بحر المعارف جلد اول

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۲۴ -


با مردم از سوى خود به انصاف رفتار نمودن ،

و هميارى با برادر دينى در راه خدا،

و ياد خداى متعال در هر حال .

و قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم فِى وصيته لابى ذر - رحمه الله - نبّه بالذكر قلبك ، و جاف عن النوم جنبك ، و اتق الله ربك .(629)

و در وصيت خود به ابى ذر (ره) فرمود: دل خود را با ذكر، بيدار و آگاه ساز، پهلوى خود را از خواب تهى دار، و از پروردگار خود پروا كن .

و قَالَ النبى صلى الله عليه و آله و سلم : القلب ثلاثة انواع :

قلب مشغول بالدنيا، و قلب مشغول بالعقبى ، و قلب مشغول بالمولى .

اما القلب المشغول بالدنيا فله الشدة و البلاء، و اما القلب المشغول بالعقبى فله الدرجات العلى ، و اما القلب المشغول بالمولى فله الدنيا و العقبى [و الموالى].(630)

و فرمود: دلها بر سه نوع است :

دلى كه مشغول دنياست ، دلى كه مشغول آخرت است ، و دلى كه مشغول مولى است .

دلى كه به دنيا مشغول است با سختى و بلاء همراه است . دلى كه به آخرت مشغول است درجات بلند براى اوست ، و دلى كه به مولى مشغول است دنيا و آخرت [و مولى] از آن اوست .

چهارم : ملازمت نفِى خاطر است . بايد هر چيز كه در خاطرش در آيد از نيك و بد جمله را به لا اله نفِى كند بدان معنى كه هيچ چيز نمى خواهم جز خداى تعالى را.

و قَوْله تعالى : و اءنْ تبدوا ما فِى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به الله (631)

اشاره به نفِى خواطر است . و مراد به اهل اشاره از اشاره اى كه در كلمات خود ذكر مى نمايند هم اَلَّذِى نَ يفهمون المعنى بلازمه و لوازم لازمه الى اءن ينتهى الى سبعة ابطن .(632) چه فِى الحقيقة هر خاطرى كه در آيد نقشى از آن بر صحيفه دل پديد آيد و شاغل صفاى دل باشد از نقوش غيبيه . تا آينه دل از جمله نقوش ‍ مشاهدات پاك و صاف نگردد پذيراى نقوش غيبى و علوم لدنى نشود و قابل انوار مكاشفات روحانى و تجليات صفات ربانى نگردد.

و اَلَّتِى احصنت فرجها فنفخنا فيه من روحنا.(633)

و هَذَا الشرط فِى الحقيقة يرجع الى المراقبة لان المراقبة كما تقدمت مراعاة السر بملاحظة الغيب مع كل لفظة و لحظة و خطرة و خطوة . فاءِذَا حفظ العبد الاوقات لا يطالع العبد غير ذنبه و لا يشاهد غير ربه و لا يصاحب غير وقته فقد نفسى الخواطر. و لا يصل الى ذلك الا من حبس لسانِهِ و ساير جوارحه بالخطوة . فاءِذَا وصل اليه كان يعاين ربه باليقين . و اءِذَا ذكر العبد اطلاع الله عليه امتلا قلبه من الهيبة حتّى يلقى (يبقى - ب) كالمبهوت الحاير.

و بازگشت اين شرط در حقيقت به مراقبه است ، زيرا مراقبه - همانگونه كه گذشت - آن است كه با ملاحظه غيب در تمام الفاظ و نگاه ها و خطورات و اقدامات ، به مراعات و پاسدارى سر خود بپردازد، زيرا هر گاه بنده اوقات خود را در نظر گرفت و به مراقبت پرداخت به گونه اى كه جز به گناه خود نينديشد و جز پروردگار خويش را مشاهده نكند و با غير وقت خود همراه نگردد، بى شك خواطر را از خود نفِى نموده است .

و به اين مقام دست نيابد جز آن كس كه با خلوت گزيدن ، زبان و ساير جوارح خود را محبوس سازد. و چون بدين كار دست يافت ، پروردگار خود را به چشم يقين ديدار مى نمايد. و چون بنده آگاهى خداوند را از خويش به ياد آورد دلش از هيبت الهى سرشار مى شود به طورى كه مانند مبهوتى سرگردان به نظر مى آيد.

و فِى ((العلل)) عن ابى بصير عن ابى عبدالله عليه السلام قَالَ: سالته عن الخناس ، قَالَ عليه السلام : اءنّ ابليس يلتقم القلب ، فاءِذَا ذكر الله خنس ، و لذلك سمى الخناس .(634) و لا يخفِى اءن وساوس القلب من الشيطان ، فظهر من هَذَا الحديث اءن ذكر الله تعالى يذهب بها.

و در كتاب ((علل الشرايع)) روايت است كه راوى گويد: ((از امام صادق عليه السلام از ((خناس)) پرسيدم ، فرمود: ابليس دل آدمى را مى بلعد، و چون آدمى ياد خدا كند ابليس پنهان مى شود و عقب مى رود؛ از اين رو خناس ناميده شده است)).

پوشيده نيست كه وسوسه هاى دل از سوى شيطان است ، و از اين حديث ظاهر شد كه ذكر خداى متعال آن ها را از ميان مى برد.

((ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند))

و فِى ((الكافى)) عن ابى عبدالله عليه السلام : لمتان ، لمة من الملك ، و لمة من الشيطان ، فلمة الملك الرقة و الفهم ، و لمة الشيطان السهو و القسوة .(635)

و در ((كافى)) از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه فرمود: دو نوع خاطره هست ، خاطره اى از شيطان و خاطره اى از فرشته . خاطره فرشته نرم دلى و فهم است ، و خاطره شيطان سهو و سنگدلى است .

پنجم : دوام صوم است ، چه روزه را در قطع تعلقات بشرى و خمود صفات حيوانى خاصيتى عظيم است چنان چه در وصيت به قُلْتُ اكل گذشت .

ششم : مراقبه دل خويش است با دل شيخ كه فتوحات غيبى و نسيم نفحات الطاف ربانى ابتداء از روزنه دل شيخ به دل مريد ميرسد كه : من القلب الى القلب روزنة و اءنْ تباعدت الامكنة .(636)

و بيان اين معنى در آداب مريد و مراد اءنْ شاء الله تعالى خواهد آمد.

هفتم : ترك اعتراض بر خداى تعالى نمايد كه هر چه از غيب بدو رسد از قبض و بسط و رنج و راحت و صحت و سقم ، راضى باشد و تسليم كند و روى از حق بر نگرداند.

در دل چو شراب وصل ما مى ريزى   بايد چو خمار گيردت نگريزى
با وصل منت اگر نشستى بايد   با هر كه نشسته اى مگر برخيزى

و بايد كه از تسليم ولايت شيخ بيرون نرود كه اين شرطى عظيم است ، و بداند كه تسليم ولايت شيخ در صورت بيضه و مرغ آمده است ، اگر بيضه قدرى از تصرف مرغ و ولايت او بيرون آيد و مدد از وى نرسد، در حال ، خاصيت مرغى كه در بيضه تعبيه بود باطل گردد، نه بيضه باشد و نه مرغ ؛ و هر بيضه كه از تصرف تربيت مرغى برگردد اگر جمله عالم و مرغان جهان جمع شوند كه آن بيضه را به صلاح آرند نتوانند، از اين جاست كه اگر مريدى مردود ولايت شيخى شود هيچ كس را مشايخ ، او را به كمال نتوانند رسانيد و مردود جمله ولايات مشايخ گردد، مگر مريدى كه از خدمت شيخ به عذرى باز ماند بى آن كه رد ولايت به او رسد و متعذر بود او را به خدمت شيخ رسيدن به واسطه وفات شيخ يا سفرى دور كه نتواند مريد آن جا رسيد.

هشتم : از آداب خلوت تقليل طعام است نه چندان كه ضعيف و بى قوت شود. و اين نظر به ضعف و قوت مزاج و اشتها مختلف مى شود. و فِى الجمله بايد كه در شب سبك باشد تا خواب بر او غلبه نكند و از ذكر باز نماند. و از گوشت بسيار خوردن احتراز نمايد و به كلى ترك نكند، و تفصيل اين انشاء الله تعالى بيايد.

و ديگر در قُلْتُ خواب كوشد تا بتواند به اختيار پهلو بر زمين نگذارد مگر از غلبه خواب بيخود بيفتد تا خوابش ببرد و چون برخيزد زود وضو بسازد و به ذكر مشغول شود.

و هر وقت كه از براى وضو يا نماز جماعت بيرون آيد بايد كه چشم را در پيش دارد و به جوانب نظر نكند و دل و زبان را به ذكر مشغول سازد تا متفرق البال و الحواس نگردد، و هر صورت مهيت كه بيند و آواز مهيت كه شنود نترسد و دل را به قوت دارد و پناه به ولايت شيخ ببرد و نام شيخ بر زبان راند و از همت او مدد طلبد تا حق تعالى به لطف خويش آن را دفع نمايد.

اى عزيز! اربعينات را آداب و شرايط بسيار است اما آن چه مهم است هشت شرط است كه اگر يكى از اين هشت به خلل باشد مقصود كلى از خلوت به حصول نپيوندد. و تعيين هشت براى آن است كه بهشت را هشت در است و هر يكى از شرايط خلوت كليد بندگشاى درى است ، و اگر شرطى را فرو گذارد درى از آن درهاى هشتگاءِنَّهُ بسته ماند.

فصل [26]: [در بيان وجد اهل سلوك است]

اى عزيز! اهل سلوك را در بدو سلوك وجد مى باشد.

قَالَ فِى كتاب ((ادب النفس)): ((و اعلم اءن الوجد امر شريف ، فقَالَت الحكماء: الوجد حالة تحدث للنفس عند انقطاع علائقها عن المحسوسات اءِذَا كان قد ورد عليها وارد مشوق . و قَالَ بعضهم : الوجد هو اتصال النفس بمباديها المجردة عند سماع ما يقتضى ذلك الاتصال .

اقبل الساقى علينا حامل الكاس المدام   فاشربوا من كاس ‍ خلد و اتركوا اكل الطعام
و اشبعوا من غير اكل و اسمعوا من غير اذن   وانطقوا من غير حرف و اسكتوا تم الكلام

در كتاب ((ادب النفس)) گويد: بدان كه وجد امر شريفِى است . حكما گفته اند: وجد حاَلَّتِى است كه هنگام قطع علايق نفس از محسوسات در وقتاى كه خاطرى شوق انگيز بر آن دست دهد، در نفس پيدا مى شود. و بعضى ديگرشان گفته اند: وجد عبارت است از اتصال پيدا كردن نفس به مبادى مجرد خود به هنگام شنيدن چيزى كه اين اتصال را ايجاب كند.

شاعر گويد: ((ساقى به ما روايت كرده است كه :ا ورد در حالى كه جام مدام به داست داشت ، (و مى گفت :) پس از جام جاودانگى بياشاميد و از خوردن طعام دست بكشيد، بدون خوردن سير شويد، بدون گوش بشنويد، بدون حرف و الفاظ سخن گوييد، و سكوت كنيد كه سخن تمام است .))

اما الصوفية فقَالَ بعضهم : الوجد رفع الحجاب و مشاهدة المحبوب و حضور الفهم و ملاحظة الغيب و محادثة السر ب - و هو فناؤ ك من حيث انت انت . و قَالَ بعضهم : الوجد سر الله عند العارفين و مكاشفة من الحق توجب الغناء عن الخلق . و هى متقاربة المعنى .. قد مات كثير من النَّاس بالوجد عند سماع وعظ او صعقة مطرب . و الاخبار فِى هَذَا الباب كثيرة جدا)) انتهى .(637)

صوفيان عده اى گويند: وجد عبارت است از برداشتن حجاب و ديدار محبوب و حضور فهم و ملاحظه غيب و رازگويى درون ؛ و آن اين است كه از حيث خوديت خودت فانى شوى .

بعضى ديگر گويند: وجد سر خدا در نزد عارفين است ، و مكاشفه اى است از سوى حق كه موجب بى نيازى از خلق مى شود. و همه اين معنى با هم نزديكند. مردم بسيارى در وقت شنيدن وعظ و اندرز يا فريادى طرب انگيز جان خود را از دست داده اند. و اخبار در اين باب جدا فراوان است .

اقول : الدليل على ذلك من الكتاب و السنة و الحس . لانا نرى كَثِيرا اءن من طال سفره و مفارقته من الاقارب و الاحبة ، و بعد قدومه و ملاقاته يحصل شوقه و حالة ينتهى الى الاغماء، و ربما ينتهى الى الموت من الوجد و السرور؛ و ربما لا يرى المحبوب بل يتخيله فيحصل له حينئذ شوق و بكاء و اغماء.

من گويم : دليل اين مطلب در كتاب و سنت و مشاهدات موجود است . زيرا بسيار ديده ايم كه مثلا كسى كه مسافرت و جدائيى از خويشان و دوستان به طول انجاميده ، چون از سفر باز آيد و با آنان ديدار كند، از شدت وجود و سرور، شوق و حاَلَّتِى به او دست دهد كه بى هوش گردد، و بسا كه به مرگ انجامد. و بسا كه اصلا محبوب را هم نمى بيند بلكه او را در خيال خود مى پروراند و از همين روايت كرده است كه :در آن هنگام شوق و گريه و بى هوشى اى به وى دست مى دهد.

ذكر فِى ((شرح الغوالى)) اءِنَّهُ قَالَ بشير بن الحارث : مررت برجل و قد ضرب الف سوط فِى سوقة بغداد و لم يتكلم ثم حمل الى الحبس ، فتبعته فقُلْتُ له : لم ضربت ؟ قَالَ: لانى عاشق . فقُلْتُ له : لم سكتت ؟ قَالَ: لان معشوقى كان بحذايى ينظر الى . فقُلْتُ له : لو نظرت الى المعشوق الاكبر! فزعق زعقة و خرّ ميتا.(638)

در كتاب ((شرح غوالى)) آورده است كه : بشير بن حارث گويد: بر مردى گذر كردم كه در بازار بغداد هزار تازياءِنَّهُ خورده بود و كلمه اى نگفت ، و سپس او را به سوى زندان بردند. به دنبالش ‍ رفته ، بدو گفتم : چرا تازياءِنَّهُ خورده اى ؟ گفت : چون عاشقم . گفتم : چرا ساكت ماندى و هيچ نگفتى ؟ گفت : چون معشوقم و در برابرم قرار داشت و به من مى نگريست . گفتم : كاش به معشوق بزرگتر نظر داشتى ؟ ناگاه نهيبى بر آورد و جنازه اش بر زمين افتاد.

و حكاية همام المذكورة فِى ((نهج البلاغه)) و ((الكافى)) و غيرهما مشهورة ، رواها [فى] ((الكافى)) فِى باب علامة المؤ من ، و الصدوق فِى ((الامالى)) و فِى آخرها: فصاح همام صيحة ، ثم وقع مغشيا عليه و مات (ره).(639)

و داستان همام كه در ((نهج البلاغه)) و ((كافى)) و ديگر كتب نقل شده ، مشهور است .

اين داستان را در ((كافى)) باب علامات مؤ من ، و مرحوم صدوق در ((امالى)) آورده اند، و در آخر آن كتاب وارد است كه : همام فريادى بر آورد، سپس بيهوش بر زمين افتاد و جان سپرد - خداوند رحمتش كناد -.

وفِى الحديث : اءن حسن بن على عليهماالسلام كان اعبد النَّاس ‍ فِى زماءِنَّهُ و ازهدهم و افضلهم ، و كان اءِذَا حج حج ماشيا، و ربما مشى حافيا و المحامل تساق قدامه . و قد حج عليه السلام عشرين حجة بهذه الهيئة . و كان عليه السلام اءِذَا ذكر الموت بكى ، و اءِذَا ذكر البعث و النشور بكى ، و اءِذَا ذكر العرض على الله شهق شهقة يغشى عليه منها. و كان اءِذَا قام فِى صلاته يرتعد فرائضه بين يدى ربه عز و جل . و كان اءِذَا ذكر اَلْجَنَّة و اَلْنَّار اضطرب اضطراب السليم ، و سال الله اَلْجَنَّة و تعوذ بالله من اَلْنَّار.(640)

و در حديث است كه : حسن بن على (امام مجتبى) عليه السلام عابدترين و زاهدترين و برترين مردم زمان خود بود. چون به حج مى رفت پياده و بسا با پاى برهنه مى رفت و هودجها در پيش آن حضرت حركت مى كرد. آن حضرت بيست حج به همين شكل به جا آورد. چون ياد مرگ مى افتاد مى گريست ، چون يادى از برانگيخته شدن و بيرون آمدن از قبر مى نمود، مى گريست ، و چون به ياد قرار گرفتن در پيشگاه خداوند مى افتاد فريادى بر مى آورد و از آن بيهوش مى شد. چون در نماز مى ايستاد گوشت بدنش در مقابل پروردگار بزرگش مى لرزيد. چون ياد بهشت و دوزخ مى كرد همانند شخص مار گزيده به خود مى پيچيد، از خداوند درخواست بهشت مى نمود، و از آتش به خدا پناه مى برد.

و حكاية مولانا اميرالمؤ منين عليه السلام و غشيته من خوف الله تعالى سياءتى - اءنْ شاء الله تعالى - فِى علامة العالم بالله . و لهَذَا قَالَ بعضهم : الوجد ثمرة فهم المسموع ، و هو ماخوذ من الوجود و المصادقة ، اى يصادف من نفسه احوالا لم يكن يصادفها قبل السماع . و هى اما اءن ترجع الى مكاشفات هى من قبيل العلوم ، او الى تغيرات كالشوق و الحزن و السرور و نحو ذلك ، فان قوى اثّر فِى تحريك الاعضاء و هو الاثر.

و حكايت غشيه و بى هوشى مولايمان اميرالمؤ منين عليه السلام از خوف خداى متعال - به خواست خدا - در باب نشانه هاى عالم بالله خواهد آمد. از اين روايت كرده است كه :بعضى عرفا گفته اند: وجد، ثمره فهم سخن شنيده شده است ، و آن از ماده وجود و مصادفه (برخورد) گرفته شده ، يعنى صاحب وجد به حالاتى در خود بر مى خورد كه پيش از شنيدن آن سخنان بر خورد نمى كرد. اين حالات يا نتيجه مكاشفاتى است كه از قبيل علوم است ، يا نتيجه تغيراتى است از قبيل شوق و غم و شادى و امثال آن . پس اگر اين حالات قوى باشد در حركت دادن اعضاء مؤ ثر مى افتد و اين وجد همان اثر است .

و اعلم اءن لمن احب الله تعالى و اشتاقَالَيه آثارا. اما آثاره فثلاثة :

اولها: فهم المسموع و تنزيله على احوال نفسه فِى معاملته اءنْ كان من المريدين .

الثانى : الوجد و هو ثمرة فهم المسموع .

الثالث : اءنْ كان موزونا سمى رقصا و الا فهو اضطراب . و سبب الوجد اءن سر الله تعالى فِى مناسبة نغمات الارواح مهيج للشوق مور لزناد القلب ، فيصفو القلب و ينتفِى عن الكدورات بواسطة احتراقها بتِلْكَ النيران كما يتنقى الجوهر المعروضة على اَلْنَّار من الخبث . و صفاء القلب بتنقيته من الكدورات بواسطة النشاط و الكشف ، فيقوى على مشاهدة ما كان قاصرا عنه قبل ذلك ، ثم قد لا يمكنه التعبير عنه .

بدان كه : دوست خداى متعال و مشتاق او را آثارى است و آن آثار سه چيز است :

اول - فهم سخن شنيده و تطبيق آن با احوال نفس خود در معامله اى كه با خدا دارد، اگر از مريدان باشد.

دوم - وجد، كه ثمره فهميدن سخن شنيده شده است .

سوم - اگر آن وجد حركات موزون باشد، رقص ناميده مى شود، و اگر ناموزون باشد اضطراب است . و سبب وجد آن است كه سر خداى متعال از جهت مناسبتى كه با ارواح دارد مهيج شوق و برافروزنده آتش دل است ، در نتيجه دل به واسطه آن كدورات با آتش شوق مى سوزد و از بين مى رود، از كدورات پاك مى شوند، و دل به واسطه نشاط و كشف ، صاف شده و از كدورات پالوده مى شود، پس بر مشاهده آن چه كه قبلا از ديدن آن ها ناتوان بود توانا مى گردد، و بسا كه نمى تواند مشاهدات خود را با زبال قَالَ بيان كند.

اما الكتاب ، فقَالَ الله عز و جل : الله نزل احسن الحديث كتابا متشابها مثانى تقشعر منه جلود اَلَّذِى نَ يخشون ربهم ثم تلين جلودهم و قلوبهم الى ذكر الله ذلك هدى الله يهدى به من يشاء.(641) و قَوْله تعالى : فويل للقاسية قلوبهم من ذكر الله اولئك فِى ضلال مبين .(642) و قَوْله تعالى : انما المؤ منون اَلَّذِى نَ اءِذَا ذكر الله و جلت قلوبهم و اءِذَا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون .(643)

اما دليل قرآنى آن اين آيات است كه : ((خداوند بهترين حديث را نازل كرد كه آن كتابى است كه آياتش همگون و جف است ، و پوست بدن كسانى كه از پروردگار خود خشيت دارند از آن ها به لرزه مى افتد، سپس پوست ها و دلهاشان با ذكر خدا نرم مى شود، اين است هدايت خداوند كه هر كس را بخواهد بدان هدايت مى نمايد.))

و ((پس واى بر كسانى كه دلهاشان نسبت به ذكر خدا سخت شده است ، اينان در گمراهى آشكارى هستند)). و ((جز اين نيست كه مؤ منان كسانى اند كه چون ياد خدا به ميان آيد دلهاشان به ترس ‍ آيد، و چون آيات او بر آنان خوانده شود بر ايمانشان بيفزايد، و بر خداوند توكل مى كنند)).

و اما النقل ، ففِى الباب السابق من ((الكافى)): صلى اميرالمؤ منين عليه السلام الفجر ثم لم يزل فِى موضعه حتّى صارت الشمس قدر رمح فاقبل على النَّاس بوجهه فقَالَ: و الله لقد ادركت اقواما يبيتون لربهم سجدا و قياما، يخالفون بين جباههم و ركبهم كان زفير اَلْنَّار فِى آذانهم ، اءِذَا ذكر الله تعالى عندهم مادوا كما يميد الشجر، كانما القوم ماتوا غافلين . ثم قام ، فما رئى ضاحكا حتّى قبض .(644)

اما دليل نقلى آن ، در ((كافى)) باب علامات مؤ من روايت است كه : ((اميرالمومنين عليه السلام نماز صبح را گزارد و در جاى خود نشست تا خورشيد به اندازه يك نيزه بر آمد، سپس روبه مردم كرده فرمود: به خدا سوگند همانا اقوامى را ديدم كه شب را در برابر پروردگار خود با سجده و قيام به صبح مى آوردند، ميان پيشانى و زانوان خود نوبت مى گذاردند، گويا صداى دلخراش ‍ دوزخ در گوشهاشان طنين انداز بود، چون ياد خداى متعال در نزد آنان به ميان مى آمد مانند درخت به حركت در مى آمدند. اين مردم گويا به مرگ غفلت جاى سپرده اند. سپس برخاست و ديگر خندان ديده نشد تا به شهادت رسيد.

و فِى كتاب ((ادب النفس)): ((و كان داود عليه السلام اءِذَا اراد اءن ينوح على نفسه يمسك عن الطعام و الشراب و غشيان النساء سبعة ايام ، ثم يامر بمنبر يخرج الى البرية و يامر سليمان عليه السلام اءن يرتقى عليه و ينادى ايتها الوحوش و السباع ، ايها الرجال و النساء، ايها العباد و الزهاد، و يا اصحاب الصوامع و الادبار، هلموا الى سماع الزبور من داود عليه السلام .

در كتاب ((ادب النفس)) وارد است كه : داود عليه السلام چون مى خواست بر نفس خود زارى كند، هفت روز از خوردن و نوشيدن و همخوابى با زنان دست مى كشيد، سپس دستور مى داد منبرى در صحرا برپا كنند، و به سليمان عليه السلام مى فرمود: بر فراز آن رود و ندا دهد: اى وحشيان و درندگان ، اى مردان و زنان ، اى عابدان و زاهدان ، و اى صومعه نشينان و دير نشينان ، براى شنيدن زبوراز داود عليه السلام گرد آييد.

قَالَ: فيجتمعون فِى تِلْكَ البرية فيرتقى داود عليه السلام المنبر فياخذ فِى قراءة الزبور حتّى اءِذَا [اتى] ذكر الموت و اهوال الْقِيَامَةِ جعلوا يبكون و يتضرعون حتّى مات منهم خلق كثير من كل جنس . فلما راءى سليمان عليه السلام ذلك قَالَ: يا نبى الله ! تقطعت الاحشاء و تصدعت القلوب من بكائك على ذكر الذنوب ، و بالبكاء ارتفعت الاصوات و كثرت الاموات ، فماءِذَا عليك لو قصرت ؟ قَالَ: فاخذ داود عليه السلام فِى الدعاء، فناداه احد زهاد بنى اسرائيل : ما اسرع ما اخذت فِى طلب الاجر! فخر داود عليه السلام مغشيا عليه . فقام سليمان عليه السلام و نادى : يا معشر النَّاس ! جهزوا موتاكم ، من كان له صاحب فليقم الى جنبه ، و جهزوهم فقد قتلهم ذكر اَلْجَنَّة و اَلْنَّار.(645)

فرمود: پس مردم دران صحرا جمع مى شدند، و داود عليه السلام بر بالاى آن منبر ميرفت و شروع به خواندن زبور مى نمود. چون به ذكر مرگ و هراسهاى قيامت مى پرداخت مردم مى گريستند و زارى مى نمودند تا جايى كه از هر جنسى افراد زيادى مى مردند. چون سليمان عليه السلام اين منظره را مشاهده كرد عرض كرد: اى پيامبر خدا، از گريه تو به خاطر ياد آورى گناهان جگرها پاره ، و دلها شكافته ، و فريادها به گريه بلند، و كسانى كه از اين امور جان سپرده اند بسيار شده است ، چرا اندكى كوتاه نمى آيى ؟

پس داود عليه السلام شروع به دعا كردن نمود، يكى از زهاد بنى اسرائيل از آن ميان صدايش زد كه : چه زود در طلب اجر و مزد بر آمدى ! داود عليه السلام از اين سخن بى هوش شد. سليمان عليه السلام برخاست و صدا زد: اى مردم ، مردگان خود را تجهيز كنيد، و هر كس مرده اى دارد كنار آن ايستد و بدان پردازد، و آن ها را به خاك بسپاريد كه ياد بهشت و دوزخ آنان را كشته است .

و فِى ((شرح السرورى للمثنوى)): ((اءن فِى بعض الاخبار ورد: اءنّ داود عليه السلام كان حسن الصوت بالنياحة و تلاوة الزبور، كان يجتمع النَّاس و الطيور و السباع و الهوام لسماع صوته ، و يموت من كل صنف طائفة ، و كان يحمل من مجلسه آلاف من الجناير. فاءِذَا راءى سليمان عليه السلام ما قد كثر من الاموات نادى : يا ابتاه قد مزقت المستمعين كل ممزق و قتلت طائفة بنى اسرائيل ! فيقطع النياحة و ياخذ فِى الدعاء.(646)

و در شرح سرورى بر ((مثنوى)) آورده : در پاره اى اخبار آمده است كه : داود عليه السلام در نوحه گرى و تلاوت زبور بسيار خوش صدا بود. انسان ها، پرندگان ، درندگان و گزندگان همه براى شنيدن صدايش جمع مى شدند، و از هر صنفِى گروهى جان مى سپردند، و از مجلس او هزارها جنازه بيرون مى آوردند. سليمان عليه السلام چون ديد كه مردگان بسيار شده اند صدا زد: پدر! شنوندگان را قطعه قطعه كردى (يا از هم پاشيدى) و گروهى از بنى اسرائيل را كشتى ! آن حضرت نوحه گرى را قطع مى كرد و به دعا كردن مى پرداخت .

در خبر است كه حق تعالى خطاب به ارواح در عالم ذر كرد: الست بربكم .(647)

((و اين خطاب را به آواز خوب كرد و در جان ها لذت آن خطاب مانده است ، از آن است كه جان ها از آواز خوب لذت مى برند)).

و روى اءِنَّهُ حضر مجلس داود عليه السلام اربع مائة من العذارى المتعبدات اللابسات المسوح ، فلما اخذ داود عليه السلام فِى الوعظ و قراءة الزبور صحن جميعا صيحة واحدة و فارقن الدنيا.(648)

و روايت است كه : چهارصد تن از دختران عابده لباس پشمينه به تن در مجلس داود عليه السلام حاضر شدند، چون داود عليه السلام به وعظ و خواندن زبور پرداخت ، جملگى يك صيحه زدند و از دنيا رفتند.

روى شعيب بن حرب قَالَ: كانت امراءة من حوارى عيسى عليه السلام فِى معبد لها، فاشرقت يوما على ثمانية رهط من الحواريين فِى صوامعهم فنادت بصوت جهورى :

الا انما الدنيا كظل سكنته   فلا بد يوما اءن ظلك زايل

قَالَ: فصعق الجميع فمات منهم ستة و بقى اثنا.(649)

شعيب بن حرب روايت كرده است كه : زنى از اطرافيان عيسى عليه السلام در معبد خود بود، روزى سر از معبد بر آورد و هشت كس از حورايونى را كه در صومعه خود بودند مخاطب قرار داده و با صداى بلند گفت : ((هان ، دنيا چون سايه اى است كه در زير آن سكونت كرده اى ، و ناگزير روزى سايه تو زايل خواهد شد)). همگى بيهوش شدند، شش نفرشان مردند و دو نفرشان ماندند.