گفتار معصومين(عليهم السلام) ، جلد ۲

آية الله العظمي مكارم شيرازي

- ۳ -


15 - اقسام سه گانه قلب

امام باقر (عليه السلام) مى فرماينند: «إنَّ الْقلب ها ثَلاثَةٌ: قلبٌ مَنكوسٌ لا يَعِي شَيْئاً مِن الخَيْرِ وهو قلْبُ الكافرِ، وقلْبٌ فِيهِ نُكْتَةٌ سَوداءٌ والخَيْرُ والشَّرُّ فيه يَعتَلِجانِ فَأيُّهُما كانَتْ مِنهُ غَلَبَ عليهِ، وقَلْبٌ مَفْتُوحٌ فيهِ مَصابِيحٌ تَزْهَرُ لا يُطَفَىءُ نُورهُ إلى يومِ القيامةِ وَهُوَ قَلْبُ المُؤْمِنِ; بدرستى كه دل ها سه گونه است: دلى كه واژگون است، كه هيچ خيرى در آن نيست و آن دل كافر است. و دلى كه در آن نقطه سياه وجود دارد، در اين دل خوبى و بدى با يكديگر مى ستيزند و هر كدام نيرومندتر بود بر ديگرى چيره مى گردد، و دلى گشاده كه در آن چراغى مى درخشد، نورش تا روز قيامت خاموش نمى شود و آن دل مؤمن است».(1)

در قرآن و روايات تعبيرات گوناگونى در مورد عقل و فكر و روح انسان شده است; يكى از اين تعبيرات در مورد عقل، قلب است و قلب دو معنا دارد: يكى قلب جسمانى، ويكى هم قلب روحانى; قلب جسمانى همين تلمبه اى است كه در وسط سينه انسان است وخون ر به تمام اعضاى انسان مى رساند و اما قلب روحانى همان عقل است. قلب در قرآن در مفهوم عقل و روح خيلى استعمال شده است.

عقل از ريشه «عِقال» است، همان پابندى كه بر شتر مى زنند تا حركت نكند و عقل را از اين جهت عقل گفتند چون انسان را از زشتى ها باز مى دارد.

به اين علت به عقل، قلب هم مى گويند چون كه يَتَقَلَّبُ مِن حَال إلى حَال است; يعنى دائماً در حال دگرگونى است، مثل قلب جسمانى كه دائماً در حال تغيير است; لذا اگر يك دقيقه از كار بيفتد، عمر انسان به پايان مى رسد.

در روايات هم كلمه قلب زياد به كار رفته است از جمله همين روايت كه قلب هاى انسان ها را به سه گونه تقسيم مى كند:

1. بعضى از مردم قلبشان مانند ظرف وارونه است كه چيزى از سعادت و خير و انوار الهى در آن جاى نمى گيرد حتّى اگر پاى منبر رسول خداو ائمّه (عليهم السلام) هم بنشيند فايده ندارد. يكى از مهمترين عواملى كه باعث مى شود قلب انسان وارونه شود و بميرد، انس به گناه است و گناه روى گناه كه رسول خدا فرمود: «اَلذَّنْبُ عَلى الذَنْب»(2) يعنى گناه روى گناه دل را مى ميراند و دل مرده دلى وارونه است.

2. بعضى از مردم قلبشان بر اثر گناه سياه مى شود كه هر گناهى نقطه سياهى است در قلب كه اگر توبه كند پاك مى شود و اگر گناه ادامه پيدا كند اين نقطه وسيع مى شود و تمام قلب را مى پوشاند كه قرآن مى فرمايد: «(وَأَحاطَتْ بِهِ خَطيئَتُهُ); و آثار گناه، سراسر وجودشان را بپوشاند».(3)

اين گونه افراد گاهى به سمت خير هستند و گاهى به سمت شرّ كه هر كدام از خير و شر كه نيرومندتر باشد بر ديگرى غلبه پيدا مى كند.

3. بعضى از مردم قلبشان گشاده و باز است نور خدا در آن مى درخشد و حقايق را درك مى كند و بر سر دوراهى مى تواند تصميم بگيرد.

مهم اين است كه انسان بتواند در زندگى خود به اين مرحله برسد كه اين نياز به عمل مستمر و راز و نياز و ترك گناه و تهذيب نفس دارد. اميدواريم خداوند توفيق اين كار را به همه ما عنايت فرمايد. ان شاء الله.

16 - سؤال كردن ـ از خود راضى بودن

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايند: «الْمَسْأَلَةُ خِباءُ الْعيب ها، وَمَنْ رَضِيَ عَنْ نَفْسِهِ كَثُرَ السّاخِطُ عَلَيْهِ; پرسش كردن وسيله پوشاندن عيب هاست، و انسان از خودراضى، دشمنان او فراوانند».(4)

در اين حديث حضرت به دو نكته مهم اشاره فرموده است:

نكته اوّل درباره سؤال كردن است كه وسيله پنهان شدن عيب هاى انسان هاست. در آيات وروايات به اين مطلب اشاره شده كه چيزى را كه نمى دانيد بپرسيد. «(فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ);(5) اگر نمى دانيد، از آگاهان بپرسيد».

فلسفه سؤال كردن اين است كه: ما اوّلين كسى نيستيم كه در اين دنيا زندگى مى كنيم بلكه قبل از ما انسان هاى زيادى آمدند و در اين دنيا زندگى كردند و تجارب زيادى كسب كردند و اين تجربيات بايد به نسل هاى آينده منتقل شود كه يكى از مهمترين راه هايش پرسش است. چرا كه استعدادهايى كه خداوند به مردم داده مختلف است و هر كسى در يك جهتى استعداد دارد و همه چيز را همگان مى دانند و سؤال كليدى است كه ما را به گذشتگان پيوند مى دهد و معلومات آنها را در اختيار ما قرار مى دهد. اما با اين حال بعضى از افراد سؤال را عيب و ننگ مى دانند و گاهى مى گويند خجالت مى كشيم سؤال كنيم و حال اينكه خجالت دو قسم است: يكى عاقلانه و ديگرى احمقانه. خجالت احمقانه اين است كه انسان چيزى را كه نمى داند خجالت بكشد كه سؤال كند، امّا خجالت عاقلانه آن است كه انسان از گناه خجالت بكشد.

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مى فرمايند: «العِلمُ خَزائنٌ وَمفاتِيحُهُ السؤالُ، فَاسألُوا رحِمَكُمُ اللهُ فإنَّهُ يُؤجَرُ أربَعةٌ: السائلُ، والمُتكَلِّمُ، والمُستَمِعُ، والمُحِبُّ لَهُم; دانش گنجينه هايى است و كليدهاى آن پرسش است، پس خدايتان رحمت كند، بپرسيد، كه با اين كار چهار نفر اجر مى برند: پرسشگر، پاسخگو، شنونده و دوستدار آن».(6)

و همان حضرت فرموده است: «السؤالُ نِصْفُ العِلم; پرسش نيمى از دانش است».(7) و درباره خوب پرسيدن هم حديث از آن حضرت وارد شده كه نيمى از دانش است.

على (عليه السلام) به شخصى كه از آن حضرت سؤال مشكل آفرين پرسيد، فرمود: «سَلْ تَفَقُّهاً وَلا تَسْأل تَعَنُّتاً، فإنّ الجَاهِلَ المُتَعَلِّمَ شَبيهٌ بِالعَالِمِ، واِنّ العَالِمَ المتَعَسِّفَ شَبِيهٌ بِالجَاهِلِ المتَعَنِّتِ; به قصد يادگرفتن بپرس، نه براى آزردن و خطا گرفتن; زيرا جاهلى كه در صدد آموختن باشد همانند عالم است و عالمى كه در بيراهه قدم نهد همچون جاهلى است كه به قصد خطا گرفتن مى پرسد».(8)

و اگر سؤال از انسان شد و جوابش را نمى داند، بگويد: نمى دانم نه اينكه جواب نادرست بدهد و دچار پيامدهاى آن شود.

نكته دوم: فرمود اگر كسى ازخودراضى باشد، ناراضى از او زياد مى شود; چون از خودراضى بودن موجب مى شود كه خودبرتربين و خودخواه شود و انتظار دارد كه همه بنده او باشند و براى او تعظيم كنند. اعمال انسان نبايد او را مغرور كند، چون اعمال ما در كنار كرامت و بزرگوارى خداوند ناچيز است «وَما قَدْرُ أعْمالُنا فى جَنْبِ كَرَمِكَ».

غرور و غفلت سرچشمه هر هلاكتى است و مادر هر شقاوتى، غرور عبارت است از آرامش يافتن و مطمئن شدن به آنچه كه موافق با هوا و هوس باشد، گمان مى كند اعمال و افعالى كه انجام مى دهد درست است، مال حرام را در راه خير مصرف مى كند و مى پندارد كه عمل نيكى كرده است. آيات و روايات در مذمت غرور فراوان است. خداوند مى فرمايد: «(فَلاَ تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَلاَ يَغُرَّنَّكُمْ بِاللهِ الْغَرُورُ); پس مبادا زندگانى دنيا شما را بفريبد، و مبادا (شيطان) فريبكار شما را نسبت به (كَرَم) خدا بفريبد (و مغرور سازد)!».(9)

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مى فرمايند: «يابنَ مَسْعود، لا تَغْتَرَنَّ باللهِ، وَلاتَغْتَرنَّ بِصَلاحِكَ وَعِلْمِكَ وَعَمَلِكَ وَبِرِّكَ وعبادَتِكَ; اى پسر مسعود، به خدا مغرور مشو و به پاكى و علم و عمل و نيكى و عبادت خود، فريفته مباش».(10)

همچنين امام على (عليه السلام) فرموده است: «سُكونُ النَّفسِ اِلَى الدُّنيا مِنْ أعظَمِ الغُرورِ; دل بستن نفس به دنيا، بزرگ ترين فريب است».(11)

از امام صادق (عليه السلام) روايت شده است كه: شخص مغرور و فريفته، در دنيا مسكين و بينوا و در آخرت مغبون و زيانكار است، زيرا برتر را به پست تر فروخته است: «لأنّه باعَ الأفضلَ بِالأَدْنى».(12)

17 - درس توحيد و خداشناسى

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايند: «اعْجَبُوا لِهذَ الإنْسَانِ يَنْظُرُ بِشَحْم، وَيَتَكلَّمُ بِلَحْم، وَيَسْمَعُ بِعَظْم، وَيَتَنَفَّسُ مِنْ خَرْم; تعجّب كنيد از اين انسان كه با يك قطعه «پى» مى بيند، و با قطعه «گوشتى» سخن مى گويد، و با «استخوانى» مى شنود و از «شكافى» نَفس مى كشد. (يعنى اين كارهاى بزرگ و حياتى را با اين وسائل كوچك انجام مى دهد)».(13)

در واقع اين حديث يكى از درس هاى بزرگ توحيد و خداشناسى است و تعبيرات بسيار عالى و رسا و جمله ها حساب شده است. چند موضوع است كه در انسان مهم است يكى چشم است كه مهمترين وسيله ارتباطى انسان با جهان خارج است; معلوماتى كه از طريق چشم به دست مى آوريم از همه معلومات ديگر بيشتر است.

وسيله ديگر گوش است كه معمولاً علوم نقلى از طريق آن به انسان منتقل مى شود. سوّمين وسيله زبان است كه وسيله تعليم و تعلّم و انتقال علوم از نسلى به نسل ديگر است، كه اگر زبان نبود تمدن امروزى به وجود نمى آمد.

چهارمين وسيله كه باعث بقاى انسان است، تنفس است كه اگر دو دقيقه نفس كشيدن انسان قطع شود، مرگش حتمى است; چون مقاومت سلول هاى مغز انسان در مقابل كمبود اكسيژن، از تمام سلول هاى ديگر بدن كمتر است و حدّاكثر مقاومتش دو دقيقه است، انسان مقاومتش در برابر غذا زياد است تا جايى كه بعضى تا پنجاه روز بدون غذا مقاومت كردند، و در مقابل كمبود آب هم مى شود چند روز مقاومت كرد، اما در مقابل كمبود هوا، مقاومت بسيار اندك است.

على (عليه السلام) مى فرمايد ببينيد خداوند چه قدرت نمايى كرده و اين چهار دستگاه و ابزار مهم را با مصالح ارزان و كم اهميّت ساخته است.

از نظر ارزش مادّى نمى شود براى چشم قيمت گذاشت، شخصى نابينا حاضر است ميليون ها تومان بدهد تا بينايى خود را به دست آورد، امّا اگر مواد اين چشم را بيرون بياوريم يك تكه چربى است و ارزش مادّى ندارد.

گوش از نظر شكل و دستگاه قيمتى ندارد فقط چند تكّه استخوان است اما از نظر شنوايى و بهره بردارى از آن بسيار ارزشمند است.

زبان يك تكّه گوشت است، امّا اعجوبه اى است كه مى تواند جامعه و جهانى را اصلاح كند و يا ممكن است جهانى را بر هم بريزد. يكى از كارهاى مهمّ زبان، تكلّم است كه با فصاحت و بلاغت سخن مى گويد و باعث تعجّب انسان مى شود، علاوه بر اينكه كمك مؤثّرى به بلع غذا مى كند، در جويدن نيز نقش مهمّى دارد، مرتباً لقمه غذا را به زير دندان ها هل مى دهد و بعد از خوردن غذا و فضاى دهن و دندان ها را تميز مى كند، و در كنار زبان، خداوند «لب ها» را هم در اختيار ما قرار داد كه نقش مؤثّرى در تكلّم دارند چون بسيارى از مقاطع حروف بوسيله لب ها ادا مى شود; و حتى لب ها كمك زيادى به جويدن غذا، و حفظ رطوبت دهان، و نوشيدن آب مى كند; در حديثى از رسول خد (صلى الله عليه وآله)مى خوانيم: «إنَّ اللهَ تعالى يقولُ: يابْنَ آدَمَ إنْ نَازَعَكَ لِسَانُكَ فيما حَرَّمْتُ عَلَيْكَ فَقَدْ أعَنْتُكَ عَلَيْهِ بِطَبَقَتَيْنِ، فأطْبِقْ، وإنْ نازَعَكَ بَصَرُكَ إلى بَعْضِ ما حَرَّمْتُ عَلَيْكَ فَقَدْ أعَنْتُكَ عَلَيْهِ بَطَبَقَتَيْنِ، فَأَطْبِقْ; خداوند متعال به فرزندان آدم مى گويد: اى فرزند آدم، اگر زبانت خواست تو را وادار به حرام كند من دو لب را براى جلوگيرى از آن در اختيار تو قرار داده ام، لب را فرو بند، و اگر چشمت بخواهد تو را به سوى حرام ببرد من پلك ها را در اختيار تو قرار داده ام، آنها را فرو بند».(14)

چشم را معمولاً به يك دستگاه دوربين عكّاسى تشبيه مى كنند كه فوق العاده ظريف و دقيق است و در شبانه روز ممكن است هزاران هزار عكس از صحنه هاى مختلف بردارد، امّا از جهات زيادى قابل مقايسه با پيشرفته ترين دستگاه هاى عكس بردارى و فيلم بردارى نيست چون در اين دستگاه مردمك چشم كه همان دريچه تنظيم نور است به طور خودكار در برابر نور تغيير شكل داده و در مقابل نور قوى تنگ تر و در مقابل نور ضعيف گشادتر مى شود. عدسى چشم دائماً تغيير شكل مى دهد گاهى قطر آن 5/1 ميليمتر است و گاه تا 8 ميليمتر مى رسد و اين كار بوسيله عضلاتى كه اطراف عدسى قرار گرفته اند، انجام مى شود.

دستگاه عكاسى چشم در تمام طول عمر در چهار جهت مختلف حركت مى كند و عكس مى گيرد. چشم هاى انسان اين قدر حافظه اش قوى و گسترده است كه نيازى به عوض كردن فيلم ها ندارد.(بر خلاف دستگاه هاى عكس بردارى امروزى)

سطح چشم بايد دائماً مرطوب باشد و اين رطوبت دائمى از غدّه هاى اشك تأمين مى شود، كه از يك سو وارد چشم شده و از رگ هاى بسيار باريكى كه در گوشه چشمان قرار دارد بيرون مى رود و به بينى ها منتقل مى شود و بينى را نيز مرطوب مى كند. اگر غده هاى اشك خشك شود چشم به خطر مى افتد و حركت پلك ها غير ممكن مى شود، و اگر بيش از حد فعّاليّت كند، دائماً اشك به صورت جارى مى شود. يا اگر راه باريك فاضل آب چشم بسته شد بايد دائماً آب هاى زيادى را از صورت خشك كنيم.

اگر انسان مقدارى در اين عجايب خلقت دقت كند پى به عظمت آفريننده آن مى برد و ناخودآگاه سر تعظيم در مقابلش فرود خواهد آورد.

18 - چگونه با مردم زندگى كنيم؟

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايند: «خالِطُوا النّاسَ مُخالَطَةً إِنْ مُتُّمْ مَعَها بَكَوْا عَلَيْكُمْ، وَإِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ; با مردم آنچنان معاشرت كنيد كه اگر مرديد براى شما اشك بريزند، و اگر زنده مانديد با اشتياق به سوى شما آيند».(15)

اساس تعليمات اسلامى بر اجتماع و جمعيّت است، يعنى اسلام اصل را جامعه مى داند و افراد در دل جامعه پرورش پيدا مى كنند و لذا مى بينيم كه عبادات در اسلام شكل جمعى دارد. اصل در نماز، جماعت است و نماز فرادى غير رسمى است. تمام اذكار در نماز جنبه جمعى دارد حتى اذان و اقامه اش و سوره حمد جمعى است. سلام نماز هم بر محور جماعت است. روح حج هم جماعت است. لذا هر چه پيوند جامعه را محكم كند مورد تأييد اسلام است و هر چه آن را سست كند مبغوض است. سخن چينى، غيبت و تهمت، پيوندها را قطع مى كند، اصلاح ذات بين، تعاون و همكارى، برآوردن حوائج مردم، محبوب است چون باعث پيوند است.

با توجّه به اين بينش برويم سراغ كلام على (عليه السلام) كه مى فرمايد طورى زندگى كن كه فقدان شما دردناك باشد و زندگى شما مورد محبّت مردم باشد.

معمولاً جامعه را به بدن تشبيه مى كنند كه بدن انسان داراى گوش، چشم، دست و پا و غيره است، در جامعه هم افرادش اين گونه اند كه يك عده چشم جامعه اند، و يك عده گوش جامعه هستند و يك عده زبان گوياى جامعه هستند و يك گروه مغزهاى متفكّر يك جامعه هستند و گروهى دست و پاى يك جامعه و آنچه مهم است اين است كه انسان بايد سعى كند كه يك عضو مفيد جامعه باشد نه زائد جامعه كه بايد كنارش زد، بعضى افراد در جامعه هستند كه عضو مضرّ جامعه هستند و مردنشان جشن و شادى آور است و افرادى هستند كه عضو مفيد جامعه هستند كه مرگشان موجب غم و غصّه است.

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايند: مرد براى اداره خانه و خانواده اش بايد سه كار انجام دهد، هر چند بر خلاف طبع او باشد: «مُعاشَرَة جَميلَة، وَسَعَة بِتَقدير، وَغِيْرَة بِتَحَصُّن; خوشرفتارى، گشاده دستى به اندازه و غيرت و ناموس دارى».(16)

امام على (عليه السلام) فرموده است: «اُبذُلْ لاِخيكَ دَمَكَ وَمالَكَ، وَلِعَدُوِّكَ عَدْلَكَ وَاِنْصافَكَ، وَلِلعامَّةِ بِشرَكَ وَإحسانَكَ; جان و مالت را فداى برادرت كن و عدل و انصاف را نثار دشمنت ساز و خوشرويى و احسانت را به عموم مردم ببخش».(17)

امام حسن مجتبى (عليه السلام) فرموده اند: «صاحِبِ النّاسَ مِثلَ ما تُحبُّ أن يُصاحِبوكَ بِهِ; با مردم آن گونه رفتار كن كه دوست دارى با تو رفتار كنند».(18)

19 - عفو هنگام قدرت

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايند: «إِذا قَدَرْتَ عَلى عَدُوِّكَ فَاجْعَلِ الْعَفْوَ عَنْهُ شُكْراً لِلْقُدْرَةِ عَلَيْهِ; هنگامى كه بر دشمنت پيروز شدى عفو را شكرانه اين پيروزى قرار ده».(19)

بر خلاف آنچه كه دشمنان اسلام در تبليغات خود بيان مى كنند كه اسلام به وسيله نيروى نظامى و شمشير پيشرفت كرد، ولى همان طور كه از مستندات تاريخى برمى آيد اسلام فقط براى از بين بردن موانع سر راه به جنگ متوسّل مى شد و بهترين سند تاريخى براى مدّعاى ما، فتح مكّه است كه بدون درگيرى و خون ريزى فتح شد و بعد از پيروزى، پيامبر مردم را مجبور به گرويدن به اسلام نكرد، بلكه فرمود: سه جا نقطه امن است، اوّل كسانى كه وارد مسجد الحرام شوند، دوم كسانى كه وارد خانه ابوسفيان شوند و سوم كسانى كه در خانه خود بمانند و اسلحه را زمين بگذارند. پيامبر (صلى الله عليه وآله) فقط بت ها را شكست اما اجبار به ترك بت پرستى هم نكرد ولى در عين حال مى بينيم كه (يَدْخُلُونَ فِى دِينِ اللهِ أَفْوَاجاً)(20) مردم فوج فوج به طرف اسلام مى آمدند با اينكه زور نظامى نبود. ببينيم چه عاملى باعث شد كه مردم عصر جاهلى كه فاقد سواد و تمدن و مردمى خشن و متعصّب بودند، به سوى اسلام گرايش پيدا كردند. با توجه به اين مقدّمه مى رويم سراغ حديث امام (عليه السلام) كه جواب در آن نهفته است. مردم انتظارشان اين بود كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) وقتى به مكّه مسلّط شد دستور قتل عام را صادر كند چرا كه سيره عرب در دوران جاهليّت همين بود.

امّا با اينكه قريش و مشركين، مسلمان هاى زيادى را به شهادت رسانده بودند، از جمله حمزه سيد الشّهدا، و آن همه جنگ ها بر عليه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به راه انداختند، ولى رسول خدا (صلى الله عليه وآله)فرمود: «إذهَبُوا فَأَنْتُمُ الطُّلقاء; برويد، همه شما آزاديد» و بعد دست بر پرده كعبه كرد و فرمود: تمام خون هايى كه تا حال ريخته شده زير پاى من و فراموش شده است.

امام على (عليه السلام) هم در اين جمله مى فرمايد: وقتى بر دشمنت مسلّط شدى عفو از دشمن را شكرانه پيروزى خود قرار بده. (البتّه استثنا هم دارد ولى ما اصل و پايه را مى گيريم كه عفو و گذشت است).

بحث عفو و گذشت از مسائل مهمّ در آيات و روايات است كه به طور مختصر توضيح مى دهيم; خداوند به پيامبرش مى فرمايد: «(فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ); پس، به نحو شايسته اى از آنها صرف نظر كن».(21) «صفح جميل» به معناى عفو بزرگوارانه است نه عفوى كه با بى اعتنايى و قهر كردن باشد، چرا كه كينه توزى و لجاجت، ويژه روح هاى حقير و همّت هاى پايين است، امّا آنها كه نظر بلند و روح بزرگ دارند، پوزش ها را مى پذيرند، از خطاهاى ديگران چشم مى پوشند و از حقّ شخصى خويش درمى گذرند. چون در عفو لذّتى است كه در انتقام نيست.

امام سجّاد (عليه السلام) در دعاى مكارم الاخلاق از خدا مى خواهد: «وَسَدِّدْني لاِنْ اُعارِضَ مَنْ غَشَّنِي بالنُّصْحِ وأجْزِي مَنْ هَجَرَنِي بِالبِرِّ واُثيبَ مَن حَرَمَني بِالبَذْلِ واُكافِىءُ مَنْ قَطَعَنِي بالصِّلَةِ وَاُحالِفَ مَنِ اغْتابَنِي إلى حُسْنِ الذِّكْرِ وأنْ أشكُرَ الحَسَنَةَ واُغْضِيَ عَنِ السَّيِّئَةِ; خدايا مرا ثابت قدم و استوار بدار، تا با ناخالصان دغل كار، خيرخواهانه برخورد كنم، و هر كس از من دورى گزيد، من به او نيكى كنم، و به هر كس كه مرا محروم كرده، بذل و عطا كنم، و با آن كه با من قطع رابطه كرده، بپيوندم، و كسى را كه غيبت مرا كرده است، به خوبى ياد كنم، توفيقم بده كه نيكى را سپاسگزار باشم، و از بدى چشم بپوشم و درگذرم».(22)

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايند: «عاتِبْ أَخَاكَ بِالاِْحْسانِ إلَيْهِ وَارْدُدْ شَرَّهُ بِالاِْنْعَامِ عَلَيْهِ; برادرت را در برابر كار خلافى كه انجام داده است به وسيله نيكى سرزنش كن، و شر او را از طريق انعام و احسان به او برگردان».(23)

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در پاداش كسانى كه عفو مى كنند مى فرمايند: «اِذا كانَ يومُ القِيامَةِ نَادى مُناد: مَنْ كانَ أجْرُهُ عَلَى اللهِ فَلْيَدخُلِ الجنَّةَ، فَيُقال: مَن ذَا الَّذِي أَجْرُهُ عَلَى اللهِ؟ فَيُقال: العَافُونَ عَنِ النّاسِ، يَدخُلونَ الجنّةَ بِغَيْرِ حِسَاب; هنگامى كه روز قيامت مى شود كسى از سوى خداوند ندا مى دهد كه هر كس اجر او بر خداست وارد بهشت شود، گفته مى شود: چه كسى اجرش بر خداست؟ در جواب به آنها مى گويند: كسانى كه مردم را عفو كردند، آنها بدون حساب داخل بهشت مى شوند».(24)

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرموده است: «عَلَيْكُمْ بالعَفْوِ، فإنَّ العَفْوَ لايَزِيدُ العَبْدَ إلاّ عِزّاً، فَتَعافُوا يُعِزِّكُمُ اللهُ; بر شما باد به گذشت، زيرا كه گذشت جز بر عزّت بنده نمى افزايد. پس يكديگر را گذشت كنيد، تا خداوند شما را عزّت بخشد».(25)

و همان حضرت فرموده است: «مَن كَثُرَ عَفُوهُ مُدَّ فى عُمرِهِ; هر كس پرگذشت باشد، عمرش دراز شود».(26)

خداوند نيز بخشنده است، در حديثى آمده كه عربى باديه نشين نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آمد و گفت: «يا رسولَ الله، مَن يُحاسِبُ الخَلْقَ يومَ القِيامَةِ؟ قالَ: اللهُ عزّوجلّ. قالَ: نَجَوْنا وَ رَبِّ الكَعْبَةِ. قالَ: وكيفَ ذلكَ يا أعْرَابيُّ؟ قالَ: لأنَّ الكريمَ إذا قَدَرَ عَفا; عرب گفت: اى رسول خدا در روز قيامت چه كسى به حساب خلايق مى رسد؟ فرمود: خداوند عزوجل. باديه نشين گفت: به خداوندگار كعبه سوگند كه نجات يافته ايم. حضرت فرمود: چگونه، اى باديه نشين؟ عرض كرد: زيرا كريم هرگاه قدرت يابد، ببخشايد».(27)

20 - جاذبه و دافعه

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايند: «مَنْ ضَيَّعَهُ الاَْقْرَبُ أُتيحُ لَهُ الاَْبْعَدُ; كسى كه نزديكانش او را رها سازند، آنها كه دورند او را مى برند».(28)

عدّه اى اين جمله امام (عليه السلام) را تطبيق كردند بر پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) كه منظور آن حضرت است و «اقرب» يعنى خويشاوندان او كه همان قريش و اهل مكّه باشند كه وقتى دست از يارى و كمك پيامبر برداشتند، دورافتادگان يعنى اهل مدينه حضرت را يارى كردند.(29)

ولى اين جمله امام (عليه السلام) يك معناى وسيع و گسترده اى دارد و اشاره به اين است كه اگر افرادى كه نزديك هستند نيروهاى آماده را جذب نكنند، دشمنان آن نيروها را جذب كرده و از آنها بهره بردارى مى كنند.

بايد بدانيم كه قانون جاذبه و دافعه يك قانون عمومى است كه بر سراسر نظام آفرينش حكومت مى كند و هيچ ذره اى از ذرات جهان هستى از دايره حكومت جاذبه عمومى خارج نبوده و همه محكوم آنند. و انسان ها هم از اين قانون مستثنا نيستند و دوستى ها و دشمنى ها، جلوه اى از جذب و دفع انسانى است كه بر اساس سنخيت و يا ضدّيّت پى ريزى شده است، اينكه دو نفر دوست دارند با هم باشند به خاطر سنخيت بين آنهاست و اگر بينشان مشابهتى نباشد همديگر را جذب نمى كنند; و جذب و دفع دو ركن اساس زندگى بشر است.

انسان ها از لحاظ جاذبه و دافعه به طبقات مختلفى تقسيم مى شوند:

1. افرادى هستند كه نه جاذبه دارند و نه دافعه، نه با كسى دوست هستند و نه با كسى دشمن; آنها افرادى هستند بى تفاوت كه موجودى بى ارزش و بى ثمر هستند و هدفشان فقط خوردن و خوابيدن است، مثل حيوانات.

2. مردمى كه جاذبه دارند اما دافعه ندارند، با همه مردم خوبند و همه آنها را دوست دارند، اين هم از نظر اسلام مردود است چرا كه انسان بايد با خوبان خوب باشد و با بدان بد باشد، مؤمنان را به سوى خود جذب كند و افراد خائن را از خود دور كند.

3. مردمى كه دافعه دارند امّا جاذبه ندارند، با كارهايشان براى خود دشمن درست مى كنند امّا دوست پيدا نمى كنند، اينها هم افرادى ناتوان هستند چرا كه در حديثى امام على (عليه السلام) مى فرمايند: ناتوان ترين مردم كسى است كه از يافتن دوست ناتوان باشد.

4. مردمى كه هم جاذبه دارند هم دافعه; شخص مؤمن بايد در زندگى اين گونه باشد كه دوستان جان فشان پيدا مى كند و دشمنان را از خود دور مى كند. پيشوايان ما اين گونه بودند.(30)

يك جامعه بايد هم نيروى جاذبه و هم نيروى دافعه داشته باشد، چنانكه قرآن مى فرمايد: (أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ)(31) كه دافعه اش در مقابل كفّار و جاذبه اش در مقابل خودى هاست. حال اگر آنجا كه بايد جاذبه داشته باشيم، تبديل به دافعه شود، مردم از حوزه جاذبه دور مى شوند و در حوزه جاذبه دشمن قرار مى گيرند، مثل كره ماه كه دور زمين مى گردد اگر دافعه زمين زياد شود از زمين دور مى شود و جذب كرات ديگر منظومه شمسى مى شود. نكته قابل توجّه اينكه بايد مراقب باشيم و با كوچك ترين نقطه ضعف، افراد را از خود نرانيم، چرا كه به غير از معصوم (عليه السلام) ، همه جايز الخطا هستند و با كمترين خطا طردشان نكنيم. بعضى عادتشان است كه فقط نقاط ضعف را مى بينند و لذا مى بينيم كه غالباً بدبين هستند و اين خُلق شيطانى است. بايد در زندگى نقاط قوت ديگران را ببينيم و نقاط ضعف را به آنها گوشزد كنيم.

21 - قدرت مسلمانان و عدم تشبه به كفّار

از امام (عليه السلام) درباره اين گفتار پيامبر (صلى الله عليه وآله) سؤال شد كه حضرت فرمودند: «غَيّرُوا الشَّيْبَ، وَلا تَشَّبَهُوا بِالْيَهُودِ فَقالَ (عليه السلام) : إنَّما قالَ (صلى الله عليه وآله) ذلِكَ والدّينُ قُلٌّ، فَأَمَّا الآنَ وَقَدِ اتَّسَعَ نِطاقُهُ، وَضَرَبَ بِجِرانِهِ، فَامْرُؤٌ وَمَا اخْتارَ; موهاى سفيد را تغيير دهيد (رنگ كنيد) و خود را شبيه يهود نكنيد. امام (عليه السلام) فرمود: اين سخن را پيامبر (صلى الله عليه وآله) زمانى فرمود كه پيروان اسلام اندك بودند، امّا امروز كه اسلام گسترش يافته، و نظام اسلامى استوار شده، هر كسى هر چه را دوست دارد انجام دهد».(32)

راوى از يك طرف اين روايت را از رسول خدا شنيده از طرف ديگر مى بيند كه امام (عليه السلام) موهايش را تغيير نداده، لذا اين سؤال برايش مطرح شد و امام هم جواب دادند.

از اين روايت سه نكته استفاده مى شود:

1. مسلمانان علاوه بر اينكه از نظر معنوى قوى هستند، بايد تظاهر به قدرت كنند. چرا كه اگر مسلمانان اندك باشند، دشمن احساس قدرت مى كند و براى مسلمانان خطرناك است و اين حديث شاهد است بر اينكه مسلمانانى كه به ظاهر پيرند و موى آنها سفيد است با خضاب كردن، خود را جوان نشان بدهند تا دشمن احساس رعب و وحشت بكند.

نمونه اين قدرت نمايى در تاريخ فراوان است كه يك مورد را ذكر مى كنيم:

«عمرةُ القضاء» كه هم عبادت بود و هم نمايش قدرت; اين همان عمره اى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) سال بعد از حديبيه يعنى در ذى القعده سال هفتم هجرت به اتّفاق يارانش انجام داد، و نامگذارى آن به اين نام به خاطر آن است كه در حقيقت قضاى سال قبل محسوب مى شد. طبق يكى از مواد قرارداد حديبيه، برنامه اين بود كه مسلمانان در سال آينده مراسم عمره و زيارت خانه خدا را آزادانه انجام دهند، ولى بيش از سه روز در مكّه توقّف نكنند، و در اين مدّت سران قريش و مشركان سرشناس مكّه از شهر خارج شوند، در بعضى از تواريخ آمده كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) با يارانش محرم شدند، و با شترهاى قربانى حركت كردند، و تا نزديكى «ظهران» رسيدند، در اين هنگام پيامبر اكرم يكى از يارانش را به نام «محمد بن مسلمه» با مقدار قابل ملاحظه اى اسب هاى سوارى، و اسلحه پيشاپيش خود فرستاد، هنگامى كه مشركان اين برنامه را ملاحظه كردند به شدت ترسيدند، و گمان كردند كه حضرت مى خواهد با آنها نبرد كند و قرارداد ده ساله خود را نقض كند، اين خبر را به اهل مكّه دادند، اما هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) نزديك مكّه رسيد، دستور داد تيرها و نيزه ها و سلاح هاى ديگر را به سرزمينى به نام «ياجج» منتقل سازند، و خود و يارانش تنها با شمشير آن هم غلاف كرده، وارد مكّه شوند. اهل مكّه هنگامى كه اين عمل را ديدند خوشحال شدند كه به وعده وفا شده (گويا اقدام پيامبر (صلى الله عليه وآله) هشدارى بود براى مشركان كه اگر بخواهند نقض عهد كنند آنها قدرت مقابله با آن را دارند).

رؤساى مكّه از مكّه خارج شدند تا اين منظره را كه براى آنها دلخراش بود نبينند، ولى بقيه اهل مكّه از مردان و زنان و كودكان در مسير راه، و در پشت بام ها، و در اطراف خانه خدا جمع شده بودند تا مسلمانان و مراسم عمره آنها را ببينند. پيامبر (صلى الله عليه وآله)با ابهّت خاص وارد مكّه شد، و شتران قربانى فراوانى همراه داشت، با نهايت محبّت و ادب با اهل مكّه رفتار كرد و دستور داد مسلمانان به هنگام طواف با سرعت حركت كنند و احرام را كمى كنار بزنند، تا شانه هاى نيرومند و ستبر آنها آشكار گردد، و اين صحنه در روح و فكر مردم مكّه به عنوان دليل زنده اى از قدرت و قوّت و رشادت مسلمانان اثر گذارد.

اين عمره هم عبادت بود و هم نمايش قدرت و بذر فتح مكّه كه در سال بعد رخ داد در همان ايّام پاشيده شد و زمينه را براى تسليم مكّيان در برابر اسلام فراهم ساخت.(33)

اين دويدن و نشان دادن شانه ها معنايش قدرت نمايى است. و اين راهپيمايى ها و نمازجمعه ها از همين مقوله است.

2. نكته دوم اينكه قوانين و دستورات اسلام بعضى مقطعى است و بعضى دائمى امّا اصل در احكام اين است كه ابدى باشد و مقطعى بودن آن دليل مى خواهد. يك نمونه مقطعى بودن دستورات، همين حديث مورد بحث است.

3. نكته سوم مسأله عدم تشبّه به كفّار است; روايات داريم كه خود را شبيه به دشمن نكنيد، بعضى مطلق است و بعضى مصداق مشخص مى كند كه غذاى آنها را نخوريد و لباسى كه آنها مى پوشند نپوشيد; يعنى يك مسلمان بايد سعى كند كه در همه چيز استقلال داشته باشد و الا اگر در بعضى موارد وابسته باشد اين باعث مى شود كه با آمدن كفّار در جامعه اسلامى، فرهنگ آنها هم وارد جامعه شود و جامعه اسلامى را از داخل تهى كند.

22 - يك درس بزرگ اجتماعى

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايند: «أَقيلُوا ذَوِي الْمُرُوءاتِ عَثَراتِهِمْ، فَما يَعْثَرُ مِنْهُمْ عاثِرٌ اِلاّ وَيَدُ اللهِ بِيَدِهِ يَرْفَعُهُ; از لغزش مرد نيك و باشخصيت، چشم پوشى كنيد چرا كه هيچ يك از آنها لغزش نمى كند مگر اينكه دست خدا به دست اوست و او را بلند مى نمايد».(34)

«اقيلوا» از ريشه اقاله است، يعنى صرف نظر كردن، برگرداندن و درگذشتن.

«مرؤته» از ريشه مرء است، يعنى شخصيت.

مى توان از اين حديث يك درس بزرگ اجتماعى گرفت و آن اين است كه: اگر درباره افراد مى خواهيد قضاوت كنيد، يك بعدى قضاوت نكنيد، بلكه به هر يك از صفات او نمره بدهيد و سعى كنيد نقاط منفى را در زندگى او نبينيد.

به عبارت ديگر در زندگى منفى نگر نباشيد، بلكه مثبت انديش باشيد; هميشه خوبى هاى ديگران را بيان كنيم نه بدى هاى آنها را، چرا كه اگر خوبى هاى مردم را بيان كنيم، خوبى هاى ما را بيان مى كنند و اگر دنبال بدى هاى افراد و نقاط ضعف در زندگى آنها باشيم مطمئن باشيم كه بدى هاى ما را بيان مى كنند. همان گونه كه با مردم عمل كنيم با ما عمل مى شود چرا كه دنيا دار مجازات است و هر عملى، عكس العملى دارد، مثلاً اگر در دامنه كوهى قرار بگيريد و با صداى بلند بگوييد سلام، صداى شما منعكس مى شود و به طرف شما باز مى گردد. اعمال انسان در زندگى همين گونه است كه عكس العملش را نشان مى دهد.

اگر در زندگى شيطان دقت كنيم خواهيم ديد كه عامل سقوط او، نگاه به نقطه منفى آدم بود، چرا كه وقتى خداوند آدم را آفريد دستور سجده را داد و شيطان سجده نكرد، وقتى خداوند علت عدم سجده را پرسيد، شيطان در جواب گفت: خدايا من را از آتش آفريدى و آدم را از خاك و آتش از خاك برتر است، يعنى شيطان نقطه ضعف آدم را نگاه كرد كه آفرينش او از خاك باشد، اما نقطه قوت آدم را نگاه نكرد كه خداوند بعد از آفرينش آدم فرمود: من روحم را در او دميدم. و سجده هم به خاطر فضيلت اين روح بود كه در آدم دميده شده بود.

شيطان با منفى نگرى خود عبادت شش هزار ساله اش را بى ارزش كرد. در زندگى نبايد شيطانى فكر كنيم، بلكه بايد نقاط قوت را قبل از نقاط ضعف ببينيم. نبايد دوست را به خاطر يك لغزش از خود برانيم. معمولاً ما انسان ها اين گونه هستيم كه اگر كسى 99 بار به ما خوبى كند اما يك بار بدى، ما خوبى هاى او را فراموش كرده و همان يك بدى را به رخش مى كشيم.

در حديثى آمده كه حضرت عيسى (عليه السلام) با حواريون از جايى رد مى شدند، در راه سگ مرده را ديدند و هر كدام از صحابه براى اين سگ عيبى را بيان كردند، يكى گفت: چشم هايش چقدر كثيف است و يكى درباره گوش و ديگرى درباره بينى آن سگ بدگويى كرد، وقتى نوبت به حضرت عيسى (عليه السلام) رسيد گفت: عجب دندانهاى سفيدى دارد. اصحاب گفتند: اين سگ با اين همه عيب هايى كه دارد شما سراغ دندانش رفتيد؟ حضرت فرمود: حتّى اگر درباره حيوان هم قضاوت مى كنيد انصاف را رعايت كنيد و خوبى هاى او را هم در نظر بگيريد.

يك معلم هم وقتى مى خواهد به دانش آموزانش معدّل بدهد، هم درس هاى ضعيفش را نگاه مى كند و هم درس هاى قوى او را، نه اينكه فقط نقاط منفى او را نگاه كند.

يك مسلمان بايد در زندگى مانند زنبور عسل باشد و روى خوبى هاى افراد بنشيند و بيان كند، همان گونه كه زنبور عسل هميشه روى گل مى نشيند، نه اينكه مانند مگس باشد كه روى زخم كثيف مى نشيند.

23 - معامله خداوند با گنهكاران

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايند: «يَابْنَ آدَمَ، إذا رَأَيْتَ رَبَّكَ سُبحَانَهُ يُتابِعُ عَلَيْكَ نِعَمَهُ وَأَنْتَ تَعْصِيهِ فَاحْذَرْهُ; اى فرزند آدم، هنگامى كه ببينى پروردگارت پى در پى نعمت هايى را بر تو مى فرستد در حالى كه تو معصيت او را مى كنى بترس (كه مجازات سنگينى در انتظار توست)».(35)

در مقابل معاصى و گناهانى كه بندگان انجام مى دهند، خداوند با انسان سه نوع معامله مى كند:

1. گاهى فوراً او را مجازات مى كند كه اين يك نوع محبّت نسبت به بنده است كه او را بيدار مى كند; بسيارى از بلاها كفّاره معصيت است.

2. گاهى خداوند مهلت مى دهد تا از اين مهلت استفاده كند و برگردد و توبه كند.

3. خداوند در مقابل معصيت بنده اش به او نعمت مى دهد چون قبلاً هشدار داده ولى اثر نكرد. و مستحق مجازات است; امّا خداوند به او نعمت مى دهد و اين نعمت دادن به دو علت است، يكى اينكه غافل و مغرور بشود و بيشتر گناه كند و دوم اينكه بعد از دادن نعمت هاى فراوان، يك دفعه مجازات مى كند كه اين نوع مجازات خيلى دردناك است كه انسانى را كه غرق در نعمت است يك دفعه غرق در عذاب كنند، و در اصطلاح قرآن نام اين نعمت را عذاب استدراجى مى گذارند: «(وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِأَيَـاتِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِّنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ); و كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند، ما آنان را از جايى كه نمى دانند، به تدريج به سوى عذاب پيش مى بريم».(36)

براى كلمه استدراج دو معنا ذكر شده يكى اينكه چيزى را به تدريج بگيرند چرا كه اصل اين ريشه از «درجه» گرفته شده كه به معناى پلّه است كه هرگاه چيزى را به تدريج و مرحله به مرحله بگيرند يا گرفتار سازند به اين عمل استدراج گفته مى شود.

معناى ديگر استدراج «پيچيدن» است; همان گونه كه يك طومار را به هم مى پيچند.(37) و هر دو معنى به يك مفهوم كلى كه همان انجام تدريجى باشد برمى گردد. خداوند گناهكاران و افراد سركش را، فوراً گرفتار مجازات نمى كند، بلكه درهاى نعمت را به روى آنها مى گشايد كه يا اين نعمت ها باعث بيدارى آنها مى شود و يا اينكه به بى خبرى آنها مى افزايد كه در اين صورت مجازاتشان به هنگام رسيدن به آخرين مرحله از نعمت، دردناك است، چرا كه در حالى كه غرق در ناز و نعمت هستند خداوند همه نعمت را از آنها مى گيرد و طومار زندگى آنها را درهم مى پيچد.

امام صادق (عليه السلام) در حديثى مى فرمايند: موقعى كه خداوند خير بنده اى را بخواهد به هنگامى كه گناهى انجام مى دهد او را گوشمالى مى دهد تا به ياد توبه بيفتد، و هنگامى كه شر بنده اى را (بر اثر اعمالش) بخواهد موقعى كه گناهى مى كند نعمتى به او مى بخشد تا استغفار را فراموش كند و به آن گناه ادامه دهد، اين همان است كه خداوند عزوجل فرموده: «(سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِّنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ); يعنى از طريق نعمت ها به هنگام معصيت ها آنها را به تدريج از راهى كه نمى دانند گرفتار مى سازيم».(38)

يكى از ياران امام صادق (عليه السلام) عرض كرد: من از خداوند مالى طلب كردم به من روزى فرمود، فرزندى خواستم به من بخشيد، خانه اى طلب كردم به من مرحمت فرمود، من از اين مى ترسم نكند اين استدراج باشد، امام فرمود: اگر اينها توأم با حمد و شكر الهى است استدراج نيست (نعمت است).(39)

پاورقى:‌


1. محجة البيضاء، ج 5، ص 22.
2. خصال، ص 228.
3. سوره بقره، آيه 81.
4. نهج البلاغه، حكمت 6.
5. سوره نحل، آيه 43.
6. تحف العقول، حكمت 39.
7. ميزان الحكمه، ج 4، ص 331.
8. نهج البلاغه، حكمت 320.
9. سوره لقمان، آيه 33 و سوره فاطر، آيه 5.
10. مكارم الاخلاق، ج 2، ص 350.
11. ميزان الحكمه، ج 7، ص 184.
12. جامع السعادات، ج 3، ص 11 با ترجمه.
13. نهج البلاغه، حكمت 8.
14. نورالثقلين، ج 5، ص 581.
15. نهج البلاغه، حكمت 10.
16. بحارالانوار، ج 78، ص 236.
17. همان مدرك، ص 50.
18. أعلام الدين، ص 297.
19. نهج البلاغه، حكمت 11.
20. سوره نصر، آيه 2.
21. سوره حجر، آيه 85.
22. صحيفه سجّاديه، دعاى 20 (دعاى مكارم الاخلاق).
23. نهج البلاغه، حكمت 158.
24. تفسير نمونه، ج 20، ذيل آيات 37-40 سوره شورى.
25. اصول كافى، ج 2، ص 108.
26. أعلام الدين، ص 315.
27. تنبيه الخواطر، ج 1، ص 9.
28. نهج البلاغه، حكمت 14.
29. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ذيل حكمت 14.
30. اين تقسيمات چهارگانه از كتاب «دافعه و جاذبه على(عليه السلام)» از شهيد مطهرى گرفته شده است.
31. سوره فتح، آيه 29.
32. نهج البلاغه، حكمت 17.
33. تفسير نمونه، ج 22، ذيل آيه 27 سوره فتح.
34. نهج البلاغه، حكمت 20.
35. نهج البلاغه، حكمت 25.
36. سوره اعراف، آيه 182.
37. مفردات راغب، ريشه «استدراج».
38. تفسير نمونه، ج 7، ذيل آيات 182 و 183 سوره اعراف.
39. تفسير نمونه، ج 24، ذيل آيات 42-45 سوره قلم.