معراج السعادة

عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)

- ۵۳ -


پس كمال وضوح آنها نيست مگر در عالم آخرت.پس اين سبب شوق آدمى‏مى‏گردد به خدا.و نيز امور الهيه غير متناهيه است و هر قدر كه از براى صاحب معرفت‏حاصل شود باز امور غير متناهيه غير معلومه باقى مى‏ماند كه او وجود آنها را اجمالامى‏داند.پس پيوسته شايق دانستن آنهاست.و شوق به كمال وضوح بعضى از معلومات،ممكن است كه به واسطه رسيدن به آن در آخرت منتهى گردد.و اما شوق به رسيدن به‏آنچه اجمالا وجود آن را دانسته و تفصيل آن مجهول است هرگز منتهى نمى‏شود، نه‏در دنيا و نه در آخرت.به جهت آنكه نهايت آن وقتى است كه: از براى بنده كشف‏شود از عظمت و كبريا و جلال و جمال و صفات و افعال و احكام الهى آنچه را كه ازبراى خدا معلوم است و اين محال است.

پس هميشه بنده عالم به اين هست كه: از معارف الهيه امور غير معلومه به جهت اومانده است.پس هرگز آتش شوق او فرو نمى‏نشيند.و هيچ بنده‏اى نيست مگر اينكه‏درجات غير متناهيه را بالاتر از درجه خود مى‏بيند و مشتاق وصول به آنهاست، و ليكن‏آن شوق، موجب بهجت و لذت است نه الم و محنت.و چون اين شوق، باعث ترقى بنده‏است پس آنا فآنا درجات او در ترقى است و مرتبه او بالا مى‏رود و ابد الآبد نعيم ولذت و بهجت او در تزايد است و هرگز انقطاعى از براى او نيست.و از اشتغال او به‏لذت، درجات متعدده الم آتش شوق را احساس نمى‏كند.

«نورهم يسعى بين ايديهم و بايمانهم يقولون ربنا اتمم لنا نورنا».

يعنى: «نور ايشان‏اطراف و جوانبشان را فرو گرفته و مى‏گويند: خدايا نور ما را زياد كن‏» . (83)

بلى ترقى درجات و زيادتى ابتهاجات، موقوف به آن است كه: تخم آن را در دنياكاشته باشد و اصل آن را كسب كرده باشد.و بنابر اين، ترقى و زيادتى از براى كسى است‏كه اصل آن را تحصيل كرده باشد.و بسا باشد كسانى باشند كه در يك درجه بايستند وديگر ترقى و رفعت از براى ايشان نباشد.به جهت اينكه: اصل همان قدر را خودتحصيل نموده‏اند و بس.و تعيين اصل و فرع انوار و ابتهاجات و مراتب آخرت به‏عنوان قطع از براى امثال ما ميسر نيست.

بلى همچنان كه والد ماجد حقير - قدس سره - در جامع السعادات فرموده (84) مظنون آن است كه: اصل هر نور و سعادات و بهجتى، يقين قطعى اجمالى هست‏به اينكه‏واجب الوجود در غايت عظمت و جلال و قدرت و كمال، و تام فوق تمام است.وجميع ماسواى او به اشرف انحاء صدور از او صادرند.و موجودى بجز او و صفات وافعال او در سراى هستى وجود ندارد.و ذات مقدس او ذاتى است كه هيچ عقلى ادراك‏آن را نمى‏تواند كرد.و هيچ مدرك و ذهنى به كنه آن نمى‏تواند رسيد.بلكه هر چه تصوركنند از آن بالاتر است.همچنين صفات كماليه آن و صفات كمالات او از عظمت وجلال و قدرت و كمال و علم و حكمت و غير اينها غير متناهى است و از براى آنها حدى‏و نهايتى نيست.و آنچه علم او به آن تعلق گرفته از مخلوقات، نهايتى ندارد.

پس هر كه اين را يقين كند و بداند كه: اين عالم را اصلا در پيش عالم آخرت قدر ونسبتى نيست.و اينكه الطاف و كرامات الهيه مخصوص بندگانى است كه نسبت‏خود رابه پروردگار شناخته‏اند و دانسته‏اند كه: شرافت و كمالى نيست مگر معرفت او.وبا وجود اين، اخلاق ذميمه را از خود سلب نمايد و به اوصاف فاضله متصف گردد.ومواظبت‏بر طاعات و عبادات لازمه كند.و از گناهان كبيره اجتناب لازم شمارد.پس‏هر كه چنين كرد به اصل هر سعادت و نور و بهجتى رسيده است.

و چون بيان شوق به لقاى الهى را دانستى بدان كه: - همچنان كه اشاره شد - آن افضل‏مراتب شوق، و كليد ابواب سعادات، و سرمايه وصول به مرادات است.در بعضى ازكتب سماويه است كه: «خداى - تعالى - مى‏فرمايد: شوق خوبان به لقاى من به طول‏انجاميد و من به ملاقات ايشان شايق ترم‏» .

و در اخبار داود - عليه السلام - وارد است كه: «من دلهاى مشتاقين را از نور خودآفريدم.و به داود وحى شد كه: اى داود! تا چند بهشت را ياد مى‏كنى و شوق به من رامسئلت نمى‏نمايى؟ داود عرض كرد كه: پروردگارا! مشتاقان به تو چه كسان‏اند؟ فرمود:

كسانى هستند كه ايشان را از هر كدورت و غبارى صاف نموده‏ام.و روزنه‏ها در دل‏ايشان گشوده‏ام، كه از آنها به من نظر مى‏كنند.و من دلهاى ايشان را به دست‏خودبر مى‏دارم و در آسمان مى‏گذارم.و ملائكه را مى‏طلبم چون جمع شدند سجده مرامى‏كنند من مى‏گويم شما را جمع نكردم كه سجده مرا كنيد خواستم كه دلهاى مشتاقان‏خود را به شما نمايم و به آنها بر شما مباهات كنم.و دلهاى ايشان در آسمان من از براى‏ملائكه من مى‏درخشد چنانچه خورشيد از براى اهل زمين مى‏درخشد.

اى داود! من دل مشتاقان خود را از رضوان خود خلق كرده‏ام و به نور جمال خودپروريده‏ام.و آنها را از براى حديث‏خود فرا گرفته‏ام. و بدنهاى ايشان را در زمين،محل نظر خود قرار داده‏ام.و راهى از دلهاى ايشان به خود بريده‏ام كه نگاه به من مى‏كنند.و هر روز، شوق ايشان زياد مى‏شود.

اى داود! كسانى كه رو از من گردانيده‏اند اگر بدانند چگونه است انتظار من از براى‏آنها و مهربانى من به ايشان و شوق من به ترك كردن ايشان معاصى را هر آينه از شوق‏خواهند مرد و بندبند ايشان از دوستى من از هم جداى خواهد شد» . (85)

و در بعضى از اخبار قدسيه رسيده است كه: «مرا بندگانى هست كه ايشان مرا دوست‏دارند و من ايشان را دوست دارم.و ايشان مشتاق من‏اند، من مشتاق ايشان.ايشان مراياد مى‏كنند و من ايشان را.و اول عطاى من به ايشان آن است كه: نور خود را به دل‏ايشان مى‏افكنم، پس ايشان از من خبر مى‏دهند همچنان كه من از ايشان خبر مى‏دهم.واگر آسمانها و زمينها را در ترازوى ايشان نهم در حق ايشان كم مى‏شمارم و رو به ايشان‏مى‏آورم.و كسى كه من رو به او آورم احدى نمى‏داند كه چه مى‏خواهم به او عطا كنم‏» . (86)

حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مى‏فرمايد كه: «مشتاق، طعام نمى‏خواهد.واز شرابى لذت نمى‏يابد.و او را خواب راحت نمى‏برد.و به خويش و پيوندى، انس‏نمى‏گيرد.و در خانه‏اى ماوى نمى‏كند.و در آبادانى ساكن نمى‏شود.و جامه‏هاى نرم‏نمى‏پوشد.و شب و روز، خدا را عبادت مى‏كند.و به زبان شوق به او راز مى‏گويد.ودرددل خود را به او عرض مى‏كند.همچنان كه موسى بن عمران در وقتى كه به ميعادپروردگار مى‏رفت از شوق، چهل شبانه روز چيزى نخورد و نياشاميد و نخوابيد وخواهش به هيچ يك از اينها نداشت.

پس چون به ميدان شوق قدم گذارى نفس خود را چهار تكبير بگو و آرزوها ومرادهاى دنيا را وداع كن.عادت و رسوم را بگذار و احرام از غير شوق خدا ببند.و همه‏چيز ديگر را بر خود حرام كن و در ميان حيات و ممات خود زبان تسليم بگشا و بگو:

«لبيك، اللهم لبيك‏» . (87)

سركويش هوس دارى هوا را پشت پايى زن در اين انديشه يك رو شو دو عالم را قفايى زن

بساط قرب مى‏جويى خرد را الوداعى گو وصال دوست مى‏خواهى بلا را مرحبايى زن

قدم به راه طلب چون نهى ز جان بگريز كه شرط راه بود جان من شكيبايى

حقيقت انس به خدا

و اما «انس‏» : عبارت است از: اشتغال دل به ملاحظه محبوب، و محو شدن آن درشادى قرب، و مشاهده حضور، و نظر به مطالعه جمال بدون التفات به ديگرى.و انس،گاهى خالى از جميع آلام است و گاهى مخلوط به اضطراب شوق مى‏شود، زيرا دانستى‏كه: وصول به درك منتهاى جمال الهى محال است.پس اگر صاحب انس، شوق اطلاع‏بر منتهاى جمال از پس پرده‏هاى غيب بر دل او غالب شود و به قصور خود ملتفت گرددو نفس او متزلزل شود و آتش شوق او به هيجان آيد زمانى مقارن الم خوف مى‏گردد،زيرا كه: چون نظر به صفات جلال و عزت افكند و استغنا و بى‏نيازى ذو الجلال راملتفت گردد بيم راندن و زوال مشاهده از براى او حاصل مى‏شود.

پس اگر انس غالب شود و از ملاحظه آنچه به آن نرسيده غافل گردد تا از شوق به آن‏خالى ماند و به خطر راندن ملتفت نشود، در اين وقت، لذت و بهجت او عظيم، و طالب‏عزلت و خلوت و تنهايى مى‏گردد.بلكه بدترين چيزها در نزد او چيزى است كه: او را ازتنهايى باز دارد.همچنان كه موسى چون خدا با او سخن گفت و كلام خدا را شنيد مدتى‏مديد كلام هر مخلوقى را كه مى‏شنيد بيهوش مى‏شد. (88)

والد مرحوم حقير در كتاب «جامع السعادات‏» از ابو حامد غزالى نقل كرده كه: «چون انس دوامى به هم رساند و مستحكم شود و «قلق‏» (89) شوق، و خوف بعد او را مشوش ومضطرب نگرداند باعث نوع نازى و انبساطى با خدا مى‏شود.و گاه باشد كه در عالم‏انبساط و ناز، افعالى و اقوالى صادر شود كه در ظاهر خوب نباشد و منكر باشد، و ليكن‏آن را از كسى كه به مقام انس رسيده باشد متحمل مى‏شوند اما كسى كه به آن مقام‏نرسيده باشد و خود را شبيه به صاحب آن مقام كند هلاك و مشرف به كفر مى‏شود.

چون تحمل امثال آن از هر بى سر و پايى نمى‏شود بلكه بايد كسى باشد كه مستغرق مقام‏انس باشد» . (90)

چنانچه از «برخ اسود» منقول است كه: «هفت‏سال در بنى اسرائيل قحط شد،موسى با هفتاد هزار نفر به طلب باران بيرون شد خداوند عالم وحى فرستاد كه: چگونه‏دعاى ايشان را مستجاب كنم و حال آنكه ظلمت گناهان، ايشان را فرو گرفته و باطنهاى‏ايشان خبيث‏شده؟ و رجوع كن به يكى از بندگان من كه او را «برخ‏» گويند بگو: سؤال كند تا من اجابت كنم.

موسى - عليه السلام - از احوال او پرسيد، كسى نشان نداد.روزى در راهى بنده‏سياهى را ديد كه مى‏آيد «شمله‏» (91) پشمينه به خود پيچيده و پيشانى او از اثر سجود،خاك آلود است، موسى - عليه السلام - به نور نبوت او را شناخت و بر او سلام كرد ونام وى را پرسيد.گفت: منم «برخ‏» .موسى گفت: مدتى است ترا مى‏طلبم بيا از براى ماطلب باران كن.

پس برخ بيرون رفت و با خدا آغاز تكلم كرد كه: الهى اين موافق كردار تو نيست ومقتضاى حلم و حكمت تو نه.نمى‏دانم چه روى داده است ترا آيا ابرها از فرمان توسرپيچيده‏اند يا بادها از اطاعت تو بيرون رفته‏اند يا بارانهاى تو تمام شده يا غضب توگناهكاران را فرو گرفته آيا تو آمرزنده نيستى؟ پيش از خلق خطا كاران رحمت‏خود راخلق كردى و به عفو امر فرمودى آيا شتاب در عذاب مى‏كنى مى‏ترسى بعد قدرت‏نداشته باشى؟ هنوز دعاى او تمام نشده بود كه باران بر بنى اسرائيل فرو ريخت و درنصف روز، گياهها چنان سبز شدند كه سواره را مى‏پوشانيدند.پس برخ برگشت و به‏موسى برخورد و گفت: چگونه با خدا مباحثه كردم.موسى قصد او كرد.خطاب الهى‏رسيد كه: «اى موسى! برخ روزى چندين بار ما را مى‏خنداند» . (92)

و از اين قبيل بود آنچه موسى عرض كرد كه:

«ان هى الا فتنتك‏». (93)

و در وقتى كه امر شد به جانب فرعون رود از راه شگفتگى و انبساط تعلل كرد وعذر آورد و گفت: «فاخاف ان يقتلون‏». (94)

و گفت: «و يضيق صدرى

دلتنگ مى‏شوم‏» . (95)

و اين رفتار از غير موسى خلاف ادب بود، زيرا آنچه از مثل او شايسته است از ديگرى‏نيست.

ببين كه از يونس پيغمبر - عليه السلام - كمتر از اين را متحمل نشدند و به اندك‏خلاف ادبى او را در شكم ماهى محبوس فرمودند.

و خطاب به سيد المرسلين كردند كه:

«فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت‏».

يعنى: «به حكم پروردگار، صابر باش و مانند يونس مباش‏» . (96)

و اين اختلافات به جهت اختلاف مقامات و احوال، و به سبب تفاوت مراتب و درجات است.

«و لقد فضلنا بعض النبيين على بعض‏».

يعنى: «بعضى از پيغمبران را بربعضى تفضيل فرموديم‏» . (97)

نمى‏بينى كه عيسى بن مريم - عليه السلام - در مقام ناز و انبساط بر خود سلام‏مى‏فرستد و مى‏گويد:

«و السلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث‏حيا».

يعنى:

«سلام خدا بر من باد روزى كه متولد شدم و روزى كه مى‏ميرم و روزى كه‏زنده خواهم شد» . (98) و چون يحيى به اين مقام نرسيده بود ساكت‏شد تا خدا بر او سلام فرستاد و فرمود:

«و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث‏حيا». (99)

فصل: خلوت و عزلت و فوايد آن

اشاره شد به اينكه: كسى كه به مقام انس رسيد طالب خلوت و عزلت مى‏گردد.ودورى از مردم را مى‏خواهد، زيرا مصاحبت مردمان، دل او را از توجه تام به خدامشغول مى‏سازد.و گاه باشد كه بعضى از علما، مخالطه با مردمان را بر گوشه گيرى وخلوت ترجيح دهند به سبب اخبارى كه در مدح الفت‏با مردمان و آمد و شد با ايشان‏رسيده.و تفصيل اين مقام آن است كه: ظاهر جمعى از علما آن است كه: عزلت وگوشه گيرى افضل است از مصاحبت و الفت‏با مردم، به جهت اخبارى كه در مدح عزلت‏رسيده.و به سبب فوايدى كه بر آن مترتب مى‏گردد.

و اما اخبار، مثل آنچه از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - روايت‏شده است‏كه: «خدا دوست دارد بنده پرهيزگار پنهان را» . (100)

و فرمود: «بهترين مردمان مؤمنى است كه: با مال و جان خود در راه خدا جهادنمايد و بعد از او مردى است كه: در بيشه‏اى از بيشه‏ها گوشه نشينى اختيار كند» . (101)

از راه نجات از آن حضرت پرسيدند، فرمود: «در خانه خود بنشينيد و دين خود رانگاهداريد و بر گناه خود گريه كنيد» . (102)

حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمود كه: «روزگار فاسد شد و احوال برادران دگرگون شد و تنهايى دل و اطمينان خاطر بهتر شد» . (103)

«و فرمود كه: كم كن آشنايان و شناسندگان خود را و بيگانه شو از آنهايى كه‏مى‏شناسى‏» . (104)

و نيز از آن حضرت منقول است كه فرمود: «گوشه نشين در حصن خدا متحصن‏است و در حفظ و حمايت او محفوظ است.پس خوشا به حال او اگر در ظاهر و باطن ازهمه كس جدا و بيگانه باشد» . (105)

عيسى بن مريم فرمود: «زبان خود را نگاهدار از براى تعمير دل خود.و در خانه‏خود بنشين و بگريز از ريا كارى و فضول معاش.و گريه كن بر گناه خود.و فرار كن ازمردم همچنان كه از شير واقعى فرار مى‏كنى.به درستى كه پيش از اين، مردم دوا بودند وحال مرض و دردند» . (106)

ربيع بن خثيم گويد كه: «اگر توانى در موضعى باشى كه تو كسى را نشناسى و كسى‏هم ترا نشناسد چنان كن.و در گوشه نشينى محافظت اعضا و جوارح است از معاصى.واستراحت دل است.و سلامتى زندگانى است.و شكستن اسلحه شيطان است.و دورى ازهر بدى است.و فراغت‏خاطر است.و هيچ پيغمبرى و وصى پيغمبرى نيست مگر اينكه‏در زمانى گوشه نشينى و عزلت اختيار كرده، يا در ابتداى زمان خود، يا در آخر آن‏» . (107)

و اما فوايد عزلت: پس بسيار است، چون فراغت از براى عبادت و ذكر خدا و ياداو و انس به مناجات خدا و سير در ملكوت آسمانها و زمين و خلاصى از كثرت معاصى‏و آموختن اخلاق بد از مردم و مسامحه در امر به معروف و نهى از منكر و استخلاص‏از فتنه و فساد مردم و مخاصمه و شر و ايذاى ايشان و قطع طمع مردم از او و خلاصى‏از نگاه كردن به اهل ظلم و فسق و جهال و احمقان و غير اينها.

و از بعضى ديگر از علما ظاهر مى‏شود كه: مخالطه با مردم و آمد و شد با ايشان.ازعزلت افضل است.و آن نيز به جهت اخبارى است كه على الظاهر دلالت‏بر آن مى‏كند.

و فوايدى كه بر آن مترتب مى‏گردد.

و اما اخبار، مثل آنچه از پيغمبر رسيده كه: «مؤمن با مردم الفت مى‏گيرد و مردم با اوالفت مى‏گيرند.و خيرى نيست در كسى كه الفت‏با مردم نمى‏گيرد» . (108)

و اينكه فرمود: «حذر كنيد از بيشه‏ها و كوهستانها، و با مردم عامه بنشينيد و درمساجد حاضر شويد» . (109)

و همچنين اخبارى كه وارد شده است در مذمت مهاجرت و دورى از اخوان. (110)

فوايد مخالطه با مردم

و اما فوايد مخالطه با مردم مثل: تعليم و تعلم و كسب مسايل و تحصيل اخلاق‏حسنه از متصفين به آنها و استماع مواعظ و نصايح و ادراك ثواب و حضور جمعه وجماعت و تشييع جنايز و عيادت مريض و تحصيل معيشت عيال و زيارت برادران وقضاى حوايج محتاجان و رفع ظلم از مظلومان و شاد كردن دل مؤمنان و نفع رسانيدن‏به مسلمانان و خلاصى از نظر داشتن به دست مردمان و تحمل ايذا و اذيت مردم ورسيدن به ثواب تواضع و فروتنى و امثال اينها.

خلوت و عزلت‏بهتر است‏يا مخالطه با مردم؟

و مخفى نماند كه: حكم مطلق به ترجيح يكى از اين دو بر ديگرى خطاست، زيراكه چگونه مى‏توان گفت كه: عزلت و گوشه نشينى بهتر است از براى شخص جاهلى كه‏هيچ از اصول و فروع خود را ياد نگرفته و از علم اخلاق چيزى به گوش او نخورده، وفرق ميان خوب و بد نكرده، و مى‏تواند اينها را از مخالطه با علما و نيكان فرا گيرد؟ ! وچگونه مى‏توان گفت كه: آمد و شد با مردم بهتر است از براى كسى كه ضروريات علم وعمل خود را تحصيل كرده و به مرتبه ابتهاج رسيده و لذت طاعت مناجات با پروردگاررا يافته به جهت قناعت و اندك مايه از احتياج به مردم فارغ شده و بر آمد و شد او بامردم فايده دينيه مترتب نگردد.و يا مظنه مفاسد در آن باشد و از نيت‏خود در اعمال وحصول مبطلات عمل مطمئن نباشد؟ ! پس صحيح آن است كه بگوييم: افضل بودن عزلت و الفت نسبت‏به اشخاص واحوال و زمان و مكان، تفاوت مى‏كند.و بايد هر شخصى نگاه به حال خود كند و به‏همنشين خود و به نيت‏خود در عزلت‏يا در الفت و بر آنچه بر اينها مترتب مى‏شود ازفوايد و مفاسد.و اينها را با يكديگر موازنه نمايد.و بسا باشد كه: از براى بعضى‏كناره گيرى از همه مردم و عزلت تام، افضل باشد.و از براى بعضى ديگر آمد و شد با همه كس و الفت تام با ايشان.و از براى ديگرى ميانه روى و دورى از بعضى والفت‏با بعضى.

و حاصل آنكه: كسى كه از نفس خود مطمئن نباشد كه مخالطه با مردم آن را فاسدنسازد و از آمد و شد ايشان اخلاق رديه از براى او هم نرسد خلوت و تنهايى از براى اوافضل است.بلكه هر كه از قدر ضرورى از كسب علم و عمل خود فارغ شود لا محاله‏ابتدا خلوت و تنهايى از براى او افضل است تا نفس خود را به اخلاق حسنه بيارايد و ازمفاسد اختلاط با مردم ايمن شود.و بعد از آن اگر در اختلاط با ايشان فايده ببينداختلاط كند.

و همچنين كسى كه به مقام انس با پروردگار رسيد و مرتبه استغراق از براى او حاصل‏شد و هنوز نفس او به مقامى نرسيده كه با وجود مخالطه با مردم، انس و استغراق را ازدست ندهد و آمد و شد با ايشان مانع امر او نشود، خلوت و عزلت از براى او بهتر، زيرااز فوايد مخالطه با مردم هيچ نيست كه با اين، مقاومت تواند كرد.

و به اين جهت‏بود كه بسيارى از دوستان خدا كنج‏خلوت را گزيده و در خود را به‏روى خلق بسته‏اند.و به آشنايى يك كس از همه بيگانه شده‏اند.و در گوشه تنهايى سر به‏خود فرو برده مى‏گويند:

ما را هوس انجمنى نيست كه عشاق جز خلوت و در دل گله از يار نخواهند

اويس قرنى گويد كه: «احدى را نيافتم كه پروردگار خود را بشناسد و با غير اوانس گيرد» . (111)

يكى از بزرگان گويد كه: «چون صبح را مى‏بينم مى‏گويم: «انا لله و انا اليه راجعون‏». كه ديگر بايد با مردم ملاقات كنم‏» . (112)

شخصى از نيكان حكايت مى‏كند كه: «در ولايتى عابدى را ديدم كه از قله كوهى بيرون آمد، چون مرا ديد در پس درختى پنهان شد. به نزد او رفتم و گفتم: سبحان الله! بخل مى‏كنى كه من تو را ببينم؟ گفت: اى مرد! من روزگار طويلى است كه در اين كوه‏پنهان شده‏ام و علاج دل خود را مى‏كنم كه از ياد دنيا و اهل آن فراموش كند.و عمرخود را در اين كار تمام كردم.و در اين، بسيار تعب كشيدم و از خدا مسئلت كردم، تادل من ساكن شد و به خلوت و تنهايى خو گرفت.

از آنگه كه يارم كس خويش خواند دگر با كسم آشنايى نماند

چون تو را ديدم ترسيدم كه مثل اول شوم و پناه مى‏گيرم به خدا از شر تو.پس‏صيحه زد و گفت:

«وا غماه من طول المكث فى الدنيا».

يعنى: «آه از طول مكث در دنيا» .

پس روى خود را از من گردانيد و گفت: پاك و منزه است‏خداوندى كه چندان‏لذت خلوت و تنهايى و انقطاع به او را به دل اهل معرفت چشانيد كه نعيم بهشت وحوران پاكيزه سرشت را از ياد ايشان برده‏» . (113)

حكيمى گويد كه: «آدمى از تنهايى وحشت مى‏كند به جهت اينكه خود از كمال، وآنچه به آن شاد شود خالى است، پس مى‏خواهد كه به اختلاط مردم كسب شادى وفرح كند و چون كه ذات خود آدمى شريف شد و كمال از براى او حاصل شد طالب‏تنهايى مى‏شود كه از خود تحصيل سرور و شادى كند» . (114)

و از اين روست كه گفته‏اند: «الاستيناس بالناس من علامات الافلاس‏».

يعنى: «انس‏گرفتن با مردم، نشان تهيدستى و بى‏مايگى است‏» .

پس كسى كه از براى او ميسر باشد كه به دوام ياد خدا انس به او تحصيل كند و به‏مواظبت فكر، معرفت‏خود را زياد نمايد، تنهايى و خلوت از براى او بسيار بهتر است ازجميع فوايدى كه از اختلاط مردم حاصل مى‏شود، زيرا فايده همه عبادات، و ثمره همه‏مجاهدات اين است كه: دوستى خدا حاصل شود و آدمى با انس به خدا و معرفت اوبميرد.و محبت‏حاصل نمى‏شود مگر به انس به خدا.و انس هم نمى‏رسد مگر به دوام‏ذكر.و معرفت هم نمى‏رسد مگر به فكر.و شرط اين، اطمينان خاطر و فراغ دل است.وفراغ بال موقوف است‏به تنهايى و فرار از مردم.

در معرفت‏بر كسانى ست‏باز كه درهاست‏بر روى ايشان «فراز» (115)

از اين ديو مردم كه ديو و ددند حذر كن كه همصحبتان بدند

و چنان تصور نكنى كه: منافاتى ميان اختلاط با مردم و انس به خدا نيست، از آن‏راه كه پيغمبران و اوصياى ايشان با وجود استغراق از شهود و محو انس، مخلوط بامردمان بودند، زيرا كه: هر كسى استعداد جمع ميان اين اختلاط ظاهرى با مردم و اقبال‏باطنى به خدا را ندارد.بلكه آن موقوف است‏به قوت نبوت و ولايت.پس هر ضعيف‏نفسى طمع در اين مرتبه نمى‏تواند كرد.

رخت مسيحا نكشد هر خرى محرم دولت نشود هر سرى

فصل: آيات و اخبارى كه دلالت مى‏كنند خدا بندگان خود را دوست دارد

بدان كه: شواهد كتاب و سنت، صريح در اين است كه: خداوند - سبحانه - بندگان‏خود را دوست دارد و آن دو نوع است: يكى «دوستى عام‏» كه او را نسبت‏به جميع‏مخلوقات از حيثيت اينكه همه از آثار آن ذات مقدس‏اند.و يكى «دوستى خاص‏» همچنان كه از آيات و اخبار مستفاد مى‏شود كه: خدا را نسبت‏به بعضى از بندگان نظرخاص و محبت مخصوصى است كه با ديگران آن نظر و محبت را نمى‏دارد.و اين معنى‏محبت، نه ميل قلبى است‏به موافق ملايم همچنان كه در محبت‏به بندگان، زيرا اين درحق خدا غير متصور است.بلكه مراد، تحقق آثار محبت است.

پس مراد از دوستى خدا بنده غير عاصى را اين است كه: پرده از پيش دل اوبر مى‏دارد.و جمال خود را به ديده دل او مى‏نمايد.و او را توفيق وصول به بساط قرب‏خود عطا مى‏فرمايد.و خانه دل او را از غير خود مى‏پردازد.و موانع وصول به او را ازراه او پاك مى‏سازد: «ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء». (116)

و علامت‏بنده محبوب خدا آن است كه: او خدا را دوست داشته باشد.و او را برهمه محبوبهاى خود اختيار كند.و ببيند كه اسباب توفيق و سعادت او باطنا و ظاهرا مهياشود، و از معاصى او را باز مى‏دارد.و چون از ياد خدا غافل مى‏شود امرى حادث‏مى‏كند كه او را به ياد خدا مى‏اندازد.و چون ميل دنيا مى‏كند او را به محنتى گرفتارمى‏كند كه رغبت او از دنيا كم مى‏شود و او را به غيرى وا نمى‏گذارد.بلكه امر ظاهرى وباطنى و پنهان و آشكار او را خدا خود انجام مى‏دهد.و همه هموم او را يك هم‏مى‏كند.و دل او را از دنيا سرد مى‏سازد.و او را از مردم بيگانه مى‏گرداند.و لذت‏مناجات خود را به او مى‏چشاند.

فصل: پيرامون حب فى الله و بغض فى الله

از جمله محبت‏هاى ممدوحه «حب فى الله‏» است، كه دوستى در راه خدا باشد.

همچنان كه «بغض فى الله‏» از عداوتهاى مستحسنه است.و فضيلت و ثواب اين دوبسيار، و اخبار در مدحشان بى‏شمار است.

حضرت رسول مختار فرمود كه: «دوستى مؤمن از براى مؤمن در راه خدا بهترين شعبه‏هاى ايمان است.آگاه باشيد كه هر كه دوست داشته باشد در راه خدا و دشمن‏داشته باشد در راه خدا و عطا و منع او در راه خدا باشد او از جمله بر گزيدگان‏خداست‏» . (117)

و فرمود: «كسانى كه يكديگر را از براى خدا دوست دارند در روز قيامت‏بر زمينى‏باشند از زبرجد سبز در سايه عرش پروردگار، و رويهاى ايشان از خورشيد طالع سفيدترو روشن‏تر خواهد بود.و آرزو خواهد برد به مكان و مرتبه ايشان هر ملك مقربى وپيغمبر مرسلى‏» . (118)

از حضرت سيد الساجدين - عليه السلام - مروى است كه: «چون خدا خلق اولين وآخرين را جمع نمايد منادى ندا كند كه: كجايند كسانى كه يكديگر را از براى خدادوست داشتند؟ پس طايفه‏اى برخيزند.خطاب رسد كه: برويد به بهشت‏بدون حساب. ملائكه ايشان را ملاقات كنند و گويند: به كجا مى‏رويد؟ گويند: به بهشت.گويند: شماچه جماعتيد؟ ايشان گويند: ماييم كه از براى خدا يكديگر را دوست داشته‏ايم‏» . (119)

و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «چون خواهى بدانى كه‏در تو خيرى هست‏يا نه دل خود را نظر كن، اگر اهل عبادت و طاعت را دوست دارى واهل معصيت را دشمن دارى، بدان كه تو از اهل خيرى و خدا ترا دوست دارد.و اگربر عكس آنى، خدا تو را دشمن دارد و در تو خيرى نيست‏» . (120)

و فرمود: «اگر مردى مرد ديگرى را از براى خدا دوست دارد خدا ثواب محبت رابه او عطا مى‏فرمايد، اگر چه آن محبوب، در علم خدا از اهل جهنم باشد.و اگر مردى‏ديگرى را از براى خدا دشمن داشته خدا ثواب بغض فى الله را به او كرامت مى‏فرمايد،اگر چه آن شخص مبغوض، در علم خدا از اهل بهشت‏باشد» . (121)

و دوستى در راه خدا دو قسم مى‏شود:

اول آنكه: كسى ديگرى را دوست داشته باشد از براى امرى كه فايده او در آخرت‏به اين محب عايد گردد.مثل اينكه: شاگرد، استاد را دوست دارد از براى اينكه او راتعليم مى‏كند و او را از حضيض جهل به اوج مرتبه علم مى‏رساند.يا استاد، شاگرد رامحبت داشته باشد به جهت اينكه منشا ثواب معلم مى‏شود.و امثال اينها.

دوم آنكه: او را دوست داشته باشد نه به جهت فايده اخرويه كه از او به او عايد شود، بلكه از جهت اينكه: مخلوق خدا است و منسوب به اوست‏به نسبت عامى كه ازبراى كافه مخلوقات است.يا به جهت‏خصوصيت نسبتى كه از براى او هست از تقرب‏او به خدا.يا اشتغال او به خدمت‏خدا.يا محبت او از براى خدا و امثال اينها.زيرا ازعلامات غلبه محبت‏با كسى آن است كه: محبت از او تعدى كند به متعلقان و منسوبان‏او نيز، اگر چه نسبت دورى داشته باشد.همچنان كه كسى كه انسانى را دوست دارد،دوست او را دوست دارد و خدمتكار او را، و هر كه مدح محبوب او را كند.بلكه با در وديوار محله و ديار او محبت دارد.همچنان كه گفته‏اند:

امر على الديار ديار ليلى اقبل ذالجدار و ذا الجدار

او ما حب الديار شغفن قلبى و لكن حب من سكن الديارا

خلاصه معنى آنكه: به ديار ليلى مى‏گذرم و بوسه بر اين ديوار و آن ديوار مى‏زنم.واين، نه از دوستى ديار است، بلكه از دوستى آن كسى است كه در آن ديار ساكن است.

غم جمله خور در هواى يكى مراعات صد كن براى يكى

و معنى «بغض فى الله‏» آن است كه: كسى ديگرى را دشمن داشته باشد از آن راه‏كه مرتكب معصيت‏خدا مى‏گردد و مخالفت او را مى‏كند.

حضرت عيسى بن مريم - عليه السلام - فرمود كه: «دوستى كنيد با خدا به دشمن‏داشتن اهل معاصى.و تقرب جوييد به خدا به دورى كردن از ايشان.و رضاى خدا طلبيدبه بغض بر ايشان‏» . (122)

مروى است كه: «خداى - تعالى - به يكى از پيغمبران وحى فرستاد كه: اما زهد در دنيارا اختيار كرده‏اى به راحتى از براى خود شتابيده‏اى.و اما انقطاع تو به من، پس عزت‏خود را به من طلبيده‏اى.و ليكن آيا دشمنى را به واسطه من دشمن داشته‏اى يا دوستى رابه جهت من دوست گرفته‏اى؟ ! !» . (123)

درجات معصيت و اظهار بغض

و مخفى نماند كه: از براى معصيت، درجات بسيار است كه منتهاى آن كفر و شرك‏است.و ابتداى آن گناهان صغيره است.و از براى اظهار بغض نيز مراتب بى‏شمار است،انتهاى آن قتل و «اسر» (124) است، و مبدا آن ترك دوستى با آن.و بايد اشد درجات بغض‏به ازاء اشد درجات معصيت، و وسط به ازاء وسط، و اضعف به ازاء اضعف باشد.و بايد اول، اهل معصيت را نصيحت و ارشاد و پند نمود خصوصا اگر آن گناهكار ازآشنايان و دوستان باشد.و چنان كه كسى كه معصيتى مى‏كند بعضى صفات محموده نيزداشته باشد يا بعضى افعال خير از او سر زند سزاوار آن است كه او را از راه معصيت‏دشمن دارند و از راه طاعت محبت.نه با او عداوت گناهكار خالى از طاعت داشته باشدو نه محبت مطيع خالى از معصيت.يا آنكه تابع غالب باشد، اگر گناه او غالب بر معصيت‏باشد او را عداوت داشته باشد و اگر بر عكس باشد محبت.

وفا و جفا

مخفى نماند كه: از تمام محبت‏برادران «وفا» است، و آن عبارت است از:

پاسدارى محبت و لوازم آن و مداومت‏بر آن در حال حيات محبوب و بعد از ممات‏او، به دعا كردن از براى او و محبت‏به اولاد و بازماندگان و دوستان او.و ضد وفا«جفا» است، كه عبارت است از: قطع دوستى يا كوتاهى در بعضى از لوازم آن در حيات‏محبوب يا ممات او نسبت‏به اولاد و احباء او.و محبتى كه در آن وفايى نباشد فايده‏اى‏بر آن مترتب نمى‏گردد، زيرا فايده محبت در راه خدا در آخرت عايد مى‏گردد.و هروقت محبت منقطع مى‏شود ضايع مى‏گردد.

مروى است كه: «پيره زنى بود كه هر وقت‏بر حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - وارد مى‏شد حضرت او را اكرام مى‏فرمود.از سبب آن سؤال كردند؟ حضرت فرمودكه: اين زن در ايام حيات خديجه به منزل ما مى‏آمد» . (125)

پس، از آثار وفاست مراعات جميع اصدقا و خويشان و متعلقان محبوب.بلكه‏محبوب از مراعات احوال ايشان بيشتر مسرور مى‏شود تا از مراعات احوال خود.و ازتفقد به ايشان فرح او بيشتر از تفقد خود است.بلكه قوت دوستى با كسى معلوم‏نمى‏شود مگر از دوستى و مهربانى با كسان و متعلقان او.و قوت محبت‏با كسى به جايى‏مى‏رسد كه: سگ محبوب در نظر او امتيازى از ساير سگان به هم مى‏رساند.و وفاى بادوست، ممدوح است تا پاى معصيت پروردگار به ميان نيامده.و اما موافقت دوست‏بادوست در معصيت‏خدا و امرى كه مخالف حق باشد مذموم، بلكه عين جفاست، زيراموافقت او باعث هلاكت هر دو مى‏شود.بلكه او را بايد نصيحت كرد و ارشاد نمود.

پى‏نوشتها:


1. محجة البيضاء، ج 8، ص 11.

2. محجة البيضاء، ج 8، ص 12

3. بحار الانوار، ج 61، ص 64، ح 50.

4. جامع السعادات، ج 3، ص 140

5. جامع السعادات، ج 3، ص 140.

6. جامع السعادات، ج 3، ص 141.

7. مراد از خلفاى راشدين ائمه - عليهم السلام - مى‏باشند.

8. محجة البيضاء، ج 8، ص 4.

9. مونث اصهب به معنى شراب.

10. مستى.

11. هود (سوره 11) آيه 41.

12. معدن و نبات و حيوان را مواليد ثلاث و افلاك را آباء و عناصر اربعه (هوا، آتش، آب و خاك) را امهات‏گويند.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج 1، ص 6.

13. بچه‏دان

14. بخشش

15. روى زمين.

16. دريا.

17. اشاره كننده با چشم و ابرو.

18. نام قديمى چين شمالى.

19. دارويى است‏بسيار خوشبو كه از تركيب مشك و عنبر و حسى لبان (حسن لبه) درست مى‏كرده‏اند.

20. رنگى كه زنان به ابروهاى خود مى‏كشند.

21. تسبيح كنندگان خدا

22. اسراء، (سوره 17)، آيه 85.

23. بقره، (سوره 2)، آيه 30.

24. كافى، ج 2، ص 352، ح 8

25. يعنى: آنها تنها ظاهرى از زندگى دنيا را مى‏دانند، و از آخرت (و پايان كار) بيخبرند.روم (سوره 30) آيه 7.

26. يعنى: بگو ستايش مخصوص خداست، اما اكثر آنها نمى‏دانند.عنكبوت (سوره 29) آيه 63.

27. بلندى

28. مائده (سوره 5)، آيه 54.

29. بقره، (سوره 2)، آيه 165

30. توبه، (سوره 9)، آيه 24.

31. محجة البيضاء، ج 8، ص 4.

32. احياء العلوم، ج 4، ص 253.و محجة البيضاء، ج 8، ص 5.

33. رك: احياء العلوم، ج 4، ص 253.و محجة البيضاء، ج 8، ص 5.

34. بحار الانوار، ج 6، ص 127

35. بحار الانوار، ج 70، ص 14.

36. لاغرى.

37. محجة البيضاء، ج 8، ص 6.

38. بحار الانوار، ج 12، ص 380

39. احياء العلوم، ج 3، ص 172.و مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 172.

40. رك: محجة البيضاء، ج 8، ص 61- 59.

41. حقايق فيض (ره)، ص 178.

42. بحار الانوار، ج 98، ص 226

43. بحار الانوار، ج 94، ص 170

44. بحار الانوار، ج 94، ص 147.

45. شيفته

46. بحار الانوار، ج 94، ص 148.

47. بحار الانوار، ج 94، ص 149.

48. بحار الانوار، ج 94، ص 150.

49. بحار الانوار، ج 70، ص 23

50. بحار الانوار، ج 70، ص 23.

51. تثنيه «فرقد» ، نام دو ستاره نزديك قطب شمالى، در فارسى دو برادران و دو برار هم مى‏گويند

52. محجة البيضاء، ج 8، ص 59.

53. آواز، وجد و سرور.

54. نظم و ترتيب.

55. بافندگى و نساجى.

56. جمع مدينه يعنى: شهرها. «سياست مدن‏» يكى از اقسام حكمت عملى است.و آن علم به مصالح جماعتى‏است كه در شهرى و كشورى اجتماع كرده‏اند.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج 2، ص 1027

57. پيوسته و پشت‏سر هم وارد شوندگان.

58. واقعه، (سوره 56)، آيه 33.

59. انعام، (سوره 6)، آيه 132.

60. سجده، (سوره 32)، آيه 17

61. نام درختى است در بهشت

62. يعنى: اما آنها كه در اين جهان (از ديدن چهره حق) نابينا بودند در آنجا نيز نابينا هستند و گمراه تر! اسراء، (سوره 17)، آيه 72

63. يعنى: و زندگى واقعى سراى آخرت است، اگر آنها مى‏دانستند.عنكبوت، (سوره 29) آيه 64

64. كافى، ج 1، ص 98، ح 7.و توحيد صدوق، ص 108.

65. يعنى: آيا من پروردگار شما نيستم؟ پاسخ دادند: بلى.اعراف، (سوره 7)، آيه 172.

66. توحيد صدوق، ص 117، ح 20.

67. كافى، ج 1، ص 97، ح 6

68. احزاب، (سوره 33)، آيه 4.

69. انعام، (سوره 6)، آيه 91.

70. حجر، (سوره 15، آيه 99.

71. عنكبوت، (سوره 29)، آيه 69.

72. يعنى: بگو: اگر درياها براى (نوشتن) كلمات پروردگارم مركب شوند، درياها پايان مى‏گيرند پيش از آنكه‏كلمات پروردگارم پايان يابد.هر چند همانند آن (درياها) را به آن اضافه كنيم! كهف، (سوره 18) آيه 109.

73. دشوار

74. احياء العلوم، ج 4، ص 284

75. محجة البيضاء، ج 8، ص 72

76. احياء العلوم، ج 4، ص 288.

77. منزه است كسى كه راهى براى شناختنش نيست مگر به عجز از شناخت او.اشاره است‏به فرمايش حضرت‏سجاد - عليه السلام - در دعاى دوازدهم از مناجات «خمسة عشر» : «...و لم تجعل للخلق طريقا الى معرفتك الابالعجز عن معرفتك‏» بحار الانوار، ج 94، ص 150

78. لئالى الاخبار، ج 1، ص 96.

79. طنابى

80. صافات، (سوره 37) آيه 102.

81. صافات، (سوره 37)، آيه 104- 105.

82. تاريخ طبرى، ج 1، ص 193- 191.

83. تحريم، (سوره 66)، آيه 8.

84. جامع السعادات، ج 3، ص 128

85. محجة البيضاء، ج 8، ص 59.و احياء العلوم، ج 4، ص 278.

86. جامع السعادات، ج 3، ص 130.

87. مصباح الشريعه، ص 529 باب 98.

88. احياء العلوم، ج 4، ص 291.و محجة البيضاء، ج 8، ص 80.

89. بى‏آرامى و اضطراب.

90. جامع السعادات، ج 3، ص 191

91. شال، عبا.

92. احياء العلوم، ج 4، ص 292.و محجة البيضاء، ج 8، ص 81.

93. يعنى: اين نيست مگر فتنه و امتحان تو.اعراف، (سوره 7)، آيه 155.

94. يعنى: پس ترسيدم كه مرا بكشند.شعراء (سوره 26)، آيه 14.

95. شعراء، (سوره 26)، آيه 13.

96. قلم، (سوره 68)، آيه 48

97. اسراء، (سوره 17)، آيه 55.

98. مريم، (سوره 19)، آيه 33.

99. يعنى: و سلام بر او آن روز كه تولد يافت، و آن روز كه مى‏ميرد و آن روز كه زنده و برانگيخته مى‏شود.

مريم، (سوره 19)، آيه 15.

100. احياء العلوم، ج 2، ص 201.و محجة البيضاء، ج 4، ص 10.

101. محجة البيضاء، ج 4، ص 9.و احياء العلوم، ج 2، ص 201.

102. احياء العلوم، ج 2، ص 200.و محجة البيضاء، ج 4، ص 9

103. محجة البيضاء، ج 4، ص 5.

104. مستدرك الوسائل، باب 51 از ابواب جهاد النفس، ص 323، ح 17.

105. مصباح الشريعة، ص 157.

106. مصباح الشريعة، باب 24، ص 159.

107. مصباح الشريعة، باب 24، ص 161.

108. محجة البيضاء، ج 3، ص 285.و احياء العلوم، ج 2، ص 139

109. محجة البيضاء، ج 4، ص 8.و احياء العلوم، ج 2، ص 200.

110. رك: كافى، ج 2، ص 344، باب الهجرة

111. محجة البيضاء، ج 4، ص 12.و احياء العلوم، ج 2، ص 202.

112. احياء العلوم، ج 2، ص 202.و محجة البيضاء، ج 4، ص 13

113. محجة البيضاء، ج 4، ص 13.و احياء العلوم، ج 2، ص 203.

114. احياء العلوم، ج 2، ص 203.و محجة البيضاء، ج 4، ص 13.

115. بازو گشوده.

116. يعنى: اين فضل الهى است، كه به هر كس بخواهد مى‏دهد.جمعه، (سوره 62)، آيه 4

117. كافى، ج 2، ص 125، ح 3.

118. كافى، ج 2، ص 126، ح 7.

119. كافى، ج 2، ص 126، ح 8.

120. بحار الانوار، ج 69، ص 247، ح 22 و كافى، ج 2، ص 126، ح 11.

121. بحار الانوار، ج 69، ص 248، ح 23.و كافى، ج 2، ص 127، ح 12

122. احياء العلوم، ج 2، ص 140.و محجة البيضاء، ج 3، ص 288.

123. بحار الانوار، ج 69، ص 238، ح 7.

124. اسارت

125. جامع السعادات، ج 3، ص 188