عاقبت بخيران عالم جلد ۱

على محمد عبداللهى

- ۱۰ -


تنها خدا گناهان را مى بخشد

در جنگ نهروان يكى از ياران على (ع ) كه در جلو لشكر آن حضرت بود، به حضور امام آمد و عرض كرد: مژده باد كه خوارج با اطلاع از آمدن شما از نهر گذشته و رفتند. امام (ع ) سه بار او را سوگند ياد داد كه : آيا از نهر عبور كردند؟ جوان گفت : آرى .
على (ع ) فرمود: سوگند به خدا كه آنان عبور نكرده اند و هرگز عبور نكرده اند و هرگز عبور نمى كنند. ميدان كشته شدن آنها اين طرف نهر خواهد بود. سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و انسان را آفريد، پيش از اين كه به محل اثاث و قصر بوازن برسند، خداوند آنها را خواهد كشت .
جوان مى گويد: با خود گفتم : على از غيب خبر مى دهد، اگر پس از رسيدن ، ديدم خلاف است نيزه خود را در چشم على (ع ) فرو مى كنم .
آيا ادعاى علم غيب مى كند؟ ولى هنگامى كه به نهر رسيديم ، ديدم همه شمشيرها را كشيده و آماده جنگ ايستاده اند، از اسب پياده شدم و عرض ‍ كردم اى اميرمؤمنان ! تا هم اكنون درباره تو شك داشتم و اكنون به سوى تو و خدا باز گشته ام ، مرا ببخش . امام فرمود: تنها خدا گناهان را مى بخشد (160)

آنجا كه كنيز رقاصه ، عابد ساجد مى شود

امام موسى بن جعفر(ع ) را هارون رشيد با طرز بدى از مدينه به بغداد آورد و زندانى كرد و هر كارى كرد كه امام تابع او شود، امام (ع ) قبول نكرد. سرانجام براى اين كه قوه شهوانى امام را برانگيزد و بعدا امام را (نعوذ بالله ) رسوا كند، يكى از كنيزهاى رقاصه و زيباروى خود را به عنوان خدمتگزار به زندان فرستاد و از طرفى يكى از خادمان خود را ماءمور كرد تا گزارش بر خورد آن كنيز زيباروى را با امام (ع ) برايش شرح دهد.
كنيز اول كه رفت با حالات زنانه و عشوه گرى مخصوص خود همانطور كه ماءمور بود خواست دل امام را بربايد اما... روزى ماءمور خليفه به زندان آمد و ديد كنيز به سجده افتاده و با حال خاصى مى گويد: قدوس سبحانك سبحانك اى خدا تو از هر عيبى پاك و منزهى و سر از سجده بر نمى دارد. ماءمور اين جريان را به هارون گزارش داد. هارون دستور داد كنيز را نزدش آوردند.
در حالى كه به آسمان مى نگريست و بدنش به لرزه در آمده بود، هارون گفت : چگونه هستى ؟ حالت چطور است ؟
كنيز گفت : من در زندان كنار امام ايستاده بودم . او شب و روز به نماز و عبادت مشغول بود و تسبيح خدا مى گفت و به من اعتنايى نمى كرد و ... مقام والاى او مرا تحت تاءثير قرار داد، به سجده افتادم و تسبيح خدا مى گفتم كه اين ماءمور آمد و مرا به اينجا آورد. هارون او را تهديد كرد كه جريان را به كسى نگويد، اما او در هر فرصتى از عبادت بنده صالح خدا امام هفتم سخن مى گفت و آنچنان منقلب شده بود كه همواره در ياد خدا بود تا چند روز قبل از شهادت امام هفتم (ع ) از دنيا رفت . (161)

حق با كيست ؟

او از ياران حضرت على (ع ) بود و در سپاه على جنگاورى شجاع بر ضد دشمنان به شمار مى آمد. وقتى كه حضرت مسلم نماينده امام حسين (ع ) به كوفه آمد، از افرادى بود كه از مردم براى آن حضرت بيعت مى گرفت و براى پشتيبانى از امام حسين (ع ) تلاش شبانه روز داشت .
او شبيب بن جراء نام داشت ، وقتى كه ورق برگشت و حضرت مسلم به شهادت رسيد و امتحان بزرگى براى مردم كوفه پيش آمد و بسيارى فريب خوردند، او هم در حال شك و ترديد بود كه حق با كيست ؟... و سرانجام جزء سپاه عمر بن سعد به كربلا آمد و...
وقتى كه با آمدن سپاه شمر يقين كرد كه راه مسالمت و صلح در پيش نيست ، حيران و سرگردان خود را در ميان بهشت و جهنم ديد. اما درست فكر كرد، سرانجام تصميم عاقلانه و سعادتمندانه خود را گرفت و شب عاشورا از تاريكى شب استفاده كرد و خود را به خيمه گاه امام حسين (ع ) رسانيد و به حضور قمر بنى هاشم ، حضرت عباس (ع ) رسيد و جزء لشكر امام قبول گرديد و توبه اش پذيرفته شد و صبح عاشورا در حمله اول ، به جنگ با دشمن پرداخت و سرانجام شربت شيرين شهادت را نوشيد و با انتخابى قاطع ، عاقبت به خير گرديد. (162)

كار عالم بهتر بود يا عابد؟

يونس پيامبر(ع ) پس از آن كه سى سال قوم خود را به ايمان دعوت نمود هيچ كدام ايمان نياوردند مگر دو نفر يكى عابدى بود به نام مليخا يا تنوخا و ديگرى عالمى بود به نام روبيل . حضرت صادق عليه السلام فرمود: خداوند عذاب وعده داده شده را از هيچ امتى بر طرف نكرد مگر قوم يونس ، هر چه آنها را به ايمان و خدا خواند، نپذيرفتند. با خود انديشيد كه نفرينشان كند، عابد نيز او را بر اين كار ترغيب و تشويق مى نمود، ولى روبيل مى گفت : نفرين مكن ؛ زيرا خداوند دعاى تو را مستجاب مى كند و از طرفى دوست ندارد بندگانش را هلاك نمايد.
بالاخره يونس (ع ) گفتار عابد را پذيرفت و قوم خود را نفرين كرد. به او وحى شد در فلان روز و فلان ساعت عذاب نازل مى شود.
نزديك تاريخ عذاب يونس به همراه عابد از شهر خارج شد ولى روبيل در شهر ماند. وقت نزول عذاب فرا رسيد، آثار كيفر ظاهر شد و قوم يونس ‍ ناراحت و آشفته شدند، به دنبال يونس رفته و او را نيافتند. روبيل به آنان گفت : اينك كه يونس نيست به خدا پناه ببريد، زارى و تضرع كنيد شايد بر شما ترحمى فرمايد.
پرسيدند: چگونه پناه ببريم ؟ روبيل فكرى كرد و گفت : فرزندان شير خواره را از مادرانشان جدا كنيد، حتى بين شتران و بچه هايشان ، گوسفندان و بره هايشان ، گاوها و گوساله هايشان جدايى بيندازيد و در وسط بيابان جمع شويد. آنگاه اشك ريزان از خداى يونس ، خداى آسمانها و زمينها و درياهاى پهناور، طلب عفو و بخشش كنيد.
به دستور روبيل عمل كردند. پيران كهنسال صورت بر خاك گذاشته و اشك ريختند، آواى حيوانات و اشك و آه قوم يونس باهم آميخته ، فرياد ناله و ضجه كودكان در قنداقه و... طولى نكشيد رحمت بى انتهاى پروردگار بر سر آنها سايه افكند، عذاب وعده داده شده برطرف گرديد و روى به كوهها نهاد. پس از سپرى شدن موعد عذاب ، يونس به طرف قوم خود بازگشت تا ببيند آنها چگونه هلاك شده اند. با كمال تعجب مشاهده كرد مردم به طريق عادت زندگى مى كنند و مشغول زراعتند. از يك نفر پرسيد قوم يونس چه شدند؟ آن مرد كه يونس را نمى شناخت ، پاسخ داد: او بر قوم خود نفرين كرد، خداوند نيز تقاضايش را پذيرفت ، عذاب آمد ولى مردم گريه و زارى و تضرع و التماس از خدا كردند او هم بر آنها رحم كرد و عذاب را نازل نفرمود و اينك در جستجوى يونسند تا به خداى او ايمان آورند.
يونس خشمگين شد، باز از آن محيط دور شد و به طرف دريا رفت . كنار دريا كه رسيد، سوار يك كشتى شد كه به آن طرف دريا برود، كشتى حركت كرد، به وسط دريا كه رسيد خداوند يك ماهى بزرگ را ماءمور كرد به طرف كشتى رود، يونس ابتدا جلو نشسته بود ولى هيكل درشت و غرش ماهى را كه ديد از ترس به ته كشتى رفت ماهى باز به طرف يونس آمد، مسافرين گفتند: در ميان ما يك نفر نافرمان است ، بايد قرعه بيندازيم ، به نام هر كس كه در آمد او را طعمه همين ماهى قرار دهيم .
قرعه كشيدند و قرعه به نام يونس افتاد و او را در ميان دريا انداختند. ماهى يونس را فرو برد و او خويشتن را سرزنش مى كرد.
سه شبانه روز در شكم ماهى بود، در دل درياهاى تاريك دست به دعا برداشت و خدا را خواند: پروردگارا! به جز تو خدايى نيست ، تو منزهى و من از ستمكارانم ، دعايش را مستجاب كرديم و او را از اندوه نجات داديم ، اين چنين نيز مؤمنين را نجات مى دهيم .
ماهى يونس را به ساحل انداخت و چون موهاى بدن او ريخته و پوستش ‍ نازك شده بود، خداوند درخت كدويى برايش در همانجا رويانيد تا در سايه آن از حرارت آفتاب محفوظ بماند. يونس در آن هنگام پيوسته به تسبيح و ذكر خدا مشغول بود تا آن ناراحتى و نازكى پوستش برطرف شد. خداوند كرمى را ماءمور كرد ريشه درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.
يونس از اين پيش آمد اندوهگين گرديد، خطاب رسيد: براى چه محزونى ، مگر چه شده ؟ عرض كرد: در سايه اين درخت آسوده بودم ، كرمى را ماءمور كردى تا او را بخشكاند! فرمود: يونس اندوهگين مى شوى براى خشك شدن يك درخت كه آن را خود نكاشته اى و نه آبش داده اى و به آن اهميت نمى دادى ؛ هنگامى كه از سايه اش بى نياز مى شدى . اما تو را اندوه و غم فرا نمى گيرد براى صد هزار مردم بينوا كه مى خواستى عذاب بر آنها نازل شود؟ اكنون آنها توبه كرده اند و به سوى آنها برگرد، يونس پيش قوم خود بازگشت ، همه او را چون نگين انگشتر در ميان گرفته ، ايمان آوردند. (163)

او اهل بهشت است

معاوية بن وهب مى گويد: با عده اى به سوى مكه مى رفتيم و به همراه ما شيخ عابد و زاهدى بود كه اعتقاد به حقانيت على (ع ) نداشت و شيعه نبود، در حالى كه پسر برادرش كه او نيز همراه ما بود، شيعه بود. در بين راه آن شيخ مريض شد، من به پسر برادرش گفتم : اگر مرام ما را به او عرضه كنى شايد برايش نافع باشد و بپذيرد و خدا او را كمك كند. بعضى گفتند: او را رها كنيد تا بر همين حال بميرد.
بالاخره پسر برادرش به او گفت : اى عمو! بعد از پيامبر همه مردم جز تعداد كمى مرتد شدند و اطاعت از على بن ابى طالب (ع ) هم مانند اطاعت از رسول خدا - ص - واجب بود. شيخ نفس عميقى كشيد و گفت : من هم اين را قبول دارم و سپس از دنيا رفت .
در پايان سفر ما به حضور امام صادق (ع ) رسيديم و على بن سرى اين جريان را براى آن حضرت نقل نمود. حضرت فرمود: او اهل بهشت است . على بن سرى گفت : او غير از آن لحظه به اين امر اعتقاد نداشت ؟! حضرت فرمود: چه چيزى از او مى خواهيد؟! به خدا سوگند او داخل بهشت شده است . (164)

باقر يعنى چه ؟

محمد بن على بن الحسين (ع ) لقبش باقر است . باقر يعنى شكافنده . به آن حضرت باقرالعلوم مى گفتند؛ يعنى شكافنده دانشها.
مردى مسيحى به صورت سخريه و استهزاء كلمه باقر را تصحيف كرد به كلمه بقر يعنى گاو. به آن حضرت گفت : انت بقر ؛ يعنى تو گاوى !
امام بدون آن كه از خود ناراحتى نشان دهد و اظهار عصبانيت كند، با كمال سادگى گفت : نه ، من بقر نيستم من باقرم . مسيحى گفت : تو پسر زنى هستى كه آشپز بود . امام باقر فرمود: شغلش اين بود، ننگ و عار محسوب نمى شود. مسيحى جواب داد: مادرت سياه و بى شرم و بدزبان بود. امام باقر در پاسخ به سخن آن مرد جواب داد: اگر اين نسبتها كه به مادرم مى دهى درست است ، خداوند او را بيامرزد و از گناهش بگذرد و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ و افترا بستى .
مشاهده اين همه حلم ، از مردى كه قادر بود همه گونه موجبات آزار يك مرد خارج از دين اسلام را فراهم نمايد، كافى بود كه انقلابى در روحيه مرد مسيحى ايجاد نمايد و او را به سوى اسلام بكشاند. مرد مسيحى بعدا مسلمان شد. (165)

مبارزه منفى

جنگ تبوك پيش آمد. پيامبر - ص - مسلمانان را به جهاد ترغيب و تشويق مى كرد و با سپاهى حركت كرد. سه نفر از مؤمنين كه سابقه نفاق نداشتند تخلف كرده و به همراه لشكر اسلام نرفتند.
كعب بن مالك شاعر، يكى از متخلفين بود كه مى گفت : در آن روزها نيرو و قدرتم بيش از پيش بود و سابقه نداشت در يك زمان دو وسيله سوارى داشته باشم مگر در همان اول جنگ تبوك . هر روز با خودم مى گفتم امروز خواهم رفت ، آن روز مى گذشت و نمى رفتم . باز فردا همين طور، بالاخره سستى نموده و از حضور در جنگ خوددارى كردم . روزها به بازار مى رفتم ولى كارم گره پيدا مى كرد و منظورم حاصل نمى شد. با هلال بن اميه و مرارة بن ربيع مصادف شدم ، آنها هم مانند من تخلف كرده بودند و آن طور كه خودشان مى گفتند، وضع كار آنها نيز پيچيده بود.
تا اين كه شنيديم سپاه اسلام به همراه پيامبر - ص - مراجعت كرد، از كرده خود پشيمان شديم و به استقبال بيرون آمديم . وقتى خدمت رسول خدا رسيديم به آن جناب سلام عرض كرديم و براى اين كه سالم است تبريك و تهنيت گفتيم . ولى آن حضرت جواب نداد و از ما روبرگردانيد. به دوستان و آشنايانمان سلام كرديم آنها هم جواب ندادند. اين خبر به گوش ‍ خانواده هاى ما رسيد. ايشان نيز از حرف زدن با ما خوددارى كردند. وضع عجيبى پيش آمد، به مسجد كه وارد مى شديم با هر كس صحبت مى كرديم جواب نمى داد.
زنان ما خدمت پيامبر - ص - رفته ، گفتند: شنيده ايم از شوهران ما رو برگردانيده اى ، آيا ما نيز از آنها جدا شويم ؟ رسول خدا به آنها فرمود: كناره گيره نكنيد، ولى نگذاريد با شما نزديكى كنند. كعب و دو رفيقش با مشاهده اين وضع گفتند: بودن ما در مدينه چه فايده دارد اكنون كه با ما سخن نمى گويند، بهتر است كه از مدينه خارج شويم و در كوهى به راز و نياز و توبه و استغفار مشغول گرديم ، يا خداوند توبه ما را مى پذيرد و يا به همين حال از دنيا مى رويم .
به جانب يكى از كوههاى مدينه رفتند، روزها روزه مى گرفتند و شبها را به مناجات مى گذراندند. خانواده آنها برايشان غذا مى بردند ولى صحبت نمى كردند.
پنجاه روز به اين حال سپرى شد و آنها گريه و زارى و استغفار مى كردند.
روزى كعب به دوستان خود گفت : اكنون كه مورد خشم خدا و پيامبر و خانواده و دوستانمان قرار گرفته ايم ، پس چرا ما خود بر ديگران خشم نگيريم . بياييد از هم جدا شويم ، هر كدام دور از ديگرى مشغول راز و نياز و توبه و بازگشت شويم و با هم صحبت نكنيم تا بميريم ، تا خدا توبه ما را قبول كند.
سه روز از يكديگر فاصله گرفتند، شبها در دل كوه هر كدام به گوشه اى راز و نياز داشته به طورى دور بودند كه همديگر را نمى ديدند.
شب سوم حضرت رسول - ص - در خانه ام سلمه بود. در آن شب آيه (166) قبول توبه آنها نازل شد. خداوند آنها را به رحمت بى منتهاى خود بخشيد. (167)

دانه دادن به پرندگان

ذوالنون مصرى ، يك زن غير مسلمان را ديد كه در فصل زمستان مقدارى گندم به دست گرفته و براى پرندگان بيابان برد و جلو آنها ريخت .
به آن زن گفت : تو كه كافر هستى ، اين دانه دادن به پرندگان براى تو چه فايده دارد؟ زن گفت فايده داشته باشد يا نه ، من اين كار را مى كنم .
چند ماه از اين جريان گذشت ، ذوالنون در مراسم حج شركت كرد، همان زن را در مكه ديد كه همراه مسلمانان مراسم حج را بجا مى آورد. آن زن وقتى ذوالنون را ديد، به او گفت : به خاطر همان يك مقدار گندم كه به پرندگان دادم ، خداوند نعمت اسلام را به من احسان نمود و توفيق قبول اسلام را يافتم . (168)

يزدگرد سوم

يزدگرد سوم آخرين شاه ساسانى ، در حمله مدائن فرار كرد. در حالى كه هزار آشپز و نانوا و آوازه خوان و خدمتگزار و پلنگ و باز شكارى با خود بر داشت ، تا او را محافظت كنند.
استاندار او هرمزان در اهواز آب خواست ، وقتى كه با يك ظرف سفالين به او آب دادند، او گفت : اگر از تشنگى بميرم با اين ظرف آب نمى خورم .
سرانجام بر اثر گسترش دامنه فتح مسلمانان ، يزدگرد سوم در حين فرار به آسيابى در نزديك مرو خراسان پناه برد. آسيابان به طمع لباس فاخر و قيمتى اش او را كشت . (169)

نجاشى پادشاه حبشه

نجاشى پادشاه حبشه بود، او مسيحى و داراى صفات انسانى مانند عدالت و مهربانى بود. پيامبر - ص - در آغاز بعثت ، گروهى از مسلمانان را به سرپرستى جعفر بن ابى طالب به حبشه فرستاد. نجاشى به آنها پناه داد و كمال احترام را از آنها به عمل آورد. اين پناهندگان حدود پانزده سال در حبشه ماندند و سپس به مدينه مهاجرت كردند.
در موقعى كه مسلمانان در حبشه بودند رسول خدا - ص - نامه براى نجاشى نوشت و در آن نامه او را به اسلام دعوت كرد و چند آيه قرآن را (كه مربوط به حضرت عيسى و مريم بود) در نامه نوشت . وقتى نامه به او رسيد، نامه را گرفت و از روى احترام به چشمش گذاشت و به خاطر تواضع در برابر نامه پيامبر - ص - از تختش پايين آمد و روى زمين نشست و گواهى به يكتايى خدا و صدق رسالت پيامبر - ص - داد.
سپس به نامه رسان گفت : اگر مى توانستم به خدمت پيامبر - ص - مى رسيدم ، ولى افسوس كه نمى توانم و در جواب نوشت : به سوى رسول خدا دعوت تو را تصديق و اجابت نمودم و به دست جعفر بن ابى طالب قبول اسلام كرده ام و... (170)

راه رفتن روى آب

على (ع ) در سفرى با يكى از يهوديان خيبر، همسفر شد. با هم مى رفتند تا به رودخانه اى عريض رسيدند، يهودى ، على (ع ) را نمى شناخت ، آهسته دعايى خواند و بر روى آب به راه افتاد، بى آن كه غرق شود خود را به آن سوى رودخانه رساند و به على (ع ) گفت : اگر آنچه من مى دانستم تو مى دانستى ، همانند من از روى آب اين رودخانه را مى گذشتى .
على (ع ) فرمود: اى يهودى همانجا باش تا من نيز بيايم . آنگاه حضرت هم به اذن خداوند از روى آب رودخانه گذشت و خود را به يهودى رسانيد. يهودى با تعجب به دست و پاى على (ع ) افتاد و گفت : اى جوان ! چه گفتى كه آب در زير پاى تو مانند سنگ شد و از روى آب به اين طرف آمدى ؟! امام (ع ) به او فرمود: تو چه گفتى كه از آب گذشتى ؟ يهودى گفت : من خدا را به وصى اعظم محمد(ص ) قسم دادم ، خداوند بر من لطف كرد و از روى آب گذشتم . حضرت فرمود: آن وصى محمد من هستم .
يهودى گفت : به راستى حق مى گويى ؟ آنگاه به دست با كفايت على (ع ) به شرف اسلام نائل آمد. (171)

يك نفر ما را مى بيند

مرد فقيرى پسر كوچكى داشت . روزى به او گفت : پسرم امروز بيا با هم به باغى برويم و مقدارى ميوه دزدى كنيم . پسر خردسال با پدر به راه افتاد ولى از كار پدر راضى نبود، اما نمى خواست با پدر مخالفت كند.
وقتى كه پدر و پسر به باغ مورد نظر رسيدند، پدر به كودكش گفت : تو اينجا باش و اگر كسى آمد زود بيا به من بگو كه او در حال دزدى ما را نبيند. پسر در ظاهر مواظب بود و پدر مشغول چيدن ميوه از درخت مردم ، لحظه اى بعد پسر به پدر گفت : يك نفر ما را مى بيند! پدر با ترس و عجله كنان از درخت به زير آمد و گفت : كى ؟ كجاست پسرم ؟
پسر هوشيار گفت : همان خداى كه از همه چيز آگاه است و همه چيز را مى بيند. پدر از گفتار عميق پسر شرمنده شد و بعد از آن جريان هيچگاه دزدى نكرد. (172)

عبرت از سر گوسفند

شخصى به نام عتبه كه معروف به مالك دينار بود، همواره با گناه و انحراف و جنايت سر و كار داشت . اين شخص مجرم و گناهكار روزى در حين عبور چشمش به سر گوسفندى افتاد كه آن را بريان كرده بودند. ديد لبهاى آن گوسفند بر اثر حرارت از هم جدا شده برگشته و دندانهايش آشكار گرديده است و...
اين منظره او را به ياد دوزخيان انداخت كه آنها در ميان آتش جهنم از خوف خدا اين گونه بريان مى شوند، نعره جانسوزى كشيد و بيهوش شد و به زمين افتاد. وقتى به هوش آمد، توبه حقيقى كرد و ديگر هرگز گناه نكرد و در راه خدا قدم برداشت و از صالحان و عابدان بزرگ زمانش گرديد. (173)

سم الاغ حضرت عيسى (ع )

هنگامى كه سر مقدس امام حسين (ع ) را به شام بردند، يزيد دستور داد آن سر مقدس را در ميان تشت طلايى گذاشتند. در حالى كه بازماندگان حسين (ع ) و شهداى كربلا به صورت اسير در مجلس بودند، يزيد ملعون نسبت به سر مقدس ، بى حرمتى ها كرد و دهن كجى ها نمود.
فرستاده قيصر روم كه مسيحى بود و در آن مجلس حضور داشت ، وقتى بى حرمتيهاى يزيد را نسبت به آن سر مقدس ديد نتوانست تحمل كند، بلند شد و به يزيد گفت : ما مسيحيان معتقديم كه سم الاغ حضرت عيسى (ع ) در يكى از جزاير است ، از اين رو به احترام آن هر سال از اقطار عالم به آن جزيره رفته و آن را طواف مى كنيم و براى آن نذرهاى گوناگون مى نماييم و احترام شايانى به آن مكانى كه سم در آن است مى نماييم . گواهى مى دهم كه شما در خط باطل هستيد كه با سر مقدس فرزند پيامبرتان چنين مى كنيد.
يزيد از اين اعتراض ناراحت شد و دستور قتل او را صادر كرد. فرستاده قيصر روم برخاست و كنار آن سر مقدس آمد و در پيشگاه آن سر مبارك به يگانگى خدا و پيامبرى محمد(ص ) شهادت داد. آنگاه يزيديان او را در همان مجلس به شهادت رساندند. هنگام قتل او همه اهل مجلس صداى بلند و رسايى از مقدس شنيدند كه مى گفت : لا حول و لا قوة الا بالله (174)

نفرين پدر

سيدالشهدا(ع ) فرمود: من و پدرم در شب تاريكى به طواف خانه خدا مشغول بوديم . در اين هنگام متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشين شديم كه شخصى دست نياز به درگاه بى نياز دراز كرده و با سوز و گدازى بى سابقه به تضرع و زارى مشغول است ، پدرم فرمود: اى حسين ! آيا مى شنوى ناله گنهكارى را كه به درگاه خدا پناه آورده و با قلبى پاك اشك ندامت و پشيمانى مى ريزد، او را پيدا كن و پيش من بياور.
در آن شب تاريك گرد خانه گشتم ، از وسط مردم به زحمت مى رفتم تا او را ميان ركن و مقام پيدا كرده و به خدمت پدرم آوردم . جوانى زيبا و خوش ‍ اندام بود، با لباسهاى گرانبها. پدرم تا او را ديد به او فرمود: كيستى ؟ عرض ‍ كرد: مردى از اعرابم . پرسيد: اين ناله و التهاب و سوز و گدازت براى چه بود؟ گفت : از من چه مى پرسى يا على كه بار گناهانم پشتم را خميده و نافرمانى پدر و نفرين او اساس زندگى ام را در هم پاشيده است و سلامتى و تندرستى را از من ربوده است . حضرت فرمود: جريان چيست ؟ گفت : شب و روز به كارهاى زشت و بيهوده مى گذشت و غرق در گناه و معصيت بودم ، پدر پيرى داشتم كه با من خيلى مهربان بود، هر چه مرا نصيحت مى كرد و راهنمايى مى نمود كه از كارهاى خلاف دست بردارم نمى پذيرفتم و گاهى هم او را آزار رسانده و دشنامش مى دادم .
يك روز پولى در نزد او سراغ داشتم ، رفتم پول را از صندوقى كه پول در آن بود بردارم كه پدرم جلو مرا گرفت ، من دست او را فشردم و بر زمينش زدم ، خواست از جاى بر خيزد ولى از شدت كوفتگى و درد ياراى حركت نداشت . پولها را برداشتم و پى كار خود رفتم ، موقع رفتن شنيدم كه گفت : به خانه خدا مى روم و تو را نفرين مى كنم . چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. پس از آن ساز برگ سفر مهيا كرد و بر شتر خود سوار شد و به جانب مكه بيابان پيمود تا خود را به كعبه رسانيد. من شاهد كارهايش بودم ، دست به پرده كعبه گرفت و با آهى سوزان مرا نفرين كرد. به خدا سوگند هنوز نفرينش تمام نشده بود كه اين بيچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب نمود. در اين موقع پيراهن خود را بالا زد ديديم يك طرف بدن او خشك شده و حس و حركتى ندارد.
جوان گفت : بعد از اين پيش آمد بسيار پشيمان شدم و نزد او رفتم و عذر خواهى كردم ، ولى نپذيرفت و به طرف خانه خود رهسپار گشت . سه سال بر همين منوال گذراندم و همى از او پوزش مى خواستم و او رد مى كرد. سال سوم ايام حج درخواست كردم همانجايى كه مرا نفرين كرده اى دعا كن شايد خداوند سلامتى را به بركت دعاى تو به من باز گرداند، قبول كرد و با هم به طرف مكه حركت كرديم تا به وادى اراك رسيديم .
شب تاريكى بود، ناگاه مرغى از كنار جاده پرواز كرد و بر اثر بال و پر زدن شتر پدرم رميد و او را از پشت خود بر زمين افكند. پدرم ميان دو سنگ واقع شد و از تصادم به آنها، جان به حق تسليم كرد. او را همان جا دفن كردم و مى دانم اين گرفتارى و بيچارگى من فقط به واسطه نفرين و نارضايتى اوست .
امام حسين مى گويد، پدرم فرمود: اينك فريادرس تو رسيد، دعايى كه پيامبر به من ياد داد به تو مى آموزم . حضرت فرمودند: اين كه پدرت با تو به طرف كعبه آمد تا دعا كند شفا يابى ، معلوم مى شود از تو راضى شده است . اينك من دعايى را كه حبيبم رسول خدا يادم داد به تو مى آموزم ، هركس آن دعا را را كه اسم اعظم الهى در آن است بخواند، بيچارگى و اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستى از او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزيده مى شود و آنقدر از مزاياى آن دعا شمرد كه من از امتيازات آن دعا، بيشتر از جوان بر سلامتى خويش ، مسرور شدم . آنگاه فرمود: در شب دهم ذى حجه دعا را بخوان و صبحگاه پيش من آى تا تو را ببينم و نسخه دعا را به او داد.
صبح دهم جوان با شادى و شعف به سوى ما آمد و نسخه دعا را تسليم كرد. وقتى كه از او جستجو كردم سالمش يافتيم . گفت به خدا سوگند اين دعا اسم اعظم دارد، سوگند به پروردگار كعبه دعايم مستجاب شد و حاجتم برآورده گرديد. پدرم فرمود: جريان شفا يافتن خود را بگو.
جوان گفت : در شب دهم ذى حجه همين كه ديده هاى مردم به خواب رفت ، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا ناليده اشك ندامت ريختم و براى مرتبه دوم خواستم بخوانم . ندايى آمد كه اى جوان ! كافى است ، خدا را به اسم اعظم قسم دادى و مستجاب شد. پس از لحظه اى به خواب رفتم ، پيامبر اكرم را در خواب ديدم كه دست بر بدن من گذاشت و فرمود: احتفظ بالله العظيم فانك على خير از خواب بيدار شدم و خودم را سالم يافتم . در اين موقع پدرم به بچه ها توصيه كرد كه به پدر و مادر خود نيكى كنند(175) دعايى كه على (ع ) به آن جوان براى شفايش داد، همان دعاى مشلول است كه در مفاتيح الجنان ذكر شده است .

آيا قرآن خوانده اى

تبليغات وارونه و گسترده دستگاه اموى چنان گروهى را بى خبر و گمراه كرده بود كه بعد از جريان كربلا وقتى امام سجاد و ديگر بازماندگان كربلا را به صورت اسير در شام مى بردند، پيرمردى نزديك امام سجاد(ع ) آمد و گستاخانه گفت : سپاس و حمد خداوندى را كه شما را هلاك كرد و شهرها را از مردان شما راحت نمود و اميرمؤمنان يزيد را بر شما چيره ساخت .
امام سجاد(ع ) به او فرمود: اى پيرمرد آيا قرآن خوانده اى ؟ گفت : آرى . فرمود: آيا اين آيه را بلدى ؟
قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القرابى
بگو اى پيامبر من براى رسالت خود پاداشى نمى خواهم جز مودت و دوستى با نزديكانم .(176)
پيرمرد گفت : آرى ، اين آيه را به ياد دارم .
امام فرمود: نزديكان پيامبر ما هستيم .
سپس فرمود: آيا اين آيه را به خاطر دارى ؟ وآت ذالقربى حقه حق خويشان را ادا كن . (177)
پيرمرد گفت : آرى به خاطر دارم . فرمود: خويشان پيامبر ما هستيم . امام ادامه دادند:
اى پيرمرد! آيا اين آيه را به ياد دارى ؟ واعملوا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه و للرسول ولذى القربى و بدانيد كه آنچه را (در كسب و كار) سود ببريد، خمس آن براى خدا و رسول و خويشان اوست . (178)
پيرمرد عرض كرد: آرى اين آيه را نيز مى دانم .
امام فرمود: خويشان پيامبر در اين آيه ما هستيم .
سپس فرمود: اى پيرمرد آيا اين آيه را خوانده اى كه : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا خداوند اراده كرده كه ناپاكى را از شما اهل بيت ببرد و پاكتان گرداند. (179)
پيرمرد عرض كرد: آرى ، به ياد دارم . امام سجاد(ع ) فرمود: منظور از اهل بيت كه خداوند در اين آيه آنها را پاك نموده ، ما هستيم . پيرمرد از شنيدن اين مطالب در سكوتى عميق فرو رفت و از جسارتهايى كه به ساحت مقدس امام كرده بود، شرمنده و پشيمان شد و عرض كرد: به راستى شما را به خدا سوگند شما از خاندان نبوتيد؟ امام فرمودند: آرى به خدا سوگند ما همان اهل بيت پيامبريم ، سوگند به جدمان رسول خدا(ص ) ما از همان خاندان مى باشيم .
پيرمرد وقتى آن حضرت و همراهانش را شناخت ، به گريه افتاد و هيجان زده شد و بر اثر شدت ناراحتى عمامه خود را بر زمين افكند و سپس به طرف آسمان بلند كرد و گفت :
خداوندا! ما از دشمنان آل محمد(ص ) خواه جن باشند يا انس ، بيزارى مى جوييم ؛ آنگاه به امام (ع ) عرض كرد:
آيا توبه من پذيرفته مى شود؟
فرمود: آرى ، عرض كرد: پس من نادم و پشيمانم و توبه كردم .
اين جريان را به يزيد گزارش دادند، يزيد دستور قتل پيرمرد را صادر كرد. ماءمورين يزيد او را كشتند. (180)

اين گونه براى تفريح بيرون رويد؟

شيخ ابو حفض نيشابورى يكى از علماى بر جسته اسلامى است . در فصل بهار با تنى چند از اصحاب و شاگردانش براى تفريح به صحرا رفتند. هنگام عبور، خانه اى را ديدند كه در كنارش درخت سبز و خرمى وجود داشت . ابوحفض در آنجا درنگ كرد و با ديده عبرت و انديشه به آن درخت مى نگريست . در اين هنگام پيرمردى مجوس از خانه بيرون آمد و به شيخ گفت : اى كسى كه پيشتاز خوبانى ، آيا ميهمانى كسى را كه پيشتاز بدان است مى پذيرد؟
ابوحفض با گشاده رويى گفت : آرى ، آنگاه با همراهان داخل خانه مرد مجوسى شد. يكى از ياران ابوحفض آياتى از قرآن را تلاوت كرد، سپس ‍ صاحب خانه گفت :
مى دانم كه شما غذاى ما را نمى خوريد، اين چند درهم را بگيريد و برويد بازار و از مسلمانان غذاى خريدارى كرده و بياوريد.
آنها پول را گرفتند و خواستند براى خريدن غذا از خانه بيرون روند، مجوسى به شيخ گفت :
من از تو جدا نمى شوم و از اين پس در گروه ياران تو خواهم بود، مگر غير از اين بيش مى خواهى كه بگويم : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و او مسلمان شد و با اسلام او حدود ده نفر ديگر از بستگانش اسلام آوردند، آنگاه ابوحفض به ياران خود گفت : هر گاه براى تفريح بيرون رفتيد، اين گونه رويد كه برخورد و روش خوبتان موجب گرايش عده اى به اسلام گردد. (181)

به مادرم قول داده ام كه دروغ نگويم

عده اى از راهزنان در بيابان به دنبال مسافرى مى گشتند تا اموالش را به غارت ببرند، ناگاه مسافرى را ديدند، با اسبان خود به سويش رفتند و به او گفتند: هر چه دارى به ما بده او گفت : راستش هشتاد دينار بيش ندارم كه چهل دينارش را بدهكارم و با چهل دينار ديگر بايد زندگيم را تاءمين كنم و به وطن برسم . رئيس راهزنان گفت : رهايش كنيد، از قيافه اش پيداست آدم بدبخت و بى پولى است .
راهزنان از آنجا رفتند و همچنان در كمين بودند تا كاروانى ديگر برسد و به غارت دارايى اش بپردازند، اما پس از ساعتها انتظار كسى را نيافتند. آن مسافرى كه هشتاد دينار داشت در راه به محلى رسيد و طلبكار خود را يافت و چهل دينار بدهى خود را پرداخت كرد و به سفر خود ادامه داد. راهزنان باز سر راه او را گرفتند و گفتند: هر چه پول دارى به ما بده و گرنه تو را مى كشيم . او گفت : راستش را كه گفتم هشتاد دينار پول داشتم ، چهل دينار بدهكاريم بود كه پرداختم و اكنون چهل دينار ديگر بيشتر ندارم كه براى خرج زندگيم مى باشد.
به دستور رئيس راهزنان اثاثيه او را به هم ريختند و همه چيزش را گشتند. بيش از چهل دينار نيافتند. رئيس راهزنان به او گفت : راستش را بگو بدانم چطور شد تو با اين كه در خطرى جدى بودى سخن حقيقت و راست بر زبان جارى كردى ؟ گفت : من در دوران كودكى به مادرم قول دادم كه دروغ نگويم . راهزنان از روى مسخره خنديدند. ولى ناگهان جرقه اى از نور در دل و وجدان رئيس راهزنان تابيد و آه سردى كشيد و گفت : عجبا! تو به مادرت قول دادى كه دروغ نگويى و اين گونه پايبند قولت هستى ؟ ما پاى قولمان به خدا نباشيم كه از ما پيمان گرفته گناه نكنيم ؟!
همين عمل نيك مسافر مؤمن و راستگويى او رئيس راهزنان را دگرگون كرد و به توبه واداشت . او از راهزنى دست كشيد. و به راه خدا رفت . (182)

از همه جا رانده !

روش پيامبر(ص ) اين كه هر گاه مى خواستند عازم جهاد شوند، ميان دو نفر از ياران خود پيمان اخوت و برادرى مى بستند تا يكى از آنها به جهاد برود و ديگرى در شهر بماند و كارهاى لازم و ضرورى را انجام دهد.
حضرت در جنگ تبوك ميان سعيد بن عبدالرحمن و ثعلة بن انصارى پيمان برادرى بست و سعيد در ملازمت پيامبر(ص ) به جهاد رفت ، ثعلبه هم در مدينه ماند و عهده دار امور خانواده او گرديد و هر روز مايحتاج زندگى خانواده سعيد را مهيا مى كرد.
در يكى از روزها كه زن سعيد در مورد كار لازم خانه از پشت پرده با او سخن مى گفت ، وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را بيدار كرد و با خود گفت : مدتى است كه اين زن از پس پرده با تو سخن مى گويد، آخر نگاهى بنما و ببين در پشت پرده چيست و گوينده اين سخن كيست ؟ خيالات شيطانى و هوسهاى نفسانى ، چنان او را تحريك نمود كه جراءت پيدا كرد و پرده را كنار زد و نگاهى خيانت آميز به همسر سعيد كرد و مشاهده نمود، زنى است زيبا كه فروغ حجب و حيا، رخسار او را محاطه كرده است . ثعلبه با همين يك نگاه شهوت آميز چنان دل از دست داده و بيقرار شد كه قدمهاى خود را پيش نهاد و به زن نزديك شد، آنگاه دست دراز كرد كه با وى در آويزد، ولى در همان لحظه حساس و خطرناك ، زن فرياد زد و گفت : اى ثعلبه ! آيا سزاوار است كه پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدرى ؟ آيا شايسته است كه او در راه خدا پيكار نمايد و تو در خانه وى نسبت به همسرش قصد سوء كنى ؟
اين كلام مانند صاعقه اى بر مغز ثعلبه فرود آمد، فريادى زد و از خانه بيرون رفت و سر به كوه و صحرا نهاد. در دامنه كوهى شب و روز با پريشانى و بى قرارى و گريه و زارى به سر مى برد و پيوسته مى گفت : خدايا تو معروف به آمرزشى و من موصوف به گناهم . مدتها گذشت و او همچنان در بيابانها ناله و بى قرارى مى نمود و عذر تقصير به پيشگاه خدا مى برد و طلب عفو و آمرزش مى كرد.
تا اين كه پيامبر گرامى اسلام (ص ) از سفر جهاد مراجعت نمود: وقتى سعيد به خانه آمد قبل از هر چيز احوال ثعلبه را پرسيد. همسر وى ماجرا را براى وى شرح داد و گفت : هم اكنون در كوه و بيابان با غم و اندوه و ندامت دست به گريبان است . سعيد با شنيدن اين سخن از خانه بيرون آمد و براى جستجوى ثعلبه به هر طرف روى آورد. سرانجام او را يافت كه در پشت سنگى نشسته و دست بر سر نهاده و با صداى بلند مى گويد: اى واى بر پريشانى و پشيمانى ! واى بر شرمسارى ! واى بر رسوايى روز رستاخيز!!
سعيد نزديك شد و او را در كنار گرفت و دلدارى داد و گفت : اى برادر برخيز و با هم نزد پيامبر رحمت برويم ، اين درد را دوايى و اين رنج را شفاعى بايد. ثعلبه گفت : اگر لازم است حتما به حضور پيامبر شرفياب شوم بايد دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گريزپا به خدمت پيامبر ببرى . سعيد ناچار دستهاى او را بست و طناب در گردنش افكند و بدين گونه روانه مدينه شدند. ثعلبه دخترى به نام للّه للّه حمصانه داشت ، چون خبر آمدن پدرش را شنيد، دوان دوان به سوى او شتافت ولى همين كه پدر را با آن وضع ديد اشك تاءثّر از ديدگانش فرو ريخت و گفت : اى پدر اين چه وضعى است كه مشاهده مى كنم ؟
ثعلبه گفت : اى فرزند! اين حال گناهكاران در دنياست تا خجالت و رسوايى آنها در سراى ديگر چگونه باشد. همانطور كه مى آمدند از در خانه يكى از صحابه گذر كردند، صاحب خانه بيرون آمد و چون از جريان آگاهى يافت ، ثعلبه را از پيش خود راند و گفت : دور شو كه مى ترسم به واسطه خيانتى كه مرتكب شده اى به عذاب الهى گرفتار شوى ، برو تا شومى عمل تو گريبان مرا نگيرد. همچنين با هر كس روبرو مى شد او را بيم مى داد و از خود مى راند تا اين كه به حضور على (ع ) رسيدند، حضرت فرمود: اى ثعلبه ! آيا نمى دانستى كه توجهات الهى نسبت به مجاهدين راه حق از هر كس ديگرى بيشتر است ؟ اكنون به پيشگاه رسول اكرم (ص ) برو شايد اين خطاى تو قابل جبران باشد.
ثعلبه با همان وضع آمد و مقابل در خانه پيامبر(ص ) ايستاد و با صداى بلند گفت للّه للّه المذنب ؛ يعنى گناهكار. حضرت اجازه دادند وارد شود و پس از ورود پرسيدند: اى ثعلبه ! اين چه وضعى است ؟ از اينجا خارج شو با خدا راز و نياز كن و طلب آمرزش نما. ثعلبه از خانه پيامبر بيرون آمد و روى به صحرا نهاد. دخترش جلو آمد و گفت : اى پدر! دلم سخت به حالت مى سوزد مى خواهم هر جا مى روى همراهت باشم ولى چه كنم كه پيامبر(ص ) تو را از نزد خود رانده ، من هم مجبورم كه تو را برانم . ثعلبه در بيابانها مى ناليد و روى زمين مى غلطيد و پى در پى مى گفت : خدايا همه كس ، مرا از پيش خود راند و دست نااميدى بر سينه ام زد، اى مونس ‍ بى كسان اگر تو دستم را نگيرى چه كسى دست مرا گيرد؟ اگر تو عذرم را نپذيرى چه كسى بپذيرد؟
چند روزى بدين حال در سوز و گداز به سر برد و شبى چند را به گريه و نياز به پايان آورد، سر انجام هنگام نماز عصر، پيك حق آمد و اين آيه را بر حضرت محمد(ص ) خواند:
و الذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من يغفر الذنوب الا الله ولم يصر على ما فعلوا و هم يعلمون .
نيكان كسانى هستند كه هر گاه كار ناشايستى از آنها سر زد خدا را به ياد آرند و از گناه خود به درگاه او توبه كنند، كيست جز خداوند كه گناهان را بيامرزد؟ آنها كسانى هستند كه بر انجام كارهاى زشت اصرار نورزند؛ زيرا به زشتى گناهان آگاهند. (183)
فرشته وحى ، جبرئيل امين عرض كرد: يا رسول الله ! خداوند مى فرمايد: از ما بخواه ثعلبه را بيامرزم ، پيامبر - ص - حضرت على (ع ) و سلمان را به دنبال ثعلبه فرستادند، در ميان راه شبانى به آنها رسيد. على (ع ) سراغ ثعلبه را از او گرفت ، چوپان گفت : شبها شخصى به اينجا مى آيد و در زير اين درخت مى نالد. حضرت امير(ع ) و سلمان صبر كردند تا شب فرا رسيد، ثعلبه آمد و در زير آن درخت دست نياز به سوى خالق بى نياز دراز كرد و عرض كرد: خداوندا! از همه جا محرومم ، اگر تو نيز مرا برانى به كه رو آورم و چاره كار از كجا بخواهم .
در اين هنگام على (ع ) گريست ، آنگاه نزديك آمد و گفت : اى ثعلبه ! مژده باد تو را كه خدا تو را آمرزيده و اكنون پيامبر(ص ) تو را مى خواند، آنگاه آيه شريفه كه در مورد قبول توبه او نازل شده بود، قرائت فرمودند. ثعلبه بر خواست و همراه حضرت به مدينه آمده و مستقيما وارد مسجد پيامبر شدند، حضرت مشغول نماز عشا بودند. حضرت امير(ع ) و سلمان و ثعلبه نيز اقتدا كردند و بعد از خواندن سوره حمد، پيامبر(ص ) شروع به خواندن سوره تكاثر نمودند، همين كه آيه اول را تلاوت فرمود:
الهكم التكاثر
شما مردم را بسيارى مال و فرزندان سخت (از ياد خدا و مرگ ) غافل داشته است .
ثعلبه نعره اى زد و چون آيه دوم را قرائت فرمود:
حتى زرتم المقابر
تا آنجا كه به گور و ملاقات اهل قبور رفتيد، مجددا فرياد بلندى بر آورد
و چون آيه سوم را شنيد:
كلا سوف تعلمون
به زودى خواهيد دانست كه پس از مرگ در برزخ چه سختيها در پيش داريد.
ناگهان ثعلبه ناله اى دردناك بر آورد و نقش بر زمين شد. بعد از نماز پيامبر(ص ) دستور دادند: آب آوردند و به صورتش پاشيدند ولى او به هوش نيامد و مانند چوب خشك روى زمين افتاده بود چون درست ملاحظه كردند، ديدند ثعلبه جان به جان آفرين تسليم كرده است . (184)

از هوادارى عثمان تا شهادت در كربلا!

در بين اصحاب امام حسين (ع ) مردى است به نام زهير بن القين . او اول از پيروان و هواداران عثمان بود؛ يعنى از كسانى بود كه اعتقاد داشت عثمان مظلوم كشته شده است و العياذ بالله على (ع ) در اين فتنه دخالت داشته و بر همين اساس با على (ع ) ميانه خوبى نداشت .
هنگامى كه حسين (ع ) از مكه به جانب عراق در حركت بودند، زهير هم با آن حضرت هم مسير شده بود. اما در همه اين مدت ترديد داشت كه آيا با امام حسين (ع ) روبرو بشود يا نه ؟ چون در عين حال مردى بود كه در عمق دلش مؤمن بود، مى دانست كه حسين بن على فرزند پيامبر نيز هست و حق بزرگى بر اين امت دارد. به همين جهت مى ترسيد كه با آن حضرت روبرو شود؛ زيرا كه ممكن بود امام (ع ) از وى تقاضايى كند و او در انجام آن كوتاهى نمايد و اين البته كار بد و ناپسندى است .
از قضا در يكى از منازل بين راه بر سر يك چاه آب اجبارا با امام فرود آمد. امام (ع ) شخصى را دنبال زهير فرستاد و پيام داد كه زهير را بگوييد نزد ما بيايد، وقتى كه فرستاده حسين (ع ) به جايگاه زهير رسيد، زهير و اعوان و قبيله اش در خيمه اش مشغول نهار خوردن بودند. فرستاده امام حسين (ع ) رو به زهير كرد و گفت : يا زهير اجب الحسين ، يعنى اى زهير! بپذير دعوت حسين را تا زهير اين كلمه را شنيد رنگ از رخسارش پريد و گفت : آنچه نمى خواستم ، شد.
نوشته اند: همانطور كه غذا مى خورد دستش درون سفره مانده بود و اطرافيان و اعوانش نيز همين حالت را پيدا كردند. نه مى توانست بگويد مى آيم ، نه مى توانست بگويد نمى آيم . اما او زن صالح . مؤمنه اى داشت ، متوجه قضيه شد، ديد كه زهير در جواب نماينده امام حسين (ع ) سكوت كرده ، لذا جلو آمد و با يك ملامت عجيبى فرياد زد: زهير! خجالت نمى كشى ؟ پسر پيامبر فرزند زهرا تو را خواسته است ، بايد افتخار كنى كه بروى ، تازه ترديد دارى ؟ بلند شو!! زهير بلند شد و به جانب خيمه گاه حسين (ع ) حركت كرد اما با كراهت قدم بر مى داشت ، من نمى دانم يعنى تاريخ هم ننوشته است و شايد هيچكس نداند كه در آن مدتى كه اباعبدالله با زهير ملاقات كرد، ميان آن دو چه گذشت ؟ چه گفت و چه شنيد.
اما آنچه مسلم است اين است كه چهره زهير بعد از بازگشتن غير چهره او در وقت رفتن بود. وقتى مى رفت چهره اى گرفته و درهم داشت ولى وقتى مى آمد چهره اش خوشحال و خندان بود. چه انقلابى ، حسين در وجود او ايجاد كرد؟ چه چيز را به يادش آورد كه برخلاف انتظار اطرافيانش ديدند، زهير دارد وصيت مى كند اموال و ثروتم را چنين كنيد، بچه هايم را چنان ، زنم را به خانه پدرش برسانيد و... خودش را مجهز كرد و گفت : من رفتم . همه فهميدند كه ديگر كار زهير تمام است . مى گويند:
وقتى كه مى خواست برود و به حسين (ع ) بپيوندد، زنش آمد و دامن او را گرفت و گفت :
زهير! تو رفتى ، اما به يك مقام رفيع نائل شدى ؛ زيرا حسين (ع ) از او شفاعت خواهد كرد. من امروز دامن تو را مى گيرم كه در قيامت جد حسين ، مادر حسين هم نيز از من شفاعت نمايند.
زهير به همراه حسين (ع ) رفت و از اصحاب صف مقدم كربلا شد. زن زهير خيلى نگران بود كه بالاخره قضيه به كجا مى انجامد؟ تا اين كه به او خبر رسيد كه حسين و اصحابش همه شهيد شدند و زهير هم به مانند آنها به فيض شهادت نائل آمده است . پيش خودش فكر كرد كه لابد ديگران همه كفن دارند ولى زهير كفن ندارد،
پس كفنى را به يك غلامى داد تا بدن زهير را كفن نمايد.
وقتى كه آن غلام به قتلگاه رسيد، يك وضعى را ديد كه شرم و حيا كرد، بدن زهير را كفن كند؛ زيرا كه مى ديد بدن حسين كه آقا و مولاى او به شمار مى آيد همچنان بى كفن بر روى خاك گرم كربلا مانده است . (185)