معراج السعادة

عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)

- ۱۹ -


صفت چهاردهم: عجب و خود بزرگ بينى و مذمت آن

و آن عبارت است از اينكه: آدمى خود را بزرگ شمارد به جهت كمالى كه در خودبيند، خواه آن كمال را داشته باشد يا نداشته باشد. و خود همچنان داند كه دارد.و خواه‏آن صفتى را كه دارد و به آن مى‏بالد فى الواقع هم كمال باشد يا نه.

و بعضى گفته‏اند: عجب آن است كه صفتى يا نعمتى را كه داشته باشد بزرگ بشمردو از منعم آن فراموش كند.

و فرق ميان اين صفت و كبر، آن است كه: متكبر آن است كه خود را بالاتر از غيرببيند و مرتبه خود را بيشتر شمارد.ولى در اين صفت، پاى غيرى در ميان نيست‏بلكه‏معجب آن است كه كه به خود ببالد و از خود شاد باشد و خود را به جهت صفتى، شخصى‏شمارد و از منعم اين صفت فراموش كند.

پس اگر به صفتى كه داشته شاد باشد از اين كه نعمتى است از خدا كه به او كرامت‏فرموده و هر وقت كه بخواهد مى‏گيرد و از فيض و لطف خود عطا كرده است نه ازاستحقاقى كه اين شخص دارد، عجب نخواهد بود.

و اگر صفتى كه خود را به آن بزرگ مى‏شمارد همچنين داند كه خدا به او كرامت‏فرموده است و ليكن چنين داند كه حقى بر خدا دارد كه بايد اين نعمت و كمال را به اوبدهد، و مرتبه‏اى از براى خود در پيش خدا ثابت داند.و استبعاد كند كه خدا سلب اين‏نعمت را كند و ناخوشى به او برساند.و از خدا به جهت عمل خود توقع كرامت داشته‏باشد، اين را «دلال‏» (1) و ناز گويند.و اين از عجب بدتر است، زيرا كه صاحب اين صفت‏عجب را دارد و بالاتر.و اين مثل آن است كه كسى عطائى به ديگرى كند پس اگر اين‏عطا در نظر او عظمتى دارد منت‏بر آن شخص كه گرفته است مى‏گذارد.و عجب بر اين‏عطا دارد.

و اگر علاوه بر آن، به آن شخصى كه عطا به او شده براى خدمات به او رجوع كند وخواهشها از او كند و همچنين داند كه البته او هم خدمات او را به جا آورد به جهت‏عطائى كه بر او كرده دلال بر آن شخص خواهد داشت.

و همچنان كه عجب گاه است‏به صفتى است كه صاحب آن، آن را كمال مى‏داند وفى الحقيقه هيچ كمالى نيست، همچنين عجب گاه است‏به عملى است كه هيچ فايده‏اى‏بر آن مترتب نمى‏شود و آن بيچاره خطا كرده است و آن را خوب مى‏داند.

و مخفى نماند كه اين صفت‏خبيثه بدترين صفات مهلكه و ارذل ملكات ذميمه است.

حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «سه چيز است كه از جمله‏مهلكات است: بخل، كه اطاعت آن را كنى.و هوا و هوسى كه پيروى آن را نمائى.وعجب نمودن آدمى به نفس خود» . (2)

و فرمودند كه:

«هر وقت‏ببينى كه مردم بخل خود را اطاعت مى‏كنند، و پيروى هواهاى خود را مى‏نمايند، و هر صاحب رايى به راى خود عجب مى‏نمايد و آن را صواب مى‏شمارد بر تو باد كه خود را محافظت كنى و با مردم ننشينى‏» . (3)

و نيز در روايتى از آن سرور وارد شده است كه فرمود:

«اگر هيچ گناهى نكنيد من از بدتر از گناه از شما مى‏ترسم و آن عجب است، عجب‏» . (4)

مروى است كه: «روزى موسى - عليه السلام - نشسته بود كه شيطان وارد شد و با او «برنسى‏» (5) رنگارنگ بود چون نزديك موسى - عليه السلام - رسيد برنس را كند و ايستاد،سلام كرد.موسى - عليه السلام - گفت: تو كيستى؟ گفت: منم ابليس آمدم سلام بر توكنم، چون مرتبه تو را نزد خدا مى‏دانستم.موسى گفت اين برنس چيست؟ گفت: اين رابه جهت آن دارم كه دلهاى فرزندان آدم را به وسيله آن به سوى خود كشم.موسى - عليه السلام - گفت كه: كدام گناه است كه چون آدمى مرتكب آن شد تو بر آن غالب‏مى‏گردى؟ گفت: هر وقت عجب به خود نموده و طاعتى كه كرد به نظر او بزرگ آمد وگناهش در نزد او حقير نمود» . (6)

خداوند عالم به داود - عليه السلام - وحى نمود كه:

«مژده ده گناهكاران را.و بترسان‏صديقان را.عرض كرد كه چگونه عاصيان را مژده دهم و مطيعان را بترسانم؟ فرمود:

عاصيان را مژده ده كه: من توبه را قبول مى‏كنم.و گناه را عفو مى‏كنم و صديقان رابترسان كه به اعمال خود عجب نكنند كه هيچ بنده‏اى نيست كه من با او محاسبه كنم مگر اينكه هلاك مى‏شود» . (7)

حضرت باقر - عليه السلام - فرمودند كه:

«دو نفر داخل مسجد شدند كه يكى عابد وديگرى فاسق، چون از مسجد بيرون رفتند فاسق از جمله صديقان بود و عابد از جمله فاسقان.و سبب اين، آن بود كه: عابد داخل مسجد شد و به عبادت خود مى‏باليد و دراين فكر بود.و فكر فاسق در پشيمانى از گناه و استغفار بود» . (8)

و حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند كه:

«خدا دانست كه گناه كردن از براى مؤمن بهتر است از عجب كردن.و اگر به اين جهت نمى‏بود هرگز هيچ مؤمنى را مبتلانمى‏كرد» . (9)

و فرمود كه:

«مردى گناه مى‏كند و پشيمان مى‏شود بعد از آن عبادتى مى‏كند و به آن‏شاد و فرحناك مى‏شود، و به اين جهت از آن حالت پشيمانى سست مى‏شود و فراموش‏مى‏كند، و اگر بر آن حالت مى‏بود بهتر بود از عبادتى كه كرد» . (10)

مروى است كه:

«عالمى به نزد عابدى آمد و پرسيد چگونه است نماز تو؟ عابد گفت:

از مثل منى از نماز او مى‏پرسى؟ من چنين و چنان عبادت خدا را مى‏كنم.عالم گفت: گريه تو چقدر است؟ گفت: اين قدر مى‏گريم كه اشكها از چشمهاى من جارى مى‏شود.عالم‏گفت كه: خنده تو با ترس بهتر است از اين گريه كه تو بر خود مى‏بالى‏» . (11)

و نيز مروى است كه: «اول كارى كه با صاحب صفت عجب مى‏كنند اين است كه: اورا از آنچه به او عجب كرده بى‏بهره مى‏سازند تا بداند كه چگونه عاجز و فقير است.وخود گواهى بر خود دهد تا حجت تمام‏تر باشد، همچنان كه با ابليس كردند.و عجب‏گناهى است كه تخم آن كفر است.و زمين آن نفاق است.و آب آن فساد است.وشاخه‏هاى آن جهل و نادانى است.و برگ آن ضلالت و گمراهى است. و ميوه آن لعنت‏و مخلد بودن در آتش جهنم.پس هر كه عجب كرد تخم را پاشيد و زرع كرد و لابدميوه آن را خواهد چيد» . (12)

و نيز مروى است كه: «در شريعت عيسى بن مريم بود سياحت كردن در شهرها، درسفرى بيرون رفت و مرد كوتاه قامتى از اصحاب او همراه او بود، رفتند تا به كنار دريارسيدند، جناب عيسى - على نبينا و آله و عليه السلام - گفت: بسم الله و بر روى آب روان‏شد. آن مرد كوتاه چون ديد عيسى - عليه السلام - بسم الله گفت و بر روى آب روان شد،او نيز گفت‏بسم الله و روانه شد و به عيسى - عليه السلام - رسيد.در آن وقت‏به خود عجب كرد و گفت: اين عيسى روح الله است‏بر روى آب راه مى‏رود و من هم بر روى‏آب راه مى‏روم، فضيلت او بر من چه چيز است؟ و چون اين به خاطرش گذشت‏به آب‏فرو رفت.پس استغاثه به حضرت عيسى - عليه السلام - نمود، عيسى دست او را گرفت واز آب بيرون آورد و گفت: اين كوتاه چه گفتى؟ عرض كرد كه: چنين چيزى به خاطرم‏گذشت. گفت: پا از حد خود بيرون گذاشتى، خدا تو را غضب كرد، توبه كن.

عجب، سرمنشا آفات و صفات خبيثه ديگر

و بدان كه: عجب با وجود آنكه خود از صفات خبيثه است منشا آفات و صفات‏خبيثه ديگر مى‏شود، مثل كبر، - همچنان كه خواهد آمد - ، كه يكى از اسباب كبر، عجب‏است.و چون فراموشى گناهان و مهمل گذاردن آنها، كه آنها را به خاطر نگذراند و اگرگاهى به خاطر او چيزى از گناهانش بگذرد وقعى به آن ننهد و سعى در ادراك آن‏نكند، بلكه همچنان گمان كند كه البته خدا آن را خواهد آمرزيد.و عبادتى اگر از اوسرزند آن را عظيم شمرد و به آن خوشحال شود و منت‏بر خدا گذارد و توفيقهاى خدارا فراموش كند.و در اين وقت از آفات و معايب اعمال خود نيز غافل مى‏شود، زيرا كه:

آفات آنها را كسى مى‏فهمد كه متوجه آنها باشد، و كسى متوجه مى‏شود كه خائف وترسان باشد، و معجب كجا ترسان است؟ بلكه مغرور است و از مكر خدا ايمن است، وچنان پندارد كه: منزلتى در نزد خدا دارد و بر او حقى دارد.و بسا باشد كه در مقام‏خودستائى برآيد.و اگر عجب به عقل و فكر و علم خود داشته باشد از سئوال كردن بازمى‏ماند و در مشورت و تعلم كوتاهى مى‏كند.و گاه باشد كه تدبير خطائى نموده و به آن‏اصرار مى‏كند، و پند كسى را نمى‏شنود.و به اين جهت، گاه است ضرر كلى به او مى‏رسديا به فضيحت و رسوائى مى‏انجامد.

پس صواب آن است كه: هر كسى نفس خود را خاطى داند، و آن را متهم شمارد، واعتماد و وثوق بر آن نكند، و به علماء و دانايان رجوع كند و از ايشان استعانت جويد.

فصل: معالجه مرض عجب

بدان كه از براى مرض عجب، دو معالجه است: يكى اجمالى و دوم تفصيلى.امامعالجه اجمالى اين است كه: پروردگار خود را بشناسى و بدانى كه عظمت و كمال وعزت و جلال، سزاوار غير او نيست، و معرفت‏به حال خود هم رسانى و بشناسى كه توبه خودى خود از هر ذليلى ذليل‏تر و از هر قليلى قليل‏ترى، و بجز ذلت و خوارى و مسكنت و خاكسارى در خور تو نيست.پس تو را با عجب و بزرگى چه كار؟ ! مگر نه‏اين است كه آخر تو خود ممكنى بيش نيستى، و ممكن به خودى خود عدم محض‏است، و وجود و كمال او و آثار و افعال او همه از واجب الوجود - تعالى شانه - است؟ !

ما كه ايم اندر جهان هيچ هيچ چون الف او خود چه دارد هيچ هيچ

پس كبريا و بزرگى بر اندازه آن است كه وجود همه مستند به اوست.و كمالات،جملگى پرتوى از كمالات بى‏نهايات او«غاشيه‏» بندگى بر دوش جمله كاينات نهاده، وطوق ذلت و سرافكندگى را بر گردن همگى انداخته.

گر سر چرخ است پر از طوق اوست ور دل خاك است پر از شوق اوست

دور جهان است‏به فرمان او خنگ فلك غاشيه گردان او (13)

كشمكش هر چه درو زندگيست پيش خداوندى او بندگيست

با جبروتش كه دو عالم كم است اول ما و آخر ما يكدم است

پس اگر كسى بزرگى كند بايد به واسطه پروردگار خود بزرگى كند.و اگر به چيزى‏فخر و مباهات كند به آفريدگار خود افتخار نمايد و خود را به خودى خود حقير وپست‏شمارد، بلكه خود را عدم محض ببيند.و اين معنى است كه: همه ممكنات در آن‏شريك‏اند.و اما خوارى و ذلتى كه مخصوص بنى‏نوع اين بيچاره مسكين است كه به‏خود عجب مى‏كند از حد متجاوز و قلم از حد تحرير آن عاجز است.و چگونه چنين‏نباشد؟ و حال آنكه ابتداى آن نطفه نجس و پليدى بود، و آخرش جثه متعفن وگنديده، در اين ميان، حمال نجاسات متعفنه است، و جوالى است پر از كثافات متعدده،كه از بولگاهى به بولگاهى ديگر عبور كرده و از آنجا نيز بيرون آمده، سه مرتبه از ممربول گذشته.و اگر بصيرتى بوده باشد يك آيه قرآن او را از خواب عجب بيدار مى‏كند وپشت او را مى‏شكند.

مى‏فرمايد:

«قتل الانسان ما اكفره من اى شى‏ء خلقه من نطفة خلقه فقدره ثم السبيل يسره ثم اماته فاقبره‏»

خلاصه معنى: آنكه كشته شود انسان، چه چيز او را بر كفر و سركشى داشت كه نمى‏داند از چه چيز، خدا او را آفريد؟ ! از قطره آبى او را آفريد و مقدر گردانيد او را، وراه بيرون آمدن را از براى او آسان گردانيد، پس او را ميرانيد، آنگاه او را در گور كرد. (14)

و در اين آيه مباركه اشاره فرمودند كه انسان اول در كتم عدم بود و هيچ چيزى‏نبود، بعد از آن او را از نجس‏ترين چيزها و پست‏ترين آنها كه نطفه باشد خلق فرمود،. بعد از آن، او را مى‏رانيد و جثه خبيثه گنديده گردانيد.

و اگر اندكى تامل نمائى مى‏دانى كه چه چيز پست‏تر و رذل‏تر است از چيزى كه:

ابتداى او عدم، و ماده خلقتش از همه چيز نجس‏تر، و آخرش از همه اشياء متعفن‏تر، وآن مسكين بيچاره در اين ميان عاجز و ذليل، نه از خود اختيارى و نه او را قدرت‏بر كارى، نه خبر دارد كه بر سر او چه مى‏آيد و نه مطلع است كه فردا روزگار به جهت اوچه مى‏زايد، و مرضهاى گوناگون مزمنه بر او مسلط، و بيماريهاى صعب به جهت اوآماده، از هر جا سر بر آورد آفتى در كمينش، و به هر طرفى ميل كند حادثه‏اى قرينش،چهار «خلط‏» (15) متناقض در باطن او اجتماع كرده و هر يك به ضد يكديگر در ويران‏كردن جزوى از عمارت بدنش در سعى و اجتهاد.بيچاره بينوا از خود غافل، و هر لحظه‏خواهى نخواهى در حجره بدنش حادثه‏اى رو مى‏دهد.و از هر گوشه، دزدى متاعى ازاعضاء و جوارحش مى‏برد.نه گرسنگى او به اختيارش هست و نه تشنگى، نه صحت او دردست اوست و نه خستگى، نه مرگ او به اراده اوست و نه زندگى، نه نفع خود را مالك‏است و نه ضرر، و نه خير خود را اختيار دارد و نه شر، مى‏خواهد كه چيزى را بداندنمى‏تواند، اراده مى‏كند كه امرى به ياد او بماند فراموش مى‏كند، مى‏خواهد كه چيزى رافراموش كند از خاطرش نمى‏رود.و دل او به هر وادى كه بخواهد مى‏رود و نمى‏تواندعنانش را نگاه دارد.و فكرش به هر سمتى كه ميل مى‏كند مى‏دود و قدرت بر ضبطش‏ندارد.و غذائى كشنده اوست و در خوردن آن بى‏اختيار است.و دوائى باعث‏حيات‏اوست و در كام او ناگوار است.ساعتى از حوادث روزگار ايمن نمى‏باشد.و لحظه‏اى ازآفات دهر غدار مطمئن نيست.اگر در يكدم، چشم و گوش او را بگيرند دست و پائى‏نمى‏تواند زد.و اگر در طرفة العينى عقل و هوش او را بربايند چاره‏اى نمى‏تواند كرد.واگر كاركنان عالم بالا در يك نفس از او غافل شوند اجزاى وجودش از هم مى‏پاشد.واگر نگاهبانان خطه اعلى دست از او بدارند نشانى از او نمى‏ماند.

«عبدا مملوكا لا يقدر على شى‏ء». (16)

پس خود انصاف بده كه از چنين چيزى چه پست‏تر و ذليل‏تر است؟ و كجا مى‏سزداو را كه عجب و خود فروشى كند؟ ! و كى در خور آن است كه خود را كسى شمارد؟ ! وكسى كه با وجود تامل در اينها باز خود را كسى داند عجب بى‏شرم و بى‏انصافى است.

بهتر ازين در دلش آزرم (17) باد يا ز خودش يا ز خدا شرم باد

اين وسط احوال انسان بيچاره است.

و اما آخرش بايد بميرد و رخت از اين سراى عاريت‏بيرون كشد.بدنش «جيفه‏» (18) گنديده مى‏گردد.و شيرازه كتاب وجودش از هم مى‏ريزد.و صورت زيبايش متغير ومتبدل مى‏شود.و بند بندش از يكديگر جدا مى‏افتد.و استخوانهايش مى‏پوسد كرم به‏بدن نازكش مسلط مى‏شود.و مور و مار بر تن نازنينش احاطه مى‏كند.

پس آن جسمى را كه به ناز مى‏پرورد، و از نسيم، آن را محافظت مى‏كرد خوراك‏كرم مى‏شود و به نيش مار و عقرب مجروح مى‏گردد.پس از اين حال، خاك مى‏شود، وگاهى لگدكوب كاسه‏گران مى‏شود و زمانى پايمال خشت زنان.

گه خورش جانورانت كنند گاه گل كوزه گرانت كنند

گاهى از خاكش خشتى سازند، و گاهى از گلش عمارتى پردازند، لحظه‏اى‏كلنگ داران، به ضرب كلنگش از پا درآورند، و ساعتى بيل‏داران، بر سر بيلش برآورند.

زدم تيشه يك روز بر تل خاك به گوش آمدم ناله دردناك

كه زنهار گر مردى آهسته‏تر كه چشمست و روى و بناگوش و سر

بر اين خاك چندين صبا بگذرد كه هر ذره از او به جائى برد

بلى:

هر ورقى چهره آزاده‏ايست هر قدمى چشم ملكزاده‏اى است

و هاى و هاى، چه خوش بودى اگر اين خاك را به حال خود گذاشتندى و ديگر بااو كار نداشتندى، هيهات! هيهات! «يحيى بعد طول البلاء ليقاس شدائد البلاء» يعنى: بعد از آنكه روزگارى بر آن‏خاك كهنه بگذرد باز او را زنده مى‏كنند تا بلاهاى شديد را به او بنمايند.ذرات خاك‏متفرق را جمع ساخته او را به هيئت اول باز مى‏آورند.و او را از قبر بيرون آورده به‏عرصات قيامت مى‏كشند و به صحراهاى هولناك محشر در مى‏آورند.آه! در آن وقت‏چه رنجها كه مى‏بينند، آسمانى نگاه مى‏كند شكاف خورده، زمينى گداخته، كوههايى‏پراكنده، و در رفتار ستاره‏هاى تيره و تار خورشيدى در پرده كسوف، ماهى در ظلمت‏خسوف، آتشى افروخته و مشتعل، و دوزخى بر انواع عذابها مشتمل، بهشتى دلگشا، وكوثرى فرح بخشا، ترازوى اعمال را بر پا كرده، و دفترهاى افعال گشوده‏«مستوفيان‏» (19) زيرك به محاسبه ايستاده، ناگاه خود را در دفتر خانه روز حساب، در معرض محاسبه ومؤاخذه مى‏بيند و ملائكه غلاظ و شداد ايستاده، و نامه‏هاى عمل پران شده، نامه عمل او را به دست راست‏يا چپ او مى‏دهند، هر چه كرده در آنجا ثبت «قطميرى‏» (20) از قلم‏نيفتاده.

آه آه، اگر در آن وقت نافرمانى بر حسناتش غالب گردد و در موقف مؤاخذه وعذابش در آورند بر سگ و خوك حسرت خواهد برد و خواهد گفت:

«يا ليتني كنت ترابا»

يعنى: «اى كاش من خاك بودمى و به اين روز سياه نيفتادمى‏» . (21)

چه شك كه حال دد و دام و بهايم و «هوام‏» ، (22) در آن روز از حال بنده گناهكار بسى‏بهتر، زيرا كه آنها عصيان پروردگار قهار را نكرده‏اند، و در مقام مؤاخذه و عقاب‏گرفتار نگشته‏اند.

آه آه، چه مؤاخذه و چه عقابها، كه اهل دنيا صورت يكى از اهل عذاب را اگر دراين دنيا ديدندى از قباحت منظر و كراهت صورت او فرياد بركشيدندى، و اگر تعفن اورا شنيدندى از گند او بمردندى.اگر قطره‏اى از آبى كه به آن مسكين مى‏دهند به‏درياهاى دنيا بيفكنند آب همه آنها متعفن‏تر از بوى مردار گردد.

پس عجب عجب، چنين كسى را با عجب و بزرگى چكار؟ ! چقدر از حال خود بايدغافل باشد، و امروز و فرداى خود را فراموش نموده باشد! و اگر از عذاب الهى نجات‏يافت و از آتش دوزخ خلاص شد بايد بداند كه اين از عفو خداوندگار است، زيرا كه:

كم بنده‏اى هست كه گناهى نكرده و هر گناهكارى مستحق عقوبت است.

پس اگر او را عقاب ننمايند از عفو و بخشش است، و عفو و بخشش، امرى است‏محتمل، آدمى نمى‏داند كه متحقق خواهد شد يا نه. پس بايد هميشه محزون و ترسان‏باشد، نه اينكه عجب و بزرگى كند.نگاه كن به كسى كه نافرمانى از سلطانى كرده باشد كه‏مستحق سياست‏باشد و او را گرفته در زندان محبوس كرده باشند و منتظر اين باشد كه اورا به حضور برده سياست نمايند، و نداند كه: چون او را به حضور سلطان برند از او عفوخواهد نمود يا نه؟ آيا چنين كسى در آن حالت هيچ غرور و پندار و عجب به خود راه‏مى‏دهد؟ و هيچ بنده گناهكارى نيست اگر چه يك گناه كرده باشد مگر اينكه مستحق‏سياست پروردگار شده و در زندان دنيا محبوس است تا او را به موقف حساب برند، ونمى‏داند كه: كار او به كجا خواهد انجاميد.ديگر چه جاى عجب و بزرگى؟ ! و تامل دراينها كه مذكور شد معالجه اجمالى عجب است.

معالجه تفصيلى مرض عجب

و اما معالجه تفصيلى آن، اين است كه: تفحص كند از آنچه سبب عجب او شده وچاره آن را كند، به نوعى كه مذكور مى‏شود.

و تفصيل آن اين است كه: اسباب عجب در اغلب، علم است و معرفت و عبادت وطاعت، و غير اينها از كمالات نفسانيه مانند: ورع و تقوى و شجاعت و سخاوت و امثال‏اينها، و نسب و حسب و جمال و مال و قوت و تسلط و جاه و اقتدار، و بسيارى اعوان‏و انصار، و زيركى و ذكاء و فهم و صفا.

علاج عجب به علم

اما عجب به علم: پس علاج آن اين است كه: بدانى كه علم حقيقى آن است كه آدمى‏را به خود شناسا كند، و او را به خطر و تشويش و خاتمه امر دانا نمايد، و او را از عظمت‏و عزت و جلال خداوندى آگاه كند و بفهمد كه سزاوار بزرگى و كبريا اوست و بس، و به‏غير از او هر چه هست هيچ و نابود، و كمال و صفات جلال از آن مفقود است.

و شكى نيست كه اين علم، خوف و مذلت و خوارى و مسكنت را زياد مى‏كند، وآدمى را معترف به قصور و تقصير خود مى‏سازد.

و از اين جهت گفته‏اند: هر كه علمش بيشتر دردش بالاتر است.

و علمى كه آدمى را به اينها متنبه نسازد يا از علوم دنيويه است، كه حقيقة علم نيست‏بلكه از حرف و صناعات است.و يا آنكه صاحبش خبيث النفس و بد اخلاق است وبدون اينكه دل خود را پاك كند و خباثت را از خود زايل كند، مشغول علم شده ودرخت آن را در شوره‏زار دل خود نشانيده، و به اين جهت‏به جز ميوه خبيث‏بارى نداده.

حد اعيان (23) و عرض دانسته گير حد خود را دان كه نبود زان گزير

و علم مانند بارانى است كه از آسمان فرود مى‏آيد و در نهايت صافى وخوش گوارى درختان و گياهان از آن سيراب مى‏گردند.پس اگر درختى كه بار آن تلخ‏است از آن سيراب گردد تلخى ميوه‏اش افزون مى‏شود، و اگر ميوه‏اش شيرين است ازآن آشاميد شيرين‏تر گردد.و همچنين علم، چون به زمين دل فرو ريزد دل ناپاك خبيث‏را خبيث‏تر و تاريك‏تر مى‏گرداند، و صفا و روشنى دل پاك را زياد مى‏كند.و چون آدمى اين را يافت مى‏داند كه عجب به علم، از حمق و جهالت است.

و از ثمره علم آن است كه: بداند هر كه صاحب صفت عجب است‏خدا او را دشمن‏دارد.و در نزد خدا ذلت و پستى و حقارت و شكستگى محبوب است و بس.

در راه او شكسته دلى مى‏خرند و بس‏بازار خود فروشى از آن سوى ديگر است‏و در احاديث قدسيه وارد است كه خدا فرموده:

«تا خود را بى‏قدر مى‏دانى تو را درنزد ما قدر و مرتبه ايست.و چون از براى خود قدرى بدانى در پيش ما هيچ قدرى‏ندارى‏» . (24)

و ديگر فرموده كه:

«خود را خرد و كوچك بشماريد تا من محل شما را بزرگ كنم. (25)

پس سزاوار عالم آن است كه: خود را به نوعى بدارد كه مولاى او مى‏طلبد.و بداندكه: امر بر عالم شديدتر، و حجت‏بر او محكم‏تر است.از جاهل مى‏گذرند آنچه را كه «عشر» (26) آن را از عالم نمى‏گذرند، زيرا كه چون عالم لغزيد قدم جمعى كثير مى‏لغزد.وكسى كه با علم و معرفت معصيت كرد البته خباثت‏باطن او بيشتر است.

و از اين جهت‏حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه:

«در روز قيامت عالم‏را مى‏آورند و به جهنم مى‏افكنند به نوعى كه روده‏هاى او بيرون مى‏افتد و بر دور آنهامى‏گردد، همچون خرى كه بر دور آسيا گردد.پس او را به گرد دوزخ مى‏گردانند تا همه‏اهل جهنم او را مشاهده كنند.پس به او گويند كه: چه شده است تو را؟ گويد كه: من‏مردم را به خوبى مى‏خواندم و خود بجا نمى‏آوردم.و از بدى منع مى‏كردم و خودمرتكب آن مى‏شدم‏» . (27)

و خداوند عالم در قرآن مجيد علماى يهود را به خر مثال زده (28) و «بلعم بن باعور» (29) را به سگ، چون به علم خود عمل نكرده بودند.

و حضرت روح الله فرمود:

«واى بر علماى بد، چگونه آتش بر آنها افروخته خواهد شد؟ !» . (30)

و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمود كه:

«هفتاد گناه از جاهل مى‏آمرزند پيش از آنكه يك گناه از عالم آمرزيده شود» . (31)

آرى:

چون علمت هست‏خدمت كن كه زشت آيد بر دانا

گرفته چينيان احرام و مكى خفته در بطحا

و هر عالمى كه مردم را به فروتنى و انكسار امر مى‏كند، و از كبر و عجب منع‏مى‏نمايد و خود متكبر و معجب باشد، البته از بدان علماء، و از كسانى كه به علم خودعمل نكرده‏اند خواهد بود، و از اهل عذابى كه از اين اخبار رسيده خواهد گرديد،علاوه بر معاصى ديگر كه صادر مى‏شود.و كدام عالم در اين زمانها يافت مى‏شود كه به‏همه علم خود عمل كرده باشد و هيچ يك از اوامر پروردگار خود را ضايع نكرده باشدو تمام اعمال ظاهره و صفات باطنه خود را تصحيح نموده و مطمئن شده باشد كه هر چه‏از او خواسته‏اند به جا آورده و تكليفات خود را به انجام رسانيده؟ پس تشويش او ازديگران بيشتر و تكليف او بالاتر است.

نيك مى‏دانى يجوز و لا يجوز خود ندانى تو يجوزى يا عجوز

«روزى حذيفه امامت جمعى را در نماز كرد چون سلام داد گفت: برويد امامى غيراز من بجوئيد يا تنها نماز بگذاريد كه در دل من گذشت كه در ميان اينها از من بهترى نيست‏» . (32)

و چون مانند او كسى از چنگ شيطان خلاصى نيافت چگونه ضعفاى امت از مكر اونجات مى‏يابند؟ بخصوص در امثال اين زمان كه از علماى آخرت نشانى، و در آفاق‏ايشان بجز نامى نيست.

آرى: علماى آخرت را علامتى ديگر است: كسانى هستند به حالت‏خود پرداخته، وروى به كار خود آورده، از ابناى زمان گريزان‏اند، و از دوستان و آشنايان پنهان، كارى‏بزرگ پيش دارند كه ايشان را از دنيا و نعمت آن باز داشته و عزت دنيا را در نظر ايشان‏خوار و بى‏مقدار كرده، خوف خدا در ظلمت‏شبها ايشان را از خوابگاه خودبرمى‏انگيزاند و به خدمت‏خدا باز مى‏دارد، نه گرم دنيا را طالب‏اند و نه سردش را، نه‏بلاى خدا را شكوه مى‏كنند و نه دردش را، فكرشان جز يك فكر، و ذكرشان جز يك ذكرنيست.در سرشان بجز يك سودا، و در دلشان بجز يك كس را جاى نمى‏باشد.هيهات،هيهات صفحه آخر زمان كجا و امثال ايشان كجا؟ «فهم ارباب الاقبال و اصحاب الدول‏و قد انقرضوا فى الصدر الاول‏» ايشان جماعتى بودند كه كوى دولت از ميان ربودند و رفتند.

حريفان باده‏ها (33) خوردند و رفتند تهى خمخانه‏ها (34) كردند و رفتند

بلكه در اين زمان چه بسيار كم عالمى باشد كه فروتنى و تواضعش از براى غير اغنياءو اهل دنيا باشد، و بر فقرا و مسكينان متكبر نباشد.و مطلب او از تحصيل علم، قرب‏خدا و رضاى او باشد.

معرفتى در گل آدم نماند اهل دلى در همه عالم نماند

سربه‏سر نامه اين نه دبير (35) نيست‏يكى صورت (36) معنى (37) پذير

پس سزاوار علماء آن است كه در كردار و گفتار خود تامل كنند و ببينند كه از ايشان‏چه خواسته‏اند و عاقبت ايشان به كجا خواهد انجاميد تا ذلت نفس خود را بشناسند و ازعجب و تكبر خالى شوند.

علاج عجب به عبادت و طاعت

و اما علاج عجب به عبادت و طاعت، آن است كه: بدانى كه غرض از عبادات وطاعات، اظهار ذلت و مسكنت است.و عادت و ملكه شدن اينها از براى نفس انسانى تامعنى بندگى و حقيقت آن حاصل شود.و عجب چون منافات با اين مطلب دارد لا محاله‏عبادت را باطل مى‏كند و بعد از بطلان آن، عجب به آن چه معنى دارد.بلكه ترك‏عبادت بهتر است از عبادت با عجب.

گنه كار انديشه ناك از خداى بسى بهتر از عابد خودنماى

علاوه بر اينكه شرايط و آداب عبادت بسيار، و عبادت بدون يكى از اينها فاسد وبى‏اعتبار، و آفاتى كه باعث‏حبط و رد آنها مى‏گردد بى‏شمار است.پس در هر عبادتى‏يحتمل كه شرطى از آن مختل، و يا آفتى به آن عارض شود.و به اين جهت فاسد و ازدرجه قبول ساقط شده باشد.و با اين احتمال در عبادت، عاقل چگونه به آن عجب‏مى‏كند؟ و كسى كه ادعاى آن نمايد كه يقين دارد كه: عبادت او مستجمع جميع شرايطو آداب، و خالى از همه آفات است‏بسى غافل، و از حقيقت كار جاهل است.

دردا كه دوش طاعت‏سى سال خويش رادادم به مى‏فروش و به يك جرعه بر نداشت‏علاوه بر اينكه اگر همه اهل عالم، عمر خود را در طاعت و عبادت صرف كنندعبادت ايشان را در درگاه خداوندى وقعى نيست.

مپندار گر طاعتى كرده‏اى كه نزلى (38) بر اين حضرت آورده‏اى

و بر فرض اينكه: عبادت از هر خللى خالى باشد در وقتى ثمرى مى‏دهد و اثرى‏مى‏بخشد كه عاقبت صاحبش به خير ختم شود.و كيست كه از خاتمه امر خود مطمئن‏باشد.و با وجود اين، عجب به عبادت و طاعت نيست مگر حمق و سفاهت.

علاج عجب به ورع و تقوى و نحو اينها

و اما عجب به ورع و تقوى و صبر و شكر و شجاعت و سخاوت و غير اينها ازصفات كماليه نفسانيه: پس معالجه آن اين است كه: متفطن شود به اينكه اين صفات‏وقتى نافع و موجب نجات‏اند كه عجب با آنها نباشد، و چون عجب بيايد همه آنها راباطل و ضايع و فاسد مى‏كند.

پس عاقل كى يك صفت‏بد را به خود راه مى‏دهد كه همه صفات نيك او را ضايع‏سازد.و چرا فروتنى و ذلت را پيشنهاد خود نسازد تا فضيلت‏بر فضيلتش افزايد وعاقبتش محمود گردد؟ و بايد تامل كند كه هر يك از اين صفات حسنه را كه در خودمى‏بيند در بسيارى از بنى نوع انسان يافت مى‏شود با زيادتى.و چيزى كه اكثر مردم با اودر آن شريك بوده باشند كجا در خود عجب به آن است؟ و اين تامل باعث زوال‏عجب مى‏گردد.

و گويند: يكى از شجاعان روزگار در هنگام كارزار چون در برابر دشمن آمدى‏رنگ روى او زرد شدى، و دلش مضطرب گشتى، و اعضاى او به لرزه در آمدى.او راگفتندى كه: اين چه حالت است و حال آنكه تو از شجاعان نامدارى؟ گفت: خصم خودرا آزمايش ننموده‏ام شايد او از من شجاع‏تر باشد.علاوه بر اينكه استيلا و غلبه و عاقبت‏نيك از براى كسى است كه خود را خوار و ذليل بيند نه براى آنكه به قوت و شجاعت‏خود مغرور شود. «و ان الله عند المنكسرة قلوبهم‏» خدا در نزد دلهاى شكسته است. (39)

درين حضرت آنان گرفتند صدر (40) كه خود را فروتر نهادند قدر

ره اينست جانا كه مردان راه به عزت نكردند در خود نگاه

از آن بر ملايك شرف داشتند كه خود را به از سگ نپنداشتند

و علاج ديگر از براى عجب به هر يك از اين صفات آن است كه: تامل كند كه ازكجا اين صفت از براى او حاصل شده؟ و كه به او داده؟ و توفيق تحصيل آن از جانب‏كيست؟ اگر چنان دانست كه: همه اينها نعمتى است از جانب خدا، بايد به جود و كرم اوعجب نمايد، و به فضل و توفيق او شاد و فرحناك گردد، كه بدون سابقه استحقاقى‏توفيق چنين فضيلتى او را كرامت فرمود.و اگر چنان دانست كه: به خودى خود به آن‏صفت رسيده، زهى جهل و نادانى.

در بعضى روايات وارد شده است كه: «بعد از آنكه ايوب پيغمبر - عليه السلام - مبتلاشد و مدت مديدى در انواع محنت و بلا و رنج و عناد گذرانيد، روزى عرض كرد كه:

پروردگارا! تو مرا به اين بلا مبتلا ساختى و هيچ امرى از براى من روى نداد مگر اينكه‏رضاى تو را طلبيدم.و خواهش ترا بر خواهش خود مقدم داشتم.پس پارچه ابرى بربالاى سر او ايستاد و از ميان آن ده هزار آواز بر آمد كه: اى ايوب! از كجا اين صفت ازبراى تو حاصل شد؟ و كه آن را به تو داد؟ پس ايوب - عليه السلام - مشتى خاكستربرداشت و بر سر خود نهاد و گفت: «منك يا رب‏» اى پروردگار! اين نيز از تو است‏» . (41)

و به اين سبب بود كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمودند كه: «احدى‏نيست كه عمل و طاعت او باعث نجات او شود. عرض كردند كه: تو نيز چنين نيستى؟ فرمود نه، من هم چنين نيستم مگر اينكه رحمت‏خدا مرا فرا گيرد» . (42)

علاج عجب به حسب و نسب

و اما عجب به نسب و حسب: پس علاج آن دانستن چند چيز است:

اول آنكه: بدانى كه فخر و بزرگى كردن به كمال ديگرى نيست مگر سفاهت وبى‏خردى، زيرا كسى كه خود ناقص و بى‏كمال باشد كمال جد و پدر او را چه سودبخشد.بلكه اگر آنان زنده بودند ايشان را مى‏رسيد كه گويند: اين فضيلت از ماست، تورا چه افتاده است؟ و در حقيقت تو نيستى مگر كرمى كه از فضله آنها به هم رسيده.اگركرمى كه از فضله انسان حاصل شود اشرف باشد از كرمى كه از سرگين خرى به هم رسدكسى كه پدر يا جدش را كمالى باشد اشرف از كسى خواهد بود كه چنين نباشد.

هيهات هيهات اين دو كرم يكسان‏اند و شرافت از براى خود انسان است.از اين جهت‏حضرت امير المؤمنين - صلوات الله و سلامه عليه - مى‏فرمايد:

انا ابن نفسى و كنيتى ادبى من عجم كنت او من العرب

ان الفتى من يقول ها انا ذا ليس الفتى من يقول كان ابى

يعنى: من فرزند خود هستم و نام و كنيت من، ادب من است‏خواه از عجم باشم‏خواه از عرب.به درستى كه جوانمرد كسى است كه گويد: هان، من اين شخص هستم.نه‏آنكه گويد كه: پدر من كه بود. (43)

و ديگرى گفته است:

لئن فخرت بآباء ذوى شرف لقد صدقت و لكن بئس ما ولدوا

يعنى: اگر تو فخر كردى به پدران خود كه اشرف و بزرگان‏اند راست گفتى، ليكن بدفرزندى كه از ايشان متولد شده‏اى. (44)

جائى كه بزرگ بايدت بود فرزندى كس نداردت سود

چون شير به خود سپه شكن باش فرزند خصال خويشتن باش

مروى است كه:

«روزى در حضور حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - اباذر به‏مردى گفت كه: اى سياه زائيده.حضرت فرمود: اى اباذر! سفيد زائيده را بر سياه زائيده فضيلتى نيست.اباذر بر زمين افتاد به آن مرد گفت‏بيا پاى خود را بر رخسار من نه‏» . (45)

«بلال حبشى چون روز فتح مكه بر بام كعبه اذان گفت جماعتى گفتند كه: اين سياه اذان گفت.در آن وقت نازل شد

«ان اكرمكم عند الله اتقيكم‏» (46)

يعنى: «كريم‏ترين وبهترين شما در نزد خدا، پرهيزگارترين شما است‏» . (47)

يكى از بزرگان يونان زمين بر غلامى فخر كرد، آن غلام به او گفت: اگر فخر تو به‏پدران تو است پس برترى براى ايشان است نه براى تو و اگر به جهت لباسى است كه‏پوشيده‏اى، پس شرافت از براى لباس تو است نه تو.و اگر به مركبى است كه سوارشده‏اى پس فضيلت از براى مركب تو است.و از براى تو چيزى نيست كه به آن عجب‏و افتخار كنى. (48)

و از اين جهت‏بود كه صاحب مكارم اخلاق، و سيد اهل آفاق فرمود كه:

«حسب و نسب خود را نزد من نياوريد، بلكه اعمال خود را از نزد من بياوريد» . (49)

دوم آنكه: تامل كند كه اگر كسى به نسب فخر كند، چرا نسب حقيقى خود رافراموش مى‏كند؟ پدر نزديكترش نطفه خبيث است، و جد اعلايش خاك ذليل، و خدااصل و نسب هر كسى را بيان فرموده كه:

«و بدا خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين‏» (50)

خلاصه معنى آنكه: خدا آدم را از گل آفريده، و نسل او را از نطفه‏اى از آب پست گردانيده.

و كسى كه جد او پايمال هر ذليل و پست، و پدر او نجس كننده هر چيزى كه هست‏باشد چه رتبه و منزلتى از براى خود او است.

سوم آنكه: نظر به گذشتگان كند كه به آنها عجب و افتخار مى‏كند، اگر از نيكان وصاحبان مكارم اخلاق و بزرگى و شرافت واقعى بودند، شكى نيست كه شيوه ايشان‏ذلت و شكسته نفسى بوده.پس اگر اين صفت ايشان پسنديده است چرا خود از آن‏خالى است و به ايشان اقتدا نمى‏كند؟ و اگر اين صفت، پسنديده نيست پس چه افتخارى‏به ايشان مى‏كند؟ بلكه همين عجب طعن بر ايشان است.و اگر از نيكان و خوبان واقعى‏نبوده‏اند بلكه همين بزرگى ظاهرى و شوكت عاريتى از براى ايشان بوده، چون: سلاطين‏جور و حكام ظلم و امراى بى‏ديانت و وزراى صاحب خيانت و ساير ارباب مناصب‏دنيويه.

پس اف بر او به كسانى كه به آنها افتخار مى‏كنند.و خاك بر دهانش كه به واسطه‏اين اشخاص، بزرگى مى‏فروشد، زيرا كه خويشاوندى و نسبت‏به دد و دام و سگ وخوك، از خويشاوندى ايشان بهتر.چگونه چنين نباشد و حال اينكه مغضوب درگاه‏خداوند عظيم، و معذب در دركات جحيم‏اند.و اگر صورت ايشان را در جهنم ببيند وتعفن و نكبت ايشان را ملاحظه كند از خويشى ايشان بيزارى جويد.

و از اين جهت‏حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند:

«بايد بگذارند قومى فخريه به پدران خود را كه در جهنم ذغال شده‏اند يا در پيش خداوند پست‏تر باشند از «جعلهائى‏» (51) كه نجاسات را مى‏پويند» . (52)

مروى است كه: «دو نفر در حضور موسى - عليه السلام - افتخار مى‏كردند، يكى ازآنها گفت: من پسر فلان، پسر فلانم تا نه شت‏خود را شمرد، خدا به موسى - عليه السلام - وحى فرستاد كه: به او بگوى كه همه آن نه نفر از اهل جهنم‏اند و تو دهم ايشانى. (53)

علاج عجب به جمال

و اما عجب به حسن و جمال: پس علاج آن اين است كه: بدانى كه آن به زودى درمعرض زوال است و به اندك علتى و مرضى جمال تو زايل، و حسن تو باطل مى‏شود.وكدام عاقل به چيزى عجب مى‏كند كه تب شبى آن را بگيرد، يا دملى آن را برطرف كند،و يا آبله‏اى آن را فاسد گرداند.

بر مال و جمال خويشتن غره مشو كان را به شبى برند و اين را به تبى

و اگر به بيمارى و مرض زايل نشود، هيچ شبهه‏اى نيست كه به رفتن جوانى و آمدن‏پيرى جمال و حسن نيز خواهد رفت.و مرگى كه هر كسى خواهى نخواهى آن راخواهد چشيد آن را تباه خواهد ساخت.نگاه كن به رخسارهاى زيبا و قامتهاى رعنا وبدنهاى نازك، كه چگونه در خاك پوسيده و متعفن شده، كه هر طبعى از آنها متنفرمى‏گردد و علاوه بر اينكه مايه حسن و جمال خود را نظر نمايد كه چيست، اخلاطمتعفنه جمع گشته و خون و چركى فراهم آمده و هيئتى از اينها حاصل شده.

گوشت پاره آلت گوياى تو پيه پاره منظر بيناى تو

مسمع (54) تو آن دو پاره استخوان مدركت (55) دو قطره خون يعنى جنان (56)

كرمكى و از قذر آكنده‏اى طمطراقى (57) در ميان افكنده‏اى

از منى بودى منى (58) را واگذار اى اياز آن پوستين را ياد آر (59)

اى كه به حسن و جمال خود مى‏نازى، و با خود «نرد» (60) عجب و غرور مى‏بازى، اگربه نظر عقل، خود را بنگرى از پندار و غرور بگذرى.نظرى به خود كن كه كدام عضو تو راكثافت فرو نگرفته، دهانت منبع آبى است كه اگر چيزى به آن آلوده شود خود نفرت كنى.و بينيت آكنده كثافتى است كه اگر ظاهر شود خود خجل گردى.حقه گوشت راچرك پر كرده.زير بغلت را گند فرو گرفته.هر جاى پوست‏بدنت را بشكافى چرك و «ريم‏» (61) برآيد.و هر عضوى را كه مجروح سازى خون نجس درآيد.معده‏ات از فضله‏آكنده.و روده‏هايت از غايط مملو گشته.مثانه‏ات پر از بول كثيف است.و در «احشايت‏» (62) كرم پنهان است.و در زهره‏ات صفرا جا كرده، و در باطنت‏بلغم ماوى‏گرفته، شبانه روزى لا اقل دوبار به بيت الخلا تردد كنى، و به دستى كه بر جمالت كشى‏غايط خود را بشوئى.از ديدن آنچه از تو بيرون مى‏آيد متنفر مى‏گردى، چه جاى آنكه‏آن را ببوئى يا به دست گيرى.اگر يك روز متوجه خود نگردى و خود را پاك نسازى ونشوئى چرك و تعفن به تو احاطه مى‏كند.و شپش بدن و جامه ترا فرو مى‏گيرد.و از هرچارپائى كثيف‏تر مى‏گردى.اين حال وسط تو است.و اگر ابتداى خود را خواهى همه‏ماده خلقتت اشياء كثيفه، و محل عبور و قرارت مكانهاى خبيثه، زيرا كه ماده خلقت وغذاى تو منى و خون حيض است، و مكان عبور و قرارت صلب و ذكر و رحم و فرج.واگر آخر خود را طلبى مردار گنديده، كه از همه نجاسات متعفن‏تر.پس اى نادان سفيه! ترا با عجب و غرور به حسن و جمالى كه اين حقيقتش باشد چه كار؟

در علاج عجب به مال

و اما عجب به مال: پس علاج آن اين است كه: آفات مال را به نظر در آورد و تفكركند كه آن در معرض زوال و فنا، و عارى از دوام و بقاست.گاهى نهب و غارت‏مى‏شود، و زمانى به ظلم و ستم مى‏رود، به آتش مى‏سوزد، و به آب غرق مى‏شود، دزدآن را مى‏برد و «طرار» (63) آن را مى‏ربايد، و غير اينها از آفات سماويه و ارضيه.و متذكرشود كه: در بين يهود و هندو كسانى هستند كه مال و ثروتشان افزونتر از ايشان است.واف بر شرفى كه هندو و يهود در آن پيش باشد.و تف بر بزرگى‏اى كه دزد آن را در يك‏لحظه بربايد و صاحبش را مفلس و ذليل بنشاند.

بسى كم است ز گاو و خر، آنكه در عالم زيادتى بود از ديگران به گاو و خرش

علاوه بر اين، ملاحظه كند آيات و اخبارى كه در مذمت مال و حقارت مالداران‏رسيده.و آنچه در فضيلت فقرا و شرافت فقر و عزت ايشان در روز قيامت و سبقتشان‏به بهشت وارد شده. - همچنان كه بعد از اين در موضع خود مذكور خواهد شد - چگونه عاقل ديندار به مال شاد و فرحناك و خوشحال مى‏گردد، و به آن عجب مى‏كند.باوجود اينكه حقوق بسيار از جانب پروردگار به آن تعلق مى‏گيرد.و از عهده همه آنهابر آمدن در نهايت صعوبت و اشكال، و در حلال آن پستى مرتبه در روز قيامت و طول‏حساب، و در حرام آن مؤاخذه و عقاب است.بلكه سزاوار مالداران آن است كه:

ساعتى از خوف و اندوه، و از تقصير در حقوق ماليه و راه دخل و خرج آن خالى‏نباشد.و حال اينكه قيمت مرد به كمال و هنر است نه به سيم و زر، بزرگى و شرف دربندگى خداوند اكبر است نه به گاو و خر.

قلندران (64) حقيقت‏به نيم جو نخرند

قباى اطلس آن كس كه از هنر عارى است

علاج عجب به قوت و قدرت خود

و اما عجب به قوت و قدرت خود: علاجش آن است كه به ياد آورد امراض وآلامى را كه خدا مسلط بر بدن او گردانيده.و نظر كند كه شبى تب چگونه قوت او راضعيف، و بدن او را لاغر و نحيف مى‏گرداند.و اگر يك رگ از بدن او به درد آيد از هرعاجزى عاجزتر و از هر ذليلى ذليل‏تر مى‏شود.و احمق كسى است كه به قوت و قدرت‏خود نازد و حال اينكه اگر مگسى چيزى از او بربايد نتواند استرداد كند.و اگر مورچه‏اى‏به گوش او داخل شود روز و شب فرياد كند.و اگر خارى به پاى او رود عاجز گردد.واگر غبارى به چشمش رسد متاثر شود.

«يخوفه الدق و يقتله البق‏»

يعنى: «اندك «دقى‏» كه بلند شود او را مى‏ترساند، وپشه‏اى او را مى‏كشد» .

و حال آنكه هر چه او را قوت باشد از خرى يا گاوى يا شترى بيش نخواهد بود.وچه عجب و افتخار به چيزى كه مى‏كند كه گاو و خر در آن از او بالاتر است.

علاج عجب به جاه و منصب و نحو اينها

و اما عجب به جاه و منصب و حكومت و امارت و قرب سلطان و كثرت انصار واعوان، از اولاد و خويشان و خدم و غلمان و قبيله و عشيره: پس اين مرضى است كه‏بسيارى از اهل دنيا به آن مبتلا و به اين جهت مساكين از پندار و غرور ايشان در بلا، به‏زيردستان به نظر حقارت نظر مى‏كنند، و از هر كسى چشم زير دستى و فروتنى دارند.

غافل از اينكه همه رياست دنيويه در معرض فنا و زوال، و مايه خسران و وبال است.

بر اين صحيفه مينا به خامه خورشيد (65)

نگاشته سخنى خوش به آب زر ديدم

كه اى به دولت ده روزه گشته مستظهر (66)

مباش غره كه از تو بزرگتر ديدم

كسى كه به نظر عقل نگاه كند همه اين جاه و منصب را مانند سرابى مى‏بيند كه‏تشنگان باديه را مى‏فريبد، خيالاتى چند است كه به آن كودك طبعان را به دام مى‏كشند،تا چشم بر هم مى‏زنى بايد تخت و افسر و كلاه و سر و جاه و رياست را ترك نمود و درخانه گور تنها و ذليل بر روى خاك خوابيده نه اهل همراه‏اند و نه عيال، نه جاه به فريادرسد نه مال، فرزندان و اقارب قدمى چند آيند تا او را داخل قبر كرده به كرم و مار وعقرب بسپارند و مراجعت كنند.

چند غرور اى دغل خاكدان چند منى اى دو سه من استخوان

پيشتر از تو دگران بوده‏اند كز طلب جاه نياسوده‏اند

حاصل آن جاه ببين تا چه بود سود بد اما به زيان شد چه سود

اين چه نشاطست كز و خوشدلى غافلى از خود كه زخود غافلى

با وجود اينكه اين انصار و اعوان و قبيله و خويشان در دنيا نيز تا خواهش ايشان به‏عمل مى‏آيد بر دور او جمع‏اند و گرد او مى‏گردند، و آن بيچاره مسكين بايد خود را به‏مهالك اندازد، و دين و دنياى خود را دربازد، و خود را بر كوه و دريا و بيابان و صحراسرگردان سازد، و متعرض عقوبت‏سخط خداوند قهار گردد تا حلال و حرام را به هم‏رساند و صرف ايشان كند تا از دور او متفرق نگردند، و بر جاده اطاعت او مستقيم‏باشند، و در حوادث، اعانت و يارى او نمايند.و اگر سالهاى فراوان به ايشان نعمت‏بى‏پايان دهد و از براى ايشان همه چيز آماده سازد و يك روز در يك خواهش ايشان‏مسامحه كند سر از اطاعت او پيچند، بلكه كمر دشمنى او را بر ميان بندند و در محافل ومجامع بدى او را مذكور سازند.همچنان كه مكرر خود مشاهده كرده‏ايم.

علاج عجب به عقل و زيركى خود

و اما عجب به عقل و زيركى خود: پس اين علامت‏بى‏عقلى و «بلادت‏» (67) است، زيرا كه عاقل پيرامون عجب نمى‏گردد بلكه عقل خود را حقير مى‏شمارد.و اگر در مكانى‏تدبير صوابى از او ظاهر شد يا به امر پنهانى برخورد آن را از جانب خدا مى‏داند و بر آن شكر مى‏كند.

و بدترين اقسام عجب، عجب به راى و تدبيرى است كه از او ظاهر شود و در نزدارباب عقل و هوش، خطا باشد ولى در نظر صاحبش از راه «جهل مركب‏» ، (68) صواب ودرست نمايد.و گمراهى و ضلالت جميع اهل بدعت و ضلال، و طوايفى كه مذاهب‏فاسده و آراء باطله را اختيار كرده‏اند به اين سبب است.و اصرار و پايدارى ايشان بر اين‏راى و مذهب به جهت عجبى است كه به آن دارند.و به اين جهت‏به مذهب خودافتخار مى‏نمايند.و بدين جهت امم بسيار و طوايف بى‏شمار هلاك شدند، چون آراءمختلفه پيدا كردند، و هر يك به راى خود معجب بودند.و

«كل حزب بما لديهم فرحون‏». (69)

و پيغمبر - صلى الله عليه و آله - خبر داده است كه:

«اين نوع عجب غالب خواهد شد بر اهل آخر الزمان از اين امت‏» . (70)

و علاج اين، از علاج ساير انواع، صعب‏تر است، زيرا كه: صاحب آن از خطاى خودغافل، و به غلط خود جاهل است، و الا هرگز آن را اختيار نمى‏كرد.و كسى كه خود رامريض نمى‏داند چگونه در صدد معالجه خود برمى‏آيد؟ ! و چون عجب به راى خوددارد، گوش به حرف ديگران نيز نمى‏كند، بلكه ايشان را محل تهمت مى‏داند.

و علاج فى الجمله اين مرض، آن است كه: آدمى ذهن خود را متهم شمارد، و - تامادامى كه آدمى حجتى قاطع از عقل يا شرع در دست نداشته باشد - به راى خودمطمئن و مغرور نگردد.و شناخت ادله قطعيه از شرع و عقل، و مواضع سهو و خطاى‏در براهين و قضايا موقوف است‏بر عقل كامل و «قريحه مستقيمه‏» (71) با سعى تمام، و «مزاولت‏» (72) قرآن و حديث، و مصاحبت اهل علم.و با اين همه، باز آدمى از غلط وخطا ايمن نيست، و صواب آن است كه: آدمى افكار فاسده و مذاهب باطله را تتبع‏ننمايد، و در آنها خوض نكند، و قدم از قدم خانواده وحى و رسالت‏برندارد.

فصل: شرافت‏شكسته نفسى و حقير شمردن خود

بدان كه: ضد اين صفت عجب و خودنمائى، شكسته نفسى و خود را حقير شمردن وذليل و پست دانستن است.و اين بهترين صفت از صفات كمالات است.و فايده آن دردنيا و آخرت بى‏حد و حصر، و هر كه به مرتبه بلندى يا رتبه ارجمندى رسيد به وسيله‏اين صفت رسيد.و هيچ كسى خود را ذليل نشمرد مگر اينكه خدا عزيزش شمرد.واحدى خود را نيفكند، مگر اينكه خدا او را برداشت و بلند كرد.

يكى قطره باران ز ابرى چكيد خجل شد چو پهناى دريا بديد

كه جائى كه درياست من كيستم گر او هست‏حقا كه من نيستم

چو خود را به چشم حقارت بديد صدف در كنارش به جان پروريد

سپهرش به جائى رسانيد كار كه شد نامور «لؤلؤ شاهوار» (73)

بلندى از آن يافت كو پست‏شد در نيستى كوفت تا هست‏شد

آرى خدا در دلهاى شكسته است و شكستگان را دوست دارد.

حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:

«با هر كسى دو ملك است، كه اگر آن شخص خود را بزرگ شمرد و برداشت، مى‏گويند: خداوندا! او را ذليل كن. و اگر خود را وضيع و خوار شمرد، مى‏گويند: خداوندا! او را بردار» . (74)

مروى است كه:

«خدا به موسى بن عمران وحى فرستاد كه: اى موسى! هيچ مى‏دانى‏كه چرا ترا برگزيدم و اختيار كردم به سخن گفتن با خودم؟ عرض كرد: به چه سبب بود؟ فرمود كه: من ظاهر و باطن همه بندگان خود را ديدم، هيچ يك را نديدم كه ذلت ايشان از براى من چون تو باشد، اى موسى! به درستى كه تو هر وقت نماز مى‏كردى رخسار خود را بر خاك مى‏گذاردى‏» . (75)

در بعضى از روايات وارد شده كه: «چون خداوند عالم به كوهها وحى فرستاد كه:

من كشتى نوح را بر كوهى خواهم گذاشت، همه كوهها گردن كشيدند و خود را بلندكردند مگر «كوه جودى‏» ، (76) كه خود را حقير شمرد و با خود گفت كه: با وجود اين كوهها، بر من كجا قرار خواهد گرفت پس كشتى بر آن قرار گرفت‏» . (77)

و از جمله فوايد شكسته نفسى آن است كه: در نزد همه مردم بزرگ و محترم است.

و همه دلها او را دوست مى‏دارند، به خلاف كسى كه خود را بزرگ مى‏شمارد، كه البته از دلها دور و مردم از او در نفورند.

پى‏نوشتها:


1. كرشمه، غمزه

2. بحار الانوار، ج 72، ص 314، ح 13.

3. محجة البيضاء، ج 6، ص 272.و احياء العلوم، ج 3، ص 318.

4. احياء العلوم، ج 3، ص 318.و محجة البيضاء، ج 6، ص 273.

5. كلاه دراز.

6. كافى، ج 2، ص 314.و بحار الانوار، ج 72، ص 312، ح 8.

7. كافى، ج 2، ص 314

8. بحار الانوار، ج 72، ص 311، ح 6.

9. بحار الانوار، ج 72، ص 306، ح 1.

10. اصول كافى، ج 2، ص 313، ح 4.

11. كافى، ج 2، ص 313، ح 5.

12. جامع السعادات، ج 1، ص 324

13. يعنى ماه قمر (ستارگان) فرمانبردار و مطيع او است.

14. عبس (سوره 80)، آيه 17- 21.

15. اخلاط چهارگانه در طب قديم عبارتند از: خون، بلغم، سوداء و صفراء كه ضد هم هستند.

16. بنده مملوكى كه قادر بر هيچ چيز (حتى بر نفس خود) نيست.اين تعبير برگرفته از آيه 75 نحل (سوره 16) است.

17. شرم و حياء.

18. مردار، لاشه.

19. حساب رسان

20. قطمير به معناى پوست هسته خرما، شيار هسته، و...آمده است و مثلى است‏براى چيز بى‏ارزش.رك:

قاموس قرآن، ج 6 ص 22.

21. نباء (سوره 78)، آيه 40.

22. حشرات.

23. جمع «عين‏» ، يعنى موجودات قايم به ذات، مانند: جواهر و اجسام، در مقابل عرض، يعنى: موجودات قايم‏بالغير، مانند رنگ، و. ..

24. احياء العلوم، ج 3، ص 314.

25. احياء العلوم، ج 3، ص 314.

26. يك دهم.

27. احياء العلوم، ج 3، ص 313.

28. آيه 5 سوره جمعه (62) .

29. اشاره است‏به آيه 176 سوره اعراف (7) .

«فمثله كمثل الكلب‏» ...

) .

30. كافى، ج 1، ص 47، ح 2

31. كافى، ج 1، ص 47، ح 1.

32. جامع السعادات، ج 1، ص 332

33. «باده‏» در اصطلاح عرفا به معناى «نصرت الهى و عشق رفيع و بلند مى‏باشد» .فرهنگ معارف اسلامى،ج 1، ص 373.

34. عرفا، عالم تجليات ظاهر را كه در قلب است و مهبط غلبات عشق مى‏باشد «خمخانه‏» گويند.فرهنگ‏معارف اسلامى، ج 2، ص 818.

35. ظاهرا مراد از «نه دبير» همان «نه فلك‏» مى‏باشد كه عبارتند از: فلك الافلاك، فلك ثوابت، فلك زحل،مشترى، مريخ، خورشيد، زهره، عطارد و قمر.

36. طبيعت، نفس.

37. حقيقت

38. هديه‏اى.

39. به همين مضمون در بحار الانوار، ج 73، ص 157، ذيل حديث 3.

40. يعنى: به رتبه و مقام والا رسيدند

41. احياء العلوم، ج 3، ص 322.و محجة البيضاء، ج 6، ص 281.

42. كنز العمال، ج 3، ص 44، خ 5397

43. جامع السعادات، ج 1، ص 336.

44. محجة البيضاء، ج 6، ص 257.

45. محجة البيضاء، ج 6، ص 243.

46. حجرات، (سوره 49) آيه 13.

47. احياء العلوم، ج 3، ص 323.و محجة البيضاء، ج 6، ص 284.

48. جامع السعادات، ج 1، ص 337

49. تفسير البرهان، ج 3، ص 120.

50. سجده، (سوره 32)، آيه 7 و 8.

51. «جعل‏» : حشره‏اى است‏سياه رنگ كه بيشتر روى سرگين حيوانات مى‏نشيند.

52. محجة البيضاء، ج 6، ص 243.و سنن ابى داود، ج 2، ص 624، (با اندك تفاوتى) .

53. كافى، ج 2، ص 329. (با اندك تفاوتى).

54. گوش.

55. وسيله درك كننده.

56. قلب.

57. فر و شكوه، خودنمايى.

58. منيت، خود پسندى.

59. اياز، غلام سياهپوستى بود كه در دربار سلطان محمود غزنوى خدمت مى‏كرد و در اثر عقل و هوش وكياست فوق العاده‏اى كه داشت مورد علاقه سلطان محمود قرار گرفت.و او را جزء نديمان و محرم اسرار خود قرارداد.و مدتى نيز امارت «قصدار و مكران‏» را به عهده داشت.او پوستين و چاروقى را در داخل اطاقى پنهان كرده بودو براى اين كه مقام و رتبه، ويرا فريب ندهد از هر مدتى آن پوستين و چاروق را مورد ملاحظه قرار مى‏داد.كه‏مولوى داستان ويرا مفصل ذكر نموده است.رك: مثنوى مولوى، طبع كتابفروشى اسلامى، ص 489.و قصه‏هاى‏مثنوى مولوى، ص 55.

60. نوعى بازى

61. كثافت.

62. روده.

63. جيب‏بر

64. درويش‏هاى واقعى كه از دنيا گذشته‏اند

65. در اين آسمان آبى به قلم خورشيد.

66. پشت گرم، دلگرم.

67. كودنى

68. نادانى و جهل شخصى كه نمى‏داند نادان و جاهل است، زيرا جهل او مركب است از: نادانى به امور، و ازعدم اطلاع به جهل خويش.

69. مؤمنون، (سوره 23) آيه 53.

70. حقايق فيض، (ره)، ص 98.

71. ادراك صحيح و به دور از كجى و انحراف.

72. ممارست.

73. گنج‏با ارزش در خور شان شاه.

74. بحار الانوار، ج 73، ص 225، حديث 16.

75. كافى، ج 2، ص 123، ح 7.

76. «جودى‏» كوهى است كه در نزديكى «موصل‏» كه با كوههاى ارمنستان پيوسته است.و داراى دو قله است كه‏ارتفاع قله اول 17260 قدم، و ارتفاع قله دوم 16270 قدم از سطح دريا است.بعضى مانند «هاكس‏» در «قاموس‏كتاب مقدس‏» آن را كوه «ارارات‏» - كه بين روسيه، تركيه و ايران واقع است - دانسته‏اند، و در توراة، آراراط آمده‏است.رك: قاموس قرآن، ج 2، ص 87

77. كافى، ج 2، ص 124، ح 12