معراج السعادة

عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)

- ۵۵ -


صفت‏بيست و نهم: حزن و اندوه بر امور دنيويه و علاج آن

و آن، عبارت است از: حسرت بردن و متالم بودن به سبب از دست رفتن مطلوبى، يا فقدان محبوبى.و اگر آن مطلوب و محبوب از امور اخروى باشد و فوت مرتبه‏اى‏از مراتب آخرت باشد، حزن و اندوه از صفات حسنه و موجب اجر و ثواب است.وآنچه از صفات ذميمه است آن است كه: به جهت فوت مطالب دنيويه باشد.و آن نيزچون صفت اعتراض و انكار مترتب بركراهت از مقدرات الهيه است، و ليكن اعتراض وانكار، از مجرد حزن و الم بدتر، و مفاسد آن بيشتر است.و سبب حزن و اندوه از فوات‏مطالب و مقاصد دنيويه، شدت رغبت‏به مشتهيات طبع و خواهش‏هاى نفس است.وتوقع بقا در متعلقات عالم فنا و چشم داشت پايدارى در امور سراى ناپايدار است.و اين‏صفت، دل را مى‏ميراند و آدمى را از طاعت و عبادت باز مى‏دارد.

و علاج آن اين است كه: متذكر شود كه هرچه در عالم كون و فساد است، از:حيوانات و نباتات و جمادات و امتعه و اموال و اهل و عيال و ملك و منال، همه در معرض‏فنا و زوال‏اند.و هيچ چيز در اين سراچه بى‏اعتبار نيست كه قابل دوام باشد مگر كمالات‏نفسانيه و امورى كه از حيطه زمان برتر، و از حوزه مكان بالاتر و از دست تصرف حوادث‏روزگار بر كنار، و از عالم تضاد و تركيب بيرون هستند.كدام گل در چمن روزگار شكفته‏كه دست‏باغبان حوادث آن را نچيد؟ ! و كدام سرو در جويبار اين عالم سر بركشيد كه اره‏آفات، آن را از پا در نياورد؟ ! هر شام، پسرى در مرگ پدرى جامه چاك، و هر صبح،پدرى به فوت پسر غمناك.

بلى:

خياط روزگار بر اندام هيچ كس پيراهنى ندوخت كه آخر قبا نكرد

و چون آدمى اين مرحله را به ديده بصيرت و تدبر نگرد و بر آن يقين كند دلبستگى‏او از اسباب دنيويه كم مى‏شود.و حسرت او بر گذشته زايل مى‏گردد.و تمام روزگار خودرا مصروف مى‏نمايد به تحصيل كمالات عقليه و سعادات حقيقيه، كه به واسطه آنهامجاور انوار قدسيه ثابته و متصل به جواهر نوريه باقيه گشته و از غم و اندوه عالم‏بلا و محنت فارغ، و به مقام بهجت و سرور داخل شود.

«الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون‏». (1)

در اخبار داود - عليه السلام - وارد است كه: «اى داود! چكار است دوستان مرا به‏مشغولى دل به دنيا.به درستى كه: آن لذت مناجات را سلب مى‏كند» . (2)

خلاصه كلام اينكه: دل بستگى و محبت‏به چيزى كه آخر آن فنا و در معرض‏زوال است، خلاف مقتضاى عقل و دانش، و مخالف طريقه آگاهى و بينش است.

غم چيزى رگ جان را خراشد كه گاهى باشد و گاهى نباشد

و بر عاقل لازم است كه: بر وجود چيزى كه از شان آن فناست‏شاد نشود.و از زوال‏آن اندوهناك نگردد.

سيد اوصياء - عليه السلام - مى‏فرمايد كه: «على را با زينت دنيا چكار، و چگونه شادمى‏شوم به لذاتى كه فانى مى‏شود؟ ! و به نعيمى كه باقى نمى‏ماند؟» . (3)

نه لايق بود عيش با دلبرى كه هر بامدادش بود شوهرى

بلكه سزاوار عاقل آن است كه: به آنچه هست‏خود را راضى كند و غم گذشته رانخورد.و به آنچه از جانب پروردگار به او وارد مى‏شود از نعمت و رفاه، يا محنت و بلاخشنود باشد.و هر كه به اين مرتبه رسيد فايز گردد به ايمنى‏اى كه هيچ تشويشى در آن‏نيست.و شادى‏اى كه هيچ غمى با آن نه.و سرورى خالى از همه حسرتها.و يقينى دوراز همه حيرتها.و كسى كه طالب سعادت شد چگونه خود را راضى مى‏كند به اينكه: ازساير طبقات عوام الناس پست‏تر باشد؟ زيرا هر طايفه به آنچه دارد شاد است:

«كل حزب بما لديهم فرحون‏». (4)

تاجر دل او به تجارت خود خشنود، و زارع از زراعت‏خود راضى، بلكه «قواد» (5) به‏شغل خود، كه قيادت باشد مبتهج و مسرور، و هيچ يك از فقد مرتبه ديگرى متحسر ومتالم نيستند.

پس اهل سعادت چرا بايد به كمال خود خرسند و خرم نباشند.و بر فوت امور دنيويه‏حسرت و تاسف خورند؟ ! و حال آنكه: آنچه فى الحقيقة باعث فرح و سرور مى‏شود،نيست مگر آنچه را كه اهل سعادت و كمال دارند.و آنچه ديگران از آن لذت مى‏يابندمحض توهم، و مجرد خيال است.

پس طالب سعادت بايد شادى و سرور او منحصر باشد به آنچه خود دارد ازكمالات حقيقيه و سعادات ابديه.و به زوال زخارف دنيويه و متعلقات جسمانيه غمناك‏نگردد.و متذكر خطاب پروردگار با برگزيده خود شود كه:

«و لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم زهرة الحيوة الدنيا لنفتنهم فيه‏».

خلاصه مضمون آن كه: «ديده‏هاى خود را مينداز به آنچه به جماعتى از اهل دنياداده‏ايم از زنان و زينت و زندگانى دنيا، تا اينكه ايشان را امتحان نماييم‏» . (6)

و هر كه تتبع در احوال مردم نمايد مى‏بيند كه: شادى و فرح هر گروهى به يك چيزى‏است از چيزها، كه به آن نشاط دل او و نظام امر او است.چنان كه اطفال را فرح و سروربه بازى و تهيه اسباب آن است.و شادى به آن در نزد كسى كه از مرتبه طفوليت گذشت‏در نهايت قباحت و غايت ركاكت است.و كسانى كه از اين مرتبه تجاوز كرده‏اند بعضى‏نشاطشان به درهم و دينار، و گروهى به حجره و بازار، و طايفه‏اى به املاك و عقار، وجمعى به اتباع و انصار، و فرقه‏اى دل ايشان بسته زنان و اولاد، و قومى خاطرشان به‏كسب و صنعت‏خود خرم و شاد، و جماعتى دل به جاه و منصب خويش خوش كرده.وطايفه‏اى به شادى حسب و نسب خود قانع شده.بعضى به جمال خود مى‏نازند.و گروهى‏به قوت خود «رخش‏» (7) طرب مى‏تازند.قومى كمالات دنيويه را مايه نشاط خود كرده‏اند،چون شعر خوب و خط نيك و صوت حسن يا طبابت‏يا نجوم و امثال اينها.

كسانى هستند كه: پا از اين مراتب فراتر نهاده و دانسته‏اند كه: دلبستگى و شادى به‏جميع آنها نيست مگر از جهل و غفلت و نادانى و كورى ديده بصيرت.و شادى ايشان‏منحصر است‏به كمالات نفسانيه و رياسات معنويه.و ايشان نيز مختلف‏اند:

جمعى غايت نشاطشان به عبادت و مناجات، و طايفه‏اى به علم حقايق موجودات،تا مى‏رسد به كسى كه: هيچ ابتهاج و شادى ندارد مگر به انس با حضرت حق، و استغراق‏در لجه انوار جمال جميل مطلق، و ساير مراتب در نظر او باطل و زايل است.و شكى‏نيست كه: عاقل مى‏داند كه: آنچه قابل فرح و سرور، و زوال آن موجب حسرت وندامت است اين مرتبه است.و ساير مراتب مانند سرابى است كه تشنه آن را آب پندارد.

پس عاقل نبايد به وجود آنها شاد و از زوال آن اندوهناك گردد.

زين خران، تا چند باشى نعل دزد گر همى دزدى، بيا و لعل دزد

و هان، هان! چنان گمان نكنى كه حزن و الم، امرى است كه به اختيار خود نيست وبى‏اختيار روى مى‏دهد! نه چنين است، بلكه آن امرى است اختيارى، كه: هر كسى آن رابه اختيار فاسد خود راه مى‏دهد.زيرا كه: مى‏بينيم كه هرچه از شخصى برطرف مى‏شودو به جهت آن متالم و محزون مى‏گردد و جمعى كثير از مردمان آن را ندارند.بلكه‏گاه است، هرگز در مدت عمر خود نداشته‏اند و با وجود اين اصلا و مطلقا حزنى واندوهى ندارند.بلكه خوشحال و خرم هستند.

و همچنين مشاهده مى‏كنيم كه: هر حزن و المى كه به جهت مصيبتى روى مى‏دهدبعد از مدتى تمام مى‏شود و آن مصيبت از ياد مى‏رود و به فرح و سرور مبدل مى‏گردد.

و اگر حزن از فقد هر چيز لازم آن چيز بودى به اختلاف مردم مختلف نشدى.و به مرور زمان تمام نگشتى.پس نيست آن مگر به واسطه الفت و عادت به آن چيز.و دل‏خود را مشغول ساختن به آن.

و عجب از عاقل، كه الفت و عادت به چيزى بگيرد كه در معرض فنا و زوال است.

و محزون شود به چيزى از امور دنيويه كه از دست او رفته باشد، با وجود اينكه مى‏دانددنيا خانه فانى، و زينت و اموال آن در ميان مردم در گردش است و دوام آن از براى‏احدى ممكن نه! !

جهان اى برادر! نماند به كس دل اندر جهان آفرين بند و بس

چه بندى دل خود برين ملك و مال كه هستش كمى رنج و بيشى ملال

كه داند كه اين دخمه دام و دد چه تاريخها دارد از نيك و بد

چه نيرنگ با بخردان ساخته است چه گردن كشان را سر انداخته است

و جميع اسباب دنيوى امانت پروردگار است در نزد بندگان، كه بايد هر يك به نوبت‏از آن منتفع گردند، مانند عطر دانى كه در مجلسى دور گردانند كه هر لحظه يكى از اهل‏آن مجلس از آن تمتع يابد.و شكى نيست كه: هر امانتى را روزى بايد رد كرد.و عاقل‏چگونه به سبب رد امانت، محزون و غمناك مى‏گردد! پس عاقل بايد كه دل به امور فانيه دنيويه نبندد تا به جهت آن محزون و متالم شود.

سقراط حكيم گفته است كه: «من هرگز محزون نگشته‏ام، زيرا كه دل به هيچ چيزنبسته‏ام كه از فوت آن محزون شوم‏» .

و من سره ان لا يرى ما يسوئه فلا يتخذ شيئا يخاف له فقدا

يعنى: هر كه خواهد هرگز چيزى نبيند كه او را ناخوش آيد، به چيزى دل نبندد كه‏تشويش فنا از براى آن هست.

چو هست اين دير خالى سست‏بنياد به بادش داد بايد زود بر باد

جهان از نام آن كس ننگ دارد كه از بهر جهان دل تنگ دارد

جهان بگذار بر مشتى علف خوار مسيحاوار از آنجا دست‏بردار

پى‏نوشتها:


1. يعنى: آگاه باشيد كه دوستان خدا هرگز هيچ ترس و اندوهى در دل آنها نيست.يونس، (سوره 10) آيه 62.

2. محجة البيضاء، ج 8، ص 88.و احياء العلوم، ج 4، ص 295

3. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص 714، خ 215.

4. مؤمنون، (سوره 23)، آيه 53.

5. واسطه و دلال عمل منافى عفت.

6. طه، (سوره 20) آيه 131

7. نام اسب رستم كه هر اسب خوب و تند رو را به او تشبيه مى‏كنند