزمه مرد بافنده نظر شاه را به خود جلب كرد. از روزنه درب ، اندرون را نگريست و از سخن هاى مرد زرباف آگاه شد و به راه خود رفت .
روز بعد، مرد زرباف كار خود را به پايان رسانيد. با خود انديشيد بهتر است اين طاقه زربافت را به دربار سلطان ببرد و جايزه اى بگيرد. از اين رو به دربار سلطان شتافت و اجازه ورود خواست و طاقه زر را ارائه داد.
سلطان كه از ديدن آن پارچه زيبا و هنرمندى آن بسيار خوشحال و شگفت زده شده بود از همه وزيران در مورد چگونگى استفاده از آن نظر خواست .
يكى از وزرا گفت : اين پارچه زربافت براى انداختن روى مركب شاه مناسب است .
ديگرى گفت : براى روى تخت شاهى مناسب تر است .
سومى گفت : براى پرده درب كاخ سلطنتى بهتر است .
شاه گفت : بهتر آن است كه نظر بافنده هنرمند را نيز جويا شويم ، شايد سليقه اش بهتر از ديگران باشد. آنگاه روى به مرد زرى باف كرد و پرسيد: اين پارچه زربافت براى چه مصرفى مناسب تر است ؟
بافنده بيچاره كه همواره زبان خود را از سخن نسنجيده برحذر مى داشت - گفت : قربان ! اين پارچه فقط براى انداختن روى نعش پادشاه خوب است ، در موقع تشييع جنازه به كار گرفته شود.
اين سخن ، ناگهان شور و نشاطى ناشى از ديدن آن پارچه را به سردى و ناراحتى تبديل كرد.
وزيران و درباريان همه از اين سخن برآشفتند و او را مورد توبيخ و تهديد قرار دادند. يكى حكم به زندان او مى كرد، ديگرى تبعيد و سومى قتل او را رقم مى زد.
بافنده بيچاره نيز با رنگى پريده و بدنى لرزان ، در انتظار سرنوشت خود لحظه شمارى مى كرد.
اما سلطان كه در آن شب سخنان مرد زرباف را با زبانش شنيده بود به حلت او رحمت آورد و او را بخشيد.
آرى ، مرد زرباف هنرمند كه مى توانست سود كلانى به چنگ آرد، تنها جانى به سلامت برد و بر اثر ناسنجيده سخن گفتن ، از دريافت جايزه محروم و در اين ميان ، محصول كارش نيز از بين رفت (15).
چه خوب گفته شاعر:

به پاى شمع شنيدم ز قيچى فولاد   زبان سرخ ، سر سبز مى دهد بر باد
و سعدى نيز گفته است :
تا مرد سخن نگفته باشد   عيب و هنرش نهفته باشد
نتيجه سخن چينى
آورده اند كه مردى طالب غلامى شد و خواست كه او را از صاحبش ‍ خريدارى كند.
فروشنده گفت : اين غلام هيچ عيبى ندارد، جز آنكه سخن چينى و نمام است .
خريدار گفت : اگر چنين است ، من بدان راضى هستم و سرانجام او را خريد. اما چند روزى نگذشت كه غلام ، بر سر عادت معهود رفت و شروع به نمامى و فتنه انگيزى نمود.
در آغاز، به سراغ زن ارباب رفت و به او گفت : شوهرت به تو علاقه ندارد و در صورت است همسر ديگرى اختيار كند اما من مى توانم با موى سرش او را سحر كنم تا از اين تصميم منصرف شود و علاقه اش به تو پايدار بماند.
زن ساده لوح گفت : من چگونه مى توانم وسيله اين كار را فراهم كنم ؟
غلام گفت : موقعى كه به خواب مى رود، تيغى بردار و مقدارى از موهاى پشت سرش را ببر و به من بده .
آنگاه نزد ارباب رفت و گفت : آيا مى دانى كه زن با مردى دلباخته و رفيق شده و در صدد است كه به هنگام خواب ، سر تو را ببرد؟ چنانچه باور نمى كنى ، امشب مراقب باش و خود را به حالت خواب وانمود كن ، تا راستى گفتارم بر تو ظاهر گردد.
زن ارباب هم تصميم گرفت به دستور غلام عمل كند و آنگاه كه با تيغى به بالين اين شوهر رفت ، تا مقدارى از موهاى سرش را قطع كند و به غلام دهد؟
ناگهان شوهرش از جاى جست و با همان تيغ ، زن را به قتل رسانيد.
وقتى سر و صداى كشتن آن زن به خويشان و بستگان او رسيد، به خونخواهى آن زن ، شوهرش را كشتند و به دنبال آن ، زد و خورد خونينى بين دو طايفه درگرفت و عده اى در آن ميان كشته شدند. اينها همه نتيجه فتنه انگيزى و سخن چينى اين غلام بود(16).
وعده بدون ان شاءالله
آورده اند كه : مردى زن صالحى داشت . آن زن ، پيوسته به شوهرش مى گفت : كه در كارهايت ، ان شاءالله بگو. اما آن مرد به سخن همسرش چندان اعتنايى نمى كرد، بلكه او را مسخره مى نمود.
روزى هنگام غذا خوردن به چيزى احتياج پيدا كردند. آن مرد براى تهيه آن از خانه بيرون رفت و به همسرش گفت : تو به غذا خوردن مشغول باش ، من به زودى باز مى گردم .
زن گفت : بگو ان شاءالله !
مرد گفت : مطلب ، خيلى كوچك و ساده است و نيازى به گفتن ان شاءالله ندارد و از خانه بيرون رفت . جالب آن كه به محض خروج از منزل ، ماءموران به اتهام دزدى او را گرفته و به زندان بردند. بعد از يك مدت طولانى به خاطر رفع تهمت و كشف مجرم اصلى ، آزاد شد و روانه منزل گرديد.
وقتى درب خانه را كوبيد، همسرش گفت : كيستى ؟
مرد گفت : من هستم ، ان شاءالله !
زن گفت : تو كى هستى ؟
مرد گفت : من شوهر تو هستم ، ان شاءالله !
زن ، درب منزل را گشود و پرسيد در اين مدت كجا بودى ؟
مرد گفت : در زندان به سر مى بردم ، ان شاءالله !
زن گفت : مگر چه گناهى مرتكب شده بودى ؟
مرد گفت : گناهى نداشتم ، فقط گناهم نگفتن ان شاءالله بود، ان شاءالله (17)!
آرى ، گاهى بى اعتنايى به يك حقيقت غيرقابل انكار و كوچك انگاشتن آن ، انسان را دچار زحمت و گرفتارى مى كند، و سزاوار است كه در همه حال خدا را از ياد نبريم و در انجام كارها بر او توكل و به او اميد داشته باشيم .
نتيجه بى احترامى به پدر
در حالات حضرت يوسف نوشته اند: يوسف نامه اى از مصر براى پدرش ‍ حضرت يعقوب فرستاد كه من قصد زيارت شما را دارم و ميل دارم كه شما تشريف بياوريد، بعد از آن لباس هاى فاخر مملوكانه براى پدر اولاد و نوه ها فرستاد كه همه خود را زينت كنند و با عزت و احترام وارد مصر شوند.
بعد از آن كه نامه يوسف به حضرت يعقوب رسيد، مهياى سفر مصر شد و با هفتاد نفر از اولاد و نوه ها روانه راه شدند، حضرت يوسف در هر منزلى مهمان دار معين كرده بود كه براى آنان پذيرايى كنند وقتى كه با كمال شوكت به نزديكى هاى مصر رسيدند، از آن طرف حضرت يوسف با چند هزار سوار و علمدار با شوكت و جلال به استقبال بيرون آمدند، همين كه چشم حضرت يعقوب به حضرت يوسف افتاد بى اختيار خود را بر زمين انداخت و تكيه به يكى از فرزندان كرد و بنا كرد پياده به جانب يوسف رفتن !
اما حضرت يوسف پياده نشد چون به او گفته بودند نقص است براى پادشاهى كه پياده شود.
در همان حال جبرئيل آمد و گفت : اى يوسف پدر پيرت پياده و تو سواره از ادب به دور است ، خداوند مى فرمايد:
بدن هيچ پيغمبرى در قبر نمى پوسد اما بدن تو مى پوسد به واسطه اين كه احترام پدرت را به جا نياوردى . سپس جبرئيل فرمود:
اى يوسف بنا بود هفتاد پيغمبر از نسل تو بيرون آيد ولى چون احترام به پدر را ترك نمودى نسل پيغمبرى از تو خارج شد ((والله اعلم ))(18).
پدرى كه فرزندش را الكلى كرد
آقاى دكتر رضازاده شفق مى گويد:
حدود بيست سال پيش با يكى از اشخاص محترم سر يك سفره نشستيم ، فرزند ايشان هم كه نوجوانى رشيد و پانزده ساله به نظر مى آمد با ما بود، پدر، اول خودش شراب خورد و بعد به پسر جوانش خوراند و اين عمل در قلب من تاءثير عميقى كرد؛ زيرا فرهنگيهاى الكلى مشروب فروش هم به بچه هاى خود شراب نمى خورانند.
بيست سال از اين قضيه گذشت ، چند روز پيش در خيابان ، آن آقا را ديدم و از حال خودش و فرزندانش پرسيدم . او كه گويا منظره بيست سال پيش از خاطرش رفته بود، آهى كشيد و گفت :
پسر بزرگم الكلى شده و از پدر و مادر بيزار گشته و از كار و اداره دست كشيده ، عليل و نالان گرديده است ، شب و روز در تلاش است كه پولى به چنگ آرد و مشروب بخرد و اوقاتش را در عالم مستى بگذراند، نه اخلاق دارد، نه رفتار و نه علاقه اى به زندگى ، هميشه اسباب نگرانى و اندوه و وحشت خانواده است ، هر لحظه با اضطراب همراه هستيم و منتظريم خبر ناگوارى به ما برسد.
من با شنيدن اين سخنان سكوت كردم و به او نگفتم آقاى محترم من به چشم خود ديدم كه تخم اين فساد، را شما به دست خود در وجود فرزندت كاشتى و جوانى را كه ممكن بود مردى شايسته و تندرست و سودمند و بارور گردد، زنده به گورش كردى (19).
عقوبت شقى ترين افراد
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) مى فرمايد:
روزى به سمت بيرون كوفه خارج شدم و قنبر پيشاپيش من در حركت بود. در اين هنگام ابليس رو به ما مى آمد.
من به او گفتم : تو پيرمرد بدى هستى !
ابليس گفت : يا اميرالمؤمنين چرا چنين مى گويى ؟ به خدا قسم ، برايت حديثى نقل مى كنم كه خودم از خداى عزوجل بدون واسطه نشنيده ام :
آن هنگام كه به خاطر گناهم به آسمان چهارم فرود آمدم چنين ندا كردم : اى خداى من و اى آقاى من ، گمان نمى كنم مخلوقى شقى تر از من خلق كرده باشى ؟!
خداوند به من چنين وحى كرد: بلى ، از تو شقى تر هم خلق كرده ام ، نزد مالك (خزانه دار جهنم ) برو تا به تو نشان دهد.
نزد مالك رفتم و گفتم : خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: شقى تر از مرا نشانم ده .
مالك مرا به جهنم برد و در طبقه بالا را برداشت . آتش سياهى بيرون آمد گمان كردم مرا و مالك را در خود فرو برد. مالك به آتش گفت : ((آرام باش )) و آرام گرفت .
سپس مرا به طبقه دوم برد. آتشى بيرون آمد كه از اولى سياه تر و گرم تر بود، به آن گفت : ((خاموش باش )) و خاموش شد. تا آنكه مرا به طبقه هفتم برد و هر آتشى كه از طبقه اى خارج مى شد، شديدتر از طبقه قبل بود.
در طبقه هفتم آتشى بيرون آمد كه گمان كردم مرا و مالك را و همه آنچه خداوند عزوجل خلق كرده را در خود فرو برد. دست بر چشمانم گذاردم و گفتم : اى مالك دستور ده تا خاموش شود وگرنه من خاموش ‍ مى شوم .
مالك گفت : تو تا روز معين خاموش نخواهى شد، سپس دستور داد و آن آتش خاموش شد. دو مرد را ديدم كه بر گردنشان زنجيرهاى آتشين بود و آنان را از بالا آويزان كرده بودند و بالاى سر آنان عده اى با تازيانه هاى آتشين ، آنان را مى زدند.
پرسيدم : اى مالك ، اين دو نفر كيانند؟
گفت : آيا آنچه بر ساق عرش بود نخوانده اى ؟ - و من قبلا يعنى دو هزار سال قبل از آن كه خداوند دنيا را خلق كند خوانده بودم ؛ لا اله الا الله ، محمد رسول الله ، ايدته و نصرته بعلى (يعنى محمد را به على مؤ يد نموده و يارى كردم ) -
مالك گفت : اين دو نفر ( . . . و . . .) دشمن آنان و ظالمين بر ايشان هستند(20).
نتيجه خيال پردازى
روزى حجاج بن يوسف ثقفى در بازار گردش مى كرد، شير فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند، در گوشه اى ايستاد و به گفته هايش ‍ گوش داد كه مى گفت :
اين شير را مى فروشم و با سود آن و سودهاى آينده روى هم مى گذارم تا به قيمت گوسفندى برسد، يك ميش تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه درآمد آن سرمايه تازه اى مى شود بالاخره با يك حساب دقيق به اينجا رسيد كه پس از چند سال ديگر يك فرد سرمايه دارى خواهم شد و مقدار زيادى گاو و گوسفند خواهم داشت .
آنگاه دختر حجاج بن يوسف را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص مهمى مى شوم و اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنمش كه دنده هايش خورد شود.
همين كه پاهايش را بلند كرد، به ظرف شير خورده و به زمين ريخت .
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه جانانه به او بزنند.
شيرفروش از ريختن شيرها كه سرمايه كاخ آرزويش بود خاطره افسرده اى داشت . از حجاج پرسيد كه چرا مرا بى تقصير مى زنيد؟
حجاج گفت : مگر نه اين بود كه اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند، اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخورى (21).
((نتيجه تكبر))
((عمر بن شيبه )) گويد: من در مكه بين صفا و مروه بودم كه مردى را مشاهده كردم كه سوار بر استرى شده و اطراف وى را غلامانى گرفته اند و مردم را كنار مى زنند تا او حركت كند.
پس از مدتى كه به بغداد رفتم ، روزى بر روى پلى حركت مى كردم چشمم به مردى افتاد كه لباس هاى كهنه پوشيده و پابرهنه است .
خوب به او نگاه كردم و در چهره اش خيره شدم و به فكر فرو رفتم كه اين مرد را در كجا ديده ام ؟!
آن مرد گفت : چرا اين گونه به من نگاه مى كنى ؟!
گفتم : تو را شبيه مردى ديدم كه او را در مكه مشاهده كردم و شروع كردم صفات او را ذكر كردم .
گفت : من همان مرد هستم .
گفتم : چرا خداوند با تو اين چنين كرد؟
گفت : من در جايى كه همه مردم در آن (مكه ) تواضع مى كنند تكبر كردم خداوند هم مرا در جايى (جامعه ) كه همه براى خود رفعت و شاءنى دارند، ذليل كرد(22).
عذاب برزخى رئيس شيطان
از سلمان فارسى (قدس سره ) نقل شده است : روزى اميرالمؤمنين به من فرمود: اى سلمان ! آيا دوست دارى رفيقت را ببينى ؟
عرض كردم : بلى يا اميرالمؤمنين !
آن حضرت لب هاى خود را حركت داد، ناگهان ديدم ملائكه با غلاظ و شداد، فردى را مى آورند در حالى كه زنجيرهايى از آهن در گردنش بود و آتش از بينى او بيرون مى آمد و سرش به سوى آسمان بلند و دود او را احاطه كرده بود.
با اين حال ملائكه او را از عقب مى زدند و زبانش در اثر شدت تشنگى از پشت سرش بيرون آمده بود.
وقتى نزديك ما آمدند به من فرمود: اى سلمان ! آيا او را مى شناسى ؟ نظر كردم ديدم ((عمر)) است . فرياد مى زد و مى گفت : يا اميرالمؤمنين ! به فريادم برس ، معذب و تشنه ام .
فرمود: اى ملائكه ! عذاب او را زياد كنيد.
سلمان گفت : ديدم زنجيرها اضافه شد و ملائكه او را خوارى و ذلت گرفتند و مشغول عذاب او شدند.
سپس اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: اى سلمان اين شخص عمر بن خطاب است ، از وقتى كه از دنيا رفته است روزى نشده كه بر عذاب او افزوده نشود، هر روز او را به من عرضه مى دارند، به آنها مى گويم :
عذاب او را زياد كنيد، آنها هم عذابش را تا روز قيامت زياد مى كنند(23).
عقوبت بدحجابى
چندى پيش در يكى از روزنامه هاى كثيرالانتشار نقل شده بود كه :
در يكى از شهرستانها، مردى كه به ميهمانى رفته بود، بعد از خوردن ناهار، كه صاحبخانه براى كارى از منزل خارج شده بود، ضمن عمل منافى عفت با همسر ميزبان ، او را به قتل مى رساند.
بعد از دستگيرى از قاتل مى پرسند:
چرا اين عمل زشت را انجام دادى ؟
در جواب گفت : من شب گذشته در مجلس عروسى ، اين خانم را مشاهده كردم و ديگر نتوانستم خود را كنترل كنم و در نتيجه چنين تصميم گرفتم (24).
آرى ! آثار گناه به انسان باز مى گردد(25). فرد قاتل قصاص مى شود، لكن چيزى كه باعث اين جنايت شده ، رعايت نكردن حجاب مقتول بوده است .
اثر شرابخوارى بر كودك در رحم مادر
زنى نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آمد، در حالى كه كودك فلج و ناقص و كورى در آغوش داشت ، عرض كرد: اى پيامبر خدا! مگر نمى فرماييد كه خدا عادل است و به كسى ظلم نمى كند؟
حضرت فرمود: آرى .
زن گفت : اما خداوند به من ستم كرده و چنين بچه اى به من داده است !
پيامبر (صلى الله عليه و آله ) لحظه اى درنگ نمود و سپس فرمود: آيا شوهرت هنگام آميزش با تو شراب خورده بود؟
زن پاسخ داد: آرى !
حضرت فرمود: اذا تلو من الا نفسك : بنابراين جز خودت كسى را سرزنش نكن (اين اثر مستى و شرابخوارى است )(26).
اثر غذاى حرام در حالات كودك
از يكى از ستارگان علم و فضيلت حكايتى نقل شده كه آيات و روايات و تجربه نيز، با آن مطابقت دارد:
اين دانشمند اسلامى در مسجد جامع اصفهان نماز مى خواند. شبى پسرش ‍ را با خود به مسجد آورده بود. پسر از ورود به مسجد خوددارى كرد و در حياط مسجد نشست . پس از رفتن پدر، به مشك آبى كه در حياط مسجد بود، سوزنى فرو برد و با آبى كه از آن مى ريخت ، بازى مى كرد!
پس از پايان نماز، پدر از اين موضوع خبر يافت و بسيار ناراحت شد، به خانه رفت و به همسرش گفت :
من در تغذيه و رعايت آداب و رسوم اسلامى ، پى و پيش از انعقاد نطفه و در دوران كودكى فرزندمان سعى تمام كرده ام ، ولى عمل امروز اين كودك ، نشانگر تقصير يكى از ماست .
مادر گفت : ياد دارم كه در هنگام باردارى به منزل همسايه رفته بودم كه درخت انار آنها توجه مرا به خود جلب كرد، به يكى از انارها سوزنى فرو بردم مقدارى از آب انار را چشيدم !
آرى ، غذاى حرام و شبه ناك در هر دورانى از زندگى ، اثر نامناسب بر انسان مى گذارد و در رفتار او بروز خواهد كرد و مى بينم كه سوزنى كه مادر، در دوران باردارى به انار درخت همسايه فرو كرده ، در تكوين شخصيت كودك اثر گذاشته است !(27).
و نيز حكايت شده كه : ((بايزيد)) بسطامى ساليانى چند به عبادت پرداخت ، ولى از عبادتش لذت و حلاوتى احساس نمى كرد. روزى نزد مادر آمد و گفت : مادر! مدتى است كه به عبادت پروردگار مشغولم ، ولى شيرينى عبادت را درك نمى كنم . فكر كن ، ببين آيا موقعى كه در رحم تو بودم يا كودكى شيرخوار بودم ، چيزى از غذاى حرام خورده اى يا نه ؟
مادر ((بايزيد)) مدتى دراز در اين باره انديشيد و سپس گفت : فرزندم ! وقتى كه تو در رحم من بودى روزى به پشت بام رفته بودم ، ظرف غذايى از همسايه آنجا بود و بى اجازه صاحبش مقدارى از آن غذا خوردم .
((بايزيد)) گفت : اكنون برايم معلوم شد كه چرا طعم شيرين عبادت را نمى چشم ، برو نزد صاحبش ، داستان را بگو و از وى رضايت بگير(28).
نتيجه تشويق به دزدى
در روزگار قديم ، مادر و پسرى بودند، پسرك هنوز كوچك بود كه روزى از خانه همسايه تخم مرغى دزديد و به خانه آورد و به مادرش داد.
مادر، بدون آنكه از زشتى اين كار، چيزى به پسرش بگويد، آن را گرفت . پسرك به اين وضع عادت كرد. چند روز بعد، يك مرغ دزديد و بالاخره ، جوان تنومندى شد و دزدى مشهور و نترس !
در آن شهر، پادشاهى بود كه شترهاى زيادى داشت و در بين شترهاى پادشاه ، شترى بود كه در دنيا دومى نداشت .
روزى اين جوان ، چشمش به شتر قيمتى پادشاه افتاد و از آن خوشش آمد و چون دزد نترسى بود، عزمش را جزم كرد كه آن را نيز بدزدد. اما غافل از آن كه شترهاى پادشاه ، نگهبانان زيادى داشتند.
و شب ، وقتى براى دزديدن شتر رفت ، به دست ماءموران پادشاه گرفتار شد.
روز بعد، شاه دستور داد كه دزد را - كه مردم از دستش به تنگ آمده بودند، به دار بزنند. پاى دار از او پرسيدند:
آيا حرفى براى گفتن دارى ؟!
جوان گفت : مى خواهم در اين آخرين لحظه عمرم ، مادرم را ببينم . وقتى مادرش را آوردند، به او گفت :
مادر جان ! چون تو خيلى براى من زحمت كشيده اى ، مى خواهم در اين دم آخر زبان تو را ببوسم !
مادر، گريه كنان زبانش را بيرون آورد كه پسرش ببوسد. اما ناگهان همه ديدند كه آن جوان ، زبان مادرش را با دندان از بيخ بركند و مادر، بى هوش بر زمين افتاد!
همه مردم از كار دزد تعجب كردند. پادشاه علت اين كار را از آن جوان پرسيد.
جوان گفت : ((اگر روز اولى كه من يك تخم مرغ دزديدم ، مادرم به من مى گفت كه كار بدى كردى و با من مهربانى نمى كرد و تشويقم نمى نمود، حالا شتر دزد نمى شدم كه به دارم بزنند)).
عاقبت سهل انگارى و بى توجهى نسبت به عقايد فرزند
در يك مجله عربى آمده بود: جوانى كه پدر و مادر خود را كشته بود، در بازجويى گفت : من آموزگارى دارم كه بى دين است و پيوسته به خدا و نظام آفرينش بد مى گويد و معتقد است كه والدينش بزرگترين خيانت را به وى كرده اند كه او را زاييده اند!
او همواره مى گويد: همه پدر و مادرها جنايتكارند و دشمن كودكان معصوم . اينها به خاطر شهوترانى پليد خود، ما را زاييده و از آن جهان آرام و بى درد و رنج به اين جهان پر درد و زحمت آورده اند. هيچ پدر و مادرى فرزندشان را دوست ندارند، فقط خود و ارضاى شهوت خود را دوست دارند و اگر به فرزند خود هم اظهار دوستى مى كنند، براى اين است كه خودشان را دوست دارند و فرزند را وسيله رسيدن به خواسته هاى خودشان مى دانند، چنان كه مثلا اتومبيلشان را هم بدين جهت دوست دارند!