معراج السعادة

عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)

- ۵۳ -


صفت‏بيست و هفتم: مذمت كراهت و شرافت ضد آن (محبت)

كه عبارت است از: تنفر طبع از چيزى كه دريافتن آن، سبب المى و تعبى گردد.وچون كراهت، قوت گيرد آن را مشقت گويند.و كراهت، يا از چيزى است كه ميل وشوق و محبت‏به آن شرعا و عقلا ممدوح و مستحسن است.يا از چيزى است كه چنين‏نيست.و آنچه از اخلاق رذيله است قسم اول است نه دوم.بلكه بعضى از اقسام دوم ازصفات فاضله است.

و ضد كراهت، محبت است.و آن عبارت است از: ميل و رغبت طبع به چيزى كه‏دريافتن آن سبب لذت و راحت‏باشد.پس كراهت و محبت هر چيزى لازم داردمعرفت و ادراك آن چيز را.و بدون معرفت آن، اگر چه فى الجمله باشد كراهت ومحبت متصور نيست.از اين جهت است كه صفت محبت و كراهت در جمادات - چون‏سنگ و كلوخ و در و ديوار - نيست، زيرا كه: آنها را ادراك نيست.

پس هر چيزى كه ادراك آن مخالف طبع باشد و طبع را از ادراك آن المى باشد آن‏چيز را مكروه مى‏گويند.و هر چيزى كه در ادراك آن لذتى و راحتى باشد آن چيز رامحبوب نامند.و چيزى كه در آن هيچ تاثيرى نكند و موجب هيچ يك از الم و راحت‏نگردد آن نه محبوب است و نه مكروه.و چون دانستى كه هر يك از كراهت و محبت،فرع ادراك و فهميدن، و تابع آن‏اند.

وجوه ادراك آدمى و اقسام موجودات

پس بدان كه: ادراك آدمى بر چند وجه است: زيرا كه موجودات يا محسوسات‏اند يا غير محسوسات.و محسوسات بر پنج نوع‏اند:

اول: آنچه به چشم ادراك مى‏شود، چون صورتهاى حسنه و آب روان و سبزه وروشنايى.و لذت و راحت آدمى از ادراك اينها به ديدن است.

دوم: آنچه به گوش ادراك مى‏شود، چون آوازهاى خوب و نغمه‏هاى موزون.لذت‏و راحت‏يافتن از اينها به شنيدن است.

سوم: آنچه به قوه شامه ادراك مى‏شود، چون بويهاى خوش و نسيمهاى معطر.و لذت از اينها به بوييدن است.

چهارم: آنچه به قوه ذائقه فهميده مى‏شود، چون طعامهاى لذيذه.و راحت از اينهابه چشيدن حاصل مى‏شود.

پنجم: آنچه ادراك آن به قوه لامسه تحقق مى‏يابد، چون نرمى و نازكى.و لذت ازاينها به ملامسه و مباشرت هم مى‏رسد.و حصول الم و تعب نيز از اين پنج قوه به ادراك‏خلاف آنچه مذكور شد، متحقق مى‏شود.

و اما غير محسوسات بر دو نوع‏اند:

يكى آنكه: به حواس باطنه ادراك مى‏شود، چون صور جزئيه خياليه و وهميه.

ديگرى آنكه: به قوه عاقله و نفس باطنه تعقل آنها مى‏شود، مثل ادراك معانى كليه وذوات مجرده و معارف حقه.

و از قبيل غير محسوسات است ادراك اخلاق و صفات پسنديده و آداب حسنه كه‏انسان از آنها لذتى مى‏يابد و صاحب آنها را دوست مى‏دارد.و به اين سبب است محبت‏بنده، خدا را، زيرا به قوه عقل، ادراك وجود و صفات كمال و نعوت جلال او رامى‏نمايد.و آن ادراك، موجب لذت و فرح و سرور مى‏گردد.

و شكى نيست كه لذات خياليه و وهميه، اشد و اعلى از لذات حسيه هستند.و به اين‏جهت است لذتى كه آدمى از صورت جميلى كه در خواب ديد اقوى است از آنكه مثل‏آن را در بيدارى ببيند.و به اين سبب، لذت رياست و شهرت از ساير لذات حسيه اقوى‏است.و آدمى بسيارى از لذات حسيه را به جهت وصول به رياست، ترك مى‏كند.

و اما لذات عقليه به مراتب شتى از لذات حسيه و خياليه و وهميه بالاترند.و نظر به‏اينكه هر چه لذت و راحت در آن بيشتر، آن چيز محبوبتر است لهذا محبت عقليه بسياراز ساير انواع محبت‏شديدتر و بالاتر مى‏شود.و همچنين است كراهت.

فصل: اسباب محبت و اقسام آن

بدان كه: محبت ممكن نمى‏شود مگر به سببى از اسباب، و نظر به اينكه از براى آن،اسباب بسيار و علتهاى مختلفه است، پس به اين جهت دوستى نيز به اقسام بسيار منقسم‏مى‏شود:

اول: محبت انسان وجود و بقاى خود را.و آن اشد اقسام محبت و اقواى همه‏است، زيرا محبت چيزى، حاصل نمى‏شود مگر به سبب ملايمت آن چيز با طبع، ومعرفت آن، و اتحاد ميان محب و محبوب.و شكى نيست كه: هيچ چيز ملايم وموافق‏تر به كسى از خود او نيست.و معرفت او به هيچ چيز اقوى از معرفت‏خود نيست.

و اتحاد ميان هيچ دو چيز بيشتر از اتحاد ميان آدمى و خودش نيست.پس به اين جهت،هر كسى خود را از همه چيز دوست‏تر دارد. و معنى دوستى خود و دوستى دوام وجودخود كراهت تلف آن است.و به اين جهت، هر كسى كه غافل از حقيقت مرگ است،مرگ را دشمن دارد اگر چه اعتقاد به ثواب و عقاب بعد از مردن نداشته باشد و از مردن‏هم المى به او نرسد.مثل اينكه در خواب بميرد، زيرا كه گمان مى‏كند كه مرگ موجب‏معدوم شدن اوست، يا معدوم شدن بعضى از او.و همچنان كه دوام وجود خود در نزدهر كسى محبوب است، همچنين كمال وجود نيز مطلوب است.و حقيقت آن نيز راجع‏به محبت‏خود او است، زيرا فقد كمال، نوعى نقص است در وجود.و هر نقصى عدم‏است.پس فقد كمال، عدم نوعى از وجود خود است.بلكه تحقيق آن است كه: محبوب‏در هيچ موضعى نيست مگر وجود.و همه صفات كماليه راجع‏اند به وجود، همچنان كه‏صفات نقايص راجع‏اند به عدم.و چون هر فردى از افراد موجودات را نحو خاصى‏است از وجود، و تماميت نحو وجودش به وجود بعض صفات كماليه است، از براى‏آنكه آنها نيز از مراتب وجوداتند.

پس وجود هر موجودى مركب است از وجودات متعدده.و اگر يكى از آنها مفقودشود گويا بعضى از اجزاى وجود او مفقود شده.و از اينجا روشن مى‏شود كه هرموجودى كه در وجود اقوى و نحو وجود آن اتم و اكمل است، مراتب وجود آن ازحيثيت عدد و شدت و قوت بيشتر است.و صفات كماليه آن اقوى و اكثر است.چون‏وجود واجب - جل شانه - اتم و اكمل همه وجودات، و تام فوق تمام و قائم به نفس‏خود، و باعث قيام ساير وجودات است.پس جامع همه مراتب وجود است.و محيط به‏كل خواهد بود.

و مخفى نماند كه: يك سبب محبت اولاد نيز راجع به اين قسم است.يعنى: به جهت‏محبت‏بقاى خود است، زيرا مى‏بينيم كه: آدمى فرزند خود را دوست دارد و به جهت‏او متحمل مشقتهاى بى‏حد مى‏شود، اگر چه نفعى و لذتى از آن فرزند به او نرسد.و اين‏به جهت آن است كه: هر كسى فرزند را خليفه و جانشين خود در وجود مى‏داند و چنين‏مى‏داند كه: بقاى فرزند، نوع بقايى است از براى خود او.پس به جهت محبت مفرطى كه‏به بقاى خود دارد و از بقاى دائمى خود قطع طمع كرده است آن كسى را كه قائم مقام‏بقاى خود است نيز دوست دارد.و همچنين يك باعث محبت‏خويشان و اقربا و قبيله وعشيره نيز محبت كمال خود است، چون خود را به واسطه ايشان عزيز و قوى مى‏يابد،زيرا كه عشيره آدمى به منزله بال و پر اوست.

دوم: - از اقسام محبت - ، محبت داشتن به غير خود است‏به سبب حصول لذت جسميه حيوانيه از آن.مثل دوستى زن و مرد يكديگر را به جهت جماع و مباشرت ودوستى انسان اطعمه لذيذه، و لباسهاى فاخره و امثال اينها را.و ضابطه در اين قسم‏حصول لذت جسميه است.و اين نوع از محبت، زود هم مى‏رسد و زود هم تمام‏مى‏شود، زيرا به استيفاى آن لذت، محبت زايل مى‏گردد، و پست‏ترين وضعيف‏ترين‏مراتب محبت است.

سوم: محبت آدمى به غير است‏به جهت احسان و نفعى كه از او عايد مى‏شود، چون‏انسان بنده احسان است و طبع هر كسى بر اين مجبول است كه هر كه احسان به اومى‏كند او را دوست داشته باشد.و با هر كه بدى به او مى‏نمايد او را دشمن داشته باشد.

و از اين جهت‏حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: «خدايا مگردان از براى فاجرى بر من احسان و نعمتى كه به اين سبب دل من او را دوست داشته باشد» . (1)

و ضابطه كليه در اين قسم، حصول نفع و احسان است.و محبوب در اين قسم و درقسم ثانى فى الحقيقه منتهى مى‏شود به قسم اول، زيرا كه: محبت كمال خود، سبب‏محبت لذتهاى خود مى‏شود، چون آن را باعث كمال وجود خود تصور مى‏نمايد.ومحبت‏به لذت، سبب محبت احسان مى‏گردد، چون انسان موجب وصول و لذات خودمى‏شود، و محبت احسان سبب محبت آن شخص كه احسان مى‏كند مى‏گردد.و به اين‏جهت‏به كم شدن احسان او، محبت كم مى‏شود.و به زوال او، زايل مى‏گردد.

چهارم: كسى چيزى را دوست داشته باشد به جهت ذات آن چيز و خود آن، بدون‏اينكه به سواى ذات او منظورى داشته.بلكه منظور و مقصود، همان خود او باشد و بس.

و اين محبت‏حقيقى است كه اعتماد به او مى‏شايد مثل محبت جمال و حسن، زيراحسن و جمال به خودى خود محبوب‏اند و ادراك آنها عين لذت است.و چنين گمان‏نكنى كه دوستى صورتهاى جميله نيست مگر از روى شهوت و قصد مجامعت ومقدمات آن، زيرا كه: اگر چه گاهى آدمى صورت جميله را به اين جهت محبت‏مى‏دارد و ليكن خود ادراك نفس جمال نيز لذتى است روحانى كه به خودى خودمحبوب است.و از اين جهت است كه: آدمى محبت‏به سبزه و آب روان مى‏دارد نه به‏جهت اينكه سبزه را بخورد و آب را بياشامد، يا به غير از مجرد ديدن و تماشا حظى‏ديگر خواهد از آنها بردارد.

و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - را شكفتگى و نشاط از ديدن سبزه و آب‏جارى روى مى‏داد. (2)

و هر طبع مستقيم و قلب سليمى از تماشاى گل و غنچه و لاله و شكوفه و مرغان‏خوش رنگ و آب، لذت مى‏يابد و آنها را دوست دارد.بلكه بسا باشد كه غمهاى خودرا به آنها تسلى مى‏دهد بدون اينكه قصد حظى ديگر از اينها داشته باشد.

و بدان كه: حسن و جمال، تخصيص ندارد به چيزى كه به چشم ديده شود، زيرامى‏بينيم كه مى‏گويند: اين آواز حسن است.و حال آنكه آن را به چشم نمى‏توان ديد.وهمچنين اختصاص ندارد به چيزى كه به حواس ظاهره ادراك آن توان كرد.بلكه‏مى‏گويند: فلان خلق، حسن است.و فلان علم حسن است.و هيچ يك را به حس ظاهره‏درك نمى‏توان نمود.بلكه حسن اينها و امثال اينها به عقل ادراك مى‏شود.و آدمى‏بالطبع به آنها و صاحب آنها محبت دارد.

و از اين جهت است كه قلوب سليمه مجبول‏اند بر محبت انبيا و اوليا و ائمه هدى - عليهم السلام - اگر چه به شرف لقاى ايشان مشرف نگشته باشند.و بسا باشد كه محبت‏آدمى به صاحب مذهب و دين خود، به جايى رسد كه جميع اموال خود را در يارى‏مذهب او صرف كند.بلكه اگر كسى در مقام طعن صاحب مذهب او برآيد از تن و جان‏خود مى‏گذرد و در برابر او جان خود را به خطر مى‏اندازد و حال اينكه گاه است هرگزمشاهده صورت آن صاحب مذهب را نكرده و كلام او را نشنيده.بلكه سبب حب اوامرى است كه عقل او فهميده از كمالات نفسانيه و صفات قدسيه او و نشر خيرات وافاضه او در عالم.و به اين سبب است كه چون فت‏شجاعت على - عليه السلام - دراقطار عالم مشهور است و سخاوت حاتم بر زبانها مذكور و عدالت انوشيروان در كتب‏مسطور، دلها بى‏اختيار ايشان را دوست دارند و حال اينكه نه صورت ايشان را ديده‏اندو نه لذتى از ايشان فهميده‏اند.و قاعده كليه آن است كه: هر كه را ديده باطن از ديده‏ظاهر روشنتر، و نور عقل او بر آثار حيوانيتش غالب است لذت محبت او به محاسن‏عقليه بالاتر است از آنچه به حسن ظاهر ادراك مى‏شود.

بلى چقدر تفاوت است ميان كسى كه نقش ديوارى را به جهت‏حسن ظاهرى اودوست داشته باشد و كسى كه سيد انبيا و مرسلين را به جهت جمال باطنى‏محبت داشته باشد.

پنجم: محبت ميان دو نفر كه مناسبت معنويه پنهانى با يكديگر داشته باشند گوهيچ يك به وجه مناسبت‏برنخورند.و بسيار مى‏شود كه دو كس يكديگر را به نهايت‏دوست مى‏دارند بدون ملاحظه جمالى يا طمع جاه و مالى، بلكه به مجرد مناسبت ارواح‏ايشان است.

چنانكه حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: «الارواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف و ما تناكر منها اختلف‏» . (3)

ششم: محبت كسى با ديگرى كه ميان ايشان در بعضى مواضع اجتماع و الفت‏حاصل شده مثل سفرهاى دور و دراز و كشتى نشستن و امثال اينها.و اين يكى ازحكمتهاى امر به نماز جمعه و جماعت و عيد است، زيرا الفت و اجتماع در اين مواقع بانيت‏خالص، سبب حصول انس و محبت‏با يكديگر مى‏گردد.

هفتم: محبت آدمى با يكديگر كه مناسبت ظاهريه در ميان ايشان است، چون محبت‏طفل با طفل و پير يا پير و تاجر با تاجر و امثال اينها.

هشتم: محبت هر علتى از براى معلول خود.و محبت هر صانعى از براى مصنوع‏خود.و محبت معلول و مصنوع از براى علت و صانع خود.و باعث اين محبت آن‏است كه: چون هر معلول و مصنوعى رشحه‏اى است از علت و صانع، و نمونه‏اى است‏كه از او تراوش نموده و مناسبت‏به او دارد و از جنس و سنخ اوست.پس معلول ومصنوع، علت و صانع را دوست دارد از آنجا كه آن را اصل خود و به منزله كل خودمى‏بيند.و هر چه عليت و معلوليت او اقوى، و درك ايشان بيشتر شده باشد، دوستى ومحبت ايشان اشد است.پس بالاترين اقسام محبت، محبتى است كه خداوند عالم نسبت‏به بندگان خود دارد و بعد از آن محبتى است كه اهل معرفت از بندگان او نسبت‏به آن‏جناب دارند.و آن نيز يك سبب است در محبت پدر و مادر از براى فرزند، و محبت‏فرزند از براى پدر و مادر، زيرا ايشان سبب ظاهرى وجود فرزندند و پدر فرزند را به‏منزله خود مى‏بيند، و او را نسخه خود مى‏پندارد كه طبيعت از صورت او به صورت‏فرزند نقل نموده.و از اين جهت هر كمالى كه از براى خود مى‏خواهد بالاتر از آن را ازبراى فرزند خود مى‏طلبد.و از ترجيح فرزند بر خود شاد مى‏گردد.و همچنين يك سبب‏محبت ميان معلم و شاگرد همين است، زيرا معلم سبب حيات روحانى متعلم است وصورت انسانيه حقيقيه را معلم به او افاضه نموده همچنان كه پدر صورت انسانيه‏ظاهريه را باعث‏شده است.پس معلم، والد روحانى متعلم است.و به قدرى كه روح برجسم شرافت دارد، او هم از پدر اشرف و حقوق او بالاتر است.و بنابر اين، بايد محبت‏معلم كمتر از محبت موجد حقيقى كه پروردگار است‏بوده باشد و بالاتر از محبت پدر.

و در حديث وارد است كه: «پدران تو سه نفرند: يكى آنكه تو را متولد كرده و آنكه تو را تعليم داده و آنكه دخترش را به تو تزويج كرده.و بهترين اين سه پدر، آن است كه تو را تعليم نموده‏» . (4)

«از اسكندر ذوالقرنين پرسيدند كه: پدرت را دوست‏تر دارى يا معلمت را؟ گفت:

معلم را، زيرا كه: سبب حيات باقى من است و پدر سبب حيات فانى‏» . (5)

و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمود: «هر كه تعليم حرفى به من نمود مرا بنده خود كرده است‏» . (6)

و از آنجا كه معلم اول و استاد اكمل، سيد رسل و خلفاء راشدين آن جناب‏اند، (7) پس بايد محبت آنها از جميع اقسام محبت، سواى محبت پروردگار بالاتر و شديدتر باشد.

و از اين جهت است كه: سيد رسل فرمود: «مؤمن نيست هيچ يك از شما تا من در نزد او دوست‏تر از خود او و اهل و فرزندان او نباشم‏» . (8)

نهم: محبت دو نفر است كه با هم در يك علت‏شريك‏اند و معلول يك علت، ومصنوع يك صانع‏اند، مثل محبت‏برادران با يكديگر، و محبت‏شاگردان يك معلم با هم.

و اين، سبب محبت‏خويشان است‏با يكديگر.و هر چه سبب نزديكتر است محبت‏بيشتراست.و از اين جهت محبت‏برادران بيشتر است از محبت عمو زادگان.و هر كه خدا راشناخت و همه موجودات را منسوب به او دانست و ربط خاصى كه ميان خدا ومخلوقات است‏يافت، با همه موجودات محبت مى‏رساند از جهت‏شركت در آفرينش.

و بسا باشد كه در ميان دو نفر بيشتر اسباب محبت هم‏رسد.و به اين سبب، محبت زيادمى‏شود.و گاه است در يك طرف، بعضى اسباب محبت هست و در يك طرف ديگرنيست.و به اين جهت دوستى از يك طرف است.

و مخفى نماند كه: اكثر اقسام محبت كه مذكور شد فطرى و طبيعى است و به اختيارآدمى نيست.و احتياج به كسب و تحصيل ندارد، مثل محبت دو نفر كه ميان ايشان‏مناسب است.و محبت علت و معلول، و صانع و مصنوع، و عكس آن، و محبت جمال‏و كمال، و محبت‏خود و غير اينها.پس هر كه در اين اقسام محبت، ناقص باشد به همان‏قدر فطرت او معيوب، و جبلت او فاسد است.و حبت‏به اختيار و كسب، كم و نادراست، مثل محبت‏به احسان و انعام.و بعضى محبت معلم و متعلم را كسبى گرفته‏اند.وفى الحقيقه، آن نيز راجع به فطرى و طبيعى است.و بعد از آنكه محبت، طبيعى شداتحادى كه ميان محب و محبوب است و از مقتضيات محبت است نيز طبيعى خواهد بود.

فصل: هيچ دلى از محبت‏خالى نيست

بدان كه: - همچنان كه قدماى اهل حكمت تصريح كرده‏اند - قوام همه موجودات به‏محبت منوط، و انتظام سلسله ممكنات بدان مربوط است.و هيچ دلى نيست كه از لمعه‏محبت در آن نورى نه، و هيچ سرى نيست كه از نشاه آن در او شورى نه.نشاط ورقص افلاك از شور «صهباى‏» (9) محبت است.و مستى و بيهوشى مركز خاك از «سكر» (10) باده مودت

«بسم الله مجريها و مرسيها». (11)

ز عشق است آمد شد ماه و مهر درنگ زمين و شتاب سپهر

اگر محبت نبودى امهات سفليه تن به ازدواج آباء علويه ندادى و از مزاوجت ايشان‏«مواليد ثلثه‏» (12) نزادى.الفت اجزاى مركبات از اثر آن است.و استقرار عناصر اربع، درمواضع خود به واسطه آن.

سر حب ازلى در همه اشيا سارى است ورنه بر گل نزدى بلبل بيدل فرياد

نطفه‏هاى قطرات امطار از شوق مركز بر رحم زمين فرو مى‏رود و بنات نبات ازجنبش محبت‏سر از «مشيمه‏» (13) خاك بيرون مى‏كنند.

آتش عشق است كاندر نى‏فتاد جوشش عشق است كاندر مى‏فتاد

جسم خاك از عشق بر افلاك شد كوه در رقص آمد و چالاك شد

هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل گردم از آن

فصل: محبت‏به خدا بالاترين محبت‏ها

مذكور شد كه: اين محبتى كه از جمله صفات حسنه و اوصاف پسنديده است چيزى‏است كه محبت‏به آن شرعا ممدوح و مستحسن باشد و آن محبتى است كه ما در اين‏مقام گفتگو از آن مى‏كنيم و آن محبت‏به خداست و آنچه به او منسوب است.

و بالاترين همه محبتها آن است كه: محبت‏به خدا باشد بلكه بجز او كسى سزاوارمحبت نيست.و كسى كه شايسته محبوبيت‏باشد به جز او نه.و اگر چيزى ديگر هم‏دوستى را شايد به واسطه انتسابش به او است.و اگر كسى چيزى را نه از اين جهت‏دوست داشته باشد از جهل و قصورش است در معرفت‏خدا.پس سزاوار آن است كه:

آدمى با تمامى ذرات موجودات، محبت عام داشته باشد، از آن راه كه جملگى آنها ازآثار قدرت حق و پرتوى از انوار وجود مطلق است.و محبت‏خالص او نسبت‏به بعضى‏به جهت‏خصوصيت نسبتى كه با او دارند باشد.

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

و بيان اين مطلب آن است كه دانستى كه از براى محبت، اسبابى چند است.و هر جاكه محبتى است البته به جهت‏يكى از آن سبب‏هاست.و همه آن اسباب در حق‏پروردگار عالم مجتمع‏اند.

اجتماع همه اسباب محبت در حق پروردگار

اما سبب اول: كه محبت آدمى به خود بوده باشد پس خود ظاهر و روشن است كه:

وجود هر موجودى بسته به وجود پروردگار او است و او را به خودى خود وجودى،و فى حد ذاته بودى نيست اگر وجود است از اوست.و اگر بقاى وجود است‏به اوست.

كمال هر وجودى به انتساب به او حاصل، و هر ناقصى به واسطه قرب به او كامل‏مى‏شود.پس در كارخانه هستى وجودى نيست كه به خودى خود ثباتى داشته باشد مگرقيوم مطلق كه قوام همه موجودات بسته وجود او بود و همه كاينات منوط به بود اوست.

اگر طرفة العينى چشم التفات از كاينات بپوشد در عرصه هستى كسى صاحب وجودى‏نبيند.و اگر لحظه‏اى دامن بى‏نيازى از كون و مكان برچيند گرد نيستى بر فرق عالميان‏نشيند.و چگونه تصور مى‏شود كه كسى خود را دوست داشته باشد و آنكه قوام هستى‏و وجود او فرع هستى و وجود اوست دوست نداشته باشد.

و اما سبب دوم و سوم: پس بسى واضح و پيداست كه هيچ لذتى نيست كه نه ازثمره شجره نعمت او باشد.و هيچ احسانى نيست كه نه از خوان احسان و «عطيت‏» (14) اوبود.هر نعمتى از درياى بى‏انتهاى نعمت او قطره‏اى است.و هر راحتى از بحر بى‏كران‏آلاء او جرعه‏اى.و اسباب عيش و شادى از او آماده، و خوان نشاط خرمى او نهاده، كدام مور، دانه كشيد كه نه از خرمن احسان او است.و كدام مگس نوشى چشيد كه نه ازشهد شكرستان او.

«اديم‏» (15) زمين سفره عام اوست بر اين خوان يغما چه دشمن چه دوست

چنان پهن خوان كرم گسترد كه سيمرغ در قاف روزى خورد

ز ابر افكند قطره سوى «يم‏» (16) ز صلب آورد نطفه در شكم

از آن قطره لؤلؤ، لا لا كند و زين صورتى سر و بالا كند

و اما سبب چهارم: كه حسن و جمال و تماميت و كمال باشد.پس حاجت‏به بيان‏نيست كه جمال خالص، و كمال مطلق منحصر در ذات پاك حق - جل شانه - است.وهر جمالى در پيش آئينه جمال ازلى زشت و زبون، و هر كمالى نسبت‏به كمال لم يزلى‏پست و دون است.هر جمالى نگرى به صد نقص گرفتار، و هر حسنى بينى عيب آن‏بيش از هزار.جمال جميل مطلق است كه از همه شوائب و نقص مبرا، و حسن اوست كه‏از جمله عيوب و قصور معرا است.نه بالاتر از جمالش جمالى تصور توان كرد، و نه بهتراز حسنش به حسنى توان پى‏برد.پس اگر جمالى مشوب به چندين هزار نقص، سزاوارمحبت‏باشد، پس چگونه خواهد بود جمال خالص مطلق كه بالاتر از آن متصور نباشد.

باده خاك آلودتان مجنون كند صاف اگر باشد ندانم چون كند

با وجود اينكه هر جا جمال زيبايى است‏شاهدى است از دست مشاطه عنايت اوآراسته.و هر جا قامت رعنايى است‏سروى است كه از تركان «ختائى‏» (18) را بجز او، كه خون ريزى آموخت.و عشوه دلفريب شوخان‏عراقى را به غير از او، كه شيوه دلبرى ياد داد.

گر «غاليه‏» (19) خوشبوشد، در گيسوى او پيچيد ور «وسمه‏» (20) كمانكش شد، در ابروى او پيوست

صورت هر محبوبى رشحه‏اى از رشحات جمال بى‏عيب اوست.و چهره هر مطلوبى‏نمونه‏اى از عكس حسن بى‏نقص او.

از او يك لمعه بر ملك و ملك تافت ملك سرگشته خود را چون فلك يافت

همه «سبوحيان‏» (21) ، سبوح جويان شدند از بى‏خودى سبوح گويان

ز غواصان اين بحر فلك فلك برآمد غلغل سبحان ذى الملك

و اما كمال، پس غايت كمال مخلوق كه به آن سزاوار محبت و دوستى مى‏شودمعرفت‏خدا و علم به صفات او و شناختن قدرت و صنايع افعال اوست.معراج كمال‏انسان قرب به درگاه سبحانى است.و نهايت مرتبه تماميت، راه يافتن به درگاه رب العزة‏است.پس كسى كه اندك معرفت او غايت مرتبه كمال، و قرب به درگاه او اوج سعادت‏و اقبال باشد، ظاهر است كه كمال در خود او منحصر، و هر كمالى در جنب كمال اوناقص و قاصر است.و اگر كمال، شايسته محبت است، شايستگى به او مخصوص‏خواهد بود.

و اما سبب پنجم: كه مناسبت معنويه و مرابطه خفيه باشد پس شكى نيست كه نفس‏ناطقه انسانى شعله‏اى از مشعل جلال حق، و پرتوى است از اشعه جمال مطلق، گلى است‏از گلزار عالم قدس، و سبزه‏اى است از جويبار چمن انس.و از اين جهت‏بود كه چون ازروح انسانى سؤال شد خطاب رسيد كه «قل الروح من امر ربى‏».

يعنى: «بگو روح از عالم‏امر پروردگار من است‏» . (22) و در حق آدم - عليه السلام - فرمود: «انى جاعل فى الارض خليفة‏».

يعنى: «به درستى‏كه من از براى خود در زمين خليفه قرار مى‏دهم‏» . (23) و ظاهر است كه: آدم، مستحق افسر خلافت نگرديد مگر به واسطه اين مناسبت.و به‏سبب اين مناسبت است كه بندگان چون به مصيبتى و بلايى گرفتار شدند بى‏اختيار منقطع‏و متوسل به پروردگار خود مى‏شوند و او را مى‏شناسند و ميل به جانب او مى‏نمايند.

و اين مناسبت، ظهور تام به هم نمى‏رساند مگر اينكه بعد از اداى واجبات، مواظبت‏بر نوافل و مستحبات شود.

چنان كه در حديث قدسى وارد شده است كه: «بنده به تدريج‏به واسطه نوافل ومستحبات، تقرب به من مى‏جويد تا به جايى مى‏رسد كه من او را دوست مى‏دارم.وچون به مرتبه دوستى من رسيد شنيدن او به من مى‏شود و ديدن و گفتن او به من‏» . (24)

و اما مناسبت ظاهريه كه يكى از اسباب محبت است: و از جمله آثار مناسبتى كه‏ميان بنده و پروردگار او ظاهر است آن است كه: نمونه بسيارى از اخلاق الهيه و صفات‏ربوبيت در بندگان موجود است، چون: علم و نيكى و احسان و لطف و رحمت‏بر خلق‏و ارشاد ايشان به حق و امثال اينها.و اگر عليت و معلوليت و صانعيت و مصنوعيت‏باشد پس امر در آن ظاهر است و از بيان مستغنى است.و باقى، اسباب ضعيفه نادره‏اى است‏كه در حق - سبحانه و تعالى - نقص و قصور است.و از آنچه مذكور شد معلوم شد كه‏اسباب محبت همه در حق حضرت رب العزة به عنوان حقيقت و اعلى مراتب، متحقق‏است.و با وجود اينكه هر كه مخلوقى را به سبب يكى از اين اسباب دوست داردمى‏تواند كه ديگران را دوست داشته باشد و هيچ يك از مخلوقات به وصف محبوبى‏متصف نمى‏گردد مگر اينكه از براى او از اين جهت‏شريكى يافت مى‏شود.

و شكى نيست كه اشتراك، موجب نقصان محبت است، و اوصاف كمال و جمال‏ايزد متعال از مزاحمت‏شريك و انباز، ممتاز.و به اين جهت راه شركت در نحو محبت‏او مسدود است.پس مستحق محبتى بجز او نه.بلكه به ديده تحقيق اگر نظر كنى غير ازاو متعلق محبتى نيست.و ليكن اين مرتبه‏اى است كه نمى‏رسد به آن مگر اهل معرفت ازاوليا و دوستان خدا.و اما نابينايان بيغوله جهالت كه ديده بصيرت ايشان معيوب است،از ادراك اين مرتبه محجوب، و در چراگاه شهوات جسمانيه و علف زار لذات حسيه‏مانند بهايم بچريدن مشغول‏اند.

«يعلمون ظاهرا من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون‏». (25)

و

«قل الحمد لله بل اكثرهم لا يعقلون‏». (26)

مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

و چگونه چنين نباشد و حال اينكه وصول به مرتبه محبت‏با كسى از نوع اتصالى به‏عالم آن ناچار، و بدون آن، حصول محبت‏حقيقى محال است.و پاى بستگان قيودشهوات و فرورفتگان لجه كثافات، لذات را به اتصال عالم قدس چكار.

ديگ ليسى كاسه ليسى را بجو اى خداوند و ولى نعمت‏بگو

خانمان جغد، ويران است و بس نشنود اوصاف بغداد و طبس

اى كه اندر چشمه شور است جات تو چه دانى شط جيحون و فرات

بلى: چون نفس انسانى از كدورات عالم طبيعت پاك و مصفا، و از خباثت‏جسمانيت طاهر و مبرا گرديد، و از محبت‏شهوات و قيد علايق فارغ شد، به حكم‏مناسبت‏به عالم قدس متصل مى‏گردد.و شوق تام به همجنسان خود از اهل آن عالم دراو پيدا مى‏شود.و به مرافقت ايشان شوق و ميل او از آن عالم تجاوز مى‏كند و محبت اوپا بالاتر مى‏گذارد.و شوق به مبدا كل و منبع جميع خيرات به هم مى‏رساند.تا مى‏رسدبه جايى كه مستغرق مشاهده جمال حقيقى، و محو مطالعه جلال خير محض مى‏شود.و در اين هنگام در انوار تجليات قاهره، فانى مى‏گردد، - چنانكه در هنگام طلوع خورشيدهمه ستارگان معدوم مى‏شوند - .و به مقام توحيد، كه نهايت مقامات است مى‏رسد.و ازانوار وجود مطلق بر او افاضه مى‏شود آنچه را كه نه هيچ چشمى ديده و نه هيچ گوشى‏شنيده و نه به خاطرى خطور كرده.و بهجت و لذتى از براى او حاصل مى‏شود كه همه‏بهجتها و لذتها در جنب آن مضمحل مى‏گردند و چون نفس به اين مقام رسيد در حال‏تعلق نفس او به بدن، و وجود او در دنيا و حال قطع علاقه او، احوال او چندان تفاوتى‏نمى‏كند و سعاداتى كه از براى ديگران در آن عالم حاصل مى‏شود از براى او در اين‏نشاه، حاصل شود.

امروز در آن كوش كه بينا باشى حيران جمال آن دل آرا باشى

شرمت‏بادا چو كودكان در شبها تا چند در انتظار فردا باشى

بلى شهود تام و بهجت‏خالى از جميع شوائب، موقوف بر تجرد كلى است از بدن،زيرا چنين نفسى اگر چه به نور بصيرت در نشاه دنيويه ملاحظه جمال وحدت صرفه رانمايد و ليكن باز ملاحظه او خالى از كدورت طبيعيه نيست و صفاى تام بسته به حصول‏تجرد از بدن است.و از اين جهت پيوسته مشتاق مرگ است تا اين حجاب از ميان‏برداشته شود.و مى‏گويد:

حجاب چهره جان مى‏شود غبار تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم

چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است روم به گلشن رضوان، كه مرغ آن چمنم

و اين محبتى كه از براى چنين نفسى حاصل مى‏شود نهايت درجات عشق، و غايت‏كمالى است كه از براى نوع انسان متصور است. اوج روح مقامات واصلين و «ذروه‏» (27) مراتب كاملين است.و هيچ مقامى بعد از آن نيست مگر اينكه ثمره اين مقام است.وهيچ مقامى پيش از آن نيست مگر آنكه مقدمه‏اى از مقدمات آن است.و اين عشقى‏است كه عرفا افراط در مدح آن نموده‏اند.و اهل ذوق، مبالغه در ستايش آن كرده‏اند.وبه نثر و نظم در ثناى آن كوشيده‏اند، و تصريح نموده‏اند كه: آن، مقصود از ايجادكائنات، و مطلوب از آفرينش مخلوقات است.كمال مطلق آن است و بجز آن، كمالى‏نيست.و سعادت به واسطه آن است، و به غير از آن، سعادتى نه. همچنان كه يكى گفته:

عشق است هر چه هست‏بگفتيم و گفته‏اند عشقت‏به وصل دوست رساند به ضرب دست

و ديگرى گفته:

جز محبت هر چه بردم سود در محشر نداشت دين و دانش عرضه كردم كس به چيزى برنداشت

فصل: فساد قول كسى كه محبت‏خدا را فقط مواظبت‏بر طاعات مى‏داند

چون دانستى كه سزاوار محبت، بجز ذات حق - جل شانه - نيست، بلكه حقيقت محبت، منحصر در آن است.فساد قول كسى ظاهر مى‏شود كه انكار محبت‏بنده ازبراى خدا نموده و گفته: معنى از براى آن نيست مگر مواظبت‏به طاعات خدا.و اماحقيقت محبت، چون توقف بر جنسيت دارد، پس محال است.و به اين جهت انس وشوق و لذت مناجات پروردگار را نيز انكار نموده.

و فساد اين قول - علاوه بر آنچه مذكور شد - از شريعت مقدسه نيز معلوم مى‏گردد،زيرا اجماع امت منعقد است‏بر اينكه دوستى خدا و رسول او از جمله واجبات عينيه‏است.و آنچه از آيات و اخبار در امر به دوستى پروردگار و مدح و ثناى آن وارد شده‏و آثار اهل محبت آفريدگار از انبيا و اوليا رسيده است از حد و نهايت متجاوز است.

محبت‏خدا از نظر قرآن و پيامبر اكرم (ص)

حق - سبحانه و تعالى - در مدح جمعى مى‏فرمايد:

«يحبهم و يحبونه‏».

يعنى: «خدا ايشان را دوست دارد و ايشان هم خدا را دوست‏دارند» . (28)

و مى‏فرمايد:

«الذين آمنوا اشد حبا لله‏».

يعنى: «آنچنان كسانى كه ايمان آورده‏اند،محبت ايشان شديدتر است از براى خدا» . (29)

و نيز مى‏فرمايد:

«قل ان كان آباؤكم و ابناؤكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون كسادها و مساكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله و جهاد فى سبيله فتربصوا حتى ياتى الله بامره و الله لا يهدى القوم الفاسقين‏».

يعنى: «بگوبه مردمان كه اگر بوده باشند پدران شما و فرزندان شما و برادران شما و زنان شما وخويشان شما و مالهايى كه كسب كرده‏ايد و تجارتى كه از كسادى آن بترسيد وخانه‏هايى كه به آن راضى شده‏ايد در پيش شما محبوبتر از خدا و رسول او و از جهاد كردن در راه خدا بوده باشد پس منتظر باشيد تا امر خدا بيايد» . (30)

يعنى روز قيامت تا بر شما معلوم شود كه دوست داشتن اشياى مذكوره بيشتر از خداو رسول و جهاد در راه خدا، باعث چه عذاب و عقابى خواهد شد.يا منتظر باشيد تا نزدمردن در وقتى كه بر شما سكرات مرگ ظاهر شود، زيرا يكى از اسباب سوء خاتمه آن‏است كه: دوستى شهوات دنيويه بيش از دوستى خدا باشد، چنانچه قبل از اين‏اشاره به آن شد.

از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «هيچ كس از شما مؤمن‏نيست تا اينكه دوستى خدا و رسول در دل او غالب بر دوستى ما سواى آنها باشد» . (31)

روزى آن سرور يكى از اصحاب را ديد كه مى‏آيد و پوست گوسفندى به عوض‏جامه بر خود پيچيده فرمود: «نگاه كنيد به اين مردى كه مى‏آيد خدا دل او را متوجه‏ساخته، به تحقيق كه او را ديدم در نزد پدر و مادر خود بهترين اطعمه به اومى‏خورانيدند پس حبت‏خدا و رسول او را از آنها باز داشته و به اين صورت كرده كه‏مى‏بينيد» . (32)

محبت‏خدا از نظر پيامبران الهى

«و در ادعيه بسيار، آن حضرت از بارگاه رب العزة مسئلت زيادتى محبت و طلب دوستى خدا را نموده‏» . (33)

و مشهور است كه: «چون عزرائيل به نزد حضرت خليل الرحمن از براى قبض روح‏او آمد جناب خلت مآب فرمود: «هل رايت‏خليلا يميت‏خليله‏» .يعنى: «آيا هرگزديده‏اى كه دوست، دوست‏خود را بميراند» ؟ خطاب رسيد كه: «هل رايت محبا يكره لقاء حبيبه‏» . يعنى: «آيا ديده‏اى تو كه هيچ دوست، كراهت داشته باشد ملاقات دوست‏را» .ابراهيم فرمود: اى ملك الموت! حال مرا قبض روح كن‏» . (34)

منقول است كه: «پروردگار، به حضرت موسى - عليه السلام - وحى فرستاد كه: اى‏پسر عمران! دروغ مى‏گويد كسى كه گمان كرده است مرا دوست دارد و با وجود اين،چون ظلمت‏شب او را فرو گيرد بخوابد.آيا دوست، خلوت دوست‏خود را طالب نيست؟ اى پسر عمران! من از احوال دوستان خود مطلع‏ام، چون شب بر ايشان واردشود ديده و دلهاى ايشان به سوى من نگران، و عقاب مرا در پيش خود ممثل نموده بامن از راه مشاهده و حضور، تكلم مى‏كنند.اى پسر عمران! به من فرست از دل خودخشوع، و از بدن خود ذلت و خضوع، و از چشم خود اشك در ظلمتهاى شب، كه مرابه خود نزديك خواهى يافت‏» . (35)

حضرت عيسى - عليه السلام - به سه نفر گذشت كه رنگهاى ايشان متغير و بدنهاى‏ايشان كاهيده بود گفت: «چه چيز شما را به اين حال انداخته؟ گفتند خوف از آتش‏جهنم.عيسى - عليه السلام - گفت كه: بر خدا لازم است كه هر خايفى را ايمن گرداند.به‏سه نفر ديگر گذشت كه ضعف و تغير ايشان بيشتر بود، گفت: چه چيز شما را چنين‏كرده؟ عرض كردند: شوق بهشت.فرمود: خدا را لازم است‏شما را به آنچه كه شوق‏داريد برساند.پس گذر او به سه نفر ديگر افتاد كه ضعف و «هزال‏» (36) بر ايشان غالب شده‏و نور از روى ايشان مى‏درخشيد، پرسيد كه: چه چيز شما را به اين حال كرده؟ گفتنددوستى خدا.حضرت فرمود: «انتم المقربون‏» يعنى: شماييد مقربان درگاه احديت‏» . (37)

پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: «شعيب از دوستى خدا آن قدر گريست كه دوچشم او كور شد.خدا دو چشم او را به او عطا فرمود باز گريست تا كور شد.خدا ديده‏او را بينا فرمود و همچنين تا سه مرتبه، در مرتبه چهارم وحى الهى رسيد كه: يا شعيب! تاكى مى‏گريى و تا چند چنين خواهى بود؟ اگر گريه تو از خوف جهنم است من تو را ازآن ايمن گردانيدم.و اگر از شوق بهشت است آن را به تو عطا نمودم؟ عرض كرد كه:

الهى و سيدى تو آگاهى كه گريه من نه از ترس جهنم است و نه از شوق بهشت، و ليكن‏دل من به محبت تو بسته شده است و بى ملاقات تو صبر نمى‏توانم كرد و گريه دوستى ومحبت است كه چشم مرا نابينا كرد.پس وحى به او رسيد كه: حال كه گريه تو، از اين راه‏است‏به زودى كليم خود موسى بن عمران را به خدمتكارى تو بفرستم و چوب شبانى به‏دست او دهم تا شبانى تو كند» . (38)

اعرابى به خدمت فخر كائنات آمد و عرض كرد كه: «يا رسول الله! متى الساعة‏» .

يعنى: «قيامت چه وقت مى‏شود؟»

حضرت فرمود: چه مهيا كرده‏اى از براى قيامت؟

عرض كرد كه: نماز و روزه بسيارى نيندوخته‏ام و ليكن خدا و رسول او را دوست دارم.

حضرت فرمود: «المرء مع من احب‏» .

يعنى: هر كسى با دوست‏خود محشور خواهدشد» . (39)

و در اخبار داود وارد شده است كه: «خداى - تعالى - خطاب كرد به داود! كه اى‏داود! بگو به دوستان من كه: اگر مردم از شما كناره كنند چه باك، چون پرده از ميان من‏و شما برداشته شد تا اينكه به چشم دل مرا مشاهده نموديد چه ضررى مى‏رساند به شماآنچه از دنياى شما را گرفتم بعد از آنكه دين خود را به شما دادم.و چه باك از دشمنى‏خلق با شما، چون خوشنودى مرا مى‏طلبيد.اى داود! بگو كه من دوست مى‏دارم هر كه‏مرا دوست دارد.و انس دارم به كسى كه با من انس دارد.و همنشين كسى هستم كه اوهمنشين من است.و هر كه مرا از ديگران بر گزيد من نيز او را برگزينم.و هر كه اطاعت‏مرا كرد من نيز اطاعت او مى‏كنم.هيچ بنده‏اى مرا دوست نمى‏دارد مگر آنكه او را ازبراى خود قبول مى‏كنم.اى داود! هر كه مرا طلب كند مرا نمى‏يابد.به اهل زمين بگو كه‏ترك كنند دوستى غير مرا و بشتابند به سوى من، هر كه مرا دوست داشته باشد طينت اوخلق شده است از طينت ابراهيم خليل من و موسى كليم من‏» . (40)

و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - در دعاى كميل مى‏فرمايد:

«فهبنى يا الهى وسيدى و مولاى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك‏».

يعنى: «اى آقا و مولاى من! خود گرفتم كه توانم صبر كرد بر عذاب تو، پس چگونه صبر كنم بر فراق تو؟» .

و از آن سرور مروى است كه: «خداى - تعالى - را شرابى است كه به دوستان خودمى‏آشاماند كه چون آشاميدند مست مى‏گردند.و چون مست‏شدند به طرب و نشاطمى‏آيند.و چون به طرب و نشاط آمدند پاكيزه مى‏شوند.و چون پاكيزه شدند گداخته‏مى‏گردند.و چون گداخته شدند از هرغل و غشى خالص مى‏شوند.و چون خالص شدنددر مقام طلب محبوب بر مى‏آيند.و چون او را طلبيدند مى‏بينند.و چون يافتند به اومى‏رسند.و چون رسيدند به او متصل مى‏شوند.و چون وجود خودشان را در نزد وجودمحبوب مضمحل ديدند بالمره از خود غافل مى‏شوند و بجز از محبوب،چيزى نمى‏بينند» . (41)

و حضرت سيد الشهداء - روحى فداه - در دعاى عرفه مى‏فرمايد: «خداوندا! تويى كه‏خانه دل دوستانت را از غير خود پرداختى و آن را از اغيار بيگانه خالى ساختى تا بجزدوستى تو در آنجا نباشد و رو به غير تو نياورند و بجز تو را نشناسند» . (42)

چشم را از غير و غيرت دوخته همچو آتش خشك و تر را سوخته

و حضرت سيد الساجدين در مناجات انجيليه مى‏فرمايد كه: «به عزت تو قسم كه چنان‏ترا دوست مى‏دارم كه شيرينى محبت تو در دل من جاى گرفته و نفس من به مژده‏هاى آن‏انس يافته‏» . (43)

و در مناجات هشتم از مناجات خمسة عشر عرض مى‏كند: «و الحقنا بعبادك الذين‏هم بالبدار اليك يسارعون.و بابك على الدوام يطرقون.و اياك فى الليل و النهار يعبدون. و هم من هيبتك مشفقون‏».

يعنى: «اى خداى! ما را برسان به آن بندگانى كه در پيشى‏گرفتن بسوى تو شتابان‏اند.و على الدوام در رحمت تو را مى‏كوبند.و شب و روز پرستش‏ترا مى‏نمايند و از هيبت و سطوت تو ترسان‏اند» .

«الذين صفيت لهم المشارب و بلغتهم الرغائب...و ملات لهم ضمائرهم من حبك و رويتهم من صافى شربك‏».

«آنچنان بندگانى كه مشربهاى ايشان را صافى فرموده است. ايشان را به عطاهاى بسيار سرافراز كرده.و دلهاى ايشان را از نور محبت‏خود مملوساخته.و از شراب صاف محبت‏خود ايشان را سيراب گردانيده‏» .

«فبك الى لذيذ مناجاتك وصلوا و منك اقصى مقاصدهم حصلوا».

«پس به لطف ومرحمت تو لذت راز گفتن با تو را دريافتند و از عنايت تو به بالاترين مقصدهاى خودرسيدند».

«...فقد انقطعت اليك همتى و انصرفت نحوك رغبتى‏».

«اى خدا نهايت مقصودمن تويى.و غايت رغبت من به سوى توست‏» .

«فانت لا غيرك مرادى و لك لا لسواك سهرى و سهادى‏».

«تويى مراد و مقصد من وبس.و از براى توست‏بيدارى و خواب من‏».

«و لقاوك قرة عينى و وصلك منى نفسى.واليك شوقى.و فى محبتك و لهى.و الى هواك صبابتى.و رضاك بغيتى.و رويتك حاجتى. و جوارك طلبى.و قربك غاية سؤلى.و فى مناجاتك روحى و راحتى.و عندك دواء علتى و شفاء غلتى و برد لوعتى و كشف كربتى‏».

«اى خدا! ديدار تو روشنى ديده من.و وصال‏تو آرزوى دل غمديده من.و به سوى تو اشتياق جان من.و دوستى تو مايه سرگشتگى وحيرانى من.و از آتش محبت تو سوزش جگر من.و خوشنودى و رضاى تو مطلب ومقصد من.

خاك درت بهشت من مهر رخت‏سرشت من

عشق تو سرنوشت من راحت من رضاى تو

اى خدا! راحتى بجز رضاى تو ندارم.و منزلى به غير از كوى تو نمى‏طلبم.و سئوالى‏سواى قرب آستان تو نمى‏كنم.روح و راحت من در مناجات تو.و دواى درد من در دست توست.تويى سيرابى جگر تشنه من.و تويى خنكى سوزش دل تفتيده من.تويى‏آرام جان غمناكم و شفاى درد دل دردناكم‏» .

دنيا و دين و جان و دل از من برفت اندرغمت جايى كه سلطان خيمه زد غوغا نباشد عام را

«...و لا تقطعنى عنك و لا تبعدنى منك يا نعيمى و جنتى و يا دنياى و آخرتى‏» .يعنى: «اى‏خدا! اميد مرا از خود منقطع نكن و مرا از درگاه خود مران.اى نعيم من، بهشت من،دنياى من، آخرت من!» . (44)

گر بى‏توام به دامن نقد دوكون ريزند دامان بى‏نيازى بر اين و آن فشانم

و در مناجات نهم عرض مى‏كند: «الهى! من ذا الذى ذاق حلاوة محبتك فرام منك‏بدلا! و من ذا الذى انس بقربك فابتغى عنك حولا!».

يعنى: «اى خداى من! كيست كه‏شيرينى محبت تراچشيده پس غير تو را دوست گرفت! و كيست كه به قرب تو انس‏گرفت كه روى به ديگرى آورد!» .

هر كس كه ترا شناخت جان را چه كند فرزند و عيال و خانمان را چه كند

ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى ديوانه تو هر دو جهان را چه كند

بعد از آن عرض مى‏كند آنچه مضمون آن اين است كه: «اى خدا! بگردان مرا ازكسانى كه به جهت قرب خود برگزيده، و از براى مودت خود خالص ساخته، و به‏ملاقات خود او را مشتاق كرده، و به قضاى خود او را خشنود و راضى گردانيده، و به‏ديدار خود بر او منت گذارده، و رضاى خود را به او عطا فرموده، و از دورى و افتادن‏از نظر خود او را پناه داده‏اى.و دل او را «واله‏» (45) اراده خود ساخته‏اى.و از جهت‏خوداو را اختيار كرده‏اى.و به جهت محبت‏خود دل او را فارغ نموده‏اى.بار پروردگارا! بگردان مرا از آن كسانى كه شيوه ايشان نشاط و ميل به راه تو است.و عادتشان ناله و آه‏در درگاه تو.رويهاى ايشان در سجده بر خاك مذلت و خوارى، و اشك چشمهايشان ازخوف بر رخسارشان جارى است.دلهاشان به قيد محبت تو بسته، و خاطرهاشان از هيبت‏تو شكسته.

از بندگى زمانه آزاد غم شاد به او و او به غم شاد

جز درغم تو قدم ندارند غمخوار تواند و غم ندارند

ز آلايش نفس باز رسته بازار هواى خود شكسته

از باد صبا دم تو جويند با خاك زمين، غم تو گويند

اى خدا! اى كسى كه انوار ذات پاكش روشنى بخش ديده محبان بارگاه، و پرتوخورشيد جمالش مشتاق دلهاى بندگان آگاه است.

اى به يادت تازه جان عاشقان ز آب لطفت‏تر، زبان عاشقان

اى غايت مقصد دل مشتاقان! و اى نهايت آرزو و آمال دوستان! از تو دوستى رامى‏طلبم و دوستى دوستان تو را و دوستى هر عملى را كه مرا به تو نزديكتر سازد» . (46)

و در مناجات يازدهم عرض مى‏كند كه: «اى خدا! سوزش دل مرا خنك نمى‏سازدمگر زلال وصال تو.و شعله كانون سينه مرا فرو نمى‏نشاند مگر لقاى تو.آتش اشتياق مراخاموش نمى‏كند مگر ديدار تو.اضطراب من سكون نمى‏يابد مگر در كوى تو.و اندوه‏مرا زايل نمى‏كند مگر نسيم گلشن تو.و بيمارى مرا شفا نمى‏بخشد مگر دواى مرحمت‏تو.و غم مرا تسلى نمى‏دهد بجز قرب آستانه تو.و جراحت‏سينه مرا بهبود نيست مگر به‏مرهم لطف تو.و زنگ آئينه دل مرا نمى‏زدايد مگر صيقل عفو تو» . (47)

به اميد تو من اميدها را بر اوراق فراموشى نوشتم

و در مناجات دوازدهم عرض مى‏كند كه: «بارالها! مرا از جمله كسانى گردان كه درجويبار سينه ايشان درخت اشتياق تو محكم گشته.و شعله محبت تو اطراف دلهاى‏ايشان را فرو گرفته.و از سرچشمه صدق و صفا قطره‏هاى وفا مى‏نوشند.

من خاك ره آنكه ره كوى تو پويد من كشته آن دل كه گرفتار تو باشد

اى خداى من! چه شيرين است‏بر دلها، ياد تو.و چه نيكوست طعم محبت تو.و چه‏صاف و گواراست زلال قرب وصال تو.چه هموار و روشن است راههاى پنهانى به‏سوى تو» . (48)

كوى جانان را كه صد كوه و بيابان در ره است رفتم از راه دل و ديدم كه ره يك گام بود

از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «دوستى خدا چون به‏خلوتخانه دل بنده پرتو افكن شد او را از هر فكرى و ذكرى خالى مى‏سازد.و از هر ياد،بجز از ياد خدا مى‏پردازد.نه به چيزى مشغول مى‏گردد و نه بجز ياد خدا يادى دارد» . (49)

شوق لبت‏برد از ياد حافظ درس شبانه و، ورد سحرگاه

و چون دوست‏خدا دست‏به مناجات بردارد ملائكه ملكوت به او مباهات مى‏كنندو به ديدن او افتخار مى‏نمايند.بلاد خدا به او معمور و خرم، و بندگان خدا به كرامت اونزد خدا مكرم‏اند.اگر خدا را به او قسم دهند و سؤال كنند عطا مى‏كند و به واسطه او ازايشان دفع بلا مى‏نمايد.اگر مردمان قدر و مرتبه او را نزد خدا بدانند به خاك قدم او نزدخدا تقرب مى‏جويند.

حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمود كه: «دوستى خدا آتشى است كه به هيچ‏چيز نمى‏گذرد مگر اينكه او را مى‏سوزاند، يعنى اينكه همه هواها و شغلها را از دل‏مى‏برد.و نور خداوندى است كه به هيچ چيز بر نمى‏خورد مگر اينكه نورانى و درخشان‏مى‏كند.آسمانى است‏خدايى كه هيچ چيز از زير او سر بر نمى‏كشد مگر اينكه او رامى‏پوشاند.و نسيمى است الهى كه به هيچ چيز نمى‏وزد مگر اينكه آن را از جاى خودمى‏كند.آبى است از سرچشمه مكرمت پروردگار، كه هرچيزى به آن زنده است. وزمين خدايى است كه هر چيزى از ملك و ملكوت از آن مى‏رويد» . (50)

گر به اقليم عشق رو آرى همه آفاق گلستان بينى

بر همه اهل آن زمين به مراد گردش دور آسمان بينى

آنچه بينى دلت همان خواهد آنچه خواهد دلت همان بينى

بى‏سر و پاگداى آنجا را سر ز ملك جهان گران بينى

هم در آن سر برهنه قومى را بر سر از عرش سايبان بينى

هم در آن پا برهنه قومى را پاى بر فرق «فرقدان‏» (51) بينى

و مخفى نماند كه آنچه در خصوص محبت‏خدا از اخبار و ادعيه رسيده زياده از آن‏است كه در حيز تحرير برآيد.و حكايات عشاق و محبين نه به حدى است كه انكار وتاويل را شايد.

مروى است كه: «حضرت داود - عليه السلام - از پروردگار سؤال نمود كه: بعضى‏از اهل محبت‏خود را به او نمايد.خطاب رسيد كه: برو به كوه لبنان كه در آنجا چهارده‏نفر از دوستان ما هستند، بعضى جوان و بعضى در سن كهولت و برخى پيران، چون به‏نزد ايشان رسى سلام مرا به ايشان رسان و بگو: پروردگار شما مى‏گويد كه: چرا از من‏حاجتى نمى‏خواهيد؟ به درستى كه شما دوستان من و برگزيدگان و اولياى من هستيد، به‏شادى شما شاد مى‏شوم و به دوستى شما مسارعت مى‏كنم.داود چون به نزد ايشان رسيدديد در لب چشمه‏اى نشسته‏اند و در عظمت‏خدا متفكرند.چون داود را ديدند از جاى جستند كه متفرق بشوند داود گفت: من فرستاده خدايم آمده‏ام كه پيغام او را به شمابرسانم.پس رو به او آوردند و گوشهاى خود را فرا داشتند و چشمهاى خود را بر زمين‏دوختند، داود گفت: خدا شما را سلام مى‏رساند و مى‏گويد: چرا از من حاجتى‏نمى‏خواهيد؟ و چرا مرا نمى‏خوانيد تا صداى شما را بشنوم كه دوستان و برگزيدگان‏منيد؟ به شادى شما شادم و به محبت‏شما شتابانم.و هر ساعت‏به شما نظر مى‏كنم‏چنانكه مادر مهربان به فرزند خود نظر مى‏كند؟ چون ايشان اين سخنان را از داودشنيدند اشكهاى ايشان بر رخسارشان جارى شد و هر يك زبان به تسبيح و تمجيدپروردگار گشودند و با پروردگار به كلماتى چند مناجات مى‏كردند كه آثار احتراق‏دلهاى ايشان، از شوق و محبت او ظاهر مى‏شد» . (52)