1 - يهود و غذاى حرام
هنگامى كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله هفت ساله بود، يهوديان (كه نشانه هايى از
پيامبرى را در او ديدند در صدد بعضى امتحانات برآمدند) با خود گفتند: ما در
كتابهايمان خوانده ايم كه پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام از غذاى حرام و شبهه ،
دورى مى نمايد خوب است او را امتحان كنيم ، بنابراين مرغى را دزديدند و براى حضرت
ابوطالب فرستادند تا همه به عنوان هديه بخورند، همه خوردند غير پيامبر صلى الله
عليه و آله كه به آن دست نزد.
علت اين كار را پرسيدند، حضرتش در پاسخ فرمود: اين مرغ حرام است و خداوند مرا از
حرام نگه مى دارد.
پس از اين ماجرا، مرغ همسايه را گرفته و نزد ابوطالب فرستادند، به خيال اينكه بعد
پولش را به صاحبش بدهند. ولى آن حضرت باز هم ميل ننمود و فرمود: اين غذا شبهه ناك
است .
وقتى يهود از اين جريان اطلاع يافتند، گفتند: اين كودك داراى مقام و منزلت بزرگى
خواهد بود.(299)
2 - طبق حرام
ايامى كه (امام باقر)
عليه السلام در حبس (منصور دوانيقى
) (دومين خليفه عباسى ) بود غذا كم ميل مى كردند. روزى يكى از زنهاى
صالحه كه دوستدار اهل بيت بود، دو عدد نان از حلال درست كرد و به نزد امام فرستاد
تا ميل كند.
زندانبان به امام عرض كرد: فلان زن صالحه كه دوستدار شماست اين دو عدد نان را به
رسم هديه فرستاده و سوگند مى خورد كه از حلالست و التماس دارد كه امام آن را تناول
كند.
امام قبول نفرمود و به نزد آن زن فرستاد و فرمود: او را بگوئيد كه ما مى دانيم طعام
تو حلال است ، اما چون بر طبق حرام پيش ما فرستادى ، خوردن آن ما را روا نيست .(300)
3 - دام شيطان
يكى از شاگردان (آية الله شيخ مرتضى
انصارى ) مى گويد: در دورانى كه در نجف
اشرف نزد شيخ به تحصيل مشغول بودم ، شبى شيطان را در خواب ديدم كه بندها و طنابهاى
متعددى در دست داشت .
از شيطان پرسيدم اين بندها براى چيست ؟ گفت : اينها را به گردن مردم مى اندازم و
آنها را به سمت خويش مى كشم و به دام مى اندازم .
روز گذشته يكى از طنابهاى محكم را به گردن شيخ انداختم و او را از اتاقش تا اواسط
كوچه اى كه منزل شيخ در آن است كشيدم ، ولى افسوس كه از دستم رها شد و برگشت .
صبح نزد شيخ آمدم و خواب شب گذشته را برايش نقل كردم ، فرمود، شيطان راست گفته است
، زيرا آن ملعون ديروز مى خواست كه مرا فريب دهد كه با لطف خدا از دستش گريختم .
ديروز پول نداشتم و اتفاقا چيزى در منزل لازم شد، با خود گفتم يك ريال از مال امام
زمان عليه السلام نزدم موجود است و هنوز وقت صرفش نرسيده ، آن را به عنوان قرض برمى
دارم و سپس اداء خواهم كرد.
يك ريال را برداشتم و از منزل خارج شدم ، همينكه خواستم آن چيز مورد نياز را بخرم ،
با خود گفتم : از كجا كه من بتوانم اين قرض را بعدا اداء كنم ؟ در همين ترديد بودم
كه ناگهان تصميم گرفتم به منزل برگردم . چيزى نخريدم و به خانه برگشتم و آن پول را
سر جاى خودش گذاشتم .(301)
4 - غذاى خليفه !
روزى در مجلس (هارون الرشيد)
(پنجمين خليفه عباسى ) كه جمعى از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول و ديوانگى او شد.
هنگام خوردن غذا، سفره سلطنتى پهن شد، يك ظرف غذاى مخصوص در جلو هارون گذارند.
هارون غذاى خود را به يكى از غلامان داد و گفت : اين غذا را براى بهلول ببر، تا
شايد بهلول را جذب خود كند.
وقتى غلام غذا را نزد بهلول كه در خرابه اى نشسته بود گذاشت ، ديد چند سگ در چند
قدمى ، لاشه الاغى را دارند مى درند و مى خورند.
بهلول غذا را قبول نكرد و به غلام گفت : اين غذا را نزد آن سگها بگذار، غلام گفت :
اين غذاى مخصوص خليفه بوده و به احترام تو، برايت فرستاده است ، توهين به مقام
خليفه نكن .
بهلول گفت : آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند، از اين غذا نمى خورند (چه آن كه
اموال در تصرف خليفه حلال و حرامش معلوم نيست ).(302)
5 - عقيل
روزى (عقيل
) برادر (امام على
) عليه السلام از حضرتش درخواست كمك مالى كرد و گفت : من تنگدستم مرا
چيزى بده .
حضرت فرمود: صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم ، سهميه ترا خواهم داد. عقيل
اصرار ورزيد، امام به مردى گفت : دست عقيل را بگير و ببر در ميان بازار، بگو قفل
دكانى را بشكند و آنچه در ميان دكان است بردارد. عقيل در جواب گفت : مى خواهى مرا
به عنوان دزدى بگيرند.
امام فرمود: پس تو مى خواهى مرا سارق قرار دهى كه از بيت المال مسلمين بردارم و به
تو بدهم ؟
عقيل گفت : پيش معاويه مى رويم ، فرمود: خود دانى عقيل پيش معاويه رفت و از او
تقاضاى كمك كرد. معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت : بالاى منبر برو بگو على
عليه السلام با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم .
عقيل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت : مردم من از على عليه السلام دينش را
طلب كردم مرا كه برادرش بود رها كرد و دينش را گرفت ، ولى از معاويه درخواست نمودم
مرا بر دينش مقدم داشت .(303)
34 : حلم
قال الله الحكيم : (ان
ابراهيم لحليم اواه منيب )
: همانا حضرت ابراهيم بسيار حليم و تضرع كننده و طلب آمرزش از خدا مى طلبيد)
(304)
قال الصادق عليه السلام : اذا تكن حليما فتحلم .
: اگر حلم نداريد خود را به حلم ورزيدن وادار كنيد.(305)
شرح كوتاه :
حلم چراغ حق است كه بوسيله نور آن صاحبش به جوار الهى نزديك مى شود.
شخص حليم بر جفاء خلق و خانواده و همكاران و مانند اينها صبر مى كند و به رضاى الهى
، بر جفاى آنان بردبارى مى نمايد.
حقيقت حلم آن است كه از كسى به شخصى بدى برسد، در گذرد؛ با اينكه قادر بر انتقام از
او مى باشد، چنانكه در دعا وارد شده (خدا
يا فضيلت وسيع و حلت اعظم است از اينكه به عمل من مرا مواخذه كنى و بگناهانم مرا
خوار كنى .)
چون مؤ من در روى زمين منفعتش از همه بيشتر است ، بايد در مقابل گفتار و اذيت
سفيهان حلم بورزد، كه اگر در مقام جواب سفيهان برآيد مانند هيزم گذاشتن در آتش است
كه موجب زيادتى شعله مى شود.(306)
1- اذيت كبوتر باز
(شيخ ابوعلى ثقفى
) را همسايه اى بود كبوتر باز، كبوتران وى بر بام خانه شيخ مى نشستند، و
خود براى پرواز دادن كبوتران پيوسته سنگ پرتاپ مى كرد و شيخ از اين جهت در اذيت
بود.
روزى شيخ در خانه خود نشسته و به خواندن قرآن اشتغال داشت . همسايه به قصد كبوتران
سنگى پرتاب كرد و سنگ بر پيشانى شيخ آمد و پيشانى او شكست و خون جارى شد.
اصحاب شاد شدند و گفتند: فردا شيخ نزد حاكم شهر خواهد رفت و دفع شر كبوترباز را
خواستار خواهد شد و ما از رحمت او آسوده مى شويم .
شيخ خدمتكار را بخواند و گفت : به باغ برو و شاخى از درخت بياور. خادم رفت و شاخه
اى آورد.
شيخ گفت : اكنون اين چوب را پيش كبوتر باز ببر و بگو از اين پس كبوتران خود را با
اين چوب پرواز بدهد و سنگ نيندازد.(307)
2 - مدارا با اعمال فرماندار
در ايامى كه (هشام بن اسماعيل
) (دائى عبدالملك مروان ) از طرف يزيد فرماندار مدينه بود حضرت سجاد
عليه السلام را اذيت و آزار مى داد.
چون از مقامش عزل شد و وليد بر سر كار آمد، دستور داد هشام را توقيف نمايند، تا هر
كس از وى شكايت دارد مراجعه كند.
در اين موقع هشام گفت : از هيچ كس نمى ترسم مگر از على بن الحسين عليه السلام و اين
بخاطر اذيتهائى بود كه به حضرتش وارد نموده بود.
امام به هنگام زندانى بودن هشام ، از درب خانه مروان (خواهرزاده او) عبور كرد، و
قبلا به بعضى آشنايان خود (كه در توقيف هشام دخالت داشتند) فرمود: با يك كلمه هم او
را اذيت نكنند.
حتى امام پيغام به هشام فرستاد و فرمود: نظر كن اگر از پرداخت مالى كه به عنوان
جريمه يا مجازات از تو مى خواهند ناتوانى ، ما مى توانيم آن را بپردازيم ، پس تو از
ناحيه ما و هركس از ما اطاعت مى كند آرامش خاطر داشته باش .
همين كه هشام امام را از نزديك با مدارا كردن به او و سرپوش نهادن به كارهاى بدش
ديد، فرياد زد: خداوند(308)
خود اعلم و آگاه است كه مقام رسالتش را در چه محلى قرار دهد.(309)
3 - قيس منقرى
حلم را از قيس بن عاصم منقرى آموخته ام . يك بار او را ديدم كه در جلو منزلش تكيه
به شمشير خود داده بود و مردم را موعظه مى كرد و اندرز مى داد. در اين ميان كشته اى
را با مردى كه دستهايش را بسته بودند آوردند.
قيس را گفتند: اين پسر برادر تو است كه پسرت را كشته است . به خدا قسم نه سخنش را
قطع كرد و نه از تكيه اى كه بر شمشير داده بود بلند شد، بلكه به سخن خود ادامه داد
و به پايان رسانيد. چون از سخنرانى فارغ شد متوجه پسر برادرش گرديد و گفت :
پسر برادرم بدكارى مرتكب شدى ، خدايت را نافرمانى كردى ، رحم و خويشاوندى خود را
بريدى ، تير خود را درباره خودت بكار بردى و افراد قومت را كم كردى !
سپس به پسر ديگرش گفت : بازوهاى پسر عمويت را باز كن و برادرت را به خاك بسپار و صد
شتر ديه برادرت را از مال من به مادرت اختصاص بده ، زيرا او از فاميل ديگر است .(310)
4 - امام حسن عليه السلام و مرد شامى
روزى (امام حسن
) عليه السلام سواره بودند و مردى از اهل شام امام را ملاقات كرد و پى
در پى او را لعن و ناسزا گفت . امام هيچ نفرمود تا مرد شامى از دشنام دادن فارغ شد.
آنگاه امام رو به مرد شامى كرد و سلام نمود و خنده كرد و فرمود: اى آقا گمان مى كنم
غريب باشى و گويا بر تو مشتبه شده ؛ اگر از ما طلب رضايت مى جوئى از تو راضى مى
شويم ، اگر چيزى سؤ ال كنى عطاء مى كنيم ، اگر طلب ارشاد كنى ترا ارشاد مى كنيم ،
اگر گرسنه باشى ترا سير مى كنيم ، اگر برهنه باشى تو را مى پوشانيم ، اگر محتاج
باشى بى نيازت مى كنيم .
اگر رانده شده اى ترا پناه مى دهيم ، اگر حاجت دارى حاجتت را برمى آوريم ، اگر بار
خود را بر خانه ما فرود آورى و ميهمان ما باشى تا وقت رفتن براى تو بهتر خواهد بود؛
زيرا خانه ما وسيع و از امكانات برخوردار است .
چون مرد شامى اين سخنان را از آن حضرت شنيد، گريست و گفت : شهادت مى دهم كه توئى
خليفه الله در روى زمين ، و خدا بهتر مى داند كه خلافت و رسالت را در كجا قرار دهد.
پيش از آن كه تو را ملاقات كنم تو و پدرت دشمن ترين خلق نزد من بوديد، و الان
محبوبترين خلق نزد من هستيد.
پس بار خود را به خانه حضرت فرود آورد، و تا در مدينه بود مهمان امام بود و از
محبان و معتقدان اهل بيت گرديد.(311)
5 - شيخ جعفر كاشف الغطاء
از علماى بزرگ و حليم يكى (شيخ جعفر
كاشف الغطاء) بوده است . روزى شيخ
مبلغى بين فقراى اصفهان تقسيم كرد و پس از اتمام پول ، به نماز جماعت ايستاد. بين
دو نماز كه مردم مشغول خواندن تعقيبات بودند، سيدى فقير آمد و با بى ادبى مقابل
امام جماعت ايستاد و گفت : اى شيخ مال جدم - خمس - را به من بده .
فرمود: قدرى دير آمدى ، متاءسفانه چيزى باقى نمانده است . سيد با كمال جسارت آب دهن
خود را به ريش شيخ انداخت !
شيخ نه تنها هيچگونه عكس العملى خشنونت آميزى از خود نشان نداد، بلكه برخاست و در
حالى كه دامن خود را گرفته بود در ميان صفوف نمازگزاران گردش كرد و گفت : هر كس ريش
شيخ را دوست دارد به اين سيد كمك كند مردم كه ناظر اين صحنه بودند اطاعت نموده ،
دامن شيخ را پر از پول كردند. سپس همه پولها را آورد و به آن سيد تقديم كرد و به
نماز عصر ايستاد.(312)
35 : حيا
قال الله الحكيم : (ان
ذلكم يؤ ذى النبى فيستحيى منكم
:همانا كارهاى شما (بى وقت خانه پيامبر صلى الله عليه و آله رفتن و غذا خوردن و
حرفهاى سرگرمى زدن ) پيامبر صلى الله عليه و آله آزار مى دهد و از شما حيا و شرم مى
كند كه مطلبى اظهار نمايد)(313)
قال رسول الله صلى الله عليه و آله :
الحياء خير كله
:همه نوع حياء خير و نيكى است .)(314)
شرح كوتاه :
حياء نوريست كه جوهرش ايمان است ، پس حياء از ايمان است و آنرا بايد به شعاع ايمان
محكم و مقيد كرد.
صاحب حياء صاحب همه چيزهاست و در مقابل هر منافى توقف مى كند اما بى حياء صاحب همه
بدى هاست ، اگر چه به عبادات ظاهرى هم بپردازد.
فاقد اين صفت ، محروم و به عقاب آخروى مبتلا مى شود. حياء در اول جلوگاه هيبت حق و
در مرحله آخر رويت حق است و دارنده آن به حق مشغول و از گناه و تقصير بدور، و به
كرامت و محبت ملبس مى باشد.(315)
1- موسى عليه السلام و دختران شعيب
وقتى كه (موسى مرد قبطى
) را به قتل رسانيد، فرعونيان نقشه كشيدند تا موسى را به قتل برسانند،
موسى عليه السلام از مصر خارج شد و مدت هشت (يا سه ) روز در راه بود تا به دروازه
شهر مدين رسيد و سختى هاى بسيار كشيد و براى رفع خستگى در زير درختى كه چاهى كنارش
بود آرميد.
او مشاهده كرد كه براى آب كشيدن از چاه دو دختر منتظرند تا چوپانان آب گيرند بعد
نوبت اينان شود، آمد و فرمود: من براى شما از چاه آب مى كشم و آنان از هر روز زودتر
آب را به خانه آوردند.
پدر اين دو دختر حضرت شعيب عليه السلام فرمود: چطور امروز زودتر آب آورديد؟ و
گوسفندان را آب داديد آنان قصه آن جوان را نقل كردند.
فرمود: نزد آن مرد برويد و او را پيش من آوريد تا پاداش كارش را به وى بدهم .
آنان نزد موسى عليه السلام آمدند و درخواست پدر را گرفتند و موسى عليه السلام هم بى
درنگ به خاطر خستگى و گرسنگى و غريب بودن قبول كرد. دختران به عنوان راهنما جلو راه
مى رفتند و موسى عليه السلام به دنبال آنان به راه افتاد و نگاه مى كرد از كدام
كوچه و راهى مى روند. چون هيكل و بدن آنان را از پشت نمايان بود حيا و غيرت او را
ناگوار آمد و فرمود:
من از جلو مى روم و شما پشت سر من بيائيد، هر كجا ديدى من اشتباه مى روم راه را به
من نشان دهيد (يا سنگ ريزه اى در جلوى پاى من بيندازيد، تا راه را تشخيص بدهم )
زيرا ما فرزندان يعقوب به پشت زنان نگاه نمى كنيم .
چون نزد شعيب عليه السلام آمد و جريان خود را گفت ، به خاطر پاداش كار، و نيرومندى
جسمانى و حيا و پاكى و امين بودن دختر خود را به ازدواج موسى در آورد.(316)
2- حياى چشم
در تفسير روح البيان نقل شده است : در شهرى سه برادر بودند كه برادر بزرگ ده سال مؤ
ذن مسجدى بود كه روى مناره مسجد اذان مى گفت ، و پس از ده سال از دنيا رفت .
برادر دومى هم چند سال اين وظيفه را ادامه داد تا عمر او هم به پايان رسيد. به
برادر سومى گفتند: اين منصب را قبول كن و نگذار صداى اذان از مناره قطع شود، قبول
نمى كرد.
گفتند: مقدار زيادى پول به تو خواهيم داد! گفت : صد برابرش را هم بدهيد من حاضر نمى
شوم .
پرسيدند: مگر اذان گفتن بد است ؟ گفت : نه ، ولى در مناره حاضر نيستم . علت را
پرسيدند، گفت : اين مناره جايى است كه دو برادر بدبخت مرا بى ايمان از دنيا برده ؛
چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالاى سرش بودم و خواستم سوره يس بخوانم تا آسان
جان دهد، مرا از اين كار نهى مى كرد.
برادر دومم نيز با همين حالت از دنيا رفت . براى يافتن علت اين مشكل ، خداوند به من
عنايتى كرد و برادر بزرگم را در خواب ديدم كه در عذاب بود.
گفتم : تو را رها نمى كنم تا بدانم به چه دليل شما دو نفر بى ايمان مرديد؟ گفت :
زمانى كه به مناره مى رفتيم ، با بى حيائى نگاه به ناموس مردم درون خانه ها مى
كرديم ، اين مساءله فكر و دلمان را به خود مشغول مى كرد و از خدا غافل مى شديم ،
براى همين عمل شوم ، بد عاقبت و بدبخت شديم .(317)
3- زليخا
آن وقت كه زليخا دنبال يوسف بود تا از او كام بگيرد، و پيشنهاد گناه را به يوسف
داد، ناگهان يوسف ديد: زليخا روى چيزى را با پارچه اى پوشانيد.
يوسف فرمود: چه كردى ؟ گفت : صورت بت خود را پوشاندم كه مرا در حال گناه نبيند.
يوسف فرمود: تو از جماد حيا مى كنى كه نمى بيند من سزاوارترم از كسى كه مرا مى بيند
و از آشكار و نهانم داناست ، حيا و شرم كنم .(318)
4 - پيامبر صلى الله عليه و آله و بنى قريظه
چون پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك قلعه بنى قريظه رسيدند، كعب بن اسيد به
پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان دشنام مى داد.
پيامبر صلى الله عليه و آله چون نزديك قلعه آنان رسيد فرمود: اى برادر بوزينگان و
خوكها
(319) و بندگان طاغوت ، آيا مرا دشنام مى دهيد؟ ما و جماعتى هستيم (با
قدرتى كه داريم ) كه بر قومى وارد شويم ، روزگار آنان را تباه كنيم .
كعب ابن اسيد كه بزرگى پيامبر صلى الله عليه و آله را نمى شناخت نزديك آمد و گفت :
والله اى اباالقاسم ، تو نه نادان و نه دشنام دهنده بودى چه شده اين كلمات (برادر
خوكها) را روا داشتى ؟
پس شرم و حيا پيامبر صلى الله عليه و آله را گرفت به اندازه اى كه عبا از شانه اش و
عصا از دستش افتاد بخاطر كلماتى كه فرمود، و از نزد آنان بازگشت .(320)
5 - حياء اميرالمؤ منين عليه السلام
عقد امام على عليه السلام و حضرت زهراء عليهاالسلام در سال دوم هجرى واقع شد و لكن
ميان عقد و زفاف فاصله (يك ماه يا يكسال ) شد.
در اين مدت عقد، على عليه السلام از شرم خود نام فاطمه عليها السلام را بر زبان نمى
آورد و فاطمه عليهاالسلام نيز نام على عليه السلام را نمى برد تا يك ماه گذشت .
يك روز زنان پيامبر صلى الله عليه و آله نزد على عليه السلام رفتند و گفتند: چرا در
زفاف فاطمه عليها السلام تاءخير مى كنى اگر شرم دارى اجازه ده ما با پيامبر صلى
الله عليه و آله صحبت كنيم و اجازه عروسى بگيريم ، ايشان اجازه داد.
چون همه زنان در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله جمع شدند،ام سلمه عرض كرد: يا
رسول الله اگر خديجه زنده بود خاطرش به زفاف فاطمه مسرور مى شد و چشم فاطمه
عليهاالسلام به ديدار شوهر روشن مى گشت . على عليه السلام خواستار زن خويش است و ما
همه در انتظار اين شادمانى هستيم .
پيامبر صلى الله عليه و آله نام خديجه را كه شنيد آب در چشمش حلقه زد و آهى كشيد و
فرمود: مانند خديجه كجاست ... بعد فرمود: چرا على عليه السلام از خود من نخواسته
است ؟ گفتند: حيا مانع از گفتن او بود. بعد پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد
مهياى كار عروسى و زفاف على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام شوند.(321)
36 : خوف
قال الله الحكيم : (و
ادعوه خوفا و طمعا) (اعراف : آيه 56)
:خدا را از راه ترس و از روى اميد بخوانيد
قال رسول الله صلى الله عليه و آله :
(اتمكم عقلا اشدكم خوفا)(322)
:كاملترين شما در عقل ، آنكس است كه خوفش از خداوند بيشتر باشد.
شرح كوتاه :
خوف حق ، مراتب و ديده بان قلب است ، كه خائف با اين بال ايمانى متوجه رضوان الهى
است و بوسيله آن پرواز مى كند. خائف وعيده هاى الهى را مى بيند و در اعمال از هوى و
هوس پرهيز مى نمايد. كسيكه خدا را بندگى كند بر ميزان خوف ، گمراه نشود و به مقصد
برسد، چگونه نترسد در حاليكه عالم به عاقبت كار خود نيست و نامه اعمالش را نمى داند
سبك است يا سنگين !
خوف نفس را مى ميراند و خائف بين دو خوف از گذشته و آينده اش مى باشد وقتى نفس او
از هوسها بميرد قلبش حيات پيدا مى كند و به حيات قلب به استقامت مى رسد و ثبات در
آن موجب آمدن رجاء در دل مى شود(323).
1 - جوان خائف
سلمان فارسى از بازار آهنگران كوفه عبور مى كرد، ديد مردم دور جوانى را گرفته اند،
و آن جوان بيهوش روى زمين قرار گرفته است .
وقتى كه مردم حضرت سلمان را ديدند، از محضر ايشان درخواست كردند كه دعائى بخواند،
تا جوان از حالت بيهوشى نجات يابد.
سلمان وقتى كه نزديك جوان آمد، جوان برخاست و گفت : مرا عارضه اى نيست ، از اين
بازار عبور مى كردم ديدم آهنگران چكشهاى آهنين مى زنند، يادم آمد كه خداوند متعال
در قرآن مى فرمايد:
(براى كفار گرزگران و عمودهاى آهنين
است كه بر سر آنها مهيا باشد(324)
تا اين آيه را شنيدم اين حالت به من دست داد.
سلمان به آن جوان علاقمند شد و محبت او در دلش جاى گرفته و او را برادر خود قرار
داد، و پيوسته با همديگر دوست بودند: تا اينكه آن جوان مريض شد و در حالت احتضار
افتاد، سلمان به بالين وى آمد و بالاى سر او نشست .
در اين حال سلمان به عزرائيل توجه كرد و گفت : اى عزرائيل با برادر جوانم مدارا كن
و نسبت به وى مهربان و رئوف باش !
عزرائيل در جواب گفت : اى بنده خدا، من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان و رفيق مى
باشم
(325)
2 - زبان حال سنگ
روايت شده كه يكى از انبياء از مسيرى عبور مى كرد، سنگ كوچكى ديد كه آب زيادى از آن
خارج مى شود، از وضع آن تعجب نمود.
خداوند سنگ را به سخن گفتن واداشت و گفت : از وقتيكه شنيدم شعله و آتش برخاسته از
انسان و سنگ است (از ترس آنكه منهم از همان سنگها باشم ) تا به حال مى گريم .
آنگاه آن سنگ از آن پيامبر خواست كه برايش دعا كند تا از آتش در امان باشد، و او
دعا كرد.
مدتى بعد باز عبور پيامبر به آن جا افتاد و ديد همانگونه آب از سنگ جارى است .
پرسيد: حالا ديگر براى چه گريه مى كنى ؟ پاسخ داد: تا قبل از اطمينان به امان از
آتش گريه خوف مى نمودم ، اما اينك گريه شكر دارم ، و از سرور و خوشحالى مى گريم .(326)
3 - عقوبت با آتش
روزى اميرالمؤ منين با جمعى از اصحاب بودند كه شحصى آمد و عرض كرد: يا امير المؤ
منين ، من به پسرى دخول كردم مرا پاك كن .
امام فرمود: برو به منزل خودت ، شايد صفرا يا سودا بر تو غلبه كرده باشد. چون فردا
شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشايسته كرد؛ امام همان جواب را فرمودند.
روز سوم آمد و اقرار كرد و امام جواب اول را دادند.
روز چهارم آمد و اقرار كرد، امام فرمود: حالا كه چهار مرتبه اقرار كردى ، پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم براى حد اين عمل ، سه حكم فرموده است يكى از اين سه را
انتخاب كن .
فرمود: شمشير بر گردن زدن ؛ يا انداختن از بلندى ، يا با حالتى كه دست و پا بسته
باشد سوزانيدن به آتش .
آن مرد گفت : كدام يك از اين سه عقوبت ، بر من سخت تر است ؟ فرمود: سوختن با آتش ،
عرض كرد: يا على عليه السلام من همين را اختيار كردم .
امام فرمود: پس خودت را براى اين كار آماده كن ، عرض كرد: حاضر شدم ، برخاست و دو
ركعت نماز خواند و بعد از آن گفت : خداوندا مرتكب گناهى شده ام كه تو مى دانى و از
عذاب تو ترسيدم و به خدمت وصى رسول الله و پسر عموى آن حضرت آمده ام و از او خواستم
مرا از آن گناه كه انجام داده ام . و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام
پاك كند.
او مرا مخير در سه نوع از عذاب كرد و من سخت ترين آنها را اختيار كرده ام ، خداوندا
از رحمت تو مى خواهم كه اين سوختن را در دنيا كفاره ام قرار بدهى و مرا در آخرت
نسوزانى ...!!
بعد از آن برخاسته و گريه كنان خود را بر آن گودال انداخت كه آتش در آن شعله مى
كشيد.
امام ، از اين منظره گريه كرد و اصحاب هم گريه كردند. فرمود: اى مرد! برخيز از ميان
آتش كه ملائكه را به گريه درآوردى ، خداوند توبه تو را قبول كرد، برخيز ديگر به اين
كار نزديك مشو...!
در روايت ديگر دارد كه شخصى گفت : يا امير المؤ منين آيا حدى از حدود خداوند را
تعطيل مى كنى ؟ فرمود: واى بر تو، هرگاه امام از طرف خداوند منصوب باشد و گناه كار
از گناه خود توبه كند، برخداست كه او را بيامرزد.(327)
4- خائفان
وقتى كه اين آيه (البته وعده گاه جميع
آن مردم گمراه نيز آتش دوزخ خواهد بود، آن دوزخ را هفت در است ، هر درى براى ورود
دسته اى از گمراهان معين گرديده است
)(328)
بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد، چنان گريه مى كرد كه اصحاب از گريه
او به گريه افتادند و كسى نمى دانست جبرئيل با خود چه وحى كرده است كه پيامبر اين
چنين گريان شده است .
يكى از اصحاب به در خانه دختر پيامبر رفت و داستان نزول وحى و گريه پيامبر را شرح
داد. فاطمه عليها السلام از جاى حركت نمود چادر كهنه اى كه دوازده جاى آن بوسيله
برگ خرما دوخته شده بود، بر سر نمود و از منزل خارج شد.
چشم سلمان فارسى به آن چادر افتاد در گريه شد و با خود گفت : پادشاهان روم و ايران
لباسهاى ابريشمين و ديباى زر بافت مى پوشند، ولى دختر پيامبر چادرى چنين دارد، و در
شگفت شد.!!
وقتى فاطمه عليها السلام به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد، حضرتش به
سلمان فرمود: دخترم از آن دسته اى است كه در بندگى بسيار پيشى و سبقت گرفته است .
آنگاه فاطمه عليها السلام عرض كرد: بابا چه چيز شما را محزون كرده است ؟ فرمود: آيه
اى كه جبرئيل آورده و آنرا براى دخترش خواند.
فاطمه عليها السلام از شنيدن جهنم و آتش عذاب چنان ناراحت شد كه زانويش قدرت
ايستادن را از دست داد و بر زمين افتاد و مى گفت : واى بر كسيكه داخل آتش شود.
سلمان گفت : اى كاش گوسفند بودم و مرا مى خوردند و پوستم را مى دريدند و اسم آتش
جهنم را نمى شنيدم .
ابوذر مى گفت : اى كاش مادر مرا نزائيده بود كه اسم آتش جهنم بشنوم .
مقداد مى گفت : كاش پرنده اى در بيابان بودم و مرا حساب و عقابى نبود و نام آتش
جهنم را نمى شنيدم .
امير المؤ منين عليه السلام فرمود: كاش حيوانات درنده پاره پاره ام مى كردند و مادر
مرا نزائيده بود و نام آتش جهنم نمى شنيدم . آن گاه دست خود را بر روى سر گذاشته و
شروع به گريه نمود و مى فرمود:
آه چه دور است سفر قيامت ، واى از كمى توشه ، در اين سفر قيامت آنها را به سوى آتش
مى برند، مريضانى كه در بند اسارتند و جراحت آنان مداوا نمى شوند، كسى بندهايشان را
نمى گشايد، آب و غذاى آن ها از آتش است و در جايگاههاى مختلف جهنم زير و رو مى
شوند.(329)
5- يحيى
حضرت يحيى پيامبر وقتى ديد روحانيون بيت المقدس روپوش هايى موئين و كلاه هاى پشمين
بر تن و سر دارند، از مادر تقاضا كرد برايش چنين لباسى درست كند بعد در بيت المقدس
همراه با اءحبار مشغول عبادت شد.
روزى نگاهى به اندامش كه لاغر شده بود انداخت و گريه كرد. خداوند به او وحى كرد: به
اين مقدار از جسمت كه لاغر شده گريه مى كنى ؟ به عزت و جلالم سوگند اگر كمترين
اطلاعى از آتش داشتى بالاپوشى از آهن مى پوشيدى تا چه رسد به اين بافته شده ها.
يحيى از اين خطاب آنقدر گريست كه گوشت بر گونه او نماند. زكريا روزى به فرزندش گفت
: پسر جان من از خدا خواستم تا ترا به من بدهد كه مايه روشنى چشمم باشى چرا چنين مى
كنى ؟
عرض كرد: پدر مگر تو نفرمودى ، همانا در ميان بهشت و جهنم گردنه اى است به جز كسانى
كه از خوف خدا بسيار گريه كنند از آن گردنه نتوانند بگذرند؟ فرمود: چرا من گفتم !!
حضرت زكريا هرگاه مى خواست بنى اسرائيل را موعظه كند به طرف راست و چپ نگاه مى كرد
اگر يحيى را مى ديد نامى از بهشت و جهنم نمى برد. روزى زكريا عليه السلام مردم را
موعظه مى كرد، يحيى در حالى كه سر خود را در عبايش پيچيده بود آمد و در ميان مردم
نشست و زكريا او را نديد.
شروع به موعظه كرد و گفت : خدا فرموده ، در دوزخ كوهى است به نام سكران ، كه در
دامنه اين كوه ، بيابانى است به نام غضبان و در اين بيابان چاهى است كه عمق آن يك
صد سال راه است و در اين چاه تابوت هايى از آتش است كه درونش صندوق هائى از آتش است
و لباسهائى و زنجيرهائى از آتش درون صندوق مى باشد.
چون يحيى نام سكران شنيده سر برداشت و ناله اى كرد و آشفته روى به بيابان نهاد.
زكريا و مادر يحيى به دنبال پيدا كردن يحيى رفتند و جمعى از جوانان بنى اسرائيل هم
به احترام مادر يحيى در بيابان همراه شدند تا رسيدند به جايگاهى كه چوپانى بود و
گفتند: جوانى به اين خصوصيات نديدى ؟ چوپان گفت : حتما شما يحيى بن زكريا را مى
خواهيد؟ گفتند: آرى . چوپان گفت : الان در فلان گردنه در حاليكه قدمهاى خود را در
آب گذاشته و ديده بر آسمان دوخته و راز و نياز با خداى مى كند هست . رفتند و او را
يافتند. و مادر يحيى سر فرزند را به سينه نهاد و به خدا قسم داد تا بيايد، پس همراه
مادر به خانه آمد.(330)
37 : خيانت
قال الله الحكيم : (ان
الله لا يحب من كان خوانا اثيما)
(نساء: آيه 107)
خداوند هر خيانت كار و بد عمل را دوست ندارد
امام صادق عليه السلام : (ليس
لك ان تاءتمن الخائن )
(331)
براى تو نيست كه شخص خائن را امين بدانى .
شرح كوتاه :
چيزى كه برسم امانت مانند پول و دكان و ماشين و امثال اينها نزد كسى مى گذارند
نبايد خيانت كرد و آنرا معيوب و تجاوز نمود، و يا انكار آن چيز كرد.
دارنده اين صفت نزد خدا و مردم اعتبار ندارد؛ و از درجه ايمان ساقط مى شود و اثر
وضعى آن به خود مال و اهلش سرايت مى كند.
سفارش اكيد شده كه به نماز و رورزه كسى فريب نخوريد، چه بسا كسى شيفته اين اعمال مى
شود؛ ولكن به راستگوئى و اداء امانت مردم را آزمايش كنيد؛ نبايد نزد شخص خائن
چيزى گذاشت ، و اعتماد به او كرد و حتى زن دادن و قرض دادن به شخص خائن مذموم است و
اگر كسى اينكار را كرد و تجاوزى ديد خود را ملامت كند.
1- وزير خيانتكار
در عهد پادشاهى گشتاسب ، او را وزيرى بود به نام (راست روشن ) كه به سبب اين نام
مورد نظر گشتاسب بوده و بيشتر از وزاى ديگر مورد مرحمت قرار مى گرفت .
اين وزير، گشتاسب را بر مصادره رعيت تحرض مى كرد، و ظلم را در نظر او جلوه مى داد و
مى گفت : انتظام امور مملكت به خزانه است و بايد ملت فقير باشند تا تابع گردند.
خود هم مال زياد جمع كرد و با گشتاسب از در دشمنى در آمد. گشتاسب به خزانه رفت و
مالى نديد تا حقوق كارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پريشان ديد و متحير
شد.
دلتنگ و تنها، سوار شد و به صحرا بيرون رفت و سير مى كرد. در اثناى سير در بيابان
نظرش به گوسفندانى افتاد به آنجا رفت و ديد، گوسفندان خواب و سگى بردار است ، تعجب
كرد!!
چوپان را خواست و علت بردار شدن سگ را پرسيد، گفت : اين سگ امين بود، مدتى او را
پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد كردم . بعد از مدتى او با مده گرگى دوستى
گرفت و با او جمع شد. چون شب مى شد ماده گرگ گوسفندى را مى گرفت و نصف خودش مى خورد
و نصف ديگر را سگ مى خورد.
روزى در گوسفندان كمبود و تلف مشاهده شد و پس از جستجو، به اين خيانت سگ پى بردم .
لذا سگ را بردار كردم تا معلوم شود جزاى خيانت و عاقبت بدكردار شكنجه و عذاب است !!
گشتاسب چون اين جريان را شنيد به خود باز آمد و گفت : رعيت همانند گوسفندان و من
مانند چوپان ، بايد حال مردم را تفحص كنم تا علت نقصان پيدا شود.
لذا به بارگاهش آمد و ليست زندانيان را طلب كرد و معلوم شد وزير (راست روشن ) آنها
را حبس كرده است و همه مشكلات از اوست . پس او را بردار كرد و اعلام نمود و گفت :
ما به نام او فريفته شديم .
كم كم مملكت آباد و تدارك كار گذشته كرد و در كار اسيران اهتمام داشت و ديگر بر هيچ
كس اعتماد نمى كرد.(332)
2- خيانت در زيارت
جناب حاج آقا حسن فرزند مرحوم آيت الله حاج آقا حسين طباطبائى قمى نقل كرد: كه براى
معالجه چشم از مشهد به طهران آمده بودم ، همان زمان يكى از تجار تهران كه او را مى
شناختم به قصد زيارت امام هشتم به خراسان رفت .
شبى از شبها در عالم خواب ديدم كه در حرم امام هشتم مى باشم و امام روى ضريح نشسته
اند، ناگاه ديدم آن تاجر تيرى به طرف مقابل امام پرتاب نمود و امام ناراحت شدند.
بار دوم از طرف ديگر ضريح تيرى به طرف امام پرتاب نمود و حضرت ناراحت شد. بار سوم
تير از پشت به جانب امام پرتاب نمود كه اين دفعه اما به پشت افتادند.
من از وحشت از خواب بيدار شدم . معالجه ام تمام شد و مى خواستم به خراسان مراجعت
نمايم ، لكن توقف بيشترى كردم تا آن تاجر از خراسان برگردد و از حالش جويا شوم . از
مسافرت برگشت و سوالاتى كردم امام چيزى نفهميدم ، تا اينكه خوابم را برايش تعريف
كردم .
اشك از چشمانش جارى شد و گفت : روزى وارد حرم امام رضا عليه السلام شدم و طرف پيش
رو زنى دست به ضريح چسبانده و من خوشم آمد و دست خود را روى دست او گذاشتم ، زن رفت
طرف ديگر ضريح ، من هم رفتم باز دست خود را بر روى دست او گذاشتم ، رفت طرف پشت سر،
من هم رفت تا دست خود را به ضريح گذاشت ، دست خود را روى دست او گذاشتم ، از او
سوال نمودم كه اهل كجائى . گفت : اهل تهران ، با او رفاقت نموده و به تهران آمديم .(333)
3- خيانت دختر به پدر
ساطرون كه لقبش ضيزن بوده است پادشاه (حضر) كه ميان دجله و فرات قرار داشت بود. در
آن جا كاخى زيبا وجود داشت كه آنرا (جوسق ) مى ناميدند، او يكى از شهرهاى شاهپور ذى
الاكتاف را غارت و تصرف و خواهر شاهپور را گرفت و مردم بسيارى را كشت .
چون شاهپور خبردار شد لشگرى جمع كرد. و به سوى او حركت نمود. ضيزن در قلعه اى محكم
متحصن شد و اين محاصره چهار سال ادامه يافت و كارى از پيش نرفت .
روز دختر ضيزن بنام (نضيره ) كه بسيار با جمال بود در بيرون قلعه مى گشت و شاهپور
چشمش به او افتاد شيفته اش شد و برايش پيغام داد اگر راه تصرف قلعه را نشان دهى با
تو ازدواج مى كنم .
نضيره كه علاقه به شاهپور هم پيدا كرده بود شبى سربازان قلعه را از شراب مست و درب
قلعه را به روى لشگريان شاهپور باز كرد، و (ضيزن ) پدرش كشته شد.
شاهپور با نضيره ازدواج كرد و شبى ديد بستر او خون آلود است ، علت را جويا شد، ديد
برگ (مو) در بسترش بود، بخاطر لطافت اندام بدن خراشيده شد.
گفت : پدرت چه غذايى به تو مى داد؟ گفت : زرده تخم مرغ و مغز سر بره و كره و عسل .
شاهپور ساعتى تاءمل كرد و گفت : تو با چنين وسايل آسايش پدر وفا نكردى آيا با من
خواهى وفا كنى ، دستور داد به دم اسب او را بستند و اسب در بيابان تاختند، تا
خارهاى بيابان از خون اين دختر خيانت كار رنگين شود(334)
4- مرد هندى و امام ششم
امام كاظم عليه السلام فرمود: روزى در خدمت پدر بودم و يكى از دوستان از دوستان
وارد شد و گفت : عده اى در بيرون منزل ايستاده و اجازه ورود مى خواهند.
پدر فرمود: نگاه كن ببين كيستند. وقتى رفتم شتران زيادى را كه حامل صندوقهائى بودند
مشاهده كردم و شخصى هم سوار بر اسب بود. به او گفتم : تو كيستى ؟ گفت : مردى از
هندوستان واراده تشرف به خدمت امام را دارم .
بازگشتم و به عرض ايشان رسانيدم . فرمود: اجازه به اين خائن ناپاك مده . به آنها
اجازه ندادم و مدت زيادى در همانجا اقامت كردند تا اينكه يزيد بن سليمان و محمد بن
سليمان واسطه شدند و اجازه ورود براى آنها گرفتند.
مرد هندى وقتى كه وارد شد دو زانو نشست گفت : امام بسلامت باد، مردى از هندم ، مرا
پادشاه با مقدارى از هدايا خدمت شما فرستاده ، چند روز است كه به ما اجازه ورود نمى
دهيد آيا فرزندان پيامبران چنين مى كنند.؟
پدرم سر خود را به زير انداخت و فرمود: علت آنرا بعد خواهى فهميد. پدرم مرا دستور
داد نامه او را بگيرم و باز كنم . در آن نامه پادشاه هند پس از سلام نوشته بود:
من ببركت شما هدايت يافته ام ، برايم كنيز بسيار زيبائى به هديه آورده بودند، هيچ
كس را شايسته آن كنيز نيافتم ، از اين جهت او را به مقدارى لباس و زيور و عطر تقديم
شما مى كنم ، از ميان هزار نفر صد از ميان صد نفر ده نفر و از ميان ده نفر كسى را
كه صلاحيت امانت دارى داشته باشد يكى را به نام (ميزاب بن خباب ) تعيين كرد او را
همراه هدايا و كنيز نزد شما فرستادم .
امام رو به او كرد و فرمود: برگرد اى خيانت كار، هرگز قبول امانتى كه خيانت شده را
نمى كنم ...!
مرد هندى سوگند ياد كرد كه خيانت نكرده ام . پدر فرمود: اگر لباس تو گواهى به خيانت
تو به كنيز دهد مسلمان مى شوى ؟ گفت : مرا معاف بدار. فرمودند: پس كارى كه كردى به
پادشاه هند بنويس ....!
مرد گفت : اگر چيزى در اين خصوص شما مى دانى بنويس ، پوستينى بر دوش مرد بود و امام
فرمود: آنرا بيانداز؛ پس پدرم دو ركعت نماز خواند بعد سر به سجده گذاشت وى فرمود:
اللهم انى اسئلك بمعاقد العز... ايمانا مع ايمانهم ، از سجده سر برداشت و
روى به پوستين كرد و فرمود: آنچه مى دانى درباره اين مرد هندى بگو. پوستين همانند
گوسفندى بهم آمد و گفت :
اى فرزند رسول خدا، پادشاه اين مرد را امين دانست و نسبت به حفظ كنيز و هدايا او را
سفارش زيادى كرد، همينكه مقدارى راه آمديم به بيابانى رسيديم ، در آن جا باران گرفت
، هر چه با ما بود از باران خيس شد و پر آب گرديد. چيزى نگذشت كه ابر بر طرف شد و
آفتاب تابيد. اين خائن خادمى را كه همراه كنيز بود صدا زد و او را روانه شهر نمود
تا چيزى تهيه كند.
پس از رفتن خادم كنيز را گفت : در اين خيمه كه ميان آفتاب زده ايم بيا تا لباسها و
بدنت خشك شود كنيز وارد خيمه شد و در مقابل آفتاب لباس خود را تا ساق پا بالا زد،
همينكه چشم اين هندى به پاى او افتاد فريفته شد و كنيز را به خيانت راضى نمود.
مرد هندى از مشاهده اين پوستين به اضطراب افتاد و اقرار كرد و تقاضاى بخشش نمود.
پوستين به حالت خود برگشت ، امام دستور داد آنرا بپوشد.
همينكه پوستين بر دوش گرفت ، پوستين بر گردن و گلويش حلقه وار پيچيد نزديك بود آن
مرد خفه و سياه شود.
امام فرمود: اى پوستين او را رها كن ، تا پيش پادشاه برگردد، او سزاوارتر است كه
كيفر خيانت اين شخص را كند؛ و پوستين به حالت اوليه برگشت .
هندى با وحشت تمام درخواست قبول هديه اى را كرد..! امام فرمود: اگر مسلمان شوى كنيز
را به تو مى دهم ، ولى او نپذيرفت .
امام هديه را پذيرفت ولى كنيز را رد كرد و آن مرد هندى به هندوستان بازگشت . بعد از
يك ماه ، نامه پادشاه هند رسيد كه بعد از عرض ارادت نوشته بود كه : آنچه ارزش نداشت
را قبول كرديد ولى كنيز را قبول نكرديد. اين كار مرا نگران كرد و يا خود گفتم :
فرزندان انبياء داراى فراست خدادادى هستند، شايد آورنده كنيز خيانتى كرده باشد. لذا
نامه اى بنام شما از خود نوشتم و به آن مرد گفتم : نامه شما رسيد، و از خيانت در آن
متذكر شديد.
به او گفتم جز راستى چيزى تو را نجات نخواهد داد، و او تمام قضيه خيانت كنيز و
حكايت پوستين را برايم نقل كرد، و كنيز هم اعتراف كرد. دستور دادم هر دو را گردن
زدند. من هم به يگانگى خدا و رسالت پيامبر گواهى و به عرض مى رسانم كه من بعدا خدمت
خواهم رسيد طولى نكشيد كه تاج و تخت را رها كرد و به مدينه آمد و مسلمان حقيقى شد.(335)
5- حل مشكل !!
در زمان خلافت عمر، مردى از انصار به حالت مردن افتاد؛ دخترى داشت و آن را به دوستش
كه وصى او بود سپرد تا بعد از مرگش ، كاملا او را حفظ كند.
مرد به دستور خليفه به سفر طولانى ماءمور شد، و به خانه آمد و سفارش اكيد به
همسرش كرد و بعد به مسافرت رفت ؛ و هر وقت نامه اى مى نوشت سفارش دختر رفيقش را مى
كرد.
سفارشات پى در پى شوهر، همسر را به اين گمان انداخت كه شوهر مى خواهد از مسافرت
بيايد و او را به عقد خود در آورد، و هووى من شود و مرا از چشم او بياندازد.
لذا به همسايگى به زنى نابكار مشورت كرد و بعد تصميم گرفتند شب دور هم بنشينند و
دختر را شراب بدهند تا كاملا بى حال شد با انگشت تجاوز به بكارت او كنند؛ و همين
كار را كردند..!!
بعد از چند روز شوهرش آمد سراغ دختر را گرفت ، زن گله كرد و گفت : او به حمام رفت
وقتى برگشت دخترى خود را از دست داده بود.
مرد دختر را صدا زد و گله كرد و علت را پرسيد؟ دختر گفت : زن تو افتراء بسته است و
مرا شبى شراب داد و تجاوز به حريم من كرده است .
مرد براى حل اين مشكل به حضرت امير المؤ منين عليه السلام مراجعه كرد و حضرت زن و
دختر را خواست و هر چه به زن گفتند: حقيقت را بگو نگفت . حضرت قنبر را فرستادند
دنبال زن همسايه و او را آورد و شمشير كشيد و فرمودند: اگر واقع را نگوئى و آنچه مى
گويم تكذيب كنى ، با اين شمشير گردنت رامى زنم !
حضرت خود قضايا را نقل كرد و زن همسايه تصديق كرد. حضرت به آن مرد فرمود: زنت را
طلاق بده ، و دختر را همانجا برايش عقد كردند و از آن زن ديه كار ناشايست را
گرفتند.(336)