معراج السعادة

عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)

- ۲۴ -


فصل: چيزهايى كه دنيا را به آنها تشبيه كرده‏اند

بدان كه: از براى دنيا صفات و حالاتى چند است كه در هر صفتى آن را تشبيه به‏چيزى نموده‏اند.و به اين جهت، مثالهاى بسيارى از براى دنياى غدار حاصل شده:

مثال اول: آنچه خداوند عظيم در كتاب كريم آن را در بى‏ثباتى و سرعت زوال به‏آن تشبيه فرموده است، و آن گياهى است كه: از زمين برويد و به سبب آب باران، لحظه‏خرمى و طراوت به هم رساند و بعد از ساعتى كه آفتاب بر آن بتابد خشك شود و بادهاآن را متفرق و پراكنده سازند.و در اين صفت، در بعضى احاديث آن را به پلى مثال‏زده‏اند كه: بايد به تعجيل از آن عبور كرد.

مثال دوم: در خصوص اينكه او را هيچ حقيقتى نيست و اصلى ندارد، بلكه محض‏و هم و خيال است، و در اين خصوص، آن را تشبيه كرده‏اند به خيالاتى كه: آدمى آن رادر خواب مى‏بيند و چون بيدار مى‏شود اصلا از آن اثرى نيست.

بلى! دنيا حكم خواب را دارد، و مرگ بيدارى است.و بعد از آنكه اين خواب به‏انجام رسيد ملاحظه خواهد شد كه: هيچ در دست نيست، بلكه پيش از مردن هم چنين‏است.نمى‏بينى كه: از براى آدمى عيش و لذت، يا رنج و مصيبت است، چون آن سرآمدو گذشت مطلقا با خواب تفاوتى ندارد؟ و بسيار مى‏شود كه: بعضى از امور تشكيك‏مى‏شود كه: آيا آن را در خواب ديده يا بيدارى؟ پس چه اعتبار و مرتبه‏اى است از براى‏چيزى كه با خواب مشتبه شود.بلكه بعد از گذشتن، هيچ فرقى با خواب نداشته باشد.

مثال سوم: در مخالفت ظاهر دنيا و باطنش گفته‏اند كه: دنيا مانند پيرزنى است متعفن‏كه ظاهر خود را زينت دهد و خود را به انواع حلى و زيور بيارايد تا مردمان را به خودفريفته سازد، و ايشان فريب آن را خورده با آن دست در آغوش نمايند، چون نقاب ازچهره آن بردارند و بر باطن آن خبردار گردند ببينند عجوزه‏اى است كريه صورت، قبيح سيرت، به انواع قبايح موصوف، و به اقسام معايب معروف.

مروى است كه: «دنيا را در روز قيامت‏به صورت پيرزالى كبود موى، ازرق‏چشم،گراز دندان، كريه منظر، و قبيح رخسار بياورند، پس آن را مشرف بر همه مردم كنند و به‏ايشان گويند كه: آيا اين را مى‏شناسيد؟ مردمان گويند: نعوذ بالله كه ما اين را بشناسيم! خطاب رسد كه: اين دنيايى است كه با آن تفاخر مى‏كرديد.و به واسطه آن به يكديگرحسد مى‏برديد و دشمنى مى‏كرديد.و قطع صله رحم مى‏نموديد.پس دنيا را به جهنم‏مى‏افكنند.دنيا فرياد مى‏كشد كه خداوندا! كجايند پيروان و دوستان من؟ پس خداوندعالم مى‏فرمايد كه: دوستان آن را هم به او ملحق سازيد» . (1)

و بعضى در اين خصوص دنيا را تشبيه نموده‏اند: به مارى كه ظاهر آن نرم و هموار، وباطنش زهر قتال است.و هر كه ظاهر و باطن او را شناخت‏حقيقت آن را مى‏شناسد.

مثال چهارم: در خصوص كوتاهى عمر دنيا گفته‏اند كه: دنيا از براى هر كسى ماننديك گام است كه بردارد.و چه شك، كه هر كه ملاحظه كند پيش از وجود خود را تا ازل‏الآزال و بعد از رفتن خود را از دنيا تا ابد الآباد اين دو سه روزى كه در دنيا زيست‏مى‏نمايد به قدر يك قدم بلكه كم‏تر است در پيش سفر طولانى، بلكه در پيش زيادتر ازصد هزار مسافت تمام روى زمين.

هان، هان! تا از اين مثال غافل نگذرى و تامل نكرده از آن دست‏برندارى و هر كه‏در اين تامل كند و به اين ديده دنيا را ببيند ديگر دل به آن نمى‏بندد.و به هر نوع كه اين‏دو روز بگذرد باكى ندارد.

بلى:

دو روزه عمر اگر دير است اگر زودچنان كش بگذرانى بگذرد زودبلكه هر كه به اين چشم به دنيا نگرد ديگر در آن خشتى بر خشتى نمى‏گذارد.وهمچنان كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله - از دنيا رفت و دلى به دنيا نبست، و دو خشت‏بر روى هم نگذاشت.

«روزى يكى از صحابه را ديد كه از گچ خانه مى‏سازد.فرمود: امر از اين كارهاپرشتاب‏تر است‏» . (2)

مثال پنجم: در قدر دنيا نزد آخرت، و كمى آن گفته‏اند كه: نسبت دنيا در پيش‏آخرت مانند دريايى است‏بى‏پايان كه كسى نگشت‏خود را به آن داخل كند پس همه دنيا و ما فيها مثل آن قدر رطوبتى است كه به انگشت‏باقى مى‏ماند و آخرت چون آن‏درياست.بلكه كسى كه از حقيقت آگاه باشد مى‏داند كه: قدر دنيا در نزد آخرت بسياراز اين هم كمتر، است وليكن ديده بينا كجاست.

مثال ششم: در خصوص اينكه امر دنيا به جايى منتهى نمى‏شود.و هر شغلى از آن به‏شغلى ديگر منجر مى‏شود.و هر علاقه، علاقه‏اى ديگر در عقب مى‏آورد.و در اين‏خصوص آن را تشبيه نموده‏اند به آب دريا، كه هر چه آدمى بنوشد تشنگى را فرونمى‏نشاند.بلكه هر قدر از آن نوشد عطش را زياد مى‏كند تا او را هلاك كند.و اين‏امرى است مشاهد و محسوس، كه هر كه ملاحظه كند مى‏بيند كه سيرتر از دنيا كسى‏است كه ميل او به دنيا كم و علاقه او اندك است.و هر كه را مال و تجمل بيشتر دردسرافزون‏تر، و مشاغل و گرفتارى او بالاتر است.و آخرى از براى آن نيست.

مثال هفتم: در صعوبت‏خلاصى از آن بعد از گرفتارى و هر كه را گرفتارى بيشترخلاصى آن مشكلتر و در اين خصوص اهل دنيا را تشبيه كرده‏اند به كرم ابريشم كه بردور خود مى‏تند و راه نجات خود را سد مى‏كند و هر چه بيشتر بر خود تنيد خلاصى‏آن مشكلتر مى‏شود تا بالمره راه خلاص مسدود و از غم و غصه هلاك مى‏شود و اكثرابناء اين دنيا به اين حالت مبتلا هستند.

مثال هشتم: آنكه مثال زده‏اند دنيا را در طراوت اول و كثافت آخر، به طعمه لذيذكه خورده مى‏شود، كه ابتداى آن در نهايت لطافت و پاكيزگى و چون خوردى و ساعتى‏از آن گذشت همه آن كثافت و نجاستى مى‏شود كه آدمى نظر كردن به آن را كراهت‏دارد چه جاى خوردن.و همچنان كه هر طعامى كه چرب‏تر و لذيذتر است، ثقل آن‏كثيف‏تر و متعفن‏تر است همچنين هر چه شهوات دنيويه كه مرغوب‏تر و مطبوع‏تر است،در وقت مرگ اذيت و كراهت آن بيشتر، و فتنه آن عظيم‏تر خواهد بود.و اين در دنيانيز معاين و محسوس است، زيرا كه: هر چه محبت‏به آن بيشتر، و لذت به وجود آن‏بالاتر است، درد و الم و مصيبت و ماتم در فراق آن نيز افزون‏تر است.و مرگ نيست‏مگر مفارقت از دنيا.

مثال نهم: مثال زده‏اند دنيا را به خانه‏اى كه: كسى آماده كرده باشد و طبقى بر آن‏نهاده باشد و بر آن طبق گلها و رياحين گذارده و به تربيب مردم را خوانده باشد كه بيايندبه آن خانه داخل شوند و آن گل و رياحين را ببينند و ببويند و از براى ديگران كه بعدمى‏آيند بگذارند و بروند، نه آنكه آن گلها را بردارند و با خود ببرند.پس يكى از آن‏اشخاص چنان گمان كند كه اينها را به ايشان داده‏اند، پس دل به آن بندد و به آن خرمى‏و شادى كند چون خواهد بيرون رود و ببرد از او بگيرند، در آن وقت متالم مى‏شود و اندوهناك مى‏گردد، و شادى او به ملال مبدل مى‏شود.و كسى كه حقيقت كار را مطلع‏است‏به آنها منتفع مى‏شود و شكر گزارى صاحبخانه را مى‏كند.و شادان و خرم از آن‏خانه بيرون مى‏رود.

و همچنين هر كه حقيقت دنيا را شناخت و مقصود از آمدن خود را به آنجا دانست‏مى‏داند كه: آن مهمانخانه‏اى است كه از براى مسافرين عالم آخرت مهيا شده، كه چون‏به اين منزل رسند منتفع شده بگذرند و روانه مقصد گردند.و هر كه نادان و جاهل، و ازحقيقت كار غافل است تصور چنين مى‏كند كه اينها ملك اوست و دل به آن مى‏بندد، وچون او را بيرون مى‏كنند و همه آنچه را تصرف كرده از او پس مى‏گيرند مصيبت اوشديد، و محنتش عظيم مى‏گردد.

مثال دهم: دنيا را تشبيه كرده‏اند به بيابان بى‏پايان خالى از آب و گياه، كه جمعى‏بى‏زاد و راحله به آنجا وارد شوند و راه گم كرده حيران و سرگردان بمانند و به سرحدهلاكت رسند، كه در اين بين مردى به ايشان رسد و گويد هرگاه شما را به آب و سبزه‏رسانم چه مى‏كنيد؟ گويند: ديگر از اطاعت تو سر نمى‏پيچيم.و بر آن، پيمان از ايشان‏گيرد و ايشان را بر سر چاهى كه اندك آبى داشته باشد و قليل گياهى در اطراف آن باشدبياورد و ايشان از آن آب نوشند و لحظه‏اى استراحت كنند پس آن شخص گويد:

بسم الله كوچ كنيد تا شما را به آبادانى و معموره و بستانها و گلستانها برسانم، بيشترايشان امتناع كنند و گويند: همين آب و گياه ما را كافى است و از اين بهتر نمى‏خواهيم.

و طايفه‏اى حرف او را شنيده گويند: آخر شما عهد بستيد كه از گفته اين مرد تجاوزنكنيد و اين بيابان جاى ماندن نيست، و چون شب در آيد راهزنها و سباع شما را نابودمى‏كنند.و اين طايفه به اتفاق آن مرد رفته تا به مقصد عالى برسند.و تتمه در آنجا بمانندتا شب درآيد، دزدان بر سر ايشان ريخته بعضى را كشته و طايفه‏اى را اسير نمايند.

- عليه الرحمه - در كتاب «اكمال الدين‏» (4) ازبعضى حكما نقل كرده در خصوص حال انسان و مغرور شدن آن به دنيا، و غفلت ازمرگ و ما بعد آن، و فرو رفتن به لذات فانيه.و آن اين است كه: حال كسى كه به لذات‏دنيويه مشغول گردد مثل كسى است كه: در چاهى عميق به ريسمانى آويخته كه داخل‏چاه شود، چون به وسط چاه رسد نظر كند به پائين چاه و اژدهائى بيند كه دهن گشوده منتظر است كه اين مرد به زير آمده آن را فرو برد.و دو موش سياه و سفيد در بالاى‏چاه باشند و به تعجيل آن ريسمان را قطع نمايند، و آنى از بريدن آن نياسايند.و وسطچاه، زنبورى چند، خانه كرده باشند و به ديوار چاه قدرى عسل با خاك آميخته ازايشان مانده باشد و آن زنبورها بر آن مجتمع شده باشند و آن شخص با وجود اينكه‏آن اژدها را ديده و دو موش را ملاحظه نموده و مى‏داند كه در اندك وقتى آن ريسمان‏منقطع، و طعمه اژدها خواهد شد رو به آن عسل خاك آلوده آورده مشغول ليسيدن‏آن شود، و با آن زنبورها زد و خورد نمايد، و همه حواس خود را متوجه آن ساخته ازبالا و پائين خود فراموش كند.

و اين مثلى است كه: هر كه در آن تامل نمايد مى‏داند كه حال دنيا پرستان مطابق اين‏است.پس اگر حكم به حماقت آن شخص نمايد بايد خود را هم اگر از اهل دنيا باشدبداند كه احمق است.و چاه، همان خانه دنياست.و ريسمان، رشته عمر است.و اژدهاى‏دهن گشوده، مرگ است.و دو موش روز و شب‏اند، كه بى‏درنگ مشغول بريدن رشته‏عمرند.و عسل خاك آلوده، لذات دنياست، كه به هزار گونه زحمت و كدورت و الم ومصيبت آلوده است.و زنبورها، اهل روزگار، و طالبان دنيا هستند.

مثال دوازدهم: مثالى است كه بعضى از اهل معرفت از براى دنيا و اشتغال به‏مزخرفات آن، و حسرت و ندامت اهل آن بعد از مرگ ذكر كرده‏اند.پس تشبيه‏كرده‏اند اهل دنيا را به طايفه‏اى كه در كشتى نشسته باشند و به جزيره رسند و به جهت‏قضاى اجت‏بدانجا روند با وجود اينكه دانند كه كشتى چندان مكث در كنار جزيره‏نتواند كرد و به زودى خواهد گذشت، پس در آن جزيره متفرق شوند و بعضى به‏شتاب، قضاى حاجت نموده به كشتى آيند و مكان وسيع گرفته، ساكن گردند.وطايفه‏اى مشغول سير درخت و كوه و جزيره شده بعد از ساعتى به فكر افتد و خود رابرساند و مكان تنگى به دست او آيد.و قومى ديگر دلبستگى به پاره سنگها و حيوانات‏آن جزيره به هم رسانيده نتواند از آنها بگذرد و آنها را بر دوش كشيده وقتى برسد كه‏مكان بسيار تنگى بيابد و به صد زحمت‏خود را در آنجا جاى دهد، و جاى آنچه‏برداشته نباشد، آن را بر دوش خود نهد و با تنگى مكان به ثقل آنها نيز گرفتار گردد وپشيمان شود و نتواند آنها را به جائى افكند.و جمعى ديگر چنان مشغول سير گردند كه‏كشتى و دريا و مقصد را فراموش كنند و در آنجا بمانند تا شب درآيد و سباع از ميان‏درختان درآيند و تاريك گردد و بعضى از اينها طعمه سباع شوند.و بعضى در گل و لاى‏فرو رفته، هلاك گردند.و بعضى بمانند از غصه و گرسنگى تلف شوند.

و آنهائى كه ثقل آنچه از جزيره برداشته بر دوش ايشان ماند و در كشتى انواع خوارى از اهل آن بشنوند.و آن حيواناتى كه برداشته‏اند بميرند و مردار آنها بردوششان بماند و متعفن گردد و از تعفن آن بيمار شوند و در كشتى بميرند، يا بيمار ومبتلا، به وطن رسند و در آنجا هميشه بيمار باشند.يا بعد از مدتى بميرند.

اما ايشان كه ديرتر آمدند و چيزى برنداشتند تا در كشتى هستند به جهت تنگى مكان‏زحمت مى‏كشند اما بعد از بيرون آمدن به راحت و روح مى‏افتند.

و كسانى كه ابتدا آمدند و مكان وسيع گرفتند هميشه در استراحت هستند تا صحيحا وسالما به منزل خود وارد شوند.

فصل: بيان دنياى ممدوح و مذموم

سابق بر اين، اشاره شد به اينكه دنيا بر دو قسم است: يكى ممدوح.و ديگرى مذموم‏و ملعون.و بيان اين، آن است كه: وصول به اعلا مراتب سعادات، و فوز به بساط قرب‏حضرت خالق البريات حاصل نمى‏شود مگر به صفاى دل، و حب خدا، و انس به آن.وسبب صفاى دل، بازداشتن نفس از شهوات دنيويه و عبادت كردن و طاعت نمودن‏است.و سبب حب خدا، معرفت اوست.و آن نمى‏شود مگر به دوام فكر در آثار صنايع‏عجيبه و بدايع غريبه او.و باعث انس، كثرت ياد خدا، و مداومت‏بر آن است.

و اين سه صفت است كه: آدمى را نجات مى‏دهد و او را به مراتب سعادت مى‏رساند. و اينها باقيات الصالحات‏اند.

و شكى نيست كه: هر كه در صدد تحصيل اين سه صفت و اسباب آنها باشد او سالك‏راه آخرت است.و خود ظاهر است كه: تحصيل اينها به صحت‏بدن محتاج، و آن‏موقوف است‏بر غذائى - كه حيات آدمى بدان باقى - و لباسى و سكنائى.و هر يك ازاينها محتاج به اسبابى چند هستند.

پس هر كه از دنيا به همين قدر از براى تحصيل آخرت بردارد از اهل دنيا نخواهدبود.بلكه دنيا در حق او مزرعه آخرت خواهد بود.

بلى: اگر از اين قدر كمتر را هم به قصد حظ نفس، و تنعم در دنيا فراگيرد داخل اهل‏دنيا خواهد بود.وليكن حظ نفس و خوش گذرانيدن در دنيا بر دو قسم است:

يكى آنكه: صاحبش را به عذاب آخرت مى‏رساند و آن را حرام گويند.

و ديگرى آنكه: به عذاب نمى‏رساند وليكن باعث طول حساب و محرومى ازدرجات بلند، و مراتب ارجمند در آخرت مى‏گردد، و آن را حلال نامند.و هر كه راديده بينا باشد مى‏داند كه طول معطلى در موقف عرصات به جهت محاسبه نيز عذابى‏است.بلكه اگر محاسبه هم نباشد همان درجات عاليه كه از دست آدمى در بهشت در مى‏رود، و آن حسرت و ندامتهائى كه به جهت معارضه آنها با حظوظ خبيثه رذيله‏دنيا دست مى‏دهد، عذابى است‏شديد.و چنانچه خواهى اين را بفهمى حال خود را دردنيا ملاحظه كن كه اگر امثال و اقران خود را بينى كه به مرتبه‏اى از مراتب دنيويه از توپيش افتند و از تو بالاتر شوند و تو به جهت كوتاهى و تقصير خود تنزل نمائى، چگونه‏حسرت و ندامت از براى تو حاصل است، با وجود اينكه مى‏دانى كه: اين مراتبى است‏كه بقائى ندارد.و مشوب به انواع كدورات است.پس ببين حال تو چگونه خواهد شددر وقتى كه ببينى مرتبه سعادتى از دست تو رفته است، كه اگر اهل روزگار همه عمر دنيارا در بيان وصف و عظمت آن صرف نمايند به نهايت آن نتوانند رسيد.و هر كه در دنيانعمتى به او رسد، يا لذتى دريابد اگر چه به شنيدن آواز هزارى باشد، يا به تماشاى‏سبزه‏زارى، يا نوشيدن آب سرد و خوشگوارى، در مقابل آن لذتى از لذات آخرت ازدست او در مى‏رود.و بايد از عهده جواب محاسبه آن برآيد.و خوف و خطر محاسبه‏را بكشد.و در مقام حساب بايستد.و ذلت و انكسار را ببيند.پس دنيا كم و زيادش،حلال و حرامش، ملعون و موجب نقصان، و رانده نظر سعادتمندان.مگر آنچه اعانت‏كند آدمى را بر تحصيل آخرت، كه آن فى الحقيقه از دنيا نيست.و هر كه معرفت اوبيشتر، اجتنابش از نعمت دنيا افزون‏تر.

حتى اينكه منقول است كه: «زاهد مطلق عيسى بن مريم سر بر سنگى نهاد كه استراحت‏كند شيطان در برابر او آمد و گفت: به دنيا رغبت نمودى؟ سنگ را برداشت و دورافكند» . (5)

و سليمان بن داود - عليه السلام - با وجود سلطنت و پادشاهى، اطعمه لذيذ را به مردم مى‏داد و خود به نان جو معاش مى‏كرد. (6)

و به اين جهت‏بود كه: خدا دنيا را از سيد آخر الزمان دور كرد، به حدى كه روزها رابه گرسنگى بگذرانيد و از شدت گرسنگى، سنگ بر شكم مبارك مى‏بست. (7)

و به اين جهت‏بود كه: خدا خيل محنت و بلا را متوجه انبيا و اوليا و ساير ارباب‏ولاء گردانيد.

هر كه در اين بزم مقربترست جام بلا بيشترش مى‏دهند

همه اينها از راه محبت و مهربانى با ايشان است، تا اينكه در دار آخرت به نهايت‏مراتب قرب و سعادت فايز گردد همچنان كه پدر مهربان، فرزند را از طعامهاى چرب و شيرين منع مى‏كند و او را به «فصد» (8) و «حجامت‏» (9) مى‏اندازد.اين، نه از عداوت بااوست، بلكه از راه مهربانى و شفقت است.

اى جان من! تامل كن اگر تو را غلام زنگى متعفنى بوده باشد و ببينى كه طعامهاى‏مختلف و حلواهاى وافر بر روى هم مى‏خورد متعرض او نمى‏شوى.بلكه گاه باشد اگرهم از تو زياد بيايد به او مى‏دهى.ولى اگر طفل عزيزى داشته باشى، يك دانه خرما دردست او ببينى آن را گرفته مى‏افكنى.و به اندك ناخوشى كه عارض او شود او را زيرتيغ «حجام‏» مى‏نشانى.

پس از اين مى‏توانى قدر و مرتبه خود را نزد خدا بدانى.و از آنچه گفتيم معلوم شدكه: هر چه از براى خدا نيست دنيائى است.و هر چه از براى خدا است دنيائى نيست.

اقسام آنچه در دنيا هست

و آنچه در دنيا هست‏بر سه قسم است:

اول آنكه: نمى‏تواند شد از براى خدا باشد بلكه البته در صورت و حقيقت از دنيااست، چون: انواع معاصى و محرمات، و اصناف تنعم به مباحات.و اين دنيائى است كه‏على الاطلاق مذموم است.

دوم آنكه: صورت از دنيا است اما حقيقت آن هم مى‏تواند از براى دنيا باشد و هم‏مى‏تواند از براى خدا باشد، چون: اكل و شرب و نكاح و امثال اينها.

سوم آنكه: صورت آن از براى خداست، اما مى‏تواند شد كه حقيقت آن هم از براى‏خدا باشد و هم از براى دنيا.مثل: علم و عمل و طاعت و عبادت، كه صورت اينها از دنيانيست اما اگر آنها را از براى خدا بجا آورد و تحصيل كند از دنيا نخواهد بود.اما اگرغرض از آن جاه و منصب و شهرت باشد از دنياى ملعونه خواهد بود.

پى‏نوشتها:


1. محجة البيضاء، ج 6، ص 10.و احياء العلوم، ج 3، ص 186.

2. محجة البيضاء، ج 6، ص 12

3. او ابو جعفر محمد بن على بن بابويه قمى معروف به شيخ صدوق است كه در سال 311 ه.ق به دعاى‏حضرت ولى عصر - عجل الله فرجه - به دنيا آمد.جمع تاليفات او را تا سيصد جلد نوشته‏اند.از تاليفات مشهور او كتاب «من لا يحضره الفقيه‏» است كه جزء «كتب اربعه‏» شيعه مى‏باشد، او در سال 381 وفات نمود و در شهر رى دفن گرديد.

رك: از كلينى تا خمينى ص 13.و روضات الجنات، ج 6، ص 132.و اعيان الشيعه، ج 2، ص 261.

4. ص 327

5. محجة البيضاء، ج 6، ص 21.و احياء العلوم، ج 3، ص 191.

6. محجة البيضاء، ج 6، ص 22.و احياء العلوم، ج 3، ص 192.

7. محجة البيضاء، ج 6، ص 22.و احياء العلوم، ج 3، ص 192.

8. رگ زدن.

9. خون گرفتن، گرفتن خون از بدن به طريقى كه با تيغ مخصوص، پوست قسمتى از پشت را در ميان دواستخوان كتف برش داده با ابزار مخصوص (شاخ حجامت)، قسمتهاى بريده شده پوست را مى‏مكند و به مقدار كافى‏خون از بدن خارج مى‏كنند