معراج السعادة

عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)

- ۵۳ -


فصل: محبت‏خدا اكمل لذتها

چون دانستى كه محبت‏خدا در حق بندگان ممكن، و راس همه فضايل و سرمايه‏جمله سعادات است.بدان كه: الذ همه لذات، و بالاترين جمله ابتهاجات نيز هست.وبيان اين مطلب آن است كه: آنچه سابقا اشاره به آن شد معلوم شد كه محبت، ميل ورغبت طبع است‏به چيزى كه ادراك آن ملايم طبع باشد.يا بهجت و سرور به ادراك‏ملايم و لذت آن، خود ادراك ملائم و رسيدن به آن است.پس لذات، تابع‏ادراكات‏اند، و انسان جامع قواى چند هست و از براى هر قوه، لذتى است كه عبارت‏است از: رسيدن و ادراك آن قوه به مقتضاى طبع خود.

و چون مقتضاى قوه غضبيه، انتقام و برترى است، پس لذت آن در تسلط و غلبه‏است.و قوه شهويه كه مقتضاى آن تحصيل غذا و حصول مباشرت و امثال آن است‏پس لذت آن در رسيدن به آنها است.و همچنين لذت قوه سامعه در شنيدن الحان ونغمه‏ها.و لذت باصره در ديدن آبها و سبزه‏ها و صور جميله.و [لذت قوه] شامه دربوييدن عطرهاى طيبه.و [لذت] قوه عاقله كه آن را بصيرت باطنه گويند، مقتضاى آن‏معرفت‏حقايق اشياء و احاطه علمى به موجودات است.پس التذاذ آن در علم و معرفت‏است.و نظر به اينكه منتهاى كمال انسانى، بلكه اخص اوصاف الهيه و اشرف صفات‏ربوبيه، علم است.پس آن، اقواى لذات و اكمل ابتهاجات خواهد بود.و از اين جهت،هرگاه كسى بشنود كه او را به زيركى و دانايى و كثرت علم ستايش مى‏كنند، به نشاطمى‏آيد، زيرا از اين ستايش كردن و ثنا نمودن، كمال ذات و جمال علم خود را استنباط مى‏نمايد.پس برخود مى‏بالد و لذت مى‏يابد، بلكه اگر به نظر حقيقت و تحقيق بنگرى،ادراكى كه كمال است، نيست مگر علم و معرفت، و ساير ادراكات و رسيدن به مقتضيات‏ساير قوا، مثل حصول غلبه و تحصيل غذا و وصول به وقاع و «سماع‏» (53) و امثال اينها، هيچ‏يك از جمله كمال شمرده نمى‏شود.پس، كمال منحصر در علم است.و چون اقواى‏لذات، وصول به كمالات است، پس علم، لا محالة اقواى لذات است.

و شك نيست كه: لذت جميع بر يك «نسق‏» (54) نيست، چون لذت علم به خياطى و «جولائى‏» (55) ، هرگز مانند لذت علم به سياست «مدن‏» (56) و تدبير مملكت و نظم امور خلايق‏نيست.و همچنين لذت علم نحو و صرف و شعر و تواريخ، چون لذت علم به خدا واوصاف جلال و جمال او، و معرفت ملك و ملكوت و عجايب خلقت آسمان و زمينهانيست.بلكه، لذت هر علمى به قدر شرف آن علم است.و شرف هر علمى به قدر شرافت‏معلوم است.پس اگر در معلومات، چيزى باشد كه اشرف و اجل و اعظم از همه باشد،علم به آن، الذ همه علوم، و اشرف و اكمل آنها خواهد بود.

و اين خود، ظاهر و روشن است كه: در كشور هستى و اقليم وجود، هيچ چيز اعلى واشرف و اكمل و اجل از خالق كل و قيوم همه و مربى كاينات و مدبر آنها نيست، وچگونه تصور مى‏شود كه احدى در ملك و كمال عظمت و جلال و قدرت و جمال وكبريا و بها بالاتر باشد از كسى كه ذات مقدس او در صفات كمال و اوصاف جلال وجمال، تام فوق تمام، و قدرت و عظمت و مملكت او غير متناهى است.

و بعد از آنكه اين مراتب را يقين داشته باشى، تشكيكى باقى نمى‏ماند.اگر ديده‏بصيرت باطنيه كور نباشد لذت به خدا اقواى لذات است.و توهم نكنى كه همه معارف‏و ادراكات در لذت تفاوتى ندارند، زيرا همچنان كه لذات مختلفه در نوع تفاوت دارند،همچنين لذاتى كه از يك نوع‏اند نيز در ضعف و قوت، نهايت اختلاف از براى ايشان‏هست.چنان كه مى‏بينى كه: لذات جوان قوى الشهوه صاحب شبق در جماع اقوى است،از لذت پير سست‏شهوت.و لذت نظر به صورت جميل، اضعف است از لذت نظر به‏صورتى كه از آن بهتر باشد.و لذت علم به لغت، پست‏تر است از لذت علم به احوال‏سماوات و ستارگان.

و همچنين ضابطه در شناختن اينكه كدام لذت اقوى از ديگرى است، آن است كه اورا اختيار بر ديگرى كند.چنان كه مى‏بينيم كه: اگر كسى مسرور بشود ميان بوييدن بوى‏خوشى، يا مشاهده جمال دلكشى، اگر دوم را اختيار كند مى‏دانيم كه لذت ملاحظه‏جمال نزد او بيشتر است از لذت بوى خوش.و شكى نيست كه: امور نفسانيه و لذات‏باطنيه در نزد ارباب كمال، به مراتب بسيار از لذات ظاهريه جسمانيه بالاتر و بهتر است،زيرا اگر مردى را مخير سازى ميان خوردن طعام لذيذى و لذت يافتن از آن، و ميان‏سرورى و رياست و استيلاى بر خلايق، لا محاله دوم را اختيار مى‏كند، و روزهاى بسيارگرسنگى را تحمل مى‏كند.مگر اينكه شخص رذلى، دون همتى، دل مرده‏اى، ناقص‏عقلى باشد، مانند طفلان، و عمل چنين شخصى حجت نيست.

و همچنان كه لذت رياست و كرامت، و ساير امور معنويه در نزد كسانى كه از مرتبه‏سفاهت طفلى ترقى كرده‏اند، بالاتر است از لذت ظاهريه جسميه، همچنين لذت معرفت‏حضرت رب العزة، و مشاهده جمال حضرت ربوبيت‏به مراتب غير متناهيه برتر و بالاتراست، از لذت سرورى و خسروى و رياست و سلطنت، در نزد كسى كه هر دو لذت‏را چشيده باشد و طعم هر دو را يافته باشد.

اما كسى كه به لذت معرفت‏خدا، و مطالعه جمال و جلال كبريا نرسيده باشد، قابليت‏ترجيح دادن ندارد.و كلام ما در چنين شخصى نيست.و ممكن نيست كه تا خود به آن‏لذت نرسد، بتوان كيفيت آن را و ترجيح آن را به او فهمانيد.همچنان كه لذت نگاه به‏صورت جميلى را حالى كور مادرزاد نمى‏توان نمود.و لذت جماع را به عنين نمى‏توان‏فهمانيد.طفل شير خواره را كه بجز پستان مادر نديده، كيفيت لذت فرمانفرمايى را بر اوثابت نتوان كرد.

پس، همچنين كسى كه بجز لذت محسوسات را ادراك نكرده، چگونه ايمان‏مى‏آورد به لذت معرفت‏خدا، و ترجيح آن بر همه لذتها. و حال اينكه نه از براى خداشبيه است تا تشبيه كنند، و نه شكل و صورتى است تا تمثيل زنند.پس حقيقت‏حال‏همان است كه گفته‏اند: «من ذاق، عرف‏» .يعنى: «هر كه چشيد فهميد» .

پس هر كه اين دو لذت را ادراك كرد، البته ترك لذت رياست مى‏كند.و آستين برملك و سلطنت مى‏افشاند.و ارباب اين لذت را خوار و حقير مى‏شمارد، زيرا اين لذات‏به انواع كدورات مخلوط، و به صد محنت و رنج مربوط، و به مرگ منقطع است.و ازپى معرفت‏خداى - متعال - و مشاهده جمال و جلال، و مطالعه صفات و افعال اومى‏رود، كه از همه كدورات و آفات محفوظ است.

پادشاهان جهان از بى‏رگى بو نبردند از شراب بندگى

ورنه ادهم‏وار، سرگردان و دنگ ملك را برهم زدندى بى‏درنگ

ملك را برهم زند ادهم‏وار زود تا بيابى جان من ملك خلود

و لذت رياست همه تنگى و مزاحمت است، زيرا هر كسى او را طالب، و اجتماع‏همگى بريك رياست غير ممكن.خلاف لذت غير معرفت و ابتهاج قرب بارگاه‏رب العزة، كه به كثرت طالبين و اجتماع «متواردين‏» (57) مزاحم و تنگى در آن نيست.و ازبراى عرض و طول آن نهايتى متصور نه.بلكه هر يك از اهل معرفت‏به مشاهده بهشت‏غير متناهى، كه نه او را مبدااى و نه منتهايى فايز، هر لحظه از گلستانى گل تازه مى‏چيند، ومردم از سرچشمه جامى لبريز مى‏نوشند.هر نفسى از درختى ميوه مى‏چينند.نه آن‏بساتين را از پى خزانى، و نه آن گل چينان را بيم از باغبانى. «لا مقطوعة و لا ممنوعة‏». (58)

ما عندليب گلشن قدسيم و باغ ما ايمن بود زباد خزان و هواى دى

پس، جميع اقطار سماوات و ارضين، بلكه همه آفاق عالم ربوبيت كه غير متناهى‏است، ميدان اهل محبت و ارباب معرفت است.هر جا كه خواهند سير مى‏كنند و مقام‏مى‏سازند، بى‏آنكه احتياج به حركت‏بدن داشته باشند، يا بعضى جا بر بعضى ديگر تنگ‏نمايند. بلى، ايشان در وسعت ميدان مختلف‏اند:

«و لكل درجات مما عملوا». (59)

و تفاوت‏درجات ايشان، به حيز حصر و عالم احاطه نمى‏آيد.و هر كه به اين بهجت رسيد، و اين‏لذت را چشيد، همه غمهاى او زايل، و جمله خواهشها و شهوتهاى او باطل مى‏گردد.ودل او مستغرق لجه عظمت و معرفت مى‏شود.نه دل او به انديشه جهنم مشغول، و نه‏خاطر او به اميد بهشت مشعوف.زيرا به جاى لذات كثيفه خسيسه دنيا، و علايق آن دردنيا و آخرت، دل او به ياد يك كس بسته، و از همه يادها و فكرها رسته.اگر او را درآتش اندازند، المش را نيابد، و اگر به بهشتش در آورند به نعيمش التفات ننمايد.

و شايد كه اشاره به همين لذت، يعنى لذت مشاهده جمال ربوبيت‏باشد، آنچه راسيد رسل از پروردگار حكايت فرمود كه: «از براى نيكان بندگان خود آماده ساخته‏ام‏آنچه را هيچ چشمى نديده، و هيچ گوشى نشنيده، و به خاطر هيچ كس نگذشته.و اين‏لذت است كه خداى - تعالى - فرموده:

«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين‏».

يعنى: «هيچ كس نمى‏داند كه چه ذخيره‏شده از براى ايشان، از آنچه ديده‏ها را روشن مى‏كند» . (60)

و وصول به نهايت اين لذت، و حصول غايت اين بهجت، اگر چه بعد از قطع علاقه‏روح از بدن مى‏شود، و ليكن اگر در دنيا صفاى تام از براى دلى حاصل شود بسا باشد كه‏به بعضى از اين لذات برسد، اما به جهت‏حجب عالم طبيعت، رسيدن به كنه آن،موقوف به خلع بدن عنصرى و رفع علايق دنيوى است.

و مخفى نماند كه: كسى كه خدا را شناخت و به حقيقت اين لذت رسيد، مى‏داند كه‏جميع لذتهاى مختلفه و خواهشهاى متفاوته، در تحت آن مندرج، و آن مجمع همه‏لذات و مرادات و خواهشهاست.

كانت لقلبى اهواء مفرقة فاستجمعت اذ راتك القلب اهوايى

يعنى: دل مرا خواهشهاى بسيار و هواهاى بى‏حد و شمار بود، چون تو را ديد همه‏خواهشها و هواهاى آن يكى گرديد، و در يك جا مجتمع گرديده شد.

فصار يحسدنى من كنت احسده و صرت مولى الورى اذ صرت مولايى

يعنى: رسيدم به جايى كه محسود كسانى شدم كه پيش از اين به ايشان حسد مى‏بردم،و چون تو مولى و سرور من شدى، سرور مولاى همه عالم گرديدم.

اميد خواجگيم بود، بندگى تو جستم هواى سلطنتم بود، خدمت تو گزيدم

تركت للناس دنياهم و دينهم شغلا بذكرك يا دينى و دنيايى

دين و دنياى مردم را به ايشان واگذاردم، و ياد تو مرا از همه آنها باز داشت.تويى‏دنياى من و دين من، و تويى حيات من و آخرت من.

سايه «طوبى‏» (61) ، و دلجوئى حور و لب حوض به هواى سركوى تو برفت از يادم

و بدان كه: همچنان كه مذكور شد، آنچه در دنيا حاصل مى‏شود، از معرفت‏خداى - تعالى - خالى از كدورات و تيرگى عالم طبيعت نيست.و ليكن، بعد از آنكه اصل آن راتحصيل نمود، در عالم آخرت جلا و انكشاف مى‏يابد.و به تفاوت صفاى دلها و تجردآنها از علايق، ظهور و جلاى آن زياد مى‏شود.تا به حدى كه به مراتب بسيار از مشاهده‏روشن‏تر مى‏گردد.

پس، تفاوت معرفت در دنيا و آنچه در آخرت رو مى‏دهد، از مشاهده و لقا، به‏زيادتى ظهور و جلاست.و اين مثل كسى است كه شخصى را ببيند، و چشم بر هم نهد، كه‏در اين وقت صورت او در خيالش است‏حاضر.و ليكن چون ديده بگشايد، تفاوتى ميان‏صورت خيالى و صورتى كه مى‏بيند مى‏يابد.و شكى نيست كه: اين تفاوت در صورت‏نيست، بلكه از زيادتى كشف و ظهور است.و از اين جهت، او را ديدن مى‏نامند.پس معنى ديدن، حصول غايت كشف و جلاست، خواه به چشم باشد يا به غير آن.پس، اگرفرض شود تفاوتى كه بعد از گشودن چشم از براى آن صورت خيالى حاصل شود،ادراك آن از عضوى ديگر چون سينه يا جبهه مى‏شد، آن را ديدن مى‏گفتند.پس‏همچنين آنچه به خيال در نمى‏آيد، و از براى آن صورتى نيست، چون ذات اقدس‏بارى - تعالى - از براى ادراك و معرفت آنها دو مرتبه است: يكى به منزله آن صورتى‏است كه در خيال بود، و آن معرفتى است كه در دنيا حاصل مى‏شود و يكى ديگر به منزله‏صورتى است كه بعد از گشودن چشم مشاهده مى‏گردد و آن است كه در آخرت به آن‏مى‏رسد.و تفاوت اينها در وضوح و ظهور چون تفاوت آن دو صورت است.و از اين‏جهت مرتبه اخرويه را نسبت‏به مرتبه دنيايى، لقاء و مشاهده و رؤيت گويند.و اين گفتن‏صحيح است، زيرا رؤيت را رؤيت گويند از آن جهت كه موجب غايت ظهور است.

پس مادامى كه آدمى گرفتار علايق بدنيه است در معرفت عقليات مانند كسى است كه‏ديده برهم گذارده باشد در ديدن محسوسات.و چون به مرگ، حجاب بدن برداشته شدو نفس قدسى از چنگال جسم عنصرى مستخلص گرديد مانند آن است كه ديده گشوده‏شود، و ليكن نه آن است كه هر كه چشم بگشايد صورتهاى حسيه را مى‏بيند.چون بعضى‏چشمها از حليه ديدن عارى است و اصلا نورى ندارند.و بعضى تيرگى دارند، كه‏مى‏بينند و ليكن در غبار، تاريك مى‏بينند.و بعضى در نهايت نورانيت‏اند.

پس همچنين نفوس انسانيه بعضى چندان زنگ شهوات و چرك عالم طبيعت‏بر آن‏نشسته كه جوهر آن فاسد شده و ديگر قابل اصلاح نيست.و اين نفس، ابد الآباد از لقاى‏پروردگار به مشاهده نعيم دار القرار محجوب، و در دركات عذاب مخلد مى‏ماند.وبعضى ديگر اگر چه زنگ گرفته و ليكن به اين حد نرسيده و جوهر آن فاسد نشده وقابل صفا و تطهير هست.و چون از براى غرق شهوات و كثافات جسمانيه عرض‏عريضى است لهذا از براى اين قسم از نفوس، درجات و مراتب بى‏حد است.و اين‏نفوس، محتاج به تطهير و پاك ساختن هستند تا قابليت و استعداد مشاهده و لقا، هم‏رسانند.و پاك شدن آنها به نوعى از عقوبت و عذاب اخرويه خواهد شد.و مراتب‏عقوبت نيز چون درجات نفوس، بى‏حد و نهايت است، اول آنها سكرات مرگ است‏و آخر سوختن به آتش جهنم، و در ميان اين دو گرفتاريهاى عالم برزخ و انواع اهوال وشدايد عرصه قيامت است.

پس هر نفسى كه صفاى تام از براى او در دنيا حاصل شده باشد و اصلا زنگ وكدورتى نداشته باشد بى‏حساب به نعيم ابدى فايز مى‏گردد و ساير نفوس لا محاله به يكى‏از اين عقوبات تطهير خواهند شد، بعضى به مجرد سكرات مرگ و شدت جان كندن پاك و از زنگ خلاص مى‏شوند.و بعضى به عقوبات عالم برزخ، زنگ آن زدوده‏مى‏شود.و بعضى پاكى آن موقوف است‏به اينكه الم عقوبت آخرت را بچشد.و بعضى‏ديگر پاك نمى‏شود مگر به آتش دوزخ، كه بايد به شدت آن چركهاى او سوخته شود وخباثت او برطرف گردد.بلكه گاه باشد كه لحظه‏اى در آتش پاك شوند.و گاه باشد كه‏هفت هزار سال اين عالم، در جهنم گداخته شوند.و بعضى بيشتر از اين و برخى كمتر، وتفصيل آن را بجز علام الغيوب كسى نمى‏داند.و آنهايى كه زنگ شهوات، نفس ايشان‏را فاسد كرده در جهنم مخلد بمانند.

هان، هان! به اين مغرور نشوى كه من از اهل اسلامم و مسلم در جهنم مخلد نخواهد بود، زيرا كه از خاتمه امور، هيچ كس آگاه نيست.

و بعد از آنكه به واسطه شهوات نفسانيه، جوهر نفس فاسد شد در دم رفتن، ايمان‏ظاهرى سلب مى‏شود و به كفر از دنيا مى‏رود - نعوذ بالله منه -.

و از آنچه گفتيم معلوم شد كه: رسيدن به درجه لقا و مشاهده، موقوف است‏به تحصيل معرفت در دار دنيا.ومعرفت در دنيا حكم تخم دارد كه چون به زمين دل، زرع شد درخت لقا و مشاهده ازآن سربر مى‏كشد.و كسى كه تخم ندارد چگونه صاحب درخت مى‏شود.پس كسى كه‏در دنيا خدا را نشناخت چگونه در آخرت او را مى‏بيند؟ ! و كسى كه در اين عالم، لذت معرفت را نيافت چگونه در آن عالم به بهجت مشاهده جمال حق مى‏رسد؟ ! زيرا حشر هر كس به نحوى است كه بر آن مرده.و مردن هر كسى به طريقى است كه بر آن زيسته:

«من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبيلا». (62)

و چون از براى معرفت در دنيا مراتب بسيار است پس تجلى نور حق نيز در آخرت‏درجات مختلفه خواهد داشت، همچنان كه زرع به اختلاف تخم آن مختلف مى‏شود.وهر قدر كه تجلى و مشاهده اقوى باشد محبت و انس به خدا بيشتر مى‏گردد.و هر قدر كه‏محبت و انس بيشتر شد ثمره آن كه بهجت و لذت باشد بالاتر مى‏شود تا به جايى مى‏رسدكه جميع لذات اخرويه و نعمتهاى بهشت در جنب آن مضمحل مى‏شود.بلكه بسا باشدبه حدى منتهى مى‏شود كه از هر نعمت و لذتى به غير از لذت لقاى حق و مشاهده جمال‏مطلق، متاذى گردد و گويد:

از در خويش خدايا به بهشتم مفرست كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس

و از اينجا روشن شد كه اصل جمله سعادات، و مايه همه ابتهاجات، معرفت‏خداست، كه در شريعت مقدسه از آن به ايمان تعبير مى‏شود.و آن است كه ثمره آن‏بهجت و لذتى است كه چون آدمى در عالم آخرت به آن رسيد همه لذتهاى بهشت راحقير مى‏شمارد. بلكه از براى ارباب معرفت در دنيا در حالت ذكر و فكر ياد خدا ومناجات پروردگار ابتهاجات و لذتهايى حاصل مى‏شود كه اگر بهشت و نعيم آن را دردنيا به عوض آنها دهند راضى نمى‏شوند و مى‏گويند:

ريزند اگر در دامنت نقد دو كون و در عوض خواهند كالاى غمش زنهار اين سودا مكن

و معذلك اين لذت را اصلا نسبتى نيست‏به لذت لقا و مشاهده كه بعد از قطع علاقه‏بدن حاصل مى‏شود.و همچنان كه نسبتى نيست ميان لذت خيال معشوق و رسيدن به‏وصال او.و بيان اين مطلب آن است كه: هر كسى را كه لذت به معشوق و رسيدن به‏وصال او و مشاهده جمال او از چندين راه مختلف مى‏شود:

راههاى لقاء و مشاهده و وصال حضرت حق

اول: جمال او، زيرا هر چه كمال جمال او بيشتر، لذت نظر به او بالاتر است.

دوم: محبت و دوستى به او، زيرا كه هر چه محبت عاشق بالاتر و عشق او افزونتراست لذت بهجت او از وصال، اقوى و اتم است.

سوم: به ظهور جمال معشوق و وضوح آن، زيرا لذت ديدن معشوق در تاريكى يااز دور يا از پس پرده نازكى كمتر است از ديدن او در روشنايى و نزديك‏بى‏پرده و حجاب.

چهارم: به پريشانى خاطر عاشق و گرفتارى به آلام و غمهايى كه دل او را مشوش‏داشته باشد، زيرا كه لذتى كه [آدم] صحيح، و مطمئن خاطرى كه هيچ فكرى بجزوصال و ملاقات معشوق ندارد از وصال او مى‏برد هرگز ترسناك مشوش يا بيمار متالم‏يا كسى كه دل او مشغول فكر مهمى است نمى‏برد.

پس كسى كه محبت او اندك باشد و معشوق را از دور در تاريكى ببيند و به جهت‏شغلى از امور خود دل او پريشان باشد يا در جامه او عقربهاى بسيار باشد كه او را بگزنداگر چه فى الجمله لذتى را از ديدار معشوق مى‏يابد اما لذات او نسبتى ندارد به لذت‏عاشق دل از دست داده كه محبت او به نهايت رسيده باشد.و بجز ياد معشوق هيچ‏فكرى نداشته باشد.و معشوقه را در روز روشن بى‏پرده ملاقات كند.پس همچنين لذت‏معرفت‏خدا در دنيا با وجود حجاب بدن و پرده تن و گرفتارى مشاغل دنيويه اگر چه همان تدبير بدن خود باشد و تسلط مار و عقرب طبيعت از گرسنگى و تشنگى و غضب‏و حرص و شهوت و حبس در چاه طبيعت اصلا نسبتى ندارد با لذت لقاء و مشاهده دروقتى كه همه اينها مرتفع گردد.پس عارف به خدا چون در دنيا از عايق و مانع خالى‏نمى‏تواند بود ممكن نيست كه بهجت صافى و لذت كامل از براى او حاصل شود.

بلى بعضى اوقات از عوائق غافل مى‏گردد و بالمرة وجود و هستى خود را فراموش‏مى‏نمايد، جمال معرفت‏خود را به او مى‏نمايد به نحوى كه عقل او حيران و واله‏مى‏شود و نزديك به آن مى‏رسد كه دل او از عظمت الهى منشق گردد.و ليكن اين حالت‏مانند برق خاطف مى‏گذرد و دفعة دل او مشغول و مشوش امور دنيويه مى‏شود، و اين‏لازم زندگانى در دنياست.پس تا مرگ نيامده اين لذت خالى از نقصان نيست.و عيش،عيش آخرت، و نشاط، نشاط آن عالم است.بلكه حيات حقيقى همان است و بس:

«و ان الدار الاخرة لهى الحيوان لو كانوا يعلمون‏». (63)

و از اين جهت است كه: هر كه را كمال معرفت‏حاصل شد مشتاق مرگ مى‏شود.واگر حيات دنيا را خواهد به جهت تحصيل زيادتى معرفت مى‏طلبد، هر چه معرفت زيادشد مشاهده روشن‏تر و قوى‏تر مى‏گردد.همچنان كه هر چه تخم بيشتر و پاكيزه و نيكوتراست زرع آن افزون‏تر و نيكوتر است.و شكى نيست كه معرفت‏خدا به جايى مى‏رسدكه بالاتر از آن مرتبه نباشد، چون درياى معرفت را ساحلى نه.و احاطه به كنه جلال وجمال خداوندى محال است.پس مى‏شود كه عارف به خدا طول عمر به جهت زيادتى‏معرفت طلبد.

و مخفى نماند كه: آنچه مذكور شد از لقاى الهى و رؤيت و مشاهده جمال ازلى نه‏به نوعى است كه اهل سنت مى‏گويند كه به اين چشم ظاهر جمال او ديده خواهد شد:

«تعالى شانه عن ذلك‏» ، زيرا ديدن با اين چشم در حق خدا چه در دنيا و چه در عقبى‏محال است.

به بينندگان آفريننده را نبينى مرنجان دو بيننده را

ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى و شيخ صدوق - رحمة الله عليهما - به سند صحيح‏روايت كرده‏اند كه: «از حضرت امام صادق - عليه السلام - سؤال شد از آنچه مردمان‏روايت مى‏كنند از ديدن خدا؟ پس فرمود كه: نور خورشيد يك جزو از هفتاد جزو نوركرسى است و كرسى يك جزو از هفتاد جزو نور عرش است و عرش يك جزو از هفتادجزو نور حجاب است و حجاب يك جزو از هفتاد جزو نور سر است پس اگر راست مى‏گويند چشم خود را تيز در نور خورشيدى كه از ابر خالى باشد بدارند و ببينند مى‏توانند يا نه‏» . (64)

و ابو بصير روايت كرده است كه به حضرت صادق - عليه السلام - عرض كردم كه:

«خبر ده مرا از اينكه آيا مؤمنين در روز قيامت‏خدا را مى‏بينند؟ فرمود بلى پيش ازقيامت نيز او را ديده‏اند.عرض كردم كه: درچه وقت؟ فرمود: در وقتى كه به ايشان گفت:

«الست‏بربكم‏».

ايشان گفتند: «بلى‏». (65)

پس ساعتى ساكت‏شد بعد فرمود كه: مؤمنين دردنيا نيز او را مى‏بينند، آيا تو حال او را نمى‏بينى؟ ابو بصير گويد عرض كردم: فداى توشوم اين كلام را از تو نقل كنم؟ فرمود: نه، زيرا كه اگر اين حديث را نقل كنى انارمى‏كند او را منكرى كه به معنى آن جاهل است و چنين تقدير مى‏كند كه اين تشبيه كفراست و حال اينكه ديدن به دل نه مثل ديدن به چشم است و خداى - تعالى - برتر است ازآنچه اهل تشبيه و اتحاد نسبت‏به او مى‏دهند» . (66)

از حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - پرسيدند كه: «آيا خداى خود را ديده‏اى؟ فرمود: واى بر تو! خدايى را كه نمى‏بينم عبادت او را نمى‏كنم.شخصى عرض كرد كه:

چگونه او را ديده‏اى؟ فرمود: چشمهاى ظاهر، به مشاهده، او را نمى‏بينند، و ليكن دلهااو را به حقيقت ايمان مى‏بينند» . (67)

و اخبار در اين خصوص بسيار است.

فصل: طريق تحصيل محبت و معرفت‏خدا

چون فضيلت صفت محبت و شرافت آن را يافتى پس هان، هان، سعى كن تا اين‏گوى از ميدان بربايى و به اين افسر كرامت مكرم گردى.

به عزم مرحله عشق پيش نه قدمى كه سودها كنى ار اين سفر توانى كرد

بدان كه: طريق تحصيل محبت‏خدا و تقويت آن دو چيز است:

اول: دوام فكر و ذكر، و مداومت‏بر ياد خدا، و تفكر در عجايب صنع و غرايب‏ملك او و در صفات كماليه و نعوت جماليه و جلاليه و در آنچه آماده و مهيا نموده‏است از نعماى غير متناهيه در دنيا و آخرت و در آنچه عطا كرده است از وجود جميع‏ضروريات و لوازم آن و مناجات با او در خلوت و مواظبت نمودن بر عبادات و طاعات به شرطى كه اينها بعد از كم كردن علايق دنيويه و پاك ساختن خانه دل از مشاغل بوده‏باشد.و سعى در پرداختن دل از محبت غير او، زيرا دل، حكم ظرفى دارد و زياده ازيك چيز در آن نمى‏گنجد.

«ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه‏».

يعنى: «خدا از براى هيچ كس در اندرون اودو دل قرار نداده است‏» . (68)

«قل الله ثم ذرهم‏».

يعنى: «بگو خدا، و همه كس را ترك كن‏» . (69)

دوم: به تحصيل معرفت‏خدا و تقويت آن و مسلط ساختن معرفت آن بر خزانه دل،و تحصيل معرفت نيز به مواظبت‏بر طاعات و عبادت و تضرع و ابتهال به درگاه خداوند - متعال - مى‏شود.

«و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين‏».

يعنى: «عبادت خدا را كن تا آن سبب شود كه يقين‏از براى تو حاصل گردد» . (70)

«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا».

يعنى: «هرگاه كسى در راه ما سعى و كوشش‏نمايد ما راه را به او مى‏نماييم‏» . (71)

و طريقه ديگر از براى حصول معرفت، پى‏بردن از مصنوعات است‏به او.و اين‏طريق در غايت وضوح و نهايت ظهور است، زيرا هيچ ذره نيست از ثريا تا ثرى مگراينكه مشتمل است‏بر بعضى عجايب آيات و غرايب بينات كه دلالت مى‏كند بر وجودواجب الوجود و كمال قدرت و غايت‏حكمت و نهايت جلال و عظمت او.و اين‏دريايى است‏بى‏پايان، زيرا كه عجايب ملكوت سماوات و ارضين به قدرى است‏كه احاطه عقول و افهام به آن ممكن نيست.و قدرى كه عقول قاصره ما به آن مى‏رسد به‏حدى است كه اگر عمرها در بيان آن صرف شود به انجام نمى‏رسد.

و حال اينكه آن نسبتى ندارد به آنچه علم علما و فهم حكما به آن رسيده.و آن رانيز نسبتى نيست‏به آنچه علم انبيا به آن احاطه نموده.و آنچه را علم جميع مخلوقات‏محيط شده مطلقا نسبتى ندارد به آنچه از علوم كه مخصوص پروردگار است.بلكه علم‏تمام عالم در جنب علم او مستحق نام علم نيست.

«قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربى و لو جئنا بمثله مددا». (72)

و تحصيل معرفت‏به اين طريق از براى همه كس مقدور است.و نرسيدن بعضى افهام‏به آن به جهت كوتاهى در تفكر و تدبر و اشتغال به شهوات دنيا و لذات نفسانيه است.

و عجب است از كسانى كه دلهاى ايشان از معرفت الهى كور گشته و حال آنكه اواظهر موجودات و واضح‏ترين آنهاست.و حكم عقل به وجود موجودى كه قايم‏به ذات كه صرف وجود باشد بديهى و ضرورى است.و اگر چنين موجودى نبودى هيچ‏صاحب وجودى يافت نشدى.و چگونه وجود او اظهر موجودات نباشد و حال اينكه‏هر موجودى كه غير از او است هستى او دانسته نمى‏شود مگر به قليلى از آثار، چنانچه‏حيات زيد را به حركت او و سخن گفتن او و امثال آن از آثار خود او مى‏فهميم، وموجودى ديگر دلالت‏بر وجود او نمى‏كند.و همچنين وجود آسمان را نمى‏دانيم مگر ازحركت او و جسم او.

و اما وجود واجب، پس هر چيزى دليلى است واضح بر هستى او و هيچ موجودى‏نيست از محسوسات و معقولات و حاضر و غايب مگر اينكه شاهدى است صدق بروجود او.پس شدت ظهور و جلاى او سبب خفاى از بعضى ديده‏هاى ضعيفه گشته.

چنان كه ديده خفاش به جهت‏شدت ظهور آفتاب از درك آن عاجز است و بجز درشب چيزى نمى‏بيند، زيرا ديده عقول ما ضعيف و جمال حضرت الهيه در نهايت‏نورانيت و اشراق است.بلكه از شدت ظهور، همه چيز را فرو گرفته، پس به اين جهت ازبعضى عقول پنهان شده.

جلوه‏گر بى‏پرده روى او ولى ديد كس را طاقت ديدار نيست

علاوه بر اينكه همچنان كه ظاهر است‏شناختن اشيا به اضداد آنهاست و چيزى كه‏ضدى از براى آن نيست، ادراك آن «متعسر» (73) است.پس اگر اشياى موجوده در دلالت‏بر وجود واجب مختلف بودى و بعضى بر وجود او دلالت كردى و بعضى نكردى‏شناختن وجود او آسان بودى.همچنان كه اگر آفتاب هرگز غروب نكردى و هميشه‏روز بودى ما چنان مى‏دانستيم كه هيئت زمين اين چنين است و آفتاب را جداگانه‏نمى‏شناختيم و ليكن چون شمس غروب مى‏كند و ظلمت عالم را فرو مى‏گيرد دانستيم‏كه روشنى روى زمين به چيزى ديگر است كه در وقت غروب بر مى‏خيزد و به اين سبب‏وجود آفتاب را فهميديم.و اگر عدم اين نمى‏بود شناختن آن از براى همه كس مشكل‏بودى.پس نور خورشيد كه اظهر اعراض كونيه است و از شدت ظهور باعث ظهور سايرمحسوسات ست‏بدون عدم آن شناخته نمى‏شود.و همچنين واجب الوجود كه اظهرهمه اشيا، و سبب وضوح كل است اگر از براى او نيستى يا پنهان شدنى مى‏بود هر آينه آسمان و زمين خراب و ويران گشتى و ملك و ملكوت يكسره از هم پاشيدى.بر همه‏كس وجود واجبى، ظاهر و روشن بودى.

فصل: علائم و آثار محبت‏خدا

بدان كه: هر كسى چنان پندارد كه او خدا را دوست دارد، بلكه گاه است گمان كندكه او را از همه چيز دوست‏تر دارد و اين مجرد پندار و محض غرور است.و فى الجمله‏دوستى هم اگر باشد سزاوار نام محبت نيست.و محبت‏بنده از براى خداوند - متعال - علاماتى چند دارد:

اول آنكه: طالب لقاء و شايق مشاهده و عيان بوده باشد.و چون وصول به آن‏بر مردن موقوف است مشتاق مرگ باشد، و مرگ بر او گوارا باشد، و اصلا مرگ بر اوگران نباشد.و چگونه بر دوست‏حقيقى ناگوار است كه به كوى دوست‏خود مسافرت‏نمايد كه به وصال او برسد.و از اين جهت‏بعضى از اكابر دين گفته است:

لا يكره الموت الا مريب لان الحبيب لا يكره لقاء الحبيب

يعنى: مرگ را كراهت نمى‏دارد مگر كسى كه دوستى او مجرد دعوى باشد، زيرادوست ملاقات دوست را مكروه نمى‏دارد.

و مخفى نماند كه: اگر چه شوق لقاى خداوند و رغبت‏به انتقال از دار دنيا غالباثمره محبت و علامت آن است و ليكن اين كلى نيست، چون مى‏تواند شد كه كسى ازاهل محبت نباشد و شايق به مرگ باشد مثل كسى كه در دنيا به شدت و بلاى عظيم‏گرفتار باشد و به گمان خلاصى از آن تعبها، موت را آرزو كند.و بسا باشد كه كسى ازجمله دوستان خدا باشد و مرگ را كراهت داشته باشد و ليكن كراهت او از مرگ به‏جهت زياد كردن استعداد ملاقات خدا و تهيه اسباب لقاء است، مانند كسى كه خبرآمدن محبوب او به خانه او به او برسد و او خواسته باشد كه ساعتى آمدن تاخير افتد تاخانه خود را پاكيزه كند و فرش نمايد و از اغيار خالى سازد و اسباب لازمه را آماده كندتا فارغ البال و مطمئن خاطر از گلشن لقاى او تمتع برد.و اين شخص اگر نه به جهت تهيه‏لقاى الهى باشد ساعتى نمى‏خواهد در دنيا بوده باشد.و علامت اين سعى در عمل وصرف جميع اوقات در كار آخرت است.

و اما كسى كه كراهت او از مرگ به جهت ناگوار بودن ترك اهل و اولاد و اموال وبازماندن از شهوات دنيويه باشد مطلقا در دل او از ياد مرگ فرحى هم نرسد.و چنين‏شخصى از مرتبه دوستى خدا دور است.

بلى: گاه است كه كسى فى الجمله شوق به لقاى الهى داشته باشد و با وجود آن دنيا را نيز دوست داشته باشد چنين كسى از كمال محبت پروردگار خالى است و كراهت او ازموت هم كمتر از سابق است.

دوم آنكه: طالب رضاى خدا باشد و خواهش او را بر خواهش خود اختيار كند،زيرا دوست صادق هواى خود را فداى هواى محبوب مى‏گرداند.چنان كه گفته‏اند:

اريد وصاله و يريد هجرى فاترك ما اريد لما يريد

يعنى: من خواهش وصال محبوب را دارم و او طالب دورى از من است، پس من‏خواهش او را برگزيدم و از سر مراد خود گذشتم تا او به مراد خود رسد.

پس هر كه دوست‏خدا باشد بايد ترك معاصى نموده ملازم طاعت و عبادت گردد وكسالت و بطالت را بگذارد و هيچ عبادتى بر او گران نيايد.

منقول است كه: «چون زليخا ايمان آورد و يوسف او را به نكاح در آورد از يوسف‏كناره گرفت و به عبادت الهى مشغول شد و چون روزى يوسف او را به خلوت دعوت‏كردى او وعده شب دادى.و چون شب در آمد به روز تاخير افكندى.يوسف با او به‏عتاب آمد و گفت: چه شد آن دوستيها و شوق و محبت تو؟ زليخا گفت: اى پيغمبرخدا! من تو را وقتى دوست داشتم كه خداى تو را نشناخته بودم اما چون او را شناختم‏همه محبتها را از دل خود بيرون كردم و ديگرى را بر او اختيار نمى‏كنم‏» . (74)

و حق آن است كه مرتكب بعضى از معاصى شدن با اصل محبت‏خدا منافاتى نداردگويا با كمال محبت منافى باشد، چنانچه مريض غذايى كه از براى او ضرر داردمى‏خورد و از آن متضرر مى‏شود با وجود آنكه خود را دوست دارد و صحت‏خود رامى‏خواهد.و سبب اين، غلبه خواهش نفس است‏بر محبت و ضعف محبت در جنب آن.

سوم آنكه: پيوسته در ياد خدا و دايم دل او به ياد خدا مشغول باشد، زيرا دل كه‏مايل به چيزى باشد هرگز از ياد او نمى‏رود.و چون محبت، به سرحد كمال رسيد بجزمحبوب، هيچ چيز به خاطر او نمى‏گذرد، بلكه از فكر خود ذاهل، و از اهل و عيال‏غافل مى‏شود.

چهارم آنكه: هميشه زبان او به ذكر خدا مشغول باشد و بجز حديث او چيزى نشنودو نگويد.و به غير از نام او نخواند و نجويد.و در هر مجلسى به ذكر خدا و رسول او وتلاوت قرآن و بيان احاديث زبان گشايد.

پنجم آنكه: شوق به خلوات داشته باشد كه مناجات با خداى خود كند.گاهى او راياد كند و زمانى با او راز گويد، ساعتى عذر تقصيرات خود خواهد، و لحظه‏اى عرض‏آرزوهاى خود كند و گويد:

گريزانم از آن از انجمنها كه در دل خلوتى با يار دارم

در اخبار آمده كه: «دروغ مى‏گويد هر كه دعوى محبت مرا كند و چون ظلمت‏شب‏او را فرو گيرد بخوابد و از ياد من غافل شود.آيا هر دوستى لقاى محبوب خود رادوست نمى‏دارد؟ و من اينك حاضرم از براى هر كه طالب من باشد» . (75)

بلى:

عجبا للمحب كيف ينام كل نوم على المحب حرام

خواب بر عاشقان حرام بود خواب آن كس كند كه خام بود

ششم آنكه: بر هيچ چيز از امور دنيويه كه از دست او در رود تاسف نخورد و متالم‏و محزون نگردد.و اگر دنيا و مافيها از او باشد و به يك بار بر باد رود اندوهناك نشود.

و در مصايب و بلاها جزع ننمايد.و اگر همه دنيا به او رو آورد شاد نگردد، بلكه‏شادمانى و فرح او به محبوب خود باشد و بس.

عاشقان را شادمانى و غم اوست دست مزد و اجرت خدمت هم اوست

و اگر كسى را محبت‏به سر حد كمال رسد ديگر از هيچ امرى محزون و متالم‏نمى‏گردد، زيرا شادى او به چيزى است كه زوال ندارد. پس دل او هميشه فرحناك است.

نميرد دل زنده از عشق دوست كه آب حيات آتش عشق اوست

عجب ملكى‏ست ملك عشق كآنجا سراسر كوه و صحرا گلستان‏ست

يكى را جان در آن در آستين است يكى را سر در آن بر آستان است

هفتم آنكه: بر همه بندگان خدا مشفق و مهربان باشد، زيرا مقتضاى محبت، دوست‏داشتن دوستان و منسوبان محبوب است.

و مشهور است كه: مجنون، سگى را در كوى ليلى ديد بر دور او مى‏گرديد و به اوعشق مى‏ورزيد.بلى: دوستى چنين است و بايد كسى كه دشمن خدا يا دشمن دوستان‏خدا باشد بغض و عداوت او را داشته باشد.

هشتم آنكه: از هيبت و عظمت الهى خايف باشد و در زير لواى كبريا و جلال،متذلل و مضطرب بوده باشد.همچنان كه معرفت جمال الهى موجب محبت مى‏گردد،درك عظمت و جلال او نيز باعث‏خوف و دهشت مى‏شود.علاوه بر اين، دوستان راترسهاى مخصوص ديگر نيز هست، چون ترس اعراض محب و حجاب او و راندن ازدرگاه و ايستادن در يك مقام.

محنت قرب ز بعد افزون است جگر از محنت قربم خون است

نهم آنكه: محبت‏خود را پوشيده دارد.و زبان به اظهار آن نگشايد.و در نزد مردمان‏به دعواى آن برنيايد.و به كلمات داله بر حبت‏خدا و امثال آن اظهار وجد و نشاطنكند، زيرا اينها همه منافى تعظيم محبوب و مخالف هيبت و جلال اوست.بلكه‏دوستى، سرى است كه ميان محب و محبوب است و فاش نمودن سزاوار نيست.علاوه‏براين، بسا باشد در دعوى از حد واقع تجاوز كند و به دروغ و افترا افتد.

بلى كسى را كه محبت‏به حد افراط رسيده باشد گاه باشد از شراب محبت چنان‏بى‏خود و مدهوش و مضطرب و حيران گردد كه بى‏اختيار آثار محبت از او به ظهوررسد، چنين شخصى معذور، زيرا او در تحت‏سلطان محبت مقهور است.و كسى كه‏دانست معرفت و محبت‏خدا به نحوى كه سزاوار او است از قوه بندگان خارج است ومطلع شد به اعتراف عظماء بنى نوع انسان از انبيا و اوليا به عجز و قصور، و از احوال‏ملائكه ملكوت و سكان قدس و جبروت آگاه گرديده و شنيد كه يك صنف از اصناف‏غير متناهيه ملائكه صنفى هستند كه عدد ايشان بقدر جميع مخلوقاتى است كه خداآفريده و ايشان اهل محبت‏خدايند.و سيصد هزار سال پيش از خلق عالم ايشان را خلق‏كرده.و از آن روزى كه خلق شده‏اند تا به حال به غير از خداوند - متعال - هيچ چيز به‏خاطر ايشان خطور نكرده و غير او را ياد ننموده‏اند، شرم مى‏كنند و خجالت مى‏كشند كه‏محبت‏خود را معرفت و محبت نام نهند و زبان آنها از اظهار اين دعوى لال مى‏گردد.

حكايت‏بنده‏اى كه ذره‏اى از معرفت‏خدا به او عطا شد

مروى است كه: «يكى از اهل الله از بعضى از صديقان استدعا نمود كه از خدامسئلت نمايد كه ذره‏اى از معرفت‏خود را به او عطا فرمايد، چون او اين مسئلت را نموددفعة عقل او حيران، و دل او واله و سرگردان گشته سر به كوهها و بيابانها نهاده‏ديوانه‏وار در صحراها و كوهها مى‏گشت و هفت‏شبانه روز در مقامى ايستاد كه نه او ازچيزى منتفع شد و نه چيزى از او.پس آن صديق از خدا سؤال نمود كه: قدرى از آن‏ذره معرفت را كه به او عطا نموده كم كند.به او وحى شد كه: در اين وقت صد هزار بنده‏چيزى از محبت ما را مسئلت نمودند ما يك ذره معرفت‏خود را ميان ايشان قسمت‏فرموديم و هر يك را يك جزو از صد هزار جزو يك ذره معرفت داديم و نيز به اين بنده‏عطا فرموديم به اين حال شد.پس آن صديق عرض كرد: «سبحانك سبحانك‏» آنچه را به‏او عطا كرده‏اى كم كن.پس خدا آن جزو معرفت را به هزار قسم كرد و يك قسم آن را باقى گذارد و تتمه را سلب نمود.در آن وقت مثل يكى از كاملين ارباب معرفت گرديد» . (76)

بلى اين ظاهر است كه حقايق صفات الهيه از آن برتر كه عقول بشر درك آنها راتواند كرد.و احدى از كمل عارفين را طاقت آن نيست كه يك جزو از اجزاى غير متناهيه‏معرفت او را تحمل نمايد.پس وصول به كنه عظمت و جلال حضرت ربوبيت و سايرصفات كمال او محال، و آنچه در حق او مى‏گويند يا وهم است‏يا خيال.اگر تواند شدكه چندين مقابل جميع مخلوقات از آسمانها و زمينها و آنچه ما فوق آنهاست‏به قدرغير متناهى در ميان يك حبه خردل جا كرد ممكن است كه يك ذره از معرفت‏خدا دراعظم عقول بشر بگنجد:

«فسبحان من لا سبيل الى معرفته الا بالعجز عن معرفته‏» . (77)

علائم و آثار ديگر محبت و معرفت‏خدا

و از جمله علامات: محبت، انس و رضايت است - همچنان كه مذكور خواهد شد - .

و بعضى از عارفين، علامات محبت را در ابياتى چند ذكر كرده و گفته است:

لا تخد عن فللمحب دلائل و لديه من تحف الحبيب وسائل

يعنى: خدعه مكن در دعواى محبت كه دوست را نشانهاى چند است و تحفه‏هايى‏است كه از دست دوست‏به او رسيده است.

منها تنعمه بمر بلائه و سروره فى كل ما هو فاعل

از جمله آنكه: تلخى بلاهاى دوست در كام جان او شيرين گردد و به آنچه به او كندشاد و فرحناك شود.

از محبت تلخها شيرين شود و ز محبت مسها زرين شود

فالمنع منه عطية مبذولة و الفقر اكرام و لطف عاجل

اگر منع كند محبت‏خود را از نعمتهاى دنيويه، آن را عطا و بخشش داند.و اگر او رابه فقر مبتلا سازد آن را مكرمتى شمارد.

و من الدلائل ان يرى من عزمه طوع الحبيب و ان الح العاذل

و از علامات آن است كه: سربر خط فرمان دوست‏باشد و در هواى او كوشد و ازپند و ملامت نينديشد و گويد:

از تو اى دوست نگسلم پيوند گر به تيغم برند بند از بند

پند آنان دهند خلق اى كاش كه ز عشق تو مى‏دهندم پند

و من الدلائل ان يرى متبسما و القلب فيه من الحبيب بلابل

و از جمله علامات آن است كه: چهره او خندان باشد و دل او از فراق محبوب‏غمناك و اندوهناك بوده باشد.

و من الدلائل ان يراه مشمرا فى خرقتين على شطوط الساحل

و از علامات ديگر آنكه: دو جامه كهنه به خود پيچيده و در صحرا و كوهها و كناردرياها گردد و از مردم فرار اختيار نمايد.

و من الدلائل حزنه و نحيبه جوف الظلام فماله من عاذل

و از جمله علامات آنكه: در ظلمتهاى شب پنهان از هر ملامت كننده، آه سوزناك‏از دل دردناك بركشد.

بلى:

مرغ شبخوان را بشارت باد كاندر راه عشق دوست را با ناله شبهاى بيداران خوش است

و من الدلائل ان تراه باكيا ان قد رآه على قبيح فاعل

و از جمله نشانه‏هاى محبت آنكه: اگر عملى كه محبوب را ناخوش آيد از او سرزنداشك خونين از ديده روان سازد و دست ندامت‏بر سر زند.

و من الدلائل ان تراه راضيا بمليكه فى كل حكم نازل

و از علامات آنكه: هر چه به او رسد از محبوب او راضى شود.و هر حكمى فرمايدتن در دهد.

و من الدلائل زهده فيما ترى من دار ذل و النعيم الزائل

و از علامات آنكه: پشت پا بر همه نعمتهاى اين خانه فانى زند و با ياد او چشم ازهمه امور دنيويه بپوشاند.

ننگرد ديگر به سرو اندر چمن هر كه ديد آن سرو سيم اندام را

و من الدلائل ان تراه مسلما كل الامور الى المليك العادل

و از نشانه‏ها آنكه: از براى خود در هيچ امرى اختيارى نگذارد و همه امور خود رابه پادشاه عادل واگذارد و گويد:

مرا با وجود تو هستى نماند به ياد توام خود پرستى نماند

و من الدلائل ان تراه مسافرا نحو الجهاد و كل فعل فاضل

و از جمله علامات آنكه: دامن همت‏برميان زند و به اعمال فاضله و افعال حسنه از:

جهاد و حج و ساير عبادات پردازد.و محب صادق چون ابراهيم خليل است كه تن ومال و فرزندان را در راه خدا دريغ نداشته، تن را به آتش سوزان داد و در آن وقت ازروح القدس مدد نخواست.

ابراهيم خليل الرحمن و محبت و معرفت‏خدا

مروى است كه: «خداى - تعالى - ابراهيم را مال بسيار داده چنانكه چهار صد سگ باقلاده زرين در عقب گوسفندان او بودند و فرشتگان گفتند كه: دوستى ابراهيم از براى‏خدا به جهت مال و نعمتى است كه به او عطا فرموده.پادشاه عالم خواست كه به ايشان‏بنمايد كه نه چنين است، به جبرئيل فرمود كه: برو و مرا در جايى كه ابراهيم بشنود يادكن.جبرئيل برفت در وقتى كه ابراهيم نزد گوسفندان بود بر بالاى تلى ايستاد و به آوازخوشى گفت: «سبوح قدوس رب الملائكة و الروح‏» .چون ابراهيم نام خداى را شنيدجميع اعضاى او به حركت آمد و فرياد بر آورد و به مضمون اين مقال گويا شد:

كاين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوست تا جان و جامه بذل كنم بر پيام دوست

دل زنده مى‏شود به اميد وفاى يار جان رقص مى‏كند ز سماع كلام دوست

پس ابراهيم از چپ و راست نگاه كرد شخصى را بر تلى ايستاده ديد به نزد وى‏دويد و گفت: تو بودى كه نام دوست من را بردى؟ گفت: بلى.ابراهيم گفت: اى بنده‏حق! نام حق را يكبار ديگر بگو و ثلث گوسفندانم از تو.جبرئيل باز نام حق را بگفت.

ابراهيم گفت: يكبار ديگر بگو و نصف گوسفندانم از تو.جبرئيل باز ناحق را بگفت.

حضرت ابراهيم در آن وقت از كثرت شوق و ذوق واله و بى‏قرار شد گفت: همه‏گوسفندانم از تو يكبار ديگر نام دوست مرا بگو. جبرئيل باز بگفت.ابراهيم گفت: مراديگر چيزى نيست‏خود را به تو دادم يكبار ديگر بگوى.جبرئيل باز گفت.پس ابراهيم‏گفت: بيا مرا با گوسفندان من ضبط كن كه از آن توست.جبرئيل گفت: اى ابراهيم! مراحاجت‏به گوسفندان تو نيست، من جبرئيلم.و حقا كه جاى آن دارى كه خدا تو رادوست‏خود گردانيد، كه در وفادارى، كاملى.و در مرتبه دوستى، صادق.و در شيوه‏طاعت، مخلص ثابت قدم‏» . (78)

حكايت فرزند قربانى كردن ابراهيم

و مروى است كه: «روزى اسمعيل از شكار باز آمده بود ابراهيم در او نظر كرد او راديد با قدى چون سرو خرامان و رخسارى چون ماه تابان.ابراهيم را چون مهر پدرى‏بجنبيد و در دل او اثر محبت فرزند ظاهر گرديد در همان شب خواب ديد كه: امر حق‏چنان است كه اسمعيل را قربانى كنى.ابراهيم در انديشه شد كه آيا اين امرى است ازرحمن يا وسوسه‏اى است از شيطان، چون شب ديگر در خواب شد همان خواب را ديددانست كه امر حق - سبحانه و تعالى - است.چون روز شد به هاجر مادر اسمعيل گفت:

اين فرزند را جامه نيكو در پوش و گيسوان او را شانه كن كه وى را به نزديك دوست‏برم.

هاجر سرش را شانه كرد و جامه پاكيزه‏اش پوشانيد و بوسه بر رخسار او زد، حضرت‏خليل الرحمن گفت: اى هاجر! كارد و «رسنى‏» (79) به من ده.هاجر گفت: به زيارت دوست‏مى‏روى، كارد و رسن را چه كنى؟ گفت: شايد كه گوسفندى بياورند كه قربان كنند.

ابليس گفت: وقت آن است كه مكرى سازم و خاندان نبوت را براندازم، به صورت‏پيرى نزد هاجر رفت و گفت: آيا مى‏دانى ابراهيم، اسمعيل را به كجا مى‏برد؟ گفت: به‏زيارت دوست.گفت: مى‏برد او را بكشد.گفت: كدام پدر پسر را كشته است‏خاصه‏پدرى چون ابراهيم و پسرى چون اسمعيل؟ ! ابليس گفت: مى‏گويد خدا فرموده است.

هاجر گفت: هزار جان من و اسمعيل فداى راه خدا باد.كاش مرا هزار هزار فرزند بودى‏و همه را در راه خدا قربان كردندى.

ابليس چون از هاجر مايوس شد به نزد ابراهيم آمد و گفت: اى ابراهيم! فرزند خودرا مكش كه اين خواب شيطان است.ابراهيم فرمود: اى ملعون! شيطان تويى.گفت: آخردلت مى‏دهد كه فرزند خود را به دست‏خود بكشى؟ ابراهيم فرمود: بدان خداى كه‏جان من در قبضه قدرت اوست كه اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودى ودوست من فرمودى كه قربان كن همه را به ست‏خود قربان كنم.

چون از حضرت خليل نيز نوميد شد روى سوى اسماعيل نهاد و گفت: پدرت تو رامى‏برد بكشد.گفت: از چه سبب؟ گفت: مى‏گويد حق - عز و على - فرموده است.گفت:

حكم حق را بايد گردن نهاد.اسمعيل دانست كه شيطان است‏سنگى برگرفت و بدو افكند.

و به اين جهت‏حاجيان را واجب شد كه در آن موضع سنگريزه بيندازند.

پس چون پدر و پسر به منى رسيدند ابراهيم گفت: اى پسر

«انى ارى فى المنام انى اذبحك‏».

يعنى: «اى پسر! در خواب ديدم كه تو را قربان بايد كرد» .

اسمعيل گفت: «يا ابت افعل ما تؤمر».

يعنى: «بكن اى پدر آنچه را مامورى‏» . (80)

اما اى‏پدر! وصيت من به تو آن است كه: دست و پاى من را محكم ببندى كه مبادا تيزى كاردبه من رسد حركتى كنم و جامه تو خون آلود شود و چون به خانه رسى مادر مرا تسلى‏دهى.پس ابراهيم به دل قوى دست و پاى اسمعيل را محكم بست، خروش از ملائكه‏ملكوت برخاست كه زهى بزرگوار بنده‏اى كه وى را در آتش انداختند از جبرئيل يارى‏نخواست.و از براى رضاى خدا فرزند خود را به دست‏خود قربان مى‏كند.پس ابراهيم‏كارد بر حلق اسماعيل نهاد، هر چند قوت كرد نبريد.اسمعيل گفت: اى پدر! زود فرمان‏حق را به جاى آور.فرمود: چه كنم هر چند قوت مى‏كنم نمى‏برد.گفت: اى پدر! درروى من نظر مى‏كنى شفقت پدرى نمى‏گذارد، روى من را برخاك نه و كارد بر قفا گذار.

ابراهيم چنان كرد و كارد نبريد.اسماعيل گفت: اى پدر! سر كارد را به حلق من فرو بر.كه‏در آن وقت آواز برآمد كه:

«يا ابراهيم قد صدقت الرؤيا».

يعنى: «اى ابراهيم! خواب‏خود را درست كردى [آنچه را در خواب ماموريت‏يافتى انجام دادى]» . (81)

دست ازاسماعيل بدار و اين گوسفند را به جاى او قربانى كن‏» . (82)

بلى:

شوريده نباشد آنكه از سر ترسد عاشق نبود آنكه ز خنجر ترسد

فصل: حقيقت‏شوق به لقاى خدا

مذكور شد كه: از جمله ثمرات محبت‏به خدا، شوق به لقاى او و انس به اوست.

اما شوق، پس بدان كه: اصل شوق، عبارت است از: ميل به چيزى و رغبت‏به آن‏در حال غياب آن.پس شوق به چيزى كه حاصل و حاضر است معنى ندارد بلكه شوق به‏چيزى مى‏باشد كه از وجهى ادراك آن شده باشد و از وجهى ديگر ادراك آن نشده‏باشد.پس شوق داشته باشد به ادراك وجهى و عدم ادراك وجهى ديگر، به خفا ووضوح باشد يا به اجمال و تفصيل.

و فى الحقيقه مرجع هر دو يكى است، زيرا اجمال و تفصيل نيز همان خفا و وضوح‏است.و افضل مراتب شوق، شوق به خدا و به لقاى اوست.و تفصيل شوق به او اين‏است كه: آنچه از امور الهيه كه از براى اهل معرفت‏حاصل مى‏شود هر قدر كه واضح باشد باز به جهت امتزاج آن به خيالات طبيعيه و موهومات معتاده، انسان گويا در پس‏پرده‏اى است كه مانع از غايت وضوح آنها است، خصوصا هرگاه مشاغل دنيويه نيزمخلوط به آنها گردد.