معراج السعادة

عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)

- ۵۰ -


صفت‏بيست و چهارم: طول امل و اسباب آن

طول امل عبارت است از: اميدهاى بسيار در دنيا، و آرزوهاى دراز، و توقع زندگانى‏دنيا، و بقاى در آن.

بيا كه قصر امل سخت‏سست‏بنياد است به فكر باش كه بنياد عمر بر باد است

مجو درستى عهد از جهان سست نهاد كه اين عجوزه، عروس هزار داماد است

و سبب اين صفت‏خبيثه دو چيز است:

يكى جهل و نادانى است، چون جاهل، اعتماد مى‏كند بر جوانى خود و با وجودعهد شباب، مرگ خود را بعيد مى‏شمارد.و بيچاره مسكين ملاحظه نمى‏نمايد كه اگراهل شهرش را بشمارند صد يك آن پير نيستند و پيش از آمدن زمان پيرى به چنگ‏گرگ اجل گرفتار گشته‏اند.تا يك نفر پير مى‏ميرد هزار كودك و جوان مرده.و يا تكيه‏بر صحت مزاج و قوت طبيعت‏خود مى‏نمايد و دور مى‏داند كه «فجاة‏» (1) مرگ، گريبان اورا بگيرد.و غافل مى‏شود از اينكه مرگ مفاجات چه استبعاد دارد.و بسى ارباب بمزاج‏قوى كه به مفاجات از دنيا رفتند.گو مرگ مفاجات بعيد باشد اما بيمارى مفاجات كه‏بعيد نيست، و هر مرضى ناگاه عارض مى‏شود.و چون مرض بر بدن رسيد، مرگ‏استبعاد ندارد.

پيوند عمر بسته به موئيست هوش دار غمخوار خويش باش، غم روزگار چيست

مرگ، پيرى و جوانى نمى‏شناسد.شب و روز نمى‏داند.و سفر و حضر نزد او يكسان‏است.بهار و خزان و زمستان و تابستان، او را تفاوت نمى‏كند.نه آن را وقتى است‏خاص، و نه زمانى است مخصوص.

ناگهان بانگى برآمد خواجه مرد.

و جاهل از اينها غافل.هر روز چندين تابوت طفل و جوان را مى‏برند و به تشييع‏جنازه دوستان و آشنايان مى‏روند و جنازه خود را هيچ به خاطر نمى‏گذرانند.

و سبب دوم از براى طول امل، محبت دنياى دنيه و انس به لذات فانيه است، زيراآدمى چون انس به شهوات و لذات گرفت و در دل او دوستى مال و منال و اولاد و عيال‏و خانه و مسكن و املاك و مراكب و غير اينها جاى‏گير شد، و مفارقت از آنها بر او گران‏گرديد دل او به زير بار فكر مردن نمى‏رود.و از تصور مرگ خود، نفرت مى‏كند.و اگرگاهى به خاطر او خطور كند خود را به فكر ديگر مى‏اندازد.و از مشاهده كفن و كافوركراهت مى‏دارد.بلكه دل خود را پيوسته به فكر زندگانى دنيا مى‏اندازد.و خود را به اميدو آرزو تسلى مى‏دهد.و از ياد مرگ غفلت مى‏ورزد.و تصور نزديك رسيدن آن رانمى‏كند.و اگر احيانا ياد آخرت و اعمال خود افتاد و مردن خود را تصور نمود، نفس‏اماره و شيطان او را به وعده فريب مى‏دهد.

پس مى‏گويد كه: امر پروردگار دراز است و هنوز تو در اول عمرى، حال چندى به‏كامرانى و جمع اسباب دنيوى مشغول باش تا بزرگ شوى در آن وقت توبه كن و مهياى‏كار آخرت شو.چون بزرگ شد گويد: حال جوانى، هنوز كجاست تا وقت پيرى، چون‏پير شوى توبه خواهى كرد و به اعمال صالحه خواهى پرداخت.و اگر به مرتبه پيرى‏رسيد با خود گويد: ان شاء الله اين خانه را تمام كنم، يا اين مزرعه را آباد نمايم، يا اين‏پسر را داماد كنم، يا آن دختر را جهازگيرى نمايم بعد از آن دست از دنيا مى‏كشم و درگوشه‏اى به عبادت مشغول مى‏شوم.و هر شغلى كه تمام مى‏شود باز شغلى ديگر روى‏مى‏دهد.و همچنين هر روز را امروز و فردا مى‏كند تا ناگاه مرگ، گلوى او را بى‏گمان‏مى‏گيرد و وقت كار مى‏گذرد.

روزگارت رفت زينگون حالها همچو «تيه‏» (2) و قوم موسى سالها

سال بى‏گه گشت و وقتت گشت طى جز سيه روئى و فعل زشت نى

هين مگو فردا كه فرداها گذشت تا به كلى نگذرد ايام كشت

هين و هين اى راه رو بى‏گاه شد آفتاب عمرت اندر چاه شد

اين قدر عمرى كه ماندستت‏بتاز تا بزايد زين دو دم عمر دراز

تا نمرده‏ست اين چراغ با گهر هين فتيله‏اش ساز و روغن زودتر

و اين بيچاره كه هر روز به خود وعده فردا مى‏دهد و به تاخير مى‏گذراند غافل است‏از اينكه: آنكه او را وعده مى‏دهد فردا هم با او است.و دست فريب او دراز است.بلكه‏هر روز قوت او بيشتر مى‏شود و اميد اين، افزون مى‏گردد، زيرا اهل دنيا را هرگز فراغت‏از شغل حاصل نمى‏شود.و فارغ از دنيا كسى است كه به يكبارگى دست از آن بردارد وآستين بر او افشاند.

و چون دانستى كه منشا طول امل، محبت دنيا و جهل و نادانى است مى‏دانى كه‏خلاصى از اين مرض ممكن نيست مگر به دفع اين دو سبب به آنچه گذشت در معالجه‏حب دنيا، و به ملاحظه احوال اين عاريت‏سرا، و استماع مواعظ و نصايح از ارباب‏نفوس مقدسه طاهره و تفكر در احوال خود، و تدبر در روزگار خود.پس بايد گاهى‏سرى بر زانو نهد و آينده خود را به نظر در آورد و ببيند كه يقين‏تر از مرگ از براى اوچه چيز است.و فكر كند كه البته روزى جنازه او را بر دوش خواهند كشيد.و فرزندان‏و برادرانش گريبان در مرگش خواهند دريد.و زن و عيالش گيسو پريشان خواهند نمود.

و او را در قبر تنها خواهند گذاشت و به ميان مال و اسباب اندوخته او خواهند افتاد.

اين سيل متفق بكند روزى اين درخت وين باد مختلف بكشد روزى اين چراغ

و تامل كند كه شايد تخته تابوت او امروز در دست نجار باشد.يا كفن او از دست‏گازر [رختشوى] بر آمده باشد.و خشت لحد او از قالب در آمده باشد.پس چاره دركار خود كند و با خود گويد:

كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش كى روى ره، زكه پرسى، چه كنى، چون باشى

فصل: قصر امل و فوايد آن

ضد طول امل، قصر امل است، كه كم اميدى به دنيا باشد.و آن شعار اهل ايمان، وسيرت خوبان و نيكان است.

حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «چون صبح كنى فكر شب را مكن. و چون شام كنى فكر صباح خود را مكن.و ذخيره بردار از دنياى خود براى آخرت.واز زندگانى براى مرگ.و از صحت مندى براى روز بيمارى، زيرا نمى‏دانى كه: فردا بر توچه وارد خواهد شد و نام تو در ميان چه طائفه‏اى خواهد بود» . (3)

سال ديگر را كه مى‏داند حساب تا كجا شد آنكه با ما بود پار

فرمود: «به خدايى كه جان من در دست اوست كه هرگز چشم را نگشودم كه اميدبر هم نهادن آن را داشته باشم.و هرگز لقمه به دهان نبردم كه اميد فرو بردن آن را پيش‏از مرگ داشته باشم.

اى فرزندان آدم! اگر عقل و هوش داريد خود را از بزرگان نشماريد.به خدايى كه جان من در دست اوست كه آنچه به شما وعده داده شده هر آينه خواهد آمد و شماهيچ چاره نمى‏توانيد كرد» . (4)

و مروى است كه: «شامگاهى آن حضرت بيرون آمد و روى مبارك به مردمان كردو فرمود: اى مردم! چرا از خدا شرم نمى‏كنيد؟ عرض كردند: يا رسول الله چه روى‏داده؟ فرمود: جمع مى‏كنيد آنچه را كه نخواهيد خورد.و اميد داريد چيزى را كه به آن‏نخواهيد رسيد.بنا مى‏كنيد جايى را كه در آن نخواهيد نشست‏» . (5)

در زمين مردمان خانه مكن كار خود كن كار بيگانه مكن

روزى به عرض آن حضرت رسيد كه: اسامه كنيزى به وعده يك ماه خريده است.

فرمود: «ان اسامة لطويل الامل‏» .يعنى: «به درستى كه اسامه بسيار دراز اميد است كه اميدحيات يك ماه به خود دارد» . (6)

طوايف مختلف مردم در رابطه با طول امل و قصر امل

و مخفى نماند كه: مردمان در طول امل و قصر امل مختلف‏اند.گروهى هرگز خيال‏مرگ به خود نمى‏كنند.و تصور مردن پيرامون خاطرشان نمى‏گردد.و چنان در شهوات‏دنيويه فرو رفته‏اند كه گويا هرگز مرگى از براى ايشان نيست.و تهيه اسباب زندگانى‏دائمى مى‏بينند و آرزوى ايشان به جايى منقطع نمى‏گردد.

و طايفه‏اى ديگر هستند كه: گاهى خيال مردن مى‏كنند اما اميد زندگانى تا سن طبيعى‏را دارند و در كمتر از آن، مرگ را از براى خود تصور نمى‏نمايند و به تحصيل اسباب‏معيشت صد سال و دويست‏سال مى‏پردازند.بلكه گاه است كه با وجود اينكه مى‏دانندآنچه دارند كفايت گذران عمر طبيعى را مى‏كند باز در صدد جمع زيادتر هستند غافل ازاينكه:

تو را اين قدر تا بمانى بس است چو رفتى جهان جاى ديگر كس است

و قومى ديگر اين قدر از عمر را به خود توقع ندارند.بلكه اميد زياده از عمرى كه‏بسيارى از مردم مى‏كنند ندارند و همچنين تا به كسى مى‏رسد كه: فكر زياده از يكسال‏را نمى‏كند و اميد سال آينده را به خود ندارد.و چنين كسى در زمستان تدارك تابستان‏خود مى‏بيند و در تابستان فكر زمستان مى‏كند.و چون از تحصيل قوت سال خود فارغ‏شد به عبادت مى‏پردازد.و از آن بهتر كسى است كه: در فكر بيش از يك شبانه روز نيست و هرگز فكر فرداى خود نمى‏كند.و از اين بالاتر آن است كه هميشه اوقات مرگ‏در نظر او حاضر است.و چنين كسى هر نمازى كه مى‏كند نماز وداع كنندگان دنياست.

«حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - از حقيقت ايمان، از يكى از صحابه سؤال‏كرد.عرض كرد كه: هرگز قدمى بر نمى‏دارم كه اميد برداشتن قدمى ديگر داشته باشم‏» . (7)

و اكثر مردمان، خاصه در اين زمان، طول امل بر ايشان غالب شده و چنان از فكرمردن بيرون رفته‏اند كه هرگز آن را از براى خود گمان نمى‏كنند.و عجب‏تر آنكه: هر چه‏سن ايشان زيادتر مى‏شود و به سفر آخرت نزديكتر مى‏گردند حرص و طول امل ايشان‏زيادتر مى‏شود، همچنان كه در اكثر پيران عصر مشاهده مى‏كنيم.

مار بودى اژدها گشتى دگر يك سرت بود اين زمانى هفت‏سر

و از اين غافل‏اند كه: انسان چون از مادر متولد شد هر نفسى كه مى‏كشد قدمى به قبرنزديك مى‏شود.و چون ايام جوانى گذشت هر روز چشم او ضعيف، و قواى او به‏تحليل مى‏رود.پس كسى كه سن او به حدود چهل سالگى رسيد ديگر فكر دنيا كردن اواز غفلت و فريب شيطان است، زيرا ايام لذت و كامرانى گذشت و روزگار نشاط وشادمانى سرآمد.هر روز عضوى از او كوچ مى‏كند، و هر سالى قوتى از او بار سفرنيستى مى‏بندد، و آن بيچاره از اين غافل و در فكر باطل است.

چو دوران عمر از چهل در گذشت مزن دست و پا كآبت از سرگذشت

چو باد صبا بر گلستان وزد چميدن (8) درخت جوان را سزد

نزيبد تو را با جوانان چميد كه بر عارضت صبح پيرى دميد

نشاط آنكه از تو رميدن گرفت كه شامت‏سپيده دميدن گرفت

تو را برف باريد بر پر زاغ نشايد چو بلبل تماشاى باغ

تو را تكيه، اى جان من بر عصاست دگر تكيه بر زندگانى خطاست

دريغا كه فصل جوانى گذشت به لهو و لعب زندگانى گذشت

دريغا چنان روح پرور زمان كه بگذشت‏بر ما چو برق يمان

جوانى شد و زندگانى نماند جهان كوهمان چون جوانى نماند

بنال اى كهن بلبل سالخورد كه رخساره سرخ گل گشت زرد

چو تاريخ پنجه برآمد به سال دگر گونه شد بر شتابنده حال

گهى دل به رفتن گرايش كند گهى خواب را سر ستايش كند

سر از لهو پيچيد و گوش از سماع كه نزديك شد كوچ گه را وداع

و هان! تا نگويى كه من از طول امل خاليم و فريب شيطان نخورى.

بدان كه: هر كه زيادتر از آنچه ضرورى يك سال است جمع مى‏كند طول امل دارد.

و همچنين هر كه امور او متفرق و با مردم معامله و محاسبه دارد كه زمان آن طول‏مى‏كشد و دادنى و گرفتنى دارد و با وجود اين، مضطرب نيست طويل الامل است.

و علامت قصر امل آن است كه: امور خود را جمع آورى نمايد، مانند: كسى كه‏اراده سفرى دارد و بايد سعى از براى جمع قوت زيادتر از يك سال بلكه چهل روز خودرا نكند.و ساير اوقات خود را صرف تعمير خانه آخرت، و طاعت و عبادت نمايد و بارخود را سنگين ننمايد كه در وقت رفتن، دست و پاى خود را گم كند.

بار چندان بر اين ستور آويز كه نمانى در اين گريوه (9) تيز

چنان بساط امل پهن كن در اين وادى كه دست و پا نكنى گم، به وقت‏برچيدن

فصل: معالجه طول امل

بدان كه: معالجه مرض طول امل، ياد مرگ و خيال مردن است، زيرا ياد مرگ،آدمى را از دنيا دلگير و دل را از دنيا سير مى‏سازد.

و از اين جهت‏حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: «بسيار ياد آوريدشكننده لذتها را.عرض كردند: يا رسول الله! آن چيست؟ فرمود: موت است، و هيچ‏بنده‏اى نيست كه حقيقت آن را ياد كند مگر اينكه وسعت دنيا بر او تنگ مى‏شود.و اگرشدت و المى دارد و دل او به سبب امرى از دنيا تنگ شده است گشاده مى‏گردد» . (10)

و به آن حضرت عرض كردند كه: «آيا كسى با شهداى احد محشور خواهد شد؟ فرمود: بلى كسى كه شبانه روزى بيست مرتبه مرگ را ياد كند» . (11)

و فرمود: «كسى كه شايسته عنايت و دوستى حق - سبحانه و تعالى - شود، و سزاوارسعادت گردد، اجل پيش چشم او آيد، و هميشه در برابر او باشد، و امل و اميد دنيا به‏پشت‏سر وى رود - يعنى هميشه در فكر مرگ باشد و هيچ در ياد امور دنيوى و اسباب‏زندگانى نباشد - .و چون كسى مستحق شقاوت و دوستى شيطان شود و شايسته آن باشدكه: شيطان متولى امور و صاحب اختيار او باشد بر عكس آن مى‏شود.يعنى امل به پيش‏چشم وى آيد و اجل به پشت‏سر او رود» . (12)

روزى از آن سرور پرسيدند كه: «بزرگترين و كريمترين مردم كيست؟ فرمود: هر كه‏بيشتر در فكر مردن باشد.و زيادتر مستعد و مهياى مرگ شده باشد.ايشان‏اند زيركان كه‏دريافتند شرف و بزرگى دنيا و كرامت و نعمت آخرت را» . (13)

و از آن جناب مروى است كه فرمود: «چاره‏اى از مردن نيست، مرگ آمد با آنچه‏در آن هست.و آورد روح راحت و رو آوردن مبارك را به بهشت‏برين براى كسانى‏كه اهل سراى جاويدند كه سعيشان از براى آنجا، و شوقشان به سوى آن بود» . (14)

و فرمود كه: «مرگ تحفه و هديه مؤمن است‏» . (15)

بلى:

چون از اينجا وارهد آنجا رود در شكر خانه ابد ساكن شود

گويد آنجا خاك را «مى‏بيختم‏» (16) زين جهان پاك مى‏بگريختم

اى دريغا پيش از اين بودى اجل تا عذابم كم بدى اندر «وحل‏» (17)

از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «چون جنازه كسى رابردارى فكر كن كه گويا تو خود آن كس هستى كه در تابوت است و آن را برداشته‏اند. و خود را چنان فرض كن كه: به عالم آخرت رفته‏اى و از پروردگار خود مسئلت‏نموده‏اى كه تو را به دنيا برگرداند.و سؤال تو را پذيرفته و تو را دوباره به دنيا فرستاده‏است.ببين كه چه خواهى كرد و چه عمل از سر خواهى گرفت‏» . (18)

پس فرمود: «اى عجب از قومى كه از اول تا به آخر ايشان را گرفته‏اند و محبوس‏ساخته‏اند و نداى كوچ رحيل ايشان بلند شده و ايشان مشغول بازى هستند» . (19)

ابو بصير به خدمت آن حضرت شكايت كرد از وسواسى، كه او را در امر دنيا عارض‏مى‏شد.حضرت فرمود: «اى ابو محمد! ياد آور زمانى را كه بندهاى اعضاى تو در قبر ازيكديگر جدا خواهد شد و دوستان تو، تو را در قبر خواهند گذاشت و سر آن را خواهندپوشيد و تو را تنها در آنجا خواهند گذاشت و به خانه‏هاى خود برخواهند گشت و كرم‏از سوراخهاى بينى تو بيرون خواهد آمد و مار و مور زمين گوشت‏بدن تو را خواهندخورد.و هرگاه اين معنى را متذكر شوى امور دنيا بر تو سهل و آسان خواهد شد.

ابو بصير مى‏گويد: به خدا قسم كه هر وقت غم و اندوهى از امر دنيا به من مى‏رسيدچون به فكر اينها مى‏افتادم از آن فارغ مى‏شدم و ديگر از براى من غصه از امر دنياباقى نمى‏ماند» . (20)

و فرمود كه: «ياد مرگ، خواهش‏هاى باطل را از دل زايل مى‏كند.و گياههاى غفلت‏را مى‏كند.و دل را به وعده‏هاى الهى قوى و مطمئن مى‏گرداند.و طبع را رقيق و نازك‏مى‏سازد.و هوا و هوس را مى‏شكند.و آتش حرص را فرو مى‏نشاند.و دنيا را حقير وبى‏مقدار مى‏سازد.و بعد از آن فرمود: اين معنى سخنى است كه پيغمبر - صلى الله عليه‏و آله - فرمود: «تفكر ساعة خير من عبادة سنه‏» .يعنى: «فكر كردن يك ساعت، بهتر است‏از عبادت يك سال‏» . (21)

و اين در وقتى است كه آدمى طنابهاى خيمه خود را از دنيا بكند و در زمين آخرت‏محكم ببندد.و شك نداشته باشد كه كسى كه اين چنين، مرگ را ياد كند رحمت‏بر اونازل مى‏شود.

و بعد از آن فرمود كه: «مرگ، اول منزلى است از منازل آخرت و آخر منزلى است‏از منازل دنيا، پس خوشا به حال كسى كه در منزل اول او را اكرام كنند» . (22)

بلى اى برادر! عجب و هزار عجب از كسانى كه مرگ را فراموش كرده‏اند و از آن‏غافل گشته‏اند و حال اينكه از براى بنى‏آدم امرى از آن يقينى‏تر نيست.و هيچ چيز از آن‏به او نزديكتر و شتابان‏تر نيست.

«اينما تكونوا يدرككم الموت و لو كنتم فى بروج مشيدة‏».

يعنى: «هر جا كه بوده باشيدمرگ شما را در خواهد يافت اگر چه در برجهاى محكم داخل شده باشيد» . (23)

كدام باد بهارى وزيد در آفاق كه باز در عقبش نكبت‏خزانى نيست

مروى است كه: «هيچ خانواده‏اى نيست مگر اينكه ملك الموت شبانه روزى پنج‏مرتبه ايشان را بازديد مى‏نمايد» . (24)

و عجب است كه: آدمى خيره سر، يقين به مرگ دارد و مى‏داند كه چنين روزى به‏او خواهد رسيد و باز از خواب غفلت‏بيدار نمى‏شود و مطلقا در فكر كار ساختن آنجانيست.

خانه پر گندم و يك جو نفرستاده به گور غم مرگت چو غم برگ زمستانى نيست

و بالجمله مرگ، قضيه‏اى است كه: بر هر كسى وارد مى‏شود.و كسى را فرار از آن‏ممكن نيست.پس نمى‏دانم كه اين غفلت چيست! بلى: كسى كه داند عاقبت امر او مرگ‏است.و خاك، بستر خواب او، و كرم و مار و عقرب انيس و همنشين او، و قبر محل‏قرار او خواهد بود، و زير زمين جايگاه او، و قيامت وعده‏گاه او، سزاوار آن است كه:

حسرت و ندامت او بسيار، و اشك چشمش پيوسته بر رخسار او جارى باشد.و فكر وذكر او منحصر در همين بوده، و بليه او عظيم، و درد دل او شديد باشد.

آرى:

خواب خرگوش و سگ اندر پى خطاست خواب خود در چشم ترسنده كجاست

و خود را از اهل قبر بداند و از خيل مردگان شمارد، زيرا هر چه خواهد آمد نزديك‏است.و دور آن است كه نيايد.

اين خانه كه خانه و بال است پيداست كه وقف چند سال است

انگار كه «هفت‏سبع‏» (25) خواندى يا هفت هزار سال ماندى

آخر نه اسير بايدت گشت چون هفت هزار سال بگذشت

چون قامت ما براى غرق است كوتاه و دراز او چه فرق است

بلى: غفلت مردم از مردن به جهت فراموشى ايشان از آن و كم ياد كردن آن است.واگر كسى هم گاهى آن را ياد كند ياد آن مى‏كند به دلى كه گرفتار شهوتهاى نفسانيه وعلايق دنيويه است.و چنين يادى سودى نمى‏دهد بلكه بايد مانند كسى بود كه سفردرازى اراده كرده باشد كه در راه آن بيابانهاى بى‏آب و گياه، يا درياى خطرناك باشد،و فكرى به غير از فكر آن راه ندارد.كسى كه به اين نحو بياد مردن افتد و مكرر ياد آن‏كند در دل او اثر مى‏كند.و به تدريج نشاط او از دنيا كم مى‏شود.و طبع او از دنيا منزجرمى‏گردد.و از آن دل شكسته مى‏شود.و مهياى سفر آخرت مى‏گردد.و بر هر طالب‏نجاتى لازم است كه هر روز، گاهى مردن را ياد آورد.و زمانى متذكر گردد از امثال واقران و برادران و ياران و دوستان و آشنايان را كه رفته‏اند و در خاك خفته‏اند و ازهم‏نشينى همصحبتان خود پا كشيده‏اند و در وحشت آباد گور تنها مانده، از فرشهاى‏رنگارنگ گذشته، و بر روى خاك خوابيده‏اند.و ياد آورد خوابگاه ايشان را دربستر خاك.و به فكر صورت و هيئت ايشان افتد.و آمد و شد ايشان را با يكديگر به خاطر گذراند.و ياد آورد كه: حال چگونه خاك، صورت ايشان را از همريخته و اجزاى‏ايشان را در قبر از هم پاشيده، زنانشان بيوه گشته و گرد يتيمى بر فرق اطفالشان نشسته، اموالشان تلف، و خانه‏ها از ايشان خالى مانده، و نامهاشان از صفحه روزگار بر افتاده.

پس يك يك از گذشتگان را به خاطر گذراند.و ايام حياتشان را متذكر شود.و خنده‏و نشاط او را فكر كند.و اميد و آرزوهاى او را ياد آورد.و سعى در جمع اسباب‏زندگانيش را تصور نمايد.و ياد آورد پاهاى او را كه به آنها آمد و شد مى‏نمود كه‏مفاصل آنها از هم جدا شده.و زبان او را كه با آن با ياران سخن مى‏گفت چگونه‏خورش مار و مور گشته و دهان او را كه خنده‏هاى قاه قاه مى‏نمود چگونه از خاك پرشده.و دندانهايش خاك گشته.و آرزوهايش بر باد رفته.

چند استخوان كه هاون دوران روزگار خوردش چنان بكوفت كه مغزش غبار كرد

اى جان برادر! گاهى بر خاك دوستان گذشته گذرى كن، و بر لوح مزارشان نگاه‏اعتبارى نماى.ساعتى به گورستان رو و تفكر كن كه در زير قدمت‏به دو ذرع راه چه‏خبر، و چه صحبت است.و در شكافهاى «زهره شكاف‏» (26) قبر چه و لوله و وحشت‏است.همجنسان خود را بين كه با خاك تيره يكسان گشته.و دوستان و آشنايان را نگركه ناله حسرتشان از فلك گذشته.ببين كه: در آنجا رفيقان‏اند كه ترك دوستى گفته ودوستان‏اند كه روى از ما نهفته.پدران مايند مهر پدرى بريده.مادران‏اند دامن از دست‏اطفال كشيده، طفلان مايند در دامن دايه مرگ خوابيده، فرزندان مايند سر بر خشت لحدنهاده، برادران‏اند ياد برادرى فراموش كرده، زنان مايند با شاهد اجل دست در آغوش‏كرده و گردن كشان‏اند سر به گريبان مذلت كشيده، سنگدلان‏اند به سنگ قبر، نرم و هموارگشته، فرمانروايان‏اند در عزاى نافرمانى نشسته، جهانگشايان‏اند در حجله خاك در برروى خود بسته، تاجداران‏اند نيم خشتى بزير سر نهاده، لشكركشان‏اند تنها و بيكس‏مانده، يوسف جمالان‏اند از پى هم به چاه گور سرنگون، نكورويان‏اند در پيش آئينه‏مرگ زشت و زبون، نودامادان‏اند به عوض زلف عروس، مار سياه بر گردن پيچيده،نو عروسان‏اند به جاى سرمه، خاك گور در چشم كشيده، عالمان‏اند اجزاى كتاب‏وجودشان از هم پاشيده، وزيران‏اند «گزلك‏» (27) مرگ، نامشان را از دفتر روزگار تراشيده،تاجران‏اند بى‏سود و سرمايه در حجره قبر افتاده، سوداگران‏اند سوداى سود از سرشان دررفته، زارعان‏اند مزرع عمرشان خشك شده، دهقانان‏اند دهقان قضا بيخشان بركنده، پس خود به اين ترانه دردناك مترنم شو:

چرا دل بر اين كاروانگه نهيم كه ياران برفتند و ما بر رهيم

تفرج كنان، بر هوا و هوس گذشتيم بر خاك بسيار كس

كسانى كه از ما به غيب اندرند بيايند و بر خاك ما بگذرند

پس از ما همى گل دهد بوستان نشينند با يكديگر دوستان

دريغا كه بى‏ما بسى روزگار برويد گل و بشكفد نوبهار

بسى تير و دى ماه و اردى بهشت بيايد كه ما خاك باشيم و خشت

جهان بين كه با مهربانان خويش زنا مهربانى چه آورد پيش

چه پيچى در اين عالم پيچ پيچ كه هيچ است از آن سود و سرمايه هيچ

درختى است‏شش پهلو و چار بيخ تنى چند را بسته بر چار ميخ

مقيمى نبينى در اين باغ كس تماشا كند هر كسى يك نفس

و بعد از اين در احوال خود تامل كن كه تو نيز مثل ايشان در غفلت و جهلى.يادآور زمانى را كه: تو نيز مثل گذشتگان عمرت به سرآيد و زندگيت‏به پايان رسد، خارنيستى به دامن هستيت در آويزد و منادى پروردگار نداى كوچ در دهد، و علامت مرگ‏از هر طرف ظاهر گردد و اطباء دست از معالجه‏ات بكشند، و دوستان و خويشان تويقين به مرگ كنند، اعضايت از حركت‏باز ماند، و زبانت از گفتن بيفتد، و عرق حسرت‏از جبينت‏بريزد، و جان عزيزت بار سفر نيستى بربندد، و يقين به مرگ نمايى.از هرطرف نگرى دادرسى نبينى.و از هر سو نظر افكنى فرياد رسى نيابى، ناگاه ملك الموت به‏امر پروردگار درآيد و گويد:

كه هان! منشين كه ياران برنشستند «بنه برنه‏» (28) كه ايشان رخت‏بستند

و خواهى نخواهى چنگال مرگ بر جسم ضعيفت افكند و قلاب هلاك بر كالبدنحيفت اندازد و ميان جسم و جانت جدايى افكند، و دوستان و برادران ناله حسرت درماتمت‏ساز كنند.و احبا و ياران به مرگت گريه آغاز كنند.پس بر تابوت تخته بندت‏سازند و خواهى نخواهى به زندان گورت درآورند.و در استخلاص بر رويت‏بر بندند ودوستان و يارانت «معاودت‏» (29) نمايند، و تو را تنها در وحشتخانه گور بگذارند.

و چون چندى به امثال اين افكار پردازى به تدريج‏ياد مرگ در برابر تو هميشه‏حاضر مى‏گردد.و دلت از دنيا و آمال آن سير مى‏شود. و مستعد سفر آخرت مى‏گردى.

و هان، هان! از ياد مرگ، مگريز و آن را از فكر خود بيرون مكن كه آن خودخواهد آمد.

چنان كه خداى - تعالى - مى‏فرمايد:

«قل ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم‏».

يعنى: «بگو به مردمان كه: موت، آن چنان كه از او مى‏گريزيد او شما را در مى‏يابد و به‏ملاقات شما مى‏رسد» . (30)

و ملاحظه كن حكايت جناب سيد انبياء را به ابوذر غفارى كه فرمود: «اى اباذر! غنيمت‏شمار پنج چيز را پيش از رسيدن پنج چيز: جوانى خود را غنيمت دان پيش ازآنكه ايام پيرى در رسد.و صحت‏خود را غنيمت دان پيش از آنكه بيمارى، تو رافرو گيرد.و زندگانى خود را غنيمت دان پيش از آنكه مرگ، تو را دريابد.و غناى‏خود را غنيمت‏شمار پيش از آنكه فقير گردى.و فراغت‏خود را غنيمت دان پيش ازآنكه به خود مشغول شوى‏» . (31)

پيش از آن «كت‏» (32) برون كنند از ده رخت‏بر گاو و بار بر خر نه

حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - چون از اصحاب خود غفلت را مشاهده فرمودى فرياد بركشيدى كه: «مرگ، شما را در رسيد و شما را فرو گرفت، يا به شقاوت يا به سعادت‏» . (33)

مروى است كه: «هيچ صبح و شامى نيست مگر اينكه منادى ندا مى‏كند كه:

«ايها الناس! الرحيل، الرحيل‏» . (34)

آورده‏اند كه: «در بنى اسرائيل مردى بود جبار، با اموال بى‏شمار و غرور بسيار،روزى با يكى از حرم، خلوت نموده بود كه شخصى با هيبت و غضب داخل شد.آن‏مرد غضباك شده گفت كه: تو كيستى و كه تو را اذن دخول داده؟ گفت: من كسى هستم‏كه احتياج به اذن دخول ندارم.و از سطوت ملوك و سلاطين نمى‏ترسم.و هيچ‏گردن كشى مرا منع نمى‏تواند كرد.پس لرزه بر اعضاى آن مرد افتاد و از خوف بيهوش‏شد.بعد از ساعتى سر برداشت در نهايت عجز و شكستگى گفت: پس تو ملك الموتى؟ گفت: بلى.گفت: آيا مهلتى هست كه من فكرى از براى روز سياه خود كنم؟ گفت:

«هيهات انقطعت مدتك و انقضت انفاسك فليس فى تاخيرك سبيل‏».

يعنى: «مدت‏زندگانى تو تمام شد و نفسهاى تو به آخر رسيده.گفت: مرا به كجا خواهى برد؟ عزرائيل‏گفت: به جانب عملى كه كرده‏اى.گفت: من عمل صالحى نكرده‏ام و از براى خودخانه‏اى نساخته‏ام.گفت: ترا مى‏برم به سوى آتشى كه پوست از سر مى‏كند» . (35)

حضرت عيسى - عليه السلام - كاسه سرى را ديد افتاده پايى بر آن زده گفت: «به اذن‏خدا تكلم كن و بگو چه كس بودى.آن سر به تكلم آمده گفت: يا روح الله! من پادشاه‏عظيم الشانى بودم، روزى بر تخت‏خود نشسته بودم و تاج سلطنت‏بر سر نهاده و خدم وحشم و جنود و لشكر در كنار و حوالى من بود، ناگاه ملك الموت بر من داخل شد.به‏مجرد دخول، اعضاى من از همديگر جدا شده و روح من به جانب عزرائيل رفت.وجمعيت من متفرق گرديد.اى پيغمبر خدا! كاش هر جمعيتى اول متفرق باشد» . (36)

فغان كاين ستمكاره «گوژ» (37) پشت يكى را نپرورد كاخر نكشت

سر سروران رو به خاك اندراست تن پاكشان در «مغاك‏» (38) اندر است

از آن خسروان خوار و فرسوده بين به خاك سيه توده (39) در توده بين

چراغى نيفروخت گيتى به مهر كه آخر «نيندود» (40) دودش به چهر

نيفشاند تخمى كشاورز دهر كه ندرود بى‏گاهش از داس قهر

نهالى در اين باغ سربر نزد كه دهرش به كين اره بر سر نزد

سرى را زمانه نيفراخته كه پايانش از پا نينداخته

كجا شامگه اخترى تابناك برآمد كه نامد سحرگه به خاك

پى‏نوشتها:


1. ناگهانى.

2. بيابانى كه رونده در آن گمراه شود و راه به جايى نبرد، مثل: قوم موسى كه سالها در بيابانى سرگردان بودند

3. الترغيب و الترهيب، ج 4، ص 243

4. الترغيب و الترهيب، ج 4، ص 242.

5. الترغيب و الترهيب، ج 4، ص 241.

6. الترغيب و الترهيب، ج 4، ص 241

7. احياء العلوم، ج 4، ص 390.

8. خراميدن، راه رفتن به ناز و كرشمه

9. گردنه.

10. مصباح الشريعه، باب 83، ص 457.

11. تنبيه الخواطر، ص 276.

12. كافى، ج 3، ص 258، ذيل ح 27

13. بحار الانوار، ج 82، ص 167. (با اندك تفاوتى) .

14. كافى، ج 3، ص 257، ح 27.

15. جامع السعادات، ج 3، ص 38.

16. غربال مى‏كردم.

17. گل ولاى منجلاب.

18. كافى، ج 3، ص 258، ح 29.

19. كافى، ج 3، ص 258، ذيل ح 29.و بحار الانوار، ج 71، ص 266

20. وسائل الشيعه، ج 2، ص 649، باب 23 ح 3، از ابواب احتضار.

21. بحار الانوار، ج 6، ص 133، ح 32.و مصباح الشريعه، باب 83، ص 455.

22. مصباح الشريعه، باب 83، ص 457.

23. نساء، (سوره 4) آيه 78.

24. كافى، ج 3، ص 256، تحت رقم 22 و 23

25. يعنى: هفت هفتم.اشاره به اين است كه همه چيز را خواندى

26. شكافنده زهره، يعنى: شكافهايى كه از هيبت آن، انسان، زهره ترك مى‏شود.

27. كارد كوچك دسته‏دار

28. رخت و اسباب برگير.

29. بازگشت.

30. جمعه، (سوره 62) آيه 8.

31. مكارم الاخلاق، ص 459.

32. مخفف «كه تو را» .

33. محجة البيضاء، ج 8، ص 251.و احياء العلوم ج 4، ص 391.

34. احياء العلوم، ج 4، ص 392.

35. محجة البيضاء، ج 8، ص 267

36. احياء العلوم، ج 4، ص 395.

37. خميده و منحنى.

38. گودال.

39. چيزى كه رويهم ريخته و كوت كرده باشند.و اينجا به معناى كوت خاك سياه است.

40. نماليد.