يكصد موضوع ۵۰۰ داستان

سيد على اكبر صداقت

- ۴ -


1 - جن برادر انس

امام باقر عليه السلام فرمود: جماعتى از مسلمين به سفرى رفتند و راه را گم كردند تا بسيار تشنه شدند.
(از جاده به كنارى رفتند) و كفن پوشيدند و خود را به ريشه هاى درختان (مرطوب ) چسبانيدند.
پيرمردى سفيد پوشى نزد آنها آمد و گفت : برخيزيد، باكى بر شما نيست ، اين آب است . آنها برخاستند و آشاميدند و سير آب گشتند.
گفتند: اى پيرمرد خدا ترا رحمت كند تو كيستى ؟ گفت : من از طايفه جنى هستم كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله بيعت كردند. از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مؤ من برادر مؤ من ، و چشم و راهنماى اوست ، شما نبايد با بودن من از تشنگى از بين برويد.(129)

2 - صفت برادران

(محمد بن عجلان ) گويد: خدمت امام صادق عليه السلام بودم كه مردى آمد و سلام كرد. حضرت از او پرسيد: حال برادرانت كه از آنها جدا شدى چطور بود؟
او ستايش نيكو و مدح بسيار نمود. امام فرمود: ثروتمندان فقراء را عيادت مى كنند؟ گفتم : خيلى كم . فرمود: ديدار و احوالپرسى ثروتمندان از فقراء چگونه است ؟ عرض كردم : اندك .
فرمود: دستگيرى توانگران از بينوايان چگونه است ؟ عرض كردم : شما اخلاق و صفاتى را ذكر مى كنيد در ميان مردم ما كمياب است ، فرمود: چگونه اينان خود را شيعه مى دانند (كه نسبت برادرى ميان پولداران با فقراء وجود ندارد).(130)

3 - بر درب خانه برادر

امام باقر عليه السلام فرمود: يكى از فرشتگان از درب خانه اى عبور مى كرد، مردى را ديد كه درب آن خانه ايستاده است . از وى پرسش نمود: چرا در اين جا ايستاده اى ؟ آن شخص گفت : در اين خانه برادرى دارم مى خواهم سلام كنم .
فرشته سؤ ال كرد: آيا از خويشاوندان تو است يا آنكه به وى نيازمندى و مى خواهى عرض حاجت كنى ؟
گفت : هيچ يك از اينها نيست ، جز آنكه بين ما حرمت برادرى اسلامى است ، و تازه كردن عهد و سلام كردن من بروى در راه خشنودى خداست .
فرشته گفت : من فرستاده خدايم به سوى تو؛ خدايت درود مى فرستد و مى فرمايد:
اى بنده من تو به ديدار من آمدى و مرا اراده كردى ، اينك به پاداش حفظ حقوق برادرى و نگاه داشتن حرمت برادرى اسلامى ، بهشت را بر تو واجب نمودم ، و از خشم و آتش خود ترا دور ساختم .(131)

4- فرماندار

مردى از اهل رى گفت : يكى از نويسندگان (يحيى بن خالد) فرماندار شهر شد. مقدارى ماليات بدهكار بودم كه اگر مى گفتند فقير مى شدم . هنگامى كه او فرماندار شد ترسيدم . مرا بخواهد و ماليات از من بگيرد. بعضى از دوستان گفتند: او پيرو امامان است ؛ لكن هراس داشتم شيعه نباشد و مرا به زندان بياندازد.
به قصد انجام حج ، خدمت امام كاظم عليه السلام رسيدم ، از حال خويش ‍ شكايت كردم و جريان را گفتم . امام نامه اى براى فرماندار نوشت به اين مضمون
(بسم الله الرحمن الرحيم )
بدان كه خداوند را زير عرش سايه رحمتى است كه جا نمى گيرد در آن سايه مگر كسى كه نيكى و احسان به برادر دينى خويش كند و او را از اندوه برهاند و وسائل شادمانيش را فراهم كند، اينك آورنده نامه از برادران تو است و السلام .)
چون از مسافرت حج بازگشتم ، شبى به منزل فرماندار رفتم و به دربان او گفتم بگو شخصى از طرف امام كاظم عليه السلام پيامى براى شما آورده است .
همين كه به او خبر دادند با پاى برهنه از خوشحالى تا در خانه آمد درب را باز كرد و مرا در آغوش گرفت و شروع به بوسيدن نمود و مكرر پيشانيم را مى بوسيد و از حال امام مى پرسيد.
هر چه پول و پوشاك داشت با من تقسيم كرد، و هر مالى كه قابل قسمت نبود معادل نصف آن پول مى داد؛ بعد از هر تقسيم مى گفت : آيا مسرورت كردم ؟ مى گفتم : به خدا سوگند زياد خوشحال شدم . دفتر مطالبات را گرفت و آنچه به نام من بود محو كرد، و نوشته اى داد كه در آن گواهى كرده بود كه از من ماليات نگيرند.
از خدمتش مرخص شدم و با خود گفتم : اين مرد بسيار به من نيكى كرد، هرگز قدرت جبران آن را ندارم ، بهتر آن است كه حجى بگزارم و در موسم حج برايش دعا كنم و به امام نيكى او را شرح دهم .
آن سال به مكه رفتم و خدمت امام رسيدم و شرح حال او را عرض كردم . پيوسته صورت آن جناب از شادمانى افروخته مى شد. گفتم : مگر كارهاى او شما را مسرور كرده است ؟ فرمود: آرى به خدا قسم كارهايش مرا شاد نمود، او خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين را شاد نموده است .)(132)

5 - على عليه السلام برادر پيامبر صلى الله عليه و آله

يكى از كارها بسيار مهمى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از پنج يا هشت ماه به مدينه آمدند انجام دادند آن بود كه عقد برادرى ميان مهاجر و انصار منعقد كردند.
(عبدالله بن عباس ) گفت : چون آيه (انما المؤ منون اخوة : همانا مؤ منان با يكديگر برادرند.)
نازل شد رسول خدا بين جميع مسلمانان برادرى را به عنوان يك اصل برقرار كردند، و هر دو نفر را با يكديگر برادر نمودند.
ابابكر را با عمر، عثمان را با عبدالرحمان و... برادر نمودند، به مقدار مقام و مرتبه و تناسب افراد بين آنها برادرى را تعيين كردند.
(اميرالمؤ منين عليه السلام بر روى خاك دراز كشيده بودند، پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند نزدش و فرمودند: يا ابا تراب بپاخيز، كه ترا با كسى برادرى ندارم والله كه ترا براى خود ذخيره كردم .)(133)

15 : بى نيازى

قال الله الحكيم : (لا تمدن عينيك الى ما متعنا به
:از اين ناقابل متاع دنيوى كه بطائفه اى از مردم داديم چشم بپوشان .(134)
قال الصادق عليه السلام : (شرف المؤ من قيام الليل و عزة استغناوه عن الناس )
:بزرگى مؤ من به نماز شب و عزتش به بى نيازى از مردم است .(135)
شرح كوتاه :
ضد صفت زشت طمع ، بى نيازى از مردم است . در عرف اگر گفته شود فلان شخص بى نياز است ، خيال مى كنند چون ثروت دارد بى نياز است ، در حالى كه بى نياز واقعى ، استغناء نفس از آنچه مردم دارند و طمع نداشتن به متاع ديگران است .
انسان هاى بى نياز از خلق ، آبرومند مى باشند و اعتماد بخدا كه بزرگترين سرمايه است را دارند.
اينكه از گدائى و سئوال از ديگران مذمت شده ، بخاطر اينست كه : شرف و عزت انسانى از بين مى رود، و فقر حاضرى است كه انسان را اسير و بند ديگران مى كند؛ و شوقش به خدا كم مى شود.

1 - درسى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

مردى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله در تنگدستى سخت قرار گرفت . روزى زنش به او گفت : خوب است خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله بروى و از ايشان تقاضاى كمكى كنى . آن مرد خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، همين كه چشم حضرت به او افتاد فرمود: (هر كه از ما چيزى درخواست كند به او مى دهيم اما اگر خود را بى نياز نشان دهد، خدا او را غنى خواهد كرد.)(136)
مرد از شنيدن اين سخن با خودش گفت : منظور پيامبر صلى الله عليه و آله از اين كلام من هستم ، از همانجا برگشت و جريان را براى زن خود شرح داد. زنش گفت : حضرت نيز بشرى است ، به ايشان بگو آنگاه ببين چه مى فرمايد:
براى مرتبه دوم آمد؛ باز همان جمله را شنيد. سومين مرتبه كه برگشت و همان جملات را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيد، به نزد يكى از دوستان خود رفت و كلنگ دو سرى از او به عاريه گرفت .
تا شامگاه در كوهها هيزم جمع آورى نمود و شب به طرف خانه بازگشت و هيزم را به پنج سير آرد فروخت ، نانى تهيه كرده و با زن خود ميل كردند. فردا جديت بيشتر كرد و هيزم زيادترى آورد؛ و هر روز مقدار زيادتر، تا توانست يك كلنگ بخرد.
چندى گذشت در اثر فعاليت دو شتر و يك غلام خريد و كم كم از ثروتمندان شد. روزى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله شرفياب شده و جريان زندگى و كلام حضرتش را بازگو كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من گفتم (كسى كه بى نيازى جويد خدا او را بى نياز گرداند.)(137)

2- اسكندر و ديو

هنگامى كه (اسكندر)، به عنوان فرماندار كل يونان انتخاب شد، از همه طبقات براى تبريك نزد او آمدند، اما (ديوژن ) حكيم معرف نزد او نيامد.
اسكندر خودش به ديدار او رفت ؛ و شعار ديوژن قناعت و استغناء و آزادمنشى و قطع و استغناء و آزاد منشى و قطع طمع از مردم بود.
او در برابر آفتاب دراز كشيده بود، وقتى احساس كرد كه افراد فراوانى ، به طرف او مى آيند كمى برخاست و چشمان خود را به اسكندر كه با جلال و شكوه پيش مى آمد خيره كرد، ولى هيچ فرقى ميان اسكندر و يك مرد عادى كه به سراغ او مى آمد نگذاشت ، و شعار بى نيازى و بى اعتنايى را همچنان حفظ كرد.
اسكندر به او سلام كرد و گفت : اگر از من تقاضايى دارى بگو!
ديوژن گفت : يك تقاضا بيشتر ندارم . من دارم از آفتاب استفاده مى كنم و تو اكنون جلو آفتاب را گرفته اى ، كمى آن طرف تر بايست !
اين سخن در نظر همراهان اسكندر خيلى ابلهانه آمد و با خود گفتند: عجب مرد ابلهى است كه از چنين فرصتى استفاده نمى كند!
اما اسكندر كه خود را در برابر مناعت طبع و استغناى نفس ديوژن حقير ديد، سخت در انديشه فرو رفت .
پس از آن كه به راه افتاد. به همراهان خود كه حكيم را مسخره مى كردند گفت : به راستى اگر اسكندر نبودم ، دلم مى خواست ديوژن باشم .(138)

3 - اعتراض محمد بن منكدر

(محمد بن منكدر) گويد امام باقر عليه السلام را ملاقات كردم و خواستم او را پند و موعظه كنم ، كه او مرا موعظت كرد.
گفتند: به چه چيز ترا موعظت كرد؟ گفت : در ساعتى از روز كه هوا گرم بود به اطراف مدينه بيرون رفتم ، و امام باقر عليه السلام را كه كمى فربه بود ملاقات كردم . او بر دوش دو غلام سياه خود تكيه كرده بود و مى آمد، با خود گفتم بزرگى از بزرگان قريش در اين ساعت گرم در طلب دنيا بيرون آمده خوب است او را موعظه كنم .
پس سلام كردم ؛ و امام نفس زنان و عرق ريزان جواب سلام مرا داد. گفتم : خدا كارت را اصلاح كند، خوب است بزرگى از بزرگان قريش با چنين حالت در طلب دنيا باشد! اگر مرگ بيايد و تو بر اين حال باشى كارت مشكل است .
امام دست از دوش غلامان برداشت و تكيه كرد و فرمود: به خدا قسم اگر مرگ در اين حال مرا دريابد، در طاعتى از طاعات خدا بوده ام كه خود را از حاجت به تو و مردم باز داشته ام ؛ وقتى از آمدن مرگ ترسانم كه مرا در حالى كه معصيتى از معاصى الهى را مشغول بوده باشم فرا گيرد.
محمد بن منكدر گويد: گفتم : خدا ترا رحمت كند، مى خواستم ترا موعظه نمايم تو مرا موعظه نافع فرمودى .(139)

4 - ابوعلى سينا

آورده اند كه (شيخ الرئيس ابوعلى سينا) روزى با كوبه وزارت مى گذشت ، كناسى را ديده كه به كار متعفن خويش مشغول است و اين شعر به آواز بلند مى خواند:
گرامى داشتم اى نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
ابوعلى سينا تبسمى نمود و به او فرمود: حقا خوب نفس خود را گرامى داشته اى كه به چنين شغل پست (در آوردن خاك و نجاسات از چاه ) مبتلا هستى از كناس از كار دست كشيد و رو به ابوعلى سينا كرد و گفت :
نان از شغل خسيس (كار پست ) مى خورم تا بار منت شيخ الرئيس ‍ نكشم .(140)

5 - مناعت طبع عبدالله بن مسعود

(عبدالله بن مسعود) از اصحاب نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله بود، و در مكتب آن حضرت شخصى غيور و وارسته به بار آمد.
در زمان خلافت عثمان ، او بيمار و بسترى شد كه در همان بيمارى از دنيا رفت .
خليفه به عيادت او رفت ، ديد اندوهگين است .
پرسيد: از چه چيزى ناراحتى ؟ گفت : از گناهانم . خليفه گفت : چه ميل دارى تا برآورم ؟
گفت : مشتاق رحمت خدا هستم .
سؤ ال كرد: اگر موافق باشى طبيبى بياورم .
گفت : طبيب ، بيمارم كرده است .
سؤ ال كرد: اگر مايل باشى دستور دهم ، عطائى از بيت المال برايت بياورند؟
گفت : آن روز كه نيازمند بودم ، چيزى به من ندادى ، امروز كه بى نياز هستم مى خواهى چيزى به من بدهى !
خليفه گفت : اين عطا و بخشش ، براى دخترانت باشد.
گفت : آنها نيز نيازى ندارند، چرا كه من به آنها سفارش كرده ام سوره واقعه را هر شب بخوانند؛ زيرا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: كسى كه سوره واقعه را در هر شب بخواند هرگز دچار فقر نمى شود.(141)

16 : بخل

قال الله الحكيم : (الذين يبخلون و ياءمرون الناس بالبخل و يكتمون ما اتهم الله من فضله و اعتدنا للكافرين عذابا مهنيا
:آن گروه (اهل كتاب ) كه بخل مى ورزند و مردم را به بخل وادار مى كنند و آنچه را خدا از فضل خود به آنها داده كتمان مى كنند، خدا بر اين كافرين عذابى سخت مهيا داشته است )(142)
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : (جاهل سخى اءحب الى الله من عابد بخيل
:جاهل سخاوتمند نزد خدا از عابد بخيل محبوب تر است ).
شرح كوتاه :
از مظاهر دنيا و دوستى بخل است ، و آن امساك از دادن چيزى به ديگران ، و جمع مال و منال است .
از دامهاى شيطان يكى بخل است كه جلو دهها فضائل همانند انفاق و بخشش و ايثار و كمك به ديگران را مى گيرد و سبب مى شود.
كه معصوم عليه السلام بفرمايد: (هيچ بخيلى وارد بهشت نمى شود).
صفت بخل آنقدر نفرت انگيز است ، كه اگر كسى به ديگرى مى بخشد او باطنا ناراحت مى شود. بر خانواده اش سخت مى گيرد، دوست ندارد مهمانى به خانه اش بيايد حتى خودش مهمانى نمى رود تا كسى خانه اش ‍ نيايد، و با اهل سخاوت دوستى نمى كند؛ لذا روايت وارد شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله از صفت بخل هميشه به خدا پناه مى برد(143)

1 - گناه بخيل

پيامبر صلى الله عليه و آله به طواف خانه خدا مشغول بود، مردى را ديد كه پرده كعبه را گرفته و مى گويد: خدايا به حرمت اين خانه مرا بيامرز!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: گناه تو چيست ؟ گفت : گناهم بزرگتر از آن است كه برايت توصيف كنم . فرمود: واى بر تو، گناه تو بزرگتر است يا زمينها؟ گفت : گناه من .
فرمود: گناه تو بزرگتر است يا كوهها؟ گفت : گناه من .
فرمود: گناه تو بزرگتر است يا آسمانها؟ گفت : گناه من .
فرمود: گناه تو بزرگتر است يا عرش خدا؟ گفت : گناه من .
فرمود: گناه تو بزرگتر است يا خدا؟ گفت : خدا اعظم و اعلى و اجل است .
فرمود: واى بر تو گناه خود را برايم وصف كن . گفت : يا رسول الله ، من مردى ثروتمندم و هر وقت سائلى رو به من مى آورد كه از من چيزى بخواهد، گويا شعله آتشى رو به من مى آورد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: از من دور شو و مرا به آتش خود مسوزان ! قسم به آن كه مرا به هدايت و كرامت برانگيخته است ، اگر ميان ركن و مقام بايستى و دو هزار سال نمازگزارى و چندان بگريى كه نهرها از اشكهايت جارى شود و درختان از آن سيراب گردند، و آنگاه با بخل و لئامت بميرى خدا ترا به جهنم مى افكند.
واى بر تو، مگر نمى دانى كه خدا مى فرمايد (هر كه بخل كند تنها بر خود بخل مى كند.)(144)
(و هر كسى از بخل ، نفس خويش را نگاهدارد آنان رستگارانند.)(145)

2 - منصور دوانقى

(منصور دوانقى ) دومين (خليفه عباسى )، مشهور به بخل و امساك بود. او براى صله و جايزه ندادن به ادبا و شعراء اول به شاعر مى گفت : اگر قبلا كسى اين اشعار را از حفظ داشته باشد يا ثابت شود كه شعر از شاعر ديگرى است ، نبايد انتظار جايزه داشته باشى .
اگر شاعر شعرش مال خودش بود، به وزن طومار شعرش پول مى كشيد، و به او مى داد! تازه خودش به قدرى خوش حافظه بود، كه شعر شاعر را حفظ مى كرده و براى شاعر مى خوانده ، و غلامى خوش حافظه داشته كه او هم شعر را در جا حفظ مى كرده و سپس رو به شاعر مى كرد و مى گفت : اين شعر را گفتى نه تنها من بلكه اين غلام من آن را حفظ دارد، و اين كنيز كه در پس ‍ پرده نشسته نيز آن را حفظ دارد، سپس به اشاره خليفه ، كنيزك هم كه سه بار از شاعر و خليفه و غلام شنيده بود، قصيده را از اول تا آخر مى خواند و شاعر بدون دريافت چيزى با تعجب و دست خالى بيرون مى رفت !!
روزى (اصمعى ) شاعر توانا و مشهور كه از وضع بخل منصور به تنگ آمده بود اشعارى با كلمات مشكل ساخت و بر روى ستون سنگى شكسته اى نوشت ، و با تغيير لباس و نقاب زده به صورت عشاير كه جز دو چشمش پيدا نبود، نزد منصور آمد و با لحنى غريبانه گفت : قصيده اى سروده ام ، اجازه مى خواهم آن را بخوانم .
منصور مانند هميشه توضيحات را براى او داد، و اصمعى هم قبول كرد و شروع به خواندن قصيده پر از الفاظ عجيب و غريب و لغات ناماءنوس و جملات غامض پرداخت تا قصيده به پايان رسيد،(146) منصور با همه دقت و غلام و كنيز با همه هوش سرشار نتوانستند اشعار را حفظ كنند، و براى اولين بار فرو ماندند.
سرانجام منصور گفت : اى برادر عرب معلوم مى شود كه شعر را خودت گفتى ، طومار شعرت را بياور تا به وزن آن جايزه بدهم .
اصمعى گفت : من كاغذى پيدا نكردم روى ستون سنگى نوشتم ، روى بار شترم هست و آن را آورد. منصور در شگفت ماند كه اگر تمام موجودى خزانه را در يك كفه ترازو بريزند، با آن برابرى نمى كند، چكار كند؛ با هوشى كه داشت گفت : اى عرب تو اصمعى نيستى ؟ او نقاب از چهره اش برداشت ، همه ديدند او اصمعى است .(147)

3 - بخيلهاى عرب

گفته شده : بخليهاى عرب چهار نفرند. (اول حطيئة ) است ، گويند: روزى عرب درب خانه خود ايستاده بود و عصائى در دست داشت . شخصى از آنجا مى گذشت ، به او رسيد و گفت : اى حطيئة من مهمان توام ، حطيئه اشاره به عصا نمود و گفت : اين را براى پذيرائى مهمانان مهيا نموده ام !
دوم : حميدار قط است ، گويند: روزى جمعى را مهمان نمود و به آنان خرماخورانيد بعد از خوردن خرماها، آنها را سرزنش مى كرد كه چرا بِسْمِ اللّهِالْرَّحْمنِ الْرَّحيم ْهسته اى خرما را خورديد!! سوم : (ابوالاسواد دئلى ) است ، گويند: روزى يك دانه خرما به فقيرى داد و فقير گفت : خدا در بهشت به تو يك دانه خرما بدهد. ابوالاسواد هم گفت : اگر به بينوايان چيزى بدهيم ، خودمان از آنها درمانده تر شويم !
چهارم : (خالد بن صفوان ) است ، گويند: هرگاه درهمى به دستش ‍ مى آمد مى گفت : اى پول چقدر گردش كرده اى و پرواز نمودى كه به دستم رسيدى ، اكنون به صندوق افكنم و زندانيت به طول مى انجامد. آنگاه پول را در صندوق مى افكند و قفل بر آن مى زد.
به وى گفتند: چرا انفاق نمى كنى و حال آنكه ثروت تو خيلى زياد است ؟ در جواب مى گفت : ادامه روزگار بيشتر است .(148)

ثعلبه انصارى

(ثعلبه بن حاطب انصارى ) خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: يا رسول صلى الله عليه و آله ، دعا خداوند به من ثروتى عنايت كند.
فرمود: مقدار كمى كه شكر آن را بتوانى بهتر از ثروت زياد است كه نتوانى سپاس آن را انجام دهى .
ثعلبه رفت ، باز دو مرتبه مراجعه كرد و تقاضاى خود را تكرار كرد. فرمود: ترا پيروى از من كيست ؟ به خدا سوگند اگر بخواهم كوهها برايم طلا شود، خواهد شد. ثعلبه رفت و براى بار سوم مراجعه كرد و گفت : برايم دعا كن اگر خدا مرا ثروتى بدهد هر كه را حقى در آن مال باشد حقش را خواهم داد.
پيامبر صلى الله عليه و آله دعا كرد كه خداوند مالى به او بدهد. دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله در حقش مستجاب شد، و چند گوسفند تهيه كرد، و كم كم گوسفندان او چنان رو به افزايش گذاشتند كه حد و حصر نداشت .
اول تمامى نمازهاى خود را پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواند، بعد كه اموالش بيشتر شد فقط ظهر و عصر را به مسجد مى آمد و بقيه اوقات نزد گوسفندان بود.
اشتغال او به جايى رسيد كه روز جمعه فقط به مدينه مى آمد و نماز جمعه را مى خواند. بعد از مدتى روز جمعه هم نمى آمد ولى در آن روز بر سر راه مى آمد و از عابرين اخبار مدينه را مى پرسيد.
روزى پيامبر صلى الله عليه و آله جوياى حال ثعلبه شد، گفتند: گوسفندان او زياد شده در بيرون مدينه زندگى مى كند.
سه بار فرمود: واى بر ثعلبه ، بعد آيه زكوة نازل شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله دو نفر يكى از (بنى سليم ) و ديگرى از (جهنيه ) را انتخاب نمود و دستور گرفتن زكوة را براى آنها نوشت ؛ و آنها به نزد ثعلبه آمدند.
براى ثعلبه نامه گرفتن زكوة را خواندند. او فكرى كرد و گفت : اين جزيه يا شبيه جزيه است فعلا برويد از ديگران كه گرفتيد آن وقت نزدم برگرديد.
ماموران نزد مرد (سليمى ) رفتند و دستور گرفتن زكوة را به او رساندند و او از بهترين شترهاى خود را انتخاب و سهم زكوة را داد.
گفتند: ما نگفتيم بهترين شترهاى ممتاز را بده ! خودم مايلم اين كار را بكنم . ماءموران نزد ديگران هم رفتند و زكوة گرفتند.
وقتى برگشتند به نزد ثعلبه آمدند. او گفت : نامه را بدهيد ببينم ، پس از خواندن باز پاسخ داد كه : اين جزيه يا شبيه آن است ، برويد تا من در اين باره فكر كنم . فرستادگان خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و قبل از نقل جريان ثعلبه ، حضرت فرمودند: واى بر ثعلبه ، و براى مرد سليمى دعا كردند؛ و آنان هم جريان را به تفصيل نقل كردند.
اين آيه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد: (از جمله منافقين كسانى هستند كه با خدا پيمان مى بندند اگر از فضل خود به ما مالى عنايت كند صدقه خواهيم داد و از نيكوكاران خواهم بود. همينكه خداوند از فضل خويش ، به آنها داد بخل ورزيده و از دين اعراض نمودند. به واسطه اين پيمان شكنى و دروغگوئى ، نفاق را در قلبهاى آنها تا روز قيامت جايگزين كرد.)(149)
يكى از اقوام ثعلبه هنگام نزول آيه حضور داشت و جريان را شنيد پيش ‍ ثعلبه رفت و او را از نزول آيه اطلاع داد.
ثعلبه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و تقاضاى قبول زكوة كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خدا مرا امر كرده زكوة تو را نپذيرم ، او از ناراحتى خاك بر سر مى ريخت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين كيفر عمل خودت هست ، ترا امرى كردم نپذيرفتى .
پيامبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفت و ثعلبه به ابى بكر مراجعه كرد او هم زكوتش را قبول نكرد. در زمان عمر هم مراجعه كرد، عمر هم زكوتش را نپذيرفت . در زمان خلافت عثمان هم مراجعه كرد و او هم زكوتش را نپذيرفت ؛ و در همان ايام مرگ او را گرفت .(150)

5 - سعيد بن هارون

(سعيد بن هارون ) كاتب بغدادى كه معاصر ماءمون خليفه عباسى بوده است به بخل معروف است . ابوعلى دعبل خزاعى شاعر مشهور (245 م ) گويد: با جمعى از شعراء بر سعيد وارد شديم و از صبح تا ظهر نزدش ‍ نشستيم ؛ و از گرسنگى چشمهاى ما تاريك شده بود و بيحال شده بوديم .
به پير غلامى كه داشت گفت : اگر خوردنى دارى بياور. غلام رفت و تا ظهر پيدا نشد، بعد از مدتى سفره اى چركين آورد كه در آن يك دانه نان خشك بود، و كاسه كهنه لب شكسته اى پر از آب گرم ، كه در آن پير خروسى نپخته و بى سر بود!
چون كاسه را بر سر سفره نهاد، سعيد نظر كرد و ديد سر خروس بر گردنش ‍ نيست . كمى فكر كرد و گفت : غلام اين خروس سرش كجاست ؟
گفت : انداختم ، گفت : من آن كس را كه پاى خروس را بيندازد قبول ندارم تا چه رسد به سر خروس . اين به فال بد مى باشد كه رئيس را از راءس (سر) گرفته اند، و سر خروس را چند امتياز است :
اول ، آن كه از دهان او آوازى بيرون مى آيد كه بندگان خداى را وقت نماز معلوم كند، و خفتگان بيدار مى گردند، و شب خيزان براى نماز شب آماده شوند.
دوم ، تاجى كه بر سر اوست نمودار تاج پادشاهان است و به آن تاج در ميان مرغان ممتاز است .
سوم ، دو چشم كه در كاسه سر اوست ، به آن فرشتگان را معاينه مى بيند؛ و شاعران شراب رنگين را بوى تشبيه مى كنند و در صفت شراب لعل مى گويند: اين شراب مانند دو چشم خروس است .
چهارم ، مغز سر او دواى كليه است ، و هيچ استخوانى خوش طعمتر از استخوان سر او نيست .
و اگر تو آن را به جهت اين انداختى كه گمان بردى كه من نخواهم خورد خطاى بزرگ كردى . بر تقديرى كه من نخورم ، عيال و اطفال من مى خورند، و اينان هم نخورند، آخر ميدانى مهمانان من كه از صبح تا اين وقت هيچ نخورده اند آنان مى خورند. از روى غضب غلام را گفت : برو هر جا انداختى آن را پيدا كن و بيار، اگر اهمال كنى ترا اذيت كنم .
غلام گفت : والله نمى دانم كه كجا انداخته ام . سعيد گفت : به خدا قسم من مى دانم كجا انداختى در شكم شوم خود انداختى !
غلام گفت : به خدا قسم من آن را نخورده ام و تو دروغ مى گوئى . سعيد با حالت غضب بلند شد و يقه پير غلام را گرفت تا وى را به زمين بياندازد كه پاى سعيد به آن كاسه خورد و سرنگون شد و آن پير خروس نپخته به زمين افتاد. گربه اى در كمين بود خروس را در ربود. ما نيز سعيد و غلام را كه بهم گلاويز بودند گذاشتيم و از خانه اش بيرون آمديم (151).

17 : بدى

قال الله الحكيم : (عسى ان تحبوا شيئا و هو شر لكم
:چه بسيار چيزى را دوست داريد در واقع آن برايتان بد است (152)
قال الصادق عليه السلام : (ان العمل السيى اءسرع فى صاحبه من السكين فى اللحم .
:كار بد زودتر در صاحبش از كارد به گوشت اثر مى كند)(153)
شرح كوتاه :
بدترين مردم كسى است كه آخرت خود را به دنيا بفروشد، و از آن بدتر كسى است كه آخرت خود را به دنياى ديگران بفروشد.
بدى مصاديق زيادى دارد كه آنرا مى توان در (نافرمانى از حق ) خلاصه كرد.
فكر بد، عمل بد به بار مى آورد، عمل تابع نيت است ؛ چون شخص توكل ندارد، قدرت ظاهرى و موقتى دارد، به انواع بديها روى مى آورد و ترسى از جهنم در دلش نمى آيد.
هر يك از جوارح از گوش و چشم و زبان و دست را نوعى از بديها اختصاص ‍ دارد گوش به غيبت و چشم به ناپاكى و زبان به گفتن دروغ و دست به سيلى زدن به يتيم مى باشد، پس مراعات همه جوارح از بديها ضرورى است .

1 - جلودى

بعد از درگذشت امام كاظم عليه السلام هارون الرشيد خليفه عباسى يكى از فرماندهان خود را به نام (جلودى ) به مدينه فرستاد و دستور داد: به خانه هاى آل ابى طالب حمله كند، و لباس زنان را غارت نمايد و براى هر زنى فقط يك لباس بگذارد!
جلودى گفتار هارون را در مدينه اجرا كرد. چون نزديك خانه امام رضا عليه السلام آمد، حضرت همه زنها را در يك اطاق قرار داد و درب آن اطاق ايستاد و نگذاشت (جلودى ) وارد شود.
جلودى گفت : بايد داخل شوم و زنها را لخت كنم . امام قسم خورد كه زيور و لباس زنها را جمع كند و به نزدش بياورد، به شرط آنكه جلودى درون اطاق نيايد.
بالاخره در اثر خواهش حضرت جلودى قانع شد. امام داخل اطاق شد و طلا و لباس و اثاثيه منزل را جمع كرد و نزد جلودى قرار ده ، و جلودى همه را نزد (هارون الرشيد) برد.
موقعى كه مامون فرزند هارون الرشيد به سلطنت رسيد نسبت به جلودى غضب كرد و خواست كه او را بكشد.
امام عليه السلام در آن مجلس حاضر بود، از ماءمون تقاضاى عفو او را كرد. چون جلودى جنايت خود را نسبت به امام مى دانست ، فكر كرد كه الان امام درباره او به بدى عمل گذشته اش شكايت مى كند، فكر خطا در ذهنش آمد، رو به ماءمون كرد و گفت : ترا قسم به خدا مى دهم ، سخن امام رضا عليه السلام را درباره من قبول نكن ! ماءمون گفت : به خدا سوگند حرفش را قبول نمى كنم ؛ دستور داد گردن جلودى را بزنند و او را به قتل برسانند(154)!!

2 - عمروعاص

پس از قضيه حكميت ، كه (عمروعاص ) (ابوموسى اشعرى ) را گول زد و على عليه السلام را از خلافت خلع كرد حضرت پس از نماز صبح و مغرب ، معاويه و عمروعاص و ابوموسى را لعن مى كرد.
البته عمروعاص در شب عقبه (155) جزو همدستان مخالفين پيامبر صلى الله عليه و آله بوده و مورد لعن پيامبر صلى الله عليه و آله هم قرار گرفته بود.
وقتى درگيرى و اختلاف بين امام عليه السلام و معاويه شديد شد، بنا به تحكيم شد كه متاءسفانه اهل عراق از طرف اميرالمؤ منين عليه السلام به ابوموسى اشعرى راءى دادند (و حضرت به تعيين او راضى نبود) و معاويه عمروعاص را انتخاب كرد.
ابوموسى از يكى دهات شام به صفين احضار شد و چهارصد نفر همانند شريح بن هانى و ابن عباس همراه او بودند به (دومة الجندل ) رفتند. عمروعاص نيز با چهارصد نفر به آنجا آمد.
با تمام سفارشات كه به ابوموسى كردند فايده اى نداشت چون عمروعاص ‍ در نيت پليد و بدى كردار در مكر و حيله بسيار قوى تر از او بود.
عمروعاص ابوموسى را زياد مورد احترام قرار مى داد، و او را در صدر مجلس مى نشانيد و در نماز او را مقدم مى داشت ، و با او به جماعت نماز مى خواند و به عنوان يا صاحب رسول الله به او خطاب مى كرد!!
مى گفت : شما پيش از من خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كردى و بزرگتر از منى ، مرا نشايد كه قبل از شما صحبت كنم . آنقدر اين حرفها و احترامات را روا داشت تا اينكه ابوموسى ساده به درستى عمروعاص ‍ اعتقاد پيدا كرد و تصور كرد او جز اصلاح امور نظرى ندارد.
عمروعاص گفت : ابوموسى نظرت درباره على عليه السلام و معاويه چيست ؟ گفت : بيا على عليه السلام و معاويه را از خلافت معزول سازيم و كار خلافت به شورى برپا داريم .
عمروعاص گفت : به خدا قسم راءى همان راءى شماست ، بايد همين را عملى كنيم ؛ البته عمروعاص كه نيتش بد و حيله باز بود ابوموسى را اول در جاى خلوتى آورد و با او صحبت كرد تا ديگران در راءى دخالت نكنند، بعد به ميان جمعيت آمدند.
اول ابوموسى برخاست و شروع به صحبت كرد؛ ابن عباس داد زد: هوشيار باش گمان مى كنم عمروعاص ترا فريب داد، اول بگذار عمروعاص صحبت كند بعد تو؛
ابوموسى قبول نكرد و گفت : مردم ، من و عمروعاص على عليه السلام و معاويه را از خلافت عزل و بعد به شورى خليفه قبول كنيم . من على عليه السلام را از خلافت عزل كردم .
عمروعاص بدطين بلند شد و گفت : من هم على عليه السلام را عزل كردم و معاويه را بر خلافت منصوب كردم ، زيرا معاويه خوانخواه عثمان و سزاوارترين افراد به مقام او مى باشد.
ابوموسى صدايش بلند شد و گفت : تو همانند سگى هستى كه اگر به او رو كنند حمله مى كند و اگر هم پشت كنند حمله مى كند.
عمروعاص گفت : تو همانند الاغى هستى كه كتابهائى بارش باشد، و خلاصه عمروعاص با سوءنيت برنده قضيه تحكيم شد! ابن عباس هميشه مى گفت : خدا روى ابوموسى را سياه سازد كه او را از بدى نيت و مكر عمروعاص هشدار دادم و راءى درست را به او گفتم ، اما نفهميد.(156)

3 - كاش در كربلا بودم !

بدى اعمال فقط موجب عذاب نيست ، بلكه بدى نيت هم مؤ ثر است تا جائى كه به بدى نيت خلود در جهنم نصيب كفار و معاندين مى شود. (حجاج بن يوسف ثقفى ) در زندانى كردن و به قتل رساندن سادات به قدرى سفاك و بى رحم بود كه وقتى از مسجد جامع خارج شد صداى ضجه و ناله جمعيت كثيرى را شنيد، پرسيد: اين ناله ها از كيست ؟
گفتند: صداى زندانيان است كه از حرارت آفتاب مى نالند. گفت : به آنها بگوئيد اخسئوا: دور شويد و سخن نگوئيد كه اين در زبان عربى براى راندن سگ هم استعمال مى شود.(157)
زندانيان او 000/120 مرد و 000/20 زن بودند. 000/4نفر زنان مجرد بودند و زندان همه يكى بود و سقف نداشت و هرگاه آنها با دست خود يا وسيله اى سايبان تهيه مى كرند، زندانبانان آنها را با سنگ مى زدند.
خوراكشان نان جو مخلوط با ريگ بود آبى تلخ به ايشان مى دادند و گاهى آب خميرنان حجاج خون سادات و نيكان بوده ، و از اين خوردن هم لذت مى برد.
اين بدجنس هميشه افسوس مى خورد و مى گفت : كاش در كربلاء بودم تا در كشتن امام حسين عليه السلام و يارانش شريك مى بودم !!(158)

4 - توجيه بديها

امام صادق عليه السلام شنيد كه مردى شهرت به تقوى پيدا كرده است . روزى آن مرد را مشاهده كرد كه جمع زيادى از عوام اطراف او را گرفته بودند.
پس آن مرد از مردم كناره گرفت و تنها به راهى حركت كرد؛ امام عليه السلام ناظر كارهاى او بود.
پس از زمانى كوتاه امام ديدند او جلو يك دكان نانوائى ايستاد، و دو نان مخفيانه برداشت و به راه افتاد. پس از چند قدمى از دكان ميوه فروشى دو عدد انار برداشت و به راهش ادامه داد.
پس از پيمودن مسافتى نزد مرد مريضى رفت و نانها و انارها را به وى داد و به مقصد خود خواست برود، امام عليه السلام خود را به آن مرد رساند و فرمود: امروز از تو عمل شگفت انگيزى ديدم ، و آنچه را ديده بود برايش ‍ نقل كرد!
آن مرد گفت : گمان مى كنم تو امام صادق عليه السلام هستى ؟ فرمود: آرى ، گفت : با آنكه فرزند پيامبرى ، افسوس كه چيزى نمى دانى ؟
فرمود: چه جهلى از من ديده اى ؟ گفت : مگر نمى دانى خداوند در قرآن فرموده (هر كار نيكى انجام دهد ده حسنه دارد و هر كه گناهى كند جز يك گناه برايش ننويسند)(159) از اين جهت به حساب من دو نان و دو انار دزديده ام ، مجموعا چهار گناه محسوب مى شود، و آنها را در راه خدا داده ام مى شود چهل حسنه .
چهار گناه را از چهل حسنه كم كنند سى و شش حسنه برايم باقى مى ماند، و تو از اين حسابها نمى دانى !
امام فرمود: خدا مرگ دهد مگر اين آيه از قرآن را نشنيدى كه مى فرمايد (خدا از پرهيزگاران قبول اعمال كند)؟!(160) تو چهار گناه كردى و مال مردم را دزديدى و چهار گناه ديگر كردى كه بدون اجازه به ديگران دادى ، پس هشت گناه نمودى و هيچ حسنه اى هم ندارى .
بعد حضرت به اصحابش فرمود: اينگونه تفسيرها و توجيه هاست كه اينان هم خودشان و هم ديگران را گمراه مى سازند.(161)

5 - اثر كردار بد در برزخ

يكى از بزرگان اهل علم و تقوى فرمود: يكى از بستگانشان در اواخر عمرش ‍ ملكى خريده بود و از استفاده سرشار آن ، زندگى را مى گذراند.
پس از مرگش ، در برزخ او را ديدند كه كور است . از علت آن پرسيدند؟ گفت : ملكى را خريده بودم ، و وسط زمين چشمه آب گوارائى بود كه اهالى ده مجاور مى آمدند خود و حيواناتشان از آن استفاده مى كردند، و به واسطه رفت و آمد، مقدارى از زراعت من خراب مى شد. براى اينكه سودم از آن مزرعه كم نشود، و راه آمد و شد را بگيرم ، به وسيله خاك و سنگ و آهك چشمه را كور نمودم و خشكانيدم . بيچاره مجاورين ده براى آب به جاهاى بسيار دور مى رفتند.
اين كورى من به واسطه كور كردن چشمه آب است . گفتم : آيا چاره اى دارد؟ گفت : اگر ورثه ام بر من ترحم كنند و آن چشمه را مفتوح و جارى سازند تا ديگران استفاده كنند حالم خوب مى شود.
ايشان فرمود: به ورثه اش مراجعه كردم و جريان را گرفتم و آنها پذيرفتند، و چشمه را گشودند و مردم استفاده مى كردند.
پس از چندى آن مرحوم را ديدم كه چشمش بينا شده و از من سپاسگذارى كرد.(162)

18 : بلاء

قال الله الحكيم : (فاما الانسان اذا ما ابتله ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربى آكرمن
:اما انسان هرگاه خدا او را به غمى مبتلا سازد سپس با كرم خود نعمتى به او بخشد، در آن حال گويد: خدا مرا گرامى داشت ).(163)
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : (ان البلاء للظالم ادب و للمؤ من امتحان
:همانا بلاء براى ظالم تاءديب و براى مؤ من آزمايش است )(164)
شرح كوتاه :
كسى كه صاحب عقل باشد بلا برايش زينت و كرامت است . مصاحبت با بلا و صبر بر آن و ثبات قدم داشتن بر ابتلاء، موجب تقويت ايمان مى گردد.
كسى كه شيرينى بلا را بچشد، به الطاف خداوندى مى رسد، و طبق حكمت نجات و آسايش دنيوى و يا اخروى نصيبش مى شود.
در تحت آتش بلاء و محنت ، انوار باطنى ظاهر مى گردد؛ و مونس با بلا، بعد از زمانى خلاصه از امتحان مقبول در مى آيد و به بصيرت و علم مى رسد خيرى نيست در عبدى كه از محنت دنيا از قبيل فقر و سوء اخلاق خانواده و نداشتن مال و امثال اينها دائما شكايت كند، چون به بى صبرى مبتلا مى شود و آن خود درديست كه بر

1 - عمران بن حصين

يكى از مسلمانان صابر در بلاء عمران بود. او دچار بيمارى استسقاء(165) باشد، هر چه مداوا كرد خوب نشد. سى سال روى شكم خوابيد و نمى توانست بلند شود يا بنشيند و يا بايستاد. در همان محل خوابش ‍ گودالى براى ادرار و مدفوع او حفر كرده بودند.
روزى برادرش (علاء) براى عيادت او آمد، وقتى حال دلخراش او را ديد، گريه كرد.
عمران به برادر گفت : چرا گريه مى كنى ؟ گفت : به خاطر اينكه مى بينم سالها در اين وضع رقت بار بسر مى برى !
عمران گفت : گريه نكن و ناراحت مباش ، آنچه خدا بخواهد براى من محبوبتر از همه چيز است . دوست دارم تا زنده ام همانگونه باشم كه خدا مى خواهد مطلبى به تو مى گويم تا زنده هستم به كسى نگو و آن اين است : من با فرشتگان محشورم و آنها به من سلام مى كنند و من جواب سلام آنها را مى دهم و انس گرمى با آنها دارم .(166)

2 - على عابد در زندان

در ميان فرزندان امام حسن مجتبى عليه السلام كه (منصور دوانيقى ) آنها را زندانى كرد و در زندان فوت شد يكى (على عابد) (على بن حسن مثلث ) بود، كه از نظر عبادت و ياد خدا و صبر ممتاز بود.
هنگامى كه (منصور سادات و بنى الحسن ) را در زندان حبس كرد، به قدرى زندان تاريك بود كه روز و شب معلوم نمى شد مگر به واسطه اذكار و مستحبات همين على عابد بود، زيرا چنان مرتب و متوالى بود كه دخول وقت نمازها را مى فهميدند.
يك روز (عبدالله بن حسن مثنى ) از سختى زندان و سنگين بودن زنجير بى اندازه ناراحت شده و به على عابد گفت : ابتلاء و گرفتارى ما را مى بينى ، از خدا نمى خواهى ما را از اين بلاء نجات دهد؟
على عابد كمى مكث كرد و آنگاه فرمود: عمو جان براى ما در بهشت درجه اى است كه به آن نمى رسيم مگر صبر به اين بلاها و يا شديدتر از اينها؛ و براى منصور جايگاهى است در جهنم كه به آن نمى رسد مگر آن چه درباره ما روا مى دارد.
اگر بر اين گرفتارى و شدائد صبر كنيم ، به زودى راحت خواهيم شد، چون مرگ ما نزديك شده است . اگر ميل دارى ، براى نجات خود دعا مى كنيم ، لكن منصور به آن مرتبه اى كه در جهنم دارد نخواهد رسيد، عبدالله گفت : صبر مى كنيم .
سه روز نگذشت كه على عابد در حال سجده از دنيا رفت . عبدالله گمان كرد در خواب است ، گفت پسر برادرم را بيدار كنيد، همين كه او را حركت دادند ديدند بيدار نمى شود و فهميدند از دنيا رفته است .(167)

3 - همسر هود عليه السلام

حضرت هود پيامبر صلى الله عليه و آله اشتغال به كشاورزى داشت . عده اى به درب خانه او آمدند كه او را ديدار كنند.
زنش درب را باز كرد و گفت : كيستيد؟ گفتند: ما از فلان شهر هستيم ، قحطى ما را از پاى در آورده است ، آمده ايم نزد حضرت هود كه دعا كند تا باران بر ما نازل شود.
زن هود عليه السلام گفت : اگر دعاى هود مستجاب مى شد براى خود دعا مى نمود كه زراعتش از كم آبى سوخته است .
گفتند: او الان در كجاست ؟ گفت : در فلان مكان است . آن گروه به نزدش ‍ آمدند و حاجت خود را بيان داشتند. حضرت هود نماز خواند و پس از آن دعا كرد و فرمود: برگرديد كه باران بر شهرهاى شما نازل شده است .
عرض كردند: هنگام ورود به خانه شما، زنى را ديديم كه مى گفت : اگر هود دعايش مستجاب مى شد براى خودش دعا مى كرد!
حضرت فرمود: اين همسر من است و من دعا مى كنم كه خداوند عمر او را طولانى كند. گفتند: براى چه چيزى ؟ فرمود: خداوند مؤ منى را خلق نكرده جز آنكه دشمنى برايش مقرر نموده است كه او را اذيت نمايد. اين زن دشمن است و دشمنى كه من مالك وى باشم بهتر از دشمنى است كه او مالك من باشد.(168)