تبعيد گناهكار از شهر
در ميان بنى اسرائيل جوان فاسقى بود كه اهل شهر از فسق و فجور او به تنگ آمدند و از
دست او به پروردگار خود شكايت كردند. خطاب الهى به موسى رسيد كه آن جوان را از شهر
بيرون كن كه به واسطه او، آتش غضب الهى بر اهل شهر نازل آيد. حضرت موسى (ع ) آن
جوان را به قريه اى از قراى آن بلد تبعيد كرد. خطاب آمد كه او را از آن قريه نيز
بيرون كن ، موسى (ع ) او را از آن قريه اخراج كرد.
آن جوان رفت به مغاره كوهى كه در آن نه انسان و نه حيوان و نه زراعتى بود. بعد از
مدتى در آن مغاره مريض شد نزد او كسى نبود كه از او نگهدارى و پرستارى نمايد. صورتش
را روى خاكها گذارد و عرض كرد: پروردگارا! اگر مادرم بر بالينم حاضر بود هر آينه بر
غربت و ذلت من ترحم و گريه مى كرد و اگر پدرم بر بالينم بود بعد از مردن مرا غسل مى
داد و كفن مى كرد و به خاك مى سپرد و اگر زن و بچه ام در كنارم بودند، برايم گريه
مى كردند و مى گفتند:
اللهم اءغفر لولدنا الغريب الضعيف العاصى المطرود من بلد الى
بلد و من قرية الى مغارة
(46) بعد عرض كرد: پروردگارا! بين من و پدر و مادر و زن و بچه ام جدايى
انداختى ، مرا از رحمت خود نااميد نفرما و چنانكه قلبم را از دورى خاندانم سوزاندى
، مرا به خاطر گناهانم به آتش غضب مسوزان .
ناگاه خداوند ملكى به صورت پدرش و حوريه اى به صورت مادرش و حوريه اى به شكل همسرش
و غلامانى به صورت فرزندانش فرستاد تا در كنارش بنشينند و براى او گريه كنند. جوان
گمان كرد كه آنها پدر و مادر و زن و فرزندانش مى باشند و با دلى خوش و نهادى
اميدوار چشم از اين جهان فرو بست . آنگاه خطاب به موسى (ع ) رسيد كه اى موسى ! شخصى
از اوليا و دوستان ما در فلان جا از دنيا رفته ، برو او را غسل بده و كفن نما و بر
جنازه اش نماز بخوان و دفنش كن .
موسى (ع ) به آن مكان آمد، ديد همان جوانى است كه او را از شهر و قريه اخراج كرده
بود، در اين هنگام از جانب خدا خطاب آمد اى موسى من به ناله هاى جانسوز او و به دور
افتادنش از خاندانش ترحم كردم و به خاطر اظهار ذلت و خواريش حورالعين هايى به صورت
خاندانش فرستادم تا بر او گريه و ترحم كنند.
اى موسى ! وقتى كه غريبى از دنيا مى رود، ملائكه آسمانها بر غربت او گريه مى كنند،
پس چگونه من بر غربت او ترحم نكنم و حال آن كه من ارحم الراحمين هستم .(47)
معاويه پسر يزيد چرا به خلافت پشت پا زد؟
وقتى يزيد از دنيا رفت طبق معمول فرزندش كه معاويه نام داشت ، جانشين او شد. معاوية
بن يزيد وقتى كه شب مى خوابيد، دو كنيز؛ يكى كنار سر او و ديگرى پايين پاى او بيدار
مى ماندد تا خليفه را از گزند حوادث حفظ كنند. هنوز چهل روز از خلافتش نگذشته بود
كه شبى دو كنيزش به خيال اين كه خليفه به خواب رفته ، با همديگر سخنانى رد و بدل
كردند.
كنيزى كه بالاى سر خليفه بود به كنيزى كه پايين پاى او قرار داشت گفت : خليفه مرا
از تو بيشتر دوست مى دارد، اگر روزى سه بار مرا نبيند آرام نمى گيرد. كنيز پايينى
در پاسخ گفت : مرده شوى تو و خليفه ات را ببرد كه جاى هر دوى شما جهنم است !
معاويه اين مطلب را شنيد، بسيار خشمگين شد. مى خواست برخيزد و آن كنيز را به قتل
رساند ولى با خود گفت : بگذار همچنان خود را به خواب بزنم ببينم بحث اين دو نفر به
كجا مى كشد. كنيز بالا سر گفت : به چه دليل جاى من و خليفه در دوزخ است ؟ كنيز
پايين پايى گفت : زيرا هم پدرش يزيد و هم جدش معاويه غاصب اين مقام بودند، اينك اين
خليفه جاى پدرش نشسته و در واقع حق كسانى را كه سزاوار اين مقام هستند غصب كرده است
، معلوم است كه جايگاه غاصب و ظالم جهنم است .
معاوية بن يزيد كه خود را به خواب زده بود ولى در واقع بيدار بود، اين مطلب را كه
شنيد، در فكر فرو رفت . در افق ژرفاى انديشه خود سخن حق را دريافت ، با خود گفت :
كنيز پايين پا، درست مى گويد، سخنش مطابق حق است . وقتى از بستر بلند شد، بدون آن
كه چيزى بگويد وانمود كرد خواب بوده و چيزى نشنيده است .
فردا كه شد، فداكارى عجيبى كرد، او فرمان داد كه اعلام كنند مردم به مسجد بيايند تا
مطالب تازه اى را به آنان گزارش دهد، مردم از كارها دست كشيده براى شنيدن خبر تازه
خليفه به مسجد هجوم آوردند، مسجد و اطراف آن پر از جمعيت شد. معاويه بالاى منبر رفت
و بعد از حمد و ثناى الهى و درود و سلام بر رسول خدا - ص - گفت :
اى مردم بدانيد كه بدن من جز پوست و استخوان چيزى نيست و طاقت آتش سوزان جهنم را
ندارد و حقيقت اين است كه من لياقت خلافت را ندارم ، خلافت مال من و آل ابوسفيان
نيست ، خليفه بر حق و امام واجب الاطاعه فرزند رسول خدا - ص - على بن الحسين امام
سجاد(ع ) است ، برويد و با او بيعت كنيد كه سزاوار خلافت اوست . و من در اين مدت حق
او را غصب كردم . اين را بگفت و از منبر پايين آمد و به طرف خانه خود رهسپار
شد، مردم گروه گروه مى آمدند و با او مسافحه مى كردند، به آنها مى گفت :
شما را به خدا سوگند مى دهم ديگر به من كارى نداشته باشيد مرا
به خود واگذاريد، حقيقت آن بود كه گفتم .
بعضى از مردم گمان مى بردند كه معاويه اين مطالب را مى گويد تا مردم را بيازمايد و
آنها را بشناسد، ولى بر خلاف اين گمان ، معاويه به خانه آمد و در را به روى خود بست
. تمام امور خلافت را رها ساخت . مادرش وقتى از جريان مطلع شد نزد او آمد، دو دستش
را بلند كرد و بر سر خود زد و گفت : اى معاويه كاش نطفه تو خون حيض مى شد و به كهنه
مى ريخت و ننگ دودمان خود نمى شدى . معاويه گفت : اى كاش همان طورى بود كه به ننگ
فرزندى يزيد گرفتار نمى شدم .
معاويه در را همچنان به روى خود بسته بود و طرفداران بنى اميه ديدند كه كار خلافت
در پرتگاه هرج و مرج افتاده است ، از اين رو مروان حكم را خليفه كردند. او هم زن
يزيد را كه نامادرى همين معاويه و مادر خالد بود، گرفت و بر تخت نشست . بعدها ديد
كه با بودن معاويه به مرادش نمى رسد. شخصى را ماءمور كرد معاويه را مسموم نمود.(48)
همسايه ابوبصير
ابوبصير مى گويد: يكى از اعوان و عمال سلاطين جور در همسايگى من زندگى مى كرد.
اموالى را از راه حرام به دست آورده بود، منزلش مركز فساد و عيش و نوش و لهو و رقص
و غنا بود و من در مجاورت او در رنج و عذاب بودم و راه چاره اى نمى يافتم . بارها
او را نصيحت كردم ولى سودى نداشت . تا اين كه سرانجام روزى زياد اصرار كردم تا شايد
برگردد، به من گفت : فلانى ! من اسير و گرفتار شيطان شده ام ، به عيش و نوش و گناه
عادت كرده ام و نمى توانم ترك كنم . بيمارم ولى نمى توانم خودم را معالجه كنم . تو
براى من همسايه خوبى هستى و من همسايه اى بدم . چه كنم اسير هوا و هوسم ، و راه
نجاتى نمى يابم . وقتى خدمت امام صادق (ع ) رسيدى احوال مرا بر آن حضرت عرضه بدار،
شايد برايم راه نجاتى سراغ داشته باشد.
ابوبصير مى گويد: از سخن آن مرد متاءثر شدم . صبر كردم تا چندى بعد كه از كوفه به
قصد زيارت امام صادق (ع ) به مدينه رفتم . وقتى خدمت امام شرفياب شدم ، احوال
همسايه و سخنانش را براى آن حضرت بيان كردم فرمود: آنگاه كه به كوفه برگشتى ، آن
مرد به ديدن تو مى آيد. به او بگو: جعفر بن محمد گفت :
اخرج مما انت فيه و اءنا اءضمن لك الجنة
از گناهانت دست بردار كه من بهشت را براى تو ضامن مى شوم .
ابوبصير مى گويد: بعد از اين كه كارهايم را انجام دادم به كوفه برگشتم . مردم به
ديدنم مى آمدند و در اين ميان مرد همسايه نيز به ديدنم آمد. بعد از احوال پرسى ،
خواست بيرون برود، اشاره كردم بمان با تو كارى دارم . وقتى منزل خلوت شد به او گفتم
: من احوال تو را به حضرت صادق (ع ) عرض كردم . فرمود: وقتى به كوفه برگشتى سلام
مرا به او برسان و بگو كه تو از گناه دست بردار و من بهشت را
برايت تضمين مى كنم .
پيام كوتاه امام آنچنان بر قلب آن مرد نشست كه شروع به گريه كرد. بعد از آن ، به من
گفت : فلانى ! تو را به خدا سوگند جعفر بن محمد چنين گفت ؟ من قسم خوردم كه پيام
مذكور عين سخن امام است . گفت : همين سخن مرا كافى است . اين را بگفت و از منزل
بيرون رفت . تا چند روز ديگر از او خبرى نداشتم . روزى برايم پيام فرستاد كه به نزد
من بيا با تو كارى دارم . دعوتش را اجابت كردم و به در خانه اش رفتم از پشت در مرا
صدا زد و گفت : اى ابابصير! تمام اموال حرامى را كه به دست آورده بودم به صاحبانش
رد كردم حتى لباسهايم را نيز دادم و الآن برهنه و عريان پشت در هستم . اى ابابصير!
من به دستور امام صادق (ع ) عمل كردم و از تمام گناهان دست كشيدم .
ابوبصير مى گويد: از توبه و دگرگونى مرد همسايه خشنود شدم و از تاءثير كلام امام به
شگفتى افتادم ، به منزل باز گشته ، مقدارى لباس و غذا تهيه كردم و برايش بردم چندى
بعد باز مرا خواست ، به منزلش رفتم ديدم بيمار و عليل است . تا مدتى بيمار بود و من
مدتى او را عيادت و احوال پرسى و پرستارى مى كردم ، ولى معالجات سودى نداشت . تا
اين كه روزى حالش بسيار بد شد و به حالت احتضار در آمد. بر بالينش نشسته بودم و
او در حال جان دادن بود. ناگاه به هوش آمد و گفت :
اى ابوبصير! امام جعفر صادق (ع ) به وعده اش وفا كرد. اين را گفت و دنيا را وداع
نمود.
بعد از چندى به سفر حج مشرف شدم و خدمت امام صادق (ع ) رسيدم يك پايم در دالان و
پاى ديگرم در صحن خانه بود كه امام صادق (ع ) فرمود: اى ابوبصير! ما درباره همسايه
تو، به وعده خودمان وفا كرديم و بهشت را كه برايش ضامن شده بوديم ، داديم .(49)
در محضر قاضى
روزى زره على (ع ) در زمان خلافتش در كوفه گم شد. پس از چندى در نزد يك مرد مسيحى
پيدا شد. اميرالمومنين - خليفه دوران - او را به محضر قاضى برد، و اقامه دعوى كرد
كه : اين زره از آن من است نه آن را فروخته ام و نه به كسى بخشيده ام . و اكنون آن
را نزد اين مرد يافته ام . قاضى به مسيحى گفت : خليفه ادعاى خود را اظهار كرد، تو
چه مى گويى ؟ او گفت : اين زره از آن خودم مى باشد و در عين حال گفته مقام خلافت را
تكذيب نمى كنم (ممكن است خليفه اشتباه كرده باشد).
قاضى رو به على كرد و گفت : تو مدعى هستى و اين شخص منكر، بنابراين بر تو است كه
شاهد بر مدعاى خود بياورى . على خنديد و فرمود: قاضى راست مى گويد. اكنون مى بايست
كه من شاهد بياورم ، ولى من شاهد ندارم . قاضى روى اين اصل كه مدعى شاهد ندارد، به
نفع مسيحى حكم داد، و او هم زره را برداشت و روان شد. ولى مرد مسيحى خود بهتر مى
دانست كه زره مال چه كسى است ، پس از آن كه چند گامى پيمود وجدانش مرتعش شده ،
برگشت ، گفت : اين طرز حكومت و رفتار، از نوع رفتارهاى بشر عادى نيست ، از نوع
حكومت انبياست و اقرار كرد كه زره از آن على است . طولى نكشيد او را ديدند كه
مسلمان شده و با شوق و ايمان در زير پرچم على در جنگ نهروان مى جنگد.(50)
پس تو كيستى ؟
اميرالمومنين على (ع ) با لشكرش به سوى صفين حركت كرد. در بين راه آب آنها تمام شد
و همه تشنه ماندند، هر چه تفحص و جستجو كردند آبى نيافتند! به دستور حضرت براى
يافتن آب ، مقدارى از جاده خارج شدند. در بيابان ، به ديرى (عبادتگاهى ) برخوردند،
به سويش رفته و از راهبى كه داخل دير بود مطالبه آب كردند. راهب گفت : از اينجا تا
نزديكترين چاه آب دو فرسخ فاصله است و هر چند وقت يكبار براى من آب مى آورند من آن
را جيره بندى مى كنم و گرنه از شدت تشنگى مى ميرم ! حضرت فرمود: شنيديد كه راهب چه
مى گويد؟ سپاهيانش گفتند: آيا مى فرمايى به آنجايى كه او مى گويد برويم و آب
بياوريم ؟
حضرت فرمود: نيازى به پيمودن اين مسير طولانى نيست . آنگاه سر شترش را به سوى
قبله گردانيد و محلى در نزديكى دير را نشان داد و فرمود: آنجا را حفر كنيد، زمين را
كندند و خاكها را كنار ريختند تا به سنگ بسيار بزرگى رسيدند و گفتند: اى
اميرالمؤمنين ! اينجا سنگى است كه وسائل ما (مثل كلنگ و تيشه ) در آن اثر نمى كند!
فرمود: زير آن سنگ آب است ، جديت كنيد تا آن را برداريد. اصحاب جمع شدند و تلاش
كردند اما نتوانستند آن سنگ را حركت دهند. حضرت كه ناتوانى اصحاب را ديد، نزد آنها
آمد و انگشتانش را از گوشه سنگ به زير آن برد و با يك حركت آن را تكان داد و از جاى
بركند و به كنارى انداخت كه در اين هنگام از جاى آن سنگ آب فوران نمود.
لشكريان آمدند و از آن آب كه بسيار گوارا و سرد بود نوشيدند و به دستور حضرت مقدار
زيادى آب براى خود برداشتند. آنگاه حضرت آن سنگ را برداشت و سر جاى خود گذاشت و
دستور داد خاك بر آن ريخته و اثر آن را محو كردند. راهب كه از بالاى دير اين منظره
را مى ديد گفت : مرا از اينجا پايين بياوريد، وقتى او را پايين آوردند نزد على (ع )
آمد و گفت : آيا تو پيامبر خدايى ؟ فرمود: نه . پرسيد: آيا از ملائكه اى ؟ فرمود:
نه . پرسيد: پس تو كيستى ؟ فرمود: من جانشين پيامبر اسلام هستم . راهب گفت : دستت
را به من بده تا با تو بيعت كنم و مسلمان شوم . حضرت دستش را به سوى او دراز كرد و
او شهادت به توحيد و نبوت و امامت على (ع ) داد و مسلمان شد. حضرت شرايط و احكام
اسلام را براى او گفت ، و سپس از راهب پرسيد: چه چيزى باعث شد كه تو اسلام بياورى ؟
راهب گفت : اى اميرالمؤمنين ! اين دير اينجا بنا شده تا كسى كه اين سنگ را از جاى
خود بر مى دارد شناخته شود، قبل از من علما و راهبهاى زيادى در اين دير ساكن شده
اند تا شما را بشناسند ولى موفق نشده اند، و خدا اين نعمت را به من مرحمت نمود؛
زيرا ما در كتاب خود ديده ايم و از علماى خود شنيده ايم كه از محل اين سنگ هيچ كس
جز پيامبر و يا جانشين پيامبر خبر ندارد، و تا او نيايد، محل آن آشكار نمى شود و
كسى قدرت كندن آن را ندارد جز همان نبى يا وصى او. چون من تحقق اين وعده را به دست
تو ديدم مسلمان شدم .
على (ع ) وقتى اين سخن را شنيد آنقدر گريه كرد كه صورت او از اشك چشمانش تر شد و
فرمود: خدا را سپاس مى گويم كه نزد او فراموش شده نيستم و در كتب آسمانى نام مرا
ذكر كرده است . آنگاه اصحاب را صدا زد و فرمود: بشنويد آنچه برادر مسلمان شما مى
گويد. راهب يك بار ديگر جريان را گفت و همه اصحاب شكر خدا بجاى آوردند كه از ياران
على (ع ) هستند.
لشكر حركت كرد و آن راهب تازه مسلمان هم با آنها همراه شد و در جنگ با اهل شام و
طرفداران معاويه شهيد شد، حضرت بر او نماز خواند و او را به خاك سپرد و بسيار براى
او استغفار كرد.(51)
پدر و مادر و فاميلم همه نصرانى هستند
زكريا، پسر ابراهيم ، با آنكه پدر، مادر و همه فاميلش نصرانى بودند و خود او نيز بر
آن دين بود، مدتى بود كه در قلب خود، تمايلى به اسلام احساس مى كرد. وجدان و
ضميرش او را به اسلام مى خواند كه سرانجام بر خلاف ميل پدر و مادر و فاميل ، دين
اسلام را اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
موسم حج كه پيش آمد، زكرياى جوان به قصد سفر حج از كوفه بيرون آمد و در مدينه به
حضور امام صادق (ع ) تشرف يافت . ماجراى اسلام خود را براى آن حضرت تعريف كرد. امام
فرمود:
چه چيز اسلام نظر تو را جلب كرد؟ گفت : همين قدر مى توانم
بگويم كه اين سخن خدا درباره من مصداق مى كند كه در قرآن به پيامبر خود مى گويد:
ما كنت تدرى ما الكتاب ولا الايمان ولكن جعلناه نورا نهدى به
من نشاء من عبادنا
اى پيامبر تو قبلا نمى دانستى كتاب چيست و نمى دانستى كه
ايمان چيست ، اما ما اين قرآن را كه به تو وحى كرديم ، نورى قرار داديم و به وسيله
اين نور هر كه را بخواهيم راهنمايى مى كنيم .
امام فرمود: تصديق مى كنم ، خدا تو را هدايت كرده است . آنگاه سه بار فرمود: خدايا
خودت او را راهنما باش . سپس فرمود: پسركم ! اكنون هر پرسشى دارى بگو.
جوان گفت : پدر و مادر و فاميلم همه نصرانى هستند، مادرم كور است ، من با آنها
محشورم و قهرا با آنها هم غذا مى شوم ، اينك تكليف من چيست ؟
امام فرمود: آيا آنها گوشت خوك مصرف مى كنند؟ گفت : نه يابن رسول الله ! حتى دست هم
به گوشت خوك نمى زنند. امام فرمود: معاشرت تو با آنها مانعى ندارد.
آنگاه حضرت فرمود: مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نيكى كن ، وقتى كه مرد
جنازه او را به كس ديگرى وامگذار، خودت شخصا متصدى تشييع جنازه اش باش . در اينجا
به كسى نگو كه با من ملاقات كردى ! من هم به مكه خواهم آمد، انشاءالله در منا
همديگر را خواهيم ديد.
جوان در منا به سراغ امام رفت . در اطراف امام ازدحام عجيبى بود. مردم مانند
كودكانى كه دور معلم خود را مى گيرند و پى در پى ، بدون مهلت سؤ ال مى كنند، پشت سر
هم از امام سؤ ال مى كردند و جواب مى شنيدند. ايام حج به آخر رسيد و جوان به كوفه
مراجعت كرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. كمر به خدمت مادر بست و لحظه اى از
مهربانى و محبت به مادر كور خود فروگذار نكرد. با دست خود او را غذا مى داد و حتى
شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو مى كرد كه شپش نزند. اين تغيير روش پسر، خصوصا پس
از مراجعت از سفر مكه ، براى مادر شگفت آور بود! روزى به پسرش گفت :
پسر جان ! تو وقتى كه در دين ما بودى و من تو اهل يك دين و مذهب بشمار مى رفتيم
نسبت به من اين همه مهربان نبودى ، اكنون چه شده است ، با اين كه من تو از لحاظ دين
و مذهب با هم بيگانه ايم ، بيش از سابق با من مهربانى مى كنى ؟
گفت : مادر جان ! مردى از فرزندان پيامبر ما به من اين طور دستور داد.
مادر گفت : خود آن مرد هم پيامبر است ؟
پسر گفت : نه ، او پيامبر نيست ، او پسر پيامبر است .
مادر گفت : پسركم خيال مى كنم خود او پيامبر باشد ؛ زيرا اين گونه توصيه ها و
سفارشها جز از ناحيه پيامبران صادر نمى شود.
پسر گفت نه مادر، مطمئن باش او پيامبر نيست ، او پسر پيامبر است ، اساسا بعد از
پيامبر ما پيامبرى به جهان نخواهد آمد. مادر گفت : پسركم ! دين تو بسيار دين خوبى
است ، از همه دينهاى ديگر بهتر است ، دين خود را بر من عرضه بدار تا من نيز مسلمان
شوم . جوان شهادتين را بر مادر عرضه كرد، مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را بر
مادر نابيناى خود تعليم داد، مادر فرا گرفت ، نماز ظهر و عصر را بجا آورد، شب توفيق
نماز مغرب و عشا را نيز پيدا كرد .
آخر شب ناگهان حال مادر تغيير كرد، مريض شد و به بستر افتاد. پسر را طلبيد و گفت :
پسركم ! يك بار ديگر آن چيزهايى را كه به من تعليم كردى تكرار كن ، پسر بار ديگر
شهادتين و ساير اصول اسلام ؛ يعنى ايمان به پيامبر و فرشتگان و كتب آسمانى و روز
باز پسين را به مادر تعليم كرد. مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان
جارى و جان به جان آفرين تسليم كرد. صبح كه شد، مسلمانان براى غسل و تشييع جنازه آن
زن حاضر شدند، كسى كه بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاك سپرد، پسر
جوانش زكريا بود.(52)
دو راهى بهشت و دوزخ
حرّبن يزيد رياحى ، مردى شجاع و نيرومند است . اولين بار كه عبيدلله بن زياد حاكم
كوفه ، مى خواهد هزار سوار براى مقابله با حسين بن على (ع ) بفرستد، او را به
فرماندهى اين گروه انتخاب مى كند. اينك حر آماده شده است تا با حسين (ع ) بجنگد،
صحنه اى تماشايى است ، گوشها منتظر اين خبرند كه بشنوند حر با آن شجاعت و نيرومندى
و دليرى با حسين (ع ) چه مى كند؟
حر با اين كه ابتدا جلو راه امام (ع ) را گرفت و او را رنجانيد، بگونه اى كه امام
نفرينش كرد و وقتى كه با سربازان تحت امرش سر راه بر حضرت ابى عبدلله گرفت ، حضرت
به او فرمود: ثكلتك امك ؛ مادرت
به عزايت بنشيند
ولى بر خلاف تصور و انتظار، راوى مى گويد: در آن هنگام حربن يزيد رياحى را در لشكر
عمر سعد ديدم در حالى كه مثل بيد مى لرزيد! من تعجب كردم ، جلو رفتم ، گفتم : حر!
من تو را مرد بسيار شجاعى مى دانستم بطورى كه اگر از من مى پرسيدند شجاع ترين مردم
كوفه كيست ؟ از تو نمى توانستم بگذرم . اينك چطور ترسيده اى ؟ كه اين گونه لرزه بر
اندامت افتاده است ؟ حر جواب داد: اشتباه كرده اى ، من از جنگ نمى ترسم .
- پس از چه ترسيده اى ؟ حر گفت : من خودم را بر دو راهى بهشت و جهنم مى بينم ، نمى
دانم چه كنم ؟ و كدام راه را انتخاب كنم .
عاقبت تصميمش را گرفت ، آرام آرام اسب خودش را كنار زد، بطورى كه كسى نفهميد چه
مقصود و هدفى دارد، همين كه رسيد به نقطه اى كه نمى توانستند جلويش را بگيرند،
ناگهان تازيانه اى به اسبش زد و خود را نزديك خيمه حسين (ع ) رسانيد. سپرش را
وارونه كرد، كنايه از اين كه براى جنگ نيامده ام بلكه امان مى خواهم . به نزديك
امام حسين (ع ) كه رسيد، سلام عرض كرد و سپس گفت :
هل لى توبة آيا توبه از من
پذيرفته است ؟
اباعبدلله فرمود: بله ، البته قبول است .
آنگاه حر عرض كرد: آقا حسين جان ، به من اجازه ده تا به ميدان روم و جان خويش را
فداى راهت كنم .
امام فرمود: اينك تو مهمان ما هستى ، از اسب پياده شو و چند لحظه اى را نزد ما بمان
.
حر گفت : آقا اگر اجازه بفرماييد تا به ميدان روم بهتر است . گويا حر خجالت مى كشيد
و شرم داشت ، شايد با خودش زمزمه مى كرد كه :
اى خدا! من همان گنهكارى هستم كه اولين بار دل اولياى تو و
بچه هاى پيامبرت را لرزاندم
بسيار مضطرب به نظر مى رسيد، براى رفتن به ميدان جنگ خيلى عجله داشت ؛ زيرا كه با
خود مى انديشيد: نكند هم اكنون كه اين جا نشسته ام يكى از بچه هاى حسين (ع ) بيايد
و چشمش به من بيفتد و من بيش از اين شرمنده و خجل شوم ؟!
امام (ع ) به او اجازه رفتن به ميدان داد و او چون عقابى تيز پرواز خود را به ميدان
رسانيد، طولى نكشيد كه از اسب به زمين افتاد، امام - ع - را صدا زد، حضرت فورا خودش
را به بالين او رسانيد. حر با كمال خجلت نظرى به طرف حضرت انداخت و گفت :
اى پسر رسول خدا! آيا از من راضى شدى ؟
فرمود: بله اى حر من از تو راضى هستم و خدا هم راضى است ؛
اءنت حر كما سمتك امك ؛ تو آزاده اى همانطورى كه
مادرت تو را چنين نام نهاد
للّه و او با كمال دلخوشى جان به جان آفرين تسليم كرد.(53)
استادى كه شاگرد شد
مرحوم آيت الله سيد حسين كوه كمره اى از شاگردان صاحب جواهر، مجتهدى معروف بود و در
نجف اشرف ، حوزه درس معتبرى داشت . هر روز طبق معمول در ساعت معين براى تدريس در
مسجد حاضر مى شد.
يك روز از جايى بر مى گشت كه نيم ساعت زودتر به محل تدريس آمد، بطورى كه هنوز از
شاگردانش كسى نيامده بود، در اين هنگام ديد شيخ ژوليده اى كه آثار فقر در او نمايان
است در گوشه مسجد مشغول تدريس مى باشد و چند نفر به دور او حلقه زده اند. مرحوم
سيد حسين خود را به او نزديك كرده و سخنانش را گوش كرد، با كمال تعجب حس كرد كه اين
شيخ ژوليده ، بسيار محققانه درس مى گويد.
روز بعد زودتر آمد و به سخنان شيخ گوش داد و بر اعتقاد روز پيشش افزوده شد. اين عمل
چند روز تكرار گرديد و براى سيد حسين يقين حاصل شد كه اين شيخ از خودش فاضلتر است و
اگر شاگردان خود نيز در درس شيخ شركت كنند بيشتر بهره مى برند، اينجا بود كه خود را
در ميان دو راهى كبر و تواضع ديد و سر انجام بر كبر پيروز شد.
فردا كه شاگردانش اجتماع كردند، خطاب به آنها گفت : دوستان ! امروز مى خواهم مطلب
تازه اى به شما بگويم . اين شيخ كه در آن گوشه مسجد با چند شاگرد نشسته ، براى
تدريس از من شايسته تر است و خود من هم از او استفاده مى كنم ، از اين پس همه با هم
پاى درس او حاضر مى شويم . از آن روز، همه در جلسه درس آن شيخ ژوليده ، كه كسى جز
مرحوم شيخ مرتضى انصارى - قدس سره - نبود، شركت نمودند و از آن پس ، افتخار شاگردى
آن استاد بزرگ فقه آل محمد نصيبشان شد.(54)
نمك شناس يا نمك به حرام ؟!
يكى از اخيار اصفهان كه به علامه مجلسى ارادت داشت شبى بعد از نماز جماعت خدمت
ايشان آمد و گفت : گرفتارى مهمى برايم پيش آمده است . علامه مجلسى گفت : چه گرفتارى
؟ آن مرد گفت : لوطى باشى محل ، به من خبر داده است كه امشب با دوستانش مى خواهند
به خانه من بيايند و شام ميهمان من باشند و قهرا مى دانم اسباب لهو و لعب را هم مى
آورند و موجبات ناراحتى ما را فراهم مى كنند و ما را در حرام مى اندازند.
علامه مجلسى گفت : خودم مى آيم و به لطف خداوند مساءله آنرا آنطورى كه خدا بخواهد
حل و فصل مى كنم . جناب علامه از راه مسجد جلوتر از ميهمانها به خانه آن مرد رسيد،
وقتى بعد از مدتى لوطى باشى و رفقايش وارد شدند، ناگهان چشمشان به شيخ الاسلام
اصفهان ؛ مرحوم مجلسى افتاد، تنبك و تنبورهاى خود را پنهان كردند و مؤ دبانه در
محضر او نشستند.اما لوطى باشى از ميزبان سخت ناراحت و دلگير شده كه او علامه مجلسى
را موى دماغ و مزاحم عيششان كرده بود.
لوطى باشى شروع به سخن گفتن كرد و گفت : جناب مجلسى ! ما لوطيها صفات خوبى هم داريم
، كمتر از اهل علم هم نيستيم . مجلسى گفت : من كه چيزى از خوبيهاى شما نمى دانم .
لوطى باشى گفت : جناب مجلسى تو با ما معاشرت ندارى كه بدانى ما چه صفات خوبى داريم
؛ ما در نمك شناسى بى نظيريم . لوطى كسى هست كه اگر نمك كسى را چشيد تا آخر عمر
يادش نمى رود و به صاحب نمك خيانت نمى كند. علامه گفت : من اين حرف شما را نمى
توانم بپذيرم كه شما نمك شناسيد و نمكدان نمى شكنيد. بگو ببينم چند سال از سن شما
مى گذرد؟ لوطى باشى گفت : چهل سال . علامه مجلسى گفت : چهل سال است نعمت خدا را مى
خورى و معصيت خدا را مى كنى اى نمك به حرام !
اين جمله را كه گفت مثل آبى كه به آتش بريزند لوطى باشى خاموش شد و راستى كه او را
تحت تاءثير قرار داد تا آخر مجلس ديگر يك كلمه هم حرف نزد و در فكر فرو رفت . مجلس
تمام شد و هر كس به خانه اش رفت . لوطى هم به خانه اش رفت تا بخوابد اما مگر خوابش
مى برد! بله درست گفت چهل سال عوض نمك شناسى نسبت به كسى كه به او همه چيز داده ؛
سلامتى ، بضاعت ، ثروت ، و... نمك بحرامى كرده فكر كرد و فكر كرد تا آخر تصميم خود
را گرفت . فردا صبح پس از اذان ، علامه مجلسى شنيد كه كسى در خانه اش را مى زند، در
را باز كرد، ديد لوطى باشى است . گفت : آقاى شيخ ! آيا اگر من توبه كنم خدا مرا مى
بخشد و مى آمرزد و قبولم مى كند؟ علامه مجلسى گفت : بله ، البته خدا كريم و غفور
است ، انسان هر قدر هم گناهش زياد باشد اما اگر حقيقتا پشيمان شود و به درگاه
خداوند بزرگ توبه كند خداوند تعالى گناهان او را مى بخشد و او را قبول مى كند. لوطى
باشى گفت : من پشيمانم و توبه كردم تو از خدا بخواه تا مرا بيامرزد.(55)
اگر آن زن شما را بخشيد من هم شما را بيامرزم
در ميان بنى اسرائيل پادشاهى بود كه يك قاضى داشت و آن قاضى برادرى كه به صدق و صفا
و صلاح معروف بود و آن برادر زن صالحه اى كه از نسل پيامبران بود. پادشاه را كارى
پيش آمد كه مى بايست كسى را دنبال آن مى فرستاد به همين خاطر به قاضى خود گفت : كه
مرد خوب و مورد اعتمادى را برايش پيدا كند، قاضى هم برادر خود را معرفى كرد و گفت :
كسى را معتمدتر از او سراغ ندارم . سپس كار پادشاه را با برادرش در ميان گذاشت و از
او خواست كه خودش را براى سفر مهيا كند او قبول نكرد و گفت : من نمى توانم زن خود
را تنها بگذارم ، قاضى بسيار اصرار و پافشارى كرد تا برادرش را مجبور به سفر كرد و
او چون مضطر شد گفت : اى برادر! بعد از خدا همه چيز من زنم مى باشد، من براى او
خيلى دل واپسم تو بايد قول بدهى كه بعد از من كارهاى او را انجام دهى و نگذارى او
سختى ببيند، قاضى قبول كرد و برادرش رفت در حالى كه زن او از رفتنش راضى نبود. قاضى
بخاطر قولى كه به برادر خود داده بود زياد پيش زن برادر خود مى آمد و از نيازهاى او
مى پرسيد و كارهاى او را انجام مى داد تا اينكه سرانجام شيطان كار خود را كرد و
محبت آن زن را در دل او انداخت و زن برادر خود را وادار به زنا كرد ولى زن قبول نمى
كرد و هر چه اصرار مى كرد، زن امتناع مى نمود.
قاضى به زن گفت : به خدا سوگند اگر قبول نكنى به پادشاه مى گويم كه اين زن زنا كرده
و نزد من ثابت شده است . زن گفت : هر كار كه مى خواهى بكن كه من زنا نخواهم كرد.
قاضى نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا كرده . پادشاه گفت : او را سنگسار كن ،
قاضى نزد زن برادر برگشت و گفت : من حكم سنگسار تو را گرفته ام ، اگر قبول كنى و
كام من برآرى ، آن را اجرا نخواهم كرد و گرنه سنگسارت خواهم نمود. زن گفت : من به
اين كار ناشايست دست نمى زنم و تو هر آنچه مى خواهى بكن .
قاضى وقتى ديد زن برادرش تسليم نمى شود، مردم را باخبر كرد و آن زن را به صحرا برد
و چاله اى كند و زن را در آن قرار داد و مردم شروع كردند به طرف او سنگ پرتاب كردن
، تا زمانى كه گمان كردند كارش تمام شده و به اتفاق قاضى به خانه هايشان برگشتند.
اما زن كه هنوز رمقى داشت و نيم جان بود، چون شب شد از گودال بيرون آمد. ناى راه
رفتن نداشت به روى زمين افتاد و به حالت سينه سر خود را مى كشيد تا به خانه اى در
وسط بيابان رسيد. بر در آن خانه خوابيد تا صبح شد، مرد صاحبخانه در را باز كرد آن
زن را ديد، از جريان آمدنش به آنجا سؤ ال كرد، زن سر گذشت خود را براى او تعريف
كرد، مرد صاحب خانه بر او رحم كرد و او را به خانه خود برد.
آن مرد پسر كوچكى داشت كه غير از آن ، فرزند ديگرى نداشت . او زن را مداوا كرد تا
زخم و جراحتهاى بدن او بهبود يافت و تربيت فرزند كوچكش را به او سپرد. مرد مال و
ثروت زيادى داشت و غلامى كه او را خدمت مى كرد، آن غلام عاشق آن زن شد و دلى صد دل
گرفتار او و به او در آويخت . گفت : اگر با من مباشرت نكنى تو را مى كشم ، زن گفت :
هر كارى مى خواهى بكن كه ممكن نيست اين كار بد از من صادر شود. آن غلام وقتى از زن
ماءيوس شد آمد و فرزند كوچك مرد را كشت و پيش او رفت و گفت : اين زن زنا كار را كه
آوردى و فرزند خود را به او سپردى ، فرزندت را كشت . مرد پيش زن آمد و به او گفت :
چرا چنين كردى ؟ آيا فراموش كردى كه من در حق تو چه خوبيها كردم ؟ زن جريان را براى
او تعريف كرد و بيگناهى خود را اثبات نمود. ولى مرد صاحب خانه گفت : من ديگر دلم
راضى نمى شود كه تو در اين خانه بمانى ، اين بيست درهم را بگير و از اينجا برو،
اينها را توشه خود كن و خدا را كارساز خود بدان و او را در شب هنگام از خانه اش
بيرون كرد.
زن در تاريكى شب راهى را پيش گرفت و رفت تا صبح به دهى رسيد، ديد مردى را به دار
كشيده اند و هنوز زنده است . علت به دار كشيدن او را پرسيد، گفتند: او بيست درهم
قرض دارد و قانون ما اين است كه هر كس بيست درهم قرض داشته باشد او را بر دار مى
كشند و تا ادا نكند او را پايين نمى آورند. زن بيست درهم خود را داد و آن مرد را
خلاص كرد. مرد كه از بالاى دار به زمين آمده بود نفس راحتى كشيد و گفت : اى زن هيچ
كس به اندازه تو بر من حق ندارد تو جان مرا نجات دادى ، هر جا كه مى روى من در خدمت
تو مى آيم تا كمى از لطف تو را جبران كنم . او همراه زن آمد تا به كنار دريا
رسيدند، مى خواستند به آنطرف دريا بروند ولى نه پولى داشتند و نه كشتى . در كنار
دريا كشتيهاى زيادى بود و مردمى كه مى خواستند بر آن كشتيها سوار شوند و كالاهاى
خود را بار بزنند و به آن طرف دريا بروند. مرد به زن گفت : تو همين جا بمان تا من
بروم و براى آن مردمى كه مى خواهند كشتى خود را بار بزنند كار كنم و پولى بگيرم و
مقدارى غذا بخرم و پيش تو آورم و بعد مى خوريم و از اين جا مى رويم . مرد نزد
كشتيبانها رفت و گفت : در كشتى شما چه كالايى است ؟ گفتند: انواع و اقسام كالاها،
جواهر، مشك ، عنبر، حرير و... و اين يك كشتى خالى است كه ما خود سوار آن مى شويم .
گفت : قيمت اين كالاها چند مى شود؟ گفتند: خيلى مى شود و ما الآن حساب آن را نداريم
. مرد گفت : من يك متاعى دارم كه از همه آن چه شما در كشتى تان داريد با ارزشتر است
. گفتند: آن چيست ؟ گفت : كنيزى دارم كه شما هرگز به آن زيبايى و حسن و جمال نديده
ايد. گفتند: به ما بفروش . گفت : مى فروشم ولى به شرط آن كه اول يكى از شما برود او
را ببيند و خبر بياورد كه چه تحفه اى است تا ارزان نخريد و بعد پول آن را به من
بدهيد و من كه از اينجا رفتم مال شما باشد، آنها قبول كردند، كسى را فرستادند او
خبر آورد كه هرگز كنيزى به آن زيبايى نديده ام و آن مرد ده هزار درهم پول زن را
گرفت و رفت .
وقتى مرد رفت كشتيبانان پيش زن آمدند و به او گفتند: كه برخيز و بيا با ما برويم .
گفت : نمى آيم مرا با شما كارى نيست ، گفتند: ما تو را از صاحبت خريده ايم ، آن آقا
و صاحب من نبود، گفتند: ما نمى دانيم ، خريده ايم و اگر نمى آيى تو را به زور
خواهيم برد. زن به ناچار با آنها رفت .
به نزديك كشتيها كه رسيدند، چون هيچيك از آنها به ديگرى اعتماد نداشت زن را در كشتى
كه حامل كالاها بود سوار كردند و خودشان در كشتى ديگر سوار شدند و كشتيها را از
لنگر خارج نموده و به سوى مقصد حركت كردند، به وسط دريا كه رسيدند، خداوند بادى
فرستاد و دريا متلاطم شد و كشتى آنها با كليه سرنشينانش غرق شد و زن با كالاهاى آن
سالم در جزيره اى پهلو گرفت .
آن زن از كشتى بيرون آمد و آن را بست و گشتى در جزيره زد ديد جاى خوشى است ، درختان
پر از ميوه و سر به فلك كشيده ، نهرهاى پر از آب ، هواى خوب و... دارد. با خود گفت
در اين جزيره مى مانم و عبادت خداوند بزرگ را مى كنم و از اين آب و ميوه ها مى خورم
تا مرگم فرا رسد. در آن زمان در ميان بنى اسرائيل پيامبرى بود. خداوند به او وحى
كرد كه نزد پادشاه برو و به او بگو كه در جزيره اى از جزاير فلان دريا، بنده اى از
بندگان خاص من زندگى مى كند كه تو و اهل مملكتت همگى بايد نزد او برويد و به گناهان
خود اقرار و اعتراف كنيد و از او بخواهيد كه از گناهان و خطاهاى شما درگذرد، تا اگر
او شما را بخشيد من هم شما را بيامرزم . آن پيامبر پيام الهى را به پادشاه رسانيد،
او با ملتش به آن جزيره رفتند و آن زن را ديدند و هر يك زبان به اقرار و اعتراف
گشودند.
پادشاه گفت : اين قاضى نزد من آمد و گفت : زن برادرم زنا كرده و من بدون آن كه از
او شاهدى بخواهم كه شهادت دهد، حكم به سنگسار آن زن كردم ، مى ترسم كه بخاطر آن
گناهى كرده باشم ، مى خواهم كه براى من استغفار كنى ، زن گفت : خدا تو را بيامرزد،
بنشين . آنگاه شوهرش كه او را هم نمى شناخت آمد و گفت : من زنى داشتم در نهايت فضل
و صلاح و تقوا، براى كارى از شهر بيرون رفتم ولى او راضى به رفتن من نبود، سفارش او
را به برادر خود كردم ، وقتى برگشتم و او را نيافتم سراغش را گرفتم ، برادرم گفت :
او زنا كرد و سنگسارش كرديم . اينك مى ترسم كه در حق او كوتاهى كرده باشم ، از خدا
بخواه كه مرا بيامرزد. زن گفت : خدا تو را بيامرزد، و او را در كنار پادشاه نشانيد.
قاضى پيش آمد و گفت : برادرم زنى داشت ، عاشق او شدم و از او خواستم زنا كند، قبول
نكرد، پيش پادشاه رفتم ، او را به دروغ متهم به زنا ساختم و سنگسارش كردم ، حال تو
از خدا بخواه مرا بيامرزد. زن گفت : خدا تو را بيامرزد و رو به شوهرش كرد و گفت :
بشنو. سپس شخصى كه در بيابان خانه داشت آمد و جريان خود را نقل كرد و گفت : آن زن
را در شب بيرون كردم ، مى ترسم درنده اى او را دريده باشد، از خدا بخواه از تقصير
من درگذرد. زن گفت : خدا تو را بيامرزد. غلام او هم اعتراف كرد، به مرد گفت : بشنو
و او را هم بخشيد. نوبت آن مرد دار كشيده رسيد و او حكايت خود را نقل كرد. زن گفت :
خدا تو را نيامرزد چون تو بدون دليل در برابر نيكى من بدى كردى . آنگاه آن زن عابده
صالحه رو به شوهر خود كرد و گفت : من زن تو هستم و آنچه تو امروز شنيدى سرگذشت من
بود، مرا ديگر احتياجى به شوهر نيست . از تو مى خواهم كه اين كشتى پر از كالاى
گرانبها را براى خود ببرى و مرا در اين جزيره بگذارى تا عبادت كنم ، ديدى كه از دست
مردان چه كشيدم . شوهر او را گذاشت و با كشتى پر از كالا به همراه پادشاه و همه اهل
مملكت به خانه خويش بازگشتند.
(56)
توطئه قتل پيامبر
هنگامى كه رسول اكرم - ص - از جنگ خيبر با فتح و پيروزى بازگشت ، زنى از يهوديان
گوسفندى را سر بريده و ذراع آن را بريان نمود و مسموم گردانيد و به حضور پيامبر
آمده اظهار ايمان و مسلمانى كرد و آن ذراع مسموم را نزد آن حضرت گذاشت .
پيامبر فرمود: اين چيست ؟ عرض كرد: پدر و مادرم فداى شما، من از رفتن شما به سوى
خيبر نگران بودم ؛ زيرا من اين يهوديان خيبر را مردانى محكم و شجاع مى دانستم ، بره
اى داشتم كه آن را همانند فرزندى براى خود مى پنداشتم و اطلاع داشتم كه شما به ذراع
گوسفند علاقه داريد از اين رو نذر كردم كه اگر به سلامت مراجعت فرموديد آن بره را
ذبح كنم و ذراع آن را بريان كرده براى شما بياورم و اكنون كه شما به سلامت برگشتيد
من به نذر خود وفا كرده ام و اين ذراع ، از همان گوسفد است .
حضرت على بن ابى طالب (ع ) و براء بن معرور نيز در حضور پيامبر بودند. رسول اكرم
نان طلبيد. نان آوردند، براء دست برد و لقمه اى از آن ذراع بر گرفت و در دهان گذاشت
. حضرت على (ع ) فرمود: اى براء! بر رسول خدا پيشى نگير. براء كه مردى بيابانى بود،
در جواب گفت : گويا پيامبر را بخيل مى دانى ! فرمود: نه . من رسول خدا را بخيل نمى
دانم بلكه تجليل و احترام مى كنم ، نه براى من ، نه براى تو و نه براى احدى روانيست
كه در گفتار و كردار يا در خوردن و آشاميدن ، بر رسول خدا پيشى بگيرد.
براء گفت : من رسول الله را بخيل نمى دانم ، حضرت على (ع ) فرمود: من از اين جهت
نگفتم بلكه مقصود من اين است ذراع را زنى آورده كه يهودى بوده است و اكنون وضع او
درست روشن نيست . اگر به امر رسول الله از اين گوشت بخورى او ضامن سلامتى تو است
ولى اگر بدون امر آن حضرت بخورى كار تو واگذار به خودت مى باشد. در اثناء اين گفتگو
براء لقمه را جويد و پايين برد ناگهان ، ذراع گوسفند به زبان آمد كه يا رسول الله
از من نخوريد كه مسموم مى باشم و درپى آن ، حال براء تغيير يافت و كم كم در حال جان
دادن افتاد و پس از لحظاتى قالب تهى كرد و از دنيا رفت . پيامبر امر فرمود: آن زن
را آوردند. حضرت به او فرمود: چرا چنين كردى ؟ پاسخ داد: براى اين كه از ناحيه شما
رنج و آزار و ناراحتى زيادى متوجه من گرديده است ؛ چه آن كه پدر، عمو، شوهر، برادر
و فرزندم را كشتى ، من با خود گفتم اگر محمد پادشاهى است كه من بدين وسيله او را
مسموم كرده و انتقام خود را از او گرفته ام و اگر پيامبر خداست (چنانكه خودش ادعا
مى كند و وعده فتح مكه و پيروزى را مى دهد) كه خداوند او را نگهدارى مى كند و اين
سم به او آسيبى نخواهد رسانيد.
پيامبر فرمود: راست گفتى ، آنگاه فرمود: مرگ براء تو را مغرور نسازد ؛ زيرا او از
رسول خدا پيشى گرفت ، خداوند او را بدين وضع دچار كرد و اگر به امر رسول خدا مى
خورد، خداوند او را حفظ مى كرد و از اين گوشت مسموم آسيبى نمى ديد. سپس رسول اكرم -
ص - عده اى از خوبان اصحابش ؛ مانند سلمان ، مقداد، ابوذر، عمار، صهيب و بلال را
طلبيد، وقتى كه آمدند فرمود: همگى بنشينند و دور آن ذراع حلقه بزنند، آنگاه پيامبر،
دست مبارك خود را روى آن گذاشت و فرمود:
بسم الله الشافى ، بسم الله الكافى ، بسم الله المعافى ، بسم
الله الذى لا يضر مع اسمه شى ء و لا داء فى الاءرض و لا فى السماء و هو السميع
العليم
(57)
سپس فرمود: بنام خدا بخوريد و خود آن حضرت خورد و ياران نيز خوردند تا سير شدند و
بعد هم آب نوشيدند و امر فرمودند آن زن را حبس كردند، روز دوم دستور داد آن زن را
آوردند، رسول الله به او فرمود: آيا نديدى كه همه اينها از آن ذراع مسموم خوردند پس
چگونه ديدى عنايت پروردگار را در دفع شر آن ، از پيامبر و يارانش ؟ عرض كرد: يا
رسول الله من تاكنون در نبوت شما در ترديد بودم ولى اكنون يقين پيدا كردم كه شما
فرستاده خداييد و اينك شهادت مى دهم كه لا اله الا الله وحده
لا شريك له وانك عبده و رسول .
(58)